یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
233 subscribers
4.63K photos
670 videos
32 files
615 links
Yejayekhob
ارتباط مستقیم با من
@pghmfy

https://t.me/HarfBeManBOT?start=ODMxNTM5MDA
Download Telegram
من الآن یه فک زمین خورده ام!



رفتم فروشگاه هفت واسه دختری پوشک بخرم، موقع حساب کردن، خانم صندوقدار ازم پرسید: حس خوبی است واسه بچه‌ت پوشک بخری؟ واسه خودم می‌پرسم که مادر شدن خوبه یا نه؟
قبل از من یه آقای مسن که تو صف صندوق بود جواب داد: خانم اینکه بچه ت پوشک رو کثیف کنه خودش نعمته! مگه زندگی بدون بچه هم معنی میشه؟
بعد ادامه داد: من بازنشسته ام، اختلاف سنی بچه هام ۳۲ ساله!
نوه ی چهارده ساله دارم، دختر دومم چهار و نیم ساله است، الآن گذاشتمش مهد کودک اومدم براش شیر کاکائو بخرم!!!
خونه ای که توش صدای بچه نپیچه سوت و کوره!








#واقعی
#مردم
اول صبح رفتم مدرسه ی دختری، برگه ی گواهی سلامتیش رو که پزشک امضا کرده تحویل بدم
تو پارکینگ خانم همسایه رو دیدم.
فرشته خانم گفت ماشالا برای بچه‌هایت اسفند دود کن، آقا نادر همه اش میگه چقدر دخترهای قشنگی داره!


تشکر کردم و رفتم مدرسه.

تو راه به این فکر می کردم حالا خوشگلی که اصلا معیار نیست، ولی اینکه دخترهایم سالم هستند جای شکرگزاری بسیار داره.
بعد هم حرص خوردم مردم کی می خواهند دست از خرافات بردارند؟ چشم زخم چیه آخه؟!


برگشتنی یه خانم میانسال رو دیدم که چادر رنگی سرش بود و اسفنددود کن دستش بود، داشت برای ماشین نوی پسرش اسفند دود می‌کرد!!



مردم هنوز نگران چشم خوردن ماشین بچه هاشونن بعد من توقع دارم بهم نگن واسه بچه هات اسفند دود کن!




#واقعی
#مردم
#خرافات
#پانیسا
#رونیسا
وقتی #مادربزرگم به رحمت خدا رفت، با یک خلأ بزرگ مواجه شدیم، بیست و پنج سال با هم زندگی کرده بودیم و مرگش خیلی دور از ذهن و ناگهانی بود.
بعد از فوتش هم با فامیل قطع رابطه کردیم.
انگار که یهو سی چهل نفر رو با هم از دست بدیم.
تا یه مدت سرگشته و پریشان بودیم
بعد من به خانواده جان «پیشنهاد» دادم بیایید یه جایی رو بخریم که هم با طبیعت آشتی کنیم، هم اوقات فراغتمون جایی برای استراحت داشته باشیم!
خیلی گشتیم تا رسیدیم به #لار

