🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_ام
🌸🍃یه همسایه جدید نزدیک خونه مون تازه اومده بودن دو تا دختر و یک پسر داشتن دختراش خیلی محجبه و مودب بودن... هر کسیکه میدیم که محجبه باشه یا قرآن میخونه و یا از الله سبحان میگفت دوستش داشتم... همیشه گدایی دوستیش را میکردم این همسایه عزیزم خیلی مومن بودن وایی خدایا کاش یک بار دیگه میشد میدیدمشون ؛ با مادر خانواده حرف زدم خیلی آروم و با محبت بودن درباره دین باهاش بحث کردم... از توحید برام میگفت دخترهاش رو میفرستاد خونه مون تا به منو تبسم قرآن یاد بدن روزهای زیبایی بود... سوره بقره رو کامل یاد گرفتیم یه روز دختر کوچیکش دانشجو بود باهم درباره عقیده حرف زدیم ازش یه سوال پرسیدم که این شیخ ها اگر کارشون اشتباهه پس چطور میتونن مثلا شیشه بخورن یا تیغ و یا کارهای #غیر_عادی بکنن؟ گفت همش دروغه و این کارها اصلا ربطی به اسلام ندارد و نه رسول اللهﷺ و نه اصحابشان هیچ کدامشان تیغ نخوردن و از این کارهای #غیر_عادی انجام ندادن... گفتم یه دلیل محکم میخوام که راضی بشم اون هم از قرآن آیه های توحیدی گفت و با معنی و تفسیر که شرکه و شریک قرار دادن برای الله است... با خودم گفتم خب از قرآن دلیل محکم تری پیدا نمیکنم... باز هم خواب دیدن هام بازم شروع شد خیلی خواب های #وحشتناکی میدیم... دوست نداشتم تو خونه ماهواره داشته باشیم از فلیم های ماهواره بدم میومد مدتی با شوهرم سر ماهواره دعوا داشتیم ولی هیچ کاری نتونستم انجام بدم... یواش یواش خودمم به فیلم های #ماهواره عادت کردم و به راحتی فلیم هایی که مردم را منحرف میکرد و پر گناه بود نگاه میکردم... حتی حدی رسیده بود تکرار سریال های جم_تی_وی رو هم میدیدم عصر بود صدای اذان عصر رو شنیدم یک لحظه به خودم اومدم که سبحان الله بخاطر یه فیلم نماز ظهر یادم رفته... وایی از خودم خیلی بدم اومد بلند شدم نماز عصر خوندم هرکاری کردم از #شرمندگی در مقابل الله نتونستم نماز ظهر قضا بخونم... #تلویزیون رو خاموش کردم بودم کنار جا نمازم خوابم برد الانم نمیدونم اون لحظات خواب بودم یا بیدار ولی خودم احساس میکردم بیدارم یه نفر دیدم از اتاق خوابم اومد بیرون فقط نصف بدنش رو میدیدم با لباس بلند سبز اومد نزدیکم پایین لباسم رو گرفت تند تکان داد و مُشتی زد تو چشمم من فریاد زدم دستم را روی چشمام گذاشتم گفتم وای چشمام کور شدن اخ چشمام کور شدن... گفت به درک که #کور شدن #بدبخت... چشمی که مرتکب گناه بشه بهتره که کور باشه سبحان الله فهمیدم که بازم گناهانم را بهم نشون میدادن خواستم توبه کنم تو خواب لال شدم دو نفر اومدن دستانم رو گرفتن و روی زمین میکشیدن منم میگفتم کجا منو میبرید؟ گفتن میبریمت حضور الله که توضیح بدی که چشمانت را به تو داده که باهاش زندگی کنی زیبایی نعمت دنیا رو باهاش ببینی ولی تو امانت الله را ضایع کردی... 😭گفتم ببخشید غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم گفتن تازه دیر شده این همون روزی است که الله بهتون وعده داده که توبه هاتون هیچ فایده ای نداره... گفتم فقط یه بار دیگه زنده ام کنید به الله قسم توبه میکنم تکرار و نمیکنم گفتن تو تازه مُردی وقتی زنده بودی میتونستی توبه کنی گناه نکنی فایده ای نداره... باید تاوان گناهت را بدی 😰با وحشت فقط گریه میکردم خودم را عقب میکشیدم ؛ یه لحظه حرفی یادم اومد شنیده بودم که اگر به خدا قسم بدی بهت #فرصت #دوباره میدن... گفتم شما را به عظمت و بزرگی رحم الله قسم میدم این بار عفوم کنید دیگه تکرار نمیکنم... سبحان_الله دستهایم رو ول کردن و از خواب پریدم یه لحظه تند نفس کشیدم دست و پاهام بی حس بودن صدای تپش قلبم که انگار تازه به تپش افتاده بود را شنیدم دست و پاهام را نگاه کردم کبود کبود شده بودن انگار واقعا مُرده بودم د بهم فرصت دوباره دادن... 😔بازم منِ گناهکار شروع کردم به توبه کردن و بازم شرمنده الله
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_ام
