کانال رسمی شمسی جلفا( رمان هایی با دیدگاه های روان شناختی)
126 subscribers
11 photos
6 videos
5 files
24 links
روایتی از عشق با آرزوهای کبود
زمان پارت گذاری ساعت 14
لطفاً قضاوت نکنیم قضاوت مختص خداست.
کاربر انجمن هنر مهبانگ📗
رمان دست سرنوشت زیر چاپ


جهت ارتباط با نویسنده
@jolfa_1362
Download Telegram
#پارت_سیصد_و_نود_و_چهار
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

فرهاد که نگاه از ما گذراند، حرصی بر دکتر الوندی توپید.

-تو انگار متوجه نشدی من چی گفتم؟ اینجا یه آدم کشته شده؟


پی حرفش تند من و همسر جمشیدی را مخاطب قرار داد.

- پاشین بریم، باید پلیس خبر کنم.


الوندی کنار فرهاد آمد و سلقمه‌ای بر فرهاد وارد کرد. نیش‌خند زشتی بر لب داشت که خیلی مشمئز کننده بود.

- تو اگه میری برو دنبال آقا پلیسه ولی این دوتا بانو خوشگل تا برگشتنت مال منه!

فرهاد انگار منتظر همان جمله الوندی بود تا کبریتی بزند به باروت غیرتش. تا جمله او را شنید مثل شیر زخمی شد و به خود پیچید. دستش را بلند کرد چنان کشیده‌ محکمی بر پشت گوش الوندی خواباند که صدای سیلی زوزه کشید.

الوندی انتظار آن رفتار را از فرهاد نداشت به همان خاطر کمی متحیر شد و دست بر جای سیلی گذارد و رو به همسرش کرد که آنجا مثل مجسمه ایستاده بود و هنوز باور نداشتد که متوجه قتلی شده است. به همسرش دستوری گفت:


- خوشم اومد از فرهاد اون در رو چفت بنداز رعنا.

نمی‌دانم چرا رعنا در مقابل همسرش اطاعت می‌کرد نمی‌دانم چطور غرورش اجازه می‌داد که از دهان همسرش چیزی بشنود که نباید می‌شنید. چطور می‌توانست گوش هایش حرفی بشنود که همسرش خواهان همبستری با زن دیگری بود. آن هم زنی که مردش را او خود با دستانش کشته بود. تعجب کردم ولی فکر کردن به آن ارزش نداشت چرا که انسانیت آنجا داشت پایمال میشد.

من کنار خانم جمشیدی بودم او نیز باورش نمیشد که مسافرتش به آنجا ختم شده است. الوندی را مورد لعن و نفرین قرار داده بود ولی الوندی خونسرد خود را نشان می‌داد.

اوضاع آشفته‌ای بود. فرهاد کاری به حرف‌های الوندی نداشت. او سمت من آمد و از خانم جمشیدی خواهش کرد که به اتفاق هم از آن محوطه خارج شویم. هر چند دل کندن از همسر جمشیدی از شوهرش سخت بود ولی راضی بود که دنبال راه خلاصی برود اما رعنا در را قفل انداخت.
#پارت_سیصد_و_نود_و_پنج
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

الوندی در حالی که نگاه‌ هیزی روی سیمایم داشت، سمت من می‌امد. ترس برم داشت خدا می‌داند آن لحظه قلبم روی دو هزار رفته بود و داشتم می‌مردم. ترس از اینکه او دستش به من بخورد مرا داشت می‌کشت. دلم گرفته بود و من نمی‌دانم چرا آن لحظه من فکر نکردم که کسی را آنجا دارم که عاشقانه مرا دوست دارد و همه جوره از من مواظبت خواهد کرد.
چشمانم داشت سیاهی می‌رفت و یا شاید داشتم از شدت استرس کور می‌شدم تا الوندی کنار من رسید، از نزد همسر جمشیدی بلند شدم. دست کمک به طرف او هم دراز کردم که او نیز بلند شود و پا به پای من از دکتر الوندی خواهش کنیم که بگذارد ما از آنجا برویم ولی او قبول نکرد. من خود به تنهایی به پای دکتر الوندی افتادم و با گریه از او تمنا کردم که کاری به ما نداشته باشد.
اما او انقدر آدم عقیده‌ای بود که حالش با گریه من خوب و بهتر شده بود و داشت می‌خندید و می‌گفت که عاشق آن است که کسی از او خواهش و تمنا بکند.

من با دیدن خنده‌های او پر از استرس شدم. فشارم افتاد. ذهنیت بدی داشتم فکر می‌کردم که الوندی اگر به من دست درازی کند باید بمیرم و خودم را از بین ببرم.


فرهاد با آنکه عصبی و ناراحت بود با متوجه شدن به حال خراب من سمت آشپزخانه دوید و خیلی سریع برگشت و لیوان آبی به دستم داد. حتی جرات نوشیدن آب را هم نداشتم چانه‌ام می‌لرزید و قلبم پر تپش شده بود و مردمک چشمانم مدام لرزانم بود. در‌حالی‌که گلویم خشک شده بود فرهاد را مخاطب خود قرار دادم.

-من می‌ترسم.

او دستم را گرفت و مهربان فشاری بر دستم وارد ساخت.

-من اینجام برای چی می‌ترسی؟

نگاهمان به هم گره خورد چقدر خوب بود که او را داشتم. نگاه مهربانش دلنشین بود نگاهش همانند خنده نوزاد تازه به دنیا آمده که غرق خواب است، مثل بوی خانه کاهگلی بعد از باران، مثل یک هندوانه شیرین وسط تابستان و مثل یک چای تازه قند پهلو و مثل بوسه‌های ناگهانی، شیرین بود.

پشت چهره ناراحت و عصبی‌اش خنده مهربانی را نشانم داد و آرام گفت:

- خودت رو جمع کن. باید از آنجا بریم.

نگاه گرم‌ش کمی زندگی را برایم به هدیه اورد. تمام جانم را جمع کردم و بلند شدم. الوندی کنارم ایستاده بود ولی حرف نمی‌زد. تصمیم داشتیم از آن مهلکه بگریزیم.هر چند که خیلی سخت بود.

جمشیدی را صدایش زدم انصاف نبود او را آنجا میان ان گرگ درنده تنهایش بگذارم.
#پارت_سیصد_و_نود_و_شش
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

صدایش کردم اما مگر می‌توانست که از جان دلش جا بشود کسی که همسرش فوت شده یعنی قبل همسرش خود او هم مرده و تلقین او را هم دادند.
فرهاد هم صدایش زد و خواهش کرد از کنار جمشیدی بلند شود. بلاخره گوش به حرف داد و ما هر سه چند قدمی تا جلوی در رفتیم من به فرهاد چسبیده بودم او هم محکم دستم را چفت گرفته بود و جمشیدی هم دست مرا گرفته بود. او مدام اشک می‌ریخت و اصرار داشت که همسرش را هم از آنجا بیرون ببریم. فرهاد یکریز زیر لب به او قول ‌می‌داد که جنازه جمشیدی را هم از آنجا خارج کند. تا جلوی در رسیدیم فرهاد خواهش کرد که در را باز کنند اما در قفل بود.

