کانال رسمی شمسی جلفا( رمان هایی با دیدگاه های روان شناختی)
130 subscribers
11 photos
6 videos
5 files
24 links
روایتی از عشق با آرزوهای کبود
زمان پارت گذاری ساعت 14
لطفاً قضاوت نکنیم قضاوت مختص خداست.
کاربر انجمن هنر مهبانگ📗
رمان دست سرنوشت زیر چاپ


جهت ارتباط با نویسنده
@jolfa_1362
Download Telegram
سلام ظهرتون بخیر عزیزان
بچه‌ها من امروز داغون هستم. امروز داستان نمی‌فرستم. نوشتم ولی ادیت لازم داره. اگه تونستم آخر شب براتون ارسال میکنم
#پارت۴۱۱
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

فرهاد آدم اذیت کردن نبود اما آن روز حسابی دلش یک انتقام سخت می‌خواست انتقامی که ته دلش را آرام کند.‌ برای او هم سخت بود که زن زندگیش را از دست بدهد چرا که چندین سال برای رسیدن به رها صبر کرده بود درس خوانده بود و تمام سختی‌ها را به جان خریده بود. درست آن روزهایی که به عشقش رسیده بود، برای همیشه از دستش داده بود. این برای او خیلی سخت و گران تمام شده بود.

او سال‌ها بعد آن ماجرا هم روحی و هم جسمی اذیت شده بود. سوای مشکلات روحی و دوری از عزیز دردنه‌اش در یک بیمارستانی چندین عمل زیبایی انجام داده بود ولی با این حال هیچ به فرهادی شباهت نداشت‌‌ که رها عروس او شده بود. سر و صورتش و پشت دستانش حسابی سوخته بود. حتی آثار سوختگی در گردن هم مشخص بود.

فرهاد پر صدا نفسی عمیق کشید که بیشتر به آه شبیه بود. دست بر پشت گردن خود گذارد معلوم بود خسته بود. لبش را گزید و شروع به حرف زدن کرد.

- اون روز شوم خیلی برام بد تموم شد. کاش پام می‌شکست و هیچ وقت اون مسافرت رو نمی‌رفتم. من گول الوندی نامرد رو خوردم. سرم خیلی کلاه گذاشت. خیلی ازم چک و سفته گرفته بود. چون همیشه چک ها رو پاس می‌کرد نگران چک‌ها نبودم، خیلی راحت چک‌های چند میلیونی کشیدم و اون نامرد روزگار در حقم نامردی رو تموم کرد و همه رو دست مردم داد. من نمی‌دونم آخر و عاقبت اون چک‌ها چی شد ولی وقتی بعد مدت‌ها رفتم دم در خونه فهمیدم که خانواده‌ام بر اینکه مورد لعن و نفرت مردم قرار نگیرم خونه ام رو فروخته بودند من هر چی که جمع کرده بودم به یکباره از دستم در رفت. اون خونه لعنتی و نفرین شده وقتی داشت آوار میشد من‌ هم سوختم هم باختم. در حالی آتیش گرفته بودم و همه جام داشت می‌سوخت صدای جلز و ولز سوختن سر و صورتم رو با همین دو تا گوش‌هام‌ شنیدم. در حالی که همه لباس‌هام آتیش گرفته بود خودم رو از پنجره طبقه دوم پرت دادم بیرون. خیلی می‌ترسیدم ولی آدم خیلی جون دوست‌ هست بهترین کار همون بود که بپرم پایین شاید یه راه نجاتی می‌یافتم ولی با همون بدن گر گرفته تا پام به زمین خورد با کله رو زمین پلاس شدم با خاک‌های دور و بر خودم آتیش لباس‌هام رو خاموش کردم اما درد بدنم داشت بیشتر میشد و من داشتم از درون شعله‌ور می‌شدم اون لحظه دیگه گفتم کارم تمومه. چون احساس می‌کردم دارم بخاطر درد سوختگی از هوش میرم. تکانی به خودم دادم بلکه از پشت ساختمان به طرف جلو بیام ولی کمرم آسیب دیده بود. همانجا نقش بر زمین شده بود حالم بد بود ولی بهتر از آتیش گرفتن بود. احساس می‌کردم که بین آسمان و زمین معلق هستم چشمام داشت بسته میشد. خیلی زور زدم که کسی را برای کمک کردن صدا بزنم چند بار کمک گفتم نمی‌دونم از کجا چند تا مرد هیکلی پیداشون شد که همشون دست به ماشه بودند. ترسیدم و استرس تمام وجودم را با شدت فرا گرفت با همه اطظرابی که داشتم هنوز تلاش می‌کردم که زنده بمانم. نمی‌خواستم چشمانم را ببندم اما لحظه‌ای چشمانم را بستم و تا با زور چشمانم را باز کردم صدای شلیک گلوله آمد.‌ نمی‌دونم اوضاع چه شده بود ولی صدای شلیک رو شنیدم. بنظرم آن لحظه پلیس سر رسیده بود. اون مردها که همشون دست به تپانچه بودند خیلی سریع مرا روی دوش خود انداختند و به سمت ته باغ دویدند.
#پارت۴۱۲
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

تا وارد سالن زیر زمینی ته باغ شدم. گوشه‌ای پرتم‌کردند. کمی نا‌خوش احوال بودم وقتی با یک نظر در اطراف میشد فهمید آنجا بیشتر به اتاق عمل شبیه بود من تازه متوجه شدم که از اون آدم کثیف چه ضربه‌ای خوردم. من با کله تو لجن و باتلاق گیر کرده بودم از خدا اون لحظه کمک خواستم. تو و خودم رو به خدا سپردم. خیلی طول نکشیدکه یکی از مردها مرا از آنجا به اتاقی که نمور بود منتقل کردند و تا من به یک اتاق دیگر رفتم سر و صدایی بلند شد. حواسم جمع نبود به گمانم پلیس آمده بود که سر و صدا بلند شده بود. چشام بی خودی بسته شدن و من اصلا نفهمیدم که چند روز از آن واقعه گذشت که من تازه به هوش آمدم. همون روز من بی هوش شده بودم و اصلا هیچ دلیلی برای بی هوشی هم ندارم نمی‌دونم اصلا چی شد که بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم که تو یک بیمارستان بودم. همه‌ بدنم سوخته بود و هیچ کس بالای سرم نبود اون نامردی که من رو به اتاق برده بود نمی‌دونم چطوری و چرا من و خودش رو قایم کرده بود که اصلا پلیس ندیده بود اما گویا بعد چند روز من رو تو دشت اطراف شهر ول کرده بود و رفته بود از قضا من رو یه پیرمرد پیدا کرده بود که خیلی مهربون بود من رو به بیمارستان رسونده بود و کلی ماجرا که اصلا جاش نیست اینجا بگم. خلاصه که خیلی اذیت شدم نمی‌خواستم با اون وضع کسی من رو ببینه. حتی نتونستم به پدر و مادرم هم زنگ بزنم و بگم که زنده هستم. میدونستم که چند وقتی گریه میکنن و من برای همیشه از یادشون میرم. ولی اون جوری دیدن من براشون خیلی از مرگ عذاب آور‌تر بود. وقتی هم که بعد یه مدت پشیمون شدم آمدم دنبالت اما شما دیگه تو اون خونه نبودی. همه جا گشتم. از همه فامیل آدرس تو رو خواستم اما هیچ کس از تو خبر نداشت. حتی خونه عزیز هم رفتم اونا هم ازت خبر نداشتن. وقتی که از همه مایوس شدم گفتم دیگه حتما با اون پسره ازدواج کردی وگرنه دلیلی نداره که کسی که محل زندگیت رو بدونه و به من نگه.
خیلی عذاب کشیدم. عذاب دوری از تو برام خیلی سخت تمام شد. تا اینکه چند ماهی صفا رو زیر نظر داشتم و بلاخره تو‌رو پیدا کردم. وقتی دیدمت خوشبختی. به خودم نهیب زدم که برم دنبال سرنوشت سوخته خودم. اما پای رفتن نداشتم الان اومدم که برگردنمون. تو زندمن بودی مکه این طوری نبود. چرا ولم کردی اخه
#پارت۴۱۳
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
- من دیگه زن تو نیستم فرهاد. این رو میفهمی. من زن و همسر شهیاد شدم چون دیگه چاره‌ای برام نمونده بود. آقاجون بازم من رو به زور زن شهیاد کرد. برام خیلی سخت بود بعد رفتن تو که زن شهیاد بشم اما به زور و اجبار ازدواج کردم. چند ماه اول زندگی برام خیلی جانکاه بود. با آنکه من روزی عاشق شهیاد بودم ولی از روزی که تو با قدرت در دلم نشستی اون حایگاهسو از دست داده بود. روزهای سختی رو با شهیاد آغاز کردن ولی اونم مثل خودت آقا بود خیلی با دلم راه اومد که تونستم باهاش زندگیمو نگه دارم. خیلی زجر کشیدم. اونم زجر کشید اونم هر چی از دنیا زخم خورد همه‌اش از عشق بود ولی پا به پای من آمده بود اون حتی جون خودش رو بخاطر من به خطر افتاده بود. همون روز که تو شوم تو‌ ویلا به پای اون شلیک شده بود و اون یه عمر لذت راه رفتن ساده رو از دست داد. اون الان هم که الله لنگان لنگان راه می‌ره. همه ما از عشق ضربه خوردیم. تو به نوعی شهیاد یه جور و من از همه بدتر. سال‌ها از زندگی من و شهیاد می‌گذره ولی من متوجه شدم که بخاطر همون قرص‌هایی که تو از شرکت آورده بود من دیگه نمی‌تونستم که بچه‌دار بشم. خیلی دکتر رفتم. خیلی دوا و درمون کردم خودمون رو. ولی آخر سر متوجه شدیم که همون قرص باعث نازایی میشد.
فرهاد عصبی بود از اینکه رها داشت از مکنونات قلبی خودش پرده بر می‌داشت ناراحت میشد با غیظ گفت:
- اینا به من ربطی نداره. تو زن من بودی و الان ازت شکایت کردم. از دستت ناراحتم. نباید این کار رو می‌کردی اگه دوستم داشتی نباید این اتفاقات می‌افتاد.
#پارت۴۱۴
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


رها آب دهانش را قورت داد.

- متاسفم منم دلم می‌خواست همون جوری زندگیم پیش بره که دوستش داشتم ولی می‌بینی که منم زجر کشیدم، منم اذیت شدم.

فرهاد روی پاشنه خود چرخید و لبخند تلخی را بر لب آورد.

-هر روز دلتنگی برای تو من رو در بغل می‌گرفت هر روز نداشتنت سلاخی‌ام می‌کرد‌. قشنگ من! محبوب من! نمی‌دونستم باید سرم رو به کجا بذارم که یاد تو نباشه.
دوست داشتنت تو این همه مدت مثل دوست داشتن عصر پنج‌شنبه‌ها بود. همش دو دل بودم نمی‌دانستم باید پایبند به عشق تو می‌ماندم تا آخر سر جان بدهم یا که می‌ماندم و خودم را با زحمت به صبح جمعه می‌رساندم تا که تنها و غریب و دل شکسته خودم را به گوشه دلتنگی عصر جمعه نزدیک و نزدیک‌تر بکنم. واقعا دیگه من بریدم و نمی‌دونم تا کجا میشه تو رو دوست داشت تا چه زمانی میشه تو رو دوست داشت اما گویا عشق تاریخ انقضا نداره و من تا هستم عشقت تو هم در درونم هست.

دوباره تلخ خندید و نالید.

‌- چرا من اینا رو دارم به تو میگم تا همین چند لحظه پیش می‌خواستم که سر به نیستت کنم اما دارم برات از دلتنگی‌هام میگم.

او خود را به یک قدمی رها رساند. چشمان رها شبیه کاسه خون شده بود. پشت پلاک‌هایش از گریه زیادی پف کرده بود. سخت بود که مقابل همسر اولش آنگونه بایستد. فرهاد عاشقانه نگاهش می‌کرد و حتی پلک هم نمی‌زد.

- دلم می‌خواد لبم رو نرم و آروم روی لبت بذارم و در آغوشم بگیرمت. می‌خوام که حاضر باشی برای یک شروع یک عشق بازی.
برات لباس خواب گرفتم. از همون لباس توری خوشگل قرمز که دوستش داشتی.

مستأصل و مغموم نالید.

