یواشکی دوست دارم
68K subscribers
42.7K photos
2K videos
164 files
312 links
من ﻫﻨوز ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ 
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ 
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎﻣﻦﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
Download Telegram
#مردها_عاشق_نمیشوند
#به_قلم_مینا_طبیب_زاده
#قسمت_5

رنگ از روش پرید ... برای یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه کل دویست هزار تومن رو مواد خریده و برای همین اخم
هام رفت تو هم و آماده یه دعوای دیگه شدم اما جواب بابا دهانم رو بست
- برای چی میخوای؟
با همون اخم گره کرده جای توبیخی که توی ذهنم بود به زبون آوردم
- یعنی چی برای چی میخوای؟ میخوام بفرستمش واسه صاحبخونه دیگه ... یادت رفته سریع قبل اومدده بود چه
بلبشویی راه انداخت ...دلت که دوباره یکی از اون دعواها نمیخواد
دست کرد تو جیبش و مشتی اسکناس چروک شده درآورد سریع از دستش قاپیدم و شروع به شمارش کردم ...
میخواستم ببینم چقدرش کمه ... یک ... دو... سه ..
ابروهام باال پرید
- اون دو مثقالی که تو خریدی فوق فوقش میشد ده هزار تومن ... این پنجاه تومنش کمه ... بقیه اش رو چکار کردی
بابا؟
بازم ازم ترسید ... بازم آب دهانش رو قورت داد نباتمون تموم شده بود ...یوخده نبات هم گرفت
اخمهام بیشتر گره خورد
- نبات من میخرم دو تومن ... فوق فوقش تو خریده باشی پنج تومن ...بقیه اش کو پس؟
جواب نداد... وقت نداشتم که بحث کنم یه ذره دیرتر میرسیدم باید فاتحه یه کیس صبح تا شب رو میخوندم و برای
شیفت شب تا صبح خودم رو اماده میکردم اما گرفتن این پول از بابا مهم تر بود اگه امروز این پول رو تمام کمال
واسه صاحب خونه نمیفرستادم باید تو این گرونی دنبال یه جا دیگه میبودم ... حاال اون هیچی .... هزینه اسباب
کشی از کجا میخواستم بیارم؟ پوفی کشیدم و کالفه غریدم:
- بابا میدونم بقیه پول رو قایم کردی برای سهمیه امروزت نه؟ مگه دیشب قول ندادی دیگه نکشی؟
خودش رو کشت تا بغضش رو برای خودش نگه داره ... تا اشکش جلوی بچه اش سرازیر نشه ... تا بازم به چشم من
مرد بمونه ... تکیه گاه بمونه ... بابا بمونه ... با صدای مرتعشش نالید:
- به خدا حالم بده خورشید ... تنم درد میکنه ...قول میدم آخرین بار باشه ... قول میدم بابا ... قول مردونه
پوزخند زدم ... این قول مردونه رو بیست سال بود که هر روز میشنیدم و هربار چشم انتظار این آخرین بار بودم که
پشتش همیشه بار بعدی بود ناخوداگاه یاد یه فیلم افتادم که ماه رمضون چند سال پیش میذاشت تو فیلم باباهه معتاد بود و هربار به دختر پنج
ساله اش قول میداد از شنبه ترک میکنم یه جای فیلم دخترش موقع عروسک بازی های کودکانه اش به عروسکاش
میگفت از شنبه قول میدم که ترک کنم ... چقدر با اون صحنه من گریه کردم ... مثل دیوونه ها با یه فیلم طنز گریه
میکردم و هیچ کس نمیدونست که منم مثل این دختر کوچولو همیشه منتظر شنبه ای بودم که هیچ وقت نمیرسید و
برای همینه که اشک میریزم
دست توی جیبم کردم و اون مثقال تریاکی که دیشب بعد توپ شدنش مثل یه مرد داد دستم که بندازم رو از جیب
درآوردم و تو دستش گذاشتم
- بیا اینو بگیر بقیه پول رو بده ... نمیخوام دوباره برای جور کردن پنجاه هزار تومن خودم رو به آب و آتیش بزنم
با ذوق به تریاک سهمیه امروز نگاه کرد و در حالی که باقی پول رو از الی جورابش درمیاورد و دستم میداد گفت
- مگه دیشب ننداختیش؟
پوزخند زدم و پول رو از دستش قاپیدم
- نه میدونستم انقدر مرد نیستی که سر قول های مردونه ات بمونی

#ادامه_دارد...

@yavaashaki 📚
#در_بند_تو_آزادم
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#قسمت_5