الوندی هم حالا با ارامش خاطر روی مبل لمیده بود. چند ثانیه‌ای نگاه به هر سه ما داشت. نمی‌دانم روزگار با او چه کرده بود و تاوان چه گناهی را پس می‌داد که آنگونه به یک آدم رذل و پست دچار شده بود. اهی کشید از جای خود بلند شد و طرف ما آمد. دست سوی جمشیدی برده بود. می‌خواست بازوی او را بگیرد و او را به طرف خود بکشد اما جمشیدی زن نبود، شیر زنی بود که تا نداشت مخالفت کرد و با دستانش سر و صورت الوندی را زخم کرد. با ناخن سر انگشتان دستش چندین جای زخم بر صورت الوندی به یادگار گذاشت که بنظر تا عمر داشت روی صورتش رپ پای خیانت خود را می‌دید. توفی سر بالا به صورت الوندی انداخت.

الوندی به عوض تمام زخم‌هایی که بر صورت داشت مشتی بر سر او کوبید که به غیرت فرهاد بر خورد دستان مرا ول کرد و دست بر گلو او گذارد و محکم فشاری بر دستانش داد. الوندی هم چنگی در موهای فرهاد انداخت. اندو باهم گلاویز شده بودند که فرهادسرش داد کشید.

- چی میگی دردت چیه؟ دنبال چی هستی؟ آدم مفلوک از یه زن بیچاره چی می‌خوایی؟

الوندی دستان فرهاد را با زحمت از دور سرش جدا کرد و خندید. خونسردی‌اش خون مرا هم به جوش در آورده بود. آدم به آن کثیفی را در عمرم ندیده بودم.

- اول شب دوست دارم که زن جمشیدی یه مشت و مال حسابی به بدنم بده... آخر شب زن خوشگل تو...

فرهاد عاصی‌تر از هر لحظه‌ای شد. او تمام زورش را در مشتش جمع کرد. چنان مشتی بر سینه الوندی گذارد که او قدمی به عقب پرت شد.
و داد زد.

-مگه این که خواب یه همچین رویایی رو ببینی. همه رو اینجا میسوزنم ولی اجازه نمیدم به این هدف شومت برسی.
#پارت_سیصد_و_نود_و_هفت
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


الوندی فکر می‌کرد که حرف‌های فرهاد باد هواست نمی‌دانست که نمی‌گذارد تار مویی از من را او ببینید. او سمت جنازه‌ جمشیدی رفت در سرش چه می‌گذشت ما نمی‌فهمیدم. یهویی روی پاشنه پایش چرخید و از فرهاد سوالی پرسید.

- نکنه وسایل آتیش سوزی رو هم با خودت اوردی؟

حرصی و با صدای بلندی گفت:

- نه نیاوردم ولی پیداش می‌کنم. چیزی که پر تو اشپزخونه چاقو و مواد آتش زنده و کالون نفته.

الوندی حرف‌های فرهاد را با سرش تایید کرد.

- آره راس می‌گی نفت هم داریم تو آشپزخونه.

پی حرف رو به همسرش کرد که حالا همانند مین‌ها شده بود.

-هر قدر که فرهاد نفت می‌خواد بهش بده. واقعا منم خسته شدم از این زندگی. یکی رو می‌خوام که به منم تیر خلاص بزنه. قربون دست و پنجت فرهاد ببینیم چه می‌کنی؟

رعنا که اختیارش دست خودش نبود اطاعت امر کرد. و ظرفی پلاستیکی که حاوی نفت بود آورد و دست فرهاد داد. الوندی فکر نمی‌کرد که فرهاد به آن کار دست بزند و هر چه گفته بود را دورغ گفته بود او جان دوست تر از آنها بود که ما فکرش را می‌کردیم.
فرهاد با جان دل بطری حاوی نفت را از دست رویا گرفت و درش را باز کرد. دلش می‌خواست همه چیز را به آتش بکشد اما نگذارد عفت و پاکدامنی همسرش خدشه‌دار شود.


او نفت را دور تا دور خانه ریخت.
قلبم دیگر داشت از جایش کنده می‌شد چقدر لحظات دردناک بود هر لحظه ضربان قلبم بالا می‌رفت و هر آن ممکن بود قلبم از تپش زیاد ایست بزند.

زن جمشیدی گریه می‌کرد و من در سکوت اشک می‌ریختم دیگر حتی خواهش و تمنا از الوندی هم کار ساز نبود فرهاد مردانه پای ابرویش ایستاده بود.

الوندی همان قدم‌‌هایی را که به عقب رفته بود را جلو آمد و خود را این بار نزدیک من کرد. به نظر قصد داشت که دست بر گونه‌ام بگذارد. قلبم دیگر سقوط کرد این سقوط قلبم دیگر شیرین بود من از ترس پس افتادم و به پایش افتادم و گفتم:
- تو‌رو جون عزیزی که دارید، ما رو ول کنین بریم بخدا هر چی بخوایین بهتون میدم. من خودم یه زمین دارم بهتون قول میدم که بدم به شما. فقط بذارید برم من و فرهاد تازه ازدواج کردیم خواهش می‌کنم بذارید بریم

او آنقدر آدم کینه‌ای بود تا دید به پایش افتادم چنان پایش را بلند کرد و بر چانه‌ام زد. لگدش آنقدر درد داشت که احساس کردم فک دندان‌هایم جا‌به جا شد.
سلام عزیزان وقت بخیر
امیدوارم که ایام را به خوشی سپری کنید.
مجوز چاپ کتاب دست سرنوشت پس یک سال دوندگی اومد. با اینکه این کارمون خیلی سنگین بود ولی بلاخره تونست مجوز چاپ بگیره. خواستم به این وسیله از تک تک اون عزیزانی که همیشه همراهم بودند تشکر و قدر دانی بکنم.‌ قطعا اگر تک تک عزیزان در کنارم نبودند من شوقی برای نوشتن نداشتم.
#پارت_سیصد_و_نود_و_هشت
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

فرهاد تا حرکت زشت و زننده الوندی را دید سمت او خیز برداشت.‌ در‌حالی‌که او به الوندی می‌رفت دست بر از پیراهن آستین کوتاه زیتونی رنگ خود گذاشت و از حرص دندان‌هایش را بهم فشار داد و تمام دگمه‌های پیراهنش‌ را باز کرد. گویا با تن برهنه قصد داشت که به دکتر الوندی شبیخون بزند. به والله او قصد کشت او را در سر داشت وگرنه با آن سرعت سمت او نمی‌رفت. آن لحظه او اصلا مرا ندید که دهانم پر از خون شده بود فقط فکر ادب کردن مردی بود که به حریم خصوصی همسرش تعرض کرده بود.
نه یک مشت نه دو مشت بلکه تا جان در بدن داشت مشت از سر کول الوندی زد. الوندی هیچ ممناعتی نمی‌کرد انگار حق مسلم خود می‌دید که آن گونه زیر مشت‌های فرهاد له و لورده باشد. هر مشتی که فرهاد بر او می‌زد گویا او قدرتی بیشتری می‌گرفت تا آن مرد گرگ صفت را آدم کند. فریاد اعتراض فرهاد تمامی نداشت آنقدر او را کتک زد که الوندی پس افتاد و تازه فرهاد یادش افتاد که همسرش آن گوشه کنار با درد‌هایش تنهایی گز کرده است و با چشمانی گریان مرد زندگی‌اش را می‌بینید که بخاطر او جانانه کس دیگری را از زیر مشت و لگدهایش رد می‌کند.