و حالا آخر هفته ها واسه ما این شکلیه:
قبل از رفتن کیک پختم، شامی درست کردم ببریم لار، خونه رو هم تمیز کردم چون آخر هفته بود و کل هفته ریخت و پاش کرده بودیم
رسیدیم خونه رو جارو و دستمال کشیدم و گردگیری کردم و سرویس بهداشتی ها رو شستم، بعد رختخواب ها رو مرتب کردم، فرداش بامیه پاک کردم و ناهار خورشت بامیه پختم، نعناع هایی که مامانم چیده بود پاک کردم و شستم، با توت فرنگی ها مربا پختم، شربت گل محمدی درست کردم، گیلاس ها رو تو سبد چیدیم، آلبالو های چیده شده رو بدون چوب کردیم و شستیم، بعد از ظهر #همسایه_ها  آمدند دور هم چای و کیک خوردیم و بعد از رفتنشون ظروف رو شستم و جا به جا کردم، شام ماکارونی پختم، لباس های #رونیسا رو شستم، به #پانیسا گیر دادم که #تمبک تمرین کنه، جمعه آلوچه های عمو جورج اینها رو چیدیم چون کمرش درد می کرد و نمی تونست خودش بچینه، گیلاس ها و آلوچه های ضربه خورده رو جدا کردیم و گذاشتیم واسه لواشک پختن، علف های هرز پای بوته های گوجه فرنگی رو وجین کردیم، واسه ناهار کدو چیدیم و سرخ کردم و خورشت کدو پختم، رفتیم خونه عمو جورج و قهوه و کیک خوردیم، ظرف های دورهمی رو شستم که واسه خاله رزت زحمت نشه، آلبالوها رو هسته گیری کردم و آماده کردم مربا بپزم، مبل ها رو شامپو فرش کشیدم، مامانم و مادرشوهرم ماشین رضا رو با آب استخر شستند و ...



و وقتی برسیم تهران باید با آلوچه و گیلاس ها لواشک بپزم!





خاک تو مخم با این «پیشنهاد»های توهمی که میدم!






#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
وقتی #مادربزرگم به رحمت خدا رفت، با یک خلأ بزرگ مواجه شدیم، بیست و پنج سال با هم زندگی کرده بودیم و مرگش خیلی دور از ذهن و ناگهانی بود. بعد از فوتش هم با فامیل قطع رابطه کردیم. انگار که یهو سی چهل نفر رو با هم از دست بدیم. تا یه مدت سرگشته و پریشان بودیم بعد…
دیدم از چهارشنبه در جریان برنامه غذایی مون بودید یهو دچار خلأ نشید که امشب شام چی داشتیم پس

واسه مادرشوهرم همبرگر آماده کردم، واسه پانیسا فلافل سرخ کردم، واسه رونیسا کباب لقمه!
که رونیسا کباب لقمه رو نخورد، واسه اش املت پختم که باز هم نخورد!
کباب لقمه و املت رو رضا خورد که حیف نشه
من و مامانم هم شام نخوردیم. من چون چاقم، مامانم چون می ترسه مثل من چاق بشه
😂😂


#کالری
#لار
#رونیسا
#پانیسا
#واقعی
تو این سالها چندین بار پیش آمده که گوشی رضا در دسترس نبوده یا خونه جا گذاشته یا گوشیش خراب شده و من زنگ زدم شرکت یا تلفن هایش رو جواب دادم و با همکارانش صحبت کردم. همکارانی که می شناختم یا فقط اسمشون رو شنیده بودم یا نه حتی می شناختم نه حتی اسمشون رو شنیده بودم!
همیشه هم یک جا و با یک گروه کار نکرده که، از هر سطح تحصیلات و هر سنی همکار داشته!


ولی یک چیزی بینشون مشترک بوده به محض اینکه متوجه می شوند همسر رضا هستم یه طوری که عادی جلوه کنه صحبت می کنند و سعی می کنند بهم القا کنند همین الان رضا رو دیدیم و همین جاست و همین الآن بهش میگیم باهات تماس بگیره!


یه مورد بود که من مطمئن بودم نیم ساعت دیگه می رسد شرکت و هنوز تو راه است، فقط خواستم به محض اینکه رسید شرکت یک کاری رو انجام بده، آقاهه که باهاش حرف زدم گفت صبح دیدمش ها الآن تو واحد نیستم!

بابا صبر کن من بگم چی کار دارم شاید هم دعوامون نشه!


امروز صبح هم گوشیش رو جا گذاشته من زنگ زدم به همکارش که می دونم نزدیکند تا بهش بگم اگه رضا دور و برش است باهاش حرف بزنم، آقاهه اسمش حمید است.
حمیدآقا هنوز نرسیده بود شرکت، صدای راه رفتن تو خیابون می اومد ها، ولی سریع گفت رضا الآن تو جلسه است؛ بیاد میگم بهتون زنگ بزنه!!

