👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_چهارم ✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم.... 😔از یه طرفم…
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_پنجم 😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم... بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_ششم
😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...
😔پدرم #تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون #چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...
😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر #غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب #مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...
😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم #چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر #ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...
😏من گفتم #نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو #حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_ششم
😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله های خونه های مسکونی و پارینگهاشون را تمیز میکردم این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم و نزارم دیگه خودمو خانوادم #حرام بخوریم... بابام جوری #قانع کرده بودم هر ماه پولی بهم میداد واسه خریدهای خونه ولی الحمدالله به کمک چند #خواهر و #برادر توانستم یه موسسه خیریه کوچک بزارم البته #رسمی نشد اون پول رو همون جا خرج میشد...
😔پدرم #تصمیم گرفت از اون شهر بره اول بخاطر من دوم بخاطر مادرم از اون شهر رفتیم که بیخیال اینکه من #سوژین فراموش کنم البته همه میدونستن من باهاش #ارتباط تلفنی دارم...
من دوباره همون کار رو تو اون شهر هم گرفتم شرایط واقعا سخت با اون #چادر و #نقاب کارای خونه ها رو انجام دادن اما بدتر از #عذاب_وجدان که داشتم نبود... حداقل با خیال #راحت میتونستم سر #سفره بشینم و خیالم از
بابت خانوادم راحت بود بعضی وقتها فکر میکردم خواهرم راحت شد از دست همه اینا...
😔اما اینطوری نیست اونجام سختی های خودشو داره توی شهر #غربت...
یه روز بابام بهم زنگ زد گفت روژین لیست برات میفرستم بخر و واسه فردا شب #مهمان داریم الان واست #پول میفرستم... چیزهایی که بابام خواسته خیلی بیشتر از پولی بود که من تو جیبم بود...یک کار بود که تمیزکاری خونه بود هیچ وقت تمیز کاری خونه ها رو قبول نمیکردم البته یه چند باری #مجبور شده بودم اونم به ناچاری رفتم اونجا کارام داشت تقریبا تموم میشد...
😔وقتی داشتم تمییز کاری میکردم #چادرم همش داشت خیس میشد #زن اون خونه هم خیلی انگار با اسلامی ها #مشکل داشت خدا بهش رحم کنه و هدایتش دهد با کمال #تاسف حرفای های زد خیلی #قلبم_شکست
😭☝️🏼️همون جا گفتم حسبی الله نعم وکیل خدایا من بخاطر #ترس از تو اینجام این بیخبر چی داره میگه یه دفعه به دلم اومد که #سکوت نکنم چون بحث #اسلام بود پاشدم رفتم پشت به شوهرش کردم نقابمو برداشتم و گفتم از #الله بترس #توبه کن از حرفی که زدی اونم... گفت مگه بد میگم تا این سر و وضع و این #عقیده داشته باشی اینه وضعیتت...
😏من گفتم #نادان خانم من دختر فلان کسم کسی بخواد خودت و شوهرت رو ارزونی میخره(پدرم مشهور بود در شهر بود برای ثروتش)
گفتم اگر اینجام بخاطر اینه که مثل نادانی مثل تو #حرام_خور نشم و از خونه زدم بیرون گوشام رو کر کردم و اومدم بیرون شوهرش جرئت نکرد یه کلمه هم حرف بزنه اما دلم خیلی شکسته شد....😭
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_ششم 😔با بدبختی تونستم یه #کار پیدا کنم پیدا کردن کار واسه یه خانمه نقابی خیلی سخت بود اما بلاخره تمام سعی و تلاش خودم رو کردم... #نظافت_چی خونه ها شدم البته زیاد تو محیط خونه ها کار نمیکردم فقط پله…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_هفتم
😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه یا خوشبختانه باخبر شدن و مثل همیشه بازم #دعوا های پشت سر هم #تهدید های مامانم اما من عین خیالم نبود دیگه این دعوا ها اثری روم نداشت به پشتبانی #الله اونا هم حل شدن...
🌸🍃 من و برادرم تصمیم گرفتیم یه #رستوران بزاریم که از همه نظر عالی بود از همه مهمتر من میتوانستم #حفظ نیمه کاره خودمو تموم کنم (این مدتی کار میکردم خیلی وقت برای درس هام رو داشتم) الحمدلله رستوران رو باز کردیم
اون موقع ها جزء #بهترین روزای زندگیم بودن همه چیز حل شده بود الحمدلله خواهرم #آگرین و برادرم #آروین هم #مسلمان شدن اما در حد یه مسلمان معمولی امروز در حد #نماز و #روزه اما بازم جای شکر بود مامانم دیگه چیزی نگفت دیگه باهام سر و بحث نمیکردن دیگه دعوایی در کار نبود انگار دیگه #خوشحال بود از این موضوع یا اینکه #خسته شده بودن از #دعوا کردن با من چون میدونست من اگر بحث #اسلام باشه محاله #کم بیارم و #امید منو نمیتونه بشکنه.....
➖ لطف الله دوباره شامل حال من شده بود و الحمدلله در دروان بی مشکل به سر میبردم از اون طرفم دنیام شده بود #برادرم انقد بهم نزدیک بودیم حتی یه روز هم نمیتوانستیم بدون هم باشیم بزرگترین دلیلشم این بود که برادرم سبب تمام شدن #مشکلات من بود بزرگترین پشتبانی #دنیام بود و #بهترین دوست و یاور اسلامیم بود....
🌸🍃بعد از 5 سال و 7ماه از #هدایتم تونستم به اذن الله #حفظم رو تموم کنم و #حافظ_قرآن شدم... در حالی من قبل از همه شروع کرده بود اما خیلی گذشت تا تموم کنم حالا بخاطر اینکه توان خودم همین قد بوده یا #سدهای که تو راه بود ولی بازم #خوشحال بودم و جای شکر بود...
من و برادرم همچنان تصمیم داشتیم بریم #عربستان ( #مکه یا #مدینه) که خواهرم رو برگردونیم یا پیشش بمونیم این تصمیم با #ازدواج #برادرم محکم تر شد....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_هفتم
😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه یا خوشبختانه باخبر شدن و مثل همیشه بازم #دعوا های پشت سر هم #تهدید های مامانم اما من عین خیالم نبود دیگه این دعوا ها اثری روم نداشت به پشتبانی #الله اونا هم حل شدن...
