👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.53K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
724 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نوزدهم ✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم... 😊چادرم رو سر کردم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیستم


✍🏼روزی از
#مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...

🌸🍃کیفمو از شونه گرفت
#سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...

🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست
#چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...

سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این
#چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به
#اسلام میرن...

🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با
#گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...

😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم
#خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد
#اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر
#دل و #جرئت بود....

🌸🍃 ‌گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا
#دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .

اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء
#اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...

❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین
#دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این
#فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیستم ✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو... 🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_یکم

✍🏼خواهرم سوژین همون روزی که
#مسلمان شده بود روز بعدش #حجاب و #چادر کرد.... باوجود مخالفت های خانوادمون دیگه منم ترسی نداشتم چون اول #الله دوم خواهرم پشتم بود دیگه مامانم مانع خوبی نبود اما پسر عموم که برادر #شیرمونه مانع من و سوژین بود چون میدونست که اونا محرمه همدیگر هستند...

🌸🍃عموم مردی گمراهی بود ولی زن عمو یه مسلمان عادی بود به
#محمد گفته بود که ازدواج شون درست نیست مونده بود #خواهرم که من جرات نمیکردم بهش بگم رابطه شون خیلی بد شده بود بخاطر اینکه سوژین مسلمان شده بود و باوجود #دعوا و #مخالفت های خانوادمون من بعد از دو هفته به #مسجد برگشتم و همراه خواهرم درسم تموم شد...

بعد خواهرم باصدای لرزان گفت خواهرم منو به شاگردی خودتون میپزیرید اشکای منم همیشه آماده بود وقتی منم
#گریه کردم خواهرم گفت خدایا شکرت که این روزم دیدم . . . .

🌸🍃من معلم قرآن بودم اولین معلم دینش اما معلم خوبی نبودم نمیدونم از
#ضعف_ایمان بود یا چیزی دیگری نمیتونستم و میترسیدم که به #خواهرم بگم محمد برادرمونه ....

آرامشم رو از دست داده بودم به هر کی
#میگفتم میگفت پناه برالله مگه همچین چیزی ممکنه...
تا اینکه یه روز رفتم اتاق خواهر
#نماز میخواند وقتی خواهرمو تو هال دیدم خیلی از خودم #شرم کردم تو دلم همش از خواهرم عذرخواهی میکردم و از #خدا میخواستم منو ببخشه میخواستم برم بیرون صدای گریه خواهرم اومد قلبمو لرزوند #عذاب_وجدان بهم #جرئت نمیداد از اتاق بیرون برم....

🌸🍃بلاخره اون روز همه چیز رو به خواهرم گفتم خواهر فقط این چند کلمه رو به زبون آورد و گفت.....خواهرم از
#خدا نمیترسی این همه مدت بهم نگفتی خدا من رو ببخشه لطفا از اتاقم برو بیرون...

😔اون شب هیچکی ناراحتتر از منو سوژین نبود از
#رحیم و #رحمان بودن #الله شکی نداشتم و از #ترس بودن خودم از هم شکی نداشتم با هر #توبه ای که میکردم بیشتر حالم بدتر بدتر میشد صدای #اذان صبح به گوشم رسید رفتم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‍💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_پنجم ✍🏼میخواستم کمکش کنم اون واقعا #محمد شده بود بخاطر #جدایی از #سوژین ... اما سوژین به کلی #فراموش کرده بود و همیشه میگفت من مطمئنم که میتونی کمکش کنی اگر اونم نعمتی مثل #قرآن داشت الان اینطوری…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_ششم

✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم...
#مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش
#صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.


🌸🍃
#محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...

26 روز از
#رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........

🌸🍃یه دفعه
#حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد

گفت کلمات...... کلمات خیلی
#سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......

🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به
#قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله

😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا
#گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....

😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین
#اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟

🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم
#توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....

➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات
#دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_هفتم ✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله.... ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_بیست_هشتم

✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز
#چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد
#پیشش بمونم حتی قسمم داد...

🌸🍃منم یک دفعه
#ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم #طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی #بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭

چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی
#نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...

🌸🍃 من چیکار کردم خواهر رفته بود
#جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم #شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و
#باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....

خواهرم رفت از دین
#الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو و شوهرش #سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم...

🌸🍃از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم
#گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...

چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه
#نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و #افسوس گذشته رو میخوردم...

🌸🍃تا اینکه محمد منو
#نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش #روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به
گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ام ✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه... 🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_یکم


✍🏼آخرین روزی که اونجا پیش برادرم بودم رفت بازار با
#برادران دیگر ماهم داشتیم کم کم آماده میشدیم برای آمدن...

🌸🍃محمد برگشت یه
#نقاب همراهش بود منم با هیجان رفتم نزدیک میخواستم از دستش بگیرم گفت نه نه فعلا معلوم نیست مال توئه یا #سوژین ...!گفت میخواستم نقاب براتون بخرم اما سبحان الله وقتی این #نقابو دیدم خیلی زیبا بود فقط همینم مونده بود...حالا این نقاب مال کسی که از امتحان قرآن را پیروز بشه من اون موقع 7 جزء حفظم بود #خواهرم 5 جزء خوشبختانه و الحمدالله خواهرم بهتر در اومد از اون امتحان و #نقاب بلند مال او شد... من یه نقاب بلند داشتم اما اون نقاب یه چیز #دیگری بود

تو راه شیراز همش تو فکر حرفای برادرم بود که در
#مورد نقاب گفت و اینکه چون من و خواهرم از چهره ای زیبا برخوردار بودیم واسه منو #خواهرم واجب است ترس جدیدی برام درست شده بود یه دل نه صد دل #عاشق نقاب شده بودم...

🌸🍃اما همش تو دلم میگفتم
#خدایا منو ببخش بنده ای ضعیفت این چادرم چقد با سختی سر کردم خودت شاهدی....
وقتی برگشتم سریع رفتم پیش خاله م خاله م
#الحمدالله الحمدالله خیلی خوب در مورد #دین اون موقع #مذهبی نبود ولی خیلی منو خواهرمو درک میکرد ما تنها کسانی بودیم که باهاش در #ارتباط بودیم البته نه بخاطر دین و این چیزا (الحمدالله بجزء مادرم همه خانواده ی مادرم #مسلمان بودن کسی با خاله م حرف نمیزد چون با انتخاب خودش #ازدواج کرده بود)

هر وقت بحث دین رو برای خاله میگفتم خیلی
#گریه میکرد #زن خیلی خوبی بود وقتی بحث نقاب را کردم بدون هیچ حرفی فقط بهم گفت #روژین بزنید....ادامه داد که تو اگر یه پشتیبان داشته باشی میتونی اگر یکیتون نقاب بزند هر #دوتاتون میتوانید حرفای خاله ام مغزم رو بیشتر مشغول کرده بود خوابم نمیبرد...#پاشدم وضو گرفتم نماز سنت خوندم خیلی دلم تنگ بود فقط با #گریه دستام بلند کرده بودم هیچم نمیگفتم یه دفعه یاد حرفای پدرم افتادم که با #ازدواج من با یه #مسلمان راضیه #نماز #استخاره خوندم خوابیدم حتی به خواهرم نگفتم که میخوام با #ازدواج با پسر عمه ام موافقت کردم هیچ شناختی ازش نداشتم...

🌸🍃فقط میدونستم اونم مثل من
#موحده حتی خوب ندیده بودمش از منم خیلی بزرگتر بود ولی من واقعا به یه پشتیبان نیاز داشتم به #عمه ام زنگ زدم بهش گفتم که من راضیم عمه م از صداش #معلوم بود که چقد خوشحاله حتی نمیتونست حرف بزنه.....

