در برابر این اندوه کوهها سر فرود میآورند،
رودخانهی بیکران از جریان باز میایستد،
چفتوبست همواره سخت زندان
اینک «دخمههای محکومین» را در برگرفته،
و به ارادهی مرگبار سپرده است.
بر کسانی خورشید میدرخشد سرخ،
بر کسانی باد میوزد لطیف-
اما ما هیچ از آن نمیدانیم، درعوض
فقط طنین گام سنگین سربازان را میشنویم،
و کلیدهایی که میچرخند برابر پیکرمان.
گویی برای نیایش بامدادی برخاستهایم،
از میان شهر جانوران میشتافتیم،
آنجا نفس بریده، همانند مردگان دیدار میکردیم،
خورشیدی فروتر را، نِوایی مهآلودهتر را. و از دوردست،
امید هنوز آواز سر میداد، همچنان که میگذشتیم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#کولهپشتی
@baamanbekhaan
رودخانهی بیکران از جریان باز میایستد،
چفتوبست همواره سخت زندان
اینک «دخمههای محکومین» را در برگرفته،
و به ارادهی مرگبار سپرده است.
بر کسانی خورشید میدرخشد سرخ،
بر کسانی باد میوزد لطیف-
اما ما هیچ از آن نمیدانیم، درعوض
فقط طنین گام سنگین سربازان را میشنویم،
و کلیدهایی که میچرخند برابر پیکرمان.
گویی برای نیایش بامدادی برخاستهایم،
از میان شهر جانوران میشتافتیم،
آنجا نفس بریده، همانند مردگان دیدار میکردیم،
خورشیدی فروتر را، نِوایی مهآلودهتر را. و از دوردست،
امید هنوز آواز سر میداد، همچنان که میگذشتیم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#کولهپشتی
@baamanbekhaan
ابلاغ حکم... اشکها پایین میریختند،
زن اندیشید سراسر گسست را میبیند.
از فرط درد، خون در قلبش خشکید.
گویی او را بر زمین به کناری کوبیدند.
هنوز گام میزند... میلنگد... تکانی میخورد...
کجایند اکنون دوستانی که اتفاقی یافتم
در آن دو سال عزیمت اهریمنی؟
با کدامین طوفانهای سیبری آنها در میافتند
و در کدام گوی ماهتابی یخ بسته میزیند؟
برایشان درود خود را بانگ بر میکشم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#کولهپشتی
@baamanbekhaan
زن اندیشید سراسر گسست را میبیند.
از فرط درد، خون در قلبش خشکید.
گویی او را بر زمین به کناری کوبیدند.
هنوز گام میزند... میلنگد... تکانی میخورد...
کجایند اکنون دوستانی که اتفاقی یافتم
در آن دو سال عزیمت اهریمنی؟
با کدامین طوفانهای سیبری آنها در میافتند
و در کدام گوی ماهتابی یخ بسته میزیند؟
برایشان درود خود را بانگ بر میکشم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#کولهپشتی
@baamanbekhaan
سپیدهدمان تو را بردند،
گویی در بیداری به دنبالت میآمدم.
در خانهای تاریک بچهها میگریستند،
در میان شمایلها، شمعی میگداخت.
بر لبانت، سردی صلیب،
بر پیشانیات عرقی مرگبار.
چون زنی تیر خورده،
بهسوی دیوار کرملین بانگ بر خواهم کشید.
خاموشدُنِ آرام روان است.
مهتاب زردفام خانه را میآکند.
میآکند آن را، و با بدگمانی فرومیریزد
شبح ماهوش زردی در برق نگاهش.
زنی آنجاست، مویه میکند،
زنی آنجا، تنها دراز کشیده است.
پس در غل و زنجیر، همسر در خاک،
برایش دعا بخوان، آه دعا.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
گویی در بیداری به دنبالت میآمدم.
در خانهای تاریک بچهها میگریستند،
در میان شمایلها، شمعی میگداخت.
بر لبانت، سردی صلیب،
بر پیشانیات عرقی مرگبار.
چون زنی تیر خورده،
بهسوی دیوار کرملین بانگ بر خواهم کشید.
خاموشدُنِ آرام روان است.
مهتاب زردفام خانه را میآکند.
میآکند آن را، و با بدگمانی فرومیریزد
شبح ماهوش زردی در برق نگاهش.
زنی آنجاست، مویه میکند،
زنی آنجا، تنها دراز کشیده است.