- من زن تو نیستم فرهاد. این رو بفهم. من می‌میرم فرهاد، اگه این بار هم من رو از شهیاد جدا کنن. دووم نمیارم. خواهش می‌کنم از اینجا برو. همه چیز بین ما تمام شده. هیچی دیگه بین ما نیست. من و تو زن و شوهر نیستیم. ازت تمنا می‌کنم که زندگیم رو به من ببخشی. به والله منم دلم نمی‌خواست زندگی این جوری پیش بره. یه‌مدتی رو تو خونه مامان نسرین زندگی کردم ولی سر و کله چند تا خواستگار سمج پیدا شد. قصد ازدواج نداشتم و تنها راه نجاتم از اون مخمصه فقط درس خوندنم بود. اونجا تو شهر خودمون هم نمی‌تونستم درس بخونم چون که هر روز باید شهیاد رو می‌دیدم. هر روز باید دچار عذاب وجدان می‌شدم. برا همین تصمیم گرفتیم که بدون اینکه به کسی اطلاع بدیم خونه و زندگی چند ساله رو آقاجونم رو ترک کنیم و اومدیم مشهد. گفتن این حرفا آسونه ولی هر کدوم به اندازه کندن کوه برام سخت بود من زیر مشکلات روحی داشتم له‌میشدم. هر روز در غم دوری تو تب می‌کردم و حالم برات خراب بود. خیلی بی سر و صدا از شهر و کوچه مون آواره شدیم و اومدیم تو همین خونه که تو الان دور تا دورش رو آتیش زدی. بلاخره بعد یه مدت عمو حسین و مامانت رو جلوی خونمون دیدم. حتی نمی‌خواستم که اونا رو هم ببینم چون با دیدنشون هم اونا ناراحت میشدند و هم من. اونا رو خود آقا جون دعوتشون کرده بود و گفته بود که چاره‌ای برای زندگیم تبیین کنند. اونا اومدن و بعد دو سال من رو وادار کردند که به شهیاد جواب بلی بگم. اونا خودشون برام جشن گرفتن. هر چند که براشون خیلی سخت بود ولی این کار رو در حق من کردند.
#پارت۴۱۵
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
فرهاد عصبی شده بود.

- من حوصله شنیدن اراجیف تو رو ندارم. بسه دیگه این قصه.

دندان‌هایش را از روی حرص هم سابید.

- دیگه زنده زنده چالش می‌کنم کسی رو که بخواد تو‌رو از من بگیره. یا باید مال من باشی یا که باید در آتیش این شعله‌های روشن کرده بسوزیم.

الان رو به روت منم. شوهرت برگشته باید بهش برسی! یادمه یه روز که دیر اومده بودم داشتی از دوری و نگرانی من می‌‌مردی. پاشو خودت رو برای من حاضر کن لباس خوابت رو هم بپوش!

تمام تن رها یخ بست با چشمان گشاد نگاهش کردو لب زد.

-چی میگی دیوونه! تو اصلا شوهرم نیستی!

خنده مردانه‌ای کرد و به سمت رها خم شد و لب زد.

-پس چطور قبلا عقدت کردم؛ رها تو مال من بودی یادت که نرفته؟!

گونه‌های رها داغ شد و شرمزده در حالی که ضربان قلبش از شدت ترس تعرض فرهاد پر تپش می‌زد گفت:

-بودم اما الان نیستم من زن یکی‌دیگه‌ام!

چشمان فرهاد از شدت خشم قرمز شده‌بود و صورت مردانه‌اش به کبودی می‌زد هرآن ممکن بود از شدت عصبانیت سکته کند و رها هیچ‌کاری نمی‌توانست انجام بدهد. حرصی به رها توپید.

-یالا همین حالا این لباس خواب کوفتی بپوش و به یاد اولین شب باهم بودنمون دلم‌و ببر. این حق منه. حقی که تو ازم گرفتی‌. دلم تنگه برای بغلت.

زمزمه کرد.
- فرهاد!

فرهاد از شنیدن نامش مست شده بود تعادل خود را برای لحظه‌ای از دست داد. از جایش بلند شد. رها هم ترسیده بود بلند شد و قدمی به عقب رفت و به دیوار چسبید. فرهاد جا پای قدم‌های رها گذاشت و تنش را به او چسباند. با خواستن نگاهش می‌کرد. قلب رها به در و دیوار سینه اش می‌کوبید. به نشانه آنکه فرهادرا از خود دور کند دستش را روی سینه‌ فرهاد گذارد و لب به خواهش باز کرد اما فرهاد گوش شنوایی نداشت و حسابی تب داشت.

- این کار از تو بعیده فرهاد. خودت می‌دونی که داری بزرگترین گناه بشریت رو انجام میدی. من حامله هستم می‌فهمی می‌خوایی چکار کنی؟

نگاهش هنوز بر صورت رها مکث کرده بود. هنوز هم عاشقانه نگاهش می‌کرد هنوز هم او برای دلربایی از یک زن مرد همه چیز تمامی بود. هنوز هم خوب بلد بود چگونه یک زن را به یک رابطه عاشقانه دعوت کند اما رها دیگر رهای همیشگی نبود اسیر احساسات نبود و هوس در زندگی‌اش معنی نداشت چرا که او فقط حالا محرم شهیاد بود. شده بود خود را بکشد اما اجازه نمی‌داد که فرهاد به او دست درازی کند.
فرهاد در صدایش غم عالم را انبار کرده بود
- چطور راضی شدی ازم بگذری در حالی که من سال‌ها در حسرت وصال تو صبر کردم.
قَريبٌ مِن‌القَلب ولوبينناألف‌بَلد:
به قلبم نزدیکی حتی اگر بینمان هزار شهر فاصله باشد.
#پارت۴۱۶
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

-دلم هوای زنم رو کرده دلم بدجوری حلالم‌ رو می‌خواد. این که گناه نیست. تو خودت رو به کوچه علی چپ زدی من که طلاقت ندادم. من هر روز به شوق پیدا کردن تو شبم رو روز کردم.

صدای رها به زور شنیده می‌شد. انگار که ته چاه بلند شده بود و صدایش به سختی در گوش کسی می‌نشست. باحالت خفه و گرفته‌ای لب به ناله باز کرد.

- تو حالت خوب نیست اصلا نمیدونی چی داری میگی؟

پوزخندی زد که اصلا به دل رها ننشست.

-واضح تر از اینکه می‌خوام با زنم باشم. چیز عجیب و غریبی نگفتم. تو سختش می‌گیری رفیق.

حال رها را حرف فرهاد بد کرد این مرد از جان همسر قبلی‌اش چه میخواست و دنبال چه آمده بود برای رها جای سوال بود. او بغض به گلو چسبیده خود را قورت دادم و با ناراحتی شروع به حرف زدن کرد.

- همه چیز یهویی عوض شد قرار بود که باهم زندگی رو ادامه بدیم اما نشد و این دست من نبود.

فرهاد به تلخی زهر خندید دلش را رها آزاده خاطر بود هر حرفش همچون شمشیر بران بر قلبش تیزی می‌کشید. از دستش عاصی بود اما آنقدر خوب و خصلت مردانه داشت که به یک زن که در وجودش فرزندی را بزرگ میکند با خشونت رفتار نکند هر چند که رفتار او رها را تا مرز سکته پیش برده بود و او را به تنه پته انداخته بود. فرهاد با آرامش سوال کرد.

-رها من شوهر بدیم؟!

دل رها برای بغض کلامش ریش شد
او به رها نزدیک شد و رها دیگر هیچ جای فرار کردن هم نداشت .دستش را به طرف سرم آورد گویا قصد داشت که دست نوازش بر سر عشق خود بکشد.

- من بهت بدی کردم! چه گناهی مرتکب شدم که تاوانش این بود که زندگیم به این شکل بیفته. نکنه دیگه دوستم نداری! نگو که من دیوونه میشم.

روی پنجه‌ی پا بلند شدم. هر چه قدرت داشتم بر سر دستانم ریختم و او را عقب هول دادم. درست بود که من زن و همسر او شده بودم ولی هم اکنون ما بهم نامحرم بودیم.
او لب‌هایش را تکان داد و خمار پچ زد.

- دوست دارم که شروع کننده یک عشق بازی طولانی باشم. دلم حلالم رو می‌خواد.

دستانم که بر سینه‌اش خورد نمی‌دانم تب داشت یا چیزی خورده بود که آنگونه حالاتش به مستی می‌زد.


از من رو گرفت و محکم مشتی بر دیوار کوبید.

- مگه من جرمی مرتکب شدم که این طوری روبه رویم ایستادی من که هنوز بهت دست نزدم این طوری پریشونی. تو خودت می‌دونی که تمام نقطه ضعف منی.
#پارت۴۱۷
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

رهابه او خیره ماند در حالی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود سخت نفس می‌کشید همان جا پس افتاد و صدای افتادنش بر زمین چنان لرزه‌ای بر کف زمین انداخت که گویی برای لحظه‌ای زلزله‌ای شد.


مامان نسرین با حالت دوان سوی دخترش دوید و فرهاد متوجه شد که رها پس افتاده است.
زبانش‌قفل شده بود و یارای هیچ حرف زدن نبود.استخوان‌های فکش منقبض شده بودند و قلبش بیشتر از همیشه می‌کوبید. او نقش بر زمین شده بود و گوشه‌ای از قلبش پاره پاره شد و به دنبال آن احساس بد تکه‌ای از قلبش از جا کنده شد.

آن لحظات آسمان در حال ورق خوردن بود و با هر برگ جدیدی خوردن زندگی رها نیز دچار تغییر و تحول جدی می‌شد. فرهاد قصد دست درازی به او نداشت فقط آمده بود که به بگویید که بیش از اندازه برایش اهمیتی دارد. می‌خواست به او بفهماند که بخاطر او از همه چیز خود گذشته است و انتظار آن را نداشت که رها دوباره ازدواج بکند. او به قصد گفتن درد تنهایی و غم‌هایش آمده بود. می‌خواست به او تفهیم کند که هر روز به اندازه دو شب برایش دلتنگ میشد. آمده بود بگویید که دلتنگی یه پاداشه. پاداش دوست داشتن! می‌خواست با ادعا بگویید که تو که عاشق بودی با دوست داشتن اشنا بودی مگه دلتنگ نبودی که رفتی ازدواج کردی؟

نفسش را بیرون داد و دست بر کمرش زد و سپس شروع به حرف زدن کرد.

- ناعادلانه‌ترین پاداش دنیا همین دلتنگی هست. این همه مدت نمی‌دونستم که تو اصلا دلتنگ من هستی یا نه. همش این همه مدت دنبالت بودم که پیدات کنم و بهت بگم که بیا هوای دل هامون رو داشته باشیم من فکر میکنم ناعادلانه‌ترین پاداش عاشق شدن دنیا، همین دلتنگیه. بیا هوای دلتنگ‌هامو رو بیشتر داشته باشیم. مراقبشون باشیم …

فرهاد منطق را کنار گذاشت بود و درگیر احساساتش بود وقتی حرفش تمام شد ساکت شد و همان جا به گوشه دیوار تکیه داد. مامان نسرین هم ناراحت بود و هیچ کاری نمی‌توانست بکند او‌خودش هم در گیر عواطفش بود فرهاد را مثل پسر خودش دوست داشت و حالا که او را آنگونه پریشان و رنج دیده یافته بود ناراحت بود اما حال اکنون دخترش او را بیشتر می‌آزرد دخترش رها زن حامله‌ای بود که حالا با حرف های همسر قبلی خود پس افتاده بود چند سیلی آرام بر گونه رها نواخت که تا از حالت بی هوشی در بیایید اما او همچنان بی کلام نقش بر زمین بود بشگونی از رانش برداشت که صدایی خفیف از رها بلند شد تا او اخی گفت مامان نسرین خدا را شکر کرد و رو به فرهاد گفت:

- متاسفم که شرایط این جوری شد ولی تو رو خدا دست از زندگی رها بردار. رها بعد گذشت چند سال تازه داره زندگی می‌کنه.

لبان فرهاد به تلخی پوزخندی زد.

- آدما که به دوست داشتن عادت کنم دیگه براشون سخت میشه که از عادتشون دست بردارن آدم که نمیتونه عادتش رو تغییر بده تغییر رفتار خیلی سخته و من برا فراموش کردنش خیلی تلاش کردم و بر عکس اصلا موفق نشدم هر چی خواستم بی خیال‌تر باشم جدی‌تر شدم که رها رو پیدا کنم.
#پارت۴۱۸
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
ترسناک‌ترین نقطه این فاصله که بین ما بوده اینه که نمی‌دونستم من رو فراموش کردی یا که دوستم داشتی و دیگه در قلبت رو به روی هیچ کس دیگه بازش نکردی.

آهی لرزان پی حرفش از سینه اش بلند شد لختی سکوت کرد انگار تازه باورش شده بود که رها را برای همیشه از دست داده انگار تازه از خواب بیدار شده بود با نگاهی عمیق به صورت رها زبان به سخن گشود.

- من سال‌ها چشم انتظار تو بودم تا فهمیدم ازدواج کردی هر روز گریه کردم هر بار که گریه‌ام می‌گرفت خون به دل میشدم و با دستان خود آرزوهایم را یکی پس از دیگری می‌کشتم. من تا رها رو پیدا کردم فکر کردم که به تعبیر رویاهام نزدیک می‌شم اما زهی خیال باطل. فهمیدم رها ازدواج کرده و فرشته‌ای تو دلش هست دیگه مطمئن شدم که محال ممکنه که رها مال من بشه اما اومدم به عشق بگم که عشق پاسبان می‌خواد، یک عاشق بیدار می‌خواد یکی می‌خواد که از بوق عشق تا آخرش وفادار بمونه فقط اومدم بهش بگم که هنوز او در من هست و در قلبم جاری هست. رها هنوز هم از ذهنم بیرون نرفته و حالا حالا در قلبم جاری و ساری خواهد بود. خاله نسرین! می‌خوام بدونید که در حق من ظلم کردید اما یادتون باشه که من عاشق رها بودم نه دشمنتون! به زبان ساده بگم که رها خیلی برام عزیزه. من اونو دوستش داشتم و این زیباترین و ساده‌ترین تعبیر عشقه.
مامان نسرین که با گوش‌های تیزی به حرف های فرهاد گوش سپرده بود از گوشه چشمش قطره اشکی فرو چکید و با بغض گفت:

- نگو فرهاد دشمن چی چیه؟
بعد تو اصلا تو می‌دونی رها به چه شکل روزگار گذروند. اون هنوز هم که هنوز پا سوز عشق تو هست. اون در عرض چند ماه خیلی شکست. ما چه میدونستم که تو زنده‌ای. رها خیلی سختی کشید بعد تو. عذاب وجدان داشت بخاطر تو و هم برا از دست دادنت ناراحت بود. اون زنده بود و نفس می‌کشید ولی بدون تو مرده بود. یه مرده متحرک که غذای فقط قرص بود. باور می‌کنی بگم که رها چند ماه لب به غذا هم نزد. پدر و مادرت در جریان حالش بودن خودشون میدونن. تو رو خدا بیا از اینجا برو. من هیچ کاری به حتک و حرمتی که برامون نذاشتی کاری ندارم. برو از اینجا و بذار رها خوش باشه اگه دوستش داری حداقل کاری هست که میتونی براش بکنی.

پوز خند عمیقی زد که حال مامان نسرین را هم گرفت.

- چقدر زود فراموش شدم؟ معلومه همه راضی بودن که من نیستم نابود بشم.

- فراموش نشدی پسرم. ما تو رو الان تو این وضعیت می‌بینیم مگه خوشحالیم؟ نه به والله اما ببین رها رو افتاده زمین. چوب لای چرخ زندگیش ننداز، بذار زندگیش رو بکنه.
#پارت۴۱۹
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

مامان نسرین سعی در متقاعد کردن فرهاد بود که صدای آیفون بلند شد. سریع سمت پنجره روان شد و از پنجره نگاه به بیرون دوخت شعله‌های آتش بلندتر از همیشه بود و هیچ کس نمی‌توانست وارد خانه بشود. ولی صدای مشت‌هایی که بر در زده بود میشد به گوش شنیده میشد بود او شهیاد بود که پشت در مانده بود. همزمان با شنیدن صدا مشت‌هایی که بر در وارد میشد صدای آژیر ماشین آتش نشانی هم آمد. اوضاع کمی بیشتر از چند دقیقه پیش هیجانی شده بود و حال هیچ کس خوب نبود فرهاد مستاصل نگاهش را به رها دوخته بود رها هیچ حال خوشی نداشت و مامان نسرین برای نجات دخترش فقط سوی در دوید فرهاد هم مخالفتی و اعتراضی نکرد او شتابان سوی در رفت.
فرهاد بالای سر رها ایستاده بود و فقط در سکوت تماشایش می‌کرد او با چشم خود دید که تمام آرزوهایش دیگر دود شد. بغض چسبیده به گلویش را خورد و گفت:

- خیلی دلم می‌خواست که من مال باشی. رویاهای قشنگی در سر داشتم که دلم به وجود شون خوش بود. همیشه فکر می‌کردم که منتظرم میمونی اما نموندی. دیگه باهات کاری ندارم من دست دلم رو می‌گیرم و از این شهر میرم. دیگه نمی‌تونم هر روز هر روز بیام از دور ببینمت و تماشات کنم بخدا هر بار که تو رو کنار همسرت دیدم من مردم و زنده شدم. خیلی ازت کینه به دل گرفته بودم ولی دیگه کاری از دستم برای زندگیم بر نمی‌آید من میرم از شهر تا بلکه بفهمی که بخاطر تو از این شهر رفتم بخاطر اینکه ببینی من چقدر خاطر خواه توام میرم. ولی بدون که در حق من خیلی بد کردی. خیلی نامردی کردی. زنها وقتی قول مردونه میدن تا آخرین نفس پای حرف‌هاشون هستند. تو دقیقا اون روزی که عروس من شدی بهم قول دادی که دیگه تا به ابد مال من باشی اما زدی زیر حرفت و فیلت یاد هندوستان کرد. رفتی سراغ عشق قدیمیت. این وسط نمی‌دونم برا تو تاسف بخورم یا برای خودم. چون هر دو عاشق بودیم نباید اوضاع این چنین میشد ولی شد. حالم دیگر خوش نیست و نمی‌دونم روزهای بی تو بدون رو چگونه خواهم گذارند عجب دردی دارد زخم های عشق.
#پارت۴۲۰
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است
او حرفش را زد منتظر عکس العملی از سوی رها بود ولی خیلی آرام بود و هیچ نای حرف زدن هم نداشت حتی پلک هم نمی‌زد و اگر شاید نبضش را هم می‌گرفتی به کندی نبض می‌زد.

آهی جگر خوار کشید و با دستش موهای خود را پریشان کرد از اینکه زندگیش به بن‌بست خورده بود ناراحت و غمگین بود اما حالا راضی به تقدیر و مقدرات خداوند. او دیگر می‌دانست که سهمش از زندگی فقط تنهایی هست دلش یک هوای بارانی بهاری را می‌خواست که زیر باران قدم بزند و با آسمان هم صدا بشود دلش هوس کرده بود که مثل ابر بهاری بغرد و گریه سر بدهد. نگاهش را از صورت دختری که روزی کعبه آمال و آرزوهایش گرفت و به اطراف سو چرخاند. همه خانه مرتب و تمیز بود و تنها چیزی که خیلی عذاب آور برای او بود.حال بد رها بود ترس برداشت که نکند حالش آنقدر بد بشود که او را برای همیشه از دست بدهد. عذاب وجدان به سراغ آمد روا نبود که عشق قدیمی خود در حالی که آبستن موجودی بود آنگونه ناراحت کند. رها از ترس و هیجان زیاد رنگ و رو باخته بود و مثل میت‌ها بر روی زمین پلاس شده بود.
در فکراو غوطه ور بود که مامان نسرین و شهیاد با دل نگرانی و هول هولکی وارد خانه شدند. شهیاد با آنکه نمی‌توانست خوب بدود ولی سریع خود را سر بالین رها رساند اسمش را صدا زد.

- رها! تو چت شده

رها کم رمق‌تر از آن بود که حرفی از زبانش خارج شود مظلوم نگاهش را به همسر دوخته بود. در دلش بلوایی بر پا بود انقلابی که هیچ دلش نمی‌خواست شاهد دیدار دو مرد عاشقی باشد که روزی برای هم رقیب بودند حالا هر دو باید احساس را کنار می‌گذاشتند و با عقل حرف می‌زدند اما فرهاد آدم احساساتی بود متطقش از بین رفته بود و اصلا هیچ منطقی در کارش نبود او هم چاره‌ای نداشت از روزی که خود را شناخته بود خود را عاشق رها کرده بود وبی بهانه او را آن روزهایی که سخت به دست آورده بود از دست داده بود. به همین خاطر احساسش بیشتر حکم رانی می‌کرد. شهیاد رو به فرهاد کرد. برای او شناختن فرهاد کار سختی نبود چرا که همسرش خیلی از او به همسرش گفته بود و شهیاد نیز واو به واو فرهاد را بلد بود اما حالا فرهاد قیافه‌اش را از دست داده بود اما نگاهش همان قدر مهربان و عاشق بود. عاشقانه چشم بر رها دوخته بود اما شهیاد چهره فرهاد را می‌کاوید با دیدنش شوکه شده بود و فهمیده بود که فرهاد از آن حادثه جان سالم به در برده است. در ذهنش سوال های زیادی زاده شدن بود اینکه چگونه از مهلکه جان سالم به در برده و یا این که این مدت کجا بود و چرا چند سال اول سراغ زن زندگیش نیامده است. او خود وکیل بود و به خوبی می‌دانست که یک زن بعد فوت و ناپدید شدن همسرش و پس از گذران مدت زمان مشخصی می‌تواند طلاق گرفته و ازدواج کنند. او دچار کار اشتباهی نشده بود و به لحاظ عرفی و شرعی و قانونی کارش منعی نداشت اما خوب می‌دانست که تا همین چند روز پیش هم حرف فرهاد و یاد و خیالش در یاد رها بود. رها همیشه از او به خوبی یاد می‌کرد اما حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد که فرهاد جان سالم از میان آتیش بیرون بکشد.‌تقریبا چیزی شبیه معجزه رخ داده بود.
عصبی و ناراحت بود از اینکه فرهاد زندگیش را بهم زده بود، غمگین بود دلش می‌خواست دق و دلی این چند سال را در بیاورد اما اوضاع را کمی نامساعد دید برای همین خاطر با چرب زبانی شروع به صحبت کرد.

- این چه معرکه‌‌ای هست برا خودت گرفتی؟ تو اصلا از آخر و عاقبت این کار خبر داری؟
#پارت۴۲۱
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
فرهاد آب گلویش را سخت فرو داد از صدایش غم می‌بارید دست بر موهای خود کشید. و آنها را پریشان کرد موهای سر و پیشانی‌اش تنها جای بدن او بود که از آن آتیش در امان مانده بود. کلافه بود پوفی کشید و نفسی تازه چاق کرد و هوا را پر فشار به سمت ریه‌هایش هدایت کرد. مخاطبش رقیب سر سخت دوران مجردی‌اش بود همانی که قرار بود دلدار رها شود اما آنقدر در صدد خواستن رها بود که به هر نیرنگ و حیله هم شده بود او را از چنگ رقیبش در آورده بود اما آن زندگی بیشتر از چند ماه دوام نیاورد و خیلی زود از هم پاشید.

-من وقتی به خودم آمدم که متوجه شدم رها تمام وجودم شده من رو ببخشید که این همه دوستش داشتم.
من رها رو خیلی دوستش داشتم و دارم و این زیباترین شعر داستان کوتاه زندگی من. من هیچ وقت نتونستم خودم رو عوض کنم و این همه دوستش نداشته باشم. با اینکه همیشه یه جمله کوتاه بهش می‌گفتم که دوستت دارم ولی از دوست داشتنش هیچ وقت نتونستم کوتاه بیام وسط همه آشفتگی‌های ذهنم فقط یاد آوری نامش باعث آرامشم میشد. رها بهترین اتفاق هر روز من بود دلم هر روز پر میزد که خستگی هامو رو بغل کنه، بخدا عشق طوری نیست که اوایل خیلی دوستتش داشته باشی و بعد کم‌کمک از دوست داشتنش دست بر داری. ادم‌ که یکی رو دوست داره تا ابد مثل روز اولی که باهاش بودی دوستش داره.

نفسی لرزان کشید و پی حرفهایش را این‌گونه گرفت.

- برا تو اتفاق افتاده که چشماش رو ببینی و نتونی صداش رو بشنوی؟می‌دونم که اتفاق افتاده. چون که این خاصیت عشق ر‌هاست.
نمی‌دونید چقدر دوست داشتم که رها سنجاق کنه دوستت دارم‌های من رو سمت غرب سینه‌اش تا قلبش بشنوه و بلرزه و بتپه برای من.
تو دنیای سیاه و سفید من تنها چیزی که رنگی هست فقط اونه. من چه کنم که فکرم قبول داره که رها رو برای همیشه از دست دادم ولی قلبم دیکتاتوری می‌کنه و دوست داشتن رها رو همش می‌خواد به کرسی بشونه.
قسم می‌خورم به چشمان ساده‌ و سیاهش که همیشه جادو می‌کرد؛ نمی‌تونم از دوست داشتنش دست بردارم این حس همیشه تا دم مرگ با من خواهد بود.
#پارت۴۲۲
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است


حرف‌های فرهاد به رگ غیرت شهیاد بر خورده بود. از اینکه همسر قبلی خانم خانه‌اش هنوز همسر رو دوست داشت ناراحت و غمگین بود اما به فرهاد هم حق می‌داد که حرف‌هایی را بزند که این چند سال گوشه دلش تلنبار شده بود. آرامش خود را حفظ کرد و شروع به آرام کردن فرهاد کرد. با آنکه عشق‌فرهاد را کور کرده بود اما آدم معقولی بود هر چند که الان تابع احساساتش بود.

شهیاد دست بر فکش گذارد نگاهش را از همسرش گذارد که در سکوت چشم به امیدش دوخته بود و امیدوار بود که جان جانان زندگی او را نجات دهد. رو به فرهاد گفت:

- می‌فهمی حرف‌ها‌رو. تو دیگه نمی‌تونی رها رو دوست داشته باشی باید قبول کنی که رها از زندگیت بیرون رفته.‌اگه دوستش داری بخاطر رها هم که شده باید بگذری از این موضوع. اصلاً تو زندگی رو به من ببخش چون که صدای رها یه آهنگی داره که خوب بلده چجوری حال دلمو نوازش کنه. عوضش منم قسم می‌خورم که کمک حالت باشم کمکت کنم که به روزهایی برگردی که تو اوج بودی. بخدا وقتی رها می‌خنده بدون اینکه بدونه، من رو به تمام آرزوهایم می‌رسونه. به والله من معنی تمام واژه‌های عاشقانه را در ناز چشمان او یافته‌ام. اما یه چیز بگم اون بخاطر تو این همه مدت زندگی رو برای خودش زهر کرده هر روز کبک خیالت او را بر می‌داشت و از سقف خیالش آویزان‌می‌شدی. رها هر روز با احترام از تو به من یاد می‌کرد. من برای او سخت نمی‌گرفتم هر چند که رگ غیرت می‌خورد اما باید مدارا می‌کردم باید که می‌سوختند و می‌ساختم چرا که روزهای خوشی را با تو سپری کرده بود و حق داشت که آنها را در سینه اش ثبت بکند.‌ من با اینکه همسر قانونی‌اش بودم اما گوش میدادم به حرف‌هایی که از تو می‌گفت از اینکه به جز از مهر و عشق در قلبش هیچ چیز نکاشتی از تو متشکرم. ولی الان دیگه برای رسیدن به رها خیلی دیره. اون حامله هست و چند سال هست که پیمان زناشویی با من بسته هر چند که دلش پیش تو بود. اون با من زندگی کرده، من تمام رنج‌هایی که از نبود تو درد کشیده رو دیدم. کمی عادلانه قضاوت کن جای دور نمی‌رود. تو همیشه تو جان و دل رها بودی و این همه‌مدت رها تاوان اون روزهایی رو پس داد که تو عاشقانه اوایل ازدواج او را به زندگی دعوت می‌کردی او پاسخس منفی بود رها خودش همیشه می‌گفت که بخاطر آنکه دلش رو شکسته این طوری روزگار ادبش کرده اون هر روز بخاطر تو عذاب می‌کشید و می‌گفت که بخاطر اون دچار آن همه حادثه شدی. ولی به والله که یه درصد هم فکرش رو نمی‌کرد که زنده موندی و از اون مصیبت سالم بیرون اومدی
#پارت۴۲۳
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

فرهاد پوزخندی زد.

- مگه من سالم موندم؟ به بر و روم نگاه کن. هیچی از فرهاد باقی نمونده هر چی که باقی هست عشق فرهاد با نامش. من می‌مردم بهتر از این زندگی کوفتی بود. هر روز که رها رو کنار تو دیدم مردم به والله می‌میرم بدون اون. برا پیدا کردنش خیلی جون کندم وقتی هم پیداست کردم که تمام امیدم نا‌امید شد.

شهیاد حرفش‌هایش فرهاد را به خوبی درک می‌کرد چرا که روزی به همان شکل رها را از دست داده بود و بدون اون داشت می‌مرد. سعی داشت به فرهاد بفهماند که حال او را می‌فهمد. در پی صحه گذاشتن به کار همسرش زبان گشود


- تو اون ماجرا ویلا استخوان‌های سوخته سه نفر رو شناسایی کردن چون تو برای آخرین بار تو طبقه دوم دیده شده بودی استخوان‌های اونی که تو طبقه دوم بود رو فکر کردیم که مال تو هست. اگه رها تو خواب هم می دید که زنده ای محال ممکن بود که تن به ازدواج با من داده؛ هر چند که اصلاهیچ جوره راضی به ازدواج نبودند و پدر بزرگوار شما خیلی وساطتت کردند که نظرشون رو عوض کردند.
وقتی ازدواج کردیم اوایل روزهای خیلی سخت رو می‌کذروندیم اما من می‌دونستم که کارم صبر کردنه. چند مدت خیلی سخت گذشت تا اینکه یاد گرفتیم که باید باهم سازش کنیم و با تمام کم و کاستی هامو کنار هم زندگی رو شروع کنیم. تو هر روز لایه به لایه زندگی ما جریان داشتی. تو هر روز صبح در وجود رها آغاز می‌شدی و یک دنیا رنگی برای همسر من می‌ساختی. رها برای یاد تو هم می‌‌مرد و من من حسادت می‌کردم. حسادت که چه عرض کنم من هر روز بخاطر حضور تو در زندگیم زجر کشیدم اما چیزی بر لب نیاوردم که مبادا بار دیگر این زن دچار حادثه بشه. زندگی خودمان خیلی مشکلات داشت و دیگر نمیشد که دامن بر چیزهایی زد که اوضاع و احوال زندگی‌مان را بدتر می‌کرد. من و رها بعد چند سال متوجه شدیم که بچه دار نمیشم و این بخاطر وجود عوارض داروهای بود که از شرکت شما خورده بود. توی اون قرص‌‌ها به مقدار زیاد آمفتامین بود و نصف دیگه‌اش داروهای ضد بارداری بود که معلوم نبود به چه هدفی به خورد مردم می‌دادند. هر چی که بود روی دووام زندگی ما خیلی تاثیر داشت آنقدر که رها بعد از مدتی زندگی با من می‌خواست از من طلاق بگیرد. اون اصرار می‌کرد که من باید طعم پدر شدن را بکشم اما من هیچ وقت راضی نبودم که رها رو ناراحت ببینیم. برا همین با همه مشکلات جنگیدم و حالا بعد چند سال زندگی مشترک و بعد کلی دوا و درمون خدا بهم یه بچه تو راهی داده. من و رها با زندگی جنگیدیم و رسیدیم به اینجایی که الان هستیم.‌الان هم ازت خواهش میکنم که زندگی مون رو خراب نکن. به خدا تو هنوز تو یادشی بذار از این به بعد رو من باهاش زندگی کنم. دیگه کارمون رو سخت نکن. همیشه تو وسط همه روزها بودی پس خودت دست رها رو بگیر و بسپار به من. اون هنوز بخاطر ازدواج کردن بتمن عذاب وجدان داره و خودش رو ملامت می‌کنه که چرا اون روزهایی که می‌تونست برای خودش و برای تو خوش بگذرونه اما کوتاهی کرده.
لختی سکوت کرد و منتظر چشم به فرهاد دوخته بود. فرهاد آرام بود و عمیق به فکر فرو رفته بود. وقتی شهیاد او را آدمی آرام یافت شروع به حرف زدن کرد. او با لبان پر از خنده تلخ گفت:

-راستش را بخوایی من کسی رو ندیدم که مثل تو لعنتی‌ترین آدم روی زمین باشه. چرا که حتی با خیال تو هم میشد که زندگی کرد جان گرفت و گرم زندگی شد.
#پارت۴۲۴
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

فرهاد مردانه بغض شکست و دل شهیاد هم برایش سوخت. او به تاریک‌ترین نکته زندگی‌اش رسیده بود. تمام آرزوی او جلوی چشمش بود اما دیگر از آن او نبود نفسی عمیق کشید که سینه ستبرش بالا و پایین رفت شهیاد با چشم او را می‌کاوید. چقدر حال و روز فرهاد را شبیه آن روزی یافت که رها برای اولین پا به خانه فرهاد گذاشته بود و او تا صبح پشت در خانه ایستاده بود و آن لحظه که فرهاد برای خریدن سیگاری بیرون رفته بود خواهش کرده بود تمنا کرده بود که رها را به او برگرداند اما فرهاد یقه‌اش را گرفته و او را از زندگی‌اش دور انداخته بود ولی او متوجه نبود و نفهمیده بود خداوند مقدر کرده است که که رها مال شهیاد باشد. نفسی عمیق کشید و رو به فرهاد گفت:

- حالت خوبه؟ می‌خوایی برات یه شربت بیارم. درسته که ما دو تا روزی رقیب‌های سختی برای هم بودیم اما من با تو پدر گشتگی ندارم. می‌خوام کمکت کنم که دوباره روی پا خودت بایستی مثل گذشته جون بگیری.

