👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_هفتم 🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌸🍃یالله تاکی صبرم داره تموم میشه نجاتم بده اون لعنتی از خونه رفت میدونست تبسم بفهمه این بار ازش نمیگذره تبسم اومدن خونه بازم حال پریشان و دردناک منو دید تبسم پرسید چی شده؟نتوانستم همه چیو براش بگم فقط گفتم منو سه طلاقه کرده و منو مثل خواهر و مادر خودش میدونه تبسم دیونه شد زد زیر گریه رو زانواش نشست سر بلند کرد گفت یاربنا این امتحان خیلی سخته.. نمیتونم یاالله ما بدون مادرمون میمیریم محمد نمیتونه انقدر با تبسم گریه کردیم که محمد رو یادمون رفت چرا نیومده ساعت رو نگاه کردم دیدم یه ربع دیر کرده محمد سابقه نداشت دیر بیاد خونه سرم به حدی درد میکرد نمیتونستم بلند شم تبسم خواست موی سرمو ببنده یه دفعه بیشتر موهای سرم تو دستش جا موند با گریه کردن موهام رو میبوسید آخ مامان بیچاره م من فدای موهای ریخته ت برم مامان چه امتحان سختی پس میدی مامان توروخدا قوی باش... گفتم برو دنبال محمد، نگرانم تبسم در خونه رو باز کرد دید محمد تنهایی جلوی در نشسته گریه میکنه تمام حرف هامون رو شنیده بود اومد تو بغلم کرد چشامو بوسید #اشکام رو پاک کرد موهام رو که تو صورتم بود رو با دستای کوچیکش برمیداشت میگفت مامان گریه نکن خودت نگفتی تو امتحان خداوندیم پس تحمل کن منو آبجیمم تحمل میکنیم..گفتم اخه قربون دل کوچیکت برم باید من تنهاتون بزارم گفت چرا تنهامون بزاری؟نه توروخدا من نمیتونم گفت خوب این همون امتحان الله است محمد بغلم کرد گفت این امتحانش سخته توروخدا مامان به خدا بگو این امتحان رو از ما نگیره 😭گفتم دیگه دست من نیست پسرم پدرت امتحان رو برامون سخت کرد گفتم اگه بمونم اینجا خدا ازم میرنجه مرتکب گناه خیلی بزرگی میشم محمد و تبسم هر دوتاشون گفتن نه مامان ما نمیتونیم رنجش الله نسبت به تو رو ببینیم هر کاری به صلاحه انجام بدە هر دوتاشون بلند شدن کیف آوردن و لباسامو توش جا کردن گفتن مام باهات میایم؛ گفتم میاد شمارو ازم میگیره گفت الان باهات میایم تا اون موقع خدا بزرگه لباس تنم کردن چون حالم خیلی بد بود از سردرد چشمام باز نمیشد تبسم به آژانس زنگ زد یه ماشین برامون فرستادن رفتم خونه برادرم حمید...حمید وقتی منو دید اومد جلو گفت چیه چی شده؟ بچهها تا حدی براش توضیح دادن گفت بیاید تو اگه بیاد جلو در خودم میکُشمش نامرد... دو روز خبری ازمون نگرفت میدونست جای ندارم جز خانه حمید من یواش یواش سرپا افتادم با پرستاری دختر عزیزم تبسمم نفسم... حمید اومد خونه گفت نها چی شده چرا حقیقت رو ازم پنهان کردی گفتم حمید به الله هیچی ازت پنهان نکردم اون منو سه طلاقه کرده.. گفت امروز شوهرت اومد جلو مغازه یه چیز دیگهای بهم گفته...منم گفتم چی؟ گفت بهم گفته بخاطر اینکه شده یه داعش باهاش دعوا کردم ؛ منم گفتم نها گفته که تو اونو زدی سه طلاقه کردی گفت نها دروغ میگه میخواد گولتون بزنه این یکی از نقشه هاشه منم گفتم حمیدجان اون به بچههام رحم نکرده الان میخوای بیاد اعتراف کنه که اسم سه طلاقه به زبانش اومده؟حمید دیگه هیچی نگفت؛اون موقع حمیدو حامد هر دوتاشون نامزد داشتن حامد عقدش کرده بود. مامانم فهمید چه اتفاقی افتاده مهنا همه چی رو میدونست تنها کسی بود که تمام دردهای زندگیم رو میدونست و برامون ناراحت بود؛حتی اون روزهایی که شوهرم خرجمون رو نمیداد مهنا برام پول کارت به کارت میکرد منم دزدکی برای خودم و بچه هام خرج میکردم، مامانم گفت بزار برگردم تکلیفت رو روشن میکنم ولی روم رو نندازی زمین طلاقت رو قانونی ازش بگیری؛ همون روز اومد دنبال بچه هام روز عرفە بود فرداش #عید_قربان بود؛منو تبسم روزه بودیم اومد به زور بچه ها رو برد کارم شده بود گریه اشکی برام نمونده بود #جگر_گوشە هام رو ازم گرفته بودن خدایا بهمون صبر بده وقتی یاد اشک تبسم و محمد میافتادم پشت سر خودشون رو نگاه میکردن دلم آتیش میگرفت رسیده بودن خونه سیم کارت تبسم رو شکستە بود تا ازمن خبری نگیرن ولی من قبلا یه #سیم_کارت دیگه بهش دادم میدونستم این کارو میکنه تبسم دزدکی خبر خودشون رو بهم میداد؛اونا رو برده بود خونه پدرش تنها کسی که دلسوز بچه هام بود تو اون خونه جاریم ندا یه پارچه خانم بود مثل یک خواهر با شوهرش خیلی مواظب بچه هام بودن مادرم با شوهرش اومدن خونه حمید؛ مامانم رویه دل سیر بغل کردم خیلی براش دلتنگ شده بودم سرم رو زانوش گذاشتم فقط اشک میریختم دستشو روسرم کشید گفت نها یادتە میخواستی بری پیش #بهزاد بهت گفتم مواظب خودت باش بزرگ شدی ازت تعریف کردم گفتی #خوشگلیم به مامانم رفته گفتم #عاقبت منو نداشته باشی تو شوخی گرفتی؛ 😭گریه هام تندتر شد نمیتوانستم خودم رو #کنترل کنم گریه میکردیم گفت این دردی که تو کشیدی من نکشیدم اشکامو پاک کرد گفت