با پدرم و مادرم حرف زدم بنظرم نه خوشحال بودن نه
#ناراحت اما خواهرم خیلی ناراحت بود همش فراری بودم از #خواهرم بلاخره رو به رو شدم باهاش گفت #چیکار داری میکنی منم وسط حرفش پریدم بهش گفتم خواهرم من که باید #ازدواج کنم زود یا دیر #فرقی نداره چه بهتر با یه #موحد از این بهتر چی میخوای خانواده هم که راضین حتی میتونیم #نقابم بزنیم خواهرم فکر میکرد فقط واسه نقاب زدن میخوام ازدواج کنم اما واقعا اینطوری نبود درسته بخاطر نقابم بود اما بخاطر #موحد بودنش بود.

تا اینکه بعد چن روز......


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_سوم ✍🏼همچنان تو خونه ی ما #دعوا بود بخاطر #نقابم همینکه من نقاب کردم خواهرمم نقاب کرد هر وقت ناراحت و خسته میشدیم از دست دعوای مامان و طعنه های مردم بهم میخندیدیم و میگفتیم حتما ارزش داره واسه همین…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_چهارم

✍🏼روزهای منو
#خواهر با #دعوا شروع میشد و با #دعوا تموم شد بدون #وقفه بدون #خسته شدن ، #مادرم همچنان مخالف بود البته همه بودن ولی اون عجیب بود دست بردار نبود #هیچیم براش مهم نبود #تنها دل خوشی منم آقا فواد بود یه مدت که گذشت مادرم یکم کمتر باهمون #دعوا میکرد...

🌸🍃مادر آقا فواد ما را
#دعوت کردن شهر خودشان من از این موضوع خیلی ناراحت شدم چون من کلاس #قرآن داشتم خیلیم مهم بود باید اون روز اونجا باشم #واقعیتش نخواستم بهانه دست مامانم بدم واسه دعوا بیخیال شدم به مامانمو اینا حرف #مصلحتی گفتم واسه نیومدن....

اونام قبول کردن اون روز
#دوشنبه بود قرار بود پنچ شنبه برن یه چند روزی اونجا باشن بعد من #جمعه برم آقا فواد که تو شهر ما کار میکرد اونم تصمیم گرفت که جمعه باهم بریم...

🌸🍃صبح زود وقت نماز بود همه حتی خواهرم
#سوژین رفتن به شهر آقا فواد منم پا شدم یکم درس مدرسه حاضر کردم میخواستم لباس مدرسه #بپوشم آقا فواد آیفون رو زد رفتم باز کردم اومد تو گفت #ببخشید یکم زود اومدم اخه یکم کار دارم بعدا حالا تا وقت نماز تموم نشده من برم وضو بگیرم...

کت شو تو اتاق
#گذاشت و رفت وضو بگیره یه چیزی توجه مو جلب کرد به خودش ،، یه جیب داشت کت که #توری بود یه چیزی توش بود توجه مو جلب دو بار رفتم ببینم برگشتم بنظر خودم کار #زشتی بود برم نگاه کنم اما بلاخره نتونستم جلو فضولی و کنجکاویم رو بگیرم رفتم جلو و یه ورقه بود که یه چیز سبز یه کارت سبز توش بود #عکس فواد و با نوشته کارت که ثابت میکرد که #جاسوس مساجد است...

😭چشام تار میدید دستام شروع کرد به لرزیدن خدای من حتما
#چشام بد دیدن همش به اسمش نگاه میکردم به عکسش نه باورم نمیشد یعنی مطمئنم اون روز من #سکته کردم یه لحظه از دنیا رفتم...
صدایش را شنیدم یعنی میدیدمش اون لحظه
#میکشتمش به سرعت نمیدونم چطوری و چگونه در رو بستم هیچ وقت اینطوری #گریه نکردم چشام اصلا هیچ جا رو نمیدید اومد در رو باز کنه بسته بود دهنمو بستم که چیزی #نشنوه گفت آه روژین چرا در رو بستی نمیتونستم حرف بزنم واقعا نمیتونستم چن بار گفت روژین روژین روژین منم یکم به خودم اومدم بلند گفتم الله اکبر ....

