👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهل_و_نهم 🌸🍃چند روز گذشت خانواده شوهرم همش پشت سرهم میاومدن دنبالم که برگردم یا بچه_ها رو بهشون #پس_بدم... بازم دعوا و اذیت از طرف اون ظالم شروع شد نمیدونم کی خونهمون رو بهش نشون داده بود محمد رو تو یه مدرسه نزدیک خونهمون…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاهم

🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از سر مون بردارید، چندبار پشت سر هم با آرومی گفتم دین_من فروشی نیست هیچ رقمی نمیتونه ارزش دینم رو نشون بده....😔 گفتم ولمون کنید اگه اومدم یه تکه_نون از یکیتون گرفتم بعد بیاید تو زندگیم دخالت کنید تو این دوماه احتیاجی به هیچ کدومتون نداشتم و ندارم...... به برادر غربا خبر دادم گفتم که اومدن چه حرفهایی زدن و چطور جوابشون رو دادم خیلی خوشحال شد گفت: احسنت به خواهر تنی خودم گفت: خواهرم نگران نباش خدا روزی همه رو میده گفتم ایمان دارم برادرم.... برادر غربا ما رو به یه برادر دینی بلوچستانی معرفی کرده بود و از راه دور به ما کمک می کردن، الله متعال خوشی دنیا و قیامت رو نصیبشون کنه اللهم امین...

😔همه شون به غیر از مهنا مارو به حال خودمون رها کردن که اینقدر بهمون فشار بیاد و عذاب بکشیم تا پیش اون نامرد برگردیم... ☝️🏼ولی اونا از ایمان خودم وبچه هام خبر نداشتن... تبسم تو طاعات و عبادتش خیلی قوی بود ولی هنوز اون حجاب کامل که باید داشته باشه رو نداشت همیشه دعا میکرد که بتونه حجابش رو کامل کنه منم هیچ وقت مجبورش نمیکردم دوست داشتم خودش اون مقام هدایت رو احساس کنه و بهش برسه و ازش لذت ببره چون حجاب خیلی زیباست به حدی که تصورشم نمیتوانم بکنم... هر بار چادر بلند زیبایم را سرم میکردم انقدر ازش لذت میبردم و میبرم به الله قسم تو خیابون به آرومی گوشه_ی چادرم رو می گرفتم می بوسیدمش...

😊یه روز زن_داداشم ازم پرسید گفت آبجی نها حیف این جونی و زیبایت نیست که اینجوری پنهونش میکنی؟ دو روز دیگه پیر میشی باید افسوس این روزها رو بخوری.. منم با چشمای پر از شوق و ایمان گفتم خواهرگلم حیف این زیبایی و جونی نیست بزارم نامحرم ببینه و ازش لذت ببره...؟ ❤️ زیبای زن باید فقط مال محرمش *شوهرش* باشه نه برای بیگانه و نامحرم هیچی نگفت کمی نگاهم کرد گفت راست میگی آبجی تو روخدا دعا کن ما هم مثل تو بتونیم حجابی کامل داشته باشیم و از ایمان لذت ببریم... منم گفتم چشم الله متعال براتون آسون کنه وقتی این حرفاها رو میزدم تبسم کنارم بود همیشه و از حرفهام لذت میبرد میدونستم با اون دعاهام که تو سجده برای تبسم داشتم یه روزی این لذت حجاب رو به دست میاره به امید الله..... روزها گذشت زندگی از نظرمالی بهمون فشار میآورد حتی بعضی شبها هیچی نداشتیم بخوریم روم هم نمیشد به برادر غربا یا برادر زید بگم هر بار میپرسیدن میگفتم نه مشکلی نداریم.... ولی دست آخر برادر غربا فهمید خیلی ازم ناراحت شد...

😔شبها و روزهای سختی رو با بچه هام پشت سر گذاشتیم با وجود اینکه هیچی برای خوردن نداشتیم حتی چایی هم نداشتیم دم بکنیم و بخوریم، ولی ایمانمون هر روز بزرگتر میشد هر سه تامون تمام نمازهامون رو جماعت میخوندیم... قرآن میخوندیم و مسابقه میگذاشتیم هر کی سورههای بیشتری حفظ کنه باید بهش جایزه میدادیم (البته قول دادیم جایزه رو وقتی میدیم که پولی_دستمون بیاد) ☺️همیشه بچهها از من میبردن ناقلاها بهم کلک میزدن بهم میگفتن ما امروز خیلی نخوندیم تا من هم خیلی تلاش نکنم من مال تلاشم نبود خیلی هم میخوندم ولی باید میرفتم بیرون دنبال کاری چیزی میگشتم... ولی به الله قسم هر جا میرفتم کار نبود اگرم بود نظر بد بهم داشتن... 😔 نزدیک یک ماه ما با بدبختی شبها گرسنه میخوابیدیم بعضی وقتا مهنا برامون یه چیزهایی میآورد، خودشون هم وضع مالی خوبی نداشتن چون اون اوایل مرز هم بسته بود شوهرش بیکار بود.... 😔بچه هام برای من ناراحت بودن منم برای بچه_هام... یه روز به سرم زد برم خونه_مردم کار کنم ولی غرورم خیلی اذیتم میکرد وقتی فکرش رو میکردم فقط گریه میکردم ولی مجبور بودم... یه روز همینجوری به تبسم گفتم گفت مامان اگه این کار رو بکنی نه من نه تو، تو نمیتونی خونه مردم رو تمیز کنی گفتم مگه چمه؟ گفت زرنگ هستی از نظره جسمی میتونی ولی من تورو خوب میشناسم میدونم چقدر غرور داری... دیدم تبسم خیلی براش سخت بود گفتم نه اینکار رو نمیکنم فقط خواستم اون ناراحت نشه... هر روز به بهانهی این که دنبال_کار میگردم میرفتم خونه مردم رو تمیز می کردم، تبسم ازم میپرسید مامان از کجا پول میاری؟

منم میگفتم برادر غربا برام میفرسته اینجوری راضیشون میکردم... نزدیک یه مدتی خونه مردم کار میکردم که یه روز اتفاق بدی برام افتاد یعنی واقعیتش انتظار این جور اتفاق رو داشتم ولی بازم مجبور بودم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاهم 🌸🍃سرم رو بالا گرفتم با دلی قرص و با ایمان بزرگی که داشتم گفتم ببینید دین و ایمان من فروشی_نیست... دینم را با مبلغ ناچیز اون نامرد نمیفروشم ،به الله قسم یه ذره از عبادتم رو به تمام ثروت_دنیا نمیدم ... دیگه دست از…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_یکم

🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم ، غذا براش درست میکردم و... یه روز داشتم حیاط رو میشستم حیاط خیلی بزرگی بود هواهم گرم بود من چادرم رو برداشته بودم چون فقط یه پیرزن بود کسی دیگه نبود اون پیرزن خیلی مهربون بود چون مریض بود قرصهاش خواب آور بودن بیشتر وقت میخوابید اون روز من هم که رفتم اونجا فکر کردم مثل همیشه پیرزن تنهاست چادرم و نقابم رو برداشتم دیگه نرفتم تو خونه گفتم اول حیاط بزرگه تمیزش کنم بعد میرم... ولی من بیفکر چشم بسته با افکاری کور کورانه مشغول حیاط شستن شدم حیاط رو تموم کردم خواستم برم تو خونه چادر و نقابم رو برداشتم رفتم تو خونه سبحان_الله به حدی شوکه شدم قلبم داشت از جا کنده میشد 😳یه مرد #قد_بلند با #هیکلی بزرگ رو مقابل خودم دیدم، فورا چادرم رو سرم کردم و نقابم رو گذاشتم... سلام کردم سرم رو انداختم پایین رفتم طرف آشپزخونه به حدی شوکه شدم و ترسیدم که من رو با مانتوشلوار دیده بود از خوف_الله تمام بدنم میلرزید استغفرالله میگفتم توبه خدایا توبه... 😔نتونستم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به گریه کردن؛ اون مرد پسر همون خانم پیر بود نصف شب از خارج برگشته بود حتی مادرش هم نفهمیده بود که پسرش برگشته پسرش سنش نزدیک سی و پنج سالی بود اومد تو آشپزخونه گفت تو اینجا کار میکنی؟ گفتم بله اخی.. گفت: اخی یعنی چی؟ گفتم: یعنی برادر گفت من از این حرف #خوشم_نمیاد اسم خودم رو صدا بزن اینجوری راحتترم؛ بعد گفت: این لباس چیه؟ این چادر؟ اونی که جلو صورتت گذاشتی؟ هیچی نگفتم صدام از حرص میلرزید بعد گفت چرا جواب نمیدی؟ حیف تو نیست با اون همه زیبای خودت رو زیر اون #پارچه_سیاه قایم کردی انگار کلاغی... 😔گفتم برادرم به چیزی که ناموس و ایمانم رو حفظ کرده توهین نکن و با احترام حرف بزن... گفت یعنی این چادر الان مواظبته؟ گفتم برادرم پوششم من رو از چشمای پرطمع نامحرم محفوظ کرده... باهاش حرفم شد بعد بهم گفت بیچاره بدبخت امثال شماها فقط لایق به کلفتی و بردگی هستید... 😭اینقدر ناراحت شدم و اعصابم بهم ریخت فقط همین رو تونستم بگم>>گفتم: #احمق من این راه را #بخاطر_ایمانم در بر گرفتم من از بچگی تا چند ماه پیش تو مال و ثروت بودم، خونهای که توش بودم اندازه نصف خونهی تو هم نمیشه... 😔 مادرش با سروصدای دعوا و بحث ما بیدار شد یه دفعه پسرش گفت بیچاره زندگی خودت رو ول کردی افتادی دنبال حرف عرب_ها... عرب همونایی بودن که دختراشون رو #زنده_به_گور میکردن... نتونستم خودم رو بگیرم و هیچی نگم چون داشت به دینم بی احترامی میکرد و دینم رو زیرسوال میبرد این گمراه نادان... گفتم اون قبل از اسلام بود، اسلام مبارک و عزیز ارزش و مقام زن رو به تمام #دنیا_ثابت کرده... گفت:باشه مگه تو #کورد نیستی؟ کوردها میدونی چقدر برای زن ارزش قائل میشن؟ زن های کورد شیرزنن... گفتم بله شیر زنن ولی شرط در آن است یک زن در کجا شیر بودنش را نشون بده... هزار زن رو امسال، بارها و بارها زنده_به_گور کردن بعد یه عمر یا نجات پیدا کردن یا مردن... من یک نمونهش هستم که پدرم بخاطر خواسته و تعصب_کورد بودنش من رو هفده سال زنده به گورکرد... عرب ها وقتی دخترشون رو زنده بگور میکردن بعد چند ساعت یا دقیقه میمردن ولی من هفده سال جون_دادم و میدم نه اینه که نجات پیدا کنم نه بمیرم... الان به لطف و کرم الله تازه نجات پیدا کردم و میخوام نفس_راحت بکشم پس خودتون تنها ظلم عرب قبل از اسلام اونم مال ۱۴۰۰ سال پیش را با ظلم کورد یا هر زبان و هر طایفهای مقایسه نکنید، زنده به گور کردن دختران عرب قبل اسلام بود... هیچی نگفت دهنش رو بست ولی بازم برای هدایتش دعا می کنم... مادرش ازم خواهش کرد پسرش رو ببخشم و از اونجا نرم جوابش رو ندادم، فقط گریه کردم خیلی تحقیرم کرد خیلی بهم بی_احترامی کرد؛ کیفم رو برداشتم از خونه شون اومدم بیرون

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_دوم

🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو راه که گریه میکردم تند تند راه میرفتم برادر زید من رو از دور دید و بهم زنگ زد گفت کجایی خواهرم؟ گفتم: بیرون خونه گفت:میدونم دارم میبینمت خواهرم زیر نقاب بودی شک کردم ولی بازم با خودم گفتم تو این شهر هیچ زن نقاب داری تنها نیست همشون با شوهراشونن گفتم باید خواهر نُها باشه... بعد اومد نزدیک باهام احوال پرسی کرد گفت چرا صداتون گرفته خواهر چیزی شده؟ گفتم نه هیچی نیست نگران نباشید ؛ ولی برادر زید فهمید گریه کردم گفت به الله قسمت میدم چی شده؟ به اسم الله قسمم داد مجبور شدم همه چی رو براش بگم داشت دیوونه میشد ازم خیلی ناراحت شد حتی سرم داد زد گفت چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه من چند بار ازت خواهش نکردم که اگر مشکلی داشتی بهم بگی؟ خواهرم به الله قسم خیلی ازت ناراحت شدم به حدی که تمام بدنم میلرزه منم فقط گریه میکردم...گفت از این لحظه به بعد بفهمم رفتی خونه ی مردم کار کردی نمیبخشمت و حلالت نمیکنم... برادر زید اگر این حرفها رو هم بهم نمیگفت، دیگه خودمم نمیرفتم خونه کسی برای کار چون فهمیدم چقدر خطر داره و چه عواقبی همراهشه... 😔برگشتم خونه تبسم گفت مامان چته؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم هیچی #دنبال_کار گشتم ولی کار نیست بخاطر این ناراحتم... وضو گرفتم نمازم رو خوندم فقط گریه کردم اینقدر از خدا طلب بخشش کردم تا کمی آروم شدم... ❤️کنار جانمازم خوابم برد توی خواب یکی بهم گفت: میدونی #رسول_اللهﷺ شماها رو از اصحاب خودش بیشتر دوست داره...؟ حتی از اصحابه های بزرگش... مواظب این عزیزی خودتون باشید، پیش پیامبرﷺ بودم از خواب پریدم... 😭سبحان الله بازم شروع کردم به گریه کردن و توبه کردن...داغ دلم بیشتر شد که نکنه الله و رسول اللهﷺ ازم ناراحت بشن... خوابم رو برای برادر غربا تعریف کردم گفت خوشا به سعادتت خواب خوبی دیدی.. گریه میکردم گفتم لایق همچین خوابی نیستم من گناهبار و روسیاه هستم... گفت اینجوری نگو خواهرم پیش الله سبحان سربلندی ان شاء الله گفتم برام دعا کن #ثابت_قدم بمونم... برادرم غربا خیلی دلسوز و مهربان بود شماره ام رو ازم گرفت هر بار همسرش بهم زنگ میزد احوالم رو میپرسید همسرش هم شد یه خواهر عزیز برام... برادر زید هم فقط دنبال این بود از برادرای دینی دیگه کمک بگیره برام خیلی سخت بود یاد احادیث #رسول_اللهﷺ میافتادم: که کسی دست به طرف مردم دست دراز کنه برای کمک در قیامت ظاهری وحشتناک دارند.... 😔یه روز این موضوع رو به برادر زید گفتم خندید گفت: خواهرم این شامل تو نمیشه تو یه زنی تو یه جامعه ای هستیم که پر از گرگ هست ما مجبوریم وظیفه من و برادرامونه مواظب خواهرامون باشیم تو فقط برامون دعا کن، منم همیشه دعا میکردم اگر #الله_سبحان مرا لایق بدونه... باز دلم طاقت نیاورد افتادم دنبال کار تا برای خودم کار پیداکنم، رفتم تو جاهایی که آموزش خیاطی و آشپزی و شیرینی و... الحمدلله یه جایی کار پیدا کردم ؛ گفتن هرچند نفر شرکت کننده آموزش بدی ما نفری دو هزار تومان میدیم، منم گفتم از بیکاری که بهتره... هفته ای سه جلسه بود شروع کردم به آموزش آشپزی با هر جلسه روزی بیست هزار تومان یا پانزده هزار تومان بهم میدادن... هزاران مرتبه شکرالله لااقل بچه هام شکم_گرسنه نمیخوابیدن.... یه روز نماز میخوندم تبسم گفت مامان یه چیزی بگم؟ گفتم بگو نفسم، گفت میخوام منم مثل تو #حجاب_کامل داشته باشم... واااییییی یاالله الحمدالله شکرت الله، اکبرالله دخترم پاره ی تنم یه موحد تک شد... مانتوی بلند و نقاب مشکی خرید باهاش خیلی زیبا شده بود و خیلی بهش میاومد... مبارکت باشه دخترم لباس سندوس (لباس بهشتیان) تنت کنن
اللهم امین