خدا بزرگه🙂
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_پنجم ✍🏼میخواستم کمکش کنم اون واقعا #محمد شده بود بخاطر #جدایی از #سوژین ... اما سوژین به کلی #فراموش کرده بود و همیشه میگفت من مطمئنم که میتونی کمکش کنی اگر اونم نعمتی مثل #قرآن داشت الان اینطوری…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیست_ششم
✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.
🌸🍃 #محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...
➖26 روز از #رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........
🌸🍃یه دفعه #حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد
➖گفت کلمات...... کلمات خیلی #سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......
🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به #قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله
😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا #گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....
😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین #اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟
🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم #توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....
➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات #دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...
@admmmj123
#قسمت_بیست_ششم
✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده...
این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع کرده بودم.
🌸🍃 #محمد کسی نبود بترسه از کسی یا #تعصب و یا چیزی دیگری تو دلش نبود خیلی #خواستار_حق بود فقط میگفت از خودم مطمئن نیستم #مسلمان خوبی باشم من همه حرفای تو رو قبول دارم اما از خودم مطمئن نیستم...
➖26 روز از #رمضان گذشت محمد خیلی مریض بود رفتم پیشش خیلی سردش بود اون موقع هوا گرم بود اما با این حال سردش بود خیلی نگران بودم دستم روی سرش گذاشتم شروع کردم به #قرآن خواندن اونم با چشای بسته خوب یادمه سوره مومنون بود طبق معمول کل حواسم رو #قرآن بود چند آیه م مونده که گیر کردم.........
🌸🍃یه دفعه #حس کردم دستام خیس خیسه چشامو باز کردم محمد کل بدنش پر عرق بود داشت تو تب میسوخت... سبحان الله محمد چت شده #برادر ؟ چند باری صداش کردم چشاشو باز کرد
➖گفت کلمات...... کلمات خیلی #سنگین بود... روژین قرآن خواندن تو اینجوری یا همه اینجورین این قرآن اسلامته سرمو انداختم پایین گفتم محمد توهین نکن قبول نمیکنم......
🌸🍃دستم رو سرش برداشتم گفت این توهین نیست من به #قرآن اسلام #ایمان میآورم من عاشق قرآنت شدم چشام نمیدید بخاطر #اشکام فقط میگفتم #الله_اکبر #الله_اکبر الله #اکبر و الحمدالله
😭مثل دیوانه ها یا میخندیدم یا #گریه میکردم دستای #برادرم رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم دوباره الله تعالی این #فضل رو بهم بخشید و شاهد #شهادتین برادر عزیزم محمد جانم شدم....
😭 الحمدالله علی کل حال الحمدالله علی کل حال تنها برادر دنیام بلکه برادر قیامتم هم شد....
اون موقه به محمد گفتم میدونی دین #اسلام بهترین چیزی بهم یاد داده چیه لبخندی زد و گفت چیه خواهر دینی...؟
🌸🍃گفتم اینکه هیچ ناامید نشی منو خیلی از خونه ت بیرون کردی بهم بد و بیراه گفتی بهم #توهین کردی #اسلام زیر سوال بردی اما من ناامید نشدم....
➖️چون ایمان داشتم این روز را خواهم دید چون بی وقفه برات #دعا کردم
اشکای محمد اجازه حرف زدن بهش نمیداد فقط گفت دوبار برام قرآن خوان...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_چهارم ✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم.... 😔از یه طرفم…
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123