فصل سوم سال هم با تمام خوشیها و ناخوشیها تمام شد. مثل تمام عمری که گذشت و تنها خاطراتی خوب و بد از خود به جای گذاشته. مثل خاطرات شیرین کودکی. راستی چقدر عجله داشتیم برای بزرگ شدن. گویی به دنیا آمده بودیم تا زودتر بزرگ شویم. روزها با بازی و شیطنتهای کودکانه و شبها باشمارش ستارگان خیالی گذراندیم. آنقدر به این تکرار روز و شبها عادت کردیم تا بزرگ شدیم ولی غافل از پدر و مادر بودیم که هرچقدر ما قد کشیدیم آنها قد خمیدند.
ما آنقدر سرگرم دیدن جوانی خود در آینه روزگار شدیم که چین و چروکهای دست و صورت آنها را ندیدیم. ندیدیم کی موهای پدر جوگندمی و سفید شد؟
گذر عمر آنقدر زود گذشت که کودک دیروز، خود پدر امروز شد. و پدر زحمتکشِ دیروز متاسفانه جای خود را به قاب عکسی با رُبانی مشکی و کلی خاطرات داد.
امشب تمام لغتها را به بازی گرفتم تا بگویم: «تا گلی در گلدان زندگیات داری برای در کنار تو بودنش آنقدر تلاش کن که زمان نبودش فقط داغ فراق باشد نه ناسپاسی و بیوفایی.»
نمیگویم فرزند ناسپاسی بودم ولی میگویم هرچقدر در خدمت آنها باشیم باز هم جواب گوی ذرهای از فداکاری آنها نیست. به امید سلامتی و طول عمر برای تمام پدرومادرهای حاضر و طلب آمرزش برای تمام عزیزان از دست رفته.
◀️ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh
ما آنقدر سرگرم دیدن جوانی خود در آینه روزگار شدیم که چین و چروکهای دست و صورت آنها را ندیدیم. ندیدیم کی موهای پدر جوگندمی و سفید شد؟
گذر عمر آنقدر زود گذشت که کودک دیروز، خود پدر امروز شد. و پدر زحمتکشِ دیروز متاسفانه جای خود را به قاب عکسی با رُبانی مشکی و کلی خاطرات داد.
امشب تمام لغتها را به بازی گرفتم تا بگویم: «تا گلی در گلدان زندگیات داری برای در کنار تو بودنش آنقدر تلاش کن که زمان نبودش فقط داغ فراق باشد نه ناسپاسی و بیوفایی.»
نمیگویم فرزند ناسپاسی بودم ولی میگویم هرچقدر در خدمت آنها باشیم باز هم جواب گوی ذرهای از فداکاری آنها نیست. به امید سلامتی و طول عمر برای تمام پدرومادرهای حاضر و طلب آمرزش برای تمام عزیزان از دست رفته.
◀️ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین پولهام رو جمعوجور کردم. دیدم کرایه یک طرف به روستا میشه. یه نامه نوشتم و دادم به خواهر کوچکم که هنوز مدرسه نمیرفت. بهش گفتم اگه تا ساعت 12 نیومدم، این نامه رو بده به مامان. بعد رفتم سمت ایستگاه مینی بوس. هرچی وایستادم مینی بوس ینگجه نیومد. یه آقایی میانسال ازم پرسید: «نره گدرن؟» من ترکی خوب میفهمیدم ولی خوب بلد نبودم صحبت کنم. گفتم: ینگجه! خندید و گفت: اون که ماشینش صبح حرکت کرد.
انگار قرار بود کارنامه درخشانم که فکر کنم مادرم تا الان گرفته بودش رو منم میدیدم. تو همین فکر بودم که با صدای همون آقا از جا پریدم. گفت: این مینی بوس آبیه تا خواجهآباد میره. تا ینگجه هم اگه مسافر باشه میبره. با خوشحالی پریدم داخل ماشین و صندلی عقب مینیبوس نشستم. بعد چند دقیقه حرکت کردیم. من که دیشب تو فکر نقشه فرار خوابم نبرده بود راحت خوابیدم...با صدای راننده که میگفت: پاشو رسیدیم کرایهتو بده، بیدار شدم. رسیده بودیم. با خوشحالی حساب کردم. اومدم پایین دیدم چقدر روستامون عوض شده!! هرچی جلوتر میرفتم بیشتر احساس غریبی میکردم. با تعجب به خونههای کاهگلی نگاه میکردم. دیدم یه خانومی با خنده میاد طرفم. صورتم رو بوسید و گفت: «من که بلمرم سن کمن چاقاسین، گه یوزنن اوپم!!» پرسیدم: ینگجه اینجاست!؟ با خنده گفت: نه اینجا خواجهآباده! تازه یادم افتاد که قرار بود قبل حرکت به راننده بگم منو ینگجه ببره.
خلاصه اومدم لب جاده. هیچ ماشینی نبود. پیاده به راه افتادم. اومدم تا رسیدم به تابلوی ینگجه. پاهام خسته شده بود، ولی باید میرفتم. تو حالوهوای خودم بودم که یه ماشین از پشت سر بوق میزد. رسید کنارم. راننده ماشین گفت: «کجا میری پهلوون؟» منم که احساس میکردم مرد شدم گفتم: ینگجه! بعد گفت: «بیا بالا.» راننده ماشین به نظرم آشنا بود و با پدر، او رو تو روستا دیده بودم. پرسید: «پسر کی هستی؟» منم معرفی کردم. درست حدس زده بودم. پدرم رو میشناختن. خسته و کوفته بالاخره رسیدیم. سریع رفتم خونه عموم. بعد خوردن چای، به عمو گفتم: الاغو میشه پالون کنی برم تو روستا یه دوری بزنم!! (آخه عموم یه الاغ سفید داشت که یه سیخچه هم دور گردنش بود. وقتی اون رو میزدی بهقول خودشون چرخز میرفت) او با خنده گفت: رضا جان الان هوا داره تاریک میشه. باشه صبح که بیدار شدی. بعد پرسید: نگفتی چرا تنها اومدی؟ منم مِنمِنکنان گفتم: پدرم کار داشت منو تنها فرستاد. عمو خنده معناداری کرد و گفت: شامو بیارین که مهمونمون حسابی گرسنهست. منم که دیدم از الاغ سواری خبری نیست و عمو هم بهم مشکوک شده، به بهانه شستن دستهام اومدم تو حیاط و زدم بیرون. رسیدم سر کوچه. گفتم برم خونه عمهام. شام بخورم و زود بخوابم تا صبح برم سراغ الاغه! رسیدم خونهشون. بوی غذا پیچیده بود. بعد چاق سلامتی، شام رو آوردن. جاتون خالی بهترین «کلهجوش» عمرم رو اون شب خوردم. خیلی خوشمزه بود. شاید به خاطر این بود که ناهار نخورده بودم. یادم نیست کی خوابم برد. چون ساعت 10 برق میرفت.
صبح بدون چای و صبحانه دوان دوان اومدم درخونه عموم. ولی او خونه نبود و با الاغ سفیدش رفته بود دشت درو. با ناامیدی برگشتم. سر کوچه چند تا از بچههارو دیدم. گفتم: بریم باغچه؟ اونا هم همراهم شدن. اوایل باغچهها، باغ عموم بود. به بچهها گفتم: بریم همه زردآلوهای باغ عموم رو بخوریم!! با خودم گفتم: اینجوری ازش انتقام بگیرم که الاغو بهم نداد. ولی یهو یکی گفت: نه این باغ امام حسینه. گناه داره! منم گفتم شاید باغ رو اشتباه گرفتم.
خلاصه از توی باغها رفتیم تا به جایی رسیدیم که بهش میگفتن «شارشاری». بچهها با ساروغ افتادن تو آب. چند تا ماهی ریز و درشت گرفتند. آوردیم با فتیر و دیمه چورک خوردیم. چقد خوش میگذشت. جلوتر کامیونها خاک اینور و اونور میبردن. پرسیدم چه خبره؟ گفتن قراره سد بسازن. چهره یه نفر برام خیلی آشنا بود. از بچهها پرسیدم این آقا کیه؟ یکی گفت: بابا این آقا #نورعلی_شوشتری، فرمانده سپاهه. نمیشناسیش؟؟ تازه فهمیدم اون آقای مهربون که منو با ماشینش تا روستا آورده بود کی بود....
ادامه دارد...
قسمت دوم، فردا شب
@yengejeh
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین پولهام رو جمعوجور کردم. دیدم کرایه یک طرف به روستا میشه. یه نامه نوشتم و دادم به خواهر کوچکم که هنوز مدرسه نمیرفت. بهش گفتم اگه تا ساعت 12 نیومدم، این نامه رو بده به مامان. بعد رفتم سمت ایستگاه مینی بوس. هرچی وایستادم مینی بوس ینگجه نیومد. یه آقایی میانسال ازم پرسید: «نره گدرن؟» من ترکی خوب میفهمیدم ولی خوب بلد نبودم صحبت کنم. گفتم: ینگجه! خندید و گفت: اون که ماشینش صبح حرکت کرد.
