•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
3.03K subscribers
11 photos
5 videos
15 links
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
پارت گذاری(مرتب)💛
تعطیلات پارت نداریم💛

ژانر:عاشقانه-مذهبی-بزرگسال💛

#کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است.💛
#پایان‌خوش💛

#ادمین تبلیغات
@butterfly_shcb
🧿😍┊ •|شهر بی شهرزاد|• ┊😍🧿
Download Telegram
بدون اینکه بخوام بیشتر از این فکرم رو درگیر کنم لباس رو پوشیدم و داشتم دست هام رو از آستین‌هاش رد می‌کردم که در طبق معمول باز شد و نیاوش وارد اتاق شد.
نگاهش به من افتاد و چند ثانیه روم مکث کرد اما بعدش با اخم چشم هاش رو ازم دزدید.
_تو هنوز این کوفتی رو نپوشیدی.
زیپش پشت سرم بود و دستم نمی رسید تا بخوام ببندمش.
عصبی نگاهی بهش انداختم و جواب دادم:
_اینجا رو تو و اینایی که برات کار می‌کنن با کجا اشتباه گرفتید که سرتون رو می‌ندازید پایین و وارد اتاق می‌شید.
نیاوش انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت:
_جایی که تو توش باشی، دست کم از طویله نیست دخترجون.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
آخه یکی نیست بهم بگه تو که نمی تونی جواب بدی آزار داری سر به سر کسی می‌ذاری که می‌دونی چقدر از تو قدرت‌مند تره و زورش به تو می‌چربه!
روبه‌روی آینه ایستادم و نگاهی به سر تا پای خودم انداختم.
دستم رو به پشت سرم رسوندم برای بستم زیپ لباسم که متاسفانه موفق نشدم.
برای حفظ خونسردیم نفس عمیقی کشیدم و خواستم دوباره امتحان کنم که نیاوش با قدم بلندی خودش رو بهم رسوند و پشت سرم ایستاد .
انگشتش رو نوازش وار روی کمر برهنه‌م کشید که مور مورم شد.
خواستم قدمی به جلو بردارم که پیچیده شدن دستش دور کمرم مانعم شد‌.
منو توی آغوشش جا داد و سرش رو روی شونه‌م گذاشت:
_با اینکه این همه به خودت رسیدی و سر تا پات رو پول ریختم بازم همون آدم کم ارزش سابق هستی.
از توی آینه نگاهش می‌کنم که سرش رو بلند می کنه و نگاهم می‌کنه.
خواستم دستش رو از دور شکمم باز کنم که مانع شد و اجازه نداد:
_اگه من آدم کم ارزشیم ،چرا بی خیال این آدم کم ارزش نمی‌شی ؟ به چه دردت می‌خورم ؟
نیاوش کمی ازم فاصله گرفت اما همچنان یکی از دست‌هاش دور کمرم حلقه بود.
_گفتم بهت ، تو باید تقاص گذشته رو پس بدی ، تو محکومی به عذاب کشیدن .
پاش رو لگد کردم و عصبی سمتش چرخیدم .
فاصله صورت‌هامون به اندازه‌ی یک بند انگشت بود:
_منی که نبودم و اصلا در جریان اتفاقات نیستم چرا باید تاوان پس بدم؟ اصلا تاوان چی رو باید پس بدم ؟ به نظر خودت این عادلانه‌ست ؟
حس کردم پاهام سست شد و نتونستم بیشتر از این روی پاهام بایستم و اگر نیاوش منو نمی گرفت و به سینه‌ش فشار نمی‌‌داد قطعا روی زمین سقوط کرده بودم:
_پایه و اساس این دنیا بی‌عدالتیه ، بد نیست تو هم طعم این بی عدالتی رو بچشی.
من هر چی می‌گفتم اینا حرف خودشون رو می‌زدن.
