میخواستم تو را خورشید بنامم،
از روشناییِ منتشرت.
دیدم که خورشید، سکه صدقهای است که تو هر صبح از جیبِ شرقیات در میآوری، دور سرِ عالم میچرخانی و در صندوقِ مغرب میاندازی و بدینسان استواریِ جهان را تضمین میکنی.
میخواستم تو را آسمان بخوانم،
از وسعت آبیِ نگاهت.
دیدم که آسمان، سجادهٔ کوچکی است که تو برای عبادتِ مدامت زیرِ پا میافکنی.
میخواستم نام تو را ابر بگذارم،
از شدت کرامتت.
دیدم که ابر دستمالی است که تو با آن عرقهای آسمانیات را از جبین میستری و بر پیشانیِ زمینهای تبدار میگذاری.
میخواستم تو را نسیم لقب دهم،
از لطافت و مهربانیات.
دیدم که نسیم، فقط بازدمِ توست که در فضای قدسیِ فرشتگان تنفس میکنی.
به اینجا رسیدم که:
زیباترین و زیبندهترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریمترین بخشندهٔ روی زمین. ای جواد!
سیدمهدی شجاعی، آسمانیترین مهربانی.
@virastaran #زیبانوشته
از روشناییِ منتشرت.
دیدم که خورشید، سکه صدقهای است که تو هر صبح از جیبِ شرقیات در میآوری، دور سرِ عالم میچرخانی و در صندوقِ مغرب میاندازی و بدینسان استواریِ جهان را تضمین میکنی.
میخواستم تو را آسمان بخوانم،
از وسعت آبیِ نگاهت.
دیدم که آسمان، سجادهٔ کوچکی است که تو برای عبادتِ مدامت زیرِ پا میافکنی.
میخواستم نام تو را ابر بگذارم،
از شدت کرامتت.
دیدم که ابر دستمالی است که تو با آن عرقهای آسمانیات را از جبین میستری و بر پیشانیِ زمینهای تبدار میگذاری.
میخواستم تو را نسیم لقب دهم،
از لطافت و مهربانیات.
دیدم که نسیم، فقط بازدمِ توست که در فضای قدسیِ فرشتگان تنفس میکنی.
به اینجا رسیدم که:
زیباترین و زیبندهترین نام، همان است که خدا برای تو برگزیده است، ای کریمترین بخشندهٔ روی زمین. ای جواد!
سیدمهدی شجاعی، آسمانیترین مهربانی.
@virastaran #زیبانوشته
وصولِ اینجانب، مِن بعدِ طیِّ الطّریقِ الطّویل و المواقفِ المتعدده، فی المسیرِ المذکور، با وسیلتی مصنوعه که أهلِ الفنِ و الصّناعه آن آلت عظیمه را اوتوبوس خطاب میفرمایند، به قریهٔ کثیرةِ السّکنهٔ تهران موردِ حصول واقع شد.
#زیبانوشته #طنز
با توجه به وضعیت نثر در روزگار قاجار و گرایشهای نوشتاری نویسندگان آن زمانه، اگر ناصرالدینشاه میخواست مثلاً به مادرش مهدِعلیا پیامک بفرستد و خبر بدهد که «دارم به تهران میرسم»، احتمالاً متنی مینوشت مشابه آنچه در بالا خواندید.
نثر دورهٔ قاجار بهطور کلی سه ویژگی دارد که هر سه در متن بالا رعایت شدهاند:
۱. اِطناب (کشدادن) بیهوده؛
۲. تطابق مضاف و مضافالیه با هم و صفت و موصوف با هم از نظر جنس؛
۳. عربیزدگی واژگانی.
البته ناصرالدینشاه، بهگواهی نثرپژوهان، در نوشتار برای خودش سبکی ساده و نسبتاً سالم برگزیده بود و دلیل اینکه این شاه را مثال زدهام، صرفاً این است که او بهنوعی نماد سلسلهٔ قاجار بهحساب میآید.
معین پایدار از «ویراستاران»
@virastaran @paydarmoin
#زیبانوشته #طنز
با توجه به وضعیت نثر در روزگار قاجار و گرایشهای نوشتاری نویسندگان آن زمانه، اگر ناصرالدینشاه میخواست مثلاً به مادرش مهدِعلیا پیامک بفرستد و خبر بدهد که «دارم به تهران میرسم»، احتمالاً متنی مینوشت مشابه آنچه در بالا خواندید.
نثر دورهٔ قاجار بهطور کلی سه ویژگی دارد که هر سه در متن بالا رعایت شدهاند:
۱. اِطناب (کشدادن) بیهوده؛
۲. تطابق مضاف و مضافالیه با هم و صفت و موصوف با هم از نظر جنس؛
۳. عربیزدگی واژگانی.
البته ناصرالدینشاه، بهگواهی نثرپژوهان، در نوشتار برای خودش سبکی ساده و نسبتاً سالم برگزیده بود و دلیل اینکه این شاه را مثال زدهام، صرفاً این است که او بهنوعی نماد سلسلهٔ قاجار بهحساب میآید.
معین پایدار از «ویراستاران»
@virastaran @paydarmoin
سلام زلزله
دیشب که آمدی،
من و لیلا و حمید را در خواب بردی.
نمیدانم دفتر مشقم را
از زیر آوار پیدا میکنند یا نه.
تو به خانم معلم بگو که
تکلیفم را نوشته بودم.
راستی بقیهٔ آدمها چی؟
تکلیفشان را انجام دادهاند؟
دیشب حمید هم
که قول داده بود کمتر شلوغی کند،
دیگر ساکت شد:
ساکتِ ساکت... برای همیشه.
همهٔ سنگها و کلوخهایی که پدر
بنام سقف بر سرمان گذاشته بود،
پیکرهای کوچکمان را در هم کوبید...
و حمید در زیر آوار،
نگران ترس لیلا از تاریکی بود و میگفت:
«نترس خویشهگی خاسم. من هستم.»
ولی بعد از مدتی،
دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من.
میدانی زلزله؟
ما که رفتیم؛ ولی روح کوچکمان دید
که خیلیها آمدند: همهٔ آنهایی که هیچگاه در روستایمان ندیده بودیمشان.
لودر هم آورند،
با کلی کمپوت شیرین و بستههای غذا.
ولی ما دیگر نبودیم.
اگر هم بودیم، با دهان پر از خاک... .
