من به خودم خیانت کردم
1402/10/01
#لزبین
وقتی به خودم اومدم
شب اولی که بغض ناشی از اولین شب دوری از لطافت مادر و حمایت پدر رو به امید آغوش گرم تکیه گاه جدید زندگیم قورت دادم
شبی که منتظر معاشقه و القای حس امنیت از طرف مرد زندگیم بودم و خستگی مراسم مسخره ی عقد و عروسی رو
پشت خنده های بی بدیل و برق چشم نه چندان بی دلیلم قایم کرده بودم؛
نوزده سالم بود!دو سه ماهی میشد که جلوی آینه و جلوی دوستام تمرین عشوه گری و غنچه کردن لبام کرده بودم
وقتی کنارش روی تخت خوابیدم داشتم مرور میکردم که از کجا شروع کنم!نا سلامتی شب تکرار نشدنیه زندگیم بود
پاره شد!
سلسله ی افکارمو میگم!
ریخت!
پل آرزو هام!
حداقل ی بوس میکردی!
اولین تماس بدنش،آلت وارفته و پر پشم و پیلش با باسنم بود!
خب نگار حالا عیبی نداره،این خره نمیفهمه بعدا یادش میدی!
بعدا…
چقدر؟چند روز؟سال؟
آدم بدی نبود و نیست،منم براش کم نذاشتم!
ولی …
بگذریم…
اصل مطلب
تنها تفریحم تو خونه ی اجاره ای،که پول پیشش از اجاره عقب افتادش کمتر بود؛
یا گوشی صاب مردم بود که به زور چسب نواری و تف چند ساعتی منو از سلول انفرادی پر سر و صدام بیرون میاورد،
یا ی هم صحبتی،دوستی،که چند ساعتی با هوو دار شدن اکرم و اجاق کوری صغری خانم،امید ساختگی تزریق کنیم به خودمون که آره از ما بدترم هست،والا نیست!
-نگار امشب که شوهر بد ریختت نمیاد ی رول بار کنم بزنیم زیرش؟
آره بابا بزنیم بریم فضا(البته فضایی که ما برای خودمون تصور می کنیم اون بالا نیست،همین پایینه ی جا بدون بدبختی که دقیقا عینهو فضا غیر قابل دسترسه)
خب حالا بدو تا خوابمون نگرفته رولش کن دختر جون
اسم دوستم:اینجا که کنتور نمیندازه نگینه ازم کوچیکتره و مجرد!
تو فکر بودم که صدای سرفه هاش میگفت که باید کمربند و ببندمو چند ساعتی خالی شم از فکر تنهایی و کمبود محبت
خوب که چشامون قرمز شد،هردومون از فرط خستگی بشور و بساب زیر پتوی زپرتی و مندرسی بودیم که ننم خدا بیامرز خیر سرش جهاز داده بود
چشام باز بود و تو خلسه ی خودم داشتم شب اول زندگیم با حامد رو اونطور که خودم میخواستم بازسازی میکردم:
از پشت چسبید بهم،اروم و با طمانینه منو تو بغلش جا کرد
موهامو نوازش میکرد و پخش میکرد روی بالشت.
فشار نوک انگشتاشو روی سرم حس میکردم و ناخود آگاه با هر بار نوازش لرزه ی کوچیکی پاهام رو بهم فشار میداد
همونطور که دستش توی موهام بود لبش رو از پشت رسوند به گردنم،مور مورم شد و استارت نفس های عمیقم زده شد
لبش رو حرکت میداد و خیلی نامنظم و غافلگیرانه بوس های ریزش حرارتمو بیشتر و بیشتر میکرد،
هرچقدر صدای ریز ناله ها و نفس کشیدنام تند تر و بلندتر میشد،سرعت بوس کردنش رو کم میکرد !لعنتی!
خودم رو بهش فشار میدادم و صدای ملچ ملوچ خوردن گردنم صدای ناله هامو به طور کامل مهار کرده بود!
دستش رو رقص کنان از روی بازوم به طرف نوک انگشتام می کشید و در مسیر برگشت گوشم رو با زبونش بازی میداد
نه خبری از زبری ریش و سبیل زمختش بود و نه خبری از بوی بد دهن!دستش رو که روی سینه هام برد،اختیاری نداشتم و با دست خودم بهش فهموندم که فشارش بده اذیتم نکن،انقدر تو همین معاشقه غرق لذت شده بودم که گور بابای ارگاسم!
حالا نوبت من بود،برگشتم سمتش،
وقتی لباش رو روی لبام حس کردم،
هرچقدر هم چت باشم!هرچقدر هم حشری و تو اوج خیال پردازی باشم هیچ وقت لبهای حامد انقدر لطیف و با ظرافت نیست
چشامو باز کردم
من شب زفاف خودم رو تو بغل حامد نبودم
مرد رویا های من زن بود!
نگین گمشده ی حلقه ی مفرغی زندگی من
تو بغلش تا جایی که تونستم وول خوردم
کالبدم که زندان احساس و شهوت های مچاله شده بود
تو بغل هم جنسم متلاشی شد
من خیانت کردم!
به خودم خیانت کردم!
اما تو جنایت میکنی،
مرد بودن به آلت دراز و طویل نیست
ارضا شدن میتونه توی یک بوسه خلاصه بشه
توی یک نگاه …
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/10/01
#لزبین
وقتی به خودم اومدم
شب اولی که بغض ناشی از اولین شب دوری از لطافت مادر و حمایت پدر رو به امید آغوش گرم تکیه گاه جدید زندگیم قورت دادم
شبی که منتظر معاشقه و القای حس امنیت از طرف مرد زندگیم بودم و خستگی مراسم مسخره ی عقد و عروسی رو
پشت خنده های بی بدیل و برق چشم نه چندان بی دلیلم قایم کرده بودم؛
نوزده سالم بود!دو سه ماهی میشد که جلوی آینه و جلوی دوستام تمرین عشوه گری و غنچه کردن لبام کرده بودم
وقتی کنارش روی تخت خوابیدم داشتم مرور میکردم که از کجا شروع کنم!نا سلامتی شب تکرار نشدنیه زندگیم بود
پاره شد!
سلسله ی افکارمو میگم!
ریخت!
پل آرزو هام!
حداقل ی بوس میکردی!
اولین تماس بدنش،آلت وارفته و پر پشم و پیلش با باسنم بود!
خب نگار حالا عیبی نداره،این خره نمیفهمه بعدا یادش میدی!
بعدا…
چقدر؟چند روز؟سال؟
آدم بدی نبود و نیست،منم براش کم نذاشتم!
ولی …
بگذریم…
اصل مطلب
تنها تفریحم تو خونه ی اجاره ای،که پول پیشش از اجاره عقب افتادش کمتر بود؛
یا گوشی صاب مردم بود که به زور چسب نواری و تف چند ساعتی منو از سلول انفرادی پر سر و صدام بیرون میاورد،
یا ی هم صحبتی،دوستی،که چند ساعتی با هوو دار شدن اکرم و اجاق کوری صغری خانم،امید ساختگی تزریق کنیم به خودمون که آره از ما بدترم هست،والا نیست!
-نگار امشب که شوهر بد ریختت نمیاد ی رول بار کنم بزنیم زیرش؟
آره بابا بزنیم بریم فضا(البته فضایی که ما برای خودمون تصور می کنیم اون بالا نیست،همین پایینه ی جا بدون بدبختی که دقیقا عینهو فضا غیر قابل دسترسه)
خب حالا بدو تا خوابمون نگرفته رولش کن دختر جون
اسم دوستم:اینجا که کنتور نمیندازه نگینه ازم کوچیکتره و مجرد!
تو فکر بودم که صدای سرفه هاش میگفت که باید کمربند و ببندمو چند ساعتی خالی شم از فکر تنهایی و کمبود محبت
خوب که چشامون قرمز شد،هردومون از فرط خستگی بشور و بساب زیر پتوی زپرتی و مندرسی بودیم که ننم خدا بیامرز خیر سرش جهاز داده بود
چشام باز بود و تو خلسه ی خودم داشتم شب اول زندگیم با حامد رو اونطور که خودم میخواستم بازسازی میکردم:
از پشت چسبید بهم،اروم و با طمانینه منو تو بغلش جا کرد
موهامو نوازش میکرد و پخش میکرد روی بالشت.
فشار نوک انگشتاشو روی سرم حس میکردم و ناخود آگاه با هر بار نوازش لرزه ی کوچیکی پاهام رو بهم فشار میداد
همونطور که دستش توی موهام بود لبش رو از پشت رسوند به گردنم،مور مورم شد و استارت نفس های عمیقم زده شد
لبش رو حرکت میداد و خیلی نامنظم و غافلگیرانه بوس های ریزش حرارتمو بیشتر و بیشتر میکرد،
هرچقدر صدای ریز ناله ها و نفس کشیدنام تند تر و بلندتر میشد،سرعت بوس کردنش رو کم میکرد !لعنتی!
خودم رو بهش فشار میدادم و صدای ملچ ملوچ خوردن گردنم صدای ناله هامو به طور کامل مهار کرده بود!
دستش رو رقص کنان از روی بازوم به طرف نوک انگشتام می کشید و در مسیر برگشت گوشم رو با زبونش بازی میداد
نه خبری از زبری ریش و سبیل زمختش بود و نه خبری از بوی بد دهن!دستش رو که روی سینه هام برد،اختیاری نداشتم و با دست خودم بهش فهموندم که فشارش بده اذیتم نکن،انقدر تو همین معاشقه غرق لذت شده بودم که گور بابای ارگاسم!
حالا نوبت من بود،برگشتم سمتش،
وقتی لباش رو روی لبام حس کردم،
هرچقدر هم چت باشم!هرچقدر هم حشری و تو اوج خیال پردازی باشم هیچ وقت لبهای حامد انقدر لطیف و با ظرافت نیست
چشامو باز کردم
من شب زفاف خودم رو تو بغل حامد نبودم
مرد رویا های من زن بود!
نگین گمشده ی حلقه ی مفرغی زندگی من
تو بغلش تا جایی که تونستم وول خوردم
کالبدم که زندان احساس و شهوت های مچاله شده بود
تو بغل هم جنسم متلاشی شد
من خیانت کردم!
به خودم خیانت کردم!