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

کانال های مرتبط به ما👇
@admmmj123
  ➦ @gomalat_nab8
@DOST34
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_دوم 🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_سوم

🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛ گفت ول کن مامان اون دیگه پدر من نیست... ازش ناراحت شدم گفتم اینجوری نگو اون هرچی باشه پدرته، الله متعال بهت دستور داده که به پدر و مادرت در هر شرایطی احترام بزاری گفتم جواب بده زود باش بهش هم #بی_احترامی نکنی الله رو از خودت نرنجونی باشه دخترم، گوشی قطع شده بود خودم بازم شمارش رو براش گرفتم گفتم ببین چی میگه تبسم زنگ زد پدرش جواب داد سلام کرد گفت بابا کاری داشتی زنگ زده بودی؟ گفت چرا خبری ازتون نیست؟دلم براتون تنگ شده میام دنبالتون چند روزی پیش من باشید گفت باشه بابا بعداً بهت جواب میدم ببینم میتونیم بیایم یا نه؟پدرش گفت چیه مادرت نمیزاره بیاید؟آره دیگه مادرت نصیحتتون میکنه.. اونم گفت نه بخدا بابا با محمد هماهنگی کنم بعداً بهت جواب میدم، خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد.. گفت مامان، بابام میگه میخوام بیام دنبالتون چند روزی پیش من باشید؛ منم گفتم نه_نمیشه شما برید اونجا غیر ممکنه دیگه اجازه بده برگردید پیش من..تبسم گفت خودمم همین فکر رو میکنم دیگه بیخیالش شدیم گفتم اگه زنگ زد بگو که نمیتونیم بیایم.. یکی دو روزی گذشت روز جمعه بود رفتیم نمازجمعه پیش یکی از ماموستاهای عالم مشکلم رو قبلاً بهشون گفته بودم،اون روزم بعد نماز جمعه رفتم پیششون چندتا سوال دینی داشتم ازشون پرسیدم ایشون جواب سوال هام رو دادن.. بعد ازم پرسید خواهرم قضیه پدر بچه هاتون رو چیکار کردید؟من بعضی چیزها رو براشون توضیح دادم... گفتم که پدر بچه ها گفته میخواد بیاد دنبال بچه ها... ماموستا گفت خواهرم شما چی جواب دادی؟منم گفتم والله ماموستا گفتم نه نمیزارم دیگه پیش پدرشون برگردن... ماموستا گفت نمیشه خواهرم تو یه اهل ایمانی یک موحد باید خیلی از چیزها رو بدونه و رعایت کنه گفتم ماموستا خودتون میدونید پدرشون چه جور آدمیه... ماموستا گفت خواهرم صله_رحم چی؟ شما نمیتوانید حکم مالکیت کنید نسبت به بچه ها تون؛ پدر بچه هات هنوز زنده است نسبت به بچه هات هنوز حق داره....منم اعتراض کردم گفتم ماموستا براتون گفتم که پدرشون چه جور آدمی هستش...گفت دخترت عاقل و بالغه کسی نمیتونه چیزی رو به زور و اجبار بهش منتقل کنه بعد اونم فقط میخواد برای چند روز بچه هاش پیشش باشن پس به بچه هات اجازه بده چند روزی برن پیش پدرشون...یه بار امتحان کن شاید بخاطر بچه هاشم که شده هدایت بشه.. منم گفتم بخدا ماموستا چشمم آب نمیخوره... به تبسم گفتم به بابات زنگ بزن بیاد دنبالتون ، چند روزی پیشش بمانید و برگردید تبسم گفت مامان اگه نزاره برگردیم؟یا نزاره اونجا نمازمون رو بخونیم؟ یا حجابم رو رعایت کنم چی؟ منم گفتم اگه دیدی اذیتتون کرد بخصوص از نظر ایمانتون، الله متعال اجازه داده از پدر و مادری که مخالف ایمانتونه میتونید بدون هیچ #بی_احترامی اونها رو ترک کنی...اگه این کار رو کرد زنگ بزنید میام دنبالتون تبسم گفت باشه... به پدرش زنگ زد گفت بیا دنبالمون؛ پدرش گفت باشه صبح ساعت شش حرکت میکنم ساعت ده صبح اونجام تا اون موقع خودتون رو حاضر کنید تبسم گفت باشه... محمد معلوم بود خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود ازیه طرف خوشحال بود از طرف دیگه میترسید پدرش نزاره پیش من برگرده..گفتم نترس پسرم امیدت به الله سبحان باشه تا اون نخواد هیچکس نمیتونه شمارو از من بگیره... دلش کمی آروم شد ولی خیلی دلم براش سوخت بغض گلوم رو گرفت یه بچه تو این سن کم باید این همه دلهوره و این همه دلتنگی داشته باشه 😔وقتی جایی میرفتیم بچه هایی که با پدرشون بودن و پدرشون نوازششون میکرد به محمد نگاه میکردم ببینم چه حسی داره غمِ تو چشماش رو میدیدم یه آه ازعمق دل میکشید و میگفت مامان #خوش_به_حالشون ببین باباشون چطور نازشون میکنه و میبوستشون یا با باباشون بازی میکنن دلم گرفته میشد... میدونست من ناراحتم اونم بازم روحیه خودش رو عوض میکرد میگفت من مامانی دارم هزار برابر باباهای اوناست.. از من ناراحت نشو به خدا خیلی تورو دوست دارم، ولی اون ته دلش معلومه چی هست و چی میگذره.. شب خوابیدن ساعت ۹صبح بیدارشدن لباس پوشیدن و خودشون رو حاضر کردن تا باباشون بیاد دنبالشون من تودلم داشتم از استرس میمُردم به زور خودم رو گرفته بودم بیست هزاری تو کیفم داشتم بهشون دادم خیلی بهشون امانت نماز و حجاب و رفتارشون رو دادم پدرشون اومد جلوی در سوار ماشین شدن رفتن وای دلم داشت میترکید ازدوری شون از اینکه کی برگردن یا کسی اذیتشون نکنه