🌸🍃 من و برادرم تصمیم گرفتیم یه #رستوران بزاریم که از همه نظر عالی بود از همه مهمتر من میتوانستم #حفظ نیمه کاره خودمو تموم کنم (این مدتی کار میکردم خیلی وقت برای درس هام رو داشتم) الحمدلله رستوران رو باز کردیم
اون موقع ها جزء #بهترین روزای زندگیم بودن همه چیز حل شده بود الحمدلله خواهرم #آگرین و برادرم #آروین هم #مسلمان شدن اما در حد یه مسلمان معمولی امروز در حد #نماز و #روزه اما بازم جای شکر بود مامانم دیگه چیزی نگفت دیگه باهام سر و بحث نمیکردن دیگه دعوایی در کار نبود انگار دیگه #خوشحال بود از این موضوع یا اینکه #خسته شده بودن از #دعوا کردن با من چون میدونست من اگر بحث #اسلام باشه محاله #کم بیارم و #امید منو نمیتونه بشکنه.....
➖ لطف الله دوباره شامل حال من شده بود و الحمدلله در دروان بی مشکل به سر میبردم از اون طرفم دنیام شده بود #برادرم انقد بهم نزدیک بودیم حتی یه روز هم نمیتوانستیم بدون هم باشیم بزرگترین دلیلشم این بود که برادرم سبب تمام شدن #مشکلات من بود بزرگترین پشتبانی #دنیام بود و #بهترین دوست و یاور اسلامیم بود....
🌸🍃بعد از 5 سال و 7ماه از #هدایتم تونستم به اذن الله #حفظم رو تموم کنم و #حافظ_قرآن شدم... در حالی من قبل از همه شروع کرده بود اما خیلی گذشت تا تموم کنم حالا بخاطر اینکه توان خودم همین قد بوده یا #سدهای که تو راه بود ولی بازم #خوشحال بودم و جای شکر بود...
من و برادرم همچنان تصمیم داشتیم بریم #عربستان ( #مکه یا #مدینه) که خواهرم رو برگردونیم یا پیشش بمونیم این تصمیم با #ازدواج #برادرم محکم تر شد....
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هفتم 😔دلم #حسابی با حرفهای اون خانم #درد میکرد با این حرفش به برادرم زنگ زدم اما خیلی #دعوام کرد که چرا رفتم و از این حرفا اما من بیشتر #نگران بودم مامانم از این موضوع باخبر بشه یا بابام که متاسفانه…
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_هشتم
😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید...
🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال #ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای #حنا زده زن داداشم و #ریش برادرم را بوس میکردم دعای #خوشبختی و #سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از #داعی_های دین به #زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما #نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از #ازدواج بریم اما الحمدلله #الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از #بندگان خوب الله خواهند شد...
😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم #سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی #عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت #خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت #ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم #فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود #زید و #سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...
❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد #زندگی_شون مثل #صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....
🌸🍃که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی #روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
☺️خدایا #شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم #نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....
#ادامه_دارد_انشاءالله ..
@admmmj123
#قسمت_چهل_هشتم
😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید...
🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی ازدواج برادرم دنیا مال من شده بود مال #ام_اسلام (لقب روژین) دلم میخواست این لحظه ها تموم نشه همش دستای #حنا زده زن داداشم و #ریش برادرم را بوس میکردم دعای #خوشبختی و #سعادت براشون میکردم اما لحظه های خوش آدم زود میگذره و الحمدلله یکی دیگر از #داعی_های دین به #زندگی من اضافه شد با اومدن شادی (زن داداشم) تصمیم ما محکم تر و محکم تر میشد و رفتن ما #نزدیک تر یعنی اولش قرار بود یه هفته بعد از #ازدواج بریم اما الحمدلله #الله دو برادر دوقلوی دیگر بهم بخشید دو برادر خونی که به اذن پرودگارم از #بندگان خوب الله خواهند شد...
😊همانطور که گفتم مادرم دیگه دست کشیده بود از مقابله کردن بامن... یه روز میخواستن واسه دو برادر تازه بدنیا اومدم اسم بزارن منم هیچی نگفتم هیچ نظری ندادم #سکوت کرده بودم چون اصلا انتظار نداشتم اسمی که من بگم روشون بزارن و یا مامانم قبول کنه هر کی یه نظری میداد مامانم نگاش به من بود خیلی #عجیب نگاهم میکرد منم گفتم مامان چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنی مامانم گفت #خوشحال نیستی دو برادر دیگه داری منم گفتم البته که خوشحالم نذاشت حرفم تموم شه گفت تو نظری برای اسمشون نداری منم گفتم : بیخودی حرف نمیزنم و یکم از این حقیقت #ناراحت بودم که هر چند دیگه مشکلی نبود اما بین من و خانوادم #فرق_های زیادی بود رفتم پیش دو برادر های کوچکم چشمای آبی رنگشون رو به من بود #زید و #سعد خیلی به این دو کوچولو میاد...
❤️تو دلم گفتم خدایا من دارم میرم اگر اسم هاشونم اینا نشد #زندگی_شون مثل #صحابی باشه راهشون و هدایت روشن تو شامل حالشون کن تو فکر فرو رفته بودم....
🌸🍃که صدای مامانم و گفتن زید پسرم به گوشم رسید دلم میخواست بازم بشنوم شاید اشتباهی شنیدم نه بازم شنیدم این دفعه بابام بود مامانم گفت راست میگی #روژین_جان خیلی بهشون میاد همینا رو روشون میزاریم...
☺️خدایا #شکرت الحمدالله اون روز هیچ وقت نشستن کنار خانوادم یادم نمیره خیلی لذت بخش بود هر چی به خانوادم #نگاه میکردم یه چیزی تو دلم تکون میخورد نمیدونم اسمشو ناراحتی بزارم یا خوشحالی....
#ادامه_دارد_انشاءالله ..
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟✌️🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_هشتم 😊بله برادرم #ازدواج کرد با یکی مثل خودش #باحیا و #نجیب لباس سفید و زیر چادرش و #نقاب سفید... 🌸🍃 #زن_داداشم دنیای منو نورانی کرد و هر چی به مشکلات گذشته م نگاه میکردم فقط #امید میدیدم از خوشحالی…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_چهل_نهم
✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای خودمون بگیرم من از این موضوع خیلی #خوشحال بودم به خانوادم گفتم اونام بخاطر من چیزی نگفتن من با اجازه خانوادم میرفتم اونا از همه چی #خبر داشتن...
😔اون روز حالم خراب شد مدتی بود #مریض میشدم #دکتر برام نمونه برداری و #آزمایش نوشته بودن اما بخاطر #ذوق و #اشتیاق #سفر یادم رفته بود انجام بدم...
رفتم #آزمایش اونجا یه برادر دینیم کار میکنه وقتی آزمایش دید رنگ به چهرش نموند پرسیدم چه مشکلی دارم؟ و نگرانم کرد ازش خواهش کردم که چه آزمایشیه....