پس در غل و زنجیر، همسر در خاک،
برایش دعا بخوان، آه دعا.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
آن روزگار، تنها مردگان
لبخند میزدند، خشنود در آرامش خود،
و لینگراد، بیهوده سر برافراشته،
بازداشتگاهش را میگستراند.
هنگامی که هنگهای محکومان،
به فغان آمده از شکنجه، میگذشتند،
شرحهای آوازهای جدایی پس آنگاه،
سوت لوکوموتیوها سر میدادند،
ستارگان مرگ بر فرازمان آویختند،
و سرزمین معصوم روس چروکید
در زیر چکمههایی با لکههایی خونین،
و چرخهای ماریاس سیاه.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
لبخند میزدند، خشنود در آرامش خود،
و لینگراد، بیهوده سر برافراشته،
بازداشتگاهش را میگستراند.
هنگامی که هنگهای محکومان،
به فغان آمده از شکنجه، میگذشتند،
شرحهای آوازهای جدایی پس آنگاه،
سوت لوکوموتیوها سر میدادند،
ستارگان مرگ بر فرازمان آویختند،
و سرزمین معصوم روس چروکید
در زیر چکمههایی با لکههایی خونین،
و چرخهای ماریاس سیاه.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
ای هراسم، آه پسرم.
و نمیتوانم دریابم،
اکنون که همهچیز جاودانه پریشان است،
کدام جانور است و کدام آدمی،
چقدر مانده تا زمان اعدام.
و تنها گُلهای غبارآلود،
زینگزینگ بخوردان، ردپاهایی درست
دوان به هرجا، هیچجا، دور.
و ژرف در چشمانم خیره مینگرد،
تند، کشنده، هراسناک،
ستارهای شگفت.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و نمیتوانم دریابم،
اکنون که همهچیز جاودانه پریشان است،
کدام جانور است و کدام آدمی،
چقدر مانده تا زمان اعدام.
و تنها گُلهای غبارآلود،
زینگزینگ بخوردان، ردپاهایی درست
دوان به هرجا، هیچجا، دور.
و ژرف در چشمانم خیره مینگرد،
تند، کشنده، هراسناک،
ستارهای شگفت.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
هفتهها نیز به سبکی وَر میپرند،
میتوانم دریابم چه روی داده است.
درست همچنان که، فرزند دلبندم، در زندان،
شبهای سفید خیره میشدند بر تو،
همانگونه اکنون از نو آنها خیره مینگرند،
شاهینچشم، سوداییچشم،
و از صلیبت بر فراز،
و از مرگ میگویند امروز.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
میتوانم دریابم چه روی داده است.
درست همچنان که، فرزند دلبندم، در زندان،
شبهای سفید خیره میشدند بر تو،
همانگونه اکنون از نو آنها خیره مینگرند،
شاهینچشم، سوداییچشم،
و از صلیبت بر فراز،
و از مرگ میگویند امروز.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
واژهای سنگی کوبیده است
سینهی زندهام را، اکنون.
باکی نیست. آماده بودم. میدانید،
هرجوری از پسش بر میآیم.
امروز کار زیادی دارم:
باید خاطره را نفله کنم،
باید قلبم را بدل به سنگ کنم،
باید زندگی را از سر بگیرم.
و دیگر... تابستان داغ زمزمه میکند،
چنان چون در روزی تعطیلی کنار دریایی سیاه.
دیری، از گذشتهای دور، پیشبینی کردهام این را
این خانهی خالی، این روز درخشان را.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
سینهی زندهام را، اکنون.
باکی نیست. آماده بودم. میدانید،
هرجوری از پسش بر میآیم.
امروز کار زیادی دارم:
باید خاطره را نفله کنم،
باید قلبم را بدل به سنگ کنم،
باید زندگی را از سر بگیرم.
و دیگر... تابستان داغ زمزمه میکند،
چنان چون در روزی تعطیلی کنار دریایی سیاه.
دیری، از گذشتهای دور، پیشبینی کردهام این را
این خانهی خالی، این روز درخشان را.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
نیک آموختم چهسان چهرهها وا میروند،
چگونه ترس، در زیر پلکها میپوید،
چهسان سخت آن تیغهی بُرّان، آن صناعت
رنج را بر گونهها قلم میزند.
چگونه گیسوان سیاه، جوگندمی،
یکباره نقرهای میشوند،
آموختم چهسان لبهای بردبار میخشکند،
آموختم لبخند عذابآورِ خشکی است وحشت.