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

🌸🍃تبسم و محمدم تو ماشین تا از چشمم گم شدن برام دست تکون میدادن؛ وقتی رفتن اومدم تو خونه... زدم زیر گریه گفتم خدایا بچه هام رو به خودت سپردم مواظبشون باش تنها توخونه موندم خانوادم فهمیدن بچه هارو فرستادم پیش پدرشون انیقدر #خوشحال بودن هر بار یکیشون بهم زنگ میزدن و میگفتن کارخوبی کردی آفرین بزار برگردن پیش پدرشون تو یه زنی نمیتونی بری کار کنی و براشون نون در بیاری اصلاً بهشون زنگ نزن تا یواش یواش فراموشت کنن و به پدرشون بچسپند... 😔من فقط تو دل خودم منعشون میکردم میگفتم ای کاش دلم میومد شماها رو دعا میکردم بلاهایی که سر من اومدن سر شمام بیاد، ببینم اون موقع چطور حرف میزدید ولی دلم نمیومد نفرینشون کنم.. یا دعوتم میکردن خونه خودشون میگفتن برای شام بیا اینجا منم گفتم تا بچههام پیشم بودن محلم نمیگذاشتید الان زود به زود بهم زنگ میزنید و دعوتم میکنید خونه خودتون... گفتم به والله نمیام...مامانم گفت نها خانم چطور تو یه خونه تنهایی میخوابی؟ اونم اون خونه قدیمی؟حتی در محکمی نداره بلایط سرت بیاد چی؟ گفتم جونم از جون بچه هام که عزیزتر نیست تا بچههام بودن کسی نگرانمون نبود الان نگرانم شدید.. میدونستم میخواستن چکارکنن فکر میکردن که من بچههام رو فرستادم پیش پدرشون منم بعد از مدتی برمیگردم پیش شوهر قانونی 😏ولی اونا بازم هنوز که هنوزه به ایمانی که خودم و بچه هام داشتیم باور نمیکردن فکر می.کردن یه احساسه زود گذره...نمیدونستن که به لطف الله نور ایمان قلب و جسم و روحمون رو گرفته بود و یه نقطه کوچیک هم از سیاهی و گمراهی تو قلب و جسم وروحمون پیدا نمیشد.. نزدیک دوهفته تنها خودم بودم روزهای زوج میرفتم آموزش آشپزی، در این مدت اصلاً حوصله خوردن و خندیدن و هیچی رو نداشتم بعضی وقتها خواهرم مهنا بهم یه سری میزد مامانم دو بار اومد اونم ازم میخواست بیخیال بچههام بشم ازم میخواست لااقل اگرم برنمیگردم پیش شوهر قانونیم زود کار طلاق قانونی رو تموم کنم بعد بازم شوهر کنم و بچههام رو به حال خودشون رها کنم... 😣واییی خدایا انگار مادرم خودش مادر نبود نمیدونست با اون حرف هاش چه دردی به عمق دلم میرساند.. تبسم هر روز بهم زنگ میزد از احوال خودش و برادرش بهم خبر میداد تا یه شب زنگ زد گفت مامان دل درد دارم خیلی زیر دلم درد میکنه منم گفتم گوشی رو بده زن عمو ندا به ندا گفتم زود تبسم رو ببرید دکتر تورو خدا ببینید چشه؟ داشتم از نگرانی میمردم فوراً بردنش بیمارستان معاینش کرده بودن فوراً بستریش کردن برای عمل. آپاندیزش نزدیک بود که بترکه فقط دعا میکردم چیزیش نشه نتوانستم اون شب تا ساعت چهار صبح چشم روهم بزارم...ساعت چهار صبح به ترمینال زنگ زدم که اتوبوس اون ساعت به طرف سنندج حرکت میکنه یانه؟ گفتن تا ده دقیقه دیگه حرکت میکنه، من با قسم دادن گفتم یه پانزده دقیقه بایستید تا منم بیام..اونا هم الله ازشون راضی باشه گفتن باشه؛ زود زنگ زدم تاکسی شبانه روزی اومد دنبالم رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم... نزدیکی های 9 صبح رسیدم سنندج اینقدر نگران تبسم بودم وقتی رسیدم سنندج نمیدونستم از چه طرفی برم اصلا یادم رفته بود بیمارستان کجاست! 😔چند لحظهای دور خودم همش میچرخیدم تا یه راننده تاکسی گفت خواهرم جایی میری؟ گفتم بله برادرم بیمارستان سوار شدم خودم رو رسوندم بیمارستان به ندا زنگ زدم گفتم الان کجای بیمارستانی؟گفت جلو #اتاق_عمل هنوز تبسم رو از اتاق عمل نیاوردن بیرون فقط گریه میکردم و دعا میکردم تبسم چیزیش نشه دعا میکردم میگفتم خدایا هیچ وقت با مشکلات و درد و مرگ بچه هام امتحانم نکنی با چیزی که توانش رو ندارم امتحانم نکنی... جلوی اتاق عمل رسیدم که ندا به طرفم اومد بغلم کرد انقدر گریه کردم ندا هم از من بدتر گریه میکرد و دلخوشیم میداد که چیزی نیست یه آپاندیزه سادست؛گفتم ندا تنها پیش تبسم هستی؟ گفت اره گفتم پس پدر تبسم مگه خبر نداره تبسم تو اتاق عمله؟😳گفت آره خودش آوردمون بیمارستان رفت خونه بخوابه منم گفتم برو من پیشش هستم سبحان الله عجب پدری؟دخترش تو اتاق عمل بود اون راحت خوابیده... نزدیک نیم ساعتی جلوی اتاق عمل ایستادیم که تبسم از #اتاق_عمل آوردن بیرون وای یا الله تبسم بیهوش بود😭 اونم تو اون حال وقتی دیدمش دلم #آتیش گرفت واییی خدایا به دخترم رحم کن کمکش کن.. دکترش گفت چیزی نیست خانم نترسید تا یه ساعت دیگه بهوش میاد کنار تختش نشستم دستاش رو تو دستم سفت گرفتم تا یواش یواش بهوش اومد تا چند لحظه ای چیزی خوب یادش نمیاومد قشنگ چشماش رو باز کرد به من نگاه کرد گفت ماثمان کی اومدی؟ چطور اومدی؟