خلاصه با #نگرانی و #دلتنگی برگشتم خونه فقط دلم میخواست پیش مامان و بابام باشم کنارشون بغلشون سعی خودمو کردم اصلا به روی خودم نیارم اذان ظهر رو میگفت #قلب من داشت می لرزید که اگر جواب آزمایش چیزی ازش میترسم باشه و...
😔من چی دارم با چه #اعمالی برم پیش #الله خدایا خودت بهم #رحم کن وقتی #نگاه کردم پدر و مادرم بیخیال دارن وسایل سفر رو آماده میکنن واقعا حالم بد میشد خدایا یعنی اونا از #مرگ نمیترسن یعنی تا حالا بهش فکر کردن؟
روزی قبل از مراسم بیشتر از همیشه به خانوادم #نگاه میکردم و کاراشون رو میدیدم بیشتر همیشه بهشون #فکر میکردم روز #مراسم بود قرار بود عصر برم جواب آزمایش رو بگیرم اما نه دلم میخواست برم نه میتونستم برم چون مراسم واسه شب بود لباس هامو پوشیدم رفتم جلو #آینه روسریم رو درست کنم بابام گفت #روژین دخترم بیام تو..؟ گفتم بیا بابا جونم تو چشمای سرخش معلوم بود گریه کرده پدرم 42 سال بود اما همیشه مثل یه مرد 24 ساله بود اما اون روز تو اتاق من خیلی بیشتر از سنش بنظر میرسید با دیدن چشمای پدرم نتونستم جلودار خودم بشم مثل همیشه با #سکوت و #لبخندی_تلخ اشکای منم اومد بابام منو تو بغلش گرفته بود #گریه نکن نور چشامم گریه نکن من دوست دارم بری #خواهرت رو برگردونی وقتی خواهرت رفت نه تنها پشتم شکست بلکه دیدم ذره ذره شدن مادرت رو تنهایی های تو و لبخندهای سردت...
😭یکم اروم شدیم از پدرم #حلالیت خواستم که این همه سال اذیتشون کردم مقابلشون ایستادم بابام گفت میدونی واسه چی اومدم اینجا...؟ گفت: وقتی #مسلمان شدی خیلی از این بابت #خوشحال نشدم چون فکر میکردم خیلی طول نمیکشه و این باعث میشه بقیه تصمیمات بزرگ رو بگیری بعد پشیمون بشی و از آینده ت #ترس داشتم اما بعد از یک سال من #افتخار کردم که دو تا دخترانم مسلمانن همیشه به اسمت به #چادرت و حتی به #نقابت #افتخار کردم و میکنم چون من رو #سرافکنده نکردی دخترم...
😭حرفای بابام منو به دنیای دیگری برد #اشکام اجازه نمیداد حتی جواب بابامو بدم فقط بی وقفه گریه میکردم من که #شرم داشتم حتی در تنهایی هام که اینا پدر و مادر من باشن اونا به من #افتخار میکردن... دلم نمیخواست از بغل بابام بیام بیرون دلم نمیخواست اشکام خشک بشن دلم میخواست دستام رو بلند کنم برای #هدایتشون #دعا کنم همون دعا کردنی که وجود #الله رو روشن کرد برام......
#ادامه_دارد_انشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#گامی_به_سوی_رستگاری 🌼قسمت دوم🌼 مادرم اشکها را از گونههایم پاک کرد و گفت: دختر قشنگم، من احساسات زیبایت را درک میکنم و از الله متعال سپاسگزارم که فرزندی همچون تو نصیبم کرده، دنبال معشوقت برو دخترم! این را بدان که دعای خیر مادرت همیشه و هرجا همراهته.…
#گامی_به_سوی_رستگاری
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
🌼قسمت سوم🌼
با گذشت چندین روز و پشتسر گذاشتن خطرات گوناگون به پاکستان رسیدیم.
همهٔ انصار و مجاهدین بههمراه خانوادههایشان در یک دشت وسیعی خیمه زده بودند که هر خیمه متعلق به یک خانواده بود.
یک روز پس از رسیدنمان به آن منطقه، مادر خواهر آسیه پیشم آمد و با مهربانی گفت: دخترم، عموت میخواهد تو و آسیه را به عقد دو مجاهد در بیاورد، آمدم نظرت را بپرسم، چون رضایت دختر در ازدواج شرط است. من هم بهجای مادرت هستم و در قبال تو مثل آسیه وظیفه مادری دارم.
من که از شرم، گونههایم سرخ شده بود و سر به زیر انداخته بودم؛ با صدایی آهسته گفتم: بله مادرجان، هر چه شما و عمو بگویید.
- خیرست انشاءالله! پس مبارکت باشه عزیزم!
زندگی با مجاهدی در راه الله و برای نصرت دین پاکش، چیزی است که هر دخترِ دارای عقیده صحیح آرزویش را دارد، من نیز از دیربازی این تمنا را در دل داشتم.
الحمدلله که خداوند متعال این نعمت را نیز به من ارزانی داشت.
هر روزمان خیلی زیبا میگذشت؛ تماشای تمرینات و استماع تکبیرات مجاهدین بسیار زیبا و لذتبخش بود.
خواهری نیز جداگانه بهما آموزش تیراندازی و نظامی میداد.
بعد از گذشت چند روز، عقد من و آسیه بسته شد.
شوهر آسیه اسمش طلحه بود و شوهر من، مجاهدی مهربان به اسم عمر و ازبکستانی بود.
من زبان ازبکی بلد نبودم اما عمر، به زبان تاجیکی مسلط را بلد بود.
مجاهدم بسیار به من عشق میورزید تا حدی که نبود خانوادهام را کمتر حس میکردم.
یک هفته از ازدواجمان گذشته بود که عمر وارد خیمهمان شد، نگران بهنظر میرسید.
علت را جویا شدم.
گفت: خانوادهام از ازبکستان هجرت کردند و فعلا ازشون خبری نیست. خدا نکنه به دست حکومت کثیف اوزبکستان اسیر شده باشند.
باید تا این وقت خبری ازشون میرسید!
گفتم: نگران نباش انشاءالله که به زودی میان.
- انشاءالله! خب با اجازه من برم به برادران مجاهد سری بزنم.
- باشه، برید. راستی یه لحظه عمر جان!
- بفرما خانمم!
- راستش تو خیمه چیزی نمانده، شام درست کنم. اگه میشه امشب در خیمهٔ دوستانتان بمانید منم خیمه آسیه اینا میرم، شوهرش برای عملیاتی رفته.
- حقت را ببخش مرحبا جان! من نتونستم وظایف یه شوهر را خوب به جا بیارم. راستش چند روز میشه که نگران خانوادهام
هستم بهخاطر همین پاک خانه را فراموش کردم.