همینه دیگه وقتی با یه آدم کم عقل بخوای دهن به دهن بذاری نتیجه‌اش جز اعصاب خوردی نیست.
نگاهم رو ازش دزدیدم اما اون از توی آینه نگاه کرد و زیپم رو به آرامی بالا کشید.
با حال بدی خواستم عقب بکشم که نیاوش گونه‌م رو لمس کرد:
_تو الان باید خوشحال باشی ، قراره کنار من قدم برداری.
دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
_من جز حس شرمندگی و نفرت نمی‌تونم حس دیگه‌ای از کنار تو بودن دریافت کنم.
نیاوش فشاری به کمرم‌آورد و پوزخندی زد :
_از قدیم می‌گن خر چه داند قیمت نقل و نبات دقیقا حکایت توشده.
خط های فرضی روی سینه‌ش کشیدم و پوزخندی زدم:
_اونی که این وسط بیشتر به خر شباهت داره شمایی نه من.
نیاوش حرصی دستش رو پشت گردنم گذاشت و قبل از اینکه بفهمم چیکار می‌خواد بکنه لب.هاش رو روی لبم گذاشت و محکم فشار داد.
این‌قدر به این کارش ادامه داد که نفس کم آوردم و محکم به سینه‌ش کوبیدم اما اون همچنان لبش روی لب من بود.
دیگه داشتم تلاش‌های آخرم رو برای نفس کشیدن می‌کردم که تقه‌ای به در خورد و باعث شد تا نیاوش به خودش بیاد.
اگه می‌شد می‌رفتم دست می‌نداختم دور گردن کسی که نجاتم داده و از ته دل ازش تشکر می‌کردم اما حیف که کسانی که اینجا زندگی می‌کنن آدم نیستن.
نیاوش همچنان دستش پشت گردنم بود و فشاری دستش هر لحظه بیشتر می‌شد.
جوری که حس می‌کردم الانه که گردنم رو بشکنه اما چیزی نگفتم ، چون می‌دونستم هدف نیاوش اینه که التماسش کنم.
صورتش رو نزدیک تر آورد و زیر گوشم پچ زد:
_این یه قسمت از هزاران قسمت تنبیه‌ت بود ، آخه می‌دونی زیادی گستاخ شدی و تا آدمت نکنم نیاوش نیستم.
لحن حرف زدنش جوری بود که به خودم لرزیدم و شک نداشتم به گفته‌ی خودش عمل می‌کنه.
دوباره تقه‌ای به در خورد که نیاوش فریاد زد:
_بیا تو.
انگار تمام حرصی که از من داشت رو سر کسی که پشت در قرار داشت خالی کرد ، هر چند که اهمیتی برای من نداشت.
تمام آدم‌هایی که توی این خونه هستن و نفس می‌کشن ، هرکدوم از اون یکی بدترن و از اینکه به جون هم می‌پرن تا چه حد خرسند می‌شم.
در باز شد و ملینا وارد اتاق شد.
سرش پایین بود و نمی‌تونستم صورتش رو ببینم ، هرچند هم تمایلی به دیدن قیافه‌ش نداشتم.
_آقا فقط اومدم بگم زیادی معطل کردین ، چون از این کار به شدت....
نیاوش اجازه نداد ملینا حرفش رو کامل کنه و با عصبانیت فریاد زد :
_به تو چه ربطی داره که من کی برم و کی بیام ؟ آخع تو رو سننه ؟ چرا عادت کردی مدام توی همه چیز سرک بکشی ؟ نکنه من زیادی بهت رو دادم که الان اینجوری برای خودم دم در آوردی.
دروغ چرا ، یکم دلم براش سوخت .
بالاخره آدم بودم و دل داشتپ برخلاف تمام آدم‌هایی که توی این عمارت زندگی می‌کنن.
اینجوری خرد شدن اونم جلوی کسی که تد سر حد مرگ ازش متنفری و تمام تلاشت بر اینه که نشدن بدی دست راست آقا هستی ، بیشتر از اونچه که فکر می‌کنی ، ممکنه طاقت فرسا باشه.
ملینا دستپاچه سرش رو بلند کرد و گفت:
_آقا بخدا فکر کردم جشن رو فراموش کردید وگرنه من کی باشم که بخوام گستاخی کنم ؟ من تا آخر عمر گوش به فرمان شما هستم ، اصلا منو چه به نظر دادن ، ببخشید لطفا.
با ترحم نگاهش کردم .
یعنی یه آدم تا چه اندازه می‌تونه خودش رو خوار و خفیف کنه که بخواد همچین حرف هایی رو به زبون بیاره .
این که جلوی من خوب ابرو بالا می‌ندازه پس چطور الان اینجوری به التماس کردن افتاده ، جوری که اصلا براش پهم نیست منم روبه‌روش ایستادم .
ولم می‌خواست بفهمم این همه حساب بردن از نیاوش بخاطر ترسیدنه یا مسئله‌ی دیگه‌ای هم در میونه؟!
کمی که به صورتش دقت کردم فهمیدم که گوشه‌ی لبش زخمی شده بود و انگار حال خوبی نداشت.
نیاو ازم فاصله گرفت و انگشت اشاره‌ش رو روبه‌روی ملینا تکون داد:
_یادت نره امروز چیا بهت گفتم وگرنه مجبور می‌شم دوباره برات تکرار کنم.
پس امروز غیبتش بخاطر همین بوده.
نیاوش که مثل آدم نمی‌تونه با کسی حرف بزنه و شک ندارم که یه بلایی سر دختره بیچاره آورده .
حتی ممکنه زخم گوشه‌ی لب ملینا هم کار همین آدم باه.
بالاخره عوضی بودن از سر و روش می‌باره و اون‌جور که من فهمیدم به هیچکسی رحم نمی‌کنه‌.
اون حتی با خواهرشم مدارا نمی‌گرد چه برسه یه خدمتکار خونه.
به قول خودش آدما انگار هیچ ارزشی براش ندارن و توی این دنیا خودش مهمه و خودش.
ملینا سرش رو پایین اتداخت و آروم زمزمه کرد :
_چشم آقا ، هر چی شما بگی.
می‌خواستم بهش بگم از اتاق بره بیرون بلکه بیشتر از این تحقیر نشه اما نمی‌دونستم این حرفم رو چجوری برداشت می‌کنه.
ملینایی که حتی چشم دیدن من رو نداشت قطعا با این جمله که از اتاق بره بیرون ، آتیش می‌گرفت و فکر می‌کرد دارم براش تعیین تکلیف می‌کنم ، یا دور برداشتم.
مطمئن بودم حتی یک درصد هم احتمال نمیده که ممکنه برای خورش و غروری که هر لحظه بیشتر از قبل داشت له می‌شد گفته باشم .
هر چند که جوری حرف می‌زد انگار نه انگار که غروری داره یا براش اهمیتی داره.
نیاوش پوزخندی زد و سری تکون داد:
_خوبه ،با آدم‌هایی که زود می‌‌فهمن می‌تونم کنار بیام.
نگاهم رو از ملینا گرفتم و به نیاوش دوختم .
حتی نفهم ترین آدمم اگر توی چشم‌های من نگاه می‌کرد ،می‌تونست میزان نفرتم به این آدم رو بفهمه.
انگار نیاوش متوجه ی سنگینی نگاهم شد که اخمی کرد و سرش رو سمتم چرخوند .
_برو بیرون.
ملینا هم بدون هیچ معطلی از اتاق بیرون رفت.
نیاوش فاصله‌ی ایجاد شده بین‌مون رو با قدم یلندی که برداشت به صفر رسوند و دستش رو توی جیب شلوارش کرد.
_ببین این روزها خیلی داری با اعصابم بازی می‌کنی ، حواست خیلی به خودت باشه.
ای کاش می‌شد بگم من دیکه از تو و کارهات نمی‌ترسیم اما هر کی ندونه خودم که می‌دونم من هنوزم بعد اسن همه آزار و اذیت ازش می‌ترسم.
از اینکه این‌قدر بی رحم با آدما برخورد می‌‌کنه باعث وحشتم می‌شه.
حتی طرز نگاه کردن یا حتی حرف زدنشم باعث می‌شه لرز به تنم بیفته.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406