انگار قرار بود کارنامه درخشانم که فکر کنم مادرم تا الان گرفته بودش رو منم میدیدم. تو همین فکر بودم که با صدای همون آقا از جا پریدم. گفت: این مینی بوس آبیه تا خواجهآباد میره. تا ینگجه هم اگه مسافر باشه میبره. با خوشحالی پریدم داخل ماشین و صندلی عقب مینیبوس نشستم. بعد چند دقیقه حرکت کردیم. من که دیشب تو فکر نقشه فرار خوابم نبرده بود راحت خوابیدم...با صدای راننده که میگفت: پاشو رسیدیم کرایهتو بده، بیدار شدم. رسیده بودیم. با خوشحالی حساب کردم. اومدم پایین دیدم چقدر روستامون عوض شده!! هرچی جلوتر میرفتم بیشتر احساس غریبی میکردم. با تعجب به خونههای کاهگلی نگاه میکردم. دیدم یه خانومی با خنده میاد طرفم. صورتم رو بوسید و گفت: «من که بلمرم سن کمن چاقاسین، گه یوزنن اوپم!!» پرسیدم: ینگجه اینجاست!؟ با خنده گفت: نه اینجا خواجهآباده! تازه یادم افتاد که قرار بود قبل حرکت به راننده بگم منو ینگجه ببره.
خلاصه اومدم لب جاده. هیچ ماشینی نبود. پیاده به راه افتادم. اومدم تا رسیدم به تابلوی ینگجه. پاهام خسته شده بود، ولی باید میرفتم. تو حالوهوای خودم بودم که یه ماشین از پشت سر بوق میزد. رسید کنارم. راننده ماشین گفت: «کجا میری پهلوون؟» منم که احساس میکردم مرد شدم گفتم: ینگجه! بعد گفت: «بیا بالا.» راننده ماشین به نظرم آشنا بود و با پدر، او رو تو روستا دیده بودم. پرسید: «پسر کی هستی؟» منم معرفی کردم. درست حدس زده بودم. پدرم رو میشناختن. خسته و کوفته بالاخره رسیدیم. سریع رفتم خونه عموم. بعد خوردن چای، به عمو گفتم: الاغو میشه پالون کنی برم تو روستا یه دوری بزنم!! (آخه عموم یه الاغ سفید داشت که یه سیخچه هم دور گردنش بود. وقتی اون رو میزدی بهقول خودشون چرخز میرفت) او با خنده گفت: رضا جان الان هوا داره تاریک میشه. باشه صبح که بیدار شدی. بعد پرسید: نگفتی چرا تنها اومدی؟ منم مِنمِنکنان گفتم: پدرم کار داشت منو تنها فرستاد. عمو خنده معناداری کرد و گفت: شامو بیارین که مهمونمون حسابی گرسنهست. منم که دیدم از الاغ سواری خبری نیست و عمو هم بهم مشکوک شده، به بهانه شستن دستهام اومدم تو حیاط و زدم بیرون. رسیدم سر کوچه. گفتم برم خونه عمهام. شام بخورم و زود بخوابم تا صبح برم سراغ الاغه! رسیدم خونهشون. بوی غذا پیچیده بود. بعد چاق سلامتی، شام رو آوردن. جاتون خالی بهترین «کلهجوش» عمرم رو اون شب خوردم. خیلی خوشمزه بود. شاید به خاطر این بود که ناهار نخورده بودم. یادم نیست کی خوابم برد. چون ساعت 10 برق میرفت.
صبح بدون چای و صبحانه دوان دوان اومدم درخونه عموم. ولی او خونه نبود و با الاغ سفیدش رفته بود دشت درو. با ناامیدی برگشتم. سر کوچه چند تا از بچههارو دیدم. گفتم: بریم باغچه؟ اونا هم همراهم شدن. اوایل باغچهها، باغ عموم بود. به بچهها گفتم: بریم همه زردآلوهای باغ عموم رو بخوریم!! با خودم گفتم: اینجوری ازش انتقام بگیرم که الاغو بهم نداد. ولی یهو یکی گفت: نه این باغ امام حسینه. گناه داره! منم گفتم شاید باغ رو اشتباه گرفتم.
خلاصه از توی باغها رفتیم تا به جایی رسیدیم که بهش میگفتن «شارشاری». بچهها با ساروغ افتادن تو آب. چند تا ماهی ریز و درشت گرفتند. آوردیم با فتیر و دیمه چورک خوردیم. چقد خوش میگذشت. جلوتر کامیونها خاک اینور و اونور میبردن. پرسیدم چه خبره؟ گفتن قراره سد بسازن. چهره یه نفر برام خیلی آشنا بود. از بچهها پرسیدم این آقا کیه؟ یکی گفت: بابا این آقا #نورعلی_شوشتری، فرمانده سپاهه. نمیشناسیش؟؟ تازه فهمیدم اون آقای مهربون که منو با ماشینش تا روستا آورده بود کی بود....
ادامه دارد...
قسمت دوم، فردا شب
@yengejeh
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن) – قسمت دوم
...به یک چشم بهم زدن یک هفته گذشت و نزدیک تاسوعا عاشورا شده بود. ظهر عاشورا رفتم مسجد. ناهار آبگوشت بود. خاطره خوبی از آبگوشت نداشتم (آخه چند سال قبلش برای شرکت در عروسی به روستا رفتیم. ناهار آبگوشت بود. منم با اشتیاق آبش رو خوردم و بعد منتظر گوشتش یا کوبیدهش بودم. دیدم خبری نیست. به خاطر همین زدم زیر گریه! خب من آبگوشت رو به شوق گوشتش میخوردم. بعد از ناهار، پدرم منو بیرون آورد و بعد چند نوازش آبدار به مادرم سپرد!)
خلاصه سفره ناهار عاشورا پهن شد و آبگوشت با گوشت رو خوردیم. واقعاً یک وجب روغن روش بود. بعد ناهار، صدای شیپور از تو حیاط شنیده میشد. با عجله رفتیم روی سکوی لب حیاط نشستیم. مشغول صحبت و خنده بودیم که یهو یه صدای بلند از در اون طرف حیاط اومد:
«نه من شمرم نه این دشت، دشتِ کربلا باشد....» همه نگاهها به سمت صاحب صدا برگشت. قلبم گرفت. یه آقایی با لباس قرمز، شمشیر در دست، چکمه به پا، داخل حیاط اومد. همه ساکت شدند. منم با ترس بهش نگاه کردم. خیلی عصبانی بود. تو یه لحظه نگاهمون با هم گره خورد. وااااای...پدرم بود. سید حسن شمر. یواشکی خودم رو به عقب داخل جمعیت کشیدم. اونقدر تو خوشگذرانی غرق بودم که فراموشم شده بود هر سال حاجی واسه شبیهخوانی میاد روستا.
بعد از رجزخوانی، رفت روی فرش. داخل سکوی حیاط چند نفر نشسته بودن با شال سبز بر سر و شمشیر بر دست. با دقت که نگاه کردم دیدم شوهرعمهام #میرزا_لطف_الله، عمویم سیدآقا (سیدخلیل) هستند. از بچهها پرسیدم عمویم نقش کیو داره؟ گفتند: آقا امام حسین(ع). تازه فهمیدم بچهها چرا اون روز نیومدن تو باغ عموم زردآلو بخورن و گفتن این باغ امام حسینه. چون نقش امام حسین(ع) رو تو شبیهخوانیها اجرا میکرد. پدرم یه دوست قرمزپوش دیگه داشت که همش بهش دستور میداد. فکر کنم فرماندهاش بود که نقش عمربنسعد رو اجرا میکرد. بعدها فهمیدم مرحوم #حاج_آدینه_محمد_شوشتری بود. خلاصه شبیهخوانی تموم شد. بعد از صلوات، شبیهخوانها رفتند طبقه بالا که از تو حیاط چند تا پله میخورد و یه دریچه کوچک داشت. داشتم از در مسجد خارج میشدم که پسرعمهام گفت دایی کارِت داره!
صدای قلبم اونقدر بلند بود که فکر کنم همه میشنیدند. با خودم فکر میکردم ده دوازده روز هست که اومدم بدون خبر... الان آقاجون خسته و عصبانی. یهو یاد قسمتی از شبیهخوانی افتادم که چطور سر امام حسین(ع) رو با شمشیر میبرید. اون که داداشش بود تازه بیگناه هم بود اون بلارو سرش آورد، پس وای به حال من.
پلههارو یکی یکی رفتم. از پشت دریچه با شرم سلام دادم. همه جواب دادن. آقاجون با خنده گفت: سلام آقا رضا. بعد خندید. دیدم عموم هم میخنده. پدرم برای همه قضیه رو تعریف کرد بعد گفت شبی که رسیدی، عموت به راننده مینیبوس مشهد گفته بود به داداشم بگید رضا اومده روستا. بعد تعریف کرد که اون شب تا صبح دنبال من میگشتن. چون فکر نمیکردن من با ماشین خواجهآباد به روستا اومده باشم. بعد راننده صبح خبر داده بود. بعد از خنده، پدرم گفت شب بیا خونه عمو تا صبح برگردیم مشهد. واقعاً چقدر زود بیش از 20 سال از این موضوع گذشت.