- استغفرالله! اینطور نگید، الحمدلله من خوشبختترین زن هستم که همسری مجاهد و شجاعی مثل شما نصیبم شده.
مرا در آغوش گرفت و گفت: منم خوشبختم که الله تو را نصیبم کرده مجاهدهٔ من!
خب مرحبا جانم، من برم از مهاجرین ازبکستان و خانواده ام خبر بگیرم.
عمر رفت منهم پیش آسیه رفتم. خواهرانی از تاجکستان و ازبکستان، مهمانش بودند. خواهران ازبکستانی پرسیدند: مرحبا با یک مجاهد ازبک ازدواج کردی ولی هنوزم زبان ما را یاد نگرفتی دختر؟!
گفتم: نه هنوز نمیدونم.
خندیدن و گفتند: از شوهرت یاد بگیر!
- چشم انشاءالله.
بعد از ادای نماز مغرب؛ آسیه سفره را پهن کرد. برنج درست کرده بود، من خیلی برنج دوست داشتم. از وقتی هجرت کرده بودیم، لب به برنج نزده بودم.
تند تند داشتم میخوردم که یهویی حرف عمرم یادم آمد؛ گفته بود برنج دوست دارد.
به بشقاب نگاه کردم، فقط نیمی ازش مانده بود، نخوردم.
آسیه را صدا زدم گفتم: اینها را جایی بزار، من وقت رفتن به خانه میبرم!
گفت: چرا نخوردی؟!
- فردا دوشنبه است، میزارم برای سحری، حالا همش را بخورم برای سحری چیزی نیست.
- باشه!
بعد از صرف شام؛ با خواهران مشغول گفتوگو بودیم که پسر بچهای وارد خیمه شد و گفت: خواهر مرحبا کدومتونه؟ برادر عمر میخواد ملاقاتش کنه.
ازجام بلند شدم.
- مرحبا منم، عمر کجاست؟
- بیرون منتظره.
رفتم بیرون دیدم عمرم با قامت رعنایش، آهسته قدمهای کوتاهی برمیدارد.
- سلام علیکم و رحمةالله!
- وعلیکم السلام و رحمةالله. برادر طلحه اینا دارن از عملیات میان. بریم خیمه خودمون! به بقیه خواهرا هم خبر بده هرکدام در خیمههای خود بروند؛ چند تن از مجاهدین هم از عملیات دیگری برگشتن شاید به خیمههاشون بروند.
- چشم خبر میدم.
رفتم و به آسیه و بقیهٔ خواهرا آمدن شوهرهاشون را اطلاع دادم.
همهٔ خواهران با خوشحالی از قدوم مجاهدانشون به خیمههای خود رفتند.
به آسیه گفتم: خواهر جانم امانتی منو هم بده!
لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: به چَشم!
بشقاب برنج را آورد. زیر چادرم گرفتم و من همراه با مجاهدم به خیمهٔ خودمان رفتیم.
بشقاب از زیر چادر بیرون آوردم و گفتم: بفرمایید برنج!
- نه دیگه این از کجا؟!
- نه والله عمرجان! گدایی نکردم، راستش ماندهٔ غذای خودم است آوردم برای شما.
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#برای_تو_مینویسم!
داستان ارسالی از اعضای کانال
یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش !
#قسمت_اول
برای تو مینویسم!
بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه ها در امان ماندم، تو کسی هستی که ایمانم را مکمل ساختی با آمدنت در زندگیم تو کسی هستی که توانستم بدانم لذت ایمان و لذت تجارت با الله یعنی چی، تو تنها کسی هستی که به سبب او میتوانم از هر در جنت بتوانم داخل آن شوم و بلاخره تو تنها کسی هستی که در رضایت او رضایت الله نصیبم میگردد!
اطرافیانم میگویند تو را چه شده که به مجاهد عشق می ورزی و از آنها دفاع میکنی!؟ میگویم: چطور کسانی را که الله متعال دوست دارد دوست نداشته باشم!!!
( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )
بیگمان الله کسانی را که چون بنیانی آهنین صف بسته در راه او پیکار میکنند دوست دارد.
ای قهرمان قلبم میدانم زندگی را همیشه قسمی نخواستی که انسان های غافل تمنایش را میکنند همیشه رضایت الله را در هر ضمینه خواستی و همیشه کوشیدی بخاطر دین زندگی کنی بخاطر او مسافر بودی بخاطر او از مردم بنام های مختلف و زشت یاد شدی بخاطر او از خانه و خانواده ات در وقت عین جوانی دور بودی وقتی که یک نوجوان به پهلو و تکیه گاه پدرش نیازمند میباشد و به مهر محبت و آغوش پر از امن مادر ضرورت میداشته باشد وقتی که خواب جوانی شیرین تر در روز و لعبه های جوانی انسان را به خود جلب میکند آن وقت خاص بخاطر دین الله و جهادش دور شدی از همه چیز خواهشاتت را کنار گذاشته در راه پر از خار و خاشاک جهاد پیوستی بدون اینکه فکر کنی به دنیا، دنیا را کنار گذاشته و به راه دین الله قدم گذاشتی برایت افتخار میکنم که چنین زوج الله نصیب بنده کرده است اصلا این هدیه همان خوابی است که "شبی دیدم رسول الله داشت جای را پای بیل میکرد بطرفم رخ کرد و از آنجا کلید را گرفت و فرمود این کلید راه بطرف من است با این کلید میتوانی دروازه ها را بطرف من برایت باز کنی" بلی تو همان کسی هستی که توانستم همراهش گامی بطرف جهاد بگذارم و ازین نعمت بزرگی که الله بر بنده گان خاص خود میکند مستفید شوم!
ای قهرمانم میدانم تو هم انسانی و ضعیف هستی اما از یادت نرود تو مجاهدی و کسی هستی که الله تورا بخاطر دینش و بلند ساختن کلمه لا إله إلا الله انتخاب نموده است این تنگی ها سختی ها و امتحانات این راه تورا سست نسازد و از عضم ات ترا باز ندارد این راهی هست که تمام أنبياء کرام در آن گذر کرده اند و آنها هم مشقت های زیادی را برای الله تحمل نموده است گاهی بخاطر دینش با سنگ ها هدف قرار داده شده و گاهی به آتش انداخته شده اند گاهی دیوانه خطاب شده اند و گاهی گمراه و آنها غریب بوده اند در زمان شان پس ای قهرمانم غربتــت مــبارک بــاد غــربتی که اولیـن رسول یعـنی نوح علیه السلام بــرای او ۹۵۰ ســال طــول کشیـد، آنقــدر غریــب بــود که در مـدت ۹۵۰ســال دعـوتش عــده کمــی به ایــمان آوردنــد ولـی او خسته نـشد، تا جائیکه او را دیـوانه وشاعـر نامیـدن و بــرکـفــراصــرار میکــردنـد، تــو نیـز قــوم خود را ازعبـادت معبودان باطــل نهـی میکنی ولی آنها گفته هایت را تکذیـب میکننــد. آنها آنقدرغریب بودند که حتی پسران شان آنها را تکذیــب میکردند زنــان شان به آنها خیانــت کردند ولی مهــم اینست که آنها خسته نشدند، آنها با مـردم غریب بودند، ولی با الله نه، تااینکه الله آنها را نجات داد ای قهرمانم، بدان که الله بسیارمهربان اســت وبه تــو نیزیاد میدهد که چگونه کشتـی بســازی، و خــود تورا نجات خواهد داد.