فشار خون فرهاد کمی بالا رفته و سینه‌اش بخاطر دم و بازدم‌هایش ما مرتبش بالا و پایین می‌رفت.

او کنارم آمد در حالی که هیچ جان و رمقی در بدنش نمانده بود. او بالای سرم ایستاد و چند نفس عمیق کشید و سپس دستش را به سمتم دراز کرد. قلبم از شادی اینکه دستش را بگیرم داشت می‌ایستاد. وقت هدر دادن را جایز نداستم. دست او را با مهربانی گرفتم و او با دستان مردانه‌اش بلندم کرد و گفت:

-اون آدم نجس و میکروب ارزش خواهش کردن نداره. چرا ازش یه همچین خواهشی رو کردی؟

اشک چشمانم را با شال روی سرم پاک کردم و نگاهش کردم.‌بغض مزاحمی دوباره به گلویم چسبیده بود و راه تنفسم را بند آورده بود. او دست دور شانه‌هایم انداخت و بغلم کرد. من آهی کشیدم انگار همه چیز داشت به خیر و خوشی تمام میشد ولی نه خنده قاه‌قاه الوندی را با گوش‌های خودم شنیدم. او با آنکه روی زمین ولو شده بود ولی همچنان قصد اذیت کردن ما را داشت. او که می‌خندید من بغل فرهاد بودم زیر حمایت گرم و دوست داشتنی او پناه گرفته بودم. گوشم را به سینه‌اش چسبانده بودم تا بلکه بیشتر از مهر و محبت او را ارزانی خودم بکنم.
من و فرهاد مات و مبهوت به خنده های بلند او چشم دوخته بودیم به گمانم او با آن خنده‌هایش استمداد کمک می‌کرد. آن خنده‌هایش ابزار و وسیله‌ای بود برای نشان دادن خشم درونش.
او خندید و خندید و وقتی که خنده از لبش رخت بر بست. خیلی جدی شروع به حرف زدن کرد.
#پارت_سیصد_و_نود_و_نه
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.
- باید اعتراف کنم که من سوژه‌هایی زیادی رو دیدم که ازم خواهش کردند که ازشون بگذرم ولی جنس هیچ کدوم از خواهش‌ها مثل مال همسر تو نبود. خوش به حالت که اینقدر دوستت داره. می دونی من یه عمر در حسرت یه کمک بودم کمکی از جنس همدلی و توجه. تمام زن‌های دور و بر من یا عاشق بر و روی و دکتر بودنم بودند و یا بیشتر شون دنبال پول بودن. من هیچ وقت برا هیچ زنی کم نذاشتم ولی از رها بیشتر خوشم میاد دوست داشتنش با همه دوست داشتن‌های عالم فرق داره.

فرهاد عصبی و ناراحت سر دکتر الوندی داد کشید.

-حرف نزن آدم کثیف. میام اون دهانت رو گل می‌گیرم حق نداری اسم زن من رو به زبونت بیاریی.

خودم را به سینه‌اش چسباندم. ترس نفوذشش هر لحظه بیشتر میشد و این حق من نبود که این همه استرس داشته باشم اما از شانس بد، بخت خوشبختی با ما یار نبود. و پرنده خوشبختی خیلی زود از شانه‌ ما کشید.
چانه‌ام هم می‌لرزید و دندان‌هایم بهم می‌خورد. او متوجه حالم بود دست بر گونه‌ام گذارد و محکم فک و دندان را گرفت. من با صدای لرزانم چندین زیر لب زمزمه می‌کردم.
- می‌ترسم. می‌ترسم.

در اوج ناراحتی خود را شاد نشان دادن سخت بود لبخندی مهربان برایم نثارکرد.

- تا من کنارتم نترس.

الوندی خندید و گفت:

- آره نترس. چون که قراره پیش شوهر خودت گناه کنی.

به والله که لحظه خداحافظی رسیده بود. فرهاد لحظه‌ای مرا در آغوش خود فشرد.‌ چشمانش را بست و بوسه‌ای عاشقانه و طولانی بر پیشانی‌ام کاشت و مرا از خود جدا کرد.
او آدم سیگاری نبود ولی از دیروز که برای شام آتش درست کرده بود، کبریتی در جیب شلوارش جا مانده بود. کبریتی بیرون کشید و سپس همان همه بطری نفت را روی زمین و کف ساختمان و روی وسایل نشیمن پاشید و به اعتراض گفت که اگر در را باز نکنند کبریتی روشن خواهد کرد که شعله‌هایش حتی خوشبختی خودمان را هم خواهد سوزاند.

آخر الوندی چه آدم کله خرابی بود هیچ از مرگ ترس نداشت انگار او هم بدش نمی‌امد که از دنیا برود و تمام رنج‌ها را با خود مدفون کند.

- ببین گل پسر من از مرگ نمی‌ترسم. من تا غرغره تو لجنم اگه این کار رو بکنی در حق من لطف بزرگی کردی ولی نذار که آرزو به دل بمیرم. بذار یه شب رو این زن...

منظورش از این زن من بودم. فرهاد با همان جمله نصفه و نیمه الوندی آخر حرفش را خوانده بود. تا او آن جمله زشت و زننده را شنید. دانه کبریتی را به آتش کشید و روی وسایلی که نفت ریخته بود انداخت. او پی در پی کبریت روشن می‌کرد آنقدر کبریت‌ روی وسایل انداخت که به ثانیه نکشیده همه جا آتش گرفت الوندی اولین نفری بود که گرفتار آتش شد. بوی خفه دود و شعله های آتش همه را اذیت می‌کرد اما فرهاد کنار من و همسر دوستش آمد. او در سکوت همه را به آرامش دعوت می‌کرد و می‌گفت که تا یک ساعت همه چیز تمام می‌شود. او می‌گفت که پایان زندگی ما آنگونه مقدر شده است.
#پارت_ چهارصد
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

من به فرهاد چسبیده بودم و در حالی که احساس می‌کردم قلبم در گلویم می‌زند، داشتم از رعنا کمک می‌خواستم که در را باز کند اما رعنا خودش هم گرفتار اعمالش بود و گوشه‌ای ایستاده بود و نظاره‌گر اعمال و رفتار خودش بود. آنها در زندگی چه کرده بودند که حالا به نکته بن بست رسیده بودند که خودشان به دست خودشان می‌سوختند بسوزند، من نمی‌دانم ولی من هنوز جوان بودم و تازه مهر فرهاد در دلم نشسته بود نمی‌خواستم به آن زودی‌ها دچار آخر بدبختی بشوم. مدام از خداوند وقت می‌خواستم که به تمام آرزوهایم برسم چرا که من به تمامی آرزوهایم قول رسیدن داده بودم.