متاسفانه همه خاطرهسازهایم درگذشتند. پدرم #حاج_سیدحسن_موسوی، راننده مینیبوس #حاج_حسین_خان_شوشتری، #سردار_شوشتری، عمههای عزیزم، عمو سید آقا، عمو لطفالله، #حاج_آدینه_محمد_شوشتری و دوست دوران کودکیم مرحوم #محمدحسن_اماموردی.
🙏🏻شادی روح همه رفتگان فاتحه و صلوات.
ادامه دارد
قسمت بعدی، فردا شب
@yengejeh
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن) – قسمت دوم
...به یک چشم بهم زدن یک هفته گذشت و نزدیک تاسوعا عاشورا شده بود. ظهر عاشورا رفتم مسجد. ناهار آبگوشت بود. خاطره خوبی از آبگوشت نداشتم (آخه چند سال قبلش برای شرکت در عروسی به روستا رفتیم. ناهار آبگوشت بود. منم با اشتیاق آبش رو خوردم و بعد منتظر گوشتش یا کوبیدهش بودم. دیدم خبری نیست. به خاطر همین زدم زیر گریه! خب من آبگوشت رو به شوق گوشتش میخوردم. بعد از ناهار، پدرم منو بیرون آورد و بعد چند نوازش آبدار به مادرم سپرد!)
خلاصه سفره ناهار عاشورا پهن شد و آبگوشت با گوشت رو خوردیم. واقعاً یک وجب روغن روش بود. بعد ناهار، صدای شیپور از تو حیاط شنیده میشد. با عجله رفتیم روی سکوی لب حیاط نشستیم. مشغول صحبت و خنده بودیم که یهو یه صدای بلند از در اون طرف حیاط اومد:
«نه من شمرم نه این دشت، دشتِ کربلا باشد....» همه نگاهها به سمت صاحب صدا برگشت. قلبم گرفت. یه آقایی با لباس قرمز، شمشیر در دست، چکمه به پا، داخل حیاط اومد. همه ساکت شدند. منم با ترس بهش نگاه کردم. خیلی عصبانی بود. تو یه لحظه نگاهمون با هم گره خورد. وااااای...پدرم بود. سید حسن شمر. یواشکی خودم رو به عقب داخل جمعیت کشیدم. اونقدر تو خوشگذرانی غرق بودم که فراموشم شده بود هر سال حاجی واسه شبیهخوانی میاد روستا.
بعد از رجزخوانی، رفت روی فرش. داخل سکوی حیاط چند نفر نشسته بودن با شال سبز بر سر و شمشیر بر دست. با دقت که نگاه کردم دیدم شوهرعمهام #میرزا_لطف_الله، عمویم سیدآقا (سیدخلیل) هستند. از بچهها پرسیدم عمویم نقش کیو داره؟ گفتند: آقا امام حسین(ع). تازه فهمیدم بچهها چرا اون روز نیومدن تو باغ عموم زردآلو بخورن و گفتن این باغ امام حسینه. چون نقش امام حسین(ع) رو تو شبیهخوانیها اجرا میکرد. پدرم یه دوست قرمزپوش دیگه داشت که همش بهش دستور میداد. فکر کنم فرماندهاش بود که نقش عمربنسعد رو اجرا میکرد. بعدها فهمیدم مرحوم #حاج_آدینه_محمد_شوشتری بود. خلاصه شبیهخوانی تموم شد. بعد از صلوات، شبیهخوانها رفتند طبقه بالا که از تو حیاط چند تا پله میخورد و یه دریچه کوچک داشت. داشتم از در مسجد خارج میشدم که پسرعمهام گفت دایی کارِت داره!
صدای قلبم اونقدر بلند بود که فکر کنم همه میشنیدند. با خودم فکر میکردم ده دوازده روز هست که اومدم بدون خبر... الان آقاجون خسته و عصبانی. یهو یاد قسمتی از شبیهخوانی افتادم که چطور سر امام حسین(ع) رو با شمشیر میبرید. اون که داداشش بود تازه بیگناه هم بود اون بلارو سرش آورد، پس وای به حال من.
پلههارو یکی یکی رفتم. از پشت دریچه با شرم سلام دادم. همه جواب دادن. آقاجون با خنده گفت: سلام آقا رضا. بعد خندید. دیدم عموم هم میخنده. پدرم برای همه قضیه رو تعریف کرد بعد گفت شبی که رسیدی، عموت به راننده مینیبوس مشهد گفته بود به داداشم بگید رضا اومده روستا. بعد تعریف کرد که اون شب تا صبح دنبال من میگشتن. چون فکر نمیکردن من با ماشین خواجهآباد به روستا اومده باشم. بعد راننده صبح خبر داده بود. بعد از خنده، پدرم گفت شب بیا خونه عمو تا صبح برگردیم مشهد. واقعاً چقدر زود بیش از 20 سال از این موضوع گذشت.
متاسفانه همه خاطرهسازهایم درگذشتند. پدرم #حاج_سیدحسن_موسوی، راننده مینیبوس #حاج_حسین_خان_شوشتری، #سردار_شوشتری، عمههای عزیزم، عمو سید آقا، عمو لطفالله، #حاج_آدینه_محمد_شوشتری و دوست دوران کودکیم مرحوم #محمدحسن_اماموردی.
🙏🏻شادی روح همه رفتگان فاتحه و صلوات.
ادامه دارد
قسمت بعدی، فردا شب
@yengejeh
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
🔺قسمت اول👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1784
🔺قسمت دوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1805
@yengejeh
🔺قسمت اول👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1784
🔺قسمت دوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1805
@yengejeh
Telegram
با ینگجه
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین…
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین…
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا - قسمت سوم
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
...از مسجد خارج شدم. دوستام اومدن گفتن بریم باغچه. ولی من دیگه حس هیچ کاری رو نداشتم. در این فکر بودم که چه جوری شب خونه عمو نَرَم که یهو دیدم به در خونه عموم رسیدم. در باز بود. رفتم داخل حیاط... وای خدا الاغ پالون شده، گردن بسته، گوشه حیاط داشت یونجه میخورد. در یک چشم بههم زدن سوار الاغ شدم. سر کوچه رسیدم. با خودم فکر کردم بهتره از روستا خارج بشم تا دوباره با پدر یا عمو چشمتوچشم نشم. از وسط روستا شلوغ بود. رفتم سمت یه کوه بلند از طرف خونه دوستم محمدحسن اماموردی. یه خورده که رفتم یهو الاغ ایستاد. هرچی زدمش نرفت. چشمم به سیخچه افتاد. چند تا که زدم با چنان سرعتی دوید که من بیچاره بی تعادل از روش افتادم. پا شدم خاک لباسام رو پاک کنم. دیدم یه مار بزرگ روبروم هست. در حالی که گردنش رو بالا آ ورده و ایستاده. تازه فهمیدم چرا الاغ ترمز کرد! دیگه وقت فرار بود و تا جایی که پاهام جون داشت، سمت روستا دویدم.
خونه عمه یا عمو برام امنیت نداشت! پس رفتم خونه خالهم. لباسهام و دست وصورتم رو پاک کردم. با عجله رفتم داخل منزل. خالهم با مهربونیش رومو بوسید. یه چایی ککلیک اُوتو گذاشت جلوم. واقعاً هیچ نوشیدنی دیگهای نمیتونست خستگیم رو دربیاره. هنوز چای دومم تموم نشده بود که صدایی از تو حیاط اومد. وای پدر بود. از ترسش نفهمیدم کی کنارش خبردار ایستادم. رفتیم به سمت خونه عموم!
توی راه پدرم پرسید: الاغ عمو رو ندیدی؟ انگار منو برق گرفت. یاد الاغه افتادم و با خودم گفتم: راستی حیوون بیچاره چی شد. هنوز تو فکرش بودم که پدر دوباره گفت: مگه با تو نیستم؟ با دستپاچگی گفتم: نه خبر ندارم. رسیدیم خونه عمو. ولی عمو نبود، چون هنوز الاغ رو پیدا نکرده بود!
خلاصه برگشتیم مشهد. مادرم با دیدن من گفت: هیچ معلوم هست تو کجایی؟ منم با قیافه حق به جانب گفتم: من که نامه نوشته بودم. داده بودم به آبجی. تازه فهمیدم نامه رو هیچکس نخونده.
