برایم خبر نیاورید که چه کسی از من بدش میآید
یا پشت سرم حرف میزند!
بگذارید همه را دوست داشته باشم
و گمان کنم آنها نیز مرا دوست دارند
✍نجیب محفوظ
📸#مهدیه_صفری
@yengejeh | باینگجه
یا پشت سرم حرف میزند!
بگذارید همه را دوست داشته باشم
و گمان کنم آنها نیز مرا دوست دارند
✍نجیب محفوظ
📸#مهدیه_صفری
@yengejeh | باینگجه
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️
با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحومه مغفوره حاجیه خانم #صغری_غلامی (فرزند مرحوم رمضانعلی و همسر مرحوم حاج محمدرضا غلامی ساکن گرگان) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
@yengejeh | باینگجه
با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحومه مغفوره حاجیه خانم #صغری_غلامی (فرزند مرحوم رمضانعلی و همسر مرحوم حاج محمدرضا غلامی ساکن گرگان) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️ با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحومه مغفوره حاجیه خانم #صغری_غلامی (فرزند مرحوم رمضانعلی و همسر مرحوم حاج محمدرضا غلامی ساکن گرگان) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. @yengejeh | باینگجه
با ینگجه
🔶سالخوردگان دامنه ی مارکوه ▪️روایت ۱۰ ✍#غلامحسین_سبزی دلش مثل ابرهای سیاه و آبستن بهار پر و گرفته بود. ته سیگارش را داخل جاسیگاری مستطیل چینی گل قرمزی خاموش کرد ، نصف استکان چایی اش را که سرد شده بود هورت کشید و از جایش بلند شد. پرده پنجره بالاخانه را با…
🔶سالخوردگان دامنه ی مارکوه
▪️روایت ۱۱
✍#غلامحسین_سبزی
پنج سالم بود که پدر بزرگم مُرد ، آن سالها در ینگجه تابوت نبود .
من اولین بار در خاکسپاری حسین محمدی
نجار دِه تابوت دیدم ، گذاشتنش در تابوت ارتباطی به پیشه ی نجاری اش نداشت ، در شهر تمام کرده بود ، یکی از روزهای داغ مرداد داشتم دو خربار [ خروار نه ] گندم دیم از آت ییناقی به خرمنگاه می بردم ، جمعیت از قبرستان برگشته ، در هوای تفتیده ی یکی دوساعت بعد از نیمروز ، قبرستان آرام بود . در پایین دست جاده ی خاکی بین دو آب شاه جوب و رودخانه ، زیر سایه ی درختان پیر و تنومند چنار تابوتی مانده بود و چند تکه یخ.
بعدها درختان پیر چنار نیز به جرم پیر بودنشان به سرنوشت اهالی قبرستان بالا دستشان دچار شدند.
نعش پدر بزرگم را بر روی نردبانی بسته بودند ، پدرم پیراهن سیاه نداشت ، یالّوقی مشکی بر سر بسته بود و پشت سر نردبان که بر دست ها به سمت قبرستان حمل می شد شیون و زاری می کرد.
پس از خاکسپاری، مردم تا سه روز فوج فوج به خانه ما می آمدند و جزوه های قرآنی را که از مسجد به خانه منتقل شده بود ، قرائت می کردند.
روز سوم پدرم گوسفندی ذبح کرد ، در مطبخ مسجد محمد ولی آشپز مجالسِ ده یک دیگ بزرگ آبگوشت بارگذاشت ، زنها در تنور هیزمی خانه حدود ۳۰۰ قرص نان پختند ، عباس بلند دشتبان ده خانه به خانه آدم دعوت کرد و قرآن خوانی شب آخر در مسجد جامع با شام ختم شد.
در قرآن خوانی ها هر دونفر مشترکاً در یک کاسه مسی آبگوشت می خوردند. سر هر سفره جوانکی پارچ و لیوان به دست می ایستاد و آن که آب می خواست با گفتن عبارت " یا عباسعلی " جوانک سقّا را متوجه خود می کرد.
چند کاسه غذا نیز از مطبخ به خانه های کهنسالان زمینگیر اعم از زن و مرد که توان آمدن نداشتند ارسال می شد.
در خروجی مسجد معمولا دونفر کتری آب گرم بر دست و حوله بر دوش می ایستادند تا میهمانان را در زدودن چربی غذا از دستشان کمک کنند.
درخت هایی که پدربزرگم در زمان زنده بودنش در باغچه اش در کنار باغ چهاردیواری موسوم به عمارت کاشته بود خشک شدند .
اسفند ۱۳۵۹ به اتفاق پدرم چند نهال زردآلو - که از رضا حاج قنبر خریده بود - برای کاشت به حاج یوم لی
بردیم . زمین پوشیده از برف بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. زوزه ی باد خشکی که از دره ی مایا سنگ لی می وزید سکوت دشت را به طرز وحشتناکی می شکست ، سوز آنقدر زیاد بود که لذت تماشای برف های سر شاخه های درختان و قندیل های آویزان از شاخه ها ناخودآگاه در نهاد آدم کور می شد. نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بود تراز نگهداشتم و او چاله ها را با خاکی که گِل بود پر کرد.
