👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هجدهم 🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_یازدهم
✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم #مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا #مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...
#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری #قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با #آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....
شروع کرد با #بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم #خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت #حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم #آموزش دادن رو رو کنم
💫بسم الله الرحمن الرحیم
چندین حدیث و آیه در مورد #جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...
☝️🏼️همانند قول الله تعالی
📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا
😊میتونستم #احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد #خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این #هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...
❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی
همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و #اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#عاشقانه #حب_حلال ❤️ چشمانت پر از زیبایست❤️ هر بار که به تو خیره میشوم به خودم می گویم، این همه جاذبه آن هم فقط در نگاهِ تو...؟ این لطف خداست که با داشتنِ تو به من عطا شده😌🙃 @admmmj123
#عاشقانه
#حب_حلال❤️
#دوست_دارم_وجود_تو_را❗
...تو #مکمل دین منی!
...شب ها #کنارم خواهی نشست و #قرآن تلاوت خواهی کرد.
...چشمانم را به #تو میدوزم و هزاران بار #الله متعال را #شکر خواهم کرد.
...تو به روبند و چادرم افتخار خواهی کرد...
...من هم به آن #ریش تو که برای #پیروی_از_سنت آن را رها گذاشته ای...
...و در نماز هایم همان #دعای همیشگی را هزاران بار تکرار خواهم کرد...
((رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ))
...شب ها تو مرا از #خواب بیدار خواهی کرد و با همان چشم های خسته و صدای مردانه ی تسکین دهنده ات می گویی: خانوم من که نمیزاره من تنهایی #نمازم روبخونم. پس پاشو که وقت نماز شبه...
...آن گاه که من در #چشمانم اشک است تو میتوانی با دست هایت آنها را کنار بزنی و آرام بگویی:
نترس #الله_ارحم_الراحمین است
...زندگیمان با #دین شروع شده و با #دین هم به پایان خواهد رسید 😊❤️
@admmmj123
#حب_حلال❤️
#دوست_دارم_وجود_تو_را❗
...تو #مکمل دین منی!
...شب ها #کنارم خواهی نشست و #قرآن تلاوت خواهی کرد.
...چشمانم را به #تو میدوزم و هزاران بار #الله متعال را #شکر خواهم کرد.
...تو به روبند و چادرم افتخار خواهی کرد...
...من هم به آن #ریش تو که برای #پیروی_از_سنت آن را رها گذاشته ای...
...و در نماز هایم همان #دعای همیشگی را هزاران بار تکرار خواهم کرد...
((رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ))
...شب ها تو مرا از #خواب بیدار خواهی کرد و با همان چشم های خسته و صدای مردانه ی تسکین دهنده ات می گویی: خانوم من که نمیزاره من تنهایی #نمازم روبخونم. پس پاشو که وقت نماز شبه...
...آن گاه که من در #چشمانم اشک است تو میتوانی با دست هایت آنها را کنار بزنی و آرام بگویی:
نترس #الله_ارحم_الراحمین است
...زندگیمان با #دین شروع شده و با #دین هم به پایان خواهد رسید 😊❤️
@admmmj123