نه فقط برای خودم دعا میکنم،
بلکه برای همهی کسانی که اینجا ایستادهاند، همگی،
در سرمای گزنده، یا جولای سوزان،
در پایین آن دیوار قرمز و بیروزن زندان.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
چگونه ترس، در زیر پلکها میپوید،
چهسان سخت آن تیغهی بُرّان، آن صناعت
رنج را بر گونهها قلم میزند.
چگونه گیسوان سیاه، جوگندمی،
یکباره نقرهای میشوند،
آموختم چهسان لبهای بردبار میخشکند،
آموختم لبخند عذابآورِ خشکی است وحشت.
نه فقط برای خودم دعا میکنم،
بلکه برای همهی کسانی که اینجا ایستادهاند، همگی،
در سرمای گزنده، یا جولای سوزان،
در پایین آن دیوار قرمز و بیروزن زندان.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و اگر لبهای شکنجهدیدهام را میبندند،
و میبندند دهانم را
جایی که یکصد میلیون انسان فریاد میکشند،
بگذار آنان بهخاطر بیاورند مرا، همچنین، امروز.
در آستانهی روز یادبود.
و اگر زمانی در زادگاهم
به فکر ساختن مجسمهای از من بیفتند،
میپذیرم که این آداب برگزار شود،
تنها با این شرط- نه آنجا
در کنار دریا، جایی که زاده شدم:
آخرین دلبستگیام با آن دیری است گسسته،
نه در باغ امپراتوری، کنار آن درخت مرده
جایی که سایهای تسلیناپذیر مرا میجوید،
اما اینجا، جایی که من سیصد ساعت ایستادم،
جایی که هیچگاه کسی درها را نگشود،
مبادا فراموش کنم در فراموشی خجستهی مرگ
همهمهی گوشخراش «ماریاس سیاه» را
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
و میبندند دهانم را
جایی که یکصد میلیون انسان فریاد میکشند،
بگذار آنان بهخاطر بیاورند مرا، همچنین، امروز.
در آستانهی روز یادبود.
و اگر زمانی در زادگاهم
به فکر ساختن مجسمهای از من بیفتند،
میپذیرم که این آداب برگزار شود،
تنها با این شرط- نه آنجا
در کنار دریا، جایی که زاده شدم:
آخرین دلبستگیام با آن دیری است گسسته،
نه در باغ امپراتوری، کنار آن درخت مرده
جایی که سایهای تسلیناپذیر مرا میجوید،
اما اینجا، جایی که من سیصد ساعت ایستادم،
جایی که هیچگاه کسی درها را نگشود،
مبادا فراموش کنم در فراموشی خجستهی مرگ
همهمهی گوشخراش «ماریاس سیاه» را
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📖
او جوان بود، پرشور و حسود.
مهرش به گرمی خورشید بود
اما پرندهی سفیدم را کشت
چون نمیتوانست آوازش را از گذشتهها تاب آوَرَد.
شامگاهان، درون اتاق پا گذاشت:
به من فرمود «مهر بورز، بخند، شعر بنویس!»
پرنده را چال کردم
کنار چاه، نزدیک درخت توسه.
به او قول دادم دیگر گریه نکنم
اما قلبم سنگ شد،
و اکنون انگار به هر جا
رو میکنم، آواز شیرینش را میشنوم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
او جوان بود، پرشور و حسود.
مهرش به گرمی خورشید بود
اما پرندهی سفیدم را کشت
چون نمیتوانست آوازش را از گذشتهها تاب آوَرَد.
شامگاهان، درون اتاق پا گذاشت:
به من فرمود «مهر بورز، بخند، شعر بنویس!»
پرنده را چال کردم
کنار چاه، نزدیک درخت توسه.
به او قول دادم دیگر گریه نکنم
اما قلبم سنگ شد،
و اکنون انگار به هر جا
رو میکنم، آواز شیرینش را میشنوم.