چند روز گذشت. پدرم سر کار بود. مادرم هم برای پرداخت قبوض آبوبرق میخواست بره بانک. داداش کوچیکم رو به من و من و خونه رو به همسایهها سپرد. فکر کنم هنوز سر کوچه نرسیده بود که من دست به کار شدم. یه لوله آنتن توخالی که از قبل یه طرفش رو بسته بودم آوردم و پر باروتش کردم. اون طرفش رو هم بستم. پشتی و بالشتها رو گذاشتم وسط اتاق. اجاق گازو روشن کردم و پریدم پشت سنگر پیش داداشم. بعد چند دقیقه صدای انفجاری اومد که شیشههای اتاق شکست و اجاق گاز ترکید. صدای جیغ داداشم که از خواب پریده بود، همه همسایهها رو وحشتزده به خونهمون کشید. حالا تو خیابون من بدو، زنهای همسایه بدو!! با هر زحمتی بود از دستشون فرار کردم. تا بعدازظهر تو کوچهها پرسه زدم و دوباره برگشتم خونه. در زدم. آبجی اومد دم در. پرسیدم آقا جون اومده؟ گفت نه زنگ زده امروز دیرتر میاد.
با شرمندگی رفتم داخل. دیدم مادرم شیشههارو جمع کرده. اون شب زود شام خوردم و خودم رو به خواب زدم! صبح که بیدار شدم، پدر رفته بود سرکار.
چند هفته با شیطونیهای من گذشت. پدر شبها نسخههای شبیهخوانی رو تمرین میکرد. فهمیدم باز میخواد بره روستا. روز حرکتش، مادرم گفت تو رو خدا سیدرضا رو هم با خودت ببر که اگه تو نباشی من از پسش برنمیام!! پدر با لبخند به من گفت: برو آماده شو بریم...
ادامه دارد
قسمت چهارم، فردا #ظهر
@yengejeh
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
...از مسجد خارج شدم. دوستام اومدن گفتن بریم باغچه. ولی من دیگه حس هیچ کاری رو نداشتم. در این فکر بودم که چه جوری شب خونه عمو نَرَم که یهو دیدم به در خونه عموم رسیدم. در باز بود. رفتم داخل حیاط... وای خدا الاغ پالون شده، گردن بسته، گوشه حیاط داشت یونجه میخورد. در یک چشم بههم زدن سوار الاغ شدم. سر کوچه رسیدم. با خودم فکر کردم بهتره از روستا خارج بشم تا دوباره با پدر یا عمو چشمتوچشم نشم. از وسط روستا شلوغ بود. رفتم سمت یه کوه بلند از طرف خونه دوستم محمدحسن اماموردی. یه خورده که رفتم یهو الاغ ایستاد. هرچی زدمش نرفت. چشمم به سیخچه افتاد. چند تا که زدم با چنان سرعتی دوید که من بیچاره بی تعادل از روش افتادم. پا شدم خاک لباسام رو پاک کنم. دیدم یه مار بزرگ روبروم هست. در حالی که گردنش رو بالا آ ورده و ایستاده. تازه فهمیدم چرا الاغ ترمز کرد! دیگه وقت فرار بود و تا جایی که پاهام جون داشت، سمت روستا دویدم.
خونه عمه یا عمو برام امنیت نداشت! پس رفتم خونه خالهم. لباسهام و دست وصورتم رو پاک کردم. با عجله رفتم داخل منزل. خالهم با مهربونیش رومو بوسید. یه چایی ککلیک اُوتو گذاشت جلوم. واقعاً هیچ نوشیدنی دیگهای نمیتونست خستگیم رو دربیاره. هنوز چای دومم تموم نشده بود که صدایی از تو حیاط اومد. وای پدر بود. از ترسش نفهمیدم کی کنارش خبردار ایستادم. رفتیم به سمت خونه عموم!
توی راه پدرم پرسید: الاغ عمو رو ندیدی؟ انگار منو برق گرفت. یاد الاغه افتادم و با خودم گفتم: راستی حیوون بیچاره چی شد. هنوز تو فکرش بودم که پدر دوباره گفت: مگه با تو نیستم؟ با دستپاچگی گفتم: نه خبر ندارم. رسیدیم خونه عمو. ولی عمو نبود، چون هنوز الاغ رو پیدا نکرده بود!
خلاصه برگشتیم مشهد. مادرم با دیدن من گفت: هیچ معلوم هست تو کجایی؟ منم با قیافه حق به جانب گفتم: من که نامه نوشته بودم. داده بودم به آبجی. تازه فهمیدم نامه رو هیچکس نخونده.
چند روز گذشت. پدرم سر کار بود. مادرم هم برای پرداخت قبوض آبوبرق میخواست بره بانک. داداش کوچیکم رو به من و من و خونه رو به همسایهها سپرد. فکر کنم هنوز سر کوچه نرسیده بود که من دست به کار شدم. یه لوله آنتن توخالی که از قبل یه طرفش رو بسته بودم آوردم و پر باروتش کردم. اون طرفش رو هم بستم. پشتی و بالشتها رو گذاشتم وسط اتاق. اجاق گازو روشن کردم و پریدم پشت سنگر پیش داداشم. بعد چند دقیقه صدای انفجاری اومد که شیشههای اتاق شکست و اجاق گاز ترکید. صدای جیغ داداشم که از خواب پریده بود، همه همسایهها رو وحشتزده به خونهمون کشید. حالا تو خیابون من بدو، زنهای همسایه بدو!! با هر زحمتی بود از دستشون فرار کردم. تا بعدازظهر تو کوچهها پرسه زدم و دوباره برگشتم خونه. در زدم. آبجی اومد دم در. پرسیدم آقا جون اومده؟ گفت نه زنگ زده امروز دیرتر میاد.
با شرمندگی رفتم داخل. دیدم مادرم شیشههارو جمع کرده. اون شب زود شام خوردم و خودم رو به خواب زدم! صبح که بیدار شدم، پدر رفته بود سرکار.
چند هفته با شیطونیهای من گذشت. پدر شبها نسخههای شبیهخوانی رو تمرین میکرد. فهمیدم باز میخواد بره روستا. روز حرکتش، مادرم گفت تو رو خدا سیدرضا رو هم با خودت ببر که اگه تو نباشی من از پسش برنمیام!! پدر با لبخند به من گفت: برو آماده شو بریم...
ادامه دارد
قسمت چهارم، فردا #ظهر
@yengejeh
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
🔺قسمت اول👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1784
🔺قسمت دوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1805
🔺قسمت سوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1819
@yengejeh
🔺قسمت اول👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1784
🔺قسمت دوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1805
🔺قسمت سوم👇🏻👇🏻
https://telegram.me/yengejeh/1819
@yengejeh
Telegram
با ینگجه
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین…
📝نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
حدود 11 یا 12 ساله بودم. چند روزی بود که امتحانات آخر سال رو تموم کرده بودیم. حسابی از بیکاری کلافه بودم. خلاصه روز دادن کارنامه که رسید، من میدونستم چه دسته گلی به آب دادم. بنابراین…
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا - قسمت چهارم
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
...با ماشین یکی از همشهریها رسیدیم نزدیک روستا. یاد پیادهرویهام افتادم. خیلی خوشحال بودم که دوباره به روستا اومدم. با دوستام رفتیم رودخونه، نزدیکیهای جنگال. مشغول بش بش بازی کردن شدیم. دست و صورت و لباسهامون همه گلی شده بود. ولی بیخیال کسی نبود گیر بده. یه آقایی اومد که بهش میگفتن دشتبان. همه بهش گفتن «الله قوت» اونم گفت: «الله یارن عَمِم جان»
دیگه داشت شب میشد. بعد تمیز کردن لباسها رفتیم مسجد. شام برنج و سیبزمینی بود. بعد از شام دوستام رو دیدم که ظرف غذا دستشون گرفتن. پرسیدم کجا؟ گفتن این غذا رو میبریم واسه موتورخونه برق. هم شام بدیم هم بگیم یه ساعت دیرتر خاموش کنه. منم دنبالشون به راه افتادم. رفتیم از پشت مدرسه تو جاده. همه جا تاریک بود. چیزی معلوم نمیشد یکی فانوس به دست جلو و بقیه پشت سرش. شام رو دادیم و موقع برگشتن پرسیدم: الان کجاییم؟ تازه فهمیدم کنار گلزاریم! یه چیز سفید اون وسط خشخش میکرد. ترس تمام وجودمو گرفت. یه جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. بقیه هم پشت سر من دویدن. رسیدیم مسجد. بچهها پرسیدن چی دیدی؟ گفتم یه چیز سفیدی که خشخش میکرد. یکی گفت شاید اون پلاستیک سفیده بود!! من تازه فهمیدم اون صدای خشخش پلاستیک بوده.
صبح شد. همه رفته بودن مسجد. منم رفتم سراغ الاغ عمو!! کسی خونه نبود. در طویله رو باز کردم و آوردمش بیرون. پالونش رو بستم و زدم بیرون. خیلی یواش یواش میرفت. حوصلهم سر رفت. سیخچه رو زدم سرعتش زیاد شد. دیدم پالون داره بازی بازی میکنه. هرچی اوشا اوشا گفتم نایستاد. یهو من و پالون رو هوا بودیم و با شدت زمین خوردم. وقتی به خودم اومدم دیدم الاغ نیست. من موندم با یه پالون!! یه خورده رو زمین کشیدم. با خودم گفتم من که قراره بگم الاغ رو ندیدم، میگم پالون رو هم ندیدم!