🌸🍃 اونم گفت اها پس نماز میخونی باشه زود باش بخونو بیا در رو باز کن به هیچ جوری
#خودمو بگیرم نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد چند دقیقه گفتم آقا برین اتاق #سوژین تازه نمازتون رو بخونید من باید آماده بشم واسه مدرسه لباس بپوشم اونم رفت اتاق #سوژین من تنها چیزی به عقلم رسید این بود به سوژین زنگ زدم گفتم توروخدا برگرد 💔 توروخدا برگرد....


اونم گفت چرا چی شده براش همه چیز رو توضیح دادم اونم زبونش
#بند اومد گفت بهت پیام میدم ، صدات قطع و وصل میشه بهت پیام میدم خواهر #امیدت به #الله باشه ...


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_سی_ششم ✍🏼 هر لحظه که میگذشت بیشتر #ناراحت میشدم نمیخواستم بوی ببره از قضیه و با #فیلم بازی کردن و #مهربون بودن های الکی حالم خیلی #داغون تر میشد... اما بازم به لطف #الله نا امید نشدم از یه طرفم بخاطر نقابمون…
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....

#قسمت_سی_هفتم

✍🏼عمه ام شب و روز میگفت چرا میخوای ازش
#طلاق بگیری من همش میگفتم خودم بهتر میدونم...
اون شب که عمه م خونه ما بود و برگشت خونه شون پدر و مادرم حسابی
#دعوامون کردن...
سوژین از کار مامانم حسابی ناراحت شد باهاش همش جرو بحث میکرد.

😳بابام گفت تو باید با محمد
#ازدواج کنی خیلیم جدی گفت حتی مامانم جا خورد هر چی #سوژین گفت نه نمیشه از این حرفا بابام بیشتر جدی میشد و گفت حتما باید #ازدواج کنی سوژین جمله ای گفت که نباید میگفت حرفی زد که نباید میزد...


🌸🍃 آینده منو خواهرم از هم
#جدا شد با گفتن حرفاهای سوژین برای اولین بار بابام سوژین رو زد.... و بهش گفت اگر با محمد ازدواج نکنی عقد بین منو مادرت را باطل میکند نه من و نه مادرت...
اگر تا حالا این عقد مونده بخاطر مادرم بوده ولی دیگه عقدی نیست...

سوژین به پای بابام افتاد مثل
#دیوونه بابا خواهش میکنم....... خواهش و التماس دیگه فایده ای نداشت چون پدرم وقتی تصمیمی میگرفت #محال بود دیگه عوضش کنه #محال بود....
😔دیدن حال بد
#خواهر و تصمیم بابام واقعا #دردناک بود دیگه توانی برام نموده بود هر چند لحظه به سقف نگاه میکردم اشکام پایین می اومدن و تو دلم میگفتم...
کمکمون کن خدایا...

صبح شد و من اون شب اتاق خواهرم خوابیده بودم و ناگهان بابام به تندی وارد اتاق شد هر چی کتاب مدرسه و
#قرآن و کتاب های دینی و لباس های مدرسه و.... را برداشت همش میگشت با فریاد هم میگفت اون کلاغ سیاه هاتون کوشون (منظورش #چادر و #نقاب هامون بود ما همیشه میدونستیم که چادر و نقاب هامون در امنیت نیستن همیشه مخفی شون میکردم )


🌸🍃من با
#گریه به طرف بابام رفتم که قرآن از دستش بگیرم سوژینم همینطور اما انگار بابام #گوش هاش دیگه نمیشنید انگار پدرمون نبود هیچ وقت اینطوری ندید بودمش تا پله ها اومدیم پایین 10 دقیقه بیشتر وقت برد تند پدرمون رو گرفته بودیم و #التماسش میکردیم که کاری به #قرآن ها و کتاب های دینی نداشته باشه اما انگار نه انگار....

سوژین با سرعت به آشپزخانه رفت یه چاقوی بزرگی را برداشت گفت بخدا بابا اگر یه قدم دیگه برداری خودمو میکشم.... پدرم واسه چند لحظه بهش نگاه کرد بهش گفت
#دروغ‌گوی خوبی نیستی و به پایین رفتن ادامه داد من شوکه شده بودم یعنی میخواد خودکشی کنه با گریه گفتم #خواهر..... و پدرم برگشت و گفت پس چرا خودتو نکشتی بکش دیگه ببینم...

🌸🍃نمیتونستم به خواهرم نزدیک بشم یه دفعه
#چاقو رو انداخت باتمام وجود فریاد زد توروخدا کاری به قرآن ها نداشته باش اما واقعا گوش های بابام کر شده بود....
😔بابام جلوی چشمان ما و جلوی در و همسایه آتیش روشن کرد و میخواست همه چیزای دستش آتیش بزنه اول
#کتاب های مدرسه مون آتیش زد و بعد.....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ 💥 #تنهایی؟✋🏼 #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_سی_هشتم 💔پدرم میخواست #قرآنها را تو آتیش بیاندازد جلوی چشای من و خواهرم.... خواهرم پدرم رو هل داد و تند گرفت فریاد زد پس شما برای چی مسلمانید.... 🌸🍃الحمدالله هنوز یه ذره #ایمان ته دل ادمای اونجا بود و…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است....


#قسمت_سی_نهم


😔مطمئن شدم که من نمیتونم برم و تصمیم گرفتم به
#خواهرم بگم #اشک امانم نمیداد واقعا برام سخت بود همچین تصمیمی اما مجبور بودم اول بخاطر #الله دوم بخاطر #خانوادم....
بلاخره اروم شدم به خواهرم گفتم نمیام اونم ازم
#توضیح میخواست که چرا و حتی بهم گفت تو #ترسویی...

🌸🍃برام
#مهم نبود که اون چی میگه یا چی فکر میکنه تنها چیزی که بهش فکر میکردم یه راه چاره واسه نرفتن خواهرم بود....
یه هفته بود از تصمیم خواهرم میگذشت تو اون یک هفته یادم نمیاد که شبها یه
#لحظه خوابیده باشم یا کارم #گریه کردن بود یا #دعا کردن... اصلا #دردهای خودمو فراموش کردم مسئله فواد و #طلاقم از یه طرف و منو خواهرم از هم دور میشویم یه طرف...

یه شب داشتم نماز میخوندم صدای در اتاقم به صدا در اومد
#خواهرم بود #عزیزترین کس زندگیم با شنیدن صدایش #قلبم بیشتر میتپید و دستام میلرزید سرم رو بلند کردم گفتم #یاالله سوژینم رو ازت میخوام زندگیمو ازم نگیری نمیتونم به خودت #قسم
و دوباره صدای خواهرم اومد روژین جان خوابی...
😭رفتم در رو باز کردم بدون گفتن چیزی با تمام وجودم
#بغلش کردم نمیدونستم این #آخرین_شبی که خواهرم کنارمه...
میدونستم داره
#تنهام میزاره نمیدونستم اینبار #امتحان انقد سخته نمیدونستم که الله اینطوری #صلاح میدونه و نمیدونستم اون شب روحم از بدنم جدا میشه و روز های #دل_تنگی های من شروع میشه....