الوندی برعکس گفته‌اش خیلی جان دوست بود و به همسرش گفت «که در را باز کند.» اما این بار رعنا زبان باز کرد. کلید ادامه بازی دست رعنا بود و برگه برنده درون دست‌های او بود. رعنا تمام عقده‌های چند ساله و تمام اذار و اذیت‌های دکتر الوندی را می‌خواست جواب گو باشد .دوست داشت که شاهد به پایان رسیدن زندگی کثیف مرد زندگی‌اش باشد مردی که او را تا لجن کشیده بود. به مزاح داشت می‌خندید که گفت:

- نه دیگه این در رو بازش نمی‌کنم. بیا یه بار مردونه با خودت تصمیم بگیر. آخر و عاقبت کار‌های تو همینه. پس برا چی داری از مشکل فرار می‌کنی؟ خود کرده را تدبیر نیست ما تو اعمال خودمون می‌سوزیم بدون اینک دادگاهی بشیم.

پی حرفش به دور و اطراف ساختمان نگاه کرد و پوزخندی زد.

- همین ساختمان چندین مورد رسوایی به خودش دیده. تا کی و تا کجا می‌خوایی پیش روی کنی؟ بهتره که بع خودت بیایی تا حالا صد ها خانواده رو بی آبرو کردی و من اولین قربانی تو بودم. یادت نرفته که من فقط یع بچه مدرسه‌ای بودم که بهم تعرض کردی و سپس پاس دادی به دوستات. الآن بهترین وقته انتقام گرفتنه. حقت همینه که تو اعمال خودت و در تنهایی بمیری و من شاهد نابود شدنت باشم. واقعیت دارم از خوشحالی مست میشم که داری می‌میری چون که تو من رو زنده به گور کردی. تو با کارت من رو کشتی. در رو باز نمی‌کنم تا بلکه خودم با چشم‌های خودم ببینم که یه مفسد فی الارض از روی زمین کم شده.
او پی حرفش رو به ما کرد. مایی که داشتم فرشته مرگ را با چشمان خود می‌دیدیم. آنقدر بلند حرف زده بود که گلویش خشک شده بود. صدایش حسابی خش افتاده بود.
#پارت_چهارصد_و_یک
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


- ببخشید من رو. شما دارید بی گناه به پای اشتباه‌هات ما می‌سوزید. اون روز یادتونه گفتم که تو نوجوانی یکی بهم تعرض کرده بود. همین آدم بود این آدم خیلی کار بلده. خیلی‌ها رو بی عفت کرده و دودمان خیلی از خانواده‌ها رو سوزنده. خیلی‌ها رو خونه خراب کرده قبل که اینکه بمیرید بهتره این آدم رو بشناسید. این آدمی بوده که با دستوری با هزار حیله و نیرنگ آدم ها رو می‌دزدیدن و می‌آوردن اینجا اون ته باغ. اونجا فقط در وردی یه سالن هست که از اون جا میشه داخل سالن رفت. این آدم ناکس و بی وجدان سر آدم‌ها رو هزارتا بلا می‌اوردن و بعدش کلیه و قلبشون رو اینجا و یا به خارج می‌فروختند.
من یه روز خیلی اتفاقی دوباره دیدمش و گفتم که من رو بی عفت کرده. اون روزها فکر می‌کردم که به حال و روز من ترحم کرد که من رو عقد خودش کرد بعد دیدم اشتباه فکر کردم و دوباره تو دامش افتادم. این آدم لعنتی من رو وسیله‌ای قرار داده بود که با آدم‌های صادقی مثل طرح دوستی بریزم و آماده کنم برا اینکه در دسترس باشید. من رو عفو کنید دخترا... من هم مثل شما گول ظاهر رو خوردم و پای اشتباهم هستی و نیستی‌ام رو به باد دادم و حالا باهم برسیدیم به آخر خط.

حرف‌هایش تومنی ارزش شنیدن نداشت چون که به حال ما فرق نمی‌کرد که الوندی چه آدمی هست ما او را بهتر از خودش هم می‌شناختیم. او با ناجوان مردی مارا روانه خانه آخرت می‌کرد. با آنکه از مرگ ترسی نداشتم اما می‌خواستم در کنار فرهاد زندگی کنم و از سر چشمه عشق و محبت او که هر روز بیشتر از دیروز فوران می‌کرد، استفاده کنم اما چه کنم که زندگی ما داشت آخرین لحظات باهم بودن را نفس می‌کشید و تا لحظاتی دیگر زندگی ما را به درود‌ می‌گفت.

آتش هر لحظه زیادتر زبانه می‌کشید و صد البته نزدیک‌تر به ما میشد فقط قدمی مانده بود تا رسیدن به ما.
فقط جیغ می‌کشیدم. خود را پای در رساندم و محکم مشت بر در کوبیدم طلب کمک می‌کردم اما آنجا غیر دیگری نبود و احتمال بیرون رفتن ما از آنجا به صفر رسیده بود. فرهاد را صدایش زدم درحالی‌که او شدید سرفه می‌کرد در کنارم ایستاد و گفت:

- بخدا این بهترین کاره. من هیچ جوره نمی‌تونم تو رو از دست این ادم‌ نجات بدم. اگه باهاش گلاویز بشم ممکنه یه طوری بشه بهت دست درازی بکنن. خودم با همین دو تا دستانم میتونم خفه‌اش کنم اما بعد اون دیگه زندگی برا هر دومون زهر مار میشه. بهترین کار همینه که کنار هم تمام بشیم. یه کم صبور باش. می‌دونم که مردن به این شکل خیلی سخته اما هیچ جوره نمیشه از اینجا فرار کرد.
#پارت_ چهارصد_و_دو
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

گریه می‌کردم و صدای خانم جمشیدی هم در آمده بود او هم از رعنا کمک می‌خواست. رعنا نظاره گر ما بود من داشتم می‌ترسیدم که شعله‌های آتش زندگی ما را در خود فرو می‌خورد. داد می‌زدم.

-می‌ترسم، می‌ترسم. فرهاد.

فرهاد خیلی ناراحت و پکر بود. دستانم را محکم گرفته بود.و بر سر انگشتانم بوسه می‌زد.

- فرهاد قربون تو بشه. آروم باش. اینجا هیچ راه نجاتی نداره. اینقدر خودت رو به در و دیوار نزن.
مرگ بهتر از زندگی بی شرمانه هست. این عاقلانه ترین تصمیم بود که خودمون رو بسوزونیم. این طوری برا همه خوبه. این طوری اون آدم بی شرف و بی ناموس هم گرفتار عذاب کارهاش میشه.