اما تو جنایت میکنی،
مرد بودن به آلت دراز و طویل نیست
ارضا شدن میتونه توی یک بوسه خلاصه بشه
توی یک نگاه …
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
شروع خاطرات سکسی رعنا
1402/10/01
#لزبین #خاطرات_نوجوانی
سلام مجدد
چندتا نکته بگم زمان بچگی من خیلی با الان فرق میکرد اینقدر مسائل ساده نبود بچه ها خیلی دیر میفهمیدن چی به چیه خود من تا دانشگاه نه گوشی داشتم نه فیلم سوپر دیده بودم هرچی بود خودمان تجربه کرده بودیم و غریزی بود بعدم تو داستان قبلی سنم پایین تر از چیزی که نوشته بود فکر کنم چون بچه بودم مدیر سایت چهار سال انداخته رو سنم 😅 الان تقریبا ۳۱ سالمه شروع این ماجرا ها برای ۱۹ سال پیشه تو خانواده و منطقه ما هم خیلی مذهبی بودن این چیزها تابو بود مادر من تا قبل طلاقم جلو شوهرم همیشه چادر سر میکرد بگذریم
تازه یاد گرفته بودم اگه یکی کصتو بماله یه حال خوبی بهت میده که بعدا فهمیدم اسمش جقه ، حالا رو نمیدونم ولی قبلا اگه یه دختر سن پایین ازدواج میکرد دیگه نمیذاشتن تو مدرسه عادی بیاد باید میرفت شبانه که چشم و گوش بقیه باز نشه حتی بیرون مدرسه هم که صحبت میکردیم مسائل تو رخت خواب تابو بود کسی در موردش حرف نمیزد تو کلاس ما فکر کنم تنها جقی من بودم ولی لذت خوردن کصم توسط جواد ، یه کرمی بود که هیچ رقمه نمیشد بیخیالش بشم با اون کار اون روزش ازش ترسیده بودم خیلی گوشه کنارها گیرم میآورد میخواست دوباره خرم کنه ولی تا میدیدمش یاد درد اون روز میفتادم و کلا حسمو بهش عوض کرده بود تو فکرم بود چطوری دوباره تجربه اش کنم و تنها موردی که به ذهنم میرسید مریم بود ولی تو این چیزها رومون بهم باز نبود تا اینکه یه روز داداش کوچیک مریم تب شدید داشت بابا مریم ام راننده ماشین باری بود و خانه نبود مامانش امد خانه ما که بابا من ببردشان بیمارستان مامان منم باهاشون رفت به خاطر کمک کردن هم اینکه اگه مردم دیدن حرف و حدیثی نباشه قبلا روابط خیلی گرم تر الان بود من و مریم تنها شدیم منم رفتم خانه مریم که تنها نباشیم دیدم اگه کاری میخوام بکنم الان وقتشه هزار جور نقشه تو سرم بود که چیکار کنم میخواستم یه جوری رازی اش کنم برام بخوره ولی به این نتیجه رسیدم تا اون حال نکنه وارد این بازی نمیشه پس اول باید من بهش حال میدادم مریم خیلی دختر ساده و زود باوری بود از بدنش بخوام بگم سفید تپلی ولی نه چاق چشم و ابرو مشکی یه کون گرد خوش فرمی داشت برعکس من که لاغر بودم با سینه های سفید با یه حاله قهوه ای خیلی کم رنگ مریم دختر راز نگه داری بود خبر همه خرابکاری ها من داشت میدونست با جواد رفت و آمد دارم به کسی هم نگفته بود دلو زدم به دریا گفتم مریم میدونی با جواد تو تنهایی چیکار میکردیم دیدم کنجکاو شد منم کل داستان هایی که با جواد داشتم بجز دفعه اخر که انقدر اذیت شدم با اب و تاب براش گفتم با شوق عجیبی گوش میکرد عادت داشت همیشه بپره وسط حرفم ولی اون لحظه هیچی نمیگفت فقط گوش میکرد وقتی دیدم اینقدر مشتاقه گفتم میخوای توام تجربه کنی یهو انگار برقش گرفته باشه گفت خاک تو سرت رعنا من بیام جلو جواد لخت شم بمیرمم اینکار نمیکنم خندیدم گفتم نه خره من خودمم دیگه با جواد نمیرم بیرون منظورم ی جور دیگه است با یه لحن کنجکاوی گفت چجوری مثلا ، گفتم من همون کارا رو برات بکنم گفت نه خجالت میکشم گفتم خجالت نداره که جفتمان دختریم ولی رازی نمیشد گفتم لخت نشو بذار من دستم بکنم تو شلوارت بهت حال بدم اینجوری یکم نرم شد و قبول کرد دو ساعتی از رفتن مادرامون گذشته بود هر لحظه ممکن بود برگردن باید سریع تر کارو به نتیجه میرساندم که مزه اش بره زیر زبانش یکم دستم کردم تو شلوارش براش مالیدم ولی مریم معذب بود برا همینم پاشدم چراغ خاموش کردم از نور چراغ تو کوچه اتاقش روشن بود در حدی ک بشه دید رفتم بغلش کردم با شدت بیشتری براش مالیدم مدام دستم بیرون میاوردم با اب دهنم خیس میکردم و انگشتم میکشیدم رو شیار کصسش کم کم حس کردم نفس کشیدنش فرق کرد نفس عمیق تر با یه صدای خواصی میکشه خوشش امده بود خودشا بالا پایین میکرد گفتم دستم درد گرفتم حالا ک تاریکه بکش پایین اذیت نشم هیچی نگفت منم شلوارش با شرتش کشیدم پایین تا زانوش بعدم رفتم پایین پاش گفت چیکار میکنی گفتم تو کارت نباشه میخوام یه لذتی بهت بدم که تو عمرت تجربه نکردی فقط پاهات بالا بگیر هیچی نگفت پاهاشو بالا گرفت منم رفتم پایین بین پاش و مثل اون روز جواد زبانم کشیدم تو شیار کصش ی آهی کشید منم ادامه دادم زبانم میکشیدم رو کصش گاهی ام سوراخ کونش زبان میزدم دیگه از نفس نفس زدن رسیده بود به ناله های اروم آنقدر اینکارو کردم تا یهو مثل برق گرفته ها خودشا سفت گرفت بعدم یهو زد زیر گریه گفتم چی شد مریم هیچی نمیگفت فقط لروم گریه میکرد ترسیدم نکنه ی چیزی اش شده بچه بودم نمیفهمیدم رفتم بغلش کردم تا حالا ی زن لخت بغل نکرده بودم با اینکه خودمم دختر بودم ولی حس عجیبی بود اون گرما بدنش ناخداگاه خودمم شروع کردم بیرون آوردن لباسام بعدم ی پتو بزرگتر از گوشه اتاق برداشتم کشیدم رو خودمان و محکم بغلش کردم پیرهنش درآوردم اروم نوک سینه اش رو
1402/10/01
#لزبین #خاطرات_نوجوانی
سلام مجدد
چندتا نکته بگم زمان بچگی من خیلی با الان فرق میکرد اینقدر مسائل ساده نبود بچه ها خیلی دیر میفهمیدن چی به چیه خود من تا دانشگاه نه گوشی داشتم نه فیلم سوپر دیده بودم هرچی بود خودمان تجربه کرده بودیم و غریزی بود بعدم تو داستان قبلی سنم پایین تر از چیزی که نوشته بود فکر کنم چون بچه بودم مدیر سایت چهار سال انداخته رو سنم 😅 الان تقریبا ۳۱ سالمه شروع این ماجرا ها برای ۱۹ سال پیشه تو خانواده و منطقه ما هم خیلی مذهبی بودن این چیزها تابو بود مادر من تا قبل طلاقم جلو شوهرم همیشه چادر سر میکرد بگذریم
تازه یاد گرفته بودم اگه یکی کصتو بماله یه حال خوبی بهت میده که بعدا فهمیدم اسمش جقه ، حالا رو نمیدونم ولی قبلا اگه یه دختر سن پایین ازدواج میکرد دیگه نمیذاشتن تو مدرسه عادی بیاد باید میرفت شبانه که چشم و گوش بقیه باز نشه حتی بیرون مدرسه هم که صحبت میکردیم مسائل تو رخت خواب تابو بود کسی در موردش حرف نمیزد تو کلاس ما فکر کنم تنها جقی من بودم ولی لذت خوردن کصم توسط جواد ، یه کرمی بود که هیچ رقمه نمیشد بیخیالش بشم با اون کار اون روزش ازش ترسیده بودم خیلی گوشه کنارها گیرم میآورد میخواست دوباره خرم کنه ولی تا میدیدمش یاد درد اون روز میفتادم و کلا حسمو بهش عوض کرده بود تو فکرم بود چطوری دوباره تجربه اش کنم و تنها موردی که به ذهنم میرسید مریم بود ولی تو این چیزها رومون بهم باز نبود تا اینکه یه روز داداش کوچیک مریم تب شدید داشت بابا مریم ام راننده ماشین باری بود و خانه نبود مامانش امد خانه ما که بابا من ببردشان بیمارستان مامان منم باهاشون رفت به خاطر کمک کردن هم اینکه اگه مردم دیدن حرف و حدیثی نباشه قبلا روابط خیلی گرم تر الان بود من و مریم تنها شدیم منم رفتم خانه مریم که تنها نباشیم دیدم اگه کاری میخوام بکنم الان وقتشه هزار جور نقشه تو سرم بود که چیکار کنم میخواستم یه جوری رازی اش کنم برام بخوره ولی به این نتیجه رسیدم تا اون حال نکنه وارد این بازی نمیشه پس اول باید من بهش حال میدادم مریم خیلی دختر ساده و زود باوری بود از بدنش بخوام بگم سفید تپلی ولی نه چاق چشم و ابرو مشکی یه کون گرد خوش فرمی داشت برعکس من که لاغر بودم با سینه های سفید با یه حاله قهوه ای خیلی کم رنگ مریم دختر راز نگه داری بود خبر همه خرابکاری ها من داشت میدونست با جواد رفت و آمد دارم به کسی هم نگفته بود دلو زدم به دریا گفتم مریم میدونی با جواد تو تنهایی چیکار میکردیم دیدم کنجکاو شد منم کل داستان هایی که با جواد داشتم بجز دفعه اخر که انقدر اذیت شدم با اب و تاب براش گفتم با شوق عجیبی گوش میکرد عادت داشت همیشه بپره وسط حرفم ولی اون لحظه هیچی نمیگفت فقط گوش میکرد وقتی دیدم اینقدر مشتاقه گفتم میخوای توام تجربه کنی یهو انگار برقش گرفته باشه گفت خاک تو سرت رعنا من بیام جلو جواد لخت شم بمیرمم اینکار نمیکنم خندیدم گفتم نه خره من خودمم دیگه با جواد نمیرم بیرون منظورم ی جور دیگه است با یه لحن کنجکاوی گفت چجوری مثلا ، گفتم من همون کارا رو برات بکنم گفت نه خجالت میکشم گفتم خجالت نداره که جفتمان دختریم ولی رازی نمیشد گفتم لخت نشو بذار من دستم بکنم تو شلوارت بهت حال بدم اینجوری یکم نرم شد و قبول کرد دو ساعتی از رفتن مادرامون گذشته بود هر لحظه ممکن بود برگردن باید سریع تر کارو به نتیجه میرساندم که مزه اش بره زیر زبانش یکم دستم کردم تو شلوارش براش مالیدم ولی مریم معذب بود برا همینم پاشدم چراغ خاموش کردم از نور چراغ تو کوچه اتاقش روشن بود در حدی ک بشه دید رفتم بغلش کردم با شدت بیشتری براش مالیدم مدام دستم بیرون میاوردم با اب دهنم خیس میکردم و انگشتم میکشیدم رو شیار کصسش کم کم حس کردم نفس کشیدنش فرق کرد نفس عمیق تر با یه صدای خواصی میکشه خوشش امده بود خودشا بالا پایین میکرد گفتم دستم درد گرفتم حالا ک تاریکه بکش پایین اذیت نشم هیچی نگفت منم شلوارش با شرتش کشیدم پایین تا زانوش بعدم رفتم پایین پاش گفت چیکار میکنی گفتم تو کارت نباشه میخوام یه لذتی بهت بدم که تو عمرت تجربه نکردی فقط پاهات بالا بگیر هیچی نگفت پاهاشو بالا گرفت منم رفتم پایین بین پاش و مثل اون روز جواد زبانم کشیدم تو شیار کصش ی آهی کشید منم ادامه دادم زبانم میکشیدم رو کصش گاهی ام سوراخ کونش زبان میزدم دیگه از نفس نفس زدن رسیده بود به ناله های اروم آنقدر اینکارو کردم تا یهو مثل برق گرفته ها خودشا سفت گرفت بعدم یهو زد زیر گریه گفتم چی شد مریم هیچی نمیگفت فقط لروم گریه میکرد ترسیدم نکنه ی چیزی اش شده بچه بودم نمیفهمیدم رفتم بغلش کردم تا حالا ی زن لخت بغل نکرده بودم با اینکه خودمم دختر بودم ولی حس عجیبی بود اون گرما بدنش ناخداگاه خودمم شروع کردم بیرون آوردن لباسام بعدم ی پتو بزرگتر از گوشه اتاق برداشتم کشیدم رو خودمان و محکم بغلش کردم پیرهنش درآوردم اروم نوک سینه اش رو
لیندا (۱)
1402/10/01
#مالیدن #زن_شوهردار #لزبین