صورت خوشکلش رو بوسیدم گفتم یه دو ساعتی میشه تازه رسیدم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم دکترو آوردم؛ تبسم گفت بیچارم کردی، هیچی بهم نمیگی پاهام رو ازم گرفتی، من #ورزشکارم رزمی کارم دیگه بیچاره شدم فلج شدم رفت؛ دیگه نمیتونم #رزمی کار کنم سِروم رو از دستش کند پرت کرد طرف دکتر من و ندا هردو تامون دستش رو گرفته بودیم نمیتونستیم جلوش رو بگیریم، نمیدونم تو اون حال اون همه زور رو از کجا آورده بود😳 پرستارها اومدن یه #آرام_بخش بهش زدن، آروم شد خوابش برد با ندا اول هنگ کردیم بعد از دکترش معذرت خواهی کردیم دکتر گفت چیزی نیست طبیعیه خیلیها وقتی داروی بیهوشی بهش میزنن وقتی بهوش میاد اینجوری میشن... 😂دکتر خندهای کرد و گفت البته دختر شما انگار دارو زیاد بهش تزریق کردن رو مخش اثر گذاشته خدا رو شکر خودتون بودین وگرنه من رو همونجا با یه ضربه بیهوش میکرد و آپاندیسه منم در میاورد... تا بیدار شد با ندا بهش خندیدیم وقتی بیدار شد گفتم بهتری؟گفت آره مامان جای بخیه هام درد میکنه گفتم نکنه بخوای سر دکتر بیچاره خالی کنی؟ تبسم تورو خدا خودت رو کنترل کن آبروم رو نبری بازم... گفت:مگه من چیکار کردم؟ چکار به دکتر دارم؟ یادش نمیومد بعد با ندا کمی براش تعریف کردیم یادش اومد خودش از تعجب چشماش زده بود بیرون 😳گفت وایی مامان نمیدونی خانم دکتر چقدر مهربون بود، وایی چرا این کار رو کردم؟ گفتم نمیدونم والله میگن مال بیهوشیه ؛ تبسم گفت اها پس اینطور مقصر خودشونن خندیدم گفتم یه دیوونه کاملی و بس... دو روز تو بیمارستان پیش تبسم بودم بعضی وقتها پدرش میاومد پیش تبسم همدیگر رو میدیدیم ولی حتی بهم سلامم نمیکردیم... بعد 2 روز تبسم رو ترخیص کردن، پدرش رفت دنبال کار ترخیص، محمد اومد پیشم گفت مامان میشه منم بیام باهات دلم خیلی برات تنگ شده منم گفتم برو از بابات اجازه بگیر، رفت از پدرش اجازه گرفت گفت:با مامانم امروز میرم خونه دایی وحید بعد فرداش برمیگردم پیشتون... پدرشم اجازه داد، اجازه چه عرض کنم دنبال بهانه خیلی خوبی بود تبسم، پدرش و ندا سوار ماشین شدن رفتن خونه... محمد گفت مامان خیلی گرسنمه خودم روزه بودم محمد رو بردم یه ساندویچ براش خریدم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو نگاه کردم تبسم بود من زود جواب دادم گفتم جونم عزیزم چیزی شده؟وایییی تبسم داشت تند تند گریه میکرد میگفت مامان بیا دنبالم منم از جام بلند شدم گفتم چی شده؟ گفت مامان فقط #بیا_دنبالم منم رفتم زود تاکسی گرفتم رفتم جلوی خونه پدربزرگش چون رفته بودن اونجا در خونه رو زدم در حیاط باز بود تبسم رو صدا زدم تبسمم، نفسم، عزیزم فداش بشم اینقدر گریه کرده بود به بخیههاش فشار اومده بود و خونریزی میکرد وقتی تو اون حال دیدمش داشت قلبم میایستاد فوراً به طرفش رفتم بغلش کردم گفتم #چی_شده قربونت برم؟ تبسم گفت وقتی با محمد رفتی تو ماشین فقط بهم فحش داد و اذیتم کرد فقط میگفتم باشه بابا تمومش کن من تو از هم حالی نمیشیم که تو اینجوری بهم فحش بدی و اذیتم کنی مادربزرگ تبسم اومد طرفم با عصبانیت گفت چیه نها چرا دست از سر این بچه ها برنمیداری؟ چرا اومدی دنبالشون؟ چند ماه پیش تو بودن بزار دو ماهی هم پیش ما باشن... گفتم مگه من چیکار کردم؟ مگه من نفرستادمشون پیشتون؟پسرت به دخترش هم رحم نمیکنه چرا اینجوری تبسم رو اذیت کرده؟ مگه نمیدونه مریضه دو روزه عملش کردن هااا؟ تو این حرفا بودیم که پدر تبسم اومد چمدان لباسهای محمد رو آورد پرت کرد تو حیاط گفت دیگه بچههای من نیستن حق ندارن اینجا بمونن منم گفتم تبسم دو روز عمل کرده کجا ببرمش تو این هوای گرم؟ تا ببرمش شهرستان خونه خودم میمیره 😔گفت به درک بزار بمیره منم گفتم تو چه پدری هستی که حتی به دخترت هم رحم نمیکنی؟ گفت اونا دیگه بچههای من نیستن من اونها رو نمیخوام تا وقتی که هم_عقیده تو باشن؛ تبسم فقط گریه میکرد میگفت مامام بریم دارم از درد میمیرم؛ لباسها و چمدان که تو حیاط پرت کرد با ندا گریه میکردیم و جمع کردیم بردم تو ماشین گذاشتم تبسم رو بردم سوار ماشین کردم، محمد تو ماشین بود پدرش اومد دستش رو گرفت گفت اگه باهاشون بری دیگه حق نداری پیش من برگردی دیگه پسر من نیستی؛ محمدم گفت من مجبورم برم نمیتونم خواهر و مادرم رو به حال خودشون رها کنم باید یه مرد بالاسرشون باشه با اون همه ناراحتی و عصبانیت و گریه از حرف محمد خندم گرفت با اون سن کمش طوری احساس میکرد و حرف میزد انگار یه مرد بزرگه پدرش دستش رو ول کرد گفت برو تو هم دیگه برنگردی اینجا من پدرتون نیستم نگو که نگفتی

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_پنجم 🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم…
🦋