یعنی مرده بودم از خنده!



کاش زنان هم همین اتحاد رو داشتند!




پ. ن۱: یکیشون از دهانش در رفت که رضا خواب است، بعد فهمید چه سوتی داده، شروع کرد ماله کشیدن که نه نه من خواب بودم، نفهمیدم چی میگم
😂
پ. ن۲: اینقدر خوشم میاد هول میشن، انگار یه پسر نوجوان است که بابای دوستش رو دیده و می خواد پنهان کنه رفیقش سیگار می‌کشه
😂



#همسرانه
#زنان_علیه_زنان
#واقعی
صبح رفتم نانوایی
یه خانمی داشت با نانوا بحث می‌کرد که چرا پول نقد قبول نمی‌کنه و میگه فقط کارت.
نزدیک ده دقیقه بحث می‌کرد
من و دو آقای دیگه به خانمه پیشنهاد دادیم پول رو به ما بده و ما به جایت کارت می‌کشیم.
نپذیرفت!
اصرار داشت مرد نانوا پول رو قبول کنه!
اصلاً یه پافشاری بی‌مورد و جدال بی منطقی بود!
آخر دعوا این شد که زن، جادوگرانه گفت: نباید با من بحث می‌کردی، برات بد تموم میشه، اباالفضل جوابت رو می‌ده!!
تو گویی خانواده ی نزدیک حضرت عباس است لابد!
مرد نانوا با خشم جواب داد: اباالفضل خر کیه؟!
من و تمام حاضرین در صف مبهوت مانده بودیم!
و زن در نهایت ساکت شد و راهش رو کشید و رفت!



سر جدتون به خاطر هیچ و پوچ پای مقدسات رو وسط نکشید، یهو دیدی طرف مقابل به هیچ کدام باور نداشت!



#واقعی
#مردم
یکی از جاهایی که با مرحوم #مادربزرگم می‌رفتم تو بچگیم، بهشت زهرا بود!
سر مزار داییم و پدربزرگم می رفتیم، یه عالمه راه می‌رفتیم، عزیز یه عالمه خوراکی های خوشمزه همراهش می آورد، اجازه داشتم گل ها رو پرپر کنم و هر چقدر دلم می خواد بدوم.
تازه خاله ها و بچه هاشون هم می آمدند و به خاطر اینکه عزیز خیلی گریه نکنه و خودش رو اذیت نکنه همه سعی می کردند بانمک ترین جوک ها رو بگن و حسابی خوش می‌گذشت!
ظهرش هم ناهار می رفتیم رستوران، عزیز خیراتی می داد.
دارم از سالهایی حرف می زنم که این همه پارک، رستوران، امکانات و ... نبود.
به خاطر اعدام دایی هایم، خانواده ی مادریم همیشه یک چشمشون اشک بود و چشم دیگر خون!
اینکه عزیز بخنده به ندرت اتفاق می‌افتاد، داغ جوان هایش هنوز تازه بود.
بگذریم
اون موقع تازه باسواد شده بودم و روی در و دیوار هر نوشته ای می‌دیدم می خواندم، سنگ قبرهای بهشت زهرا واسه م حکم تمرین روانخوانی داشتند!
یادمه عزیز بهم می گفت: روی سنگ قبرها رو نخوان، مرده ها رو صدا می زنی آرامششون بهم می خوره، اگه خواندی حتماً براشون فاتحه و صلوات بفرست!

همین واسه م عادت شد از بچگی که سنگ قبر، اعلامیه ی ترحیم و کلا اسم مرده بشنوم و بخوانم براش فاتحه و صلوات بفرستم.
تو خیابون و کوی و برزن، قبرستان، اینستاگرام یا پروفایل تلگرام فرقی ندارد!
آشنا و دوست و همکار و غریبه فرقی ندارد!


الآن داریم تو اتوبان به سمت بوئین زهرا می رویم برای کارهای اداری بیمه و شکایت و ... تصادف
چندتا ماشین جلوتر یک سمند سفید پشت شیشه ی عقب یه اعلامیه ی ترحیم زده بود
من اسم و عکس رو از این فاصله نمی دیدم، با خودم فکر کردم حتما خانواده و آشنای راننده است که اعلامیه اش رو زده به شیشه ی ماشین دیگه
شروع کردم فاتحه خواندن!
نزدیک که شدیم دیدم اسم و عکس سردار سلیمانی است!!!!


تن عزیز رو تو گور لرزوندم ناخواسته!



#واقعی
#خاطرات
سولماز همکلاسی دانشگاهم بود
اصالتا شیرازی بود
با دوست برادرش ازدواج کرده بود
یه بار مامانش از شیراز اومده بود خونه شون تهران
روز اول مامان سولماز، سولماز موقع حرف زدن دو سه بار به شوهرش میگه: قربونت برم...
مامانش طاقت نمیاره و ناراحت میشه به سولماز وصیت می کنه: من بچه بزرگ نکردم که قربون بچه ی یکی دیگه بره!
می خواهی به شوهرت محبت کنی بگو: عزیزم دوستت دارم!


بله عزیزانم
من همچین مادرزنی خواهم شد!


#خاطرات
#واقعی
الآن یادم افتاد


مرحوم #مادربزرگم بعد از ظهرها به بهانه ی اینکه تلویزیون هیچ چیز به درد بخوری نداره و حوصله اش سر رفته، می‌نشست عمو پورنگ و امیرمحمد نگاه می کرد!




#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
سرویس های بهداشتی رو شستم کفش #پانیسا رنگش روشن است تند تند کثیف میشه، دیدم با دستمال تمیز نمیشه با آب و سفیدکننده شستم ظرفها رو شستم و سینک‌ رو تمیز کردم آینه ها رو تمیز و لکه گیری کردم چند جا که به چشمم آمد رونیسا روی دیوار نقاشی کشیده بود، پاک کردم باز…
تو صف نانوایی بربری، یه پسره که حداقل ده دوازده سال ازم کوچکتر بود، هی توجه کرد و نگاهم کرد
بی اعتنایی کردم و خودم رو مشغول بچه کردم که بفهمه اهلش نیستم!


خیلی زودتر از من نونش رو گرفت و از نانوایی خارج شد.


وقتی نان خریدم و آمدم بیرون دیدم پشت موتورش منتظرم نشسته: صبحت بخیر! بچه ات نازه! شماره بدیم؟!!

گفتم: داری میگی بچه ات! خجالت بکش!


راهم رو گرفتم و آمدم.



پ. ن۱ : تو نخ آدم متأهل نرید، چه زن چه مرد. اینقدر هول و احمق نباشید. شرایطتون هر چی هم که باشه بالاخره آدمی که مال شما، سهم شما و حق شما باشه وارد زندگیتون میشه!
پ. ن۲ : هیچ آدمی هر چقدر هم که بدی کرده باشه و بد باشه، حقش نیست که خیانت ببینه. خیلی اذیتید طلاق بگیرید!
این خریت ها چیه مرتکب می‌شید؟!
پ. ن۳ : والا سر صبحی یه سر سوزن آرایش نداشتم، حتی صورتم رو هم نشسته بودم!
بوی عطر و ادکلن هم که هیچ، بوی وایتکس هم می‌دادم!
یه لباس ساده ی دم دستی داغون هم تنم بود.
یه عمر چرت و چرند کردند تو مخ زن ها که شما باید خودتون رو بپوشونید که مردها تحریک نشن. مرد مریض تحریک پذیریش بالاست تقصیر من و شما هم نیست. مریض رو باید درمان کرد نه اینکه جلویش روسری سر کنی!



#خشونت_علیه_زنان
#خانواده
#مردم
#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
واسه امتحان ریاضی، معلم ده پانزده تا سوال فرستاد که بچه‌ها تمرین کنند ده پونزده تا هم من نوشتم براش که تمرین کنه. چیزی وجود نداره که بلد نباشه، فقط بی‌نهایت بی دقتی می‌کنه دیدم تمرین بیشتر منجر به دقت بیشتر نمیشه، فقط خسته و دلزده اش می‌کنه. با خستگی بیشتر،…
اینم بگم!
اینکه من از بی دقتی دختری عصبانی میشم، نصفش هم تقصیر مامانمه ها!
بس که بهم میگه با پانیسا ریاضی کار کردی؟ با پانیسا ریاضی کار کن! من ازش سوال کردم بلد نبود باهاش کار کن و ...
منطقی باشم ریاضی هم یه درس است مثل مابقی دروس‌
من دبیرستان اصلا نمی خواستم ریاضی فیزیک بخونم همین مامانم اینقدر اصرار کرد رفتم این رشته
مهندسی هم خوندم که به هیچ دردم نخورد واقعاً
می رفتم روانشناسی می خوندم حداقل الآن در به در تراپیست و روان درمانی نمی شدم!
یا اگه می رفتم مددکاری اجتماعی می خوندم تو شغل فعلیم کاربرد بیشتر داشت
یا اگه ادبیات یا تاریخ خونده بودم حداقل روحم راضی بود
در مورد رویای زندگیم که حقوق بود اصلا حرف نمی زنم!



پ. ن ۱: شب داشتم با مامان تلفنی حرف می‌زدم و همزمان واسه شام املت درست می‌کردم.
مامانم گفت بیشتر باهاش ریاضی کار کن!
گفتم: الآن نمره اش در حد هجده هست. بسه دیگه خسته اش نمی‌کنم!
گفت: آخه بلده  استعداد هم داره، می‌تونه نوزده بیست بشه!
گفتم: آنهایی که ریاضی نوزده بیست می‌شدند، الآن کجا رو گرفتند که قراره #پانیسا نگیره؟
غیر از این است که دارند املت درست می کنند؟!
والا با نمره ی هفده هجده هم میشه املت درست کرد!!
بعد مامانم خندید و بیخیال شد!
پ. ن۲: همه ی بدبختی های من ریشه در ایده آل گراییم داره. خیلی وقت ها کارهایم رو تموم نمی‌کنم چون مطمئنم نتیجه پرفکت نیست!
ایده آل گراییم از کجا میاد؟
از ایده آل گرایی مامانم!
پانیسا رو هم که برده بودم واسه شخصیت شناسی بهم گفتند که ایده آل گرایی داره
بسه دیگه!
نباید به نسل بعدی هم منتقل بشه. این چرخه باید همین جا متوقف بشه!




#پانیسا
#دبستان
#فرزند_پروری
#واقعی
#من‌وتراپیستم
#I_love_you_mom
در آستانه ی چهل و پنجمین سالگرد پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی! هستیم!

بد نیست کمی با اندیشه های امام راحل آشنا بشیم!

نظر ایشون در مورد انرژی خورشیدی:
این آقا (شاه) می خواهد از چیز خورشید چیز بگیرد!
خجالت بکش!
تو چراغ نفتی رو نمی‌تونی روشن کنی!
شما می خواهید از خورشید قدرت بگیرید!



تو یک سخنرانی دیگه هم خطاب به شاه گفته بودند که این حرف ها (تولید برق از انرژی خورشیدی و به جای نفت جایگزین کردن) رو تو رادیو نزن که مردم بشنون، نجف بشنود، اروپایی ها و آمریکایی ها بشنوند و بخندند!!!!





پ. ن: همیشه واسه م سواله چی باعث میشه روحانیت شیعه در مورد همه چیز، تأکید می کنم همه چیز (طب، علم، ریاضیات، معادلات ، اقتصاد، روانشناسی، جامعه شناسی و ...) نظر بده؟
و سوال دیگه ام این است که چرا با هر چیز مدرن و جدیدی مخالفه؟!



#تاریخ
#واقعی
#وطن
#محیط_زیست
یه چیزی هم اعتراف کنم!


من هر جا احساس می کنم دوستم ندارند به خودم میگم به جایش تو #ام_اس داری دختر!
همه می دونند به #ام_اس میگن بیماری خوبرویان، چون بیشتر بیماران ام اسی جز خوشگل‌ها هستند!
😁😄☺️🤪🙃

#واقعی
سمیه نوشته چون به همسرش میگه همسر، پارسا هم یاد گرفته میگه همسر!



یادم افتاد من خیلی وقت ها به رضا میگم شوهر!
پوستم کنده شده تا به #پانیسا فهموندم او نباید به رضا بگه شوهر!
😂😂

#خاطرات
#واقعی
یه حقیقت هایی در مورد من هست که می‌ترسم بنویسم، باور نکنید و فکر کنید اغراق می‌کنم یا دروغ می‌گم


مثلاً ساعت چهار صبح از گریه ی رونیسا بیدار شدم، رفتم بالای سرش و دوباره خوابوندمش

بعد نگاه کردم به تختمون دیدم رضا نیست!
تعجب کردم!
رفتم به اتاق پانیسا و دنبالش گشتم پیداش نکردم
رفتم تو آشپزخونه
بالکن
سرویس بهداشتی
حمام
نبود که نبود


ترسیدم که نکنه حالش بد شده، رفته درمانگاه یا اتفاقی افتاده
برگشتم روی تخت که موبایلم رو از بالای سرم بردارم و بهش زنگ بزنم
و عجبا!
روی تخت سر جایش خواب بود
من ندیده بودمش!



#واقعی
#همسرانه
باستان شناسان: انسان‌ها از ۳۰۰ هزارسال پیش سرما می‌خورند!


تاریخی ترین چیزی که از نیاکانمان به ارث بردیم، هوش و خلاقیت نیست، آتش نیست، دماغ قوز دار عقابی نیست، سرماخوردگیه!

تازه!
ویروسش از شتر به انسان منتقل شده!

😶🤪😂

#تاریخ
#واقعی
#پانیسا ، نورا، دلسا و یسنا با هستی قهر کردند
چون به یگانه و حنانه فحش داده!
هستی چندبار تو پارک آمد پیش من که خاله تو رو خدا ما رو آشتی بده!
به بچه ها گفتم: اگه راه داره ببخشیدش
بچه‌ها هم گفتند: نه! ممکنه به ما هم فحش بده چون بلده و بی ادبه!
دیدم انصافاً استدلالشون منطقیه!


بار آخری که هستی آمد پیشم بهش گفتم: خاله جون، شما خودت سابقه خودت رو خراب کردی. بچه‌ها بهت اعتماد ندارند و نگرانن بهشون بی ادبی کنی موقع عصبانیت!
به نظرم یه مدت صبر کن تا بچه‌ها ببینند که دیگه بددهنی نمی‌کنی و دختر بی ادبی نیستی، خودشون باهات آشتی می‌کنند. شما هم این مدت با بقیه دوست هایت بازی کن. اصلا بگرد دنبال دوست جدید که در موردت فکر و پیش داوری نداشته باشه. من بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آید، نمی‌تونم بچه‌ها رو مجبور کنم حتماً باهات بازی کنند!
هستی گفت: خاله! من گُه بخورم اگه دیگه فحش بدم!!!!
😶😐😆😀🤣😅😁🙃😂🤦‍♀


پ. ن۱: یاد خودم افتادم که قول دادم فحش ندم!
پ. ن۲: ضرب المثل پسندیده آزموده را آزمودن خطاست!


#واقعی
#دبستان
#فرزند_پروری
من یه بار خواب دیدم یه بچه بهم دادند که بهش شیر بدم، می پرسم این کیه
میگن حضرت محمد است، تو دایه اش هستی!


اون موقع بچه نداشتم بهم گفتند تعبیرش اینکه یه روزی بچه دار میشی بچه ت پسره اسمش هم باید بذاری محمد


منم دو تا دختر زاییدم😁😂


پ. ن: سر رونیسا میگفتم بذارید اسمش رو بگذارم محمدزهرا! مسخره ام می کردند. خب خواب دیده بودم!



#پانیسا
#رونیسا
#واقعی
یه جای خوب واسه حس کردن زندگی
یه مدل مانتو بود که یه روز با مهناز دست انداختیمش که چیه این مد شده واقعاً شب همان روز رفتم خونه ی مامانم، مامانم گفت: سورپرایز! برات مانتو خریدم! و دقیقاً همون مدل مانتو بود! یک هفته هدیه رو نپذیرفتم در نهایت دیدم مامانم داره ناراحت میشه، قبولش کردم اما…
دیگه امسال تابستون حتی یک نفر رو هم تو خیابون نمی‌بینم که از این مدل مانتو بپوشه که من نفر دومش باشم
بعد جنسش هم خوبه حیفه بندازمش دور!
مامانم آستین هایش رو درآورد به عنوان پیراهن آستین حلقه ای تو خونه بپوشم!

#قشر_متوسطم و یه ریشه نطنزی دارم که تا ته یه چیزی رو درنیاورم کوتاه نمیام چون حَیفِس!

پ. ن۱: مانتویی رو که حالا پیراهن شده پوشیدم. رضا هیچ عکس العملی نشون نداد.
میگم چرا بهم نمیگی پیراهنت مبارکه؟
میگه مگه این رو نداشتی؟ خودم نخریده بودم برات؟!
اصلا یادش نبود مانتو بوده و حالا تغییر کاربری داده!
#پانیسا از اون طرف بال بال می‌زد نه بابا! چطوری یادت نیست؟!
🤦‍♀🤦‍♀
پ. ن۲: دستم رو گذاشتم روی دو طرف صورتم میگم سریع بگو خالم سمت راسته یا چپ؟!
هم به کلام اشتباه گفت هم با اشاره!
#پانیسا چشم هایش گرد شده بود که باباااااا!
😳😳
پ. ن۳: به رضا گفتم هیچ وقت خودت تنها واسه تشخیص هویت جنازه‌م نرو پزشکی قانونی. زن یکی دیگه رو به جای زن خودت تحویل می‌گیری
😂😂



#واقعی
#همسرانه
#I_love_you_mom
آقای ب همسایه مون بود
مرد کچل، بی پول و بی‌ریختی بود
یه کلاه گیس مسخره می‌گذاشت روی سرش که بی‌ریختیش رو بیشتر می‌کرد

آقای ب یک زن داشت به سان حوریان بهشتی
یک پسر دانشجوی قد بلند و مودب و یک دخترک دبستانی نمکی و تپل!

وقتی کنار هم بودند، وصله ی ناجور بودنشان توی چشم بود. یه خانواده ای که هیچ شباهتی بهم نداشتند حتی ظاهری!

خط ربطشان مذهبی بودنشان بود شاید، نمی‌دانم درست!

بگذریم
هر چه که بود کنار هم زندگی می‌کردند و یک خانواده بودند.

تا #انتخابات۸۸ ، آقای ب طرفدار احمدی‌نژاد بود و خانمش طرفدار موسوی!
این طرفدار بودنشان رو هم توی چشم همه کردند.
منزلشان طبقه ی چهارم بود!
آقای ب از پنجره ی هال بنر احمدی‌نژاد را آویخته بود
خانمش از پنجره ی اتاق خواب بنر موسوی را!


#انتخابات۸۸ گذشت و اینها هنوز خانواده بودند.
تا سال ۹۲ و #انتخابات بعدی که اختلافاتشان اوج گرفت این بار بعد از ۲۵ سال زندگی مشترک کار به دادگاه و پاسگاه کشید!

تا سال ۹۴ که بالاخره خانم ب مهریه اش رو گذاشت اجرا و آقای ب کوتاه آمد و طلاق داد و حضانت دخترشان رو به همسرش داد!


#واقعی
#خاطرات
#همسایه_ها