برگشتم مسجد. شبیهخوانی تموم شده بود. برای اینکه بگم منم مسجد بودم، سریع رفتم پیش پدر. بعد از سلام، یه چای هم به من دادن. پدرم یه پارچه سفید از جیبش درآورد، بست به گردنم. گفت: مال لباس علی اصغره، شاید شفات بده. همه خندیدن. برگشتیم خونه عموم. با تعجب دیدم الاغ تو حیاط عموم هست. عمو گفت: اینو کی بُرده بیرون؟ الاغو برد طویله. برگشت دید پالونش نیست. رو به من کرد و گفت: اون دفعه الاغو گم کردی، این بار پالونش رو چیکار کردی!؟
اون موقعها به خاطر شیطنتهام میگفت: مگه امام زمان ظهور کنه تا تو آدم بشی. بعد که شدت شیطنتهام زیاد شد، میگفت: اگه امام زمان ظهور هم کنه تو آدم نمیشی! خدا همه رفتگانو بیامرزه.
ادامه دارد
قسمت پنجم، فردا #ظهر
@yengejeh
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
...با ماشین یکی از همشهریها رسیدیم نزدیک روستا. یاد پیادهرویهام افتادم. خیلی خوشحال بودم که دوباره به روستا اومدم. با دوستام رفتیم رودخونه، نزدیکیهای جنگال. مشغول بش بش بازی کردن شدیم. دست و صورت و لباسهامون همه گلی شده بود. ولی بیخیال کسی نبود گیر بده. یه آقایی اومد که بهش میگفتن دشتبان. همه بهش گفتن «الله قوت» اونم گفت: «الله یارن عَمِم جان»
دیگه داشت شب میشد. بعد تمیز کردن لباسها رفتیم مسجد. شام برنج و سیبزمینی بود. بعد از شام دوستام رو دیدم که ظرف غذا دستشون گرفتن. پرسیدم کجا؟ گفتن این غذا رو میبریم واسه موتورخونه برق. هم شام بدیم هم بگیم یه ساعت دیرتر خاموش کنه. منم دنبالشون به راه افتادم. رفتیم از پشت مدرسه تو جاده. همه جا تاریک بود. چیزی معلوم نمیشد یکی فانوس به دست جلو و بقیه پشت سرش. شام رو دادیم و موقع برگشتن پرسیدم: الان کجاییم؟ تازه فهمیدم کنار گلزاریم! یه چیز سفید اون وسط خشخش میکرد. ترس تمام وجودمو گرفت. یه جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. بقیه هم پشت سر من دویدن. رسیدیم مسجد. بچهها پرسیدن چی دیدی؟ گفتم یه چیز سفیدی که خشخش میکرد. یکی گفت شاید اون پلاستیک سفیده بود!! من تازه فهمیدم اون صدای خشخش پلاستیک بوده.
صبح شد. همه رفته بودن مسجد. منم رفتم سراغ الاغ عمو!! کسی خونه نبود. در طویله رو باز کردم و آوردمش بیرون. پالونش رو بستم و زدم بیرون. خیلی یواش یواش میرفت. حوصلهم سر رفت. سیخچه رو زدم سرعتش زیاد شد. دیدم پالون داره بازی بازی میکنه. هرچی اوشا اوشا گفتم نایستاد. یهو من و پالون رو هوا بودیم و با شدت زمین خوردم. وقتی به خودم اومدم دیدم الاغ نیست. من موندم با یه پالون!! یه خورده رو زمین کشیدم. با خودم گفتم من که قراره بگم الاغ رو ندیدم، میگم پالون رو هم ندیدم!
برگشتم مسجد. شبیهخوانی تموم شده بود. برای اینکه بگم منم مسجد بودم، سریع رفتم پیش پدر. بعد از سلام، یه چای هم به من دادن. پدرم یه پارچه سفید از جیبش درآورد، بست به گردنم. گفت: مال لباس علی اصغره، شاید شفات بده. همه خندیدن. برگشتیم خونه عموم. با تعجب دیدم الاغ تو حیاط عموم هست. عمو گفت: اینو کی بُرده بیرون؟ الاغو برد طویله. برگشت دید پالونش نیست. رو به من کرد و گفت: اون دفعه الاغو گم کردی، این بار پالونش رو چیکار کردی!؟
اون موقعها به خاطر شیطنتهام میگفت: مگه امام زمان ظهور کنه تا تو آدم بشی. بعد که شدت شیطنتهام زیاد شد، میگفت: اگه امام زمان ظهور هم کنه تو آدم نمیشی! خدا همه رفتگانو بیامرزه.
ادامه دارد
قسمت پنجم، فردا #ظهر
@yengejeh
🔶خاطرات پسری بازیگوش در روستا - قسمت پایانی
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
چند روزی که روستا بودیم به سرعت گذشت و برگشتیم مشهد.
یک شب بعد شام باقی مانده ی نوشابه هارو ریختم داخل چند تا لیوان و گذاشتم توی فریزر تا آلاسکا بشه!(یخ بزنه)
صبح که بیدار شدم یکیشو یواشکی خوردم، ولی داداشم دیده بود مجبور شدم یک لیوان هم به اون بدم وقتی خورد تموم شد باز گریه کرد که یکی دیگه هم میخوام! منم برای اینکه دستش بهش نرسه در یخچالو قفل کردم کلیدشم برداشتم رفتم تو کوچه. غرق بازی بودم تا اینکه حس کردم دارم ضعف میکنم، برگشتم خونه کفشهای پدرم بود یه لحظه با خودم گفتم خوب داداشو که نزدم،آتیش بازی هم که نکردم، به پشت ماشینها هم که نچسبیدم، رو پشت بومهای همسایه هم که نرفتم، پس گناهی ندارم و بدون استرس رفتم تو. سلام دادم دیدم پدرم درحالی که یه دستمال سفیدی که کمی هم زیرش خونیه به سرش بسته، با عصبانیت داره تو اتاق قدم میزنه. منکه از خودم خیالم راحت بود رفتم سمتش خودمو شیرین کنم ، پرسیدم چی شده آقاجون؟ پدر رفت چندتا ترکه از درخت انگور تو حیاط کند اومد سمتم٬ منم فرار کردم پشت سر مادرم حاجی چندتا به منو دیوار زد منم درحال گریه از رو بیگناهی گفتم چرا میزنی مادرم گفت کلید یخچالو چیکار کردی تو نمیگی از صبح من بایخچال کاردارم الان ساعت6 بعد ظهره...
تازه یادم افتاد کلیدو چیکار کردم . بعد مادرم گفت پدرت از سر کار اومد حسابی تشنش بود رفت سمت یخچال دید درش قفله دستشو برد ببینه کلید زیر یخچاله یا نه، که دستشو برق گرفت. باسروصدای پدرت من تا فیوزو زدم پایین، پدرت با شدت به عقب پرت شد وسرش شکست. حرف مادرم تموم نشده بود که انگار داغ دل پدر تازه شده بود و خوب نتونسته بود حقمو کف دستم بزاره!
دوباره سمتم اومد گفت کلیدو بده تا گفتم گمش کردم یک ترکه آبدار خورد به کمرم. جاش خیلی سوخت. قفل یخچالو شکست منم درحالی که گریه میکردم میدیدم آخرین لیوان آلاسکایی رو که درست کرده بودمو داداشم چطوری با لذت میخورد.
اون شب سخت بالاخره صبح شد ولی جای ضربه آخر هنوز میسوخت.
اومدم توحیاط چشمم به درخت بزرگ انگور افتاد یه فکری به سرم زد اگه درختی نباشه دیگه ترکه ای هم نیست. یاد معلم علوم افتادم که میگفت آب کف تاید و نفت ریشه درختو خشک میکنه مواظب باشید زیر درخت نریزید!
رفتم حمام تشت رو پر کردم از آب و یک تاید کامل ریختم توش بعد کنار ریشه درخت بیچاره رو کندم کلی نفت ریختم بعد آب تایدم برای محکم کاری ریختم پاش و خاکهارو دوباره برگردوندم پای درخت و تا چند روز آب و کف پاش ریختم!
بعد چند روز تلاشم نتیجه داد درخت بیچاره توی چند روز کامل خشکید.
شب پدرم با ناراحتی گفت نمیدونم چرا این درخت اینجوری خشک شد منم با شادی گفتم شاید آه دل من گرفتش ...
@yengejeh
نوشتهی #سیدرضا_موسوی (مرحوم #حاج_سیدحسن)
چند روزی که روستا بودیم به سرعت گذشت و برگشتیم مشهد.