بدان ای قهرمانم امتحانات آنها ازین امتحانات ما بزرگتر بود که حتی با یاد کردن آن روح ما در لرزش میاید از احد احد گفتن بلال، نیافتن غذا که در شکم های شان سنگ میبستن تا شهادت عمر در وقت نماز و رنگین شدن قرآن توسط خون عثمان رضی الله عنهما.
#ادامه_دارد...
@admmmj123
داستان ارسالی از اعضای کانال
یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش !
#قسمت_اول
برای تو مینویسم!
بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه ها در امان ماندم، تو کسی هستی که ایمانم را مکمل ساختی با آمدنت در زندگیم تو کسی هستی که توانستم بدانم لذت ایمان و لذت تجارت با الله یعنی چی، تو تنها کسی هستی که به سبب او میتوانم از هر در جنت بتوانم داخل آن شوم و بلاخره تو تنها کسی هستی که در رضایت او رضایت الله نصیبم میگردد!
اطرافیانم میگویند تو را چه شده که به مجاهد عشق می ورزی و از آنها دفاع میکنی!؟ میگویم: چطور کسانی را که الله متعال دوست دارد دوست نداشته باشم!!!
( إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )
بیگمان الله کسانی را که چون بنیانی آهنین صف بسته در راه او پیکار میکنند دوست دارد.
ای قهرمان قلبم میدانم زندگی را همیشه قسمی نخواستی که انسان های غافل تمنایش را میکنند همیشه رضایت الله را در هر ضمینه خواستی و همیشه کوشیدی بخاطر دین زندگی کنی بخاطر او مسافر بودی بخاطر او از مردم بنام های مختلف و زشت یاد شدی بخاطر او از خانه و خانواده ات در وقت عین جوانی دور بودی وقتی که یک نوجوان به پهلو و تکیه گاه پدرش نیازمند میباشد و به مهر محبت و آغوش پر از امن مادر ضرورت میداشته باشد وقتی که خواب جوانی شیرین تر در روز و لعبه های جوانی انسان را به خود جلب میکند آن وقت خاص بخاطر دین الله و جهادش دور شدی از همه چیز خواهشاتت را کنار گذاشته در راه پر از خار و خاشاک جهاد پیوستی بدون اینکه فکر کنی به دنیا، دنیا را کنار گذاشته و به راه دین الله قدم گذاشتی برایت افتخار میکنم که چنین زوج الله نصیب بنده کرده است اصلا این هدیه همان خوابی است که "شبی دیدم رسول الله داشت جای را پای بیل میکرد بطرفم رخ کرد و از آنجا کلید را گرفت و فرمود این کلید راه بطرف من است با این کلید میتوانی دروازه ها را بطرف من برایت باز کنی" بلی تو همان کسی هستی که توانستم همراهش گامی بطرف جهاد بگذارم و ازین نعمت بزرگی که الله بر بنده گان خاص خود میکند مستفید شوم!
ای قهرمانم میدانم تو هم انسانی و ضعیف هستی اما از یادت نرود تو مجاهدی و کسی هستی که الله تورا بخاطر دینش و بلند ساختن کلمه لا إله إلا الله انتخاب نموده است این تنگی ها سختی ها و امتحانات این راه تورا سست نسازد و از عضم ات ترا باز ندارد این راهی هست که تمام أنبياء کرام در آن گذر کرده اند و آنها هم مشقت های زیادی را برای الله تحمل نموده است گاهی بخاطر دینش با سنگ ها هدف قرار داده شده و گاهی به آتش انداخته شده اند گاهی دیوانه خطاب شده اند و گاهی گمراه و آنها غریب بوده اند در زمان شان پس ای قهرمانم غربتــت مــبارک بــاد غــربتی که اولیـن رسول یعـنی نوح علیه السلام بــرای او ۹۵۰ ســال طــول کشیـد، آنقــدر غریــب بــود که در مـدت ۹۵۰ســال دعـوتش عــده کمــی به ایــمان آوردنــد ولـی او خسته نـشد، تا جائیکه او را دیـوانه وشاعـر نامیـدن و بــرکـفــراصــرار میکــردنـد، تــو نیـز قــوم خود را ازعبـادت معبودان باطــل نهـی میکنی ولی آنها گفته هایت را تکذیـب میکننــد. آنها آنقدرغریب بودند که حتی پسران شان آنها را تکذیــب میکردند زنــان شان به آنها خیانــت کردند ولی مهــم اینست که آنها خسته نشدند، آنها با مـردم غریب بودند، ولی با الله نه، تااینکه الله آنها را نجات داد ای قهرمانم، بدان که الله بسیارمهربان اســت وبه تــو نیزیاد میدهد که چگونه کشتـی بســازی، و خــود تورا نجات خواهد داد.
بدان ای قهرمانم امتحانات آنها ازین امتحانات ما بزرگتر بود که حتی با یاد کردن آن روح ما در لرزش میاید از احد احد گفتن بلال، نیافتن غذا که در شکم های شان سنگ میبستن تا شهادت عمر در وقت نماز و رنگین شدن قرآن توسط خون عثمان رضی الله عنهما.
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#برای_تو_مینویسم! داستان ارسالی از اعضای کانال یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش ! #قسمت_اول برای تو مینویسم! بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه…
#برای_تو_مینویسم!
