#پارت۴۱۲
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
تا وارد سالن زیر زمینی ته باغ شدم. گوشهای پرتمکردند. کمی ناخوش احوال بودم وقتی با یک نظر در اطراف میشد فهمید آنجا بیشتر به اتاق عمل شبیه بود من تازه متوجه شدم که از اون آدم کثیف چه ضربهای خوردم. من با کله تو لجن و باتلاق گیر کرده بودم از خدا اون لحظه کمک خواستم. تو و خودم رو به خدا سپردم. خیلی طول نکشیدکه یکی از مردها مرا از آنجا به اتاقی که نمور بود منتقل کردند و تا من به یک اتاق دیگر رفتم سر و صدایی بلند شد. حواسم جمع نبود به گمانم پلیس آمده بود که سر و صدا بلند شده بود. چشام بی خودی بسته شدن و من اصلا نفهمیدم که چند روز از آن واقعه گذشت که من تازه به هوش آمدم. همون روز من بی هوش شده بودم و اصلا هیچ دلیلی برای بی هوشی هم ندارم نمیدونم اصلا چی شد که بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم که تو یک بیمارستان بودم. همه بدنم سوخته بود و هیچ کس بالای سرم نبود اون نامردی که من رو به اتاق برده بود نمیدونم چطوری و چرا من و خودش رو قایم کرده بود که اصلا پلیس ندیده بود اما گویا بعد چند روز من رو تو دشت اطراف شهر ول کرده بود و رفته بود از قضا من رو یه پیرمرد پیدا کرده بود که خیلی مهربون بود من رو به بیمارستان رسونده بود و کلی ماجرا که اصلا جاش نیست اینجا بگم. خلاصه که خیلی اذیت شدم نمیخواستم با اون وضع کسی من رو ببینه. حتی نتونستم به پدر و مادرم هم زنگ بزنم و بگم که زنده هستم. میدونستم که چند وقتی گریه میکنن و من برای همیشه از یادشون میرم. ولی اون جوری دیدن من براشون خیلی از مرگ عذاب آورتر بود. وقتی هم که بعد یه مدت پشیمون شدم آمدم دنبالت اما شما دیگه تو اون خونه نبودی. همه جا گشتم. از همه فامیل آدرس تو رو خواستم اما هیچ کس از تو خبر نداشت. حتی خونه عزیز هم رفتم اونا هم ازت خبر نداشتن. وقتی که از همه مایوس شدم گفتم دیگه حتما با اون پسره ازدواج کردی وگرنه دلیلی نداره که کسی که محل زندگیت رو بدونه و به من نگه.
خیلی عذاب کشیدم. عذاب دوری از تو برام خیلی سخت تمام شد. تا اینکه چند ماهی صفا رو زیر نظر داشتم و بلاخره تورو پیدا کردم. وقتی دیدمت خوشبختی. به خودم نهیب زدم که برم دنبال سرنوشت سوخته خودم. اما پای رفتن نداشتم الان اومدم که برگردنمون. تو زندمن بودی مکه این طوری نبود. چرا ولم کردی اخه
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
تا وارد سالن زیر زمینی ته باغ شدم. گوشهای پرتمکردند. کمی ناخوش احوال بودم وقتی با یک نظر در اطراف میشد فهمید آنجا بیشتر به اتاق عمل شبیه بود من تازه متوجه شدم که از اون آدم کثیف چه ضربهای خوردم. من با کله تو لجن و باتلاق گیر کرده بودم از خدا اون لحظه کمک خواستم. تو و خودم رو به خدا سپردم. خیلی طول نکشیدکه یکی از مردها مرا از آنجا به اتاقی که نمور بود منتقل کردند و تا من به یک اتاق دیگر رفتم سر و صدایی بلند شد. حواسم جمع نبود به گمانم پلیس آمده بود که سر و صدا بلند شده بود. چشام بی خودی بسته شدن و من اصلا نفهمیدم که چند روز از آن واقعه گذشت که من تازه به هوش آمدم. همون روز من بی هوش شده بودم و اصلا هیچ دلیلی برای بی هوشی هم ندارم نمیدونم اصلا چی شد که بی هوش شدم. وقتی به هوش آمدم که تو یک بیمارستان بودم. همه بدنم سوخته بود و هیچ کس بالای سرم نبود اون نامردی که من رو به اتاق برده بود نمیدونم چطوری و چرا من و خودش رو قایم کرده بود که اصلا پلیس ندیده بود اما گویا بعد چند روز من رو تو دشت اطراف شهر ول کرده بود و رفته بود از قضا من رو یه پیرمرد پیدا کرده بود که خیلی مهربون بود من رو به بیمارستان رسونده بود و کلی ماجرا که اصلا جاش نیست اینجا بگم. خلاصه که خیلی اذیت شدم نمیخواستم با اون وضع کسی من رو ببینه. حتی نتونستم به پدر و مادرم هم زنگ بزنم و بگم که زنده هستم. میدونستم که چند وقتی گریه میکنن و من برای همیشه از یادشون میرم. ولی اون جوری دیدن من براشون خیلی از مرگ عذاب آورتر بود. وقتی هم که بعد یه مدت پشیمون شدم آمدم دنبالت اما شما دیگه تو اون خونه نبودی. همه جا گشتم. از همه فامیل آدرس تو رو خواستم اما هیچ کس از تو خبر نداشت. حتی خونه عزیز هم رفتم اونا هم ازت خبر نداشتن. وقتی که از همه مایوس شدم گفتم دیگه حتما با اون پسره ازدواج کردی وگرنه دلیلی نداره که کسی که محل زندگیت رو بدونه و به من نگه.
خیلی عذاب کشیدم. عذاب دوری از تو برام خیلی سخت تمام شد. تا اینکه چند ماهی صفا رو زیر نظر داشتم و بلاخره تورو پیدا کردم. وقتی دیدمت خوشبختی. به خودم نهیب زدم که برم دنبال سرنوشت سوخته خودم. اما پای رفتن نداشتم الان اومدم که برگردنمون. تو زندمن بودی مکه این طوری نبود. چرا ولم کردی اخه