کانال رسمی شمسی جلفا( رمان هایی با دیدگاه های روان شناختی)
126 subscribers
11 photos
6 videos
5 files
24 links
روایتی از عشق با آرزوهای کبود
زمان پارت گذاری ساعت 14
لطفاً قضاوت نکنیم قضاوت مختص خداست.
کاربر انجمن هنر مهبانگ📗
رمان دست سرنوشت زیر چاپ


جهت ارتباط با نویسنده
@jolfa_1362
Download Telegram
#پارت۴۱۷
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

رهابه او خیره ماند در حالی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود سخت نفس می‌کشید همان جا پس افتاد و صدای افتادنش بر زمین چنان لرزه‌ای بر کف زمین انداخت که گویی برای لحظه‌ای زلزله‌ای شد.


مامان نسرین با حالت دوان سوی دخترش دوید و فرهاد متوجه شد که رها پس افتاده است.
زبانش‌قفل شده بود و یارای هیچ حرف زدن نبود.استخوان‌های فکش منقبض شده بودند و قلبش بیشتر از همیشه می‌کوبید. او نقش بر زمین شده بود و گوشه‌ای از قلبش پاره پاره شد و به دنبال آن احساس بد تکه‌ای از قلبش از جا کنده شد.

آن لحظات آسمان در حال ورق خوردن بود و با هر برگ جدیدی خوردن زندگی رها نیز دچار تغییر و تحول جدی می‌شد. فرهاد قصد دست درازی به او نداشت فقط آمده بود که به بگویید که بیش از اندازه برایش اهمیتی دارد. می‌خواست به او بفهماند که بخاطر او از همه چیز خود گذشته است و انتظار آن را نداشت که رها دوباره ازدواج بکند. او به قصد گفتن درد تنهایی و غم‌هایش آمده بود. می‌خواست به او تفهیم کند که هر روز به اندازه دو شب برایش دلتنگ میشد. آمده بود بگویید که دلتنگی یه پاداشه. پاداش دوست داشتن! می‌خواست با ادعا بگویید که تو که عاشق بودی با دوست داشتن اشنا بودی مگه دلتنگ نبودی که رفتی ازدواج کردی؟

نفسش را بیرون داد و دست بر کمرش زد و سپس شروع به حرف زدن کرد.

- ناعادلانه‌ترین پاداش دنیا همین دلتنگی هست. این همه مدت نمی‌دونستم که تو اصلا دلتنگ من هستی یا نه. همش این همه مدت دنبالت بودم که پیدات کنم و بهت بگم که بیا هوای دل هامون رو داشته باشیم من فکر میکنم ناعادلانه‌ترین پاداش عاشق شدن دنیا، همین دلتنگیه. بیا هوای دلتنگ‌هامو رو بیشتر داشته باشیم. مراقبشون باشیم …

فرهاد منطق را کنار گذاشت بود و درگیر احساساتش بود وقتی حرفش تمام شد ساکت شد و همان جا به گوشه دیوار تکیه داد. مامان نسرین هم ناراحت بود و هیچ کاری نمی‌توانست بکند او‌خودش هم در گیر عواطفش بود فرهاد را مثل پسر خودش دوست داشت و حالا که او را آنگونه پریشان و رنج دیده یافته بود ناراحت بود اما حال اکنون دخترش او را بیشتر می‌آزرد دخترش رها زن حامله‌ای بود که حالا با حرف های همسر قبلی خود پس افتاده بود چند سیلی آرام بر گونه رها نواخت که تا از حالت بی هوشی در بیایید اما او همچنان بی کلام نقش بر زمین بود بشگونی از رانش برداشت که صدایی خفیف از رها بلند شد تا او اخی گفت مامان نسرین خدا را شکر کرد و رو به فرهاد گفت:

- متاسفم که شرایط این جوری شد ولی تو رو خدا دست از زندگی رها بردار. رها بعد گذشت چند سال تازه داره زندگی می‌کنه.

لبان فرهاد به تلخی پوزخندی زد.

- آدما که به دوست داشتن عادت کنم دیگه براشون سخت میشه که از عادتشون دست بردارن آدم که نمیتونه عادتش رو تغییر بده تغییر رفتار خیلی سخته و من برا فراموش کردنش خیلی تلاش کردم و بر عکس اصلا موفق نشدم هر چی خواستم بی خیال‌تر باشم جدی‌تر شدم که رها رو پیدا کنم.