مرگ پدرم بی تاثیر از کرونا نبود هرچند علت مرگش کرونا اعلام نشد. در قبرستان جماعتی بودند ، که بشود تشییع را آبرومندانه خواند. منّت دار مردمی بودم[و هستم] که از کرونا نترسیده بودند و آمده بودند.
هیولای کرونا چونان نفیر مرگ بر زندگی مردم سایه انداخته بود و برگزاری هر نوع دور همی ممنوع بود.
غذای ختم را به آشپزخانه ی سلطان میدان سفارش دادیم و توسط ۴ گروه دو نفره خانه به خانه توزیع کردیم.
زرد آلوهایی که اسفند ۱۳۵۹ به اتفاق پدرم کاشته بودیم خشک شده اند. سالها است رضا حاج قنبر هم که پدرم نهالها را از او خریده بود در همان قبرستان خوابیده است.
اسفند ۱۴۰۱ به اتفاق پسرم چند نهال گردو - که از صفدر آققایه ای خریده بودم - برای کاشت به حاج یوم لی بردیم. هوا آفتابی و نسیم فرحبخشی در حال وزیدن بود. بهار زودتر از موعد رسیده بود و درختان مثمر و غیر مثمر از خواب بیدارشده بودند ، کمی آن سوتر چند زن و دختر در حال چیدن پونه و مقداری بالاتر و پایین تر از ما افراد دیگری هم در حال درختکاری بودند ، همه ی اینها اما خوشایند نبود چرا که هر چیزی باید سر جای خودش باشد ؛ زمستان زمستان باشد و بهار بهار.
پسرم نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بودم تراز نگهداشت و من چاله ها را با خاک پر کردم ...
@yengejeh | باینگجه
▪️روایت ۱۱
✍#غلامحسین_سبزی
پنج سالم بود که پدر بزرگم مُرد ، آن سالها در ینگجه تابوت نبود .
من اولین بار در خاکسپاری حسین محمدی
نجار دِه تابوت دیدم ، گذاشتنش در تابوت ارتباطی به پیشه ی نجاری اش نداشت ، در شهر تمام کرده بود ، یکی از روزهای داغ مرداد داشتم دو خربار [ خروار نه ] گندم دیم از آت ییناقی به خرمنگاه می بردم ، جمعیت از قبرستان برگشته ، در هوای تفتیده ی یکی دوساعت بعد از نیمروز ، قبرستان آرام بود . در پایین دست جاده ی خاکی بین دو آب شاه جوب و رودخانه ، زیر سایه ی درختان پیر و تنومند چنار تابوتی مانده بود و چند تکه یخ.
بعدها درختان پیر چنار نیز به جرم پیر بودنشان به سرنوشت اهالی قبرستان بالا دستشان دچار شدند.
نعش پدر بزرگم را بر روی نردبانی بسته بودند ، پدرم پیراهن سیاه نداشت ، یالّوقی مشکی بر سر بسته بود و پشت سر نردبان که بر دست ها به سمت قبرستان حمل می شد شیون و زاری می کرد.
پس از خاکسپاری، مردم تا سه روز فوج فوج به خانه ما می آمدند و جزوه های قرآنی را که از مسجد به خانه منتقل شده بود ، قرائت می کردند.
روز سوم پدرم گوسفندی ذبح کرد ، در مطبخ مسجد محمد ولی آشپز مجالسِ ده یک دیگ بزرگ آبگوشت بارگذاشت ، زنها در تنور هیزمی خانه حدود ۳۰۰ قرص نان پختند ، عباس بلند دشتبان ده خانه به خانه آدم دعوت کرد و قرآن خوانی شب آخر در مسجد جامع با شام ختم شد.
در قرآن خوانی ها هر دونفر مشترکاً در یک کاسه مسی آبگوشت می خوردند. سر هر سفره جوانکی پارچ و لیوان به دست می ایستاد و آن که آب می خواست با گفتن عبارت " یا عباسعلی " جوانک سقّا را متوجه خود می کرد.
چند کاسه غذا نیز از مطبخ به خانه های کهنسالان زمینگیر اعم از زن و مرد که توان آمدن نداشتند ارسال می شد.
در خروجی مسجد معمولا دونفر کتری آب گرم بر دست و حوله بر دوش می ایستادند تا میهمانان را در زدودن چربی غذا از دستشان کمک کنند.
درخت هایی که پدربزرگم در زمان زنده بودنش در باغچه اش در کنار باغ چهاردیواری موسوم به عمارت کاشته بود خشک شدند .
اسفند ۱۳۵۹ به اتفاق پدرم چند نهال زردآلو - که از رضا حاج قنبر خریده بود - برای کاشت به حاج یوم لی
بردیم . زمین پوشیده از برف بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد. زوزه ی باد خشکی که از دره ی مایا سنگ لی می وزید سکوت دشت را به طرز وحشتناکی می شکست ، سوز آنقدر زیاد بود که لذت تماشای برف های سر شاخه های درختان و قندیل های آویزان از شاخه ها ناخودآگاه در نهاد آدم کور می شد. نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بود تراز نگهداشتم و او چاله ها را با خاکی که گِل بود پر کرد.