یک شب بعد شام باقی مانده ی نوشابه هارو ریختم داخل چند تا لیوان و گذاشتم توی فریزر تا آلاسکا بشه!(یخ بزنه)
صبح که بیدار شدم یکیشو یواشکی خوردم، ولی داداشم دیده بود مجبور شدم یک لیوان هم به اون بدم وقتی خورد تموم شد باز گریه کرد که یکی دیگه هم میخوام! منم برای اینکه دستش بهش نرسه در یخچالو قفل کردم کلیدشم برداشتم رفتم تو کوچه. غرق بازی بودم تا اینکه حس کردم دارم ضعف میکنم، برگشتم خونه کفشهای پدرم بود یه لحظه با خودم گفتم خوب داداشو که نزدم،آتیش بازی هم که نکردم، به پشت ماشینها هم که نچسبیدم، رو پشت بومهای همسایه هم که نرفتم، پس گناهی ندارم و بدون استرس رفتم تو. سلام دادم دیدم پدرم درحالی که یه دستمال سفیدی که کمی هم زیرش خونیه به سرش بسته، با عصبانیت داره تو اتاق قدم میزنه. منکه از خودم خیالم راحت بود رفتم سمتش خودمو شیرین کنم ، پرسیدم چی شده آقاجون؟ پدر رفت چندتا ترکه از درخت انگور تو حیاط کند اومد سمتم٬ منم فرار کردم پشت سر مادرم حاجی چندتا به منو دیوار زد منم درحال گریه از رو بیگناهی گفتم چرا میزنی مادرم گفت کلید یخچالو چیکار کردی تو نمیگی از صبح من بایخچال کاردارم الان ساعت6 بعد ظهره...
تازه یادم افتاد کلیدو چیکار کردم . بعد مادرم گفت پدرت از سر کار اومد حسابی تشنش بود رفت سمت یخچال دید درش قفله دستشو برد ببینه کلید زیر یخچاله یا نه، که دستشو برق گرفت. باسروصدای پدرت من تا فیوزو زدم پایین، پدرت با شدت به عقب پرت شد وسرش شکست. حرف مادرم تموم نشده بود که انگار داغ دل پدر تازه شده بود و خوب نتونسته بود حقمو کف دستم بزاره!
دوباره سمتم اومد گفت کلیدو بده تا گفتم گمش کردم یک ترکه آبدار خورد به کمرم. جاش خیلی سوخت. قفل یخچالو شکست منم درحالی که گریه میکردم میدیدم آخرین لیوان آلاسکایی رو که درست کرده بودمو داداشم چطوری با لذت میخورد.
اون شب سخت بالاخره صبح شد ولی جای ضربه آخر هنوز میسوخت.
اومدم توحیاط چشمم به درخت بزرگ انگور افتاد یه فکری به سرم زد اگه درختی نباشه دیگه ترکه ای هم نیست. یاد معلم علوم افتادم که میگفت آب کف تاید و نفت ریشه درختو خشک میکنه مواظب باشید زیر درخت نریزید!
رفتم حمام تشت رو پر کردم از آب و یک تاید کامل ریختم توش بعد کنار ریشه درخت بیچاره رو کندم کلی نفت ریختم بعد آب تایدم برای محکم کاری ریختم پاش و خاکهارو دوباره برگردوندم پای درخت و تا چند روز آب و کف پاش ریختم!
بعد چند روز تلاشم نتیجه داد درخت بیچاره توی چند روز کامل خشکید.
شب پدرم با ناراحتی گفت نمیدونم چرا این درخت اینجوری خشک شد منم با شادی گفتم شاید آه دل من گرفتش ...
@yengejeh
📬 پیامهای تازه
📩 #خانم_غلامی: با سلام خدمت مديران عزيز. میخواستم از آقای #ذبیح_الله_صفری به خاطر کلیپی که فرستاده تشکر کنم. کليپی بود که با دیدنش شايد اشک خيلیها مثل من درآمده ولی باعث میشه قدر پدرهامون رو بدونيم. درسته بهشت زير پای پدر نيست ولی مثل مادر برای فرزندان زحمت میکشه. از اعضای کانال هم میخواهم برای شادی روح همه پدران سفرکردهی دیارمون فاتحه و صلواتی بفرستند.
📩 #مجید_صفری، تهران: سلام و خسته نباشید. در خصوص مراسم ختم و تشریفات آن خواستم اشاره کنم که اهالی روستاهای داراب و نشیب که مقیم تهران هستند همه به صورت نقدی به عزادار کمک میکنند و صاحب عزا مشکلش حل میشود. فکر کنم این بهترین راه باشد.
📩 #سیدرضا_موسوی: به نام خدا. بیست روز از سال جدید هم گذشت؛ مثل تمام عمری که گذشته و جای خودشو به خاطرات خوب و بد داده. مثل خاطرات خوب کودکی. راستی چقدر عجله داشتیم برای بزرگ شدن. روزها را با شیطنتها و بازیهای کوکانه و شب ها را با شمردن ستارههای خیالی میگذراندیم و غافل از گذر عمر بودیم که چگونه دوران کودکی تمام شد.
ما آنقدر سرگرم دیدن جوانی خود در آینه روزگار شدیم که ندیدیم چگونه غبار پیری بر شانه پدرانمان نشست. گذر عمر آنقدر زود گذشت که کودک دیروز خود شده بود پدر امروز و پدر زحمتکش دیروز جای خود را داده بود به یک قاب عکس با ربانی مشکی.
روز پدر بر همه پدران مبارک و طلب آمرزش برای همه عزیزان سفر کرده...
با تشکر از مدیران زحمتکش کانال و از خانم شوشتری بابت کلیپ زیبا و خاطرهانگیز پدران سفر کرده.
@yengejeh
📩 #خانم_غلامی: با سلام خدمت مديران عزيز. میخواستم از آقای #ذبیح_الله_صفری به خاطر کلیپی که فرستاده تشکر کنم. کليپی بود که با دیدنش شايد اشک خيلیها مثل من درآمده ولی باعث میشه قدر پدرهامون رو بدونيم. درسته بهشت زير پای پدر نيست ولی مثل مادر برای فرزندان زحمت میکشه. از اعضای کانال هم میخواهم برای شادی روح همه پدران سفرکردهی دیارمون فاتحه و صلواتی بفرستند.
📩 #مجید_صفری، تهران: سلام و خسته نباشید. در خصوص مراسم ختم و تشریفات آن خواستم اشاره کنم که اهالی روستاهای داراب و نشیب که مقیم تهران هستند همه به صورت نقدی به عزادار کمک میکنند و صاحب عزا مشکلش حل میشود. فکر کنم این بهترین راه باشد.
📩 #سیدرضا_موسوی: به نام خدا. بیست روز از سال جدید هم گذشت؛ مثل تمام عمری که گذشته و جای خودشو به خاطرات خوب و بد داده. مثل خاطرات خوب کودکی. راستی چقدر عجله داشتیم برای بزرگ شدن. روزها را با شیطنتها و بازیهای کوکانه و شب ها را با شمردن ستارههای خیالی میگذراندیم و غافل از گذر عمر بودیم که چگونه دوران کودکی تمام شد.
ما آنقدر سرگرم دیدن جوانی خود در آینه روزگار شدیم که ندیدیم چگونه غبار پیری بر شانه پدرانمان نشست. گذر عمر آنقدر زود گذشت که کودک دیروز خود شده بود پدر امروز و پدر زحمتکش دیروز جای خود را داده بود به یک قاب عکس با ربانی مشکی.
روز پدر بر همه پدران مبارک و طلب آمرزش برای همه عزیزان سفر کرده...
با تشکر از مدیران زحمتکش کانال و از خانم شوشتری بابت کلیپ زیبا و خاطرهانگیز پدران سفر کرده.
@yengejeh
📬 پیامهای شما
📩 #حاج_علی_صفری (دهیار): جناب آقای کاظم خموش
درخشش شما و کسب مقام دوم کشوری رشته خوانندگی در جشنواره فرهنگی دانشجویان وزارت بهداشت را صمیمانه تبریک میگوییم.
به امید موفقیت روزافزون و افتخارات بیشتر.
📩 #مرتضی_غلامی (حاجمحمدخان): با اهدا سلام و خسته نباشید. افتخارآفرینی اخیر دوست خوبم کاظم خموشی رو در جشنواره فرهنگی وزارت بهداشت_بهعنوان بزرگترین رقابت فرهنگی دانشجویی_تبریک میگم. به امید تکرار این چنین افتخارآفرینیها توسط همروستاییهای عزیزمان.
📩 #نصرت_الله_شوشتری، قائمشهر: سلام. خسته نباشید. کسب رتبه دوم توسط آقای خموشی را تبریک میگویم. انشاءالله موفقیتهای بعدی هم ادامه داشته باشد.
📩 #سیدرضا_موسوی: سلام. کسب نایب قهرمانی برادر عزیزم کاظم خموشی رو به همه همشهریها و خانواده محترمش تبریک میگم. به امید موفقیتهای روزافزون. ضمناً قهرمانی پرسپولیس رو به همه فوتبالدوستان تبریک میگم.
