با من بخوان📚
180 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
مرور خاطرات وحشتناکه، ولی مرورنکردن خاطرات از اون وحشتناک‌تر.
ص۱۵۰


#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

وقتی انسان مجروح فریاد می‌زنه، وحشتناکه، اما هیچی وحشتناک‌تر از شیهه‌ی اسب مجروح نیست. اون طفلکی‌ها هیچ گناهی ندارن، برای چی باید به‌خاطر ندونم‌کاری آدم‌ها حساب پس بدن؟
ص۱۶۳


#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

تا پیش از این هزاران جنگ روی زمین اتفاق افتاد، اما جنگ همچنان یکی از مهم‌ترین اسرار انسان بوده، هست و خواهد بود. هیچ‌چیز تغییر نکرده است. من سعی می‌کنم تاریخ بزرگی را به اندازه‌ی یک انسانْ کوچک کنم تا بتوانم چیزی بفهمم. کلمه پیدا کنم. اما در این فضای کوچک روح یک انسان، که در نگاه اول فضایی کوچک و مناسب برای بررسی به‌نظر می‌رسد، همه چیز حتی نامفهوم‌تر و غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر از جریان عظیم تاریخ است. زیرا در برابر من اشک‌ها و احساسات زنده جریان دارند. صورت زنده‌ی انسان، که هنگام مصاحبت، سایه‌های درد و ترس پهنه‌اش را فرا می‌گیرند. گاهی حتی می‌شود زیبایی رنج انسان را نیز در این چهره‌ها مشاهده کرد، زیبایی‌ای که به‌زحمت قابل رؤیت است. اینجاست که من از خویشتنِ خویش نیز می‌ترسم...
راه تنها یکی است؛ باید عاشق انسان بود. باید او را با عشق فهمید.
ص۱۷۵



#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

چه آرزویی داشتیم؟ اولین آرزومون پیروزی تو جنگ بود، دومین آرزومون هم زنده‌موندن. یکی می‌گفت «جنگ تموم شه، یه عالمه بچه می‌آرم.» یکی دیگه می‌گفت «می‌رم دانشگاه.» یکی هم می‌گفت «من از آرایشگاه بیرون نمی‌آم. لباس خوشگل می‌پوشم و مراقب زیباییم خواهم بود.» یا اینکه «عطرهای خوب می‌خرم. یه شال و یه گردن‌بند هم می‌خرم.» خب، بالاخره این زمان رسید. جنگ تموم شد. همه یکهو ساکت شدن...
ص۱۶۵



#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

من روزنامه‌نگار بودم... متقاعدم کردن با این عنوان برم به ستاد... بهم گفتن «ما می‌دونیم که شما قبل از جنگ عکاس بودید، بنابراین تو جبهه هم عکاس خواهید بود.»
چیزی که خوب یادم می‌آد اینه که اصلاً دلم نمی‌خواست از مرگ عکس بگیرم. از کشته‌ها. از استراحت سربازا عکس می‌گرفتم، وقتی سیگار می‌کشیدن، می‌خندیدن، وقتی نشان و‌ مدال بهشون داده می‌شد. حیف اون موقع نمی‌شد عکس رنگی گرفت. فقط سیاه‌وسفید. برافراشته‌شدن پرچم هنگ... من می‌تونستم خیلی زیبا ازش عکس بگیرم...
اما امروز... روزنامه‌نگارها می‌آن پیشم و می‌پرسن «شما از کشته‌ها عکسی دارید؟ بعد از عملیات...» من گشتم... از کشته‌ها خیلی کم عکس دارم... هروقت یکی داشت جون می‌داد، بچه‌ها ازم خواهش می‌کردن؛ «عکس زنده‌ش رو داری؟» ما دنبال عکس زنده‌ی اون بودیم... عکسی که اون توش لبخند می‌زنه...»
ص۲۰۰