#شاه_خاکستری_چشم
#آنا_آخماتوا
#شاپور_احمدی
#نشر_کولهپشتی
@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب 📖
عنوان: #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
موضوع: #رمان_خارجی
نویسنده: #سوتلانا_الكسيويچ
ترجمه از روسی: #عبدالمجید_احمدی
ناشر: #نشر_چشمه
چاپ دهم: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۳۶۴
برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل ۲۰۱۵
#نظر_شخصی 📝
▪️چرا جنگ چهرهی زنانه ندارد؟
این سوالی بود که ذهنم را قبل از مطالعه مشغول کرده بود تا زمانیکه به قسمتهایی از کتاب رسیدم که نویسنده، خاطرات جنگ را از زبان زنانی نقل کرد که در جبهه جنگیدند درحالیکه تنها هجده، نوزدهسال داشتند! جنگی که در آن عزیزانشان را با دستهای خودشان خاک کردند، حتی در بسیاری موارد خاک هم نکردند و همچنان چشمانتظار بازگشت آنها بودند؛ جنگ جهانی دوم که گرچه چهار سال طول کشید، اما بیشترین خسارات و بالاترین میزان تلفات را داشت.
اینبار دیگر به بررسی آن از دیدگاه مقامات مهم پرداخته نشده است، بلکه «جنگ»، واژهای که هر بار با تکرارش لرزه بر اندام هر انسانی میافتد، از زبان زنان روایت شده است؛ زنان زیبای روسی که زنانگی خود را حین نبرد با آلمانیها از یاد بردند، زنانی که شاید در آن مقطع سنی مانند هر نوجوان دیگری تمایلی به پوشیدن یونیفرم مردانه نداشتند، نمیخواستند موهایشان را از ته بتراشند و سنگینی پوتینهایی را تحمل کنند که بزرگتر از سایز پاهایشان بود، زنانی که چهار سال جنگیدند برای رسیدن به پیروزی؛ و سرانجام پیروز شدند، اما حالا دیگر میترسیدند به خانه بازگردند، چرا که شاید کسی دیگر در خانه نباشد که به استقبالشان بیاید...
#سوتلانا_الكسيويچ اولین نویسندهٔ زن است که در ژانر مستندنگاری برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. وی در این کتاب جنگ را از زاویهای بررسی میکند که کمتر به آن توجه شده است. داستان راویان متعددی دارد، همهی آنها زن هستند، خاطراتشان از جنگ آنقدر پُراحساس نوشته شده است که پیوسته همذاتپنداری خواننده را میطلبد، حتی گاهی فداکاریهای زنانه بهقدری دردناک است که مخاطب را به گریه وا میدارد.
اما در کنار این تلخیها، عشق هست، روایت عشق میان سربازان در جنگ، حتی روایت شادیهایشان که کوتاهمدت، اما دلچسب است.
باور کردنش کمی سخت است، اما در جنگ، در این شرایط خوفناک و مرگبار هم میتوان عاشق شد و با این امید به زندگی ادامه داد.
خاطرات جنگ، تنها چیزیست که هرگز از یاد آنها نمیرود؛ آنها هنوز کابوس میبینند: شناسایی جنازهی مادر از طریق حلقهای که در دستش بود، پرت کردن نوزاد توسط مادرش در آب برای اینکه آلمانیها متوجه صدای گریههایش نشوند و آن گروه سینفره را از میان بوتهها پیدا نکنند، به رگباربستنِ پنج فرزند جلوی چشمان مادر....
«نه، جنگ اصلاً چهرهی زنانه ندارد!»
خواندن این کتاب علیرغم همهی تلخیهایی که دارد، دنیای جدیدی را بهروی مخاطب میگشاید: دنیایی که در آن هستیم و شاید بارها و بارها بابت مسائلی نهچندان مهم آن را به کام خود تلخ کردهایم، ولی شاید زیباییهای آن را بهتر میدیدیم اگر به جای آن زنی بودیم که چهار سال از بهترین دوران زندگی اش را در جنگ سپری کرد و همسر و فرزندانش را از دست داد و پس از جنگ هم اوضاع بر وفق مرادش نبود، یا شاید اگر به جای آن زنی بودیم که آرزو میکرد همسرش بیدستوپا بود، اما به جای کشتهشدن، کنارش بود...
«رها کن پیروزی را
نادیدنی اسرارآمیز را،
عبارات ناگفته،
واژههای بیصدا.
اشاره های پوچ
به اینکه نمیدانیم کجا بیاساییم:
و فقط اشکها خشنودند
که دارند سرازیر میشوند.
گلسرخهای وحشی، اَه، نزدیکیهای مسکو
درون آناند! چهکسی میداند چرا...
و سراسر نامیده میشود
دردِ بیکرانه.»