با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!


با حس سنگینی‌نگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.


از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.


زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.


به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.


یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.


بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!


اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!


از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!


زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!


-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!


زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!

-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407


با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!


چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.


حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!


اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!


-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!


شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!


حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!


-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!


اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!

شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.


-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!


جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!

-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_408



وارد آشپزخانه شد و با دیدن حاج خانوم که سر اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به او بود با شیطنت قدم های آرامی برداشت و از پشت در آغوشش کشید که صدای جیغ بلند حاج خانوم و خنده شهرزاد در تمام خانه پیچید!


-وای شهرزاد قلبم اومد توی دهنم!!
شیطون کی بیدار شدی من نفهمیدم!؟


-ببخشید توروخدا...خواستم روحیه تون عوض بشه!!
چی میپزید اول صبحی، بوش که کل خونه رو برداشته!!؟؟

-روحیه ام عوض شد خیلی شیطون!!
دارم برای صبحانه زهرا کاچی درست میکنم!!


-منم کاچی میخوام مامان!!

حاج خانوم با چشمانی که اشک در آن جمع شده بود به سمتش برگشت و در آغوشش کشید.


-قربونت برم من، دورت بگردم....چقدر قشنگ میگی مامان.
نخواستم هیچ وقت اصرار کنم بهم بگی مامان، ولی امروز خیلی خوشحال شدم.


-خدا نکنه عزیزمنید شما!!
چشم همیشه میگم مامان از این به بعد!!

-چشمت سلامت!!

-خب کاچی زیاد پختید؟!
من که باید بخورم....فکر کنم یزدان هم دوست داره و بخواد!!


حاج خانوم در حالی که زیرگاز را خاموش میکرد چشمکی به شهرزاد که در حال آماده کردن سفره صبحانه بود، زد و گفت:


-مگه توام رفتی اتاق حجله که کاچی میخوای عروس؟!

شهرزاد با صورتی سرخ شده لب گزید که حاج خانوم خنده ای کرد و لب زد:
-خجالت نکش قربونت برم...انشاءلله بزودی واسه عروس یزدانم کاچی بپزم، ای خدا!!


با صدای انشاءلله گفتن یزدان، هردو متعجب به عقب برگشته و به یزدان که یک چشمش باز و دیگری بسته بود،نگاه دوخته و بعد خندیدند!
این آدم با تمام وجودش بهم ثابت کرده که بویی از انسانیت نبرده و من چجوری می‌خواستم ازش نترسم یا جلوش بایستم .
اصلا شدنی بود؟
بدون اینکه حرفی بزنم ، فقط نگاهش کردم که بازوم گرفته شد.
دنبال خودش می‌کشیدم و چون کفس پاشنه بلند پوشیده بودم ،به سختی می‌تونستم قدم بردارم و حتی یکبار هم پام پیچ خورد.
_آخ پام .
نیاوش بدون اینکه نیم‌نگاهی به بندازه ، خونسردی دوباره منو دنبال خودش کشید :
_مهم نیست.
توی دلم اداش رو در آوردم و چقدر حسرت خوردم که نمی‌تونم توی صورت خودش جوتبش رو بدم و ناچارم مثل آدم های بذرل زیرزیرکی کارم رو بکنم.
از عمارت بیرون زدیم که هوای تازه‌ای مشامم رو پر کرد.
بی اختیار سرجام ایستادم و نفس عمیقی کشیدم .
لبخندی زدم و به این فکر کردم ،چه مدت است که من این آسمان رو ندیده‌ام .
پوزخندی زدم ، دقیقا از همان روزی که این بیشرف منو دزدیده بود.
نیاوش هم پا به پام ایستاده بود و بعد از مکث کوتاهی دوباره دستم رو کشید و گفت:
_هوا خوری تموم شد سرکار خانم ؟ می‌تونیم به بقیه‌ی راهمون ادامه بدیم.
جوابی بهش ندادم به جاش چشم غره‌ای بهش رفتم.
انگار اون از چشم‌غره‌هام می ترسه که یاد گرفته بودم به جای حرف زدن قیافه می‌گرفتم.
با رسیدن به ماشین مجبورم کرد که ثندلی عقب سوار شم.
خودش هم اون طرف نشست و دستش رو روی دست من گذاشت.
_اینجا دیگه نمی‌تونم فرار کنم که ایجوری چسبیدی بهم!
نیاوش لبخندی زد که با تعجب نگاهش کردم .
مگه حرف خنده داری زدم که این داشت لبخند ژکوند تحویلم می‌داد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_409