داستان ارسالی از اعضای کانال
#قسمت_دوم
ای قهرمانم و ای مجاهدم فقد چندی دیگر صبر داشته باش و بر الله توکل کن ان شاءالله فتح الله قریب است تو تنها نیستی صد ها برادران و خواهران اسیر دیگر ما برای نصرت دین و فتح دین شب ها دست به دعا نشسته اند برادران مجاهد ما بخاطر آزادی شما از خون های شان تیر هستند و هر روز میکوشند تا راهی برای آزادی اسیران پیدا کنند برادران من کسانی هستن که در میدان های قتال و جهاد خون میدهند و خود را بخاطر عزت و سربلندی و عفت ما تکه تکه میکنند برادران من مجاهدین فی سبیل الله هستن و ما خواهران ناموس اسلام و مجاهدین فی سبیل الله هستیم برادران من میکوشند تا ناموس های شان را از بند دشمنان دین آزاد سازند فقد باید صبور بود، و صد ها یتیم و بیوه های شهدای ما دست به طرف درگاه رب منان ما بالا کرده اند که الله این دین را پیروز گرداند و همچنان زوجات مجاهدین اسیر ما که روز شب در کوشش این اند که اولاد های شان را تربیت کنند که انتقام همه ظلم ستم که بالای مسلمین شده است بیگیرند آیا الله این همه را نادیده میگیرد؟ نه هرگز نه!!!
ای قهرمانم ای نور چشم و تاج سر مسلمین، ای نور امید در هنگام ناامیدی ها، ای شیر مرد، ای قله سربه فلک کشیده بر صبر و ثبات و یقینت بمان که سوگند به پروردگارم تو بر حق هستی!
ای مجاهدم به تو میبالم تو ای آن کسی که وصفت را نمیدانم چگونه توصیف کنم.. شیــرمرد مجـاهد، در حالیکه تمام واژه های خوبی که در برابرت سر تسلیم فرود می آورند. چگونه توصیف کنم در حالیکه لقب زیبای مجاهدت زیباتر از هر واژه است.
بلی! چگونه هیبتت را توصیف کنم که تمام دنیا را لرزانده است و خواب شیرین ملحدان را به کابوس وحشتناک مبدل کرده است. چگونه توصیفت کنم در حالیکه حوریان بهشتی آرزوی تورا دارند!
بلی! لفظ هایم کم اند در برابر بزرگی ات ای شیر مرد مجاهد...
بلی ای قهرمانم شرع الله سبحانه و تعالی خون میخواهد قربانی و صبر استقامت میخواهد نه ادعا و نه نشستن نه شکم پروری و چابلوسی برای طواغیت بلکه شریعت الله علم و عمل و مردانگی میخواهد پس کوشش کن ثابت بسازی که نه تنها ادعای مجاهد بودن را میکنی بلکه ثابت میسازی یک مجاهد حقیقی هستی و حاضر به هر گونه قربانی هستی!
ای قهرمانم ای مجاهد ای کسی الله به تو منت نهاده و تو را جزو کسانی قرار داده که حتی خوابت اجر دارد بس قدر خودت را بدان و افتخار کن که در این راه هستی و نگذار شیطان های انس و جن تو راه از این راه بازدارند و با فتنه ها تو را از جهاد نامید کنند و بدان که باد برگ های زرد را از برگ های سبز جدا میکند پس مواظب باش که از بین سبز ها جدا نشوی...
ای قهرمانم میدانم میخاهی ازین دسته کسان باشی"کسانی که هجرت میکنند به طرف جهاد وآرزویشان شهادت فی سبیل الله هست و آنها قطعا به آرزویشان میرسند و ارواحشان برپرندگان سبز رنگ دربهشت میچرند" و برای بودن مثل چنین اشخاص باید سختی ها قربانی ها اسارت گرسنگی تشنگی دوری از دوستان و فامیل و صد ها مشکلات دیگرا این دنیا را در این راه باید تحمل کرد.
ای قهرمانم ازت میخاهم تا از جمله غربا باشی غرباء كسانی هستند كه خلوت شب تنها رفيق آنها است، چون تنها لحظه آرام از سخنان و شبهات و طعنه های اطرافيان است....غرباء شب را دوست دارند، چون با الله شان درد و دل ميكنند، برای غرباء شبها و تاريكی اش دلگير كننده نيست، چون دردها وغم هايشان را با مولايشان و وكيلشان نجوا ميكنند....غرباء چشمانشان فقط برای يك ذات میگريد، آنهم اللّه واحد و قهار..... غرباء كسانی اند كه در مقابل طواغيت سرخم نكرده اند..... غرباء سيلی پدر را خورده اند؛ دشنام مادر و تهديداتشان را با جان و دل خريده اند، فقط برای رضايت مولايشان
ای قهرمان غريبم، تورا لقاء ربت در بهشت كافی است و آنان را عذاب الله پس غمگین نباش!
#ادامه_دارد...
@admmmj123
داستان ارسالی از اعضای کانال
#قسمت_دوم
ای قهرمانم و ای مجاهدم فقد چندی دیگر صبر داشته باش و بر الله توکل کن ان شاءالله فتح الله قریب است تو تنها نیستی صد ها برادران و خواهران اسیر دیگر ما برای نصرت دین و فتح دین شب ها دست به دعا نشسته اند برادران مجاهد ما بخاطر آزادی شما از خون های شان تیر هستند و هر روز میکوشند تا راهی برای آزادی اسیران پیدا کنند برادران من کسانی هستن که در میدان های قتال و جهاد خون میدهند و خود را بخاطر عزت و سربلندی و عفت ما تکه تکه میکنند برادران من مجاهدین فی سبیل الله هستن و ما خواهران ناموس اسلام و مجاهدین فی سبیل الله هستیم برادران من میکوشند تا ناموس های شان را از بند دشمنان دین آزاد سازند فقد باید صبور بود، و صد ها یتیم و بیوه های شهدای ما دست به طرف درگاه رب منان ما بالا کرده اند که الله این دین را پیروز گرداند و همچنان زوجات مجاهدین اسیر ما که روز شب در کوشش این اند که اولاد های شان را تربیت کنند که انتقام همه ظلم ستم که بالای مسلمین شده است بیگیرند آیا الله این همه را نادیده میگیرد؟ نه هرگز نه!!!
ای قهرمانم ای نور چشم و تاج سر مسلمین، ای نور امید در هنگام ناامیدی ها، ای شیر مرد، ای قله سربه فلک کشیده بر صبر و ثبات و یقینت بمان که سوگند به پروردگارم تو بر حق هستی!
ای مجاهدم به تو میبالم تو ای آن کسی که وصفت را نمیدانم چگونه توصیف کنم.. شیــرمرد مجـاهد، در حالیکه تمام واژه های خوبی که در برابرت سر تسلیم فرود می آورند. چگونه توصیف کنم در حالیکه لقب زیبای مجاهدت زیباتر از هر واژه است.
بلی! چگونه هیبتت را توصیف کنم که تمام دنیا را لرزانده است و خواب شیرین ملحدان را به کابوس وحشتناک مبدل کرده است. چگونه توصیفت کنم در حالیکه حوریان بهشتی آرزوی تورا دارند!
بلی! لفظ هایم کم اند در برابر بزرگی ات ای شیر مرد مجاهد...