💔فقط فکر میکردم باید تند بغلش کنم صدای
#گریه های خواهرم هنوز بعضی وقتا تو گوشمه .... خواهرم گفت چرا اینطوری میکنی روژین گریه م گرفت #دیوونه منم گفتم اشکالی نداره تو منو زیاد به گریه میندازی توم یکم گریه کن...
اونم سرشو انداخت پایین و گفت منم دلم نمیخواست اینطوری بشه اما حالا که شده باید راضی باشیم به رضای الله اومدم بگم که
#پشیمان نشدی نمیخوای باهام بیای #مشکل تو چیه..؟؟؟

🌸🍃گذاشتم حرفاش تموم بشه بهش گفتم
#خواهر تو #مجبوری بری من چی من چه جوابی دارم به #الله بدم که پدر و مادرم با #گمراهی در #جهل بمیرند....

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله.....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است..... #قسمت_چهل_دوم ✍🏼خانوادم از همه چیز را ازم #منع کردن این دفعه خیلی #سخت_گیر جدی و تر از همیشه بود، از اتاق نمیگداشتند بیرون بیام اگر هم بیرون می اومدم رو سرم و می ایستادن که وضویی چیزی نگیرم... 😔36 روز تمام چهار…
‍ ‌ ⭕️ #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_سوم

😔مجبور شدیم با گفتن چندتا دروغ بلاخره من و محمد همدیگر را ببینم از آخرین باری که دیده بودمش 7 ماه یا بیشتر میگذشت اینبار فرق میکرد...
با نقاب رفتم پیش روی برادرم اما هیچ وقت فکر نمیکردم انقد شکست خورده و
#داغون باشد....
😭وقتی برادرمو دیدم بدون اختیار بغلش کردم تنها کسی بود که برام مونده بود مهناز فرشته سوژین همه رفتن و بدون هیچ خبری....
😔نمیدونم چقدر گذشته بود پیش هم بودیم اما آنقدر میدونم بدون هیچ حرفی فقط داشتیم
#گریه میکردیم....
یه لحظه نگاهم به
#برادرم افتاد سبحان الله این برادر محمد منه ریش زیبا صورت گردش دلم با دیدن سیمای مسلمانیش حسابی #آروم شد....


😔من هنوز
#طلاق مو از آقا فواد نگرفته بودم...و وضعیت روحیم که تعریفی نداشت برادر خیلی تسکینم داد مثل سوژین جلو چشم می اومد با حرفای برادرم خیلی به خودم اومدم واقعا لازم داشتم یکی برام حرف بزنه و آرامم کند تا بتونم #قوی باشم با مشکلاتی که رو به رومونه #مبارزه کنم اول از همه باید طلاق میگرفتم اونم کار آسانی نبود...

🌸🍃خیلی احتیاج داشتم برادرم رو اما برادرم باید برمیگشت بخاطر حفظ و درسش ، اینبار که برادرم برگشت شیراز خیلی چیزا تغییر کرد اینبار باید قوی تر از همیشه میبودم چون نه سوژینی بود نه محمد از اون طرف
#قلب #شکسته ام....
با وجود مخالفت های خانوادم و اسرار های عمه م و سر سختی های آقا فواد بلاخره با کمک
#الله تونستم طلاقم را بگیرم خیییلی سخت بود اما الله با من بود...

#الحمدلله خانوادم دیگه مثل سابق نبودن و خیلی بهم گیر نمیدادن من خودم #کلاس میرفتم و کلاس هم داشتم فقط تنها چیزی که اونا رو #اذیت میکرد #نقابم بود اما خیلی اذیتم نمیکردن مثل گذشته....
از یه طرفم من دنبال خواهرم بود که هیچ خبری ازش نداشتم از رفتنش 6 ماهی گذشته بود....
😔شب و روز
#دعا میکردم فقط #زنده باشه کافیه الانم باور نمیکنم چطور این همه مدت تونستم ازش دور بمونم...تا اینکه.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍ 💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...

#قسمت_چهل_نهم

✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم
#عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...


😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود
#مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم
#آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با
#نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...


😔من چی دارم با چه
#اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده می‌کنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم
#نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...


😭یکم اروم شدیم از پدرم
#حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...


😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد
#اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله...

@admmmj123