روسری را پشت گردنم گره میزنم و با اخم می گویم:
_حرف بیخود نزن رسول، دیروز بهت چی گفتم هان؟
مظلوم نگاهم کرد که از کنارش گذشتم و دوان دوان از حیاط خارج شدم. خدا خدا می کردم نرفته باشد تا برای بار
آخر ببینمش. به پرچین کدخدا سرک می کشم و با دیدن ماشین کرم رنگش نیشم شُل می شود. خدا را شکر می
گویم. یعنی هنوز نرفته است. نگاهم روی سنگ ریزه های مقابلم خیره می ماند و فکر خبیثی به سرم می زند، چند
دانه به دست می گیرم و به پنجره ی اتاق سیاوش می کوبم. یکهو پنجره باز می شود و صدای گرفته و خواب آلودش
به گوش می رسد:
_مردم آزاری مگه؟
سرم را با ترس می دزدم و لب به دندان می گیرم، انگار از خواب بیدارش کرده ام، باز هم گند زده بودم.
زیر پرچین نشستم تا اوضاع مرتب شود. کاش ساعتِ دقیقِ رفتنش را می دانستم. همینطور به علفهای زیر پایم نگاه
می کردم که یک جفت کفشِ چرمی و زیبا مقابلم قرار گرفت. نگاهم را باال آوردم، شلوار سفید ورزشی که اصال با آن
کفش ها همخوانی نداشت. یک گرمکن سفید و در آخر چشم های سیاوش که روی من خیره بود، از جا پریدم و سیخ
مقابلش ایستادم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
_تو سنگ زدی به پنجره ی اتاقم دلسا؟
ابروهایم باال رفت و نگاهش کردم. چه باید می گفتم؟ آه سیاوش دیوانگی کردم. خواستم فقط لحظه ای ببینمَت، آخر
تو مانند بچه های شهر ساعتها می خوابی و من نمی دانستم، بچگی کردم.
_دلسا، با تو ام. تو همیشه با دیدنِ بقیه الل مونی می گیری یا فقط در حضور من اینطوری میشی؟
در دل فریاد میزنم: فقط در حضور تو... من پیش همه به شدت حاضر جواب و سرتقم.همینطور شرمگین ایستاده ام و
منتظرِ مؤاخذه ای از جانب او هستم. کالفه پوفی می کشد:
_معلوم نیست چه مرگته که هیچی نمیگی.
دلخور نگاهش میکنم، عقب گرد کرد تا داخل حیاط شود که زبان باز میکنم:
_فقط خواستم برای رفتن به شهر خواب نمونی، همین.
نیم رخش سمتم چرخید، نیشخندی زد:
_امروز بر نمی گردم، حالِ آقا جانم خرابه، چند روزی کنارش می مونم.
انگار کیلو کیلو قند در دلم آب میشود، نیشم تا بنا گوش باز مانده است. چه بهتر از این؟ متعجب نگاهم میکند.
لبخندی تحویلش میدهم. اما تحویلم نمی گیرد و به داخل خانه می رود. سرخوشانه به سمت خانه می روم که بی هوا
دستم کشیده می شود، کنجکاوانه به زهره خیره می شوم، دختر خاله ی سیاوش است. 3 سال از من بزرگتر و 2۰
سال دارد. ابروهای هشتیِ مشکی رنگش در هم فرو رفته و خصمانه نگاهم می کند. رفتارش را بی دلیل می دانم، پس
می پرسم:
_چی شده زهره؟
دستم را به دنبال خود می کشد و وارد خانه خرابه ای قدیمی می شود، سمتم بر می گردد و با شدت موهای بافته
شده ام را از روی روسری به دست می گیرد و می کشد:
_با چه حقی سراغ پسر خاله ی من رفتی؟
از درد مغز سرم تیر می کشد و می گویم:
_خواب دیدی خیر باشه زهره خانم. این چرت و پرتا چیه که میگی؟ من چکار با پسر خاله ی تو دارم؟
بیشتر موهایم را میکشد که با پا ضربه ای به زانو اش کوبیدم، دستش از موهایم آزاد شد و با صورتی خشمگین و
سرخ درون صورتم فریاد زد:
_سیاوش نامزد منه، اینو تو گوشِت فرو کن.
مات نگاهش کردم، او چه می گفت؟ سیاوش؟ نامزدش؟ اصال کِی نامزد کرده بودند که من بی خبر بودم؟ با حاضر
جوابی گفتم:
_این دروغا چیه بِهَم می بافی زهره؟ خیاالتی شدی؟
_تو خیاالت بَرِت داشته دلسا خانم. خوب می دونم نگاهات به سیاوش از روی عشقه. تو خواهانِ سیاوشی. اما بدون،
من و اون از بچگی نامزدِ هم بودیم. پس فکرشو از سرت بیرون کن که اگه باز دور و برش ببینمت به برادرام میگم
حسابتو برسن.
دستَش را که تهدید گونه به سمتم گرفته بود را پس زدم و پا به فرار گذاشتم. قلبم تاالپ تولوپ می تپید. با عجله
وارد حیاط خانه شدم و نفسی تازه کردم. این زهره ی احمق از کجا پیدایش شده بود؟
آنقدر روی پله ی جلوی درِ خانه نشستم که آخر در باز شد و محکم به کمرم خورد. با درد بلند شدم و به گلسا نگاه
کردم. نیشش شل شد و گفت:
_این عادته که روی پله میشینی خواهر؟
دامن پیراهنم را از خاک تکاندم و همراه گلسا به داخل خانه رفتیم. اقدس و رسول عزم رفتن داشتند... مادر اصرار
داشت به باغ ببریمَش تا پدر را ببیند. آه چرا باورش نمی شد او دیگر نیست؟... با هر ترفندی بود این فکر را از سرَش
دور کردیم. داروهایش را خورد و خوابید. گلسا دفتر و کتابش را وسط اتاق پهن کرده بود و روی آن خیمه زده بود و
می نوشت. من هم عمیقا به فکر فرو رفته بودم و زانو به بغل گرفته و زل زده بودم به گلسا... نگاهَش باال آمد و چشم
در مردمک چشم هایم دوخت و گفت:
_چرا اینطوری نگام میکنی دلسا؟
آنقدر فکرم مشغول بود که سوالش را بی جواب گذاشتم و سراغِ افکارِ مزخرفِ خودم رفتم..