#آنا_آخماتوا
@baamanbekhaan
عنوان: #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
موضوع: #رمان_خارجی
نویسنده: #سوتلانا_الكسيويچ
ترجمه از روسی: #عبدالمجید_احمدی
ناشر: #نشر_چشمه
چاپ دهم: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۳۶۴
برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل ۲۰۱۵
#نظر_شخصی 📝
▪️چرا جنگ چهرهی زنانه ندارد؟
این سوالی بود که ذهنم را قبل از مطالعه مشغول کرده بود تا زمانیکه به قسمتهایی از کتاب رسیدم که نویسنده، خاطرات جنگ را از زبان زنانی نقل کرد که در جبهه جنگیدند درحالیکه تنها هجده، نوزدهسال داشتند! جنگی که در آن عزیزانشان را با دستهای خودشان خاک کردند، حتی در بسیاری موارد خاک هم نکردند و همچنان چشمانتظار بازگشت آنها بودند؛ جنگ جهانی دوم که گرچه چهار سال طول کشید، اما بیشترین خسارات و بالاترین میزان تلفات را داشت.
اینبار دیگر به بررسی آن از دیدگاه مقامات مهم پرداخته نشده است، بلکه «جنگ»، واژهای که هر بار با تکرارش لرزه بر اندام هر انسانی میافتد، از زبان زنان روایت شده است؛ زنان زیبای روسی که زنانگی خود را حین نبرد با آلمانیها از یاد بردند، زنانی که شاید در آن مقطع سنی مانند هر نوجوان دیگری تمایلی به پوشیدن یونیفرم مردانه نداشتند، نمیخواستند موهایشان را از ته بتراشند و سنگینی پوتینهایی را تحمل کنند که بزرگتر از سایز پاهایشان بود، زنانی که چهار سال جنگیدند برای رسیدن به پیروزی؛ و سرانجام پیروز شدند، اما حالا دیگر میترسیدند به خانه بازگردند، چرا که شاید کسی دیگر در خانه نباشد که به استقبالشان بیاید...
#سوتلانا_الكسيويچ اولین نویسندهٔ زن است که در ژانر مستندنگاری برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. وی در این کتاب جنگ را از زاویهای بررسی میکند که کمتر به آن توجه شده است. داستان راویان متعددی دارد، همهی آنها زن هستند، خاطراتشان از جنگ آنقدر پُراحساس نوشته شده است که پیوسته همذاتپنداری خواننده را میطلبد، حتی گاهی فداکاریهای زنانه بهقدری دردناک است که مخاطب را به گریه وا میدارد.
اما در کنار این تلخیها، عشق هست، روایت عشق میان سربازان در جنگ، حتی روایت شادیهایشان که کوتاهمدت، اما دلچسب است.
باور کردنش کمی سخت است، اما در جنگ، در این شرایط خوفناک و مرگبار هم میتوان عاشق شد و با این امید به زندگی ادامه داد.
خاطرات جنگ، تنها چیزیست که هرگز از یاد آنها نمیرود؛ آنها هنوز کابوس میبینند: شناسایی جنازهی مادر از طریق حلقهای که در دستش بود، پرت کردن نوزاد توسط مادرش در آب برای اینکه آلمانیها متوجه صدای گریههایش نشوند و آن گروه سینفره را از میان بوتهها پیدا نکنند، به رگباربستنِ پنج فرزند جلوی چشمان مادر....
«نه، جنگ اصلاً چهرهی زنانه ندارد!»
خواندن این کتاب علیرغم همهی تلخیهایی که دارد، دنیای جدیدی را بهروی مخاطب میگشاید: دنیایی که در آن هستیم و شاید بارها و بارها بابت مسائلی نهچندان مهم آن را به کام خود تلخ کردهایم، ولی شاید زیباییهای آن را بهتر میدیدیم اگر به جای آن زنی بودیم که چهار سال از بهترین دوران زندگی اش را در جنگ سپری کرد و همسر و فرزندانش را از دست داد و پس از جنگ هم اوضاع بر وفق مرادش نبود، یا شاید اگر به جای آن زنی بودیم که آرزو میکرد همسرش بیدستوپا بود، اما به جای کشتهشدن، کنارش بود...
«رها کن پیروزی را
نادیدنی اسرارآمیز را،
عبارات ناگفته،
واژههای بیصدا.
اشاره های پوچ
به اینکه نمیدانیم کجا بیاساییم:
و فقط اشکها خشنودند
که دارند سرازیر میشوند.
گلسرخهای وحشی، اَه، نزدیکیهای مسکو
درون آناند! چهکسی میداند چرا...
و سراسر نامیده میشود
دردِ بیکرانه.»
#آنا_آخماتوا
@baamanbekhaan