چقدر او مظلوم صفت بود. چقدر روزگار چموش اسب خود را در سرنوشت او می‌تازند. او تازه به رسیده بودم نباید اوضاع دوباره آن گونه گون فیگون میشد که از عزیز دلش جدا شود اما قرار خداوند چیز دیگری بود.

ما درون آتش گرفتار شده بودیم کفش‌هایمان داشت می‌سوخت و هر لحظه پی روی آتش بیشتر میشد. هر کاری می‌کردیم بی فایده بود. نه دری باز بود و نه پنجره‌ای را میشد باز کرد. همگی داشتیم زهره‌ ترک می‌شدم. هوا برای نفس کشیدن وجود نداشت و دود آتش داشت راه تنفس‌هایما را می‌بست. رعنا دید که الوندی در حال سوختن است. او دست و پایش می‌سوخت و کمک می‌طلبید اما کسی حاضر نبود که به کمکش بشتابد.

نمی‌دانم یهویی چه شد و خداوند چه مهری در دل رعنا انداخت‌ که با قدم‌های بلند خود را پشت در رساند در را با عجله باز کرد و همگی باهم از سالن پذیرایی خارج شدیم اما همسر جمشیدی روبه روی فرهاد ایستاد و ملتمسانه خواهش کرد.

- تو رو خدا جنازه همسرم رو بیرون بیارین.

فرهاد نگاهش را از صورتم عبور داد. نمی‌دانم چرا به او ایمان داشتم که از پس آن کار برخواهد آمد و جنازه همسر جمشیدی را از میان آتش بیرون خواهد کشید. او دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت داخل ساختمان برگشت و پشت سرش در بسته شد. هر چه در را باز می‌کردم در باز نمی‌شد. کلی خواهش و تمنا کردم که فرهاد برگردد و در را باز کند. می‌ترسیدم که آنجا گیر بیفتد. اما فرهاد گفت« که نگران نباشد و حال او خوش است.»
#پارت_ چهارصد_و_سه
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

همان جا جلو در منتظرش ماندم. هر سه حالت سرفه داشتیم ولی سرفه را بی‌خیال بودیم کفش‌هایم را از پا در آوردم احساس می‌کردم پاهایم سوخته است. خودم از یاد رفته بودم. فکرم مشوش بود. چشمانم را پشت در دوختم تا بلکه جان دلم از راه برسد و تمام اتفاقات به خیر تمام بشود. هر چه مشت بر در زدم فرهاد بر‌ نگشت و خبری از او نشد. تصمیم گرفتم برای فرهاد که در داخل ساختمان بودند کمک بیاورم‌ با پای برهنه سمت در خروجی دویدم تا رسیدن به جلو در، قلبم تا دهانم آمده بود هیچ به اطراف نگاه نمی‌کردم و با سرعت قدم بر می‌داشتم. گریه می‌کردم سرفه می‌کردم و فرهاد را صدایش می‌زدم دوست داشتم تندتر بدوم ولی پاهایم یاری نمی‌کردند از خدا قوتی بر پاهایم خواستم تا بلکه خود را پشت در ورودی ویلا برسانم و کمکی برای فرهاد بیاورم و او را از اتشی که در دامن زندگی‌مان انداخته بودند، رهایش کنند.

من برای لحظه‌ای صدای بلند فرهاد را با گوش‌هایم‌ شنیدم. گویا او نتوانسته بود که در را باز کند. خود را به طبقه دوم رسانده بود و پنجره آنجا را باز کرده بود و ندای دوستت دارم بر لب آورده بود و روضه عشق می‌خواند. ایستادم و او را دیدم که داشت مرا نگاه می‌کرد و می‌گفت:

- دوستت دارم. مواظب خودت باش.

او تا جمله‌اش را تمام کرد، صدایش میان صدای انفجار نا بهنگام خانه گم شد. صدای شکستن شیشه‌های ساختمان و فرو ریختن قسمتی از آن صدای مهیبی داشت که من ترسیدم و همان‌جا خشکم زد و قلبم از ضربان افتاد.

کل خانه داشت متلاشی می‌شد و من نمی‌توانستم باور کنم که فرهاد مرد هزار قصه گوی زندگی من میان آتش ندانم کاری صاحب کارش می‌سوخت. آن لحظه که قسمتی از خانه ریخت صدای فرهاد هم دیگر به گوش شنیده نشد و جهان در دیده‌ام تیره و تار گشت اما باید باز می‌دویدم و کمکی برایش می‌اوردم شاید کسی پیدا میشد و از غیب او را نجات می‌داد. با اراده سمت در دویدم اما حالتم بیشتر شبیه دیوونه‌ها بود. دو دل بودم و نمی‌دانستم باید کدام سو بدوم چند قدمی سوی ساختمان می‌دویدم و چند کمی سوی در خروجی.

چقدر حرکاتم تند شده بود خودم از خودم تعجب کرده بودم که آن همه انرژی به پاهایم آمده بود. آنقدر این پا و آن پا کردم آخر سر خود را پشت در میله‌ای سفید رنگ رساندم تا در را باز کردم خدا از غیب برایم دست کمک فرستاده بود. شهیاد را دیدم او تازه از ماشین‌ ماموران پلیس پیاده می‌شد. تا مرا دید با حالت دو سمت من دوید. کنار او یک اکیپ مامور در حال پیاده شدن بودند و قصد داشتند که وارد ساختمان بشوند. من تا چشمم به شهیاد افتاد دیگر تمام انرژی‌ام ته کشید. او سریع از من سوال کرد؟

- چی شده رها خوبی؟ چرا سر و وضعت این طوریه؟ این ساختمون چرا می‌سوزه؟ شوهرت کو؟

هیچ آب فرو دادنی در دهانم نبود لب‌هایم از خشکی ترک خورده بود و نای حرف زدن نداشتم فقط با دستانم به ساختمان اشاره کردم و گفتم که فرهاد آنجا گرفتار شده است. شهیاد قبل از مامورها با قدم‌های بلند سمت ساختمان دوید. مامورها در حال سوال کردن بودند که بی جواب گذاشتم و پشت سر شهیاد سمت فرهاد دویدم.
#پارت_چهارصد_و_چهار
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


ساختمانی که فرهاد داخل آن بود داشت کامل فرو می‌ریخت و من در باتلاق داشتم گیر می‌افتادم. خیلی زور زدم که به شهیاد برسم و از او تمنا کنم که برای نجات فرهاد کاری بکند ولی قدم‌های او انقدر بلند بود که من حتی گرد پایش هم نمی‌رسیدم. او زیر آفتاب داشت همان گونه که می‌دوید، عرق می‌ریخت اما اعتنایی به عرق روی پیشانی‌اش نداشت. پشت سرهم عرقش را با دستش پاک می‌کرد و سمت فرهاد می‌دوید تا بلکه بتواند کمکی به او بکند. خیلی نگذشت که او به ساختمان نزدیک شد. فرهاد را صدایش می‌زد تا بلکه بفهمد که در کدام سوی ساختمان است اما صدای انفجار دیگری بلند شد و این بار کل ساختمان آوار شد. دقایقی نگذشت که بوی سوختن گوشت آدم‌هایی که داخل ساختمان بودند به مشام رسید.

