کانون ادبی هنری سها
637 subscribers
546 photos
38 videos
7 files
92 links
کانون ادبی هنری سها

جایی برای دور هم جمع شدن،
جشن گرفتن،
خواندن،
نوشتن
و یاد گرفتن! 🌙🌱

جهاد دانشگاه علوم پزشکی تهران

ارتباط با ما :
@z_mahramian

آدرس اینستاگرام :
@Soha_javaneh
Download Telegram
Audio
🎙🎞 #پادکست نمایشنامه خوانی از دل گندمزاران
نوشته ویلیام سارویان

زمان نمایشنامه خوانی: ٢٨ دقیقه

📌نمایشنامه از دل گندمزاران در یک اتاق می گذرد به نام اتاق آمریکایی و مردم در این اتاق منتظر به دنیا آمدن خود هستند؛ در حالی که از همین الان می دانند زندگی آنها چطور خواهد گذشت و چطور خواهند مرد...

#نمایشنامه_خوانی #سها #جوانه #حلقه‌ی_ادبی_سها #پادکست #رادیو_سها #دور_خوانی #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums
📣 رادیو سها

بحر طویل 📜
دوچرخه شیرده
قسمت پنجم

🔸کاری از کانون ادبی و هنری سُها
🔹بحرطویل های هدهد میرزا - ابوالقاسم حالت

▫️گوینده: زهرا دوستی

#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums
Audio
📣 رادیو سها

بحر طویل 📜
دوچرخه شیرده
قسمت پنجم

بود دکان بزرگ لبنیات فروشی به سر کوچه ی بسیار شلوغی... 🐄🥛

▫️گوینده: زهرا دوستی

#جوانه #سها #پادکست #رادیو_سها #بحر_طویل #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums
🍰 کیک سینما - ۵

فیلم All quiet on the western side

⭐️ IMDB: 7.8/10

#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پنجم #سها #جوانه

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🍰 کیک سینما - ۵
"فیلم All quiet on the western side"

"جزئیات خیره کننده، احساسات پیچیده و جنگی میان حماقت و سادگی در رقصی زیبا و معاصر از هنر، کارگردانی، و موسیقی! "

پاول، جوانی رنگ پریده، خام اما خاص! فیلم در نگاه اول او را اینگونه معرفی میکند اما آیا این چیزیست که در ادامه هم از او خواهیم دید؟ رویای قدم زدن در پاریس و فتح فرانسه او و هم رزمانش را به سوی جبهه های غربی میکشاند، جایی که با انتظارات آن ها و حتی ما متفاوت است. اما ترس اینجا معنایی ندارد، درست است که ترس یکی از اصلی ترین عناصر شخصیت ها را تشکیل میدهد و نحوه تحول ترس به شجاعت اصلی ترین تغییریست که در پیشروی فیلم و  رشد شخصیت ها شاهدش هستیم، اما با دانستن بخش داستانی این عنصر، باز هم باعث نمیشود همراه پاول، بدنمان یخ نکند و زیر ماسک شیمیایی بزرگی که مجازات ترس اوست، نفسمان به شماره نیوفتد و این زیباترین و عمیق ترین ارتباطی است که با او برقرار میکنیم.
فیلم به جزئیاتی توجه میکند که شاید در هر فیلم جنگی شاهد آن ها نباشید! خون روی پلاک ها و خوردن غذای گرم بعد از مدت ها، گرمای دستان، زندگی بی نقص فرماندهان جنگی و تغییر سرنوشت انسان ها و آرزو هایشان در گرو ثانیه ها، جزئیاتیست که این فیلم را از مخمصه بزرگ کلیشه نجات داده است!
شاید طبق نام فیلم در جبهه های غربی همه چیز امن و امان باشد اما قطعا درون پاول و هزاران انسانی که او نمادی از آن هاست همه چیز آنقدر در سایه امنیت قرار ندارد.
اتفاقاتی که در روند فیلم رخ میدهد در عین پیچیدگی و سختی، بسیار ساده تر از آنچیزیست که انتظار دارید! و این نشان دهنده دنیای درون پاول است. گاهی اوقات احساس میکنید این دنیا و جنگ فقط مختص اوست ! دنیایی که تنها به او و احساست پیچیده اش شباهت دارد و گاها با جهان ما سازگار نیست و این خود از نبود دیالوگ در صحنه های بسیاری خبر میدهد و چه انتخاب هوشمندانه ای بهتر از این؟
اگر میخواهید زیبایی سینما را باری دیگر تجربه کنید، این فیلم با بازی درخشان Felix Kammerer پیشنهاد ما به شماست…

#ستاره_آزاد
دانشجوی پزشکی ورودی 1401 دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #کیک_سینما #معرفی_فیلم #قسمت_پنجم #سها #جوانه

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Audio
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم

مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم می‌نویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده می‌کنم...