📩 #آقای_محمدی: سلام. ممنون از دکتر علینقی شوشتری. مرحوم کیکاووسی معلم سالهای ۶۲ و ۶۳ در روستا بودند. خداوند ایشان را رحمت کند.
📩 سرهنگ #ابوالفضل_غلامی: سلام. از اینکه در روز ارتش یادی از ارتشیهای مملکتمان، بهویژه ارتشیهای ینگجه (پایور و وظیفه) نمودید سپاسگزارم. انشاءالله موفق و پاینده باشید.
@yengejeh
📩 #حاج_علی_صفری (دهیار): جناب آقای کاظم خموش
درخشش شما و کسب مقام دوم کشوری رشته خوانندگی در جشنواره فرهنگی دانشجویان وزارت بهداشت را صمیمانه تبریک میگوییم.
به امید موفقیت روزافزون و افتخارات بیشتر.
📩 #مرتضی_غلامی (حاجمحمدخان): با اهدا سلام و خسته نباشید. افتخارآفرینی اخیر دوست خوبم کاظم خموشی رو در جشنواره فرهنگی وزارت بهداشت_بهعنوان بزرگترین رقابت فرهنگی دانشجویی_تبریک میگم. به امید تکرار این چنین افتخارآفرینیها توسط همروستاییهای عزیزمان.
📩 #نصرت_الله_شوشتری، قائمشهر: سلام. خسته نباشید. کسب رتبه دوم توسط آقای خموشی را تبریک میگویم. انشاءالله موفقیتهای بعدی هم ادامه داشته باشد.
📩 #سیدرضا_موسوی: سلام. کسب نایب قهرمانی برادر عزیزم کاظم خموشی رو به همه همشهریها و خانواده محترمش تبریک میگم. به امید موفقیتهای روزافزون. ضمناً قهرمانی پرسپولیس رو به همه فوتبالدوستان تبریک میگم.
📩 #آقای_محمدی: سلام. ممنون از دکتر علینقی شوشتری. مرحوم کیکاووسی معلم سالهای ۶۲ و ۶۳ در روستا بودند. خداوند ایشان را رحمت کند.
📩 سرهنگ #ابوالفضل_غلامی: سلام. از اینکه در روز ارتش یادی از ارتشیهای مملکتمان، بهویژه ارتشیهای ینگجه (پایور و وظیفه) نمودید سپاسگزارم. انشاءالله موفق و پاینده باشید.
@yengejeh
با ینگجه
🔸تصویری از مراسم شبیهخوانی در ینگجه 🔹اواخر دهه ۷۰ 📸 از #خانم_سبزی، رویان @yengejeh ™
🏴نه من شمرم، نه این دشت دشت کربلا باشد
🔹به یاد مرحوم #حاج_سیدحسن_موسوی
باز محرم اومد و جای خالیش حسابی احساس میشه. یادش بخیر بیست و خوردهای سال پیش بود که وقتی محرم شروع میشد، پدر بقچهی نسخههای شبیهخوانی جلوش باز بود و با چه ذوقی اونهارو مرتب میکرد و شروع میکرد به تمرین کردن. از هفتم هشتم محرم دیگه راهی روستا بود؛ چه مرخصی بهش میدادن، چه مرخصی بدون حقوق میگرفت.
ظهر عاشورا بود. همه تو حیاط مسجد نشسته بودن. بزرگترها زیر پنجره که به سمت حیاط باز میشد و بقیه هم روبهروی در ورودی و بچهها هم روی سکوی لب حیاط بودن. خانمها هم قسمتی از حیاط و بالا پشت بام بودن. سروصدای زیادی بود. چند نفر اومدن حسن حسین کردن و سینه زدن. صدای شیپور از وسط حیاط میاومد سروصدای زیادی بود. ناگهان صدای بلندی همه توجهها رو به خودش جلب کرد: "نه من شمرم نه این دشت، دشت کربلا باشد". همه بچههای اطراف ناگهان ساکت شدن. حق داشتند. من که پسرش بودم با یه نگاه غضبآلودش زبونم بند اومده بود. نمیدونم چرا همه از در اصلی میاومدن ولی پدرم از در داخل کوچه میاومد. یادش بخیر مسجد قدیمی، پدرم، عمو حاج آدینهمحمد، عمو میرزا لطفالله، عمو سیدآقا (سیدخلیل) و حاج حمزه که با گریههاش سوز شبیهخوانی رو بیشتر میکرد. خدا همه خدمتگذاران دستگاه امام حسین رو حفظ کنه و رفتگانش رو با صاحب عزا محشور کنه.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
🔹به یاد مرحوم #حاج_سیدحسن_موسوی
باز محرم اومد و جای خالیش حسابی احساس میشه. یادش بخیر بیست و خوردهای سال پیش بود که وقتی محرم شروع میشد، پدر بقچهی نسخههای شبیهخوانی جلوش باز بود و با چه ذوقی اونهارو مرتب میکرد و شروع میکرد به تمرین کردن. از هفتم هشتم محرم دیگه راهی روستا بود؛ چه مرخصی بهش میدادن، چه مرخصی بدون حقوق میگرفت.
ظهر عاشورا بود. همه تو حیاط مسجد نشسته بودن. بزرگترها زیر پنجره که به سمت حیاط باز میشد و بقیه هم روبهروی در ورودی و بچهها هم روی سکوی لب حیاط بودن. خانمها هم قسمتی از حیاط و بالا پشت بام بودن. سروصدای زیادی بود. چند نفر اومدن حسن حسین کردن و سینه زدن. صدای شیپور از وسط حیاط میاومد سروصدای زیادی بود. ناگهان صدای بلندی همه توجهها رو به خودش جلب کرد: "نه من شمرم نه این دشت، دشت کربلا باشد". همه بچههای اطراف ناگهان ساکت شدن. حق داشتند. من که پسرش بودم با یه نگاه غضبآلودش زبونم بند اومده بود. نمیدونم چرا همه از در اصلی میاومدن ولی پدرم از در داخل کوچه میاومد. یادش بخیر مسجد قدیمی، پدرم، عمو حاج آدینهمحمد، عمو میرزا لطفالله، عمو سیدآقا (سیدخلیل) و حاج حمزه که با گریههاش سوز شبیهخوانی رو بیشتر میکرد. خدا همه خدمتگذاران دستگاه امام حسین رو حفظ کنه و رفتگانش رو با صاحب عزا محشور کنه.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
با ینگجه
مرحوم #حاج_سیدحسن_موسوی @yengejeh ™
🔰لبخند ماندگار پدر
بعضی وقتها که بچهها بازیگوشی و شیطونی میکردن به مادر میگفت: "چیزی بهشون نگو بذار بچهها بچگی کنن. بذار الان بیخیال دنیا باشن، دنیا و قانونهاش با تمام مشکلاتش باشه واسه ما بزرگترها، بزار نفهمن جابهجا کردن کوه مشکلات چقدر آدمها رو بیصدا پیرتر میکنه. عیبی نداره مشکلاتشون هم مال ما، تو فقط بخند تا همیشه نشاط تو خونه باشه."
اینا حرفهایی بود که پدرم همیشه به مادر میگفت...
در واقع غم و غصهها مال پدر و مادرهاست و لبخند مهربونشون مال ما. لبخندی که هزار سخن نگفته داره. چند سالی هست که پدرم به رحمت خدا رفته ولی هنوز لبخند مهربونش گوشه گوشه خاطرات خیسم هست. خدا تمام عزیزان خانوادهها رو حفظ کنه و تمام رفتگان رو بیامرزه.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
بعضی وقتها که بچهها بازیگوشی و شیطونی میکردن به مادر میگفت: "چیزی بهشون نگو بذار بچهها بچگی کنن. بذار الان بیخیال دنیا باشن، دنیا و قانونهاش با تمام مشکلاتش باشه واسه ما بزرگترها، بزار نفهمن جابهجا کردن کوه مشکلات چقدر آدمها رو بیصدا پیرتر میکنه. عیبی نداره مشکلاتشون هم مال ما، تو فقط بخند تا همیشه نشاط تو خونه باشه."
اینا حرفهایی بود که پدرم همیشه به مادر میگفت...
در واقع غم و غصهها مال پدر و مادرهاست و لبخند مهربونشون مال ما. لبخندی که هزار سخن نگفته داره. چند سالی هست که پدرم به رحمت خدا رفته ولی هنوز لبخند مهربونش گوشه گوشه خاطرات خیسم هست. خدا تمام عزیزان خانوادهها رو حفظ کنه و تمام رفتگان رو بیامرزه.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
با ینگجه
آنها که سردار #شوشتری را از نزدیک دیده بودند، میدانند چه مویها سپید کرد تا لبخند بر پهنای صورت یک کودک #بلوچ بنشیند. به یادت هستیم سردار وحدت... @yengejeh ™
🔆عاشق شهادت
🔹دلنوشتهای به مناسبت شهادت سردار شوشتری
به نام خدا
خدای معرفت...خدای ایثار...خدای شجاعت...خدای شهادت...
