Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم...
نویسنده: نیلوفر خیرخواه
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیلوفر خیرخواه
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سه تار: امیررضا عرب
نوازنده گیتار: امیرحسین کاظمی
نوازنده پیانو: یاسمین گیویان
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم...
نویسنده: نیلوفر خیرخواه
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیلوفر خیرخواه
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سه تار: امیررضا عرب
نوازنده گیتار: امیرحسین کاظمی
نوازنده پیانو: یاسمین گیویان
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم.
میترسم بنویسم و همین چیزهایی که بیمحابا پشت هم میبافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمیدانم چرا کلمات از دستم فراری شدهاند، دست تکان میدهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز میکنم خالیست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک میکند. چه بنویسم؟
قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه میزدم، اتو کشیدهتر مینوشتم، لبخند میآویختم از نقطههایش و تو را میگذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمیشد که هیچ، کلمات به تنش سیخ میشدند و بر خطوط تنش نتهای صدایت را میسرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو میریختیم و از نو، میساختیم.
تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمیشد و نمیافتاد؛ پنجرهها آفتاب را از این خانه نمیدزدیدند و کبوترها از پشتبام قهر نمیکردند.
تو نیستی اما سایهات در کنارم روز به روز قد میکشد. میترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکیاش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برفهاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کردهام، در میان این خیابانی که کوچهها در دلش میپیچند و خاطره بالا میآورد.
تقصیر من که نیست،
شانههایم بهانهات را میگیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان میکنم بیرون نمیآید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمیگذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمیکردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی تهمانده رنگ این زندگی نمیتکاندی.
به یاد میآوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی میکردم و از ترسهایم برایت میگفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها همآغوش شدم. دلتنگیات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشهای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان میکردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. میترسیدم شمعهای تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دیماه هم آنقدر که فکر میکردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که میترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمیدانم در این میان نفس هم میکشیدم یا نه.
حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمیآیم.
اینجا همهچیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...
هوا ابریست در چشمم ولی باران نمیگیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمیگیرد
کلامی را همآورد خروش دل نمیبینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمیگیرد
اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژهها بیشانهات سامان نمیگیرد
تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستمها با دلم کردی و دل تاوان نمیگیرد،
چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمیگیرد
چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بیجان نمیگیرد
من آن رودم که سر بر سنگها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمیگیرد»
نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم مینویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده میکنم.
میترسم بنویسم و همین چیزهایی که بیمحابا پشت هم میبافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمیدانم چرا کلمات از دستم فراری شدهاند، دست تکان میدهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز میکنم خالیست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک میکند. چه بنویسم؟
قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه میزدم، اتو کشیدهتر مینوشتم، لبخند میآویختم از نقطههایش و تو را میگذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمیشد که هیچ، کلمات به تنش سیخ میشدند و بر خطوط تنش نتهای صدایت را میسرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو میریختیم و از نو، میساختیم.
تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمیشد و نمیافتاد؛ پنجرهها آفتاب را از این خانه نمیدزدیدند و کبوترها از پشتبام قهر نمیکردند.
تو نیستی اما سایهات در کنارم روز به روز قد میکشد. میترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکیاش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برفهاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کردهام، در میان این خیابانی که کوچهها در دلش میپیچند و خاطره بالا میآورد.
تقصیر من که نیست،
شانههایم بهانهات را میگیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان میکنم بیرون نمیآید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمیگذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمیکردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی تهمانده رنگ این زندگی نمیتکاندی.
به یاد میآوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی میکردم و از ترسهایم برایت میگفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها همآغوش شدم. دلتنگیات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشهای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان میکردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. میترسیدم شمعهای تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دیماه هم آنقدر که فکر میکردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که میترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمیدانم در این میان نفس هم میکشیدم یا نه.
حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمیآیم.
اینجا همهچیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...
هوا ابریست در چشمم ولی باران نمیگیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمیگیرد
کلامی را همآورد خروش دل نمیبینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمیگیرد
اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژهها بیشانهات سامان نمیگیرد
تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستمها با دلم کردی و دل تاوان نمیگیرد،
چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمیگیرد
چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بیجان نمیگیرد
من آن رودم که سر بر سنگها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمیگیرد»
نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: مهدی عندلیب
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده گیتار:صدرا عالی
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدی نژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: مهدی عندلیب
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده گیتار:صدرا عالی
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدی نژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره ششم
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
گویند که هر زنده دلی را غمی از جانب جانان برسد...
نوشتن، وقتی میدانی نیست که بخواند غمی عجیب دارد؛ گمان میکنم یکی از دلنوازترین لذاتِ عشق، پنهان بودنش در اعماقِ سینه عاشق است
آری
سِری مگو که هزاران هزار راز نهفته را با خود به دوش میکشد
ای راز سر به مُهر،
ورای حد تقدیر،
دانی که دل در پی ات چه میکشد؛
دلا زمانی از لرزش عشقش خبردار شدی که ویران و سرگشته در پی او میدویدی تا شاید حرف های ناگفته را برایش بازگو کنی...
خرابِ عشق و دلتنگی، نظر بنداز بر حال دیوانان، گنه کاران
برایم بگو
بالاتر از نهایت دلتنگی چیست؟!
سوالی مبهم؟ آری؛
همه ناتوان از پاسخ گفتنش، فقط در پی راهی برای کاستن این درد ناعلاج اند؛ حتی طبیب هم ناتوان و رنجور مانده از درمانِ دلِ بیمار...
اما بدان که معنا و درمان تمامِ ناگفته های عالم، همان یک کلمه است
سکوت
سکوت را معنا کن ای ورایِ دلتنگی
گویند که آرامش است عاقبت اضطراب ها، این حاشیه امن را خودت بساز
جهانی در بیخیالیِ مطلق...
بی خیال یا خیالی بی تو؟!
کدامش؟!
نه نمیشود، بگذار فتوایی دهم شبیه فتوا دهندگانی که مِی را حرام میدانند!
"سکوت در عشق و کتمان کردنش، ظلمی است در حق دل"
تمامِ حرف دلم با تو همین است
تا باد عشق، تو را باد...
اجازه میدهی آیا من از تو دم بزنم؟
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
برای مرغ خیالم قفس نمیسازم
تو مایلی که کنارت کمی قدم بزنم؟
قرارِ عافیتم را گره زدم با تو
ز من طلب نکن آن را کنون بهم بزنم
تمام خانهٔ قلبم به یاد تو لرزید
چنانکه با غم آن، طعنهای به بم بزنم
شنیدهام که پس از شب امید بوده ولی
امیدِ وصلِ تو کو؟ تکیه بر عدم بزنم؟
بیا دوباره تو را در خیال خود بوسم
که لحظههای خوشی در خودم رقم بزنم...
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #مهدی_عندلیب
دانشجوی پزشکی ورودی ١٣٩٩ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_ششم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
📚 قصه های بیصدا - قسمت اول
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بخش دوم
همیشه درک هیجان مردم در بازار برایش کمی سخت بود، چه میشد آرام تر پارچه ها را زیر و رو کنند و کمتر با بچه هایشان دعوا کنند.
در میان افکارش سیب و سیر را میخرد و با لهجه ای که نشان میدهد تمام تلاش اش را کرده تا پذیرفته شود تشکر میکند، تندی هیچ سیری به تندی شخصیت «او» نیست و هیچ سیب ای به زیبایی رنگ گونه هایش.
از میان جمعیت استوار و آرام میگذرد، خنکی هوا کمی پوست اش را قلقلک میدهد، بوی آشنای ادویه ها مشام اش را به یاد بوییدن موهای «او» می اندازد. سماق و سنجد را هنگامی که سعی میکند به آن بوی آشنای قدیمی فکر نکند به محکمی در کیسه هایش فشار می دهد.
کمی جلوتر طبق معمول هر سال از دیگ بزرگ سمنو کمی میچشد و با اشاره ای ظرف کوچکی به او میدهند، او را میشناسند، اقای دکتر مو جوگندمی میان سالی که همیشه مقداری کم سمنو برمیدارد، چندین بار راهشان به مطب اش خورده است و هر بار نمیگذارند او دست در جیب کند، هر چه باشد ارادت خاصی به او دارند،از روی ادب کمی اصرار میکند که اینگونه درست نیست و باید حساب کند ولی او هم میداند اینگونه آن ها خوشحال ترند.
آخر های بازار است و عطار خوش زبانی که هر بار او را میبیند به باد نصیحت میگیرد و از انواع و اقسام دارو های گیاهی اش تعریف میکند، انتظار او را میکشد.
بعد از سخنرانی مفصل عطار راجب فواید مرهم هایش و یکی در میان جملات البته که شما بهتر بلدید دکتر، با لبخندی جذاب میپرسد: «حاجی جان، مرهم برای دِل بی پناه چی داری؟»
کارش است، گفتن حرف هایی که شرایط را برای همه به جز آن هایی که میشناسنش کمی دشوار میکند.
نگاه پر از درد عطار به او و آقای دکتر شما چرا هم شرایط را بهتر نمیکند و با لبخندی این بار معذب شیشه سرکه را بر میدارد و بیرون می آید.
هوا کم کم تاریک شده است و چشم هایش در تاریکی مثل قدیم ۲ را از ۳ تشخیص نمیدهند، با این حال به رسم همیشه سکه ای که در کارت هایش جا خوش کرده را در می آورد و کمی بالاتر میگیرد تا خطوط سکه را مشخص کند. سکه را لا به لای انگشتان شست و اشاره اش میگیرد و به سمت بالا می اندازد؛ خط.
«او»نمی آید، مثل همه سال هایی که خط می آید!
با این حال میداند که حتی در بدترین شرایط هم بیمارانش با امید کمی از دردشان کاسته میشود. اما او چرا ؟ او که طبیب است و میداند درمانی برای این درد نیست!
سین هایش را دوباره در دست میگیرد و به سمت
خانه اش راه می افتد و آرام زمزمه میکند:
بر ارگ فرو ریخته بودیم پدر گفت: این عاقبت و آخر عاشق شدن ماست…
همه شادند ولی دل نگران است چرا؟
سال نو آمده، این سینه همان است چرا؟
به بهار است امید همه سرمازدگان
چشم در راه بهاریم، خزان است چرا؟!
تا که تسبیح برآریم، سرور است چطور؟!
بر قدح دست چو بردیم، اذان است چرا؟!
دهن روزه به رقصآمدهایم از سر شوق
دستها منتقم زهد دهان است چرا؟!
عید نوروزِ کَسان موسم جام است و شراب
نوبت ما شده اما رمضان است چرا؟!
ماه شعبان قدح از دست نهادیم، دریغ! (۱)
تا که از خواجه نپرسیم چنان است چرا!
(۱): ماه شعبان مَنِه از دست قدح که این خورشید،
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد!
- حضرت حافظ
نویسنده: #ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #قصه_های_بیصدا #قسمت_اول
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم...
نویسنده: نیکو رحیم زاده
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیکو رحیم زاده
گوینده شعر: محمدرضا خان محمدی
نوازنده پیانو: پارسا میرزاییان
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم...
نویسنده: نیکو رحیم زاده
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیکو رحیم زاده
گوینده شعر: محمدرضا خان محمدی
نوازنده پیانو: پارسا میرزاییان
آهنگسازی و میکس و تدوین: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هفتم
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
مدت هاست که دیگر نمی توانم چهره ات را بر پرده پلک های بسته ام مجسم کنم. آنقدر در ذهنم رنگ باخته ای که جز طرح چشمانت چیزی به خاطرم نمانده. اما چشمانت را، مگر می شود فراموش کرد؟
تو، تیرانداز ماهری بودی. هر بار تیر نگاهت را درست از میانه مردمک هایم عبور می دادی و مستقیم بر قلبم فرو می نشاندی.
و گاه هم، نگاهت به باتلاقی بدل می شد و مرا در خود فرو می کشید. هر تلاشم مذبوح بود و من، محکوم بودم به غرق شدن.
یادت هست؟
کنجکاوم که بدانم چیزی از من در پس ذهن تو مانده هنوز؟
صدایم شاید؟ خنده هایم شاید؟
افکارت را دوست داشتم. تو این قدرت را داشتی که بدترین اتفاقات را هم از زاویه ای ببینی که خنده دار به نظر برسد.
همیشه مرا می خنداندی و می گفتی خنده هایم را دوست داری.
راست می گفتی. این راست ترین حرفت بود. تو تا دم رفتنت هم - گرچه مرا دیگر نه- خنده هایم را آنقدر دوست داشتی که آن ها را از من گرفتی و رفتی. و چه سخت بود برایم پس گرفتن شان!
تو دل کنده بودی و من هم به خیال خودم چنین کردم. گرچه بعد از آن، دو سه بار دیدمت، و هر بار بنای قلبم به شدتی لرزید که چیزی نمانده بود دوباره آوار شود.
اما روزی که می دانستم شاید برای آخرین بار جاده های اغلب متنافر زندگی هایمان ناگهان با پیچشی متقاطع شده اند، نمی دانم چه شد که تیر نگاهت تنها به سنگ صلبیه ام خورد و فراتر نرفت. آن بار تو را دیدم، ولی نفهمیدمت، احساست نکردم.
و حالا مهری که بر این نامه می زنم، مهر ختم توست
پی نوشت:
این نامه را نه به دستان تو، که به دستان آب رود می سپرم. باشد که آخرین لکه های وجود تو -چشمانت- را هم از پارچه ذهنم پاک کند.
از او به خطا چشم خیالی دگرش بود
او سود گمان داشت، دریغا ضررش بود
با خنده مرا بوسه زد و رفت ولی دل
هرگز نپذیرفت که وقت سفرش بود
گفتا که ز ما یک نفر عاشق تر از آن است
از آنچه به ما گفت، که را در نظرش بود؟!