نویسنده: نیلوفر خیرخواه
شاعر: امین طالبی
گوینده متن: نیلوفر خیرخواه
گوینده شعر: فاطمه زهرا خلیلی
نوازنده سه تار: امیررضا عرب
نوازنده گیتار: امیرحسین کاظمی
نوازنده پیانو: یاسمین گیویان
نوازنده سازدهنی: آرمین طهماسبی

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
🖋 نوشتم و نخواندی– شماره پنجم

مدت زیادی است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. از شما چه پنهان، حتی همین حالا که دارم می‌نویسم، انگار دستانم را به خونِ کاغذ آلوده می‌کنم.
می‌ترسم بنویسم و همین چیزهایی که بی‌محابا پشت هم می‌بافم، دور گردنم بیفتد و جانم را بگیرد.
نمی‌دانم چرا کلمات از دستم فراری شده‌اند، دست تکان می‌دهم تا یکی دوتا خوبشان را برایتان بگیرم اما مشتم را که باز می‌کنم خالی‌ست. پس چه بنویسم؟
در و دیوار ذهنم از هجوم فکرها نم زده و دارد مرا از درون پوک می‌کند. چه بنویسم؟

قرار بود این متن عاشقانه باشد
اما تقصیر من چیست؟ تو نیستی که اگر بودی، موهای این نوشته را شانه می‌زدم، اتو کشیده‌تر می‌نوشتم، لبخند می‌آویختم از نقطه‌هایش و تو را می‌گذاشتم بالای سر تک تک این کلمات.
تو اگر بودی،
اصلا کاغذ اینطور در خودش جمع نمی‌شد که هیچ، کلمات به تنش سیخ می‌شدند و بر خطوط تنش نت‌های صدایت را می‌سرود.
تو اگر بودی، دیوار ذهن که هیچ، دیوار چین را فرو می‌ریختیم و از نو، می‌ساختیم.

تو نیستی که اگر بودی، قاب عکسمان از همین دیوارهایی که باهم سبز رنگشان کردیم، پژمرده نمی‌شد و نمی‌افتاد؛ پنجره‌ها آفتاب را از این خانه نمی‌دزدیدند و کبوترها از پشت‌بام قهر نمی‌کردند.
تو نیستی اما سایه‌ات در کنارم روز به روز قد می‌کشد. می‌ترسم آخِر آنقدر بزرگ شود که مرا هم در تاریکی‌اش فرو بَرَد.
راستش را بخواهی، همه امیدم به همین برف‌هاست. به اینکه رد پایت را پوشانده باشند و تو نشانی خانه را گم کرده باشی. اما آخَر کدام برف؟!
این منم که تو را، همراهم را، راهم را گم کرده‌ام، در میان این خیابانی که کوچه‌ها در دلش می‌پیچند و خاطره بالا می‌آورد.
تقصیر من که نیست،
شانه‌هایم بهانه‌ات را می‌گیرند؛ توده ابری بزرگ در چشمم رفته که هرچه جان می‌کنم بیرون نمی‌آید. ای کاش نگاهت را در آینه جا نمی‌گذاشتی، عطرت را میان صفحات کتابی که هدیه دادی پنهان نمی‌کردی و پیش از رفتن، خاکستر سیگارت را روی ته‌مانده رنگ این زندگی نمی‌تکاندی.

به یاد می‌آوری؟! یادت هست که با انگشتانم بازی می‌کردم و از ترسهایم برایت می‌گفتم؟ هیچ، فقط خواستم بگویم پس از تو، با تمامی آنها هم‌آغوش شدم. دلتنگی‌ات زیر چشمهایم را سیاه کرد، درد گوشه‌ای از قلبم را از کار انداخت، تنهایی سیاهی موهایم را گرفت، نبودنت لبخندم را دزدید. اما چیزی نیست.
گمان می‌کردم پاییز بدون تو، پای رفتن نداشته باشد اما رفت. می‌ترسیدم شمع‌های تولدم خاموش نشوند. گُر گرفتند، مرا سوزاندند، اما خاموش شدند. سرمای دی‌ماه هم آنقدر که فکر می‌کردم اگر نباشی و کتت را بهم تعارف نکنی، سخت باشد، سخت نبود. تمام شبهایی که می‌ترسیدم آسمان لجاجت کند و صبح نشود، صبح شد. من بدون تو غذا خوردم، خوابیدم، در خیابانها راه رفتم، به ماه خیره شدم. همه چیز گذشت فقط نمی‌دانم در این میان نفس هم می‌کشیدم یا نه.

حالا مانده آخِرین قرارمان، قدم زدن در اولین برف تهران، چیزی نیست؛ از پس آن هم برمی‌‌آیم.
اینجا همه‌چیز مرتب است. بازنگرد؛
بازنگرد که دیگر آمدنت هم مرا زنده نخواهد کرد...