وقتی کل ساختمان در حال فرو پاشی بود. شهیاد قدمی به عقب برگشت و دستم را گرفت و چنان مرا پشت سر خود کشید که نفهمیدم چگونه از جلوی ساختمان به کنار کشید اما دل من، جان من، جانان من آنجا بود و باید پیش او می‌رفتم.
ولی شهیاد آدم خود داری بود و همیشه جانب احتیاط را می‌کرد او نمی‌گذاشت که بیشتر از آن جلو بروم. همانجا ایستادم و جیغ کشیدم بنظرم حنجره‌ام آن روز پاره شد. چرا که سوزش عجیبی در گلویم احساس می‌کردم. من تا متوجه شدم که امیدم ناامید شد با دست چنگی بر صورت خود زدم و صورتم را ندانسته و از زیادی درد اندوه از دست دادن فرهاد زخمی کردم. مویه کردم، ناله زدم و موهای سرم را کندم. دنیا دیگر برای من هم به آخر رسید و زندگیم رخت سیاهی بر تن کرد چرا که بدون فرهاد زندگی برای من معنی نداشت.
مدام داد زدم و جیغ شور قلبم را با همه با هوار کشیدن‌هایم به گوش شنیدند. آنقدر داد و فریاد فرهاد کشیدم که چشمانم خود به خود بسته شد‌ و من دیگر چیزی نفهمیدم که چه شد و چه بر سر من آمد. فقط برای لحظاتی چشمانم را باز کردم. گویا پر پروانه نگاهم‌ سوی شهیاد بال گرفته بود. من او را کنار خودم دیدم در حالی که او از درد بسیار می‌نالید و در خون خودش نشسته بود. در دور و اطراف او کلی ماموران ایستاده بود که او را دعوت به آرامش می‌کردند اما او از درد تیری که به پایش خورده بود ناله می‌کرد و می‌گفت که همه‌ی زخم‌هایش از عشق است. من با دیدن خون دیگر بی‌هوش شدم و چیزی نفهمیدم که چرا شهیاد تیر خورده بود.
#پارت_چهارصد_و_پنج
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


حالا از آن روز تلخ و جانگاه سال‌ها می‌گذرد سال‌هایی که چند سال اول را فقط در غم از دست دادن عزیزی که دیر عاشقش شده بودم ولی زود از دستش دادم، سپری شد اما چه روزگاری بود. روزهایم را انگار در وسط جهنم می‌گذراندم. روزهایی که واو به واوش بوی حسرت فرهاد را گرفته بود.‌ روز‌هایی که باید با عشق و عاشقی سپری میشد اما من در وداع او اشک ندامت و پشیمانی می ریختم از اینکه دیر پروانه دلم به سوی او بال گرفته بود ناراحت بودم.


بعضی وقت‌ها عجیب دلم هوایش را می‌کرد دلم می‌خواست بود و من دستش را می‌گرفتم و برایش فنجانی قهوه دم می‌کردم. از گفتنی‌هایم که در سینه‌ام انباشته شده بود حرف می‌زدم‌. دلم می‌خواست او پیشم می‌ماند و ساعات بیدار می‌ماند و من از نقشه حسرت‌هایم به او می‌گفتم و از نگرانی‌های فکر خسته‌ام به او می‌گفتم و کاش او می‌ماند و اشک چشمانم را او پاک می‌کرد و دلدار دل غمخوارم میشد. گاهی دلم بد جور حضورش را می‌طلبید اما حیف و صد افسوس که زود از دستش دادم و نتوانستم دو دل که تازه بهم رسیده بودند را در کنار هم نگه دارم.


من بعد از آن واقعه شوم تازه فهمیدم که آن گروه کلاه بردار و خیانت کار و شرور که با عناوینی چک و سفته از فرهاد گرفته بودند و دست مردم داده بودند بعد از گذشت تاریخ موعدش سر و کله‌اش پیدا شد و خونه و زندگی من و فرهاد را به کلی ویران کرده و از هم پاشیدند و من به جز از یک دنیا خاطره پر حسرت و عکس‌های دو نفره چیزی از آن خانه نصیب و قسمتم نشد و عمو‌حسین همان خانه آرزوهای فرهاد را به صورت مبله فروخت و چک‌های دست مردم را که دکتر الوندی به دست آنها داده بود را پاس کرد.

من در تاوان عشق واقعی فرهاد روزهایم را با آه و ناله سپری می‌کردم. من تنها و بی پناه مانده بودم. چند وقتی را با خانواده عمو زندگی کردم اما حضور من در آنجا جز دق دلی چیزی برای خانواده عمو حسین نداشت و وقتی که خود آنها هم متوجه شدند که بدون حضور فرهاد در کنار خانواده آنها ماندن برایم سخت است. آنها هم راضی شدند که نزد خانه پدری خودم برگردم.
خانه پدری هم شبیه عذاب خانه بود‌. دیگر آنجا هم نمی‌توانستم نفس بکشم اما چاره‌ای نبود و باید در آنجا روزگار پر از عذابی را همراه با عذاب وجدان سر می‌کردم.
#پارت_۴۰۶
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.

من از درس و دانشکده هم دور افتادم چرا که نه حوصله درس خواندن داشتم و نه دیگر دلی امیدوار داشتم که درس بخوانم.
از شهیاد هم خبری نداشتم اما پدر در همان روزهای اول به ملاقات او رفته بود و از او بخاطر آنکه آن روز خود را به کنار من رسانده بود تشکر کرده بود. در واقع او کمک بسیار بزرگی به من و صد البته تیم آگاهی پلیس کرده بود. چرا که او به وقت یکی از روزهای دلتنگی تا دم در خانه ما آمده بود و فهمیده بود که فرهاد کجا کار می‌کند و حدس زده بود که فرهاد در دست آدم‌های شیاد و کلاه برداری افتاده است. از آن روز او بیشتر پی موضوع را گرفته بود و درست آن روز که من زندگی خود را داشتم از دست می‌دادم سرش پیدا شد هر چند شرایط بر وفق مراد من نبود و من عزیز و دردانه قلبم را در آن ماجرا از دست دادم ولی اوضاع بدتر از آن هم می‌توانست بشود و ابرو خود و خانواده‌ام برود. ولی خدا را شکر حداقل اتفاقی برای من و نیفتاد که ابرویی از خانواده و خودم سلب بود.
آن روز کذایی که آن اتفاق شوم حادث شد و من فرهاد دلبرم را از دست دادم کسی از پشت ساختمان قصد جان مرا کرده بود که با تیری مرا از پا در بیاورد ولی متاسفانه به پای شهیاد خورده بود.
.
.
.