#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_ششم

🌸🍃همسایه ها نگاهمون میکردن صدامون تمام کوچه رو برداشته بود راننده تاکسی از رفتار پدر بچه ها مونده بود فوراً ماشین رو روشن کرد ما رو از اونجا دور کرد تو راه تبسم گریه میکرد دستش رو روی بخیه هاش گذاشته بود وقتی دستش رو برداشت دستش خونی بود 😳گفتم یاالله تبسم این همه خون چیه؟ گفت نمیدونم مامان ایییی دارم میمیرم فوراً بردمش بیمارستان دکترا بخیه هاش رو معاینه کردن یکی از بخیه هاش باز شده بود، دکتر گفت بازم باید بستری بشه واییی خدایا الان چیکار کنم من به زور پول کرایه ماشین رو دارم الان چیکار کنم؟ رفتم پیش دکتر با خجالتی و شرمندگی گفتم بخدا پول ندارم بستریش کنم چیکار کنم؟دکتر یکم نگاهم کرد گفت باشه ببریدش خونه ولی اگه خدای نکرده چیزیش شد با رضایت خودتون ما هیچ چیزی رو به عهده نمیگیریم... گریه م گرفت گفتم باشه تبسم رو از بیمارستان آوردم بیرون سوار تاکسی شدیم، سرش رو روی شونهام گذاشت هیچ قدرتی نداشت حتی نمیتونست درست یه کلمه حرف بزنه تو فکر بودم خدایا الان خودم با دو تا بچه کجا بریم؟ اگر الانم مستقیم برم شهرستان خونه خودم تبسم تو راه تلف میشه چکار کنم؟ فقط گریه میکردم و دعا میکردم خدایا چیکار کنم؟ زنگ زدم خونه برادرم وحید کسی گوشی رو جواب نداد به گوشی خودشون زنگ زدم گفتن والله اومدیم روستا خونه نیستیم تمام بدنم سرد شد حتی نتونستم گوشی رو قطع کنم گفتم باشه خوش بگذره دیگه نتونستم چیزی بگم تو اون هوای گرم و سوزان تبسم به حدی بهش فشار اومده بود سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و داشت از حال میرفت، خون زیادی ازش رفته بود خدایا چکار کنم؟ خدایا کسی رو ندارم جز خودتت حتی اینقدر پول نداشتم که یه ماشین دربست بگیرم برگردم شهرستان خونه خودم.. راننده میگفت خواهرم من تا کی اینجوری تو شهر سرگردون باشم؟ کجا برم؟ چیکار کنم؟دید حال تبسم خیلی بده گفت خواهرم اگه میدونی اینجا غریبی خونه من هست مثل برادر خودت بریم خونه ما من میرم خونه پدرم شما راحت باشین خیلی ازمون خواهش کرد گفتم نه برادرم خدا ازت راضی باشه تو این حرفا بودم یادم افتاد خونه قلکی گذاشته بودم برای محمد گفتم یه ماشین دربست میگیرم رسیدم خونه قلک رو پاره میکنم #پول_تاکسی رو میدم آه خدایا تو این شهر به این بزرگی کسی نیست امشب تو خونه اش بمونم تا لااقل دخترم کمی دردش آروم بشه... 😔به راننده تاکسی گفتم برادرم ما رو ببر ترمینال ، رفتیم ترمینال یه تاکسی بین شهری رو دربست گرفتم تا خونه خودمون... راننده باهام طی کرد گفت صد هزار تومان ازتون میگیرم. پول رفت و برگشت رو باید بهم بدید چون اون سر برگردم مسافر نیست برام منم مجبور شدم گفتم باشه، چون اون ساعت اتوبوس نبود مجبور بودم تاکسی بین شهری بگیرم.... 😔تاکسی حرکت کرد ولی تبسم حالش خیلی بد بود تو اون هوای گرم تابستان منم روزه بودم محمدم تنها فقط نگران تبسم و من بود حال خودش رو بخاطر ما فراموش کرده بود... نیمه راه تبسم دردش بیشتر شد حالش بدتر شد من فقط دعا میکردم خدا یا بهمون رحم کنی خدایا با چیزی که طاقتش ندارم امتحان نکن گریه میکردم دعا میکرد به راننده گفتم یه گوشه بایستید دخترم حالش بده... به زور از ماشین تبسم رو پیاده کردم آروم به جای بخیههاش نگاه کردم وایی یا الله بخیه هاش #خون_ریزی میکرد... 😭تمام لباسش خونی شده بود محمد دید تبسم حالش بده با گریه کردن گفت مامان ابجیم مامان ابجیم چیزیش بشه من میمیرمم داشت دلش میترکید هر سه تامون تنها و بیکس تو جاده خلوت فقط گریه میکردیم 😔تبسم از حال رفت سبحان الله من و محمد داشت دلمون میترکید سرش روی زانوم بود روری زمین داغ فقط با ناله و گریه از خدا تبسم رو میخواستم خدایا به بچه ام رحم کن طاقت تمام بدبختی ها رو دارم ولی طاقت این ندارم جگر گوشم رو از دست بدم... راننده خیلی دلش به حالمون سوخت میگفت خواهر چکار میتونم کنم اونم بیچاره داشت پرپر میزد گفت شما چرا تنهای کسی نداری اینجوری با دوتا بچه انقدر سرگردونی؟ باید این دختر با امبولانس منتقل میکردی تا اینطوری نشه؛ سوار ماشین شد رفت یه روستا نزدیک از اونجا آب خنک شدت گرما خیلی زیاد بود فقط گریه زاری میکردیم تبسم رو صدا زدیم محمد انقدر گریه میکرد که تمام صورتش اشک بود پرپر میزد میگفت مامان چکار کنیم؟ روزانوهاش افتا و گفت خدایا جونم رو بگیر ولی خواهرم رو بهمون برگردون خدایا بقیه عمرم همه خوشی هام مال خواهرم فقط خواهرم رو بهمون پس بده دستاش رو به طرف آسمون بلند میکرد تبسم رو میبوسید و دست رو صورت تبسم میکشید و خودش با دستهاش برای تبسم سایه میانداخت که کمتر خورشید داغ به صورت تبسم بخوره