سلام من اسمم لیندا هست … حدود سی سالمه … قدم حدود ۱۶۵ شاید باشه و حدود ۶۰ کیلو هستم بقول خواهر شوهرم خیلی سفید بلوری هستم. شوهرم (حامد) فقط یک خواهر داره که اسمش عارفه هست …. از من پنج سال بزرگتره و ازدواج کرده اما بچه دار نشده …عارفه خیلی باحال و اهل شر و شور هست ….اهل همه جور عشق و حال یواشکی هست ….با اینکه خانواده اش مذهبی هستن و همچنین خانواده ی شوهرش هم مذهبی ان …. اما خیلی عارفه بر عکس اونها تو عوالم دیگه ای هست کاملا … در ظاهر با اونها مذهبی هست اما با من خیلی باهاش رفیقم کاملا راحت و آزاده ……خیلی با هم همه جور شوخی داریم و خیلی همدیگه رو دوست داریم … خيلي باهم صمیمی هستیم …. وهرحرفی رو پيش هم میزنیم هميشه درباره همه سکسامون حرف میزنیم باهم ……
بهم میگه خوش بحال شوهرت که تو رو میکنه … منم فقط ميخندم… میگه اگه من مرد بودم حتما تو رو میگرفتم که زنم بشی … همش می کردمت…من و عارفه؛ لباس خیلی جلوی هم عوض می کنیم … بارها با شُرت و سوتین جلو هم بودیم …اما تا بحال لخت همو ندیده بودیم ……
می خوام براتون تعریف کنم که چجوری شد که من لزبین شدم ……
حدود یکسال پیش بود …… چند ماهی بود ازدواج کرده بودم ….حامد برام مقداری پول زده بود که برای خودم خرید کنم ….با خواهر شوهرم رفته بودم یه پاساژی که اسمشو نمی گم … مغازه ها رو گشتیم همه جا اکثرا جنس ایرانیِ آشغال و دوزاری در عوض با قیمتهای خیلی بالا و سرسام آور … خلاصه هیچی پیدا نکردیم … بعد از کنار یه فروشگاه لباس زیر زنانه که خیلی شیک بود رد شدیم …پرده زده بودن و داخلش اصلا دیده نمی شد … چون فقط ورود خانمها آزاد بود ….عارفه بهم گیر داد که بیا حداقل داخل شو ببینیم که شاید برای خودت لباس زیر بخری که از همه چی مهمتره چون حامد ( شوهرم ) عاشق لباس زیر پوشیدن منه … من با خواهر شوهرم خیلی ندار هستم و خیلی خیلی خودمونی … خلاصه رفتیم داخلش … امکان پرو وجود نداشت و من یه لباس خواب خوشگل فقط با سایز حدودی که گفتم خریدم به همراه شورت و سوتین کار تُرک بود و البته قیمتش خیلی زیاد شد و کل پولم رفت …خلاصه برگشتیم و رفتیم … چند روز بعدش عارفه پیشم اومده بود باهم خونه تنها بودیم … کلی کس شعر گفتیم از همه جا و می خندیدیم … عارفه از لباس خواب و سوتین شُرتم سوال کرد … بهش گفتم جلوش پوشیدم ذوق مرگ شده بود …عارفه هم کلی حشری شده بود …هی میگفت خب به به بعد چی شد ؟ …کردتت؟ گفتم آره چجورم …. دوباره میخوام در یک فرصت مناسب سورپرایزش کنم … خلاصه عارفه بهم گفت خریدها رو بیارم و بعد بهم گفت توروخدا بپوش ببینم … من نشسته بودم رو تخت بغلش …عارفه که دید من هنوز نشستم گفت چیه؟؟ ازم خجالت می کشی؟ ما که هزار بار لباس عوض کردیم جلو هم من بهش گفتم معلومه که نه … من خیلی بی حیا هستم … کلی خندیدیم … خودم خیلی تنم می خارید و از عارفه هم خیلی خوشم میومد تصمیم گرفتم که جلوی اون لخت بشم … این آغاز همه ی اتفاقهای بعدی بود … عارفه هی می گفت چقدر این سوتین شورت خوشگله … بپوش ببینم …خلاصه من بجای اینکه مث همیشه برم اون پشت لباس عوض کنم بهش گفتم میخوای جلوی خودت عوض کنم که بفهمی من چقدر بی حیام؟ عارفه با خنده شروع کرد به کف زدن ….گفت عوض کن ….لکه راست میگی ببینمت …. باورش نمیشد که من لخت مادرزاد بشم … فک می کرد جاخان می کنم … ولی من اون بار برای اولین دفعه کلاس و غرور و خجالت و هرچی بود رو گذاشتم کنار و هر موقع جزم کرده بودم حتما جلوش لخت کامل بشم ……جلوی خودش شروع کردم لباسهامو یکی یکی درآوردم … عارفه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود …
پیرهنمو …شلوارکمو جورابمو… سوتینمو … آخر هم شُرتمو ….همه ی لباسهامو درآوردم … لخت مادرزاد شدم جلوش… من پشمای کُسمو تا اون تاریخ خیلی کم گاهی کوتاه می کردم ….عارفه رو تخت نشسته بود روبروم …یهو گفت خدا مرگم بده …کامل لُخت شدی چرا؟ …
بهش گفتم من که گفتم خیلی بی حیام ……
عارفه این پشما چی میگن ؟ کُستو اصلاح نمیکنی مگه ؟؟ … بهش گفتم من که گفته بودم پشمامو نمی زنم … عارفه با خنده گفت من فک کردم حالا یه ذره مو داره بالاش نه اینکه بارگاهت اصلا دیده نشه !! بعد بلند شد گفت بیا بریم برات شیو کنم ….کف کردم … من با لبخند گفتم مگه من خودم چلاقم … خودم میرم میزنم … عارفه خندید گفت نه تو اگه میخواستی بزنی تا حالا زده بودی … بعدش هم اینکه من دوست دارم ایم لذت رو انجام بدم ….خلاصه خودم خیلی تنم می خارید قلبم شدید می زد … باهاش رفتم تو حموم… بعد یک تیغ که نو بود رو بهش دادم گفت ریش تراش داری ؟ از این موزر ها ؟ چون باید روش رو با ریش تراش بزنی خیلی زیاده … خلاصه ریش تراش حامد رو برداشت و بهم گفت جلوش وایساده بودم به فاصله ده سانتی و یه پامو گذاشتم لب وان …با ریش تراش انداخت لای دشمنی من هم رو زد و خیلی کوتاه شد … بعد ول کن نبود … گفت خمیر ریش بده که با تیغ از ته بزنم که
1402/10/01
#مالیدن #زن_شوهردار #لزبین
سلام من اسمم لیندا هست … حدود سی سالمه … قدم حدود ۱۶۵ شاید باشه و حدود ۶۰ کیلو هستم بقول خواهر شوهرم خیلی سفید بلوری هستم. شوهرم (حامد) فقط یک خواهر داره که اسمش عارفه هست …. از من پنج سال بزرگتره و ازدواج کرده اما بچه دار نشده …عارفه خیلی باحال و اهل شر و شور هست ….اهل همه جور عشق و حال یواشکی هست ….با اینکه خانواده اش مذهبی هستن و همچنین خانواده ی شوهرش هم مذهبی ان …. اما خیلی عارفه بر عکس اونها تو عوالم دیگه ای هست کاملا … در ظاهر با اونها مذهبی هست اما با من خیلی باهاش رفیقم کاملا راحت و آزاده ……خیلی با هم همه جور شوخی داریم و خیلی همدیگه رو دوست داریم … خيلي باهم صمیمی هستیم …. وهرحرفی رو پيش هم میزنیم هميشه درباره همه سکسامون حرف میزنیم باهم ……
بهم میگه خوش بحال شوهرت که تو رو میکنه … منم فقط ميخندم… میگه اگه من مرد بودم حتما تو رو میگرفتم که زنم بشی … همش می کردمت…من و عارفه؛ لباس خیلی جلوی هم عوض می کنیم … بارها با شُرت و سوتین جلو هم بودیم …اما تا بحال لخت همو ندیده بودیم ……
می خوام براتون تعریف کنم که چجوری شد که من لزبین شدم ……
حدود یکسال پیش بود …… چند ماهی بود ازدواج کرده بودم ….حامد برام مقداری پول زده بود که برای خودم خرید کنم ….با خواهر شوهرم رفته بودم یه پاساژی که اسمشو نمی گم … مغازه ها رو گشتیم همه جا اکثرا جنس ایرانیِ آشغال و دوزاری در عوض با قیمتهای خیلی بالا و سرسام آور … خلاصه هیچی پیدا نکردیم … بعد از کنار یه فروشگاه لباس زیر زنانه که خیلی شیک بود رد شدیم …پرده زده بودن و داخلش اصلا دیده نمی شد … چون فقط ورود خانمها آزاد بود ….عارفه بهم گیر داد که بیا حداقل داخل شو ببینیم که شاید برای خودت لباس زیر بخری که از همه چی مهمتره چون حامد ( شوهرم ) عاشق لباس زیر پوشیدن منه … من با خواهر شوهرم خیلی ندار هستم و خیلی خیلی خودمونی … خلاصه رفتیم داخلش … امکان پرو وجود نداشت و من یه لباس خواب خوشگل فقط با سایز حدودی که گفتم خریدم به همراه شورت و سوتین کار تُرک بود و البته قیمتش خیلی زیاد شد و کل پولم رفت …خلاصه برگشتیم و رفتیم … چند روز بعدش عارفه پیشم اومده بود باهم خونه تنها بودیم … کلی کس شعر گفتیم از همه جا و می خندیدیم … عارفه از لباس خواب و سوتین شُرتم سوال کرد … بهش گفتم جلوش پوشیدم ذوق مرگ شده بود …عارفه هم کلی حشری شده بود …هی میگفت خب به به بعد چی شد ؟ …کردتت؟ گفتم آره چجورم …. دوباره میخوام در یک فرصت مناسب سورپرایزش کنم … خلاصه عارفه بهم گفت خریدها رو بیارم و بعد بهم گفت توروخدا بپوش ببینم … من نشسته بودم رو تخت بغلش …عارفه که دید من هنوز نشستم گفت چیه؟؟ ازم خجالت می کشی؟ ما که هزار بار لباس عوض کردیم جلو هم من بهش گفتم معلومه که نه … من خیلی بی حیا هستم … کلی خندیدیم … خودم خیلی تنم می خارید و از عارفه هم خیلی خوشم میومد تصمیم گرفتم که جلوی اون لخت بشم … این آغاز همه ی اتفاقهای بعدی بود … عارفه هی می گفت چقدر این سوتین شورت خوشگله … بپوش ببینم …خلاصه من بجای اینکه مث همیشه برم اون پشت لباس عوض کنم بهش گفتم میخوای جلوی خودت عوض کنم که بفهمی من چقدر بی حیام؟ عارفه با خنده شروع کرد به کف زدن ….گفت عوض کن ….لکه راست میگی ببینمت …. باورش نمیشد که من لخت مادرزاد بشم … فک می کرد جاخان می کنم … ولی من اون بار برای اولین دفعه کلاس و غرور و خجالت و هرچی بود رو گذاشتم کنار و هر موقع جزم کرده بودم حتما جلوش لخت کامل بشم ……جلوی خودش شروع کردم لباسهامو یکی یکی درآوردم … عارفه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود …
پیرهنمو …شلوارکمو جورابمو… سوتینمو … آخر هم شُرتمو ….همه ی لباسهامو درآوردم … لخت مادرزاد شدم جلوش… من پشمای کُسمو تا اون تاریخ خیلی کم گاهی کوتاه می کردم ….عارفه رو تخت نشسته بود روبروم …یهو گفت خدا مرگم بده …کامل لُخت شدی چرا؟ …
بهش گفتم من که گفتم خیلی بی حیام ……
عارفه این پشما چی میگن ؟ کُستو اصلاح نمیکنی مگه ؟؟ … بهش گفتم من که گفته بودم پشمامو نمی زنم … عارفه با خنده گفت من فک کردم حالا یه ذره مو داره بالاش نه اینکه بارگاهت اصلا دیده نشه !! بعد بلند شد گفت بیا بریم برات شیو کنم ….کف کردم … من با لبخند گفتم مگه من خودم چلاقم … خودم میرم میزنم … عارفه خندید گفت نه تو اگه میخواستی بزنی تا حالا زده بودی … بعدش هم اینکه من دوست دارم ایم لذت رو انجام بدم ….خلاصه خودم خیلی تنم می خارید قلبم شدید می زد … باهاش رفتم تو حموم… بعد یک تیغ که نو بود رو بهش دادم گفت ریش تراش داری ؟ از این موزر ها ؟ چون باید روش رو با ریش تراش بزنی خیلی زیاده … خلاصه ریش تراش حامد رو برداشت و بهم گفت جلوش وایساده بودم به فاصله ده سانتی و یه پامو گذاشتم لب وان …با ریش تراش انداخت لای دشمنی من هم رو زد و خیلی کوتاه شد … بعد ول کن نبود … گفت خمیر ریش بده که با تیغ از ته بزنم که
گلی در شوره زار (۱)
1402/10/11
#عاشقی #لز #لزبین
دستم ناخودآگاه سمت گوشیم رفت که یه لحظه حواسم جمع شد و دستمو پس کشیدم دستم هم گیر افتاده بود تو یه جنگ تمام عیار بین عقل و قلبم که بالاخره قلبم برنده شده بود.بالاخره صفحه ی گوشیم رو برداشتم تا ببینم نتیجه چی شد نتیجه ی اولین بازی که تمام جراتم رو جمع کردم و اعتراف کردم، اعتراف کردم که دوستش دارم تا حالا همچین کاری نکرده بودم راستش خجالتی تر از این حرفا بودم شاید حس میکردم این بار ارزشش داره اون… ارزشش رو داره.دوباره گوشیم رو گذاشتم رو زمین و فکرم رفت سمت اون روزایی که بدون این که بدونم این احساس ذره ذره تو وجودم ریشه دوانده بود.