مرگ پدرم بی تاثیر از کرونا نبود هرچند علت مرگش کرونا اعلام نشد. در قبرستان جماعتی بودند ، که بشود تشییع را آبرومندانه خواند. منّت دار مردمی بودم[و هستم] که از کرونا نترسیده بودند و آمده بودند.
هیولای کرونا چونان نفیر مرگ بر زندگی مردم سایه انداخته بود و برگزاری هر نوع دور همی ممنوع بود.
غذای ختم را به آشپزخانه ی سلطان میدان سفارش دادیم و توسط ۴ گروه دو نفره خانه به خانه توزیع کردیم.
زرد آلوهایی که اسفند ۱۳۵۹ به اتفاق پدرم کاشته بودیم خشک شده اند. سالها است رضا حاج قنبر هم که پدرم نهالها را از او خریده بود در همان قبرستان خوابیده است.
اسفند ۱۴۰۱ به اتفاق پسرم چند نهال گردو - که از صفدر آققایه ای خریده بودم - برای کاشت به حاج یوم لی بردیم. هوا آفتابی و نسیم فرحبخشی در حال وزیدن بود. بهار زودتر از موعد رسیده بود و درختان مثمر و غیر مثمر از خواب بیدارشده بودند ، کمی آن سوتر چند زن و دختر در حال چیدن پونه و مقداری بالاتر و پایین تر از ما افراد دیگری هم در حال درختکاری بودند ، همه ی اینها اما خوشایند نبود چرا که هر چیزی باید سر جای خودش باشد ؛ زمستان زمستان باشد و بهار بهار.
پسرم نهالها را یکی یکی در چاله هایی که از قبل کنده بودم تراز نگهداشت و من چاله ها را با خاک پر کردم ...
@yengejeh | باینگجه
Forwarded from سرولایت خبر (̲̅amir- arash)
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️
با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحوم مغفور کربلایی #محمد_بدوی (پدرخانم آقای حاج اسدالله خموشی) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
@yengejeh | باینگجه
با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحوم مغفور کربلایی #محمد_بدوی (پدرخانم آقای حاج اسدالله خموشی) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️ با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحوم مغفور کربلایی #محمد_بدوی (پدرخانم آقای حاج اسدالله خموشی) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. @yengejeh | باینگجه
⚫️تشییع و خاکسپاری مرحوم مغفور #محمد_بدوی فردا جمعه ۱۸ آبان ماه ساعت ۱۰ صبح در امامزاده یحیی بن زید #گنبد_کاووس انجام میگردد.
@yengejeh | باینگجه
@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
◾️انا لله و انا الیه راجعون◾️ با نهايت تاثر و تاسف، درگذشت مرحوم مغفور کربلایی #محمد_بدوی (پدرخانم آقای حاج اسدالله خموشی) را به اطلاع آشنایان و همولايتیها میرساند. شادی روحش فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. @yengejeh | باینگجه
◾️اطلاعیه
مراسم ترحیم سومین روز درگذشت مرحوم #محمد_بدوی روز شنبه ۱۹ آبان از ساعت ۱۰ تا ۱۳:۳۰ همراه با صرف ناهار در مسجد باقریه #گنبد_کاووس واقع در خیابان راهنمایی، نرسیده به چهارراه ملت و سپس ساعت ۱۴ همین روز بر سر مزار مرحوم برگزار میگردد.
@yengejeh | باینگجه
مراسم ترحیم سومین روز درگذشت مرحوم #محمد_بدوی روز شنبه ۱۹ آبان از ساعت ۱۰ تا ۱۳:۳۰ همراه با صرف ناهار در مسجد باقریه #گنبد_کاووس واقع در خیابان راهنمایی، نرسیده به چهارراه ملت و سپس ساعت ۱۴ همین روز بر سر مزار مرحوم برگزار میگردد.
@yengejeh | باینگجه
با ینگجه
Photo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎭تئاتر صحنهای "هندیکم" با نقشآفرینی زوج هنرمند #حمید_غلامی و #بیتا_فخروی پس از کسب چندین افتخار در جشنواره استانی تئاتر رضوان، به عنوان یکی از ۳ نماینده منطقه شرق کشور (خراسان رضوی، شمالی و جنوبی) به جشنواره بینالمللی تئاتر فجر راه پیدا کرد.
✅با این اتفاق، تئاتر #نیشابور بعد از ۳۶ سال توانست در بخش صحنهای، نمایندهای در جشنواره بینالمللی تئاتر فجر داشته باشد.
@yengejeh | باینگجه
✅با این اتفاق، تئاتر #نیشابور بعد از ۳۶ سال توانست در بخش صحنهای، نمایندهای در جشنواره بینالمللی تئاتر فجر داشته باشد.
@yengejeh | باینگجه