اکنون که ز ما هیچ اثر نیست در آن دل
ما نیز نگوییم زمانی اثرش بود
«افسوس که این فاصله ها کم شدنی نیست»
انگار چنین دور شدن ها هنرش بود
نویسنده: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هفتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: نیکو رحیم زاده
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سنتور: پارسا مصیبی فر
نوازنده سهتار: منا تقدیسی
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
آهنگسازی و تنظیم نهایی: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
نویسنده: مرضیه مجیدی پاریزی
شاعر: نیکو رحیم زاده
گوینده متن: مرضیه مجیدی پاریزی
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سنتور: پارسا مصیبی فر
نوازنده سهتار: منا تقدیسی
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی
آهنگسازی و تنظیم نهایی: پارسا محمدینژاد
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره هشتم
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
بگذار بنویسم، نوشتن در بین این همه هیاهو و دلواپسی تنها کاری است که از دست این دل نااشنای بی سامان برمی آید...
امروز داشتم نامه های گذشته را میخواندم، همان هایی که حتی یکبار هم به دیدنشان نرفتی
نامه اول؛ خاطرهِ اولین دیدارمان بود، یادت می آید
لرزش دلِ من و چهره سراسیمه و پر از اضطرابِ من که با دیدنت، به ارامشی ابدی بدل شد؛ تناقض قشنگیست...
نامه دوم؛ اولین دوستت دارم، که هزاران بار با خودم زمزمه اش کردم تا آن یکبار هرگز در خاطرم گم نشود...
خواندم و خواندم و خواندم تا در نهایت به نامه بیستم رسیدم؛
در این نامه دیگر نه رنگی از محبت بود نه امید و نه عشقی به تو
چطور میشود که آن عشق آتشینِ روز اول به سیاهی نامه آخِر بدل شود؟
گمان میکنم اشتباهی شده، کسی این وسط نامه هایم را برداشته و خاطرات سیاه خودش را برایم به یادگار گذاشته؛
اما من همچنان مینویسم، حتی در انتهای نامه هایم میگویم
دوستت دارم به امید دیدارت...
چطور میشود این همه تناقض را کنار هم جای داد؟
زندگی ای آمیخته با هزاران تناقضِ بی منطق
شناسنامه ام میگوید بیست و یکمین بهار زندگی ام در راه است، اما
من هر چه که فکر میکنم در زندگی ام بهاری نداشته ام، یا اگر داشته ام کسی آن هارا دزدیده است درست مثل نامه هایم...
اما اکنون بیست و یک نامهِ نوشته شده ای دارم که حتی یک نفر هم آن ها را نخوانده است، این تن رنجور مینویسد و هزار و یک بار دیگر هم که شده، مینویسد
تا شاید هزار و یکمین نامه زندگی اش خوانده شود...
هزار و یک نامه به بلندای داستان های شهرزاد زندگی ام
داشتم برایت مینوشتم که شعری از خاطرم گذشت
بگذار بخوانمش
《نیمه جانی بر کف، کوله باری بر دوش، مقصدی بی پایان...》
مقصدی بی پایان؟!
نه این درست نیست، نمیتوانم بپذیرم که ندیدنت، نبودنت تا اخِر ادامه دارد
عاشقِ بی معشوق نه فقط رنج فراق، بلکه رنج تهی بودن زندگی اش را هم به دوش میکشد...
زندگی این دخترک را که ورق میزنم، به هیچ چیز نمیرسم جز...
امید به دیدارت، همان چیزی که در انتهای تک تک این نامه ها نقش بسته است، این گره عاشقانه فقط به دستان تو باز می شود
پس
به دیدنش بیا...
نامه هایی مانده و ناخوانده از دوران دور
تلخ گرچه، می دهد زیر زبانم طعم شور
شور عشقت از پس خاطر نمی آید برون،
از ضمیرم می کنی با عقرب ساعت عبور
خنجر رامِش به پهلوی دلم ماندست، هان!
یادگارت را نگه کردم در آن تنگ بلور
شهرزادم، نامه هایم داستان های شبت
شهریارا، چون کنی از مرز شب بی من عبور؟
سال ها در نقض خود، در ره قدم برداشتم
گفته اند این راه، بی پایان و مقصد، خاک گور
گوش ها را بسته ام همچون در قلبم که تا
حبس ماند در دلم امید، می مانم صبور
سوی من آی و برونم بر ز پوچستان غم
باز گردانی به دستانی گره را گرچه کور
نویسنده: #مرضیه_مجیدی_پاریزی
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران
شاعر: #نیکو_رحیم_زاده
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران
#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_هشتم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🎙بخشی از #ویس جلسه نمایشنامه خوانی مرگ فروشنده ٢🕴
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقهی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_پانزدهم
@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