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_5

- یه دانشجوی خوب با نمره های عالی، با رتبه ی بالا توی کنکور توی چنین دانشگاهی چرا باید دغدغه مالی داشته
باشه؟
خنده ام طعم تلخی داشت
- شده دیگه
با صدایی لرزان ادامه دادم
- نمیتونم بیشتر از این به پدرم فشار بیارم بیچاره تا همین جا هم کلی جور منو کشیده، تمام مخارج دانشگاه به پای
پدرمه اونم تنها راه درآمدیش کار با ماشینشه از کجا میتونه شهریه من رو پرداخت کنه من خودم باید سعی کنم
روی پاهای خودم بایستم
ابروهایش را به هم نزدیک کرده و دقیق تر نگاهم کرد
- مثلاچیکار کنی؟
- واسه همین خواستم امروز ببینمت، میخوام اگه بشه یه کار نیمه وقت پیدا کنم، میدونم پیدا کردن کاری که پاره
وقت باشه و به درد بخوره خیلی سخته
دستش را گرفتم
- ممنون میشم به دوستات بسپاری اگه کاری پیش اومد منم در جریان بذارن ، دوری و نزدیکی و نوع کار برام مهم
نیست فقط ساعاتش به برنامه درسیم بخوره و اینکه محیطش خوب باشه میدونی که من نمی تونم هر جایی کار کنم
سرش را تکان داد
- میشناسمت ، میدونم چقدر عزت نفس برات مهمه
باقیمانده چایش را خورد و گفت:
- باشه من به چندتا از دوستام که احتمال میدم بتونن کاری بکنن می سپارم نگران نباش
لبخند زدم
- ممنون
کوله اش را برداشت و از پشت میز بلند شد من هم پس از برداشتن کیفم به دنبالش از بوفه خارج شدم نگاهی به
ساعتش کرد و گفت:
- من دیگه باید برم ده دقیقه بعد کلاسم شروع میشه
- باشه برو به سلامت
با قدم های آهسته راه خروجی دانشگاه را در پیش گرفتم. تا شب مشغول تایپ پایان نامه مشتری بودم. دستانم را
کشیده و گردن خشک شده ام را تکان دادم. صدای مامان آمد
- مریم.. بیاین شام
نگاهی به مصطفی که کنار بخاری نشسته و درس میخواند کرده و گفتم:
- فردا امتحان داری؟
سرش را بلند کرد
- آره ریاضی، بعد شام ازم امتحان می گیری؟
- اوهوم
همراهش از اتاق خارج شدم
- تابستون برای تیزهوشان امتحان میدی باید از الان بخونی
- میخونم
- اون کتاب تستی هم که گفته بودی فردا برات می خرم
نگاهم کرد، پر از سوال.خندیدم
- چیه؟

#ادامه_دارد...


@yavaashaki 📚
#پرنیان_شب
#به_قلم_پرستو_س
#قسمت_5

خندیدمو زدم رو بازوش " باشه ... بریم ببینم چه مدلی بیشتر خوش میگذره"
"معلومه تنهایی با من بیشتر خوش میگذره"
"اوووه . جدی؟ فردا معلوم میشه"
نمیدونم چرا حس می کردم یکی داره نگاهم می کنه.
سر چرخوندم اما خبری از کسی نبود.
سوار ماشینش شدمو راه افتادیم.
شهر خلوت بودو زود رسیدیم.
"مرسی سعید ... راهت دور شد"
"نه بابا... فردا هفت میام دنبالت . خوبه ؟"
"عالیه ... میبینمت"
نگاهمن قفل شد و نگاه سعید افتاد رو لبم.
انگار دو دل بود .
نمیدونستم چکار کنم .
به هم نگاه کردیمو هر دو خندیدیم فقط .
از فرصت استفاده کردم. سریع دست دادمو پیاده شدم.
وایساد تا درو باز کنمو برم تو.
بعد رفت.
سریع رفتم تو خونه .
برقا خاموش بودو یعنی مامان و مینا خواب بودن.
انقدر خسته بودم که حال هیچ کاری نداشتم.
فقط پیراهنو کفشو پرت کردم یه گوشه و موهامو باز کردم.
زیر پتو کز کردمو سرم پر از فکر اون مرد سیاه پوش شد.
سیا ... سیا سیاوش یا سیامک ؟ نکنه سیا از سیاه... مثل موهاشو لباساش ؟!
با همین فکرا خوابم برد.
مطمئن بودم اشتباه ندیدم.
خودش بود...
اما چطور ممکنه . تا زمانی که برن حواسم بهش بود.
نمیخواستم برا نیما بد بشه وگرنه حتما با خودم می بردمش...
وقتی با اون دوستش رفتن بیرون تعقیبش کردم و خونه اش رو پیدا کردم.
حالا باید به بقیه خبر می دادم.
از قیافه دختره معلوم بود از چیزی خبر نداره.
اما چطور ممکنه؟ !
اسمش مینو بود ! مینو یعنی بهشت ... چه ارتباط جالبی...
از ورودی پشتی برج کیان وارد شدم.
آسانسور های اختصاصی این سمت بودن و فقط با کد مخصوص کار می کردن.
کد واحد کیان رو زدمو سوار شدم.
همه پیش کیان بودن جز من...
آسانسور داخل واحد کیان نگه داشت.
صدای خنده کیان و بقیه بلند بود.
همه دور میز بار کنج پذیرایی نشسته بودنو سر گرم بازی همیشگی بودن.
با ورودم برگشتن سمتمو کیان گفت
"به به ... سیامند ... چه عجب از راه عادی اومدی"
خندیدمو رفتم سمتشون.
رو مبل نزدیک بهشون ولو شدمو گفتم " هر از گاهی تنوع بد نیست"
خونه کیان مثل همه ما تو برج کیان بود.
یه پنت هاوس 500 متری با یه روف گاردن 500 متری ...
هرچند همیشه خالی بود جز وقتی که دور هم جمع می شدیم .
واحد های ما طبقه پایین بود ...
تنها ساکنین برج کیان ...
من ، کیان ، مانی ، آریو و دامون...
آریو گفت " کجا بودی که از اینجا بهتر بود ؟"
"رفته بودم تولد نیما"
مانی خندید و گفت " رفته بودی شکار پس"
"آره"
"پس شکارت کو ؟ چرا دست خالی اومدی ؟" کیان گفت که دست به سینه به صندلیش تکیه
داده بود و با پوزخند نگام می کرد.
بلند خندیدمو گفت " اگه بدونین چی شکار کردم ... شرط میبندم شاخ در بیارین"
با جیغ جیغ های مینا بالای سرم بیدار شدم.
"مینو... مینو... مینو... مینو"...
انقدر میگفت تا کلافه شم و بیدار شم.
ساعت تازه 9 بود.
با کلافگی نشستم رو تختو گفتم " چیه ؟"
"مامان گفت بیا صبحانه بخو"...
یهو ساکت شد و این سکوتش باعث شد برگردم سمتش

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_5

م**س**ت م**س**ت.. رفتم تو اتاق سفره پهن کردم.. مامان رو صدا زدم. جواب
نداد. پتو رو زدم کنار..
نتونستم ادامه بدم.. گریه امونم نمیداد..
کشته بودتش.... با دستاش خفه اش کرده بود...
دست های فرید شل شد و.من سر خوردم روی زمین.. ادامه دادم
-همه اومدن.. مامان رو بردن اون نامرد هم بردن.. اینقدر زهر ماری خورده بود ک نفهمید چ خبره.. جفت دستامو
گذاشتم روی صورتم.. -من تنها بودم.. درست موقعی ک باید باشی نبودی.. همه بودن جز پسرش... پسری ک رفته
بود دور و.ور دختر بازی خودش.
-خفه شووووو
با هق هق نگاش کردم
-باشه خفه میشم.. تو منو خفه کن مثل مامان ک بابا بهش کی گفت خفه شو و بالاخره خودشم خفه اش کرد.. تو هم
منو خفه کن..
دستمو از پاچه شلوارش جدا کرد و با ضربه ای ک ب جا کفشی وارد کرد عصبی از خونه زد بیرون...
همه چی سریع گذشت...
مادرم رو ب خاک سپردیم.. ضجه میزدم.. خاک ب سر و.روم می ریختم.. اما هیچی نمی تونست جای مادرمو.برام پر
کنه.. تنها بودم.. بی کس بودم.. فرید حتی ی قطره اشک هم نریخت.. خودشو ناراحت نشون میداد ولی گریه نکرد.
فقط و.فقط زل زده بود ب قبر..
رفت و آمد.. همسایه ها همه اش تا چند روز اول بود. ک اونم بعد از ی هفته باز من بودم و.ی خونه خالی
.دلم کباب بود برای مادری ک مظلومانه رفت و.پدربی رحمی ک گوشه زندان آب خنک میخورد و منتظر حکم دادگاه
بود و برادری ک فقط چند روز اول دست از دختر باز هاش کشیده بود بود و.بعد از ی هفته باز تا نیمه شب خونه نمی
اومد....
تنها دلخوشی من هر شب ساعت یازده پیامک از طرف مجیدی بود ک هنوز نمی دونستم ک پسر همسایه اس یا ن...
توی این مدت حتی ی بار هم جوابش رو.نداده. بودم اما ب پیامک های شبانه اش عادت کرده بودم و اون انگار از
حس من باخبر بود ک هر روز متنش رو احساسی تر میکرد......
بعد از مدت ها دلم برای باغچه ای ک مادرم حتی نمی ذاشت ی برگ زرد داشته باشه والان خشک شده بود سوخت
شلنگ آبو برداشتم و مشغول آب دادن ب باغچه شدم...
تو دنیای خودم و خاطرات مادرم غرق بودم ک زنگ در حیاط ب صدا در اومد
شلنگ رو رها کردم توی باغچه و.رفتم سمت در..
بازش کردم.. اما نمی دونم چرا برای ی لحظه قلبم ایستاد
با اون لبخند جذابش پشت در ایستاده. بود..
-سلامت کو.
لب گزیدم
برای اولین بار بود از کسی خجالت می کشیدم..
ی ظرف آش رشته گرفت سمتم
-مامان پخت گفت برات بیارم.
-الی کجاس
اخمش توی هم رفت
-ناراحتی من آوردم
ب خودم لعنت فرستادم ک چرا اینو گفتم..
-منظورم این بود الی کجاس چند.روزه ندیدمش..
-چند روزه رفته شهرستان پیش خاله ام
کاسه آش رو.گرفت سمتم
نمی خوای بگیری
دستمو دراز کردم ک آش رو بگیرم اما دستم ک ب دستش خورد سریع کشیدم عقب
-مریضی ندارم نترس..
سر ب زیر شدم...
-برای مامانت متاسفم زن خوبی بود
بغضم گرفت.. ب خاطر اینکه اشکم جاری نشه نگاهم رو.دوختم ب آش..
-چیزی لازم نداری
نگاش کردم..
اونی ک برادرم بود ازم نمی پرسید چی داریم و.چی نداریم.. نمی فهمید دو روزه تمومه من لب ب غذا نزدم چون
چیزی تو خونه نداریم.. نمی پرسید ک.من چجوری زنده ام وحالا ی غریبه ازم می پرسید چیزی لازم نداری....
نتونستم غرورمو بشکنم
ب نشونه ن سرمو تکون. دادم.
-بابت آش ممنونم..
رفتم عقب...
-خواستم درو ببندم ک مانع شد نگاش کردم
-چرا شبا جوابمو نمیدی؟!
قلبم اومد توی دهنم.. پس خودش بود.. دست پاچه شدم از اینکه واقعا گناهی کردم وخبر ندارم،نمی دونم چرا یهو درو بستم وبا سرعت خودمو رسوندم ب خونه
اولین بار بود کسی بهم توجه میکرد... اولین بار بود تونستم مجید رو از حمید و.وحید تشخیص بدم..
دست گذاشتم روی قلبم..
-اولین بار بود ک.صدای قلبمو با این شدت می شنیدم
تا شب ب ظرف آش خیره بودم.. دلم نمی اومد بهش دست بزنم.. حس ی چیز ارزشمند رو داشتم... مثل ی گنج
گرانبها بود... از طرفی هم دلم نمی اومد تنهایی بخورم این از خود گذشتگی مادرم ب منم سرایت کرده بود...
تا شب منتظر پیام ساعت یازده مجید شدم...
اینبار ب وضوح منو مخاطب قرار داده بود
تا تو نگاه میکنی کارم من آه کردن است.. ای ب فدای چشم تو این چ نگاه کردن است..
ضربان قلبم ب حدی شدت گرفت ک انگار خودش روب روم نشسته و این شعر رو برام میخونه... از خجالت گر
گرفتم.. حالاک می دونستم این مجید همون مجید همسایه اس ی حس خاصی سراغم اومده بود.. دیگه دوست
نداشتم ب الی چیزی بگم شاید ب خاطر اینکه نمی خواستم تنها همدم شب های تنهاییمو از دست بدم...
صدای گوشیم خبر از پیام دوم داد..
نگاش کردم..
-جواب نمیدی؟
لب گزیدم اولین بار بود ازم چیزی می پرسید.. دستپاچه شدم واز گوشی فاصله گرفتم.... چرا می ترسیدم خودمم
نمی دونستم...
اون لحظه منم یکی از تنهاترین انسان های این کره خاکی ب حساب می اومدم

#ادامه_دارد
@yavaashaki 📚
#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_5

- زندانه!
لحن بهت زده اش، پوزخند کج ی روی لبانم م یآورد.
- خدا مرگم بده واسه چی زندانه؟! مگه چیکار کرده؟
انگشت اشاره ام زیر چشمانم آهسته میکشم، خیس م ی شود!
- بخاطر خودخواهی و یکدنگی خودش رفته زندان.
لب می گزد با اخم و تشر می توپد.
- چی؟!چرا یجوری نم ی گی منم متوجه بشم، یعنی چی خودخواهی و یکدندگیش رفته زندون؟
بزاق دهانم را صدادار قورت م ی دهم.
- مامان، من گرسنمه، از دیشب هیچی نخوردم، شکمم صداش در اومده.
بی میل و ناراضی از عوض کردن بحث، چهره درهم میکند.
- صبحونه آماده ست، فقط اگه بابات روی خوش نشون نداد، ناراحت نشو، خودت که می دونی؟
پوزخند سردی می زنم و نگاه می دزدم، سال هاست بابا محمد با من سرسنگین است،سالهاست
دیگر من را دختر خودش نم ی داند.. مرانحس گذشته می دانست... همان ی که چوب حراج به آبروی چهل و اندی سال و اعتبارش زد و یک آبم روی ش، دختر تهتغاری آخرش که هرگز فکرش را نمی کرد فرزند ناخلف از آب در آید!
همین که کمرم را صاف میکنم چهره و چشمانم از درد جمع می شوند، با آخی روی زانو با درد خم میشود، دست به کمر مدام نفس چاق می کردم.
- چی شد ساغر؟
از فرط درد،"را زیر دندانهایم وحشیانه میگزم.
میسوزد، زیرلب لعنت به ارشیا می دهم به زور وجبر قامت صاف می کنم.
مامان یک باره با دیدن صورتم،مبهوت نگاهم میکند.
دست خودم نبود پوزخند زدنهایم به نگاه شوکه اش، مامان ریحانه با دیدن کبودی زیرچشمم اینطوررنگ پس داده بود؟
دست دراز می کند سمت زیر چشمانم که با اخم سرم را عقب می کشم،دست چروک شده اش درهوا معلق وار خشک م ی ماند.
- این چیه مامان؟
زهرخندی تلخی م ی زنم:
- نوازش شوهرجانه!
ماتش می برد، گیج پلک می بندد:
- مگه ارشیا دست بزنم داره؟
تبسم معناداری می کنم پشت به او، سمت کوله ام میروم، از لای زیباش، مسواک وخمیردندان با حوله کوچکم را بی رون میکشم.
- دست بزن نداره چون...
نیمرخ را صاف می کنم رخ به رخ اش، تلخ با پوزخندی کج، اصل مطلب را تند می گویم.
- اون ذاتا وحشیه... مثل یه حیوون رام نشده میمونه ارشیا... کتک و چک واسش عادیه،وقتای که با سگگ کمربند تنم رو سیاه و کبود می کرد بای د میدیدیش!
وقت را تلف نمی کنم، بیتوجه به دستان روی دهانش و چشمان حدقه زده مامان ریحانه، از اتاق به سردی خارج میشوم به سمت سروی س بهداشتی میروم.ارشیا... همانی که تمام تنم را فقط برای ارضا ی شهوت و هوس اش میخواست... آهی کشیدم،خاطره تلخ سیخ داغی که روی ران پایم با بی رحمی حک گذاشته بود یکباره جلوی چشمانم زنده شد، خوی وحشی اش آزارم می داد، ارشیا همیشه قبل از رابطه خوی وحشیانه پیدا می کرد! خصوصا
با علم ِ علاقه ام به بهاوند، آزارش دوبرابر روزهای عادی می شد.
وارد هال که می شوم، بابا محمد را درحالی که استکان چای اش را هورت می کشد، با نگاه حریصانه از فاصله باچشمان نمناکم خیره می شوم. وجب به وجبش را با بی قراری میکاوم. پ یرشده اما هنوز جذبه مردانهاش را دارد .