فرهاد پوز‌خندی عمیق زد.‌ خنده‌ تلخش فقط یک معنی داشت. تو به فکر خودت باش. کاری به کار من نداشته باش.
شهیاد وقتی او را ساکت یافت، زود دست به کار شد خواست که دل فرهاد را به رحم در بیاورد تا بلکه بتواند زندگی‌اش را نجات بدهد.

- قربون خدا برم که رها رو وسط قلب زندگیم گذاشت و من رو عاشق خودش کرد به پیر و به پیغمبر قسم که با هر دیدنش نمی‌دونستم از دوستت‌دارم‌هایم به او بگوییم یا که از دل‌تنگی‌هایم بگویم. دلتنگی‌های که مسببش تو بود اما هر روز زندگی ادامه داشت. من هر روز دنبال بهانه‌ای می‌گشتم که با او خلوت بکنم و چشمانش این بهانه را به دستم می‌داد که مقاوم باشم و در برابر بی تفاوتی‌های او ایستادگی کنم. خودت خوب می‌دونی که وقتی تو صاحب جسمش شدی فکرش پیش من بود و وقتی من صاحبش شدم تو ملکه ذهن و قلبش بودی
اما اون لحظه‌های ‌غمگینی که من حالم اونو رو می‌خواست خیلی تو تنهایی گذروندم ولی دیگه ردش دادم. چرا که دیگر قلب قلب من بود ولی ضربان قلبم اون بود. زندگی من همیشه پاییزی بود. پاییزی که خیلی خزان دیده هست. به زور تا به اینجای زندگی رسیدیم. رها از روزی که وارد خانه من شده همش فکر رفتن و پیوستن به تو بود همش دلش تو رو می‌خواست اما من الان ازت عاجزانه خواهش می‌کنم که بروی. برو برای همیشه و بذار از این به بعد زندگی کنیم. بذار با خیال راحت دو روز روزگار رو سپری کنیم.

فرهاد خیسی چشمانش را گرفت اما مردمک‌هایش هنوز لرزان بودند. چانه‌اش از گریه می‌لرزید و پره‌ دماغش سرخ شده بود. در صدایش خش افتاده بود.

- اون هدیه خدا به قلب غمگین من بود نباید این طوری میشد نباید کار به اینجا ها می‌کشید.
#پارت‌۴۲۵
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
او پی حرفش نگاهش را به رها دوخته که در سکوت اشک از گوشه‌چشمانش یکریز پایین می‌چکید.


- یه روز تو یه مجله حرف قشنگی خونده بودم که نوشته بود. از عشق تو شد کار من انگشت بریدن، هی دیدن و هی حسرت و هی بوسه نچیدن.

پوفی کشید و مشتی پر حرصش در داخل کف دست دیگری رها کرد.

- من دیگه چیزی ندارم که تقدیم رها بکنم فقط یه دل دربه در شده دارم که میتونم بگم که همه غصه‌‌هات با من رها.
یه عمر هست غصه رسیدن به رها خوردم اما بی خیال غصه‌ها شدم برای من همین نقطه از عشق بسه که یادش مرحم جان و دلم باشه از داشتنش که بریدم اما تا زمانی که خورشید در کیهان بی فروغ بشه دوستت خواهم داشت. من تو رو برای یک عمر عاشقی می‌خواستم برای زیبا ساختن تمام خاطراتم می‌ساختم برای اینکه لحظه به لحظه کنارم باشی می‌خواستم برا این می‌خواستم که مسکن روح و روانم باشی.
سکوت کرد بغض اجازه نداد که حرفش بالا بیاید چقدر تو دلی در دلش حسرت نقش بسته بود.
دست بر گلویش گذارد و آب دهانش را با زوربلعید و رو به رها گفت:

-من می‌میرم وقتی که اون طوری که من رو می‌دیدی یکی دیگه رو ببینی حسودی که جای خودش رو داره.

کمی سکوت کرد. رو از رها گرفت و پروانه نگاهش را سمت شهیاد چرخاد.

- تو رنگین‌تربن خاطره رها بودی.تو بهترین اتفاق زندگیش بودی،
به دوست داشتنت چاشنی فوق العاده گرمی بزن و آتیشی دوستش داشته باش تا بلکه مزه‌اش به دل رها هم بچسبه.
برای همیشه او را به تو می‌سپارم. حافظ جان دل شکسته اش باش. هوای حسرت هایش را داشته باش.
قوی شدن خیلی قشنگیه وقتی که نقطه ضعف آدم یکی مثل رها باشه.

نگاهش کند به سوی رها چرخید انکار از آن لحظه او برایش نامحرم بود.‌ نگاه پروانه‌ای شده‌اش را سمت رها چرخاند و گفت:

-آنی وُلدت لکی احبّک
خودت معنیش کن رهاخانوم.

رها بغش را فرو خورد.‌خیلی سعی داشت تند معنی حمله او را بگویید اما سختش بود. با چشمانی به اشک نشسته آرام و شمرده شمرده حرف زد.

- زاده شدم تا تو را دوست بدارم.

فرهاد خندید این بار خنده‌ای از شهد عسل هم شیرین‌تر بود.

-خوبه که معنی شو فهمیدی وگرنه می‌خواستم برم بدون اینکه معنی شو بگم از امروز عشق تو برای من یک حال خوب است برای تاب زخم های وا مانده خورده‌ام. از امروز حسرت این عشق را روی زخم‌هایم خواهد کشید زخمهایی که همشون از درد عشق هستن.
سلام
عزیزان
عصر جمعه تون به مهر

عزیزان ادامه داستان و زخم‌های من از عشق است در این کانال پارت گذاری نمی‌شود برای خواندن ادامه داستان وارد کانال تازه بشید🙏👇👇👇👇👇
https://t.me/+2s_55KnJpyw0YmY0
ادامه داستان در لینک زیر پارت گذاری شده است👇👇👇👇👇

https://t.me/+2s_55KnJpyw0YmY0

https://t.me/+2s_55KnJpyw0YmY0