با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت.
همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند.


یزدان از دیشب که سردرد داشت هنوز هم حالش بهتر نشده بود، برای همین حوصله لقمه گرفتن نداشت.
شهرزاد برایش لقمه گرفته و جلویش گرفت که تشکری کرده و کل لقمه را در دانش گذاشت که چشمان شهرزاد گرد شد.


حاج سبحان با دیدن چشمان شهرزاد تک خنده ای کرد و لب زد:
-دخترم تو به اندازه خودت لقمه گرفتی، یزدان به این بزرگی میخوای لقمه به اندازه بند انگشت رو یهو نخوره؟!

-والا چی بگم آخه...همشو گذاشت توی دهنش تعجب کردم!!

-خب عزیزمن لقمه رو یکم بزرگتر بگیر!!

-چشم!

-چشمت سلامت.
حاج سبحان همسرش را همراهی کرد تا برای زهرا صبحانه ببرند.
هرچه یزدان، اصرار کرد که میتواند پشت فرمان بنشیند و حالش خوب است مادرش قبول نکرد و گفت که با آژانس میروند!!


سرش را به بالش میفشارد و داد میزند:
-شهرزاد....اون قرص کوفتی چیشد پس؟!


قرص استامینوفن را بعد از چند بار گشتن پیدا کرد و همراه لیوان آبی که در دست داشت از آشپزخانه خارج شد.


-پیداش کردم...صبر کن....بیا آوردم پاشو بخور!!
اخه چرا سرت درد میکنه؟!
نکنه سرما خوردی؟!
اخه توی این هوای سرد پاییزی، چرا تا نصف شب بیرون میمونی؟!

-شهرزاد بس کن....زیر گوشم هی ور ور نکن!
میبینی حالم خوش نیست، بیست سوالی چرا میکنی!!

-چرا اینجوری میگی به من؟!
نگرانت بودم من احمق، اصلا به من چه برو بمون هرشب بیرون بدتر بشی!!


خواست از جایش بلند شود که یزدان مچ دستش را گرفت و کشید و که مجبور شد دوباره روی تخت بنشیند.

-بعدا جواب این حرفتم میدم...اما الان حال ندارم...بشین کنارم جایی نرو بزار آروم بشم!!