هوا ابریست در چشمم ولی باران نمی‌گیرد
دلم دریای اشک اما رهِ طغیان نمی‌گیرد

کلامی را هم‌آورد خروش دل نمی‌بینم
و گر بینم، دم گفتن، زبان فرمان نمی‌گیرد

اگر آشفته گفتم، بگذر از من، موپریشانم!
که زلف واژه‌ها بی‌شانه‌ات سامان نمی‌گیرد

تو هرچند از کفم رفتی چو برفی در تَفِ آتش،
ستم‌ها با دلم کردی و دل تاوان نمی‌گیرد،

چنان عشق تو جا خوش کرده در قلبم، که کس جایش
به صد ترفند و مکر و حیله و دستان نمی‌گیرد

چو رفتی، برنگرد! این مُرده را تنها رهایش کن!
که دیگر آتش جانت در این بی‌جان نمی‌گیرد

من آن رودم که سر بر سنگ‌ها کوبید و در دل گفت:
«جهان سخت است و با سختان دمی آسان نمی‌گیرد»

نویسنده: #نیلوفر_خیرخواه
دانشجوی پزشکی ورودی ١۴٠٠ دانشگاه علوم پزشکی تهران

شاعر: #امین_طالبی
دانشجوی دندانپزشکی ورودی ١۴٠١ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#کافه_هنر #چای_ادبی #رادیو_سها #پادکست #جوانه #سها #نوشتم_و_نخواندی #قسمت_پنجم

@Soha_javaneh
@javaneh_tums 🌱
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - قسمت پنجم

عینک
نویسنده: #زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_پنجم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam
Forwarded from Medinotes
👩🏻‍⚕🧑🏻‍⚕ Medinotes - عینک

ماه اول اینترنی ماه عجیبی‌ست. هیچ فرقی با یک استاجر نداری ولی از تو انتظار دارند کارهایی را انجام دهی که تا به حال نکردی و پاسخ سوال هایی را بدانی که نخواندی. وارد بخش چشم که شدیم، رزیدنت سال یک ما را صدا کرد و گفت " من دکتر حمیدیم، مسئول شما. پشت باجه یک بشینین و مریض ببینین که استاد خیلی حساسن!"
به دو اینترن همراهم نگاه کردم و هر سه با لبخندی بر لب، به هم خیره شدیم. بخش چشم استاجری مان در دوران کووید بود و دو هفته تمام آف بودیم. دریغ از یک بار مریض دیدن و کار با اسلیت لمپ.
مثل چند انسان اولیه که گوشی دستشان داده اند به اسلیت لمپ نگاه کردیم. بالا پایینش کردیم. به لنزش دست زدیم. می‌دانستیم باید روشنش کنیم ولی هر پیچی را که چرخاندیم چیزی روشن نشد. بیماران ما سه نفر را نگاه می کردند که هر کدام افتاده بودیم به جان یک قسمت از دستگاه و با فشار دادن یک دکمه کل اسلیت لمپ بالا پایین می‌شد ولی روشن نه!
چند روز طول کشید تا عادت کنیم به نشستن پشت اسلیت لمپ و روشن کردنش و معاینه. کم کم داریم روی روال می افتیم. پلیسه در می آوریم و فکر می کنیم کسی شده ایم. وقتی یک عفونت چشم می‌بینیم با اعتماد به نفس حرف های رزیدنت ها را تکرار می کنیم و پزشک بودن را تمرین می کنیم.
اول صبح است و هفته دوم. یک مادر و پسر آمده اند اورژانس. پسر وضع بینایی خوبی ندارد. یکی از اینترن ها شروع می کند به معاینه کردن و شرح حال گرفتن از پسر. کارش که تمام می‌شود میبینم مادر هم نوبت دارد.

- بیا مادر جان من میبینمت
+ دستت درد نکنه خانم دکتر
- بفرمایید. مشکل چیه مادر؟
+ من خوب نیبینم. تاره. گوشی که میگیرم دستم چشمام خطا ره نمیبینه
- چند وقته این مشکل براتون به وجود اومده؟
+ خیلی وقته! یه سالی هست
- اگه یه سالی هست چرا اومدین اورژانس؟
+ پسرمه آوردم برا چشمش، گفتم چشمای منم بیینین.
- عینک میزنی مادر؟
+ ها، دارم
- عینک میزنی چطوری؟ موبایل رو میتونی ببینی؟
+ ها ها، خطا ره عالی بیینوم. هیچ مشکل نی.

در آن لحظه کلی حرف هجوم آورد به ذهنم که داشتم فکر می کردم کدام را بگویم. از کی شاکی باشم؟ از این مادر که نوبت گرفته بود تا در اورژانس شماره چشم و عینک برایش تجویز شود؟ از تریاژ که بدون هیچ گرفتن شرح حال و حساب و کتابی هر کسی را می فرستند اورژانس؟ از خودم که کاره ای نیستم؟ بیشتر خنده ام گرفته بود از این همه پارادوکس و هرج و مرج. اینجا یک بیمارستان تخصصی چشم است ولی اورژانسش پر است از بیماران غیر اورژانس.

- خب مادر عینک بزن همیشه. برو به سلامت.

#زهرا_محرمیان_معلم
پزشکی ورودی ٩۶ دانشگاه علوم پزشکی تهران

#پزشکی_روایی #medinotes #صدای_درمان  #قسمت_پنجم #مدیکیشن #سها #جوانه #کافه_هنر

@Medii_notes 🩺
@Soha_javaneh
@MedicationTeam