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_ششم 🌸🍃همسایه ها نگاهمون میکردن صدامون تمام کوچه رو برداشته بود راننده تاکسی از رفتار پدر بچه ها مونده بود فوراً ماشین رو روشن کرد ما رو از اونجا دور کرد تو راه تبسم گریه میکرد دستش رو روی بخیه هاش گذاشته بود…
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش اومد انگار گرما_زده شده بود با اون حال راننده گفت خواهرم سوار ماشین بشید تا زود به مقصد برسونمتون بریم بیمارستان خدا خیرش بده.. سوار ماشین شدیم با سرعت زیاد تو جاده میرفتم تا تبسم ببریم بیمارستان حتی دوبار نزدیک بود تصادف کنیم... 💧تبسم تو ماشین زود زود آب سرد به صورت دستش میمالیدم سرش رو زانوم بود پیشونیش رو میبوسیدم گریه میکردم دعا میکردم چقدر ترسم از دست دادن تبسم بود به همون اندازه برای عذاب محمد میکشیدم که داشت از ترس و نگرانی برای خواهرش مثل گنجیشک پر_پر میزد تمام ذهن و هوشش پیش تبسم بود گریه میکرد دعا میکرد... اون روز خداوند بخاطر گریهها و دعاهای من و محمد بود که تبسم رو بهمون برگردوند... رسیدیم تو شهر فوری رفتیم بیمارستان بازم بستریش کردن دکتر اومد بالای سرش گفت چی شده؟ منم براش توضیح دادم منو محمد رو نگاه میکرد انگار از حال و احوالمون میدونست چه بلایی به سرمون اومده بود گفت خواهرم بشین نگران نباش ما مراقبش هستیم؛ جلوی خون ریزی رو گرفتن باز ازش آزمایش گرفتن و معاینهاش کردن گفتن خیلی خون ازش رفته و احتمال عفونت بخیه ها رو دادن و از شدتت گرما اینجوری شده و چون مریض بوده خون ریزی کرده بدنش ضعیف شده نتوانسته گرما رو تحمل کنه.. یه پرستار اومد گفت چرا تا این حد حالش بد شده؟ مردم آپاندیس عمل میکنن بعد سه چهار روز سرپا میافتن ولی این دختر بیچاره تا مرز مرگ رفته... 😔با دلتنگی با اون حال دربو داغونم گفتم اونا که زود سرپا میافتن خوب میشن پدر دارن دلسوزی دارن مثل ما که بیکس و تنها نیستن... محمد گفت مامان چرا میگی ما بیکسیم؟ خدا همه کسمونه ببین تنها خدا آبجیم رو بهمون برگردوند و کمکمون کرد... از خجالت سَرم رو انداختم پایین زیر لب استغفرالله کردم از خدا طلب ببخشش کردم؛ از شرمندگی مقابل الله_متعال روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم... دو روز تبسم تو بیمارستان بستری بود شکر خدا سرپا افتاد وکمی بهتر شد و ترخیصش کردن آوردمش خانه بخاطر مراقبت تبسم نمیتونستم برم سر کار فقط مواظب تبسم بودم تا شکر الله سرپا افتاد خیلی حالش بهتر شد الحمدالله.... 🔹بازم شروع کردم کار کردن مشغول کار شدم تبسم ازم خواست براش یه چادر بخرم منم بهش قول دادم براش بخرم هر چی کار میکردم نصف پولم رو پس انداز میکردم تا بتوانم برای دخترم با چادرش به اذن الله یکی از بهشتیان بشه و الله را باهاش خشنود کنم ؛ رفتم براش یه چادر قشنگ خریدم هر دوتامون مثل هم با چادر و نقاب خیلی زیبا شده بودیم چادرش رو صفت میگرفت میگفت مامان انگار لباس_عروس تنم کردن وای چه حس زیبایی داره مامان میخوام شب و روز دعا کنم تمام خواهرانم این حس زیبا و بی نظیر رو تجربه کنن ؛ اشک شوق از چشماش بیرون میاومد... دعا میکرد و میگفت ای خدا چطور من این حس زیبا رو خیلی دیر تجربه کردم ای کاش زودتر این حس زیبا رو تجربه میکردم... ☺️از خوشحالی یا میخندید یا گریه میکرد خودش هم نمیدونست چکار میکنه خوش به حالش منم بهش غبطه میخوردم درسته خودم چادر داشتم و این حس را تجربه کردم ؛ ولی من تو سن تبسم تجربش نکردم خیلی دیر این حس قشنگ را تجربه کردم... 👌🏼هر دوتامون باهم با چادر و نقاب تو بازار میرفتیم همه مردم با تعجب بهمون نگاه میکردن بعضی وقتها بهمون توهین هم میکردن... و خیلیها هم خوشحال میشدن از پوششمون ؛ خیلی از خواهران که حجاب کامل نداشتن روبرومون میاومدن یه دفعه بیاختیار دست میبردن برای روسریشون و موهاشون پنهون میکردن الله متعال هدایتش کنه اللهم امین

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋 ‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_هفتم 🌸🍃تبسم بعضی وقتها به زور گوشه ای از چشمش رو باز میکرد و میبست صدای گریه و نالههای من و محمد رو میشنید ولی نمیتوانست حرف بزنه از حال میرفت... راننده برگشت آب سرد بهمون داد فوری دست صورت تبسم ریختیم به هوش…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

🌸🍃یه روز نزدیک اذان مغرب بود کنار خیابان منتظر تاکسی بودیم تاکسیها مارو میدیدن با نقاب نمیایستادن... فقط خوشحال بودیم از اینی که بخاطر #الله_متعال بهمون بی توجهی یا بی احترامی میکردن ..چون خشنودی الله از تمام دنیا برامون مهم تر بوده و هست از اینم خوشحال بودیم که بعضی خواهرها هم مشتاق حجابمون بودن ..تو خیابان منتظر تاکسی بودیم که یه دفعه یه خواهر چادری که ماسک گذاشته بود اومد نزدیکمون سلام کرد و بغلمون کرد از خوشحالی فقط میگفت ماشاءالله #سبحان_الله خواهرای عزیزم با اون نقاب هاتون از دور دیدمتون افتخار میکردم نتونستم خودم رو کنترل کنم اومد پیشتون و با هم دوست شدیم...دو هفته ای گذشت از آشنایی اون خواهر که یه شب خواب دیدم یک مامور جلوی خونهمون اومد داخل خونه بهم گفت دیگه حق نداری نقاب بزنی و اِلّا برات مشکل درست میکنم... منم توخواب جواب دادم که گناه نکردم بخاطر خشنودی الله هستش مامور تو خواب گفت... اجباری نیست دیگه حق نداری نقاب بزنی شما باعث شدی که خواهرها مشتاق نقاب بشن و نقاب زدن تو شهر داره افزایش پیدا میکنه و این بخاطر وجود شماست چون نقاب میزنی... ☝️🏼من گفتم تا جان در بدن داشته باشم من نقابم را برنمیدارم تو سختترین شرایط هم و از خواب پریدم(به احتمال زیاد اون مامور شیطان بود) برای تبسم تعریف کردم گفت مامان شاید خوابت حقیقت پیدا کرد خواهرای نقابی بهمون اضافه بشن منم گفتم ان شاءالله دخترم... 🤔همون روز برای خرید به بازار رفتم احساس کردم یکی #دنبالمه #ترسیدم خوابم حقیقت پیدا کنه و مامور باشه و اذیتم کنن گفتم من به خودم گفتم برای خشنودی الله این کار را کردم و خودش نگهدارم است و غمی نیست هر جا میرفتم دنبالم بود احساس کردم کسی صدام میزنه خواهر خواهر دستش رو گذاشت روی شونهام برگشتم سلام کردم (مانتوی کوتاه تنش بود و لاک هم زده بود و حجاب اسلامی نداشت) گفتم بله خواهرم بفرماید؟ گوشه چادرم گرفت گفت میشه کمک کنی گفتم چه کمکی خواهر گلم؟ گفت کمکم کن منم مثل شما چادری بشم نقاب بزنم تو رو خدا قسمت میدم کمک کنید.. ☺️منم با خوشحالی و ذوق فراوان گفتم چشم در خدمتت هستم خواهر عزیزم ؛ شماره تلفن رو ازم گرفت شد یه خواهر و دوست خوب برامون... یه روز بهم زنگ زد گفت خواهرم نها میتونی برام یه نقاب بگیری خودم چادر دارم سبحان الله انقدر خوشحال شدم اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم بله عزیزم... مدتی گذشت همینطوری خواهرای نقابیم بهمون اضافه میشد و میشه الحمدالله... تو این مدت برادر زید پیش یکی از #ماموستاهای بزرگوار و سرشناس شهرمون رفت و ایشون هم خیلی کمکم کرد برای کار طلاق قانونیم که نجات پیدا کنم یه وکیل گرفتم این ماموستای بزرگوار پول وکیلم را دادن الله تعالی آرامش را به خودش و خانودش بدهد و در دنیا و قیامت سربلند کنه چشمشون به بهشت روشن بشه اللهم آمین... من و بچههام یه سال تنهایی و به آرامی و خوشی زندگی میکنیم و طاعات و عبادتمون رو به جا میاریم الان هم الحمدلله مطالعه دینی و قرآن خواندنمان بیشتر شده برامون دعا کنید برای خوشبختی بچه هام... ❤️میخوام بیشتر دعا کنید واقعا تبسمم را لایق خوشبختی میبینم تو این راه سخت و طولانی بهترین همراهم بود یه دختر جوان و کم سن که خودش را از خوشی و لذات دنیای دور فقط بخاطر هدایت مادرش... و به فضل الله خودش هم شد یه #هدایت_یافته الله متعال ازش راضی باشه بهشت نسیبش کنه اللهم امین یارب العالمین... ❤️برای محمد پسر گلم هم دعای خیر کنید حافظ و قاری قرآن بشه شکر به رحمت و برکات الله متعال الان زندگی آرامی داریم هر چند مشکلات هیچ وقت تمومی نداره ولی ایمان دارم الله مثل همیشه همراه و یاور بندهاش است