مامان ریحانه با دیدنم، لبخند کمرنگ ی روی لب می نشاند به کنار سفره پهن شده اشاره میکند.
- بیا بشین ساغرجان، ب یا دخترم.
بابا محمد هنوز بی تفاوت است و هیچ ری اکشنی نسبت به حضورم نشان نمی دهد. این آخر ناجوانمردی بود، نبود؟
دلم میگیرد ول ی با پاهای سنگین و مداوات فرو دادن بزاق دهانم آن هم تلخ ِ تلخ، کنارش نزدیک
سفره چهار زانو می نشی نم.
حتی نگاهم نمی کند،میدانستم دلش راشکسته ام حتی می دانستم، چرا قرب وارزش قبلی را هم دیگر ندارم
ساغر خ یلی وقت است که تبدیل به موجود مفلوک چندش آور شده که بوی تعفن اش همه جا را به گند کشیده،این را هم خوب می دانستم.
مادرم عجیب مهربان شده، استکان چای خوش رنگ با پیاله پنیر و کره مقابلم می گذارد با پلک روی هم گذاشتن من را دعوت به آرامش می کند.
- سلام بابا...
اخمهایش درهم می تندد با تندی رو به مادرم،غیظ می کند.

#ادامه_دارد


@yavaashaki 📚
#به_سرخی_لبهای_یار
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_5

_خیله خب باشه
دیگه تااخر دورهمی فقط توفکربودم وازاسترس تنم میلرز ید حامدخیلی بیرحم بود وباحرفاش اتیشم میزد
بالاخره ساعت دوازده شب برگشتم خونه وارداتاقم شدم وروتخت درازکشیدم و برای
کیاناتایپ کردم
_فردابیابریم لباس بگیرم هیچی ازلباسای مجلسیم سایزم نیست
بعدازارسال پیام گوشیم روکنارمیزتخت گذاشتم وباهمون لباسا خوابیدم
خیلی زوداخرهفته ازراه رسید
ساعت ۷بود وتولد ۹شروع میشد تازه از حمام خارج شده بودکه بادی دن کی اناکه مشغول
ارای ش کردن بودباتعجب لب زدم
_کی اومدی
برگشت به طرفم
_خیلی وقته نیم ساعتی هست ازکی توحمومی
بیخیال شونه باالانداختم
_یه ساعتی هست
_اوووو !!!بیالباستوبپوش ارایشت کنم
سرتکون دادم وبه طرف پیراهن راسته ای که تا زانوم بود وسورمه ا ی بودوکارشده بود
نگاه کردم باجوراب شلواری ضخیم پوشیدم وروصندلی نشستم که شروع کردبه ارایش
کردنم بعد نیم ساعت دست ازسرم برداشت به خودم تواینه نگاه کردم ارایش نیمه
غلیظی روی صورتم انجام داده بود که بیشترازهمه لبای سرخابیم و چشمام که بااون خط چشم پاچه گی رشده بودتوچشم بود دستی به موهای نیمه خیسم کشیدم موهام تا
قسمت پایینش صاف بود وا اخرش به شکل بابلیس بود حوصله مدل دادن به موهام
رونداشتم به همین خاطر روی موهام تافت زدم تاهمون حالت بمونه مانتوی ساده
مشکیم روپوشیدم شال مشکیم روسرکردم و روبه کیاناکه پی راهن کوتاه عروسکی ابی
تنش بودلب زدم
_خب دیگه بریم
_بریم
_بریم
سرتکون دادم جعبه کادو مشکی رنگ کوچولویی که کارت هدیه بود روتوکیفم گذاشتم وبه
همراه کیاناازاتاق خارج شدیم به طرف درخروجی رفتیم کفش پاشنه بلند هفت سانتی
ورنیم رو پوشیدم که صدای سلام بابا باعث شدنگاهش کنم بالبخندنگاهم کرد
_خوبی عروسک بابا
لبخندزدم
_ممنون شماخوبین
_خوبم بابا کجامیرید
_تولدی کی ازبچه هاست میریم اونجا
_اهان خیله خب بریدخوش بگذره
_ممنون
به کیانا اشاره کردم که دیدم صورتش قرمزشده وسرش پایینه یه لحظه چشمم افتادبه
یاشارکه دیدم زل زده به کیانا لبم روگازگرفتم تالبخندنزنم وبعدهم دست کیاناروگرفتم


#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
#خمار_مستی
#به_قلم_فاطمه_بامداد
#قسمت_5

بود به همه میگم یه روزی دلمو خون کردی به همه میگم چشامو خیس بارون
کردی منی که زندگی از یه کوه محکم تر بود به همه میگم که زندگیمو داغون
کردی منه مهربون دیروز امروز واست بدم من ی که قی د رفی قامو جلو چشات زدم
داداشا شرمندم رس یدم به حرفتون فقط امروز دیر نکنین برسین به عقدشون
دلم طلبه ی سیگار تو این خیابون شد پام لیز خورد افتاد ماربرو هام گم شد
پهلوهای شکستم گریه های خونیم امشب سوژه ی خنده ی مردم شد همش
زمین میخورم آخه چم شده گریم گرفت یهو چقد چشام ضعیف شده خدا قرار
ما نبود چی اومده سرت منو زمین زدی باشه یکی بمونه طلبت شبا رو ی کاغذ از
تو مینوشتم نوشتم بعد تو دل دیگه دل نشد بلی ت گرفتما صدا زدن منو وقت
رفتنمه اشک تو چشام جمع شد دروغ گفته بود ی دروغاتم خوبه یادته میگفتی
دوست داشتمت خدایی عجب بازی گری بودی هه یه ایران دوست داشتنت
بانوی عشق مفتی من یه سوال بپرسم؟ چکار کنم یادم نیفتی ؟ چرخ این روزگار
خیلی گرده بانو امروز حواس من جمعه از قلم نیفتی لحظه ی جدایی تو آخرین
دعوا یادته آخرین حرفتو نگفتی هی چوقت دوست نداشتم ای بابا اینو صد هزار
بار گفتی برو تورو به خیر مارو به سلامت یه قلبی بسازم عاشق نشه راحت اون
روزو میبینم که تو کجای کاری عکسمو بغل میکنی تا صبح میباری نمی دونی چه
حال عجیبیه وقتی سوال میکرد ازم بلیتمو می داد پرسید ازم بلیتت رفته یا
برگشته گفتم فقط یه رفت به ناکجا آباد
نگو بی خاطره رفتی ازم چیزی نمیمونه بجز بارون و تنهایی کس ی جامو نمیدونه
خدا بخدا روزی هزار بار دلم میگیره با رفتنت غم تو دلم میشینه میمیره معرفت
داشتی کم کاشی میموند پای دلم مردن آرزوهام غرق شد قایق من داره کور
میشه چشام اینقده وا مونده مگه خواب میره نباشی این چشم وا مونده تو
چکار کردی با من سفید شده رنگ موهام تو چکار کردی با من خورد شده
آرزوهام همیشه از قرص خواب بدم میومد یادته تو چکار کردی با من هرشب
لنگ اونام ضرب ضربت بد بود آشنا بود جنس این تبر توله گرگ بی پدر اخرم
رفت بی خبر نارفیق خنجر تو نشست به قلبم عمیق اینم از سکانس آخر شاهرگ و تیغ
برام مهم نبودکجام برام مهم نبودنگاه خیره ی ادما قلبم بدجوری دردمی کرد
واشکام به حال وروزم میبارید که نیلوفر بااخم به طرفمون اومد
_چته تو پاک اشکاتو همه نگاهمون میکنن
بغض الود بادستای که میلرزید صورتم روپاک کردم که لبخند لرزونی زد
وکنارمون نشست چشمام روبستم و صدای مهراب دوباره قلبمو اتیش زد
حرفاش حرفه دل منه بااین تفاوت که اون عاشق شده ومن نشدم ولی بعضی
حرفاش که ازخودش وحال خودشه شبیه حال منه
نمیدونم چقدر تو حال خودم بودم که باتکون دادن شونه م به ای دانگاه کردم
_پاشو بری م سواراتوبوس بشیم
سرتکون دادم وازجام بلندشدم و به همراه نیلوفرومامان ازترمینال خارج شدیم
کل محوطه ترمینال پربوداز اتوبوس های رنگارنگ که مقصدشون متفاوت بود
دلم می خواست برم خودموگم وگورکنم ول ی حی ف که نمیشد سرگردون دنبال
مادروخواهرم حرکت کردم که از به طرف یه اتوبوس قرمز رفت یم ساک هامون
روبه شاگرد راننده دادی م وبعداز نشون دادن بلی ط هامون از پله هابالا رفتیم ازاون راهرواتوبوس اروم عبورکردیم شماره صندلیمون ۱۴،۱۳،۱۲بود منو نیلوفرکنارهم نشستیم ومامان هم کناریه خانوم سرجاش نشست من صندلی
کنارپنجره ارو انتخاب کردم ونشستم ودستم روبه گوشه پرده اتوبوس گرفتم و
اهنگ مهراب پلی شد واشکام سرازیر سرم روبه طرف پنجره گرفتم تانیلوفراشکام رونبینه اشکام گوله گوله میریخت قلبم ازغصه درحال ترکیدن بود به ادما
ازبیرون پنجره نگاه میکردم تابستون بود وکولرماشین روشن بود وباد به صورت
خیسم می خورد بعدنیم ساعت راننده سوارماشین شدوبعدازچک کردن همه ی
مسافرا بابسم الله حرکت کرد وسرعت متوسط رانندگی می کرد چشمام یک سره
میبارید حالم وحشتناک بدبود
انقدرگریه کردم که خوابم برد باصدا ی داد راننده که میگفت اگه کسی میخوادبره
سروی س پیاده شه به همراه مامان ونیلوفر ازماشین پیاده شدیم بادگرم به سر
صورتمون می خورد کمرم دردمی کردازبس نشسته بودم اروم به طرف سرو یس
بهداشت ی رفت یم واردسرویس که شد یم از کثیفیش عق زدم که مامان نگران
برگشت طرفم جلوی دهن ودماغم روگرفتم وگفتم
_چراانقدربومیده
مامان_دستشویی داری مادر
سرم روبه معنی نه تکون دادم
مامان_پس بروبیرون وایستا تامنو نیلوفر بیایم
سرتکون دادم و باقدمای تندازاون خراب شده که مثال سرویس بهداشتی بود
خارج شدم ازسرویس بهداشتی فاصله گرفتم و نفس عمیقی کشیدم چقدربو
میده اه اه

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚
یواشکی دوست دارم
#تمنای_باران #به_قلم_شکیبا_پشتیبان #قسمت_4 شک کردم و خودم جلوتر از او به راه افتادم و سیمها را کنار زدم و وارد باغ عبدالله شدم و چشمانم به جسم ظریف دخترانه ای خورد. سهراب که دید بلافاصله نزدیکش رفت و نگاهی به وضعیت او کرد و گفت: - دانیال دختره تیر خورده.…
#تمنای_باران
#به_قلم_شکیبا_پشتیبان
#قسمت_5

_ولی اگه در نیارم می میره.
صدایی ضعیف از دختر بلند شد که ناله وار می گفت:
- م... من... بی ... گناهم.
سهراب آب سردی روی صورت او ریخت که به او تشر زدم و عصبی گفتم:
- مرض داشتی مگه؟
- نرگس گفت.
چشم غرهای به نرگس رفتم و گفتم:
- نرگس غلط کرد با تو.
دختر چشمانش را باز کرد. چشمانش دو کاسه ی خون بود، این دخترک بی گناه
است. من حتم دارم. چشمان زیبا و مظلومش، آبی به رنگ آسمان و دریاست.

راوی: باران

چشمان نیمه جانم را با درد باز کردم. تمام تنم درد می کرد و گویی وزنه ی صد
کیلویی را حمل کرده باشم و مرا از پا انداخته باشد. از آن هم بدتر بودم. اطرافم را
خیره نگاه کردم، ا ی نجا کجاست؟ من روی تخت گرم و نرم چه می کنم؟ ا ین خانه
چیست؟ این دو مرد کیستند که یکی با مهربانی و دیگری با شک نگاهم می کنند؟
و آن زن کیست که با دشمنی نگاهم می کند؟ مگر من چه کرده ام که بخواهم دشمنی هم داشته باشم! کم کم از شوک خارج شدم و با درد و ضعف اما ُبریده بُریده نالیدم:
- این... اینجا کجاست؟ شما... کی هس... هستین؟
مرد مهربان گفت:
- من دکترم خب؟ اینجا هم خونه من و همسرمه. من تو رو توی باغ پیدا کردم.
به نظر م ی آد از سراشیبی افتادی.
تمام بدنم داشت می سوخت. من در جنگل گم شده بودم ولی ، حال اینجا بودم.
- من جنگل...
حرفم را قطع کرده و گفت:
- آره همه فکر می کنن جنگله. ولی، اینجا روستاست. دیگه حرف نزن انرژی ات و
بهتره نگه داری .
خواست به من دست بزند که جیغ ضعیفی کشیدم و رو به آن زن گفت:
- نرگس برو کارت پزشکی ام و بیار.
زن با ِافاده رفت و با کارت کوچکی آمد و مرد کارت را از او گرفت و نشانم داد و
گفت:
- ببین دکتر دانیال رضایی
کارتش را روی میز کنار تخت نهاد و دستش را روی پهلویم نهاد که دردم با آخ برخاست و گریستم.
مانتوأم را با قیچی پاره کرد و شلوارم را هم با قیچی بُرید و پیراهنم را بالا زد و
نگاهی به پهلویم کرد و گفت:
- کبو ِد.
با حرکتی آرام مرا به پهلو خواباند که با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش تو رو خدا.
رو کرد سمت مرد رو به رو و گفت:
- سهراب دو دستاش و محکم به پشت نگه دار نذار تکون بخوره.
و بعد هم رو کرد سمت زن که فهمیدم همسرِش و گفت:
- برو اون فندک بزرگه رو بیار.
با عجز ناله و تقلا کردم تا دستانم را از دست او برهانم. اما، او قویتر بود و دستانم
را محکم فشرد که با حرف دکتر به او، روحم َپر شد.
- سهراب؟ پای چپش و هم ِسفت نگه دار.
سهراب با یک دست دستانم را نگه داشت و با دست دیگر پا ی چپم را محکم نگه
داشت و زن رفت با فندک آمد و دکتر دستمال سفید تمیزی را جلوی دهانم آورد
و گفت:

#ادامه_دارد

@yavaashaki 📚