🌸🍃یه همسایه جدید نزدیک خونه مون تازه اومده بودن دو تا دختر و یک پسر داشتن دختراش خیلی محجبه و مودب بودن... هر کسیکه میدیم که محجبه باشه یا قرآن میخونه و یا از الله سبحان میگفت دوستش داشتم... همیشه گدایی دوستیش را میکردم این همسایه عزیزم خیلی مومن بودن وایی خدایا کاش یک بار دیگه میشد میدیدمشون ؛ با مادر خانواده حرف زدم خیلی آروم و با محبت بودن درباره دین باهاش بحث کردم... از توحید برام میگفت دخترهاش رو میفرستاد خونه مون تا به منو تبسم قرآن یاد بدن روزهای زیبایی بود... سوره بقره رو کامل یاد گرفتیم یه روز دختر کوچیکش دانشجو بود باهم درباره عقیده حرف زدیم ازش یه سوال پرسیدم که این شیخ ها اگر کارشون اشتباهه پس چطور میتونن مثلا شیشه بخورن یا تیغ و یا کارهای #غیر_عادی بکنن؟ گفت همش دروغه و این کارها اصلا ربطی به اسلام ندارد و نه رسول اللهﷺ و نه اصحابشان هیچ کدامشان تیغ نخوردن و از این کارهای #غیر_عادی انجام ندادن... گفتم یه دلیل محکم میخوام که راضی بشم اون هم از قرآن آیه های توحیدی گفت و با معنی و تفسیر که شرکه و شریک قرار دادن برای الله است... با خودم گفتم خب از قرآن دلیل محکم تری پیدا نمیکنم... باز هم خواب دیدن هام بازم شروع شد خیلی خواب های #وحشتناکی میدیم... دوست نداشتم تو خونه ماهواره داشته باشیم از فلیم های ماهواره بدم میومد مدتی با شوهرم سر ماهواره دعوا داشتیم ولی هیچ کاری نتونستم انجام بدم... یواش یواش خودمم به فیلم های #ماهواره عادت کردم و به راحتی فلیم هایی که مردم را منحرف میکرد و پر گناه بود نگاه میکردم... حتی حدی رسیده بود تکرار سریال های جم_تی_وی رو هم میدیدم عصر بود صدای اذان عصر رو شنیدم یک لحظه به خودم اومدم که سبحان الله بخاطر یه فیلم نماز ظهر یادم رفته... وایی از خودم خیلی بدم اومد بلند شدم نماز عصر خوندم هرکاری کردم از #شرمندگی در مقابل الله نتونستم نماز ظهر قضا بخونم... #تلویزیون رو خاموش کردم بودم کنار جا نمازم خوابم برد الانم نمیدونم اون لحظات خواب بودم یا بیدار ولی خودم احساس میکردم بیدارم یه نفر دیدم از اتاق خوابم اومد بیرون فقط نصف بدنش رو میدیدم با لباس بلند سبز اومد نزدیکم پایین لباسم رو گرفت تند تکان داد و مُشتی زد تو چشمم من فریاد زدم دستم را روی چشمام گذاشتم گفتم وای چشمام کور شدن اخ چشمام کور شدن... گفت به درک که #کور شدن #بدبخت... چشمی که مرتکب گناه بشه بهتره که کور باشه سبحان الله فهمیدم که بازم گناهانم را بهم نشون میدادن خواستم توبه کنم تو خواب لال شدم دو نفر اومدن دستانم رو گرفتن و روی زمین میکشیدن منم میگفتم کجا منو میبرید؟ گفتن میبریمت حضور الله که توضیح بدی که چشمانت را به تو داده که باهاش زندگی کنی زیبایی نعمت دنیا رو باهاش ببینی ولی تو امانت الله را ضایع کردی... 😭گفتم ببخشید غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم گفتن تازه دیر شده این همون روزی است که الله بهتون وعده داده که توبه هاتون هیچ فایده ای نداره... گفتم فقط یه بار دیگه زنده ام کنید به الله قسم توبه میکنم تکرار و نمیکنم گفتن تو تازه مُردی وقتی زنده بودی میتونستی توبه کنی گناه نکنی فایده ای نداره... باید تاوان گناهت را بدی 😰با وحشت فقط گریه میکردم خودم را عقب میکشیدم ؛ یه لحظه حرفی یادم اومد شنیده بودم که اگر به خدا قسم بدی بهت #فرصت #دوباره میدن... گفتم شما را به عظمت و بزرگی رحم الله قسم میدم این بار عفوم کنید دیگه تکرار نمیکنم... سبحان_الله دستهایم رو ول کردن و از خواب پریدم یه لحظه تند نفس کشیدم دست و پاهام بی حس بودن صدای تپش قلبم که انگار تازه به تپش افتاده بود را شنیدم دست و پاهام را نگاه کردم کبود کبود شده بودن انگار واقعا مُرده بودم د بهم فرصت دوباره دادن... 😔بازم منِ گناهکار شروع کردم به توبه کردن و بازم شرمنده الله
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_ام
✍🏼بلند شد #وضو گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و #گریه کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش #دعا میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی #فرق میکرد...
😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم #خطور نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش...
😔گفت اگر یه وقت #شهید بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو #زندگی کنیم...
😭گفت اگر شهید شدم #ازدواج کن چون نمیخوام #آواره بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم...
😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی #سنگین بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم...
😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی #احساسی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در #قلبم بمونه داد بزن....
😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم...
فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش #کادو خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره #میمردم...
😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از #قرض هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن...
3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم #رفتار میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور #غم_انگیزی خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه...
😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی...
😔والله خیلی سخته #دل بکنم ازت ولی مجبورم چون #الله رو بیشتر از تو #دوست_دارم...
چند تا #اشک ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز #روزه اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، #افطاری رو آماده کردم به #کیک براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد...
رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود #شام نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم...
رفتیم بیرون توی راه گفت #ناراحت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و #غمگینی و #ناراحت اما بدون والله من میرم که از #ناموس #خواهرانم و #کودکان و #زنان مظلوم دفاع کنم.....
☝️🏼️والله از الله میترسم که در #قیامت من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این #امتحان الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم
دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم....
میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه
توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این #ماه خیلی خیلی #خوشکل تره بخدا قسم....
🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو #سورپرایز کنیم...
گفت باشه تا عصر وقت داریم روز #جمعه بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه #ادکلن ...
البته یه #شاخه_گل هم خریدم
عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستش خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام #قلبم برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما #دلم رو #پاک از دست داده بودم...
دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک #گردنبند خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت #گوشواره و یه دستبند...
😊چشمام رو باز کردم خیلی #قشنگ بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد #مادرشوهرم اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم...
رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت #تشکر نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123
#قسمت_سی_ام
✍🏼خلاصه یک شب #عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این #دعوا تموم بشه...
🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ #جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.
➖فکر کردم بابام داره باهام #شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...
🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو #عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....
➖گفتم پس واللهی بابا جان من #باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....
💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم #قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من #سبحان_الله این برادر برادر منه...
🌸🍃واقعا هم از #ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش #محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر #برادرم تاج سرم ...
✍🏼 #ادامه_دارد_انشاءالله......
@admmmj123