روزی که اولین بار دیدمش حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم این آدم صاحب تمام قلبم بشه وقتی تو ماشین نشست وقتی با هم میرفتیم بیرون وقتی میرفتیم سینما وقتی تو خونه فیلم میدیم وقتی میرفتیم کافه وقتی که حس میکردم وقتی جایی که هستم اونم هست راحت تر و خوشحال ترم
حق هم داشتم نفهمم هر دو تازه ازدواج کرده بودیم با دو تا برادر! من اولین بار جاریم رو موقعی که هر دو ازدواج کرده بودیم دیدم حتی واسه ازدواج من که تو یه شهر دیگه بودم اون نیومده بود
و من اولین با وقتی رفتم مشهد دیدمش
تا چند سال بعدش وقتی هر دو بچه دار شدیم هیچ کدوم متوجه همچین حسی نبودیم یک بار که داشت کمکم میکرد بچمو که نوزاد بود ببرم حمام تمام لباساشو در اورده بود و با یه لباس زیر اومد تو حمام که بهم کمک کنه اونجا بود که دیدم چقدر از دیدن بدنش و سینه هاش لذت میبرم و برام جذابه و همزمان خجالت میکشیدم و سعی میکردم نگاهم رو بدزدم.
تو دوران مدرسه با یکی دوتا از همکلاسی هام
در حد لب گرفتن تجربه هایی داشتیم ولی این که دلم بخواد لخت ببینمشون یا باهاشون سکس داشته باشم اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود ولی لعنتی اون لحظه دلم میخواست میشد فقط من و اون تنها بودیم و میچسبوندمش تا دیوار تا جایی که میشد میبوسیدمشاز اون روزا نزدیک به یک سال و نیم گذشت و ما حتی با هم توی یک شهر زندگی نمیکردیم گاهی ما رفتیم اونجا گاهی اونا میومدن بندرعباس، ولی توی تلگرام و اینستا همیشه با هم در ارتباط بودیم و از هر دری حرف میزدیم و تو همین صحبت کردنا میدیدم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم.
از دیدمون به زندگی و طبیعت و خلقت و خدا بگیر و تا فیلم و سریال های مورد علاقه مون،
ولی چیزی که بیشتر از اینا به هم نزدیکمون میکرد رنج مشترکی بود هر دو میکشیدیم، دو آدم با طرز فکر امروزی اسیر شده تو یه خانواده ی قرون وسطایی با ظاهر زندگی جدید، جایی که فقط مردا حرف میزنن، فقط مردا تصمیم میگیرن و تمام زندگی حول خواست اونا میچرخه و تو چیزی نیستی جز ماشین جوجه کشی برای آوردن پسر و تر و خشک کردن شوهر و بچه و رسیدگی به کارهای خونه و سرویس دهی اجباری هر شب قبل از خواب. و با لباس عروس رفتن با کفن بیرون اومدن ،اگه یه روز تصمیم به ترک اون خراب شده بگیری باید حتی لباس تنت رو هم بذاری بری چه برسه به بچت پاره ی تنت.خلاصه ی زندگی ما دو زن تحصیل کرده از بهترین دانشگاه ها، صبح بلند شدن و پختن و شستن و رسیدگی به بچه و گوش دادن به تیکه ها و توهین های یه مرد قدر نشناس و بی تربیت و عوضی بود، که فکر میکرد اگه اجازه بده بری خونه مامانت هم سر بزنی در حقت لطف کرده و جزو تفریحاتت محسوب میشد.یکی از ما سر یک توهم عاشقی و اون یکی با یه ازدواج سنتی با اصرار خانواده تو این زندان زاویرا گیر افتاده بودیم جایی که انواع شکنجه های روحی روانی و گاها جسمی و جنسی بهمون تحمیل میشد. جایی که باید هر توهینی به خودمون و خانواده هامون رو تحمل می کردیم و دم نمیزدیم، چ
1402/10/11
#عاشقی #لز #لزبین
دستم ناخودآگاه سمت گوشیم رفت که یه لحظه حواسم جمع شد و دستمو پس کشیدم دستم هم گیر افتاده بود تو یه جنگ تمام عیار بین عقل و قلبم که بالاخره قلبم برنده شده بود.بالاخره صفحه ی گوشیم رو برداشتم تا ببینم نتیجه چی شد نتیجه ی اولین بازی که تمام جراتم رو جمع کردم و اعتراف کردم، اعتراف کردم که دوستش دارم تا حالا همچین کاری نکرده بودم راستش خجالتی تر از این حرفا بودم شاید حس میکردم این بار ارزشش داره اون… ارزشش رو داره.دوباره گوشیم رو گذاشتم رو زمین و فکرم رفت سمت اون روزایی که بدون این که بدونم این احساس ذره ذره تو وجودم ریشه دوانده بود.
روزی که اولین بار دیدمش حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم این آدم صاحب تمام قلبم بشه وقتی تو ماشین نشست وقتی با هم میرفتیم بیرون وقتی میرفتیم سینما وقتی تو خونه فیلم میدیم وقتی میرفتیم کافه وقتی که حس میکردم وقتی جایی که هستم اونم هست راحت تر و خوشحال ترم
حق هم داشتم نفهمم هر دو تازه ازدواج کرده بودیم با دو تا برادر! من اولین بار جاریم رو موقعی که هر دو ازدواج کرده بودیم دیدم حتی واسه ازدواج من که تو یه شهر دیگه بودم اون نیومده بود
و من اولین با وقتی رفتم مشهد دیدمش
تا چند سال بعدش وقتی هر دو بچه دار شدیم هیچ کدوم متوجه همچین حسی نبودیم یک بار که داشت کمکم میکرد بچمو که نوزاد بود ببرم حمام تمام لباساشو در اورده بود و با یه لباس زیر اومد تو حمام که بهم کمک کنه اونجا بود که دیدم چقدر از دیدن بدنش و سینه هاش لذت میبرم و برام جذابه و همزمان خجالت میکشیدم و سعی میکردم نگاهم رو بدزدم.
تو دوران مدرسه با یکی دوتا از همکلاسی هام
در حد لب گرفتن تجربه هایی داشتیم ولی این که دلم بخواد لخت ببینمشون یا باهاشون سکس داشته باشم اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود ولی لعنتی اون لحظه دلم میخواست میشد فقط من و اون تنها بودیم و میچسبوندمش تا دیوار تا جایی که میشد میبوسیدمشاز اون روزا نزدیک به یک سال و نیم گذشت و ما حتی با هم توی یک شهر زندگی نمیکردیم گاهی ما رفتیم اونجا گاهی اونا میومدن بندرعباس، ولی توی تلگرام و اینستا همیشه با هم در ارتباط بودیم و از هر دری حرف میزدیم و تو همین صحبت کردنا میدیدم نقاط اشتراک خیلی زیادی داریم.
از دیدمون به زندگی و طبیعت و خلقت و خدا بگیر و تا فیلم و سریال های مورد علاقه مون،
ولی چیزی که بیشتر از اینا به هم نزدیکمون میکرد رنج مشترکی بود هر دو میکشیدیم، دو آدم با طرز فکر امروزی اسیر شده تو یه خانواده ی قرون وسطایی با ظاهر زندگی جدید، جایی که فقط مردا حرف میزنن، فقط مردا تصمیم میگیرن و تمام زندگی حول خواست اونا میچرخه و تو چیزی نیستی جز ماشین جوجه کشی برای آوردن پسر و تر و خشک کردن شوهر و بچه و رسیدگی به کارهای خونه و سرویس دهی اجباری هر شب قبل از خواب. و با لباس عروس رفتن با کفن بیرون اومدن ،اگه یه روز تصمیم به ترک اون خراب شده بگیری باید حتی لباس تنت رو هم بذاری بری چه برسه به بچت پاره ی تنت.خلاصه ی زندگی ما دو زن تحصیل کرده از بهترین دانشگاه ها، صبح بلند شدن و پختن و شستن و رسیدگی به بچه و گوش دادن به تیکه ها و توهین های یه مرد قدر نشناس و بی تربیت و عوضی بود، که فکر میکرد اگه اجازه بده بری خونه مامانت هم سر بزنی در حقت لطف کرده و جزو تفریحاتت محسوب میشد.یکی از ما سر یک توهم عاشقی و اون یکی با یه ازدواج سنتی با اصرار خانواده تو این زندان زاویرا گیر افتاده بودیم جایی که انواع شکنجه های روحی روانی و گاها جسمی و جنسی بهمون تحمیل میشد. جایی که باید هر توهینی به خودمون و خانواده هامون رو تحمل می کردیم و دم نمیزدیم، چ
گلی در شوره زار (3)
1402/10/16
#عاشقی #لز #لزبین
قلبم تند تند میزد، از چند ماه قبل به این فکر میکردم که چطور باید بهش بگم چطور باید از حس اون به خودم باخبر بشم، جسته گریخته بحثامون رو به سمت خودمون میکشوندم که اونم استقبال میکرد و کم کم راجع به خودمون و رابطه ای که بینمون و این که چقدر برای همدیگه مهم هستیم صحبت میکردیم وقتایی که پیش هم تنها بودیم خودشو تو بغلم می انداخت منم با تمام وجود بغلش میکردم. واقعا شاهین رو حتی یک درصد اندازه ای که گلنار رو دوست دارم، دوست نداشتم که دلیلشم واضح بود، بعد از قدر نشناسی و خیانت و بددهنی و ظلم هایی که به من کرد دیگه حسی براش نمونده نه تنها برای اون بلکه هیچ مردی روی زمین هم دیگه نمیتونست منو به وجد بیاره از همشون متنفر بودم.اونم از اذیت های شهاب برادر شوهرم همیشه می گفت انگار که تخم این دو تا برادر رو با نامردی و عوضی بودن گذاشته بودن که البته همین بود.همیشه با هم تصور میکردیم اگه یه روز آزاد بشیم چیکار میکنیم کجاها میریم شاید برسیم به یه مسافرت یه روز با لحن شوخی بهش گفتم من دیگه نمیخوام هیچ مردی تو زندگیم باشه نمیخوام ریختشونو ببینم گلی گفت: منم همینطور حالم از مردا بهم میخوره.
گفتم: اصلا میریم دوست دختر میگیریم،
جوابش یه نور امید رو توی دلم روشن کرد.
گلی: خودم دوست دخترت میشم.همین چیزا بهم جرئت اینو داد که به حسم اعتراف کنم، ی روز که داشتیم با هم چت میکردیم ازش یه سوال مقدماتی پرسیدم.من: گلی!گلی: جانم؟من: بهم بگو دارک ترین رازی ک داری چیه؟گلی: من چیز خاصی ندارم هر چی هست تو میدونی، تو چی؟ چیزی هست که بمن نگفته باشی؟من: من روت کراش دارم.در واقع کارم از کراش گذشته بود عملا عاشقش شده بودم. گوشی رو گذاشتم روی زمین تا زمانی که اون داره اینو میخونه رفتم توی فکر…
بالاخره با استرس گوشی رو برداشتم تا جوابشو ببینم.گلی: واقعا؟ نمیدونم چی بگم سوپرایز شدم.من: لازم هم نیست چیزی بگی من با این اعتراف اندازه یکسال آینده شرمسار شدم. میرم بخوابم فعلا.و دوباره گوشی رو بستم و گذاشتم کنار.
تا چند روز بعدش یکم راحت نبودم باهاش حرف بزنم یه حس عجیبی داشتم. حس میکردم بعد از این اعتراف بی دفاع شدمچند روزی گذشت دوباره نسبتا مکالماتمون رو از سر گرفته بودیم، دل تو دلم نبود آخه قرار بود دو سه ماه دیگه بیان بندر و منم از شوق دیدنش سر از پا نمیشناختم نمیدونم با چه امیدی دو تا ست جدید خریده بودم، موهامو رنگ کرده بودم حتی چند کیلو وزن کم کرده بودم.
جلو جلو دو تا کشو تو اتاق خالی کرده بودم و جلو جلو به همه گفته بودم گلی اینا میان خونه ما میمونن.به هر جون کندنی بود اون سه ماه هم گذشت و گلی اومد، یادمه حتی خجالت میکشیدم موقع سلام کردن بغلش کنم و به ی روبوسی ساده اکتفا کردم و وقتی از خونه پدرشوهرم رفتیم تو آسانسور تا بریم خونه خودمون جرات نمی کردم سرمو بلند کنم و نگاش کنم و این حالتم تا چند روز ادامه داشت اونم اذیتم نمیکرد انگار درک میکرد تو چه حالیم.
دو سه بعدش خودمون دوتا تنها بودیم و بچه ها خواب بودن و شوهری الدنگ مون معلوم نبود کجا مشغول خوردن و کشیدن و دود کردن پولای باباشون بودن که راستش مهم هم نبود خیلی وقت بود ازشون قطع امید کرده بودیم، فیلم Carol رو گذاشته بودم با هم ببینیم عمدا یه فیلمی رو انتخاب کرده بودم که از قبل دیده باشمش تا از زمان فیلم برای قایمکی تماشا کردن اون استفاده کنم.
روی دو تا کاناپه جدا نشسته بودیم اما اومد جفت من نشست و گفت اینور نور تلویزیون بهتره!
داشتم فکر میکردم حتی وضعیت کارول تو دهه ۵۰ ۶۰ میلادی از وضعیت ما تو قرن ۲۱ بهتره، حداقل اون تونست طلاق بگیره، بچه شو
1402/10/16
#عاشقی #لز #لزبین
قلبم تند تند میزد، از چند ماه قبل به این فکر میکردم که چطور باید بهش بگم چطور باید از حس اون به خودم باخبر بشم، جسته گریخته بحثامون رو به سمت خودمون میکشوندم که اونم استقبال میکرد و کم کم راجع به خودمون و رابطه ای که بینمون و این که چقدر برای همدیگه مهم هستیم صحبت میکردیم وقتایی که پیش هم تنها بودیم خودشو تو بغلم می انداخت منم با تمام وجود بغلش میکردم. واقعا شاهین رو حتی یک درصد اندازه ای که گلنار رو دوست دارم، دوست نداشتم که دلیلشم واضح بود، بعد از قدر نشناسی و خیانت و بددهنی و ظلم هایی که به من کرد دیگه حسی براش نمونده نه تنها برای اون بلکه هیچ مردی روی زمین هم دیگه نمیتونست منو به وجد بیاره از همشون متنفر بودم.اونم از اذیت های شهاب برادر شوهرم همیشه می گفت انگار که تخم این دو تا برادر رو با نامردی و عوضی بودن گذاشته بودن که البته همین بود.همیشه با هم تصور میکردیم اگه یه روز آزاد بشیم چیکار میکنیم کجاها میریم شاید برسیم به یه مسافرت یه روز با لحن شوخی بهش گفتم من دیگه نمیخوام هیچ مردی تو زندگیم باشه نمیخوام ریختشونو ببینم گلی گفت: منم همینطور حالم از مردا بهم میخوره.
گفتم: اصلا میریم دوست دختر میگیریم،
جوابش یه نور امید رو توی دلم روشن کرد.
گلی: خودم دوست دخترت میشم.همین چیزا بهم جرئت اینو داد که به حسم اعتراف کنم، ی روز که داشتیم با هم چت میکردیم ازش یه سوال مقدماتی پرسیدم.من: گلی!گلی: جانم؟من: بهم بگو دارک ترین رازی ک داری چیه؟گلی: من چیز خاصی ندارم هر چی هست تو میدونی، تو چی؟ چیزی هست که بمن نگفته باشی؟من: من روت کراش دارم.در واقع کارم از کراش گذشته بود عملا عاشقش شده بودم. گوشی رو گذاشتم روی زمین تا زمانی که اون داره اینو میخونه رفتم توی فکر…
بالاخره با استرس گوشی رو برداشتم تا جوابشو ببینم.گلی: واقعا؟ نمیدونم چی بگم سوپرایز شدم.من: لازم هم نیست چیزی بگی من با این اعتراف اندازه یکسال آینده شرمسار شدم. میرم بخوابم فعلا.و دوباره گوشی رو بستم و گذاشتم کنار.
تا چند روز بعدش یکم راحت نبودم باهاش حرف بزنم یه حس عجیبی داشتم. حس میکردم بعد از این اعتراف بی دفاع شدمچند روزی گذشت دوباره نسبتا مکالماتمون رو از سر گرفته بودیم، دل تو دلم نبود آخه قرار بود دو سه ماه دیگه بیان بندر و منم از شوق دیدنش سر از پا نمیشناختم نمیدونم با چه امیدی دو تا ست جدید خریده بودم، موهامو رنگ کرده بودم حتی چند کیلو وزن کم کرده بودم.
جلو جلو دو تا کشو تو اتاق خالی کرده بودم و جلو جلو به همه گفته بودم گلی اینا میان خونه ما میمونن.به هر جون کندنی بود اون سه ماه هم گذشت و گلی اومد، یادمه حتی خجالت میکشیدم موقع سلام کردن بغلش کنم و به ی روبوسی ساده اکتفا کردم و وقتی از خونه پدرشوهرم رفتیم تو آسانسور تا بریم خونه خودمون جرات نمی کردم سرمو بلند کنم و نگاش کنم و این حالتم تا چند روز ادامه داشت اونم اذیتم نمیکرد انگار درک میکرد تو چه حالیم.
دو سه بعدش خودمون دوتا تنها بودیم و بچه ها خواب بودن و شوهری الدنگ مون معلوم نبود کجا مشغول خوردن و کشیدن و دود کردن پولای باباشون بودن که راستش مهم هم نبود خیلی وقت بود ازشون قطع امید کرده بودیم، فیلم Carol رو گذاشته بودم با هم ببینیم عمدا یه فیلمی رو انتخاب کرده بودم که از قبل دیده باشمش تا از زمان فیلم برای قایمکی تماشا کردن اون استفاده کنم.
روی دو تا کاناپه جدا نشسته بودیم اما اومد جفت من نشست و گفت اینور نور تلویزیون بهتره!
داشتم فکر میکردم حتی وضعیت کارول تو دهه ۵۰ ۶۰ میلادی از وضعیت ما تو قرن ۲۱ بهتره، حداقل اون تونست طلاق بگیره، بچه شو
تجاوز زن همسایه به من
1402/10/21
#خاطرات_کودکی #تجاوز #لزبین
بچه بودم حدودا ۸سالم بود،یه همسایه داشتیم که من با دخترش خیلی جور بودم.دخترش یکسال از من بزرگتر بود،با این حال اگه میرفتم خونشون تا شب برنمیگشتم،بازی میکردیم فیلم میدیدیم نهار و شام میخوردیم،پدرش راننده ماشین سنگین بود به همین خاطر مادر و دختر تنها بودن و از اومدن من به خونشون خوشحال میشدن،خود خانم همسایه که اسمش آسیه بود یه زن تقریبا ۳۶ ساله،قد کوتاه،پوست سفید و قیافه کاملا معمولی داشت،من رو خیلی دوست داشت و هر موقع میرفتم خونشون کلی تحویلم میگرفت،با من رودرواسی نداشت،گاهی وقتا میدیدم میخواد لباس عوض کنه جلوی من کامل لخت میشد،و من از خجالت نگاه نمی کردم بهش ولی می گفت اشکال نداره خجالت نکش توهم مثل دختر خودمی،و به لطف همین اخلاقش چندباری کامل بدنش رو دیده بودم (بجز ناحیه شرمگاهیش که اونم بخاطر یک لایه مو مشکی و پرپشت قابل دیدن نبود)ولی خب برام مهم نبود و متوجه نمیشدم چی به چیه،یک روز ک مثل خیلی از روزها خونشون بودم و از اتفاق یکی دیگه از دخترهای همسن فامیلشون هم خونشون بود،آسیه بهمون گفت که میخواد دخترش رو حموم ببره .و آزمون خواست اگه دوست داریم ماهم بریم که هر سه مون رو بشوره،من قبول نکردم چون میدونستم مادرم دعوام میکنه ولی دختر فامیلشون پذیرفت.و سه نفری رفتن حمام ،من هم توی هال نشستم منتظرشون،حدودا دو دقیقه از رفتنشون میگذشت که آسیه اومد بیرون،اومد پیشم گفت :خب تو هم بیا ،بچها تنهان،گفتم:دوست دارم بیام ولی میدونم مامانم دعوام میکنه،گفت :مامانت با من ،من بهش میگم.اینو ک گفت خیالم راحت شد چون مامانم حرف آسیه رو زمین نمیزد،لباسهام رو دراوردم ،فقط شورتم پام بود وارد حمامشون شدم،اون دوتا با دیدن من جیغ خوشحالی زدن و بغلم کردن،آسیه هم اومد داخل و درو بست،شورتش رو در نیاورده بود و این منو متعجب کرد،بهمون گفت :الان هر کدومتون رو به نوبت میشورم و میفرستم بیرون،ماهم قبول کردیم،اول از همه دختر فامیلشون رو شست کامل و یه حوله دورش پیچید و بردش بیرون،بعد دختر خودشو شست و فرستادش بیرون،در نهایت من موندم و خودش،سرم رو خیلی سفت با شامپو ماساژ داد و دو دست کامل شست،نوبت لیفم رسید،گفت:شورتت رو در بیار بنداز گوشه حموم،کنار بقیه شورتها،وقتی رفتیم بیرون میندازم ماشین لباسشویی،من هم با خجالت تمام درش آوردم و گذاشتم اون گوشه،اونم شورت خودش رو درآورد و کنار گذاشت،نشست روی صندلی حمام و من جلوش ایستاده بودم،لیف رو کفی کرد و به بدنم کشید،میفهمیدم زیر چشمی داره به کص کوچولوم نگاه میکنه ولی توی اون عالم فکر میکردم صرفا کنجکاوه که مال من رو ببینه،کل بدنم رو کفی کرد ،رسید به زیر شکمم،بهم گفت،پاهاتو باز کن تا برات بشورم،یکمی پاهام رو باز کردم و اون دستشو برد بین پاهام ،لیف رو خیلی خیلی اروم به قسمت بیرونی کصم کشید تا کفی بشه،متوجه شدم انگشت اشارش رو از سوراخ بافت لیف کمی اورد بیرون تا نا محسوس بتونه لمسم کنه،دستش بین پاهام بود و با انگشتش به چوچوله ام میکشید،من لذت میبردم و خودم رو حسابی به اون راه زده بودم تا ادامه بده،به سینهاش خیره شده بودم که نسبت به بدنش بزرگ بودن و نوک قهوه ای داشتن،که یهو غافلگیرم کرد و بهم نگاه کرد،من سریع چشمامو دزدیدم ولی دیر شده بود و اون متوجه شد داشتم دیدش میزدم،ازم پرسید:تو بچه بودی شیر مامانتو خوردی یا شیر خشک؟گفتم :شیر مادر(نمیدونم چیشد که در ادامش اینو گفتم)اما دوست دارم یبار دیگه سینه بخورم ببینم چه شکلیه،کمی مکث کرد ،من حسابی خجالت زده شدم که چرا این حرفو زدم،ولی اون بهم گفت:خب اگه دوست داری بیا از من رو بخور،با خجالت زیاد گفتم:واقعا؟گفت:ار
1402/10/21
#خاطرات_کودکی #تجاوز #لزبین
بچه بودم حدودا ۸سالم بود،یه همسایه داشتیم که من با دخترش خیلی جور بودم.دخترش یکسال از من بزرگتر بود،با این حال اگه میرفتم خونشون تا شب برنمیگشتم،بازی میکردیم فیلم میدیدیم نهار و شام میخوردیم،پدرش راننده ماشین سنگین بود به همین خاطر مادر و دختر تنها بودن و از اومدن من به خونشون خوشحال میشدن،خود خانم همسایه که اسمش آسیه بود یه زن تقریبا ۳۶ ساله،قد کوتاه،پوست سفید و قیافه کاملا معمولی داشت،من رو خیلی دوست داشت و هر موقع میرفتم خونشون کلی تحویلم میگرفت،با من رودرواسی نداشت،گاهی وقتا میدیدم میخواد لباس عوض کنه جلوی من کامل لخت میشد،و من از خجالت نگاه نمی کردم بهش ولی می گفت اشکال نداره خجالت نکش توهم مثل دختر خودمی،و به لطف همین اخلاقش چندباری کامل بدنش رو دیده بودم (بجز ناحیه شرمگاهیش که اونم بخاطر یک لایه مو مشکی و پرپشت قابل دیدن نبود)ولی خب برام مهم نبود و متوجه نمیشدم چی به چیه،یک روز ک مثل خیلی از روزها خونشون بودم و از اتفاق یکی دیگه از دخترهای همسن فامیلشون هم خونشون بود،آسیه بهمون گفت که میخواد دخترش رو حموم ببره .و آزمون خواست اگه دوست داریم ماهم بریم که هر سه مون رو بشوره،من قبول نکردم چون میدونستم مادرم دعوام میکنه ولی دختر فامیلشون پذیرفت.و سه نفری رفتن حمام ،من هم توی هال نشستم منتظرشون،حدودا دو دقیقه از رفتنشون میگذشت که آسیه اومد بیرون،اومد پیشم گفت :خب تو هم بیا ،بچها تنهان،گفتم:دوست دارم بیام ولی میدونم مامانم دعوام میکنه،گفت :مامانت با من ،من بهش میگم.اینو ک گفت خیالم راحت شد چون مامانم حرف آسیه رو زمین نمیزد،لباسهام رو دراوردم ،فقط شورتم پام بود وارد حمامشون شدم،اون دوتا با دیدن من جیغ خوشحالی زدن و بغلم کردن،آسیه هم اومد داخل و درو بست،شورتش رو در نیاورده بود و این منو متعجب کرد،بهمون گفت :الان هر کدومتون رو به نوبت میشورم و میفرستم بیرون،ماهم قبول کردیم،اول از همه دختر فامیلشون رو شست کامل و یه حوله دورش پیچید و بردش بیرون،بعد دختر خودشو شست و فرستادش بیرون،در نهایت من موندم و خودش،سرم رو خیلی سفت با شامپو ماساژ داد و دو دست کامل شست،نوبت لیفم رسید،گفت:شورتت رو در بیار بنداز گوشه حموم،کنار بقیه شورتها،وقتی رفتیم بیرون میندازم ماشین لباسشویی،من هم با خجالت تمام درش آوردم و گذاشتم اون گوشه،اونم شورت خودش رو درآورد و کنار گذاشت،نشست روی صندلی حمام و من جلوش ایستاده بودم،لیف رو کفی کرد و به بدنم کشید،میفهمیدم زیر چشمی داره به کص کوچولوم نگاه میکنه ولی توی اون عالم فکر میکردم صرفا کنجکاوه که مال من رو ببینه،کل بدنم رو کفی کرد ،رسید به زیر شکمم،بهم گفت،پاهاتو باز کن تا برات بشورم،یکمی پاهام رو باز کردم و اون دستشو برد بین پاهام ،لیف رو خیلی خیلی اروم به قسمت بیرونی کصم کشید تا کفی بشه،متوجه شدم انگشت اشارش رو از سوراخ بافت لیف کمی اورد بیرون تا نا محسوس بتونه لمسم کنه،دستش بین پاهام بود و با انگشتش به چوچوله ام میکشید،من لذت میبردم و خودم رو حسابی به اون راه زده بودم تا ادامه بده،به سینهاش خیره شده بودم که نسبت به بدنش بزرگ بودن و نوک قهوه ای داشتن،که یهو غافلگیرم کرد و بهم نگاه کرد،من سریع چشمامو دزدیدم ولی دیر شده بود و اون متوجه شد داشتم دیدش میزدم،ازم پرسید:تو بچه بودی شیر مامانتو خوردی یا شیر خشک؟گفتم :شیر مادر(نمیدونم چیشد که در ادامش اینو گفتم)اما دوست دارم یبار دیگه سینه بخورم ببینم چه شکلیه،کمی مکث کرد ،من حسابی خجالت زده شدم که چرا این حرفو زدم،ولی اون بهم گفت:خب اگه دوست داری بیا از من رو بخور،با خجالت زیاد گفتم:واقعا؟گفت:ار
حوزه علمیه زنان
1402/10/28
#آخوند #لزبین #لز
سالم
اسم من زهراست.(این اسم مستعار من است) یک دختر چادری که چادر جلابیب هم می پوشم
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد حوزه علمیه است در قم. «البته نه حوزه علمیه معمولی»
شاید فکر کنید که این یه داستان در مورد حوزه علمیه قم است سکس یه روحانی شیعه با یک زن مذهبی چادری، ولی اینگونه نیست. جایی که دارم ازش صحبت می کنم را شاید خیلی ها ندیده و نشنیده باشند و حتی خیلی ها نمی دانند چنین جایی در ایران وجود دارد. این جا که می گویم حوزه علمیه زنان است و شاید بازم بگویید که این همه حوزه علمیه زنان تو ایران هست چرا این جا را این را می گویم، چون اینجا جایی است که هیچ کس فکرش را نمیکرد که در ایران همچنین جای حوزوی برای زنان وجود داشته باشد. و اسمش هم هست «جامعة الزهرا قم».
اگر می خواهید بدانید مگر ایم جامعه الزهرا چه چیزی دارد که دیگر حوزه ها ندارند پس این متن را تا آخر بخوانید
«جامعه الزهرا قم بزرگترین مرکز آموزش دینی زنان شیعه و حتی اسلام در جهان است که حتی دانشگاه الازهر مصر که بزرگترین مرکز دینی اهل سنت در جهان است نیز به صورت مخصوص و جداگانه برای زنان همچنین جایی ندارد و در مجموع بزرگترین
مرکز دینی مختص زنان در میان تمام ادیان در جهان است. هم طلبه های ایرانی و هم طلبه های خارجی آنجا درس می خوانند و به طور کلی یک مرکز بین المللی است که از پنج قاره جهان به آنجا می آیند. از امکانات آنجا همین را بگویم برخی از امکاناتی که در جامعة الزهرا وجود دارد در شهر قم بزرگ ترین یا برترین یا بهترین امکاناتی است که در این مرکز است. امکانات رفاهی نیز به طور مناسب است که مجتمع ورزشی شهیده فهیمه سیاری با رشته های مختلف ورزشی ویژه بانوان دارد که برای نمونه استخر شنا بدنسازی سالن ورزش تجهیزات ورزشی مناسب و از این قبیل مورد دیگر.اینم بگم که حتی دارای کانال در ایتا به این آدرس است. در مورد اینترنت و شبکه آموزشی که همین را بگویم که بالاترین و پرسرعت ترین و برترین شبکه اینترنت را حوزه علمیه قم دارد. برای اسکان نیز خوابگاه های مناسب آشپزخانه و دیگر امکانات مانند مهدکودکی بزرگ و مجهز با ظرفیت بیش از هزار کودک و تازه اینها برای همه طلبه ها یعنی هم ایرانی و هم خارجی است و همه می توانند استفاده کنند. در کنار آن می توانید با دیگر طلبه ها که سی هزار نفر طلبه دختر یا خانم یا زن از هشتاد و پنج کشور مختلف از پنج قاره جهان را شامل می شوند دوست شوید زیرا در آنجا خیلی راحت می توانید با دیگر طلبه ها گفت و گو کنید و با هم ارتباط برقرار کنید مثلاً با یک طلبه خانم از آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان استرالیا ، روسیه، کانادا، چین، برزیل، نیجریه و… این دانشگاه در کشور عراق و در شهر کربلا نیز شعبه دیگری را تاسیس کرده که دانشجویان و طلبه ای عراقی نیز به آنجا می روند که آنجا نیز فقط مختص زنان و دختران است. این مرکز دارای انتشارات و نشریه نیز می باشد و چاپ کتاب ها و مجلات و استخراج مقالات و همینطور پذیرش و انتشارات مقالات علمی، پژوهشی ، همایشی به زبان های مختلف و برگزاری همایش و سمینارهای مختلف در موضوعات علمی و و دینی با حضور شخصیت های علمی و فرهنگی و دینی داخلی و خارجی و با دعوت از هیئت های علمی و ریاست دانشگاه ها و اعضای عالی دانشگاه ها و مراکز علمی و مسئولین مملکتی دیگر کشور ها برای دیدار و گفت و گو تبادل نظر و بازدید از جامعة الزهرا توانسته باعث آشنایی بسیاری از عالمان و بزرگان و استادان علمی و فرهنگی و دینی خارجی با این مرکز شده و باعث آگاهی از همچنین مرکز بزرگ علمی و د
1402/10/28
#آخوند #لزبین #لز
سالم
اسم من زهراست.(این اسم مستعار من است) یک دختر چادری که چادر جلابیب هم می پوشم
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم در مورد حوزه علمیه است در قم. «البته نه حوزه علمیه معمولی»
شاید فکر کنید که این یه داستان در مورد حوزه علمیه قم است سکس یه روحانی شیعه با یک زن مذهبی چادری، ولی اینگونه نیست. جایی که دارم ازش صحبت می کنم را شاید خیلی ها ندیده و نشنیده باشند و حتی خیلی ها نمی دانند چنین جایی در ایران وجود دارد. این جا که می گویم حوزه علمیه زنان است و شاید بازم بگویید که این همه حوزه علمیه زنان تو ایران هست چرا این جا را این را می گویم، چون اینجا جایی است که هیچ کس فکرش را نمیکرد که در ایران همچنین جای حوزوی برای زنان وجود داشته باشد. و اسمش هم هست «جامعة الزهرا قم».
اگر می خواهید بدانید مگر ایم جامعه الزهرا چه چیزی دارد که دیگر حوزه ها ندارند پس این متن را تا آخر بخوانید
«جامعه الزهرا قم بزرگترین مرکز آموزش دینی زنان شیعه و حتی اسلام در جهان است که حتی دانشگاه الازهر مصر که بزرگترین مرکز دینی اهل سنت در جهان است نیز به صورت مخصوص و جداگانه برای زنان همچنین جایی ندارد و در مجموع بزرگترین
مرکز دینی مختص زنان در میان تمام ادیان در جهان است. هم طلبه های ایرانی و هم طلبه های خارجی آنجا درس می خوانند و به طور کلی یک مرکز بین المللی است که از پنج قاره جهان به آنجا می آیند. از امکانات آنجا همین را بگویم برخی از امکاناتی که در جامعة الزهرا وجود دارد در شهر قم بزرگ ترین یا برترین یا بهترین امکاناتی است که در این مرکز است. امکانات رفاهی نیز به طور مناسب است که مجتمع ورزشی شهیده فهیمه سیاری با رشته های مختلف ورزشی ویژه بانوان دارد که برای نمونه استخر شنا بدنسازی سالن ورزش تجهیزات ورزشی مناسب و از این قبیل مورد دیگر.اینم بگم که حتی دارای کانال در ایتا به این آدرس است. در مورد اینترنت و شبکه آموزشی که همین را بگویم که بالاترین و پرسرعت ترین و برترین شبکه اینترنت را حوزه علمیه قم دارد. برای اسکان نیز خوابگاه های مناسب آشپزخانه و دیگر امکانات مانند مهدکودکی بزرگ و مجهز با ظرفیت بیش از هزار کودک و تازه اینها برای همه طلبه ها یعنی هم ایرانی و هم خارجی است و همه می توانند استفاده کنند. در کنار آن می توانید با دیگر طلبه ها که سی هزار نفر طلبه دختر یا خانم یا زن از هشتاد و پنج کشور مختلف از پنج قاره جهان را شامل می شوند دوست شوید زیرا در آنجا خیلی راحت می توانید با دیگر طلبه ها گفت و گو کنید و با هم ارتباط برقرار کنید مثلاً با یک طلبه خانم از آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان استرالیا ، روسیه، کانادا، چین، برزیل، نیجریه و… این دانشگاه در کشور عراق و در شهر کربلا نیز شعبه دیگری را تاسیس کرده که دانشجویان و طلبه ای عراقی نیز به آنجا می روند که آنجا نیز فقط مختص زنان و دختران است. این مرکز دارای انتشارات و نشریه نیز می باشد و چاپ کتاب ها و مجلات و استخراج مقالات و همینطور پذیرش و انتشارات مقالات علمی، پژوهشی ، همایشی به زبان های مختلف و برگزاری همایش و سمینارهای مختلف در موضوعات علمی و و دینی با حضور شخصیت های علمی و فرهنگی و دینی داخلی و خارجی و با دعوت از هیئت های علمی و ریاست دانشگاه ها و اعضای عالی دانشگاه ها و مراکز علمی و مسئولین مملکتی دیگر کشور ها برای دیدار و گفت و گو تبادل نظر و بازدید از جامعة الزهرا توانسته باعث آشنایی بسیاری از عالمان و بزرگان و استادان علمی و فرهنگی و دینی خارجی با این مرکز شده و باعث آگاهی از همچنین مرکز بزرگ علمی و د
لز با دختر عمه سن بالا
1402/11/07
#دختر_عمه #لزبین #لز
سلام دوستان من هانیهام۱۸سالمه
میخوام خاطرهی لز با دختر عمه رو تعریف کنم واستون
من یک دختر عمه دارم به اسم مهسا ک 10 سال از خودم بزرگتره و توخانواده خوشگلترینه واقعاااا،اندامش خیلی سکسیه وممههای بزرگی داره
منو مهسا خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یه جورایی جعبه سیاه همدیگه بودیم
ی شب خونه عمم دعوت بودیم برای شام،موقع خدافظی دختر عمم گفت تو شب بمون میخوای بری خونه چیکار،عمم هم گفت راس میگه فردا ک جمعهس شب بمون،خلاصه بابام اجازه داد گفت اشکال نداره بمون…
منو مهسا رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدیم حرف میزدیم و غیبت می کردیم،بعدش مهسا لباس عوض کرد من چون لباس راحتی نداشتم با لباس بیرون دراز کشیدم که دخترعمم گفت در اتاقو قفل میکنم لباساتو در بیار
منم گفتم اوکیه پس یک شلوارک بهم داد یک تیشرت
آخر شب بود من گرمم شده بود تیشرتو در آوردم با بیکینی خوابیدم یهو دختر عمم گفت جووون میخوای بدی…
گفتم به کی حتما به تو خخخ
گفت والا بدمم نمیاد ماشالله تو انقدر سفیدی که ادم هوس میکنه ،من خندیدم چیزی نگفتم
دیهگ کمکم داشت چشام میرفت خوابم برد،من یهو از خواب بیدار شدم دیدم مهسا داره پورن لزبین رو میبینه،هول شد سریع قطع کرد
منم گفتم اوووووو داشتی چی نگاه میکردی گفت هیچی بابا بگیر بخواب.
خلاصه یکم اذیتش کردم و خوابیدم…
تو خواب حس کردم یکی داره خودشو بهم میمالونه،راستش منم از لز بدم نمیومد چون با دوستم خیلی راجب اینا حرف زدیم و لب گرفتیم از هم.
خلاصه مهسا کمکم دستش داشت میرفت سمت ممههام منم داشتم حال میکردم هی تکون میخوردم فهمید بیدارم،با صدای شهوتی و آروم گفت هانیه بیداری منم سر تکون دادم
برگشتم سمتش سریع اومد روم شروع کرد خوردن لبام…
وااای خیلی دوس داشتم خوب میخورد،ممههامو لیس میزد و گاز میگرفت
انقدر وحشی شده بود ک تحمل نکرد سریع رفت سمت کصم
شلوارک و شورتمو باهم در اورد پاهامو داد بالا با دستمال مرطوب کصمو و کونمو تمیز کرد شروع کرد خوردن کصم منم تو اسمونا بودم و ناله های ریزی میکردم
کمکم رفت سمت سوراخ کونم انگشتشو میکرد توش و کصمو میخورد.
هی میگفت چه کوسی داری کوچولو خودم پردتو میزنم
منم هورنی بودم گفتم من مال توام عشقم هر کاری دوس داری بکن.
بعدش با کصش اومد رو دهنم منم دفعه اولم بود تا زبونمو کشیدم روش حالم بد شد.گفتم من نمیخورم گفت اولشه بخور عادت کنی،منم مجبور بودم خوردم کمکم داشت خوشم میومد که بلند شد رفت بین پاهام به صورت قیچی،کسامون به هم دیگه میمالید وااااااای منم داشتم دیوونه میشدم خودشو انقدر بالا پایین کرد جفتمون باهم ارضا شدیم افتاد روم لباشو گذاشت رو لبام من انقدر حالم بد بود هم لباشو میخوردم هم گردنشو
پاشد هم خودشو تمیز کرد هم منو بعداز یک ربع لباسامونو پوشیدیم تو بغل هم خوابیدیم…
دوستان داستان منو مهسا هنوز ادامه داره…
منتظر داستان ارباب و برده باشید❤نوشته: هانیه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/11/07
#دختر_عمه #لزبین #لز
سلام دوستان من هانیهام۱۸سالمه
میخوام خاطرهی لز با دختر عمه رو تعریف کنم واستون
من یک دختر عمه دارم به اسم مهسا ک 10 سال از خودم بزرگتره و توخانواده خوشگلترینه واقعاااا،اندامش خیلی سکسیه وممههای بزرگی داره
منو مهسا خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم یه جورایی جعبه سیاه همدیگه بودیم
ی شب خونه عمم دعوت بودیم برای شام،موقع خدافظی دختر عمم گفت تو شب بمون میخوای بری خونه چیکار،عمم هم گفت راس میگه فردا ک جمعهس شب بمون،خلاصه بابام اجازه داد گفت اشکال نداره بمون…
منو مهسا رفتیم تو اتاق کنار هم دراز کشیدیم حرف میزدیم و غیبت می کردیم،بعدش مهسا لباس عوض کرد من چون لباس راحتی نداشتم با لباس بیرون دراز کشیدم که دخترعمم گفت در اتاقو قفل میکنم لباساتو در بیار
منم گفتم اوکیه پس یک شلوارک بهم داد یک تیشرت
آخر شب بود من گرمم شده بود تیشرتو در آوردم با بیکینی خوابیدم یهو دختر عمم گفت جووون میخوای بدی…
گفتم به کی حتما به تو خخخ
گفت والا بدمم نمیاد ماشالله تو انقدر سفیدی که ادم هوس میکنه ،من خندیدم چیزی نگفتم
دیهگ کمکم داشت چشام میرفت خوابم برد،من یهو از خواب بیدار شدم دیدم مهسا داره پورن لزبین رو میبینه،هول شد سریع قطع کرد
منم گفتم اوووووو داشتی چی نگاه میکردی گفت هیچی بابا بگیر بخواب.
خلاصه یکم اذیتش کردم و خوابیدم…
تو خواب حس کردم یکی داره خودشو بهم میمالونه،راستش منم از لز بدم نمیومد چون با دوستم خیلی راجب اینا حرف زدیم و لب گرفتیم از هم.
خلاصه مهسا کمکم دستش داشت میرفت سمت ممههام منم داشتم حال میکردم هی تکون میخوردم فهمید بیدارم،با صدای شهوتی و آروم گفت هانیه بیداری منم سر تکون دادم
برگشتم سمتش سریع اومد روم شروع کرد خوردن لبام…
وااای خیلی دوس داشتم خوب میخورد،ممههامو لیس میزد و گاز میگرفت
انقدر وحشی شده بود ک تحمل نکرد سریع رفت سمت کصم
شلوارک و شورتمو باهم در اورد پاهامو داد بالا با دستمال مرطوب کصمو و کونمو تمیز کرد شروع کرد خوردن کصم منم تو اسمونا بودم و ناله های ریزی میکردم
کمکم رفت سمت سوراخ کونم انگشتشو میکرد توش و کصمو میخورد.
هی میگفت چه کوسی داری کوچولو خودم پردتو میزنم
منم هورنی بودم گفتم من مال توام عشقم هر کاری دوس داری بکن.
بعدش با کصش اومد رو دهنم منم دفعه اولم بود تا زبونمو کشیدم روش حالم بد شد.گفتم من نمیخورم گفت اولشه بخور عادت کنی،منم مجبور بودم خوردم کمکم داشت خوشم میومد که بلند شد رفت بین پاهام به صورت قیچی،کسامون به هم دیگه میمالید وااااااای منم داشتم دیوونه میشدم خودشو انقدر بالا پایین کرد جفتمون باهم ارضا شدیم افتاد روم لباشو گذاشت رو لبام من انقدر حالم بد بود هم لباشو میخوردم هم گردنشو
پاشد هم خودشو تمیز کرد هم منو بعداز یک ربع لباسامونو پوشیدیم تو بغل هم خوابیدیم…
دوستان داستان منو مهسا هنوز ادامه داره…
منتظر داستان ارباب و برده باشید❤نوشته: هانیه
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
سرایدار ویلا
1402/11/11
#لزبین
اون روز خانوم با صورت پف کرده و سرخ شده اومد تو ویلا. سلامی کردم. روز روزش که حالش خوب بود جواب نمیداد حالا که دیگه مثل برج زهرمار بود. میدونستم چشه. از فرودگاه میومد. دوست جون جونیش آیلار داشت میرفت آمریکا برای ادامه تحصیل. آیلار فقط یه دوست معمولی برای خانوم نبود، یه جورایی پارتنر هم بودند و با هم لز میکردند. ظاهرا مکانشون هم ویلا بود. میومدن با هم میرفتن حموم، روی یه تخت هم می خوابیدند. یه بار از پشت در قشنگ همه چیز رو شنیدم.
ویلا در اصل یه خونه باغ بزرگ بود تو لواسون که چند صد میلیارد احتمالا ارزش داشت. پدر خانوم، که ما بهش میگفتیم آقا اینجا رو خریده بود که برج بسازه ولی چون فقط مجوز ۶ طبقه بهش دادند خوابوندش تو آب نمک برای بعد که اجل مهلتش نداد. زنش که مامان خانوم میشد و ما بهش میگفتیم خانوم بزرگ به اصرار خانوم اینجا رو به دخترش بخشید، هرچند که تک فرزند بود و در نهایت همه چیز مال اون میشد. ثروتی که از حزب الله بازی و رانت و زد و بند به دست اومده بود. این وسط من و شوهرم منصور تو سوییت سرایداری زندگی میکردیم. هم اجاره خونه نمیدادیم هم یه حقوق بخور و نمیری بهمون میدادند. منصور وظیفه باغبونی و سرایداری رو داشت ولی طبق دستور خانوم حق ورود به ساختمون ویلا رو نداشت، وظیفه من هم تمیز کردن و رفت و روب ویلا بود و وقتهایی که خانوم میومد غذا درست کردن و سرویس دادن به خانوم و همونطور که گفتم خانوم از ویلا به عنوان مکان لز بازی با آیلار استفاده میکرد.
خانوم یه دختر بیست و پنج ساله خوشگل ولی بسیار بداخلاق، بد دهن و بیشعور بود و اصولا کسی رو آدم حساب نمیکرد. با این سن کم خیلی خوب تونسته بود با کمک مادرش شرکت بزرگ پدرش رو اداره کنه و اخلاق بدش باعث شده بود همه ازش حساب ببرند. من هم روزهایی که زنگ میزد که داره میاد ویلا عزا می گرفتم، ولی امروز دیگه فرق داشت و از قبل میدونستم داره میاد، با این همه تا بحال ندیده بودم گریه کنه.
یه راست رفت تو اتاق مستر، صدای گریه اش میومد. رفت حموم، نگرانش شدم. رفتم تو اتاق مستر و پشت در حموم. با وجود اینکه آب رو باز کرده بود اما صدای هق هقش میومد. دلم سوخت، با ترس و لرز در زدم. در رو باز کرد و با عصبانیت گفت:«چه مرگته؟!» گفتم:« خانوم قربونتون برم تورو خدا با خودتون این کار رو نکنین.» بدنش خشک خشک بود، آب رو باز کرده بود فقط تا صدای گریه اش نیاد. با این حرفم تمام غرور و کج خلقیش فرو ریخت. همونطور لخت اومد بیرون سرش رو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. نازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم.
تو همون حالت با صدای هق هق آلودش گفت: «آیلار خیلی بیشتر از یه دوست بود برام» گفتم:«بله خانوم کاملا میدونم نوع رابطتون رو» ناگهان سرش رو آورد عقب و با عصبانیت گفت:« چیو میدونی مادر جنده؟!» به فحشهای رکیک و مردونه اش عادت داشتم. ولی میترسیدم بگم چیو میدونم و از کار بیکارم کنه. اما طاقت نیاوردم و گفتم:«خانوم من کور وکرم و دهنم هم قرصه» باز دوباره سرش رو گذاشت رو شونه ام و گریه کرد و گفت :«پس میدونی که من و اون…» من ادامه دادم:«بله معشوقه و پارتنر هم بودید. برای همین هم کاملا درک میکنم ناراحتی تون رو» یقه ام رو ناگهان گرفت و هلم داد به سمت دیوار و گفت:«اگه جایی دهنت وا بشه خودت و شوهرت رو میکنم تو کون خر و در میارم.» یک دفعه به خودش اومد که لخت مادرزاده. گفت:«برو لباسهای منو بیار، آب رو هم ببند.» نمیدونم یهو چرا بهش گفتم:«خانوم میخواین ماساژتون بدم خستگیتون در بره؟» خودم هم نمیدونستم چرا این حرف رو زدم، بیشتر یه حالت خود شیرینی داشت. کمی فکر ک
1402/11/11
#لزبین
اون روز خانوم با صورت پف کرده و سرخ شده اومد تو ویلا. سلامی کردم. روز روزش که حالش خوب بود جواب نمیداد حالا که دیگه مثل برج زهرمار بود. میدونستم چشه. از فرودگاه میومد. دوست جون جونیش آیلار داشت میرفت آمریکا برای ادامه تحصیل. آیلار فقط یه دوست معمولی برای خانوم نبود، یه جورایی پارتنر هم بودند و با هم لز میکردند. ظاهرا مکانشون هم ویلا بود. میومدن با هم میرفتن حموم، روی یه تخت هم می خوابیدند. یه بار از پشت در قشنگ همه چیز رو شنیدم.
ویلا در اصل یه خونه باغ بزرگ بود تو لواسون که چند صد میلیارد احتمالا ارزش داشت. پدر خانوم، که ما بهش میگفتیم آقا اینجا رو خریده بود که برج بسازه ولی چون فقط مجوز ۶ طبقه بهش دادند خوابوندش تو آب نمک برای بعد که اجل مهلتش نداد. زنش که مامان خانوم میشد و ما بهش میگفتیم خانوم بزرگ به اصرار خانوم اینجا رو به دخترش بخشید، هرچند که تک فرزند بود و در نهایت همه چیز مال اون میشد. ثروتی که از حزب الله بازی و رانت و زد و بند به دست اومده بود. این وسط من و شوهرم منصور تو سوییت سرایداری زندگی میکردیم. هم اجاره خونه نمیدادیم هم یه حقوق بخور و نمیری بهمون میدادند. منصور وظیفه باغبونی و سرایداری رو داشت ولی طبق دستور خانوم حق ورود به ساختمون ویلا رو نداشت، وظیفه من هم تمیز کردن و رفت و روب ویلا بود و وقتهایی که خانوم میومد غذا درست کردن و سرویس دادن به خانوم و همونطور که گفتم خانوم از ویلا به عنوان مکان لز بازی با آیلار استفاده میکرد.
خانوم یه دختر بیست و پنج ساله خوشگل ولی بسیار بداخلاق، بد دهن و بیشعور بود و اصولا کسی رو آدم حساب نمیکرد. با این سن کم خیلی خوب تونسته بود با کمک مادرش شرکت بزرگ پدرش رو اداره کنه و اخلاق بدش باعث شده بود همه ازش حساب ببرند. من هم روزهایی که زنگ میزد که داره میاد ویلا عزا می گرفتم، ولی امروز دیگه فرق داشت و از قبل میدونستم داره میاد، با این همه تا بحال ندیده بودم گریه کنه.
یه راست رفت تو اتاق مستر، صدای گریه اش میومد. رفت حموم، نگرانش شدم. رفتم تو اتاق مستر و پشت در حموم. با وجود اینکه آب رو باز کرده بود اما صدای هق هقش میومد. دلم سوخت، با ترس و لرز در زدم. در رو باز کرد و با عصبانیت گفت:«چه مرگته؟!» گفتم:« خانوم قربونتون برم تورو خدا با خودتون این کار رو نکنین.» بدنش خشک خشک بود، آب رو باز کرده بود فقط تا صدای گریه اش نیاد. با این حرفم تمام غرور و کج خلقیش فرو ریخت. همونطور لخت اومد بیرون سرش رو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن. نازش میکردم و سعی میکردم آرومش کنم.
تو همون حالت با صدای هق هق آلودش گفت: «آیلار خیلی بیشتر از یه دوست بود برام» گفتم:«بله خانوم کاملا میدونم نوع رابطتون رو» ناگهان سرش رو آورد عقب و با عصبانیت گفت:« چیو میدونی مادر جنده؟!» به فحشهای رکیک و مردونه اش عادت داشتم. ولی میترسیدم بگم چیو میدونم و از کار بیکارم کنه. اما طاقت نیاوردم و گفتم:«خانوم من کور وکرم و دهنم هم قرصه» باز دوباره سرش رو گذاشت رو شونه ام و گریه کرد و گفت :«پس میدونی که من و اون…» من ادامه دادم:«بله معشوقه و پارتنر هم بودید. برای همین هم کاملا درک میکنم ناراحتی تون رو» یقه ام رو ناگهان گرفت و هلم داد به سمت دیوار و گفت:«اگه جایی دهنت وا بشه خودت و شوهرت رو میکنم تو کون خر و در میارم.» یک دفعه به خودش اومد که لخت مادرزاده. گفت:«برو لباسهای منو بیار، آب رو هم ببند.» نمیدونم یهو چرا بهش گفتم:«خانوم میخواین ماساژتون بدم خستگیتون در بره؟» خودم هم نمیدونستم چرا این حرف رو زدم، بیشتر یه حالت خود شیرینی داشت. کمی فکر ک
عشق یا رویا (۱)
1402/11/17
#لزبین #لز
این ماجرا برمیگرده به ۱۲ سال قبل، زمانی که ۱۷ سالم بود و تازه وارد دانشگاه شدم. ترم اول با آشنا شدن با بچه ها گذشت و این که تو یک شهر دیگه قبول شده بودم و طول کشید تا جا بیوفتم. دو تا دوست پیدا کرده بودم که باهم میرفتیم غذا میخوردیم و گشت و گذار میکردیم. با یکیشون خیلی صمیمی شده بودم جوری که به خودم اومدم و دیدم صبح تا شب دارم بهش مسیج میدم و همش بهش فکر میکنم، اسمش نازنین بود؛ نه خیلی خوشگل ولی به دل من خیلی نشسته بود. انگار معتادش شده بودم هر جا میرفتیم همه نگاهم به اون بود مثل جنون. ترم دوم شروع شده بود و من بدون اینکه بفهمم بهش نزدیکه. شده بودم وقتی تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم بدون اختیار دم گوشش نفس میکشیدم.
تعطیلات عید که برگشته بودم تهران ساعت واسم خیلی دیر می گذشت انگار یکی به زور عقربه ها رو نگه داشته بود که تکون نخورن. همش به نازنین فکر میکردم. خیلی دوست داشتم حسم رو بهش بگم اما نمیدونستم درسته یا غلط، اینکه بعد از گفتنش چه برخوردی میخواد با من بکنه؟ نکنه ازم فاصله بگیره؟ وای نه دیوونه میشم!
دلم زدم به دریا، یک روز اواسط اردیبهشت بود شکوفه ها داشتن از درخت میریختن پایین و منم زیرش دراز کشیده بودم.
من… من بهت تمایل دارم، دستام از استرس میلرزید به سختی تایپ کردم و واسش فرستادم. قلبم تند تند میتپید صدای زنگ اس ام اس بعد از چند دقیقه اومد ولی جرات نداشتم نگاه کنم.
منم بهت تمایل دارم مهسا…
این تازه شروع ماجرا بود، ماجرایی که به درست یا غلط بودنش فکر نمیکردم. فقط میخواستم پیش برم چون نازنین جزئی از وجودم شده بود…
هر لحظه بهش فکر میکردم اون موهای فر با رنگ خرمایی، چشماش که واسم مثل اقیانوس شده بود و انگار توش غرق شده بودم.
اولین بار تو یکی از پس کوچه های شهر من لمس کرد و لبامو بوسید، اولین بارم بود انگار تمام بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم ادامه بدم میخواستم بدنم تمام بدنش لمس کنه، میخواستم تمام وجودش مال من باشه.
تصمیم گرفتیم یک روز دانشگاه رو بپیچونیم و بریم هتل! مشکلی نبود ، جفتمون دختر بودیم و منم کارت شناسایی خودم میدادم چون از تهران اومده بودم گیر نمیدادن و عصر هم قرار بود اونجا رو تحویل بدیم.
حس ترس و اضطراب کل وجودم گرفته بود، به این فکر میکردم که بعدش قراره چی بشه… خودش شروع کرد، لباش چسبوند به لبام و آروم آروم لباسام در میآورد… محکم بغلم کرد انقدر تپش قلبم شدید بود که بدنش به لرزش افتاد…
هنوز ازش خجالت میکشیدم زود رفتم زیر پتو، خندش گرفته بود اونم اومد پیش من دراز کشید. پشتم بهش بود، شروع کرد به نوازش موهام.
نازنین! من میترسم…
از چی؟ من اینجام ؟
از اینکه یه روزی نباشی…
نترس مهسا من همیشه کنارتم…
برگشتم به سمتش، بدن جفتمون داشت آتیش میگرفت
شروع کردن به بوسیدن گردنش، چشمانش خمار شده بود، دستش برد سمت سینه های من و شروع کرد به مالیدن.
دیگه تحمل نداشتم اومدم روش و با شهوت گردنش و لباش میخوردم. لباساش دونه دونه در اوردم و شروع کردن به لیسیدن بدنش از گردن تا پایین.
دوست داشتم زمان یخ بزنه و تا ابد تو همون لحظه بمونم…ادامه دارد…نوشته: ماهی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/11/17
#لزبین #لز
این ماجرا برمیگرده به ۱۲ سال قبل، زمانی که ۱۷ سالم بود و تازه وارد دانشگاه شدم. ترم اول با آشنا شدن با بچه ها گذشت و این که تو یک شهر دیگه قبول شده بودم و طول کشید تا جا بیوفتم. دو تا دوست پیدا کرده بودم که باهم میرفتیم غذا میخوردیم و گشت و گذار میکردیم. با یکیشون خیلی صمیمی شده بودم جوری که به خودم اومدم و دیدم صبح تا شب دارم بهش مسیج میدم و همش بهش فکر میکنم، اسمش نازنین بود؛ نه خیلی خوشگل ولی به دل من خیلی نشسته بود. انگار معتادش شده بودم هر جا میرفتیم همه نگاهم به اون بود مثل جنون. ترم دوم شروع شده بود و من بدون اینکه بفهمم بهش نزدیکه. شده بودم وقتی تو حیاط دانشگاه نشسته بودیم بدون اختیار دم گوشش نفس میکشیدم.
تعطیلات عید که برگشته بودم تهران ساعت واسم خیلی دیر می گذشت انگار یکی به زور عقربه ها رو نگه داشته بود که تکون نخورن. همش به نازنین فکر میکردم. خیلی دوست داشتم حسم رو بهش بگم اما نمیدونستم درسته یا غلط، اینکه بعد از گفتنش چه برخوردی میخواد با من بکنه؟ نکنه ازم فاصله بگیره؟ وای نه دیوونه میشم!
دلم زدم به دریا، یک روز اواسط اردیبهشت بود شکوفه ها داشتن از درخت میریختن پایین و منم زیرش دراز کشیده بودم.
من… من بهت تمایل دارم، دستام از استرس میلرزید به سختی تایپ کردم و واسش فرستادم. قلبم تند تند میتپید صدای زنگ اس ام اس بعد از چند دقیقه اومد ولی جرات نداشتم نگاه کنم.
منم بهت تمایل دارم مهسا…
این تازه شروع ماجرا بود، ماجرایی که به درست یا غلط بودنش فکر نمیکردم. فقط میخواستم پیش برم چون نازنین جزئی از وجودم شده بود…
هر لحظه بهش فکر میکردم اون موهای فر با رنگ خرمایی، چشماش که واسم مثل اقیانوس شده بود و انگار توش غرق شده بودم.
اولین بار تو یکی از پس کوچه های شهر من لمس کرد و لبامو بوسید، اولین بارم بود انگار تمام بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم ادامه بدم میخواستم بدنم تمام بدنش لمس کنه، میخواستم تمام وجودش مال من باشه.
تصمیم گرفتیم یک روز دانشگاه رو بپیچونیم و بریم هتل! مشکلی نبود ، جفتمون دختر بودیم و منم کارت شناسایی خودم میدادم چون از تهران اومده بودم گیر نمیدادن و عصر هم قرار بود اونجا رو تحویل بدیم.
حس ترس و اضطراب کل وجودم گرفته بود، به این فکر میکردم که بعدش قراره چی بشه… خودش شروع کرد، لباش چسبوند به لبام و آروم آروم لباسام در میآورد… محکم بغلم کرد انقدر تپش قلبم شدید بود که بدنش به لرزش افتاد…
هنوز ازش خجالت میکشیدم زود رفتم زیر پتو، خندش گرفته بود اونم اومد پیش من دراز کشید. پشتم بهش بود، شروع کرد به نوازش موهام.
نازنین! من میترسم…
از چی؟ من اینجام ؟
از اینکه یه روزی نباشی…
نترس مهسا من همیشه کنارتم…
برگشتم به سمتش، بدن جفتمون داشت آتیش میگرفت
شروع کردن به بوسیدن گردنش، چشمانش خمار شده بود، دستش برد سمت سینه های من و شروع کرد به مالیدن.
دیگه تحمل نداشتم اومدم روش و با شهوت گردنش و لباش میخوردم. لباساش دونه دونه در اوردم و شروع کردن به لیسیدن بدنش از گردن تا پایین.
دوست داشتم زمان یخ بزنه و تا ابد تو همون لحظه بمونم…ادامه دارد…نوشته: ماهی
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●