بلی ای قهرمانم شرع الله سبحانه و تعالی خون میخواهد قربانی و صبر استقامت میخواهد نه ادعا و نه نشستن نه شکم پروری و چابلوسی برای طواغیت بلکه شریعت الله علم و عمل و مردانگی میخواهد پس کوشش کن ثابت بسازی که نه تنها ادعای مجاهد بودن را میکنی بلکه ثابت میسازی یک مجاهد حقیقی هستی و حاضر به هر گونه قربانی هستی!
ای قهرمانم ای مجاهد ای کسی الله به تو منت نهاده و تو را جزو کسانی قرار داده که حتی خوابت اجر دارد بس قدر خودت را بدان و افتخار کن که در این راه هستی و نگذار شیطان های انس و جن تو راه از این راه بازدارند و با فتنه ها تو را از جهاد نامید کنند و بدان که باد برگ های زرد را از برگ های سبز جدا میکند پس مواظب باش که از بین سبز ها جدا نشوی...
ای قهرمانم میدانم میخاهی ازین دسته کسان باشی"کسانی که هجرت میکنند به طرف جهاد وآرزویشان شهادت فی سبیل الله هست و آنها قطعا به آرزویشان میرسند و ارواحشان برپرندگان سبز رنگ دربهشت میچرند" و برای بودن مثل چنین اشخاص باید سختی ها قربانی ها اسارت گرسنگی تشنگی دوری از دوستان و فامیل و صد ها مشکلات دیگرا این دنیا را در این راه باید تحمل کرد.
ای قهرمانم ازت میخاهم تا از جمله غربا باشی غرباء كسانی هستند كه خلوت شب تنها رفيق آنها است، چون تنها لحظه آرام از سخنان و شبهات و طعنه های اطرافيان است....غرباء شب را دوست دارند، چون با الله شان درد و دل ميكنند، برای غرباء شبها و تاريكی اش دلگير كننده نيست، چون دردها وغم هايشان را با مولايشان و وكيلشان نجوا ميكنند....غرباء چشمانشان فقط برای يك ذات میگريد، آنهم اللّه واحد و قهار..... غرباء كسانی اند كه در مقابل طواغيت سرخم نكرده اند..... غرباء سيلی پدر را خورده اند؛ دشنام مادر و تهديداتشان را با جان و دل خريده اند، فقط برای رضايت مولايشان
ای قهرمان غريبم، تورا لقاء ربت در بهشت كافی است و آنان را عذاب الله پس غمگین نباش!
#ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
محل دفن دختر!!! داستان دختری است که آلوده ی تماسهای تلفنی نامشروع نبود. زانی و فاحشه نبود اما در استفاده از تلفن سهل انگاری نموده و با این و و آن به قصد وقت گذرانی گفتگو می کرد. مهم این که دختر ازدواج کرد و بر خود اعتماد داشت که او دوشیزه اســت بــا مردی…
.
صدا زد فلانی با این صدا آن زن را ترس و وحشتی بزرگ
فراگرفت به او گفت: چه میخواهی
جواب داد میخواهم مانند آنچه قبلاً انجام دادیم انجام بدهیم. زن شروع به گریه و التماس کرد التماس میکنم که این کار را
انجام ندهی آیا بار اول کافی نبود ستر برادرت را پاره کردی. و
شروع به زاری و التماس کرد، اما آن
مجرم
که شیطان
بر
قلبش
چیره شده بود پافشاری و اصرار نمود و بار دیگر او را با نوار
تهدید کرد. به آن زن گفت اگر این بار آخر با من کنار نیایی، پیش برادرم رسوایت میکنم. بدین ترتیب بار دیگر آن زن رازداری رسواکننده را پذیرفت و خودش را تسلیم او ،کرد وقتی کار را با او انجام داد. چنین شد که بعدها در اوقاتی معین نزد زن می آمد و از او درخواست می کرد و او را تهدید مینمود و با او آن کار زشت را انجام میداد یک بار او را صدا زد آن زن گمان کرد که طبق عادت او را می خواهد و در صورت عدم پذیرش او را رسوا خواهد کرد.
اما این بار وحشتناکتر و کاری زشت تر از او خواست. به او گفت دوست عزیزی دارم و از تو میخواهم تا با او این
کار را انجام دهی.
آن زن شروع به گریهای سخت و جگر سوزی کرد و هنگامی که از آن سنگدل مهربانی نیافت و در مقابل آن سنگ سخت، آه و ناله اش به جایی نرسید از ترس این که شوهرش را با خبر کند راهی جز جواب مثبت دادن به او ندید برای زن وقتی تعیین کرد تا در آن وقت به آن مکان رفته و با دوستش مرتکب فحشا شود.
بعد از این چه؟ با دوستش قرار گذاشت و در آن وقت معین با اتومبیل دوستش به دنبال همسر برادرش آمد و او با . سوار اتومبیل ،شد زن برادر را تحویل دوستش داد با او خلوت نموده و مرتکب فحشا شد و او را بسیار پسندید و به او اجازه خروج نداد، زن هر چه التماس کرده و اصرار نمود که او را به منزل برگرداند، اما آن مجرم نپذیرفت بلکه چندین روز او را پیش خود نگهداشته و مکرراً مرتکب فحشا شد شوهر زن به خانه آمد و
می
همسرش را نیافت از همسایه ها دوستان و نزدیکان سؤال کرد، از او خبری نیافت تا چند روز گذشت چاره ای ندید جز این که پلیس را در جریان بگذارد پلیس شوهر زن را خواسته و از او تحقیق کردند و برادر شوهر را نیز احضار کرده و از او بازجوئی نمودند، و او جواب آنها را داد او را مختصر شکنجه ای نمودند، اما او اعتراف نکرد بعد او را آزاد کردند برادر شوهر پیش دوستش رفت و گفت: - ما را رسوا کردی چرا او را نگهداشتی، پلیس و مأمورین
انتظامی و امنیتی در جستجوی او هستند.
جواب داد به خدا خیلی پسندیدمش
گفت: الان راه حل چیست؟ میخواهم او را برگردانم. جواب داد: چطور او را برگردانیم؟ در حالی که مأموران انتظامی و امنیتی در جستجوی او هستند اگر او را برگردانیم ما را رسوا می کند. به نظر من باید تمامش کنیم هر دو جمع شده و بدون شفقت و مهربانی با او مرتکب فحشا شدند و بعد به مکانی رفته و او را کشته و دفن نمودند.
یکی از مأموران امنیتی که روی پرونده این زن کار می کرد، در راهی که میرفت به تقدیر الهی متوجه تپه خاکی غیر طبیعی شد
#ادامه دارد...✍
صدا زد فلانی با این صدا آن زن را ترس و وحشتی بزرگ
فراگرفت به او گفت: چه میخواهی
جواب داد میخواهم مانند آنچه قبلاً انجام دادیم انجام بدهیم. زن شروع به گریه و التماس کرد التماس میکنم که این کار را
انجام ندهی آیا بار اول کافی نبود ستر برادرت را پاره کردی. و
شروع به زاری و التماس کرد، اما آن
مجرم
که شیطان
بر
قلبش
چیره شده بود پافشاری و اصرار نمود و بار دیگر او را با نوار
تهدید کرد. به آن زن گفت اگر این بار آخر با من کنار نیایی، پیش برادرم رسوایت میکنم. بدین ترتیب بار دیگر آن زن رازداری رسواکننده را پذیرفت و خودش را تسلیم او ،کرد وقتی کار را با او انجام داد. چنین شد که بعدها در اوقاتی معین نزد زن می آمد و از او درخواست می کرد و او را تهدید مینمود و با او آن کار زشت را انجام میداد یک بار او را صدا زد آن زن گمان کرد که طبق عادت او را می خواهد و در صورت عدم پذیرش او را رسوا خواهد کرد.
اما این بار وحشتناکتر و کاری زشت تر از او خواست. به او گفت دوست عزیزی دارم و از تو میخواهم تا با او این
کار را انجام دهی.
آن زن شروع به گریهای سخت و جگر سوزی کرد و هنگامی که از آن سنگدل مهربانی نیافت و در مقابل آن سنگ سخت، آه و ناله اش به جایی نرسید از ترس این که شوهرش را با خبر کند راهی جز جواب مثبت دادن به او ندید برای زن وقتی تعیین کرد تا در آن وقت به آن مکان رفته و با دوستش مرتکب فحشا شود.
بعد از این چه؟ با دوستش قرار گذاشت و در آن وقت معین با اتومبیل دوستش به دنبال همسر برادرش آمد و او با . سوار اتومبیل ،شد زن برادر را تحویل دوستش داد با او خلوت نموده و مرتکب فحشا شد و او را بسیار پسندید و به او اجازه خروج نداد، زن هر چه التماس کرده و اصرار نمود که او را به منزل برگرداند، اما آن مجرم نپذیرفت بلکه چندین روز او را پیش خود نگهداشته و مکرراً مرتکب فحشا شد شوهر زن به خانه آمد و
می
همسرش را نیافت از همسایه ها دوستان و نزدیکان سؤال کرد، از او خبری نیافت تا چند روز گذشت چاره ای ندید جز این که پلیس را در جریان بگذارد پلیس شوهر زن را خواسته و از او تحقیق کردند و برادر شوهر را نیز احضار کرده و از او بازجوئی نمودند، و او جواب آنها را داد او را مختصر شکنجه ای نمودند، اما او اعتراف نکرد بعد او را آزاد کردند برادر شوهر پیش دوستش رفت و گفت: - ما را رسوا کردی چرا او را نگهداشتی، پلیس و مأمورین
انتظامی و امنیتی در جستجوی او هستند.
جواب داد به خدا خیلی پسندیدمش
گفت: الان راه حل چیست؟ میخواهم او را برگردانم. جواب داد: چطور او را برگردانیم؟ در حالی که مأموران انتظامی و امنیتی در جستجوی او هستند اگر او را برگردانیم ما را رسوا می کند. به نظر من باید تمامش کنیم هر دو جمع شده و بدون شفقت و مهربانی با او مرتکب فحشا شدند و بعد به مکانی رفته و او را کشته و دفن نمودند.
یکی از مأموران امنیتی که روی پرونده این زن کار می کرد، در راهی که میرفت به تقدیر الهی متوجه تپه خاکی غیر طبیعی شد
#ادامه دارد...✍
Forwarded from بنر های حب حلال via @DitakBot
#اعتماد_مضر😰😭
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
میخواستم که #داستان زندگی خود را بیان کنم که تا خواهرانم بدانندودرس عبرت بگیرن
من دختری ۱۸ ساله هستم
از یک خانواده مذهبی ومتاهل هستم ...یعنی نامزدم
بعد از مدتی از نامزدیم یه روز از اینترنت با یک پسراشنا شدم اول اشتباهی پیویش توی گوشیم اومد بعد عکس پروفایلشو نگاه کردم عکس خوبی بود منم ذخیره کردم و بعدپیویش رو پاک کردم
راستش ساده بودمو زیاد هم از مجازی نمیدونستم و بلد نبودم 😔
پیویش رو پاک کردم اما دوباره اومد و نمیدونستم چجوری میشه حذفش کرد و بلاک کردن هم بلد نبودم
بعد دیدم که زنگ زد منم جواب دادم صداش رو که شنیدم فهمیدم که این پسر است قطع کردم بعد پیام فرستادکه شما؟؟؟
منم که ساده بودم اسمم رو گفتم بعد گفت که شماره منو از کجا آوردی من گفتم که شماره شما را ندارم فقط از ایمو پیویتون اومد توی گوشی ....بعد من پاک کردم
دیدم که باز زنگ زد منم ساده جواب دادم گفتم که زنگ نزن بابایا یکی از خانواده ام بدونه منو میکشه،بعد اونم گفت...😭
#ادامه داستان کلیک کنید ⤵️
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
میخواستم که #داستان زندگی خود را بیان کنم که تا خواهرانم بدانندودرس عبرت بگیرن
من دختری ۱۸ ساله هستم
از یک خانواده مذهبی ومتاهل هستم ...یعنی نامزدم
بعد از مدتی از نامزدیم یه روز از اینترنت با یک پسراشنا شدم اول اشتباهی پیویش توی گوشیم اومد بعد عکس پروفایلشو نگاه کردم عکس خوبی بود منم ذخیره کردم و بعدپیویش رو پاک کردم
راستش ساده بودمو زیاد هم از مجازی نمیدونستم و بلد نبودم 😔
پیویش رو پاک کردم اما دوباره اومد و نمیدونستم چجوری میشه حذفش کرد و بلاک کردن هم بلد نبودم
بعد دیدم که زنگ زد منم جواب دادم صداش رو که شنیدم فهمیدم که این پسر است قطع کردم بعد پیام فرستادکه شما؟؟؟
منم که ساده بودم اسمم رو گفتم بعد گفت که شماره منو از کجا آوردی من گفتم که شماره شما را ندارم فقط از ایمو پیویتون اومد توی گوشی ....بعد من پاک کردم
دیدم که باز زنگ زد منم ساده جواب دادم گفتم که زنگ نزن بابایا یکی از خانواده ام بدونه منو میکشه،بعد اونم گفت...😭
#ادامه داستان کلیک کنید ⤵️