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
🦋

#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_آخر

🌸🍃زندگیمان را با سختی فراوان به سر میبردیم ولی یه آرامش عجیب و لذت بخشی داشتیم... بیکاریم بازم شروع شد مشکلات مالیم روز به روز بدتر میشد و خیلی هم بدهکار بودم تو فکر بودم چکار کنم بیرون کار کنم نمیشه هر روز تو خیابان ها دنبال کار ویلان باشم اونم چه کاری؟ من با حجابم کسی نمیخواست تا براش کار کنم...مهنا خواهر گلم همیشه به فکر ما بود هر وقت میفهمید چیزی برای خوردن نداریم از خونه خودشون غذا درست میکرد و برامون میآورد الله متعال خودش و همسر و پسر خوشکلش رو وارد بهشت کنه...الحمدالله با هر بدبختی بود به داد زندگیم میرسیدم یه لحظه به سرم زد کار #گل_سازی کنم اونم کار گل کریستال شروع کردم گل سازی... دنبال جایی میگشتم تا وسایل هایش را ارزانتر بخرم تا یکی از خواهرا گفت توی شهر ما میتونی خرید خوبی داشته باشید... ☺️منم به خواهر #ام_نیلا که همان شهر زندگی میکرد خبر دادم اونم خیلی خوشحال شد بی قرارانه منتظر ما بود ؛ با خواهرم مهنا صحبت کردم گفت با هم میریم به شوهرش گفت اونم قبول کرد... قرار گذاشتیم و فردای اون روز سفر کردیم خیلی دور نبود صبح ساعت 9 رسیدیم با خواهر ام نیلا تماس گرفتیم و رفتیم خونهشون... 😍وایییی خیلی خوشحال شدم وقتی خواهر ام نیلا رو دیدم با پسر کوچولوی زیبای چشم آبی و دختر خوشگل و چشم بادومیش... اون روز تا بعد از نماز عصر اونجا موندیم خیلی بهشون زحمت دادیم خواهر ام نیلا با همسرشون خیلی برامون زحمت کشیدن... با خواهرم مهنا سرگرم حرف زدن شدن که خواهرم مهنا گفت دوست دارم منم مثل شما هدایت بشم چادر سرم کنم... خواهر ام نیلا از خوشحالی شکر میکرد حمد الله رو به جا میآورد از خوشحالی من و تبسم و خواهر ام نیلا از تصمیم مهنا #ذوق_زده بودیم بغلش کردیم خواهر ام نیلا فوری یه چادر زیبا بهش هدیه داد واین افتخار و ثواب بزرگ را نسیب خودش کرد... وقتی بعد از دو روز از سفر برگشتیم مادرمم الحمدالله اونم بهم خبر داد که میخواد چادری بشه... ☺️همیشه دعا میکردم قبل از مرگم هدایت پدر و مادر و خواهر و برادرهام را ببینم... ❤️هزاران بار الحمدالله شکرت یا الله که خواهر و مادرم هدایت پیدا کردن و محجبه شدن از الله متعال میخواهم بهشت را نصیبشون کنه و برادران و پدرم و خواهران و برادران دیگهم که هر جای دنیا هستن به #مقام_هدایت برسن و این لذت زیبا رو تجربه کنن اللهم امین یاربالعالمین.... 😔از کسانی دلگیرم تو این مدت خودم بچههام را آزار دادن با #تهمتهای #ناموسی از موقعیتمون سو استفاده کردن اون روزها خیلی برام وحشتناک بود الله به راه راست هدایتشون کند... نتوانستم دربارش براتون بگم بخاطر بعضی مسائلها... الحمدالله که همش به خیر برگذار شد 😔پدرم هم هنوز نمیخواد با هدایتم کنار بیاد و هر بار با حرفهایش ناراحتم میکن ولی دست از دعا کردن بر نمیدارم برای هدایت پدرم هنوز که هنوزه تعصب کورد بودنش همراهش است و الان بعضی وقتها نماز میخونه ولی فکر میکنه ماها دنبال نابودن کردن کوردها هستیم و با این افکار زندگی میکند...عفوم کنید اگه با مشکلات و دردهایم به گریه تون انداختم و شما رو ناراحت کردم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید... خواهران وبردرانم.... این سرگذشت ؛ واقعیت زندگی من بود که براتون گفتم بدون هیچ دروغی به الله قسم این تمام دردهایم نبود چون نمتوانستم همش را براتون بازگو کنم نصف مشکلاتم را براتون بازگو کردم... قصدم از تعریف سرگذشت زندگیم این بود که ایمان قوی و بزرگی داشته باشید و صبر پیشه کنید هیچ وقت از رحمت الله ناامید نشید و هیچ وقت ترس از هدایت نداشته باشی که تو مشکلات یا اذیت و آزار یا طعنه اطرافیان داشته باشی... به الله قسم هر چی در #راه_الله سختی بکشی بیشتر از ایمان لذت خواهید برد و محبت الله روز به روز در قلب و روح جسم و بیشتر میوشود... اجازه بدین ایمان در رگهاتون و خونتون جریان پیدا کنه و از خشنودی الله بیشتر لذت ببرید... #زندگی من پر از درد و غم بود ولی به لطف الله ؛ برای خشنودی الله جان خواهم داد... همه خواهران برادران بزرگوارم را به الله سبحان میسپارم و به آرزوی آن روز که در #فردوس_الاعلی همدیگر را ملاقات کنیم اللهم امین یا رب العالمین..... بازم این خواهر کوچک خودتون رو عفو کنید بخاطر این که شما هارو ناراحت دلنگران کردم از این کانال هم تشکر میکنم که بستری ایجاد کرده برای نشر خوبیها....

والسلام علیکم ورحمت الله وبرکاته

#پـــــــایـــــــان🍂

@admmmj123