بگذریم.
لودر که میدانی چیست؟
همان ماشینی که در شهرها
برای ساخت خانه از آن استفاده میکنند
و در روستاها
برای برداشتن آوار از سر مردم.
مصاحبه هم کردند
که قرار است وام بدهند
و دستور دادهاند خیلی خیلی سریع باشد؛
همان وامی که بهدلیل نبودن ضامن برای پدر، برای دادن نصف آن هم هرگز موافقت نکردند. کاش قبل از آمدن تو وام را داده بودند
تا پدر خانهٔ بهتری برایمان بسازد
تا پدر مجبور نباشد هی با گِل و سنگ سقف را بپوشاند.
وای «باوگم»،
چقدر سنگین کرده بودی این آوار را.
نمیدانم زلزله.
شاید برای دادن وام پدر،
به پادرمیانی تو احتیاج داشتند.
میدانی زلزله؟
با آمدن تو، روستای ما را شناختند.
میگویند کمک به زلزلهزدگان ثواب دارد.
درست؛ ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگیِ بهتر ثواب ندارد؟
راستی، چرا برخی آدمها برای بیدارشدن و لرزیدن قلبشان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند؟
میدانی زلزله به چه فکر میکنم؟
به روستای بعدی، ثواب بعدی،
درمانگاه بعدی و دستورهای بعدی...
و به زندههای لودرندیده و همدلیندیده،
به پدرهای روستاهای دیگر
که با تنگدستی، آوارهای بعدی را
تکه تکه تکه
بر سقف خراب خود میچینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را
از زیر آن بردارند.
دلم برای لیلا و حمید و مریمهای
روستاهای بعدی میسوزد.
میدانی زلزله؟
ما که رفتیم؛
ولی خدا کند روزی بنویسند:
«ز» مثل «زندگی».
ناشناس
@virastaran #زیبانوشته
دیشب که آمدی،
من و لیلا و حمید را در خواب بردی.
نمیدانم دفتر مشقم را
از زیر آوار پیدا میکنند یا نه.
تو به خانم معلم بگو که
تکلیفم را نوشته بودم.
راستی بقیهٔ آدمها چی؟
تکلیفشان را انجام دادهاند؟
دیشب حمید هم
که قول داده بود کمتر شلوغی کند،
دیگر ساکت شد:
ساکتِ ساکت... برای همیشه.
همهٔ سنگها و کلوخهایی که پدر
بنام سقف بر سرمان گذاشته بود،
پیکرهای کوچکمان را در هم کوبید...
و حمید در زیر آوار،
نگران ترس لیلا از تاریکی بود و میگفت:
«نترس خویشهگی خاسم. من هستم.»
ولی بعد از مدتی،
دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من.
میدانی زلزله؟
ما که رفتیم؛ ولی روح کوچکمان دید
که خیلیها آمدند: همهٔ آنهایی که هیچگاه در روستایمان ندیده بودیمشان.
لودر هم آورند،
با کلی کمپوت شیرین و بستههای غذا.
ولی ما دیگر نبودیم.
اگر هم بودیم، با دهان پر از خاک... .
بگذریم.
لودر که میدانی چیست؟
همان ماشینی که در شهرها
برای ساخت خانه از آن استفاده میکنند
و در روستاها
برای برداشتن آوار از سر مردم.
مصاحبه هم کردند
که قرار است وام بدهند
و دستور دادهاند خیلی خیلی سریع باشد؛
همان وامی که بهدلیل نبودن ضامن برای پدر، برای دادن نصف آن هم هرگز موافقت نکردند. کاش قبل از آمدن تو وام را داده بودند
تا پدر خانهٔ بهتری برایمان بسازد
تا پدر مجبور نباشد هی با گِل و سنگ سقف را بپوشاند.
وای «باوگم»،
چقدر سنگین کرده بودی این آوار را.
نمیدانم زلزله.
شاید برای دادن وام پدر،
به پادرمیانی تو احتیاج داشتند.
میدانی زلزله؟
با آمدن تو، روستای ما را شناختند.
میگویند کمک به زلزلهزدگان ثواب دارد.
درست؛ ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگیِ بهتر ثواب ندارد؟
راستی، چرا برخی آدمها برای بیدارشدن و لرزیدن قلبشان به ۷/۳ ریشتر لرزه احتیاج دارند؟
میدانی زلزله به چه فکر میکنم؟
به روستای بعدی، ثواب بعدی،
درمانگاه بعدی و دستورهای بعدی...
و به زندههای لودرندیده و همدلیندیده،
به پدرهای روستاهای دیگر
که با تنگدستی، آوارهای بعدی را
تکه تکه تکه
بر سقف خراب خود میچینند
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را
از زیر آن بردارند.
دلم برای لیلا و حمید و مریمهای
روستاهای بعدی میسوزد.
میدانی زلزله؟
ما که رفتیم؛
ولی خدا کند روزی بنویسند:
«ز» مثل «زندگی».
ناشناس
@virastaran #زیبانوشته
هنگام بهخاکسپردن فاطمه علیهاالسلام
#زیبانوشته
درود بر تو ای فرستادهٔ خدا از من و دخترت
که در کنارت آرمیده و زودتر از دیگران به تو رسیده.
ای فرستادهٔ خدا، مرگ دختر گرامیات عنان شکیبایی از کفم گسلانده و توان خویشتن داریم نمانده؛ اما برای من که سختیِ جدایی تو را دیده و سنگینی مصیبتت را کشیدهام، جای تعزیت است، نه هنگام تسلیت. تو را بالین ساختم در آنجا که شکاف قبرِ تو بود و جان گرامیات میان سینه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه از خداییم و به خدا باز میگردیم.
امانت بازگردید و گروگان به صاحبش رسید.
کار همیشگیام اندوه است و تیمارخواری و شبهایم شب زندهداری. تا آنکه خدا خانهای را که تو در آن به سر میبری، برایم گُزیند و این غم که در دل دارم فرونشیند. زودا که دخترت تو را خبر دهد که چهسان امتت فراهم گردیدند و بر او ستم ورزیدند. از او بپرس چنانکه شاید، و خبر گیر چنانکه باید، که دیری نگذشته و یاد تو فراموش نگشته.
درود بر شما.
درود آنکس که بدرود گوید، نه که رنجیده است و راه دوری جوید. اگر بازگردم نه از خستهجانی است و اگر بمانم نه از بدگمانی است؛ بلکه امیدوارم بدانچه خدا شکیبایان را وعده داده و پاداشی که برای آنان نهاده.
نهج البلاغه، خطبهٔ ۲۰۲، ترجمهٔ سیدجعفر شهیدی.
#گزیدهٔ حجت بوداقی @hojjat911111
#زیبانوشته
درود بر تو ای فرستادهٔ خدا از من و دخترت
که در کنارت آرمیده و زودتر از دیگران به تو رسیده.
ای فرستادهٔ خدا، مرگ دختر گرامیات عنان شکیبایی از کفم گسلانده و توان خویشتن داریم نمانده؛ اما برای من که سختیِ جدایی تو را دیده و سنگینی مصیبتت را کشیدهام، جای تعزیت است، نه هنگام تسلیت. تو را بالین ساختم در آنجا که شکاف قبرِ تو بود و جان گرامیات میان سینه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه از خداییم و به خدا باز میگردیم.
امانت بازگردید و گروگان به صاحبش رسید.
کار همیشگیام اندوه است و تیمارخواری و شبهایم شب زندهداری. تا آنکه خدا خانهای را که تو در آن به سر میبری، برایم گُزیند و این غم که در دل دارم فرونشیند. زودا که دخترت تو را خبر دهد که چهسان امتت فراهم گردیدند و بر او ستم ورزیدند. از او بپرس چنانکه شاید، و خبر گیر چنانکه باید، که دیری نگذشته و یاد تو فراموش نگشته.
درود بر شما.
درود آنکس که بدرود گوید، نه که رنجیده است و راه دوری جوید. اگر بازگردم نه از خستهجانی است و اگر بمانم نه از بدگمانی است؛ بلکه امیدوارم بدانچه خدا شکیبایان را وعده داده و پاداشی که برای آنان نهاده.
نهج البلاغه، خطبهٔ ۲۰۲، ترجمهٔ سیدجعفر شهیدی.
#گزیدهٔ حجت بوداقی @hojjat911111
حافظه برای عتیقهکردنِ عشق نیست،
برای زنده نگهداشتنِ عشق است.
اگر پرنده را به قفس بیندازی،
مثل این است که
پرنده را قاب گرفته باشی
و پرندهٔ قابگرفته
فقط تصور باطلی از پرنده است.
عشق در قابِ یادها
پرندهای است در قفس.
منّتِ آب و دانه بر سر او مگذار
و امنیت و رفاه را به رخ او نکش.
عشق طالبِ حضور است و پرواز،
نه امنیت و قاب.
#زیبانوشته
نادر ابراهیمی، یک عاشقانهٔ آرام،
چ۱۴، تهران: روزبهان، ۱۳۸۹، ص۶۹.
@Ab_o_Atash @virastaran
برای زنده نگهداشتنِ عشق است.
اگر پرنده را به قفس بیندازی،
مثل این است که
پرنده را قاب گرفته باشی
و پرندهٔ قابگرفته
فقط تصور باطلی از پرنده است.
عشق در قابِ یادها
پرندهای است در قفس.
منّتِ آب و دانه بر سر او مگذار
و امنیت و رفاه را به رخ او نکش.
عشق طالبِ حضور است و پرواز،
نه امنیت و قاب.
#زیبانوشته
نادر ابراهیمی، یک عاشقانهٔ آرام،
چ۱۴، تهران: روزبهان، ۱۳۸۹، ص۶۹.
@Ab_o_Atash @virastaran
شیراز بهقلم دلنوازِ محمد بهمنبیگی
آذر ماه است. تنها یک روز به آخرِ پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجرهٔ اتاقم بیرون را مینگرم. بارانِ دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد، در میان برگهای سبز و خرّم، شعله میکشند. هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوهِ روبهرویم را بشمارم.
مدهوش هوای حیاتبخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدونشک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّتطراز» گفتهاند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد، بلکه همهٔ ماههایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصلبندیهای متداول سالها را بر هم زده است. تقویمش با تقویمهای دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمیشناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگپریده نیست.
آسمان شیراز به رنگهای گوناگون درمیآید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کمرنگ. ستارههای این آسمان همان ستارههای آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آبوهوای شیراز گل میپرورد، سرو آزاد میرویاند، گردو را در کنار لیمو مینشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن میپیچد، بادامِ بن را در بهمنماه به شکوفه میکشد و از همهٔ اینها بالاتر آتشِ زبانهکشِ ذوق را دامن میزند و در خاطرها شعرِ تر میانگیزد.
بیهوده نیست که اینهمه شاعر نغمهپرداز از خاک دلاویز این خطه برمیخیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قلههای افسانهای صعود میکنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمیدهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح میکنند.
یکی از این دو تن با غزلهای شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای میگیرد. زبانی بهنرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگهای پژمرده میرود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را میبوسد. با لحنی بهمهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را میپرسد، برای آزادیِ دربندان میکوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار میماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم میشود که کمتر میتواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بیپروا به این گرفتاریها، بالوپر میگیرد، با شَهپَر نیرومندش قلههای مهگرفته و ستارههای دوردست را پشت سر میگذارد، به اوج فلک میرسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود میآورد. با مدعیان ظاهرپرست میستیزد، پردههای ریبوریا را میدرد، پشمینههای آلوده را به آتش میکشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرحبخشِ عشق را سر میدهد و درهای آسمان را میگشاید.
بار دیگر برگردید و این بار درنگ کنید
در کوتاهیِ جملهها و چینش واژههایش.
اگر قرهقاج نبود. @eilate @virastaran #زیبانوشته
آذر ماه است. تنها یک روز به آخرِ پاییز مانده است. در خانه نشستهام و از پنجرهٔ اتاقم بیرون را مینگرم. بارانِ دو شب پیش خاکها را رُفته و گردها را زدوده است. نارنجها و نارنگیهای سرخ و زرد، در میان برگهای سبز و خرّم، شعله میکشند. هوا آنچنان زلال و شفاف است که میتوانم سنگریزههای کوهِ روبهرویم را بشمارم.
مدهوش هوای حیاتبخشِ این شهرم. شهر نیست: یکپارچه بهشت است. بدونشک برای سجع و قافیه نبوده است که «شیراز» را «جنّتطراز» گفتهاند.
شیراز زنان و دختران زیبا دارد؛ ولی خودش از زنان و دخترانش زیباتر است. نه فقط اردیبهشت شیراز آبروی بهشت را میبرد، بلکه همهٔ ماههایش چنین سودایی در سر دارند. شیراز فصلبندیهای متداول سالها را بر هم زده است. تقویمش با تقویمهای دیگر فرق دارد. زمستان و تابستان نمیشناسد. عمر بهارش پایدار است. پاییزش نیز جز بهاری نجیب و رنگپریده نیست.
آسمان شیراز به رنگهای گوناگون درمیآید: از نیلیِ سیر تا لاجوردی روشن، کبودِ شفاف و آبی کمرنگ. ستارههای این آسمان همان ستارههای آسمانِ دیگرند؛ ولی در این دیار، فروغ و دلبریِ دیگری دارند.
آبوهوای شیراز گل میپرورد، سرو آزاد میرویاند، گردو را در کنار لیمو مینشاند، یاس و نسترن را بر اندام نار و ناروَن میپیچد، بادامِ بن را در بهمنماه به شکوفه میکشد و از همهٔ اینها بالاتر آتشِ زبانهکشِ ذوق را دامن میزند و در خاطرها شعرِ تر میانگیزد.
بیهوده نیست که اینهمه شاعر نغمهپرداز از خاک دلاویز این خطه برمیخیزد و در میان آنان، دو تن تا اوج قلههای افسانهای صعود میکنند؛ دو تن که فقط با یکدیگر رقابتی دارند و رقیبِ دیگری را به جهان شعر و ادب راه نمیدهند. دو پهلوان نامدار که یکی زمین را با همهٔ پهناوری و دیگری آسمان را با همهٔ بلندی فتح میکنند.
یکی از این دو تن با غزلهای شورانگیز خود بر سَریرِ سلطنتِ مُلک سخن جای میگیرد. زبانی بهنرمیِ حریر و نازکی خیال دارد. با چشمی پُراشک به سراغ برگهای پژمرده میرود. با لبی مشتاق، چهرهٔ درماندگان را میبوسد. با لحنی بهمهربانی بوسهٔ مادر، احوال یتیمان را میپرسد، برای آزادیِ دربندان میکوشد. به زمین و دردمندانِ روی زمین وفادار میماند و در طریق تسکینِ آلام ستمدیدگان آنچنان سرگرم میشود که کمتر میتواند گریزی بزند و از مردم دنیا جدا شود... .
لیکن آن دیگر، بیپروا به این گرفتاریها، بالوپر میگیرد، با شَهپَر نیرومندش قلههای مهگرفته و ستارههای دوردست را پشت سر میگذارد، به اوج فلک میرسد و تازیانهٔ طعن و طنز را بر سرِ هرچه که پست و کوچک و تنگ و حقیر است، فرود میآورد. با مدعیان ظاهرپرست میستیزد، پردههای ریبوریا را میدرد، پشمینههای آلوده را به آتش میکشد و آنگاه با آهنگی دلنشین و فاخر نوای فرحبخشِ عشق را سر میدهد و درهای آسمان را میگشاید.
بار دیگر برگردید و این بار درنگ کنید
در کوتاهیِ جملهها و چینش واژههایش.
اگر قرهقاج نبود. @eilate @virastaran #زیبانوشته
ویراستاران
Photo
بسم المعطّر الحبیب
تصدّقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد. این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زنجماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفتوروب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد. پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق، شانهٔ نقره به زلف میکشیده.
حیّ لایموت سرشاهد است که حالواحوال دل ما هم، کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست: کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزاناند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم.
سیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپوتشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی. عرقِ همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرقِ خودم هم درآمده. میدانید سیّد جان، زنجماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد. دلِ بیصاحاب زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند. دل ابریشم است.
نه دستودلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وسمه و سرخاب و سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگمباجی ابروهایمان را گفت «پاچهٔ بُز». حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
بهقول آقاجانمان: «دیده را فایده آن است که دلبر بیند.» شما که نیستید، خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود، کار خداست. چلّهها بر او گذشته. بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقاسیّد. بهجدّتان که قصد جسارت و غُرزدن ندارم؛ ولی بهواللّه بس است! بهگمانم آنقدری در فاکولتهٔ طبِ پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماریِ فراق حاذق شده باشید. بس کنید! به تهران مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید. تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
تصدقت، پریدُخت.
بوسه به پیوست است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حامد عسکری، پریدخت؛ مراسلات پاریس طهران، اصفهان: قبسات (مهرستان)، ۱۳۹۷.
@virastaran b2n.ir/26374
#زیبانوشته #گزیده
nabzehonar.com/hamedaskari
تصدّقت گردم، دردت به جانم، من که مُردم و زنده شدم تا کاغذتان برسد. این فراقِ لاکردار هم مصیبتی شده. زنجماعت را کارِ خانه و طبخ و رُفتوروب و وردار و بگذار نکُشد، همین بیهمدمی و فراق میکُشد. مرقوم فرموده بودید به حبس گرفتار بودید. در دلمان انار پاره شد. پریدُخت تو را بمیرد که مَردش اسیر امنیهچیها بوده و او بیخبر، در اتاق، شانهٔ نقره به زلف میکشیده.
حیّ لایموت سرشاهد است که حالواحوال دل ما هم، کم از غرفهٔ حبس شما نبوده. اوضاع مملکت خوب نیست: کوچه به کوچه مشروطهچی چنان نارنجهایی چروک و از شاخه جدا بر اشجار و الوار در شهر آویزاناند و جواب آزادیخواهی، داغ و درفش است و تبعید و چوب و فلک. دلمان این روزها به همین شیشهٔ عطری خوش است که از فرنگ مرسول داشتهاید و شب به شب بر گیس میمالیم.
سیّد محمود جان، مادیان یاغی و طغیانگری شدهام که نه شلاق و توپوتشر آقاجانمان راممان میکند و نه قند و نوازش بیگمباجی. عرقِ همه را درآوردهام و رکاب نمیدهم، بماند که عرقِ خودم هم درآمده. میدانید سیّد جان، زنجماعت بلوغاتی که شد، دلش باید به یک جا قُرص باشد، صاحاب داشته باشد. دلِ بیصاحاب زود نخکش میشود، چروک میشود، بوی نا میگیرد، بید میزند. دل ابریشم است.
نه دستودلم به دارچیننویسی روی حلوا و شُلهزرد میرود، نه شوق وسمه و سرخاب و سفیدآب داریم. دیروزِ روز بیگمباجی ابروهایمان را گفت «پاچهٔ بُز». حق هم دارد، وقتی آنکه باید باشد و نیست، چه فرق دارد پاچهٔ بُز بالای چشممان باشد یا دُم موش و قیطانِ زر.
بهقول آقاجانمان: «دیده را فایده آن است که دلبر بیند.» شما که نیستید، خمرهٔ سکنجبین قزوینی که باب میلتان بود بماند در زیرزمین مطبخ و زهرماری نشود، کار خداست. چلّهها بر او گذشته. بر دل ما نیز.
عمرم روی عمرتان آقاسیّد. بهجدّتان که قصد جسارت و غُرزدن ندارم؛ ولی بهواللّه بس است! بهگمانم آنقدری در فاکولتهٔ طبِ پاریس طبابت آموختهاید که به علاج بیماریِ فراق حاذق شده باشید. بس کنید! به تهران مراجعت فرمایید و به داد دل ما برسید. تیمارش کنید و بعد دوباره برگردید. دلخوشکُنکِ ما همین مراسلات بود که مدتی تأخیر افتاد و شیشهٔ عطری که رو به اتمام است.
تصدقت، پریدُخت.
بوسه به پیوست است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حامد عسکری، پریدخت؛ مراسلات پاریس طهران، اصفهان: قبسات (مهرستان)، ۱۳۹۷.
@virastaran b2n.ir/26374
#زیبانوشته #گزیده
nabzehonar.com/hamedaskari
ویراستاران
Photo
نگاهت میكنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهشها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
ه. الف. سایه
@virastaran #زیبانوشته
زبانِ عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهشها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
ه. الف. سایه
@virastaran #زیبانوشته
ویراستاران
بسیاری از ما نمیتوانیم ساده و روان بنویسیم و راست گفته است پوپر که در جهان دانش، کاری دشوارتر از آساننویسی نیست. سادهنویسی موانع و عواملی دارد که برخی را همه میدانند و برخی هنوز نیاز به بحث و بررسی دارد. این مقدار را مطمئنیم که دشواری و ناهمواری…
رضا بابایی را چرا باید خواند و خواند؟
همین یک یادداشت کافی است برای پاسخ.
آلزایمر ملی
رضا بابایی
بسیاری از مردم بهتقریب میدانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیدهام که نمیدانستند نهضت ملی نفت در زمان رضا شاه بود یا پسرش. ایرانیان، قطعههایی از تاریخ را هزار بار شنیدهاند و میدانند، اما تمایلی به شنیدن مهمترین بخشهای تاریخ معاصرشان ندارند. نام تمام جنگهای صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را میدانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دورهای است و چرا آن را «صغیر» مینامند، مات و مبهوت به پرسشگر نگاه میکنند. آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را میشناسید که یک بار برای میرزا یوسفخان مستشارالدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمیداند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه»، میخواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقۀ ناصری کند و به همین جرم ماهها در سیاه چال قجری، کتک خورد. شکنجهگر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشۀ زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.
از این روضههای جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی میداند محمدعلی شاه، روزنامهنگارانی همچون صوراسرافیل و ملکالمتکلمین را چرا و چگونه کشت؟ به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سختترین شکنجهها، کلمۀ مشروطه و عدالتخانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت؛ چون باورش نمیشد که چند جوان فُکلی این همه بر سر مرام و عقیدۀ خود پایداری کنند.
ایرانیان از شیخ فضل الله نوری بیش از این نمیدانند که نام یکی از بزرگراههای تهران است، و از اختلافات او با روشنفکران و آخوند خراسانی(رهبر معنوی مشروطه) در بیخبری محض به سر میبرند. ایرانی نمیتواند دربارۀ رژیم پهلوی که آن را برانداخت، بر پایۀ منابع و آگاهیهای مستند، چند دقیقه سخن بگوید؛ اما از حرمسرای یزید و حیلههای معاویه بیخبر نیست.
آیا جماعت ایرانی دربارۀ ستارخان و علت لشکرکشی او از تبریز به تهران، بیشتر میداند یا دربارۀ قیام مختار؟ چند ایرانی را میشناسید که نام تیمورتاش و علیاکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را میشناسید که نام خواجه نظام الملک طوسی را نشنیده باشد؟
کسی که نمیداند علیاکبر داور کیست، نخواهدث دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود و رژیم پهلوی چگونه شکل گرفت؟ کسی که دربارۀ حکمرانان کشورش در دورۀ معاصر، مهمترین اطلاعات را نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» و «آینده» دارد؟
چند ایرانی را میشناسید که بداند چرا مجلس پنجم مشروطه نتوانست پیشنهاد رضاشاه را مبنی بر تغییر سلطنت قاجار به جمهوری تصويب كند؟ چرا بازدیدکنندگان از «خانۀ مشروطیت» در تبریز به اند ازۀ زائران یکی از امامزادههای کاشان نیست؟ آیا مردم ایران میدانند چرا انگلیسیها رضاشاه را تبعید کردند؟ آیا کسی میداند چرا ناصرالدین شاه مخالف تدریس جغرافیای بین الملل در دارالفنون بود؟ این دانستنیها برای ما به اندازۀ باران برای باغ لازم است.
مدرسه به معنای امروزین آن، به همت میرزا حسن رشدیه و کسانی همچون میرزا نصرالله ملکالمتکلمین در ایران پا به عرصۀ وجود گذاشت. پیش از آن، فرزندان ایران در مکتبخانهها «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» میخواندند. او برای اینکه علوم جدید را جزء مواد درسی مدارس ایران کند، خون دلی خورد که شرح آن بگذار تا وقت دگر. قبر او در یکی از قبرستان های قم است. نوروز امسال(۱۳۹۳) برای زیارت قبر او به آنجا رفتم. هر چه گشتم قبرش را نیافتم. هیچ کس هم نام او را نشنیده بود و نشانی قبرش را نمیدانست. در همان قبرستان، مردی عامی ولی صاحب کرامات دفن است. میگویند او بدون آنکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، آیات قرآن را در هر متنی که میدید، میشناخت. بر مزار او مقبرهای ساختهاند و مردم نیز گروهگروه به زیارتش میروند.
اگر آشنایی با تاریخ دور، سرمایۀ علمی است، آگاهی از تاریخ نزدیک، سرمایۀ ملی است. آلزایمر ملی، این سرمایۀ سرنوشتساز را بر باد داده است. کتابهای درسی و رسانهها بهویژه صداوسیما سهم بسیاری در گسترش این بیماری خطرناک داشتهاند.
t.me/rezababaei43/829
@virastaran #زیبانوشته
همین یک یادداشت کافی است برای پاسخ.
آلزایمر ملی
رضا بابایی
بسیاری از مردم بهتقریب میدانند که سلجوقیان پس از غزنویان آمدند و خوارزمشاهیان پس از سلجوقیان، اما من دانشجویانی را دیدهام که نمیدانستند نهضت ملی نفت در زمان رضا شاه بود یا پسرش. ایرانیان، قطعههایی از تاریخ را هزار بار شنیدهاند و میدانند، اما تمایلی به شنیدن مهمترین بخشهای تاریخ معاصرشان ندارند. نام تمام جنگهای صدر اسلام و مسیر کاروان عاشورا و نام بسیاری از خلفای عباسی و اموی را میدانند ولی اگر از آنان بپرسند که استبداد صغیر مربوط به چه دورهای است و چرا آن را «صغیر» مینامند، مات و مبهوت به پرسشگر نگاه میکنند. آیا در صد و بیست سال گذشته، یک ایرانی را میشناسید که یک بار برای میرزا یوسفخان مستشارالدوله اشک ریخته باشد؟ نه! چرا؟ چون ایرانی نمیداند او کیست. او کسی بود که با نوشتن «رسالۀ یوسفی» و «یک کلمه»، میخواست قانون را جایگزین سلطنت مطلقۀ ناصری کند و به همین جرم ماهها در سیاه چال قجری، کتک خورد. شکنجهگر او موظف بود که او را با کتابش کتک بزند. آنقدر کتاب «یک کلمه» را بر سر میرزا یوسف کوبید که کور شد و در همان حال در گوشۀ زندان، در نهایت غربت و مظلومیت درگذشت.
از این روضههای جانسوز در تاریخ ما کم نیست. کسی میداند محمدعلی شاه، روزنامهنگارانی همچون صوراسرافیل و ملکالمتکلمین را چرا و چگونه کشت؟ به گمان من عاشورای تاریخ معاصر ایران، دوم تیر است؛ روزی که بهترین فرزندان این سرزمین زیر سختترین شکنجهها، کلمۀ مشروطه و عدالتخانه و آزادی را فریاد کشیدند. آن روز محمدعلی شاه فرو ریخت؛ چون باورش نمیشد که چند جوان فُکلی این همه بر سر مرام و عقیدۀ خود پایداری کنند.
ایرانیان از شیخ فضل الله نوری بیش از این نمیدانند که نام یکی از بزرگراههای تهران است، و از اختلافات او با روشنفکران و آخوند خراسانی(رهبر معنوی مشروطه) در بیخبری محض به سر میبرند. ایرانی نمیتواند دربارۀ رژیم پهلوی که آن را برانداخت، بر پایۀ منابع و آگاهیهای مستند، چند دقیقه سخن بگوید؛ اما از حرمسرای یزید و حیلههای معاویه بیخبر نیست.
آیا جماعت ایرانی دربارۀ ستارخان و علت لشکرکشی او از تبریز به تهران، بیشتر میداند یا دربارۀ قیام مختار؟ چند ایرانی را میشناسید که نام تیمورتاش و علیاکبر داور را شنیده باشد؟ و چند ایرانی را میشناسید که نام خواجه نظام الملک طوسی را نشنیده باشد؟
کسی که نمیداند علیاکبر داور کیست، نخواهدث دانست که دادرسی در ایران چه مسیری را طی کرده است و ما در کجا توقف کردیم. کسی که زندگی تیمورتاش را نداند، از کجا بداند که رضاشاه چگونه پادشاهی بود و رژیم پهلوی چگونه شکل گرفت؟ کسی که دربارۀ حکمرانان کشورش در دورۀ معاصر، مهمترین اطلاعات را نداشته باشد، چه درکی از «تحول» و «تغییر» و «آینده» دارد؟
چند ایرانی را میشناسید که بداند چرا مجلس پنجم مشروطه نتوانست پیشنهاد رضاشاه را مبنی بر تغییر سلطنت قاجار به جمهوری تصويب كند؟ چرا بازدیدکنندگان از «خانۀ مشروطیت» در تبریز به اند ازۀ زائران یکی از امامزادههای کاشان نیست؟ آیا مردم ایران میدانند چرا انگلیسیها رضاشاه را تبعید کردند؟ آیا کسی میداند چرا ناصرالدین شاه مخالف تدریس جغرافیای بین الملل در دارالفنون بود؟ این دانستنیها برای ما به اندازۀ باران برای باغ لازم است.
مدرسه به معنای امروزین آن، به همت میرزا حسن رشدیه و کسانی همچون میرزا نصرالله ملکالمتکلمین در ایران پا به عرصۀ وجود گذاشت. پیش از آن، فرزندان ایران در مکتبخانهها «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» میخواندند. او برای اینکه علوم جدید را جزء مواد درسی مدارس ایران کند، خون دلی خورد که شرح آن بگذار تا وقت دگر. قبر او در یکی از قبرستان های قم است. نوروز امسال(۱۳۹۳) برای زیارت قبر او به آنجا رفتم. هر چه گشتم قبرش را نیافتم. هیچ کس هم نام او را نشنیده بود و نشانی قبرش را نمیدانست. در همان قبرستان، مردی عامی ولی صاحب کرامات دفن است. میگویند او بدون آنکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، آیات قرآن را در هر متنی که میدید، میشناخت. بر مزار او مقبرهای ساختهاند و مردم نیز گروهگروه به زیارتش میروند.
اگر آشنایی با تاریخ دور، سرمایۀ علمی است، آگاهی از تاریخ نزدیک، سرمایۀ ملی است. آلزایمر ملی، این سرمایۀ سرنوشتساز را بر باد داده است. کتابهای درسی و رسانهها بهویژه صداوسیما سهم بسیاری در گسترش این بیماری خطرناک داشتهاند.
t.me/rezababaei43/829
@virastaran #زیبانوشته
ویراستاران
در کارگاه نگارش، بخشهایی از نثر شگفتانگیز محمد بهمنبیگی را از کتاب بخارای من، ایل من با هم میخوانیم. همه لذت میبرند. او پیشران سوادآموزی عشایر بود. نثرش درخشان است و دلنشین و روان. اینک، تکههایی از مصاحبه با او: نثر خود را متأثّر از چه کسانی میدانید؟…
بخارای من ایل من
محمد بهمنبیگی
پایهگذار آموزش و پرورش عشایری، محمد بهمنبیگی، ده سال پیش در چنین دیروزی از دنیا کوچ کرد. نثرش روان و ذهننواز است و شایستۀ الگوگیری.
@virastaran #زیبانوشته
@virastaran #زیبانوشته
ویراستاران
آغاز نشستهای متنخوانی در دفتر «ویراسـتاران» توصیهشدهترین راه برای نویسندهشدن، خواندن است؛ اما نه خواندن هر متنی! باید متنهایی خواند که محکم و سالماند. تصمیم گرفتهایم از بین متنهای کهن و معاصر، کتابهایی برگزینیم و در نشستهای حضوری، بدون مزاحمت رهزنان…
«... دزد گفت: من آن غافلِ نادانم
که دمِ گرم تو مرا بر باد نشاند
تا هوسِ سجاده بر روی آب افگندن
پیشِ خاطر آوردم و چون سوخته نِمْ داشت
آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم.
اکنون مُشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بر این تکه از کلیه و دمنه
مجبتی مینَوی پاورقی زده:
«نویسنده در این عبارت دوسطری،
باد و آب و آتش و خاک را گنجانده
و از برای هریک جملهای ساخته.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند صفحه بعد، مرحوم مینوی
باز هم حاشیه زده است:
«بار دیگر آتش و باد و آب و خاک را
نویسنده در یک عبارت جمع کرده
و از برای هریک جملهای ساخته.»
آن عبارت چنین است:
«...شیر را دلتنگ یافت،
آتش گرسنگی او را بر بادِ تند نشانده بود
و فروغِ خشم در حرکات و سکناتِ وی پدید آمده،
چنانکه آبِ دهانِ او خشک ایستاده بود
و نقضِ عهد را در خاک میجست.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بار دیگر، چند صفحه بعد:
«باز هم در این عبارت
آب و باد و خاک و آتش را
جمع کرده است.»
عبارت این است:
«من میدانستم که با آب، بازی نیست
و تو به نادانی بچگان باد دادی
و آتش بر من بباریدی،
ای خاکسار.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیله و دمنه، با تصحیح انتقادی مجتبی مینوی، ص۷۰ و ۱۰۲ و ۱۰۳ و ۱۲۵.
@virastaran #متنخوانی #زیبانوشته
«... دزد گفت: من آن غافلِ نادانم
که دمِ گرم تو مرا بر باد نشاند
تا هوسِ سجاده بر روی آب افگندن
پیشِ خاطر آوردم و چون سوخته نِمْ داشت
آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم.
اکنون مُشتی خاک پسِ من انداز تا گرانی ببرم.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بر این تکه از کلیه و دمنه
مجبتی مینَوی پاورقی زده:
«نویسنده در این عبارت دوسطری،
باد و آب و آتش و خاک را گنجانده
و از برای هریک جملهای ساخته.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند صفحه بعد، مرحوم مینوی
باز هم حاشیه زده است:
«بار دیگر آتش و باد و آب و خاک را
نویسنده در یک عبارت جمع کرده
و از برای هریک جملهای ساخته.»
آن عبارت چنین است:
«...شیر را دلتنگ یافت،
آتش گرسنگی او را بر بادِ تند نشانده بود
و فروغِ خشم در حرکات و سکناتِ وی پدید آمده،
چنانکه آبِ دهانِ او خشک ایستاده بود
و نقضِ عهد را در خاک میجست.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بار دیگر، چند صفحه بعد:
«باز هم در این عبارت
آب و باد و خاک و آتش را
جمع کرده است.»
عبارت این است:
«من میدانستم که با آب، بازی نیست
و تو به نادانی بچگان باد دادی
و آتش بر من بباریدی،
ای خاکسار.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیله و دمنه، با تصحیح انتقادی مجتبی مینوی، ص۷۰ و ۱۰۲ و ۱۰۳ و ۱۲۵.
@virastaran #متنخوانی #زیبانوشته
ویراستاران
though it may be in the dice that we may throw deuce-ace instead of sixes. هرچند ممکن است طاس نیک ننشیند و ما بهجای بخت، باخت داشته باشیم. دُنکیشوت #ترجمهٔ محمد قاضی #گزیدهٔ م. حیدری @virastaran
ترجمهاش کنید و در پای همین تصویر بنهید.
چقدرش را میشود در ترجمه بازتاب داد؟
راهی دارد که در فارسی، خلاقانه درآوردش؟
@virastaran #ترجمه #زیبانوشته
چقدرش را میشود در ترجمه بازتاب داد؟
راهی دارد که در فارسی، خلاقانه درآوردش؟
@virastaran #ترجمه #زیبانوشته
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شیفتهٔ سیزده واژه
محمدابراهیم جعفری
شاعر و نقاش
@virastaran #زیبانوشته
t.me/virastaran/1224
t.me/virastaran/2855
t.me/virastaran/2761
محمدابراهیم جعفری
شاعر و نقاش
@virastaran #زیبانوشته
t.me/virastaran/1224
t.me/virastaran/2855
t.me/virastaran/2761
ویراستاران
ایران مادر است. از ریشه جُدا نتوان بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گُلرُخسار صفیاِوا Гулрухсор Сафиева شاعر و نویسنده و سیاستمدار تاجیکستانی که به او لقب «مادر ملت تاجیک» دادهاند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ t.me/virastaran/2224 :ببینید
بین افسانۀ قُقنوس
و سرگذشت ایران
تشابهی میتوان دید.
ایران نیز، چون آن مرغ شگفتِ بیهمتا، بارها در آتش خود سوخته است و باز از خاکسترِ خویش زاییده شده. در این چند سال، همواره من این احساس را داشتهام که ایران بارِ دیگر یکی از آن دورانهای «زایندگی در مرگ» را میگذراند و در میان درد، میشکفد.
گرفتاریهای روزانه و دلمشغولیها و بُهتزدگیهای قرن، مانع از آن است که بسیاری از ما به عمق ماجرایی که در روح ایران است، توجه کنیم.
چون کسی هستیم که به باغِ کهنسالی در چلّۀ زمستان پای مینهد و آن را خشک و خاموش و برهنه، گرانبار از غربت و وحشتی مرموز و شَریر میبیند؛ بیآنکه نجوای پنهانی حیات و وِلولۀ خاموشِ جِرمهای رویَنده و سبزشونده را در شکمِ کُندههای پیر و نهادِ شاخههای خشک دریابد.
در زندگیِ ملتها نیز دورانهای ستروَن و دورانهای زاینده است و تناوب و تسلسلِ این دورانها بوده است که تمدن را به پایۀ کنونی رسانیده. دوران ما یکی از دورانهای باروَر است و زایندگی، هرچند با درد همراه باشد، باز سعادتبخش و شورانگیز میتواند بود.
در روزگاری که گویی ایران در ابری از فراموشی پیچیده شده است، اگر کار دیگری از دست ما برنیاید، لااقل خوب است بکوشیم تا فکرِ او و غمِ او را در دل خود زنده نگاه داریم و اعتقاد به زایندگیِ دوران را در سینه نپَژمرانیم.
ما، از این حیث، چون بیمارانِ تریاکخوردهای هستیم که به هر افسونی است، باید بیدار نگاهشان داشت؛ زیرا اگر چشم بر هم نهند، بیمِ آن است که دیگر آن را نگشایند.
محمدعلی اسلامی ندوشن
ایران را از یاد نبریم
@virastaran #فرهنگ #زیبانوشته
@sarv_e_sokhangoo
بین افسانۀ قُقنوس
و سرگذشت ایران
تشابهی میتوان دید.
ایران نیز، چون آن مرغ شگفتِ بیهمتا، بارها در آتش خود سوخته است و باز از خاکسترِ خویش زاییده شده. در این چند سال، همواره من این احساس را داشتهام که ایران بارِ دیگر یکی از آن دورانهای «زایندگی در مرگ» را میگذراند و در میان درد، میشکفد.
گرفتاریهای روزانه و دلمشغولیها و بُهتزدگیهای قرن، مانع از آن است که بسیاری از ما به عمق ماجرایی که در روح ایران است، توجه کنیم.
چون کسی هستیم که به باغِ کهنسالی در چلّۀ زمستان پای مینهد و آن را خشک و خاموش و برهنه، گرانبار از غربت و وحشتی مرموز و شَریر میبیند؛ بیآنکه نجوای پنهانی حیات و وِلولۀ خاموشِ جِرمهای رویَنده و سبزشونده را در شکمِ کُندههای پیر و نهادِ شاخههای خشک دریابد.
در زندگیِ ملتها نیز دورانهای ستروَن و دورانهای زاینده است و تناوب و تسلسلِ این دورانها بوده است که تمدن را به پایۀ کنونی رسانیده. دوران ما یکی از دورانهای باروَر است و زایندگی، هرچند با درد همراه باشد، باز سعادتبخش و شورانگیز میتواند بود.
در روزگاری که گویی ایران در ابری از فراموشی پیچیده شده است، اگر کار دیگری از دست ما برنیاید، لااقل خوب است بکوشیم تا فکرِ او و غمِ او را در دل خود زنده نگاه داریم و اعتقاد به زایندگیِ دوران را در سینه نپَژمرانیم.
ما، از این حیث، چون بیمارانِ تریاکخوردهای هستیم که به هر افسونی است، باید بیدار نگاهشان داشت؛ زیرا اگر چشم بر هم نهند، بیمِ آن است که دیگر آن را نگشایند.
محمدعلی اسلامی ندوشن
ایران را از یاد نبریم
@virastaran #فرهنگ #زیبانوشته
@sarv_e_sokhangoo
مارال، در این روزگار که ما بیش از هر چیز به «امید» و «ایمان» احتیاج داریم، مگذار ناامیدی روزنی بهاندازهٔ سرِ سوزنی در قلبت پیدا کند و از آنجا هجوم بیاورد. امید را برای روزهای بد ساختهاند. چراغ را برای تاریکی. انسان اگر با مشقّت و درد و مصیبت روبهرو نمیشد، نه به چیزی ایمان میآورد، نه به آیندهای دل میبست و نه از امید سلاحی میساخت به پایداری کوه.
@virastaran
نادر ابراهیمی، آتش بدون دود #زیبانوشته
@virastaran
نادر ابراهیمی، آتش بدون دود #زیبانوشته
بگردید پیِ «کوتاهترین داستان جهان»:
shortest story ever
داستانی ششواژهای میآید، منسوب به همینگوِی:
For sale: baby shoes. never worn.
«برای فروش: کفش بچه. تا حالا پوشیده نشده.»
یا این داستان ششواژهای از آلیستر دنیل:
«هیچ حواسم نبود. دو فنجان ریختم.»
حال آنکه نیما یوشیج با پنج واژه،
در چیدمانی آهنگین، رکورددار است:
«دیدمش. گفتم منم. نشناخت او.»
@virastaran #زیبانوشته
shortest story ever
داستانی ششواژهای میآید، منسوب به همینگوِی:
For sale: baby shoes. never worn.
«برای فروش: کفش بچه. تا حالا پوشیده نشده.»
یا این داستان ششواژهای از آلیستر دنیل:
«هیچ حواسم نبود. دو فنجان ریختم.»
حال آنکه نیما یوشیج با پنج واژه،
در چیدمانی آهنگین، رکورددار است:
«دیدمش. گفتم منم. نشناخت او.»
@virastaran #زیبانوشته
ویراستاران
واژههای جمله و دکمههای پیانو مانند هماند. باید بدانی: «کدام» دکمه را بزنم؟ «پس» از کدام دکمه؟ «پیش» از کدام دکمه؟ @virastaran #زیبانوشته شوخی شاهکارِ سامان احتشامی با پیانو تالار وحدت، مرداد۱۳۹۵
پاسخ رد، دلنشینتر از این؟
گفتم: «بیا به مردم چشمم دَمی نِشین»
گفتا که: «من به خانۀ مردم نمیروم»
مَردم چشم: مردمک چشم
@virastaran #زیبانوشته
گفتم: «بیا به مردم چشمم دَمی نِشین»
گفتا که: «من به خانۀ مردم نمیروم»
مَردم چشم: مردمک چشم
@virastaran #زیبانوشته