گویند خداوند انسان را اشرف مخلوقات آفرید، به نظر من، بعضیها را اشرف بر اشرف مخلوقات آفرید تا به همه فرشتگان بگوید تا چه اندازه انسان میتواند بزرگ شود و به اوج برسد و برسد تا خود خدا.
برای رسیدن به خالق، چه رنجها که نکشید...دوری از خانواده...هشت سال جنگ با دشمن...
جنگ تمام شد ولی از جمع پرستوهای عاشق جای مانده بود برای هدفش. آنقدر دست از جان کشیده بود که انگار چند بار طعم شیرین زندگی را چشیده بود. وقتی از هدفش پرسیدند با بغضی شیرین در کلام میگفت عاشق شهادت است. میگفت زمان جنگ لایقش نشدم ولی حال از هر زمانی بیشتر اشتیاقش را دارم. کاش یکی بود تا بگوید در جنگ دشمن رو در رو میجنگید ولی اینان خنجر از پشت میزنند...
شاید خدا تقدیرش را اینگونه رقم زده بود تا همانگونه که خودش بزرگ سردار اسلام بود پس باید عروج ملکوتیاش هم همانند بزرگان رقم بخورد.🌹
روحت شاد سردار خاطرههای خوب.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
🔹دلنوشتهای به مناسبت شهادت سردار شوشتری
به نام خدا
خدای معرفت...خدای ایثار...خدای شجاعت...خدای شهادت...
گویند خداوند انسان را اشرف مخلوقات آفرید، به نظر من، بعضیها را اشرف بر اشرف مخلوقات آفرید تا به همه فرشتگان بگوید تا چه اندازه انسان میتواند بزرگ شود و به اوج برسد و برسد تا خود خدا.
برای رسیدن به خالق، چه رنجها که نکشید...دوری از خانواده...هشت سال جنگ با دشمن...
جنگ تمام شد ولی از جمع پرستوهای عاشق جای مانده بود برای هدفش. آنقدر دست از جان کشیده بود که انگار چند بار طعم شیرین زندگی را چشیده بود. وقتی از هدفش پرسیدند با بغضی شیرین در کلام میگفت عاشق شهادت است. میگفت زمان جنگ لایقش نشدم ولی حال از هر زمانی بیشتر اشتیاقش را دارم. کاش یکی بود تا بگوید در جنگ دشمن رو در رو میجنگید ولی اینان خنجر از پشت میزنند...
شاید خدا تقدیرش را اینگونه رقم زده بود تا همانگونه که خودش بزرگ سردار اسلام بود پس باید عروج ملکوتیاش هم همانند بزرگان رقم بخورد.🌹
روحت شاد سردار خاطرههای خوب.
✍ #سیدرضا_موسوی
@yengejeh ™
🕌 همولایتیهای کربلایی، امسال نایبالزیاره شما خوبان هم بودند.
📸 از #سیدمحمد_موسوی، #سیدرضا_موسوی و #مجتبی_بشکنی
@yengejeh ™
📸 از #سیدمحمد_موسوی، #سیدرضا_موسوی و #مجتبی_بشکنی
@yengejeh ™
🔴نقشهای ایفاشده توسط جوانان روستا در شبیهخوانی محرّم ۱۳۹۸
❇️موافقخوانان:
#حسیناصغر_سلمانیان: امام حسین (ع)
#غلامعلی_سبزی: حضرت زینب (س)
#حسیناصغر_فیوجی: امام سجاد (ع)
#حسن_شوشتری: سکینه
#یاسین_طیبی: عبدالله
#امیرحسین_غلامی و #علیرضا_اماموردی (سعید ابن عبدالله) محافظین امام در نماز ظهر عاشورا
#محمد_صفری: نقش حضرت زهرا (س)
🛑مخالفخوانان:
#وحید_شوشتری: عمر ابنسعد
#عباس_غلامی: شمر ابن ذیالجوشن
#امیرمحمد_صفری: حرمله
💠نقشهای دیگر:
#رضا_سبزی: درویش
#محمد_یساقی: زعفر جنی
#خلیل_اماموردی: جبرئیل
#خلیل_غلامی: پادشاه
#یاسر_یساقی: وزیر
#مجید_شوشتری: شیر
#حسین_صفری: نسخهگردان
#محمد_خموش: افکت و صوت و موسیقی متن
#حسیناصغر_یساقی و #وهاب_یساقی: برقکشی و نور
با تشکر از آقایان #حسن_یساقی، #علی_خموش، #سیدسجاد_موسوی، #سیدرضا_موسوی، #آیت_شوشتری، #حسین_شوشتری و #علی_شوشتری بابت همراهی و همکاری با گروه تعزیه.
و سپاسگزاری از همه عزیزانی که در برگزاری تعزیه امام حسین (ع) زحمت کشیدند.
ممنون از همه شما جوانان و نوجوانان و نونهالان حسینی. دست مریزاد عزیزان
اجرکم عندالله
اجرکم عندالحسین علیهالسلام
@yengejeh
❇️موافقخوانان:
#حسیناصغر_سلمانیان: امام حسین (ع)
#غلامعلی_سبزی: حضرت زینب (س)
#حسیناصغر_فیوجی: امام سجاد (ع)
#حسن_شوشتری: سکینه
#یاسین_طیبی: عبدالله
#امیرحسین_غلامی و #علیرضا_اماموردی (سعید ابن عبدالله) محافظین امام در نماز ظهر عاشورا
#محمد_صفری: نقش حضرت زهرا (س)
🛑مخالفخوانان:
#وحید_شوشتری: عمر ابنسعد
#عباس_غلامی: شمر ابن ذیالجوشن
#امیرمحمد_صفری: حرمله
💠نقشهای دیگر:
#رضا_سبزی: درویش
#محمد_یساقی: زعفر جنی
#خلیل_اماموردی: جبرئیل
#خلیل_غلامی: پادشاه
#یاسر_یساقی: وزیر
#مجید_شوشتری: شیر
#حسین_صفری: نسخهگردان
#محمد_خموش: افکت و صوت و موسیقی متن
#حسیناصغر_یساقی و #وهاب_یساقی: برقکشی و نور
با تشکر از آقایان #حسن_یساقی، #علی_خموش، #سیدسجاد_موسوی، #سیدرضا_موسوی، #آیت_شوشتری، #حسین_شوشتری و #علی_شوشتری بابت همراهی و همکاری با گروه تعزیه.
و سپاسگزاری از همه عزیزانی که در برگزاری تعزیه امام حسین (ع) زحمت کشیدند.
ممنون از همه شما جوانان و نوجوانان و نونهالان حسینی. دست مریزاد عزیزان
اجرکم عندالله
اجرکم عندالحسین علیهالسلام
@yengejeh
با ینگجه
📬پیامهای شما 📮با سلام به همه خوبان، اینجانب #سیدرحیم_موسوی به خاطر سلامتی عزیزانمان (مادرم، برادرم، اقوام و همه اهالی عزیز روستا که صمیمانه دوستشان دارم) چند وقتی است که به روستا نرفتهام و در ایام عید نوروز نیز به روستا نمیروم و پیشاپیش سال نو را به…
📬پیامهای شما
📮سلام پیشاپیش عید نوروز رو به همه همولایتیهای عزیز تبریک میگم.
بیاین فکر کنیم الان آخر فروردین شده
و خدای نکرده یکی از اعضای خانواده یا یکی از همولایتیها گرفتار این ویروس لعنتی شده و ما جزو افرادی بودیم که بدون توجه به تذکرات به روستا رفتیم. دیگه چطور میتونیم سرمونو پیش اعضای خانواده یا همشهریها بالا بگیریم که عزادار عزیزانمون باشیم یا سرزنش بقیه رو بشنویم.
پس منم به خاطر عزیزانم که دوستشون دارم نه روستا میرم و نه از خونه بیرون میرم.
#سیدرضا_موسوی، مشهد
#کرونا_در_کمین_است
#در_خانه_بمانیم
#عید_به_ینگجه_نمیرویم
🔰شما هم با ارسال پیام خود به پویش ما بپیوندید.
@yengejeh
📮سلام پیشاپیش عید نوروز رو به همه همولایتیهای عزیز تبریک میگم.
بیاین فکر کنیم الان آخر فروردین شده
و خدای نکرده یکی از اعضای خانواده یا یکی از همولایتیها گرفتار این ویروس لعنتی شده و ما جزو افرادی بودیم که بدون توجه به تذکرات به روستا رفتیم. دیگه چطور میتونیم سرمونو پیش اعضای خانواده یا همشهریها بالا بگیریم که عزادار عزیزانمون باشیم یا سرزنش بقیه رو بشنویم.
پس منم به خاطر عزیزانم که دوستشون دارم نه روستا میرم و نه از خونه بیرون میرم.
#سیدرضا_موسوی، مشهد
#کرونا_در_کمین_است
#در_خانه_بمانیم
#عید_به_ینگجه_نمیرویم
🔰شما هم با ارسال پیام خود به پویش ما بپیوندید.
@yengejeh