رها دفترچه خاطراتش را بست به آخرین صفحه از دفتر خاطراتش رسیده بود اما چند صفحه از آن سفید باقی مانده بود. چقدر زندگی‌اش در عرض چند ماه دچار تحول شده بود. آهی پر از حسرت و سوز و گداز کشید. چقدر در حق خود و فرهاد اجحاف شده بود. یاد همسرش دل او را آزرده خاطر ساخت هنوز به یاد داشت که چه گذشت تا سرگذشت‌ش از سر گذشت.

او آرام از جای خود بلند شد. دست بر شکم خود کشید گویا که حال دلبند کوچکش هم خوب نبود چرا که حرکتش بسیار کم شده بود. سمت پنجره اتاق رفت و دید که همان مرد کریه المنظر در دبه بیست لیتری نفت را باز کرد چقدر این لحظات برایش درد ناک بود چرا که او یک بار هم این لحظات را تجربه کرده بود.
#پارت۴۰۷
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است.


چشمان رها مردی را می‌دید که روزها در فراقش اشک ریخته بود و مویه کرده بود و تا طلوع سپیده بیدار مانده بود. حالا او در چند قدمی‌اش قد علم کرده بود ولی دیگر به او تعلق نداشت و نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. دلش هوای چند سال پیش را کرد. هنوز اولین شب یکی شدنشان را به یاد داشت. آهی پر حسرت کشید و اسم فرهاد را آرام بر زبان آورد. دلش می‌خواست بدود و از او سوال کند که این همه مدت کجا بوده و چرا خبری از خود نداده است چرا که بیشتر از چند سال بعد آن حادثه شوم حاضر شده بود که با شهیاد ازدواج کند. حالا بعد این همه سال دنبال چه آمده بود برای خود رها هم جای سوال بود. دقیق نگاهش می‌کرد فرهاد آدم جوشی نبود ولی دیگر یک‌جا بند نمیشد. کاسه صبرم تمام شده بود برای تاوان پس گرفتن آمده بود.

او برای پس گرفتن زندگیش دنبال عشقش اومده بود. او به گمان خود فکر کرده بود که رها هنوز مجرد است بعد کلی ماجرا و مکافات و گشتن دنبال رها خود را به عشق دوران کودکی‌اش رسانده بود و فهمیده بود رها زن و همسر قانونیذخودش ازدواج کرده و حالا آبستن دلبندی بنام امیر حافظ بود.

سال‌های سال بود رها در غم از دست دادن همسرش زجر کشید چرا که در آن آتش سوزی جنازه سه مرد یافت شده بود ولی آنقدر سوخته و پودر شده بودند که هیچ کدام را نتوانستند شناسایی کنند ولی جسد یکی از آنها در طبقه دوم بود که احتمال داده بودند آن جسد باید مربوط به فرهاد باشد. رها چندین سال سر خاک همان مردی که جنازه‌اش در طبقه دوم بود می‌رفت و بر سر خاک سردش حرف دل سبک می‌کرد.

چشمان رها سیاهی می‌رفت و بغض تا ته گلویش بالا آمده بود. این بار تصمیم داشت به حرف بیایید تا بتواند فرهاد را آرام کند. با صدای لرزان و معرتشی فرهاد را صدایش زد.

- فرهاد! چی بر سرت اومده چیکار می‌کنی؟ بیا بالا حرف می‌زنیم این معرکه چیه گرفتی؟

او در حالی‌که در دبه بیست لیتری نفت را با دستش باز می‌کرد سرتاسر خانه منزل پدری رها نفت ریخت و خیلی با خونسردی گفت:

- میایم بالا اما اول باید اینجا رو آتیش بزنم بعد میایم بالا که این دفعه باهم تموم بشیم. این عشق از من یه آدم حسود ساخته.

او پی حرفش نفت را به همه اطراف پراکنده و کالون دستش را به طرفی پرت کرد و از جیب شلوارش کبریتی بیرون کشید و حرفه‌ای بر روی نفت ریخته شده بر زمین انداخت. همه جا علو کشید و شعله‌های آتش نارنجی رنگ تا چند متر بالا آمد.

صدای فرهاد در گوش رها پیچید که می‌گفت:
#پارت۴۰۸
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است
_تو و شوهرت که قانون مدنی پاس کردید تو اون کتاب‌ها ننوشته بود که وقتی یه خانم اسمش می‌ره تو شناسنامه یکی، دیگه حق نداره با کسی دیگه‌ای ازدواج کنه؟ تو چطور تونستی ازدواج کنی در حالی که اسمت تو شناسنامه من بود تو چطور ازدواج کردی وقتی که حق من بودی عشق من بودی، سهم من بودی. چطوری دلت اومد که دلت رو بدی به اون بچه سوسول؟ مگه تو زن من نبودی در عجبم از تو خانم وکیل!
ازتون شکایت کردم الان بنظرت دادگاه چه حکمی بهتون میده؟
سنگ سار شدن کوچکترین تاوانه برا این کار.
در رو باز کن این بار نمی‌ذارم که تو تنهایی برای دنبال زندگیت. امروز پایان سرنوشت من و توعه. بهتره یه یه کم هم تو اندازه من زجر بکشی اومدم عذابت بدم. تو از همون روزی که به عقد من در اومدی خدا خدا می‌کردی که از دست من خلاص بشی و بپلکی تو آغوش عشقت. من چه زود باور بودم که اون دم آخری عشقت رو باور کردم.

مردمک چشمان رها لرزان بود و چانه‌اش هم می‌لرزید با دندان‌هایش لب پایین خود را به حبس کشید و با صدای خش داری گفت:

- نگو این طوری. من رو از مرگ نترسون‌. تو هم روزی که تو آتیش سوختی من مردم به والله. اصراری ندارم که حس و حال دوست داشتنم رو بهت ثابت کنم چون روزهای بعد از تو شاهد بودند که من بدون تو به چه حالی واگذار شدم. من دوستت داشتم اما امان از دست سرنوشت که پا به دلم نداد من تو زندگیم دو بار عاشق شدم و هر دوبار هم زندگیم رو باختم. من هیچ وقت به عشقم نرسیدم. الان رو نبین که من با شهیادم.‌برای اینکه زن شهیاد بشم زمین و زمان بهم دوخته شدند تا من تونستم بلی به شهیاد بگم درسته که من عاشق شهیاد بود ولی از وقتی ازدواج کردم خیلی زور‌ زدم که از دلم در بیارمش. برام سخت بود ولی مهر و محبت تو من رو عاشق و شیدا و واله تو کرد. من دوستت داشتم اما حتی خود عمو‌حسین هم راضی شد که من زن شهیاد بشم. ماجراش مفصله بیا بالا از من دلگیر نباش بیا برات بگم که بی تو چه بر سرم اومد. بیا حرف بزنیم و برا این مشکل چاره‌ای پیدا کنیم.

مزه تلخندی بر لب آورد.

- چه چاره‌ای؟ اگه فکر چاره بودی نباید اون خونه و زندگیت رو می‌فروختی که من حتی نتونم سایه تو رو هم پیدا کنم. تو نباید میومدی این شهر. می‌دونی من چقدر دنبالتون کشتم تا تو رو پیدا کردم در رو باز کن می‌خوام بیام بالا پیشت. هر چی باشه تو زن قانونی و شرعی من هستی.
پست‌های امروزمون تقدیم همراهان همیشگی ام❤️❤️
#پارت۴۰۹
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_است

او پی حرف‌هایش سمت ماشین خود دوید و بسته‌ای از داخل ماشین برداشت و با قدم‌های تیزی به طرف ساختمان دوئید. درحالی‌که آتش داشت در اطراف منزل پدری رها داشت پیش روی می‌کرد خیلی با خونسردی از در وارد خانه شد. چهار چوب در تنها نکته از اطراف خانه بود که آتش علو نمی‌کشید و حرارات شرارات در آنجا رخ ننموده بود. رها ترس برش داشته بود. مامان نسرین در را برای ورود فرهاد باز کرد و رها تا بالا آمدن فرهاد به ساختمان دوباره به همسرش شهیاد زنگ زد و گفت که در میان آتش گرفتار شده است و فرهاد را به حرف زدن دعوت کرده است.

استرس کل وجودش را در نوردیده بود. نفس بالا نمی‌آید اصلا در فکرش هم نمی‌نشست که سر و کله فرهاد پیدایش می‌شود و زندگی‌اش را زیر و رو می‌کند. کمی از این اتفاق شوکه شده بود.

رها از اینکه اینبار هم به زور پدرش ازدواج کرده بود ناراحت بود. درست بود که موقع ازدواج کردن از فرهاد نفرت داشت ولی بعد‌ها متوجه شد که فرهاد مرد زندگی است و با صد دل عاشق و شیفته او شد و اما خیلی زود از دستش داد. حالا زندگی مشترکی با شهیاد داشت و هیچ جوره صنمی با فرهاد نداشت.

فرهاد با قدم‌های بلند خود را به کنار رها رساند. رها درحالی که می‌خواست خونسرد باشد نمی‌توانست مداوم از مادرش کمک می‌خواست و او را صدا می‌زد.

مامان نسرین کنارش بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی‌امد جز اینکه به اورژانس و آتش نشانی خبر داد که منزلشان آتش گرفته است.


فرهاد در ورودی را بدون آنکه اجازه ورود بخواهد باز کرد و همانجا خود را پشت در رساند. چند نفس عمیق کشید. تند و نفس زنان آمده بود. هوای تازه‌ای را درون ریه های خود هدایت کرد. بنظر کمی آرام شده بود و آتش نخوت کمی از او دور شده بود از اینکه رها را دیده بود چشمانش برق می‌زد اما لبش چیز دیگری را می‌گفت. دقیق بر و روی رها را برانداز کرد و از تیر نگاهش گذارد. او به خوبی و روشن روز متوجه اوضاع بد رها شده بود.
رها با دیدن فرهاد که تی شرت‌جذب سفید رنگی را با شلوار جین بر تن کرده بود دید. اما هیچ چیزی نتوانست بگویید به حتم اگر ازدواج نکرده بود او را الان بوسه باران کرده می‌کرد. همانند باران اردیبهشت نمه‌نمه بر سر و صورت فرهاد بوسه می‌کاشت. بدون آنکه چیزی بر لب بیاورد، پس افتاد. مامان نسرین جیغ و داد کرد. اصلا نمی‌دانست باید چکار کند بالا سر دخترش ایستاد و چند قطره آب به صورتش پاشید رها چشمانش را باز کرد و فرهاد دست سمت رها دراز کرد و دست‌هایش را که از استیصال و دل نگرانی یخ زده بود در میان دستش گرفت و گفت:
#پارت۴۱۰
#و_زخم‌_های_من_همه_از_عشق_



- همه چیو درست می‌کنم. پَسٍت می‌گیرم از شهیاد! می‌خوام که حق به حق دار برسه. هر چی تا حالا برده و خوابیده بسشه. دیگه تو از امروز باید مال من باشی.

اشک‌های رها در حال سرازیر شدن بودن با بغض صدایش زد.

- فرهاد!

فرهاد که کشته مرده آن بود که دگر بار از زبان زن و همسر حلالش نام خود را بشنود با صدای پر از حزنی نالید.

- جان فرهاد. عمر فرهاد چی میگی؟ نریز این مرواریدا رو جیگرمو داری کباب می‌کنی.

بغض داشت خفه‌اش می‌کرد اگر های های گریه نمی‌کرد دلش همانجا می‌ترکید. با صدای بلندی می‌گریست. گریه مجال صحبت را از گرفته بود. فرهاد با صدایی که معلوم بود صاحب دلی شکسه است شروع به صحبت کرد. او با با بغض حرف می‌زد. در صدایش حسابی خش افتاده بود.

-رها! من برات شوهر بدی بودم؟

فرهاد به والله که آدم خوبی بود فقط بختش با او یار نبود وگرنه بعد آنکه همسرش را عاشق خود کرده بود خوشبختی‌شان حتمی بود.

وسط آن ماجراها فقط رها فکرش مشغول بود. نمی‌توانست هضم کند که منظور او از آمدن به دنبال او چه بود و چه می‌خواست. چرا که بعد فوت هر زنی به مدت یک زمان مشخص می‌توان ازدواج کرد و از آنها گذشته خود پدر فرهاد دست رها را در دست شهیاد گذارده بود. آنها با آنکه قصد داشتند مهریه رها را تمام و کامل پرداخت کنند. اما رها خودش قبول نکرده بود و برای مهرش همان چند عکسی که قبل عید نوروز باهم در مرکز خریدی گرفته بودند، برداشته بود.

دل رها برای بغض کلام فرهاد ریش شد. دستش را با شدت از درون دست فرهاد بیرون کشید. فرهاد این بار ناپرهیزی کرد و دستش را نوازش‌وار روی سر ‌رها کشید و لب زد.

- مگه من بهت بدی کردم که زودی من رو فراموش کردی و شدی زن اون پسره. آخه چی شد که دیگه دوستم نداشتی! من چرا باورت کردم درسته از آدم کلاشی مثل الوندی رو دست خوردم و زندگیم رو باختم ولی حال دلت رو اون اواخر می‌فهمیدم تو با جون دل عاشقم بودی چی شد که یهویی ورق برگشت و تو‌ از این رو به اون رو شدی. چکار کردی که آسمان هم ورق خورد.

با زحمت از کنار دستش بلند شدم او با لذت تمام هیکلم را برانداز کرد روی پنجه پایم ایستادم و گفتم:

- تو اون ماجرا سه تا جنازه پیدا شد ما همش فکر کردیم تو ....

گریه امان از رها بریده بود. یکریز گریه‌اش می‌آمد آنقدر گریه کرده بود که حالا به هق زدن افتاده