#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

چه‌چیزی بیشتر از همه در خاطره می‌ماند؟ صدای آرام و اغلب ناتوان انسان در خاطر می‌ماند. انسان از خود و آنچه بر او‌ گذشته شگفت‌زده می‌شود. گذشته محو شده، مثل توفانی آمده و رفته، اما انسان است که مانده. اوست که در زندگی عادی مانده. همه‌چیز در اطرافش عادی است، به استثنای حافظه‌اش. من هم به شاهد بدل می‌شوم. شاهد آنچه انسان‌ها به‌خاطر می‌آورند، چگونه به‌خاطر می‌آورند، دوست دارند از چه صحبت کنند، چه چیزهایی را می‌خواهند فراموش کنند یا به کنج تنگ و تاریک و دور حافظه و ذهنشان بفرستند و رویش پرده بکشند. چگونه در جست‌وجوی واژگانْ ناامید می‌شوند، اما می‌خواهند آنچه را از بین رفته بازسازی کنند و ‌معنای کامل آن را برسانند. ببینند و بفهمند آنچه را در زمان جنگ نتوانستند ببینند و بفهمند. در آنجا، در جبهه. خودشان را ارزیابی و دوباره با خویشتنِ خویش دیدار می‌کنند. اغلب اینها دو نفرند، انسان آن زمان و انسان اکنون، انسان جوان و انسان پیر. انسان زمان جنگ و انسان بعد از جنگ. خیلی سال بعدِ جنگ. این حس همیشه با من هست، همواره دو صدا را به‌طور همزمان می‌شنوم...
ص۱۶۶



#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

دنیای جنگ بیش‌ازپیش روی غیرمنتظره‌ی خود را به من نشان می‌دهد. پیش‌ازاین از خودم چنین سؤال‌هایی نمی‌کردم؛ مثلاً چطور ممکن است که انسان سال‌ها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره نخندد و نرقصد. لباس‌های زنانهی زیبا و تابستانه به تن نکند. کفش‌های زیبای زنانه نپوشد و‌گل‌ها را فراموش کند... آنها همه‌شان هجده نوزده‌ساله بودند! عادت کردم فکر کنن که جنگ جای زن‌ها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریباً ممنوع است. اما اشتباه می‌کردم... خیلی زود در همان دیدارهای اولم با آنها متوجه شدم که زن‌ها از هرچه سخن بگویند، حتی از مرگ، همواره زیبایی را به‌خاطر می‌آوردند، زیبایی بخش غیرقابل‌انهدام وجودشان بود:

«اون توی قبر دراز کشیده بود، خیلی زیبا بود... مثل عروس‌ها...»(آ.استراتسوا، سرباز نیروی زمینی)
ص۲۱۸




#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه


@baamanbekhaan
«سال‌های زیادی از پایان جنگ گذشته بود که یه رزمنده‌ای بهم گفت هنوز لبخند شاد منو یادشه. درحالی‌که اون برای من فقط یه مجروح عادی بود، حتی قیافه‌ش هم تو ذهنم نمونده بود. بهم گفت که این لبخند اون رو به زندگی برگردوند، از اون دنیا... لبخند زنانه...»
ص۲۶۸



#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه


@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖

یاد حرف‌های مادرم می‌افتم. مادرم دوست داشت بگه «گلوله احمقه و سرنوشت بدخواه!» هر بدبختی‌ای اتفاق می‌افتاد، مادرم این رو به زبون می‌آورد. گلوله تنهاست، آدم هم همین‌طور. گلوله هر طرفی که بخواد می‌ره، سرنوشت هم هرجایی که بخواد آدم رو می‌بره. اینجا، اونجا، اینجا، اونجا. آدمیزاد هم مثل پَر می‌مونه، پرِ گنجشگ. هیچ‌وقت از آیندهٔ خودت خبردار نمی‌شی. ما این قابلیت رو نداریم... به ما اجازه داده نشده تا از این سِر عظیم سر دربیاریم. وقتی داشتیم از جنگ برمی‌گشتیم، یه رمال کولی دستم رو نگاه کرد. اومد کنار ایستگاه قطار و منو یه گوشه‌ای کشید... «عشق بزرگی در پیش خواهی داشت...» من یه ساعت آلمانی داشتم، درش آوردم و در ازای این عشق بزرگ بهش دادم. باور کردم.
اما حالا اشک‌هام کفاف اندوه اون عشق رو نمی‌دن...
ص۲۸۲


#جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه

@baamanbekhaan