به حالت قهر سکوت کرد اما کنارش نشست و تکیه به تاج تخت؛ سر یزدان را روی ران پاهایش گذاشته و شروع به ماساژ دادن و خواندن آیت الکرسی کرد.
سرم رو متعجب تکون دادم که با همون لبخند روی لبش گفت:
_من آخر یه روز یا لب‌هات رو بهم می دوزم یا زبونت رو از حلقومت بیرون می‌کشم .
نیشخندی زدم ، انگار دور شدن از اون عمارت بهم قدر داده بود تا جواب این مرد رو بدم:
_تموم شد ؟ خیلی تاثیر گذار بود.
نیاوش سری تکون داد و ابرویی بالا انداخت .
دستم رو که زیر دستش بود رو فشرد و سرش رو نزدی‌تر آورد و زیر گوشم پچ زد:
_منتظرم فقط به یکی چشم و ابرو بدی یا بخوای حرف بزنی یا حتز نگاهش کنی ، اون وقته که بهت رحم نمی‌کنم ، اینو بهت قول می‌دم. حداقل تا الان باید شناخته باشیم که وقتی یه حرفی رو می‌زنم ، انجامش می‌دم. پس خیلی حواست رو جمع کن.
این بار نخواستم لجبازی کنم و فقط سری تکون دادم که نیشخندی زد:
_خوبه.
خیلی دلم می‌خواست زودتر به این جشنی که نیاوش برای اومدن بهش ، به شدت علاقه داشت برسیم و از طرفی هم دلم می‌خواست به یکی بفهمونم گه منو از دست این دیو دوسر نجات بده اما حقیقتش الان با شنیدن حرف هاش منصرف شدم .
چون می‌دونستم اینجوری هم خودم رو توی دردسر می‌ندازم و هم طرف مقابلم رو .
هز چند دفعه‌ی قبل هم که به جشن رفته بودیم ، همه‌ی آدم‌های اونجا از نیاوش حساب می‌بردن .
اصلا معلوم نیست این یارو کی هست و چیکار می‌کنه که این قدر همه ازش می‌ترسن.
با ایستادن ماشین بی خیال این افکاری که به هیچ جا نمی‌رسن شدم و ترجیح دادم که تمام وجودم چشم بسه تا ببینم اینجا چه‌خبره و چیکار میکنن.
با شنیدن صدای نیاوش سرم رو سمتش چرخوندم و بخاطر فاصله‌ی کمی که بین‌مون ایجاد شده بود ، می‌تونستم نفس‌های گرمش رو روی پوستم احساس کنم.
_تکون نمی‌خوری تا بیام در این ماشین رو برات باز کنم .
ابرویی بالا انداختم و خودم رو متعجب نشون دادم:
_مگه تو هم از این جنتلمن بازیا بلدی؟ چقدر عجیب!
نیاوش نگاهش رو ازم گرفت و درحالی که از ماشین پیاده می‌شد ، جواب داد:
_دهنت رو ببند.
حرفش رو زد و از ماشین پیاده شد و نتونست پوزخندی که روی لب‌های من نقش بسته رو ببینه.
دقیقا طبق گفته‌ی خودش سرجام نشستم و منتظر باز شدن این در توسط نیاوش شدم.
با باز شدم در و دراز شدن دستش چشم‌هام رو به چشم‌هاش دوختم و لب زدم:
_اصلا این همه جنتلمن بودن بهت نمیاد .
نیاوش هم دستی که می‌خواستم بذارم توی دستش رو محکم گرفت و مثل خودم لب زد:
_آدم باش تا دندونات رو توی دهنت خرد نکردم.
نیشخندی زدم و جوابی بخش ندادم.
شونه به شونه‌ی هم وارد اون عمارت بزرگی شدیم.
بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم موزیک ملایمی پخش می‌شد و حتی صداشم اون‌قدر بلند نبود که بخواد آزار دهنده بشه و همین مرموز بودنش باعث ترسناک بودنسم شد.
دست نیاوش رو محکم تر از قبل گرفتم که سرش رو سمتم چرخوند.
_اینجا چرا اینجوریه؟
نیاوش سرش رو تکون داد و پرسید:
_چجوریه؟
نگاهی به دور و اطراف انداختم و در همون حالت جواب دادم:
_خیلی جای عجیب و غریبه ، حتی به نظر ترسناک می‌رسه ، چجوری می‌تونی پات رو همچین جاهایی بذاری .
دستم رو محکم تر از قبل فشرد و جواب داد:
_چون واقعا اینجا جای ترسناکیه ، منم با اینجور آدما زیاد رفت و آمد کردم، درضمن این‌قدر مثل احمق‌ها دور و اطراف رو نگاه نکن.
آب دهانم رو قورت دادم و با استرس پرسیدم :
_معلومه که باهاشون رفت و امد کردی که حالا به این حال و روز افتادی ، فقط مگه آزار داشتی که منو هم برداشتی آوردی اینجا!
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_409 با آمدن حاج سبحان همراه نان سنگگ، شهرزاد دوان دوان به استقبالش رفت. همگی دور هم نشسته و در حال خوردن صبحانه بودند اما جای خالی زهرا برایشان دهن کجی میکرد اما هیچ کدام حرفی نمیزدند. یزدان از دیشب که سردرد…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_410



چند روز از عروسی زهرا گذشته و آنها هم به ماه عسل رفته بودند.
امشب قرار بود بعد از پنج روز، بلاخره زهرا و علی برگردند که حاج خانوم خواسته بود شام را مهمان ما باشند.


امروز از صبح تدارکات را همراه حاج خانوم انجام داد. امروز قرار بود که در کلاس خیاطی ثبت نام کند.
لباس هایش را پوشید و چادرش راهم برداشت و به هال رفت که حاج خانوم را آماده دید.
لبخند گشادی زده و هردو از خانه خارج شدند.


بماند که از شب یزدان هزار بار سپرده بود با هیچ احدالناسی نشناخته، درباره زندگیشان نگوید و....
راسته رفته و راسته برگردد...!!
تمام شرط ها و توصیه هایش را بازگو و شهرزاد چشمی گفته بود.

از شوق یادگرفتن خیاطی هیجانی درونش برپاشده بود...بلاخره میتوانست روی پاهای خودش بایستد.


تلاش میکرد قوی شود، اما ابتدا باید کاری یاد میگرفت....درست بود که یزدان و حاجی نمیگذاشتند احساس کمبودی داشته باشد، اما قلبا خواستار این بود که خودش بتواند درآمدی داشته باشد هرچند کم!!


چون خیاطی نرگس خانوم چند کوچه بالاتر از خانه خودشان بود برای همین تصمیم گرفتند تا پیاده بروند.


در راه چندتن از همسایه هارا دیده و احوال پرسب میکردند.
با رسیدن به خیاطی؛ نگاهی به تابلو بزرگ مشکی با نوارهای زرد رنگی که در اطرافش، جلوه زیبایی داشت!!
زنگ را فشرده و بعد ازمعرفی خودشان وارد شدند.

حاج خانوم بخاطر مطمعن بودن مکان نرگس خیاط و افرادش، تصمیم گرفته بود شهرزاد را در اینجا ثبت نام کند تا یزدان هم سختگیری نکند.

-سلام نرگس خانوم، خوب هستید!؟

-به به ببین کی اینجاست...حاج اکرم بانو...قدم رنجه فرمودید...میگفتی گاوی،گوسفندی برات میبریدم!!
خوش آمدید...بفرمایید داخل!

-سلام.

-سلام دخترم....خوش اومدید...بفرمایید داخل بفرمایید!!

-ممنون حتما!!

روی صندلی کنار حاج خانوم جای گرفت و در سکوت نگاهش را به آنها دوخت.
نرگس خیاط، وقتی نامش را شنید احساس میکرد با یک زن پیر روبرو خواهد شد اما حالا یک زن خوش اندام و شیک پوش جلویش نشسته و در حال شوخی و خنده با مادرشوهرش بود.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
_تکون نمی‌خوری تا بیام در این ماشین رو برات باز کنم . ابرویی بالا انداختم و خودم رو متعجب نشون دادم: _مگه تو هم از این جنتلمن بازیا بلدی؟ چقدر عجیب! نیاوش نگاهش رو ازم گرفت و درحالی که از ماشین پیاده می‌شد ، جواب داد: _دهنت رو ببند. حرفش رو زد و از ماشین پیاده…
صدای پوزخند نیاوش رو شنیدم و بعد از اون گفت:
_آوردمت اینجا که بهت نشون بدم آدمای وحشی تر از منم هست بلکه حواست رو بیشتر از اینا جمع کنی تا نخوام بدمت دستشون.
سرم رو سمتش چرخوندم که با همون جدیت نگاهم می‌کرد.
نخواستم خودم رو ببازم و با بی‌تفاوتی گفتم:
_می‌دونی هر جایی ، کنار هر کسی بودن بهتر از توعه ، حداقل اونا متجاوزِ نیستن.
قبل از اینکه نیاوش بخواد حرفی بزنه ، مردی چهارشونه و قد بلند که زیادی هم جذاب بود دقیقا روبه‌روی نیاوش قرار گرفت.
دستش رو سمت نیاوش دراز کرد و لبخندی زد:
_چقدر عجیب که یه روز نیاوش خان دیر کردن.
نیاوش با همان جدیت بدون اینکه حتی لبخند کوچکی بزند ، جواب داد:
_کار کوچکی داشتم که حل شد.
همون مرد نگاهش به من افتاد و لبخندی زد:
_کار کوچیکت رو فهمیدم و از همین جا باید بگم خدا قوت داداش.
با اینکه به نظر نمی‌رسید آدم بدی باشه اما چشم غره‌تی بهش رفتم.
اصلا هر کی دور و اطراف نیاوشه آدم بدی محسوب می‌شه و باید حواسم رو جمع کنم که حتی از دو قدمی‌شون هم رد نشم.
نیاوش با دیدن عکس‌العمل من دستش رو لابه‌لای موهاش کرد:
_با اجازه اگه اجازه می‌دی تا بریم داخل.
اون مرد هم انگار تازه متوجه شد که تمام مدت سد معبر کرده بود و اجازه نمی‌داد ما وارد عمارت بشیم.
لبخندی زد و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت:
_من اصلا حواسم نبود ، بفرمایید داخل‌.
نیاوش بدون اینکه حرفی بزنه وارد عمارت شد و منم که از همون اول اجازه‌ی صحبت کردن نداشتم و اصلا دلم نمی‌خواست بر خلاف خواسته‌ی نیاوش برخورد کنم چون می‌دونستم آخرش دودش توی چشم خودم می‌ره.
با این حال به نظرم زشت بود که جواب اون مرد مودب رو نداد .
هر چند که این نیاوش بویی از آدمیزاد و آداب معاشرت نبرده فقط بلده بپره به یکی.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
صدای پوزخند نیاوش رو شنیدم و بعد از اون گفت: _آوردمت اینجا که بهت نشون بدم آدمای وحشی تر از منم هست بلکه حواست رو بیشتر از اینا جمع کنی تا نخوام بدمت دستشون. سرم رو سمتش چرخوندم که با همون جدیت نگاهم می‌کرد. نخواستم خودم رو ببازم و با بی‌تفاوتی گفتم: _می‌دونی…
_حداقل با دوستای خودت مثل آدم برخورد کن اونا که دیگه هیچ بلایی سرت نیودن.
نیاوش دستم رو محکم گرفت و فشرد:
_اگه منظورت با همون آدمیه که جلوی در باهاش برخورد کردی باید بگم که اون از همه خطرناک تره و اگر جونت رو دوست دادی بهتره از دو قدمیش هم رد نشی.
دهنم از تعجب باز موند که نیاوش سرش را چرخوند و با دیدن قیافه‌ی ضایع من ، پوزخندی زد.
_چیه نکنه عاشق و دلباخته‌ش شده بودی؟!
بی‌توجه به تیکه ای که بهم انداخت مات و مبهوت گفتم:
_چرا شما اینجوری هستی ؟ اصلا بویی از آدمیت و انسانیت بردید ، من واقعا نمی‌تونم درک‌تون کنم.
نیاوش ضربه‌ای به پیشونیم زد و جواب داد:
_فهمیدن این مسائل از عهده‌ی تو خارجه ، پس خیلی تلاش نکن.
این تیکه هاش حتی نمی‌تونست ذره‌ای از تعجب من رو کم کنه.
با همون دهن باز مونده ، سرم رو کمی کج کردم تا صورتم دقیقا جلوی صورتش قرار بگیره.
_واقعا آدم بدی بود ؟ آخه اصلا بهش نمیومد.
نیاوش با انگشت اشاره‌ش سرم رو به عقب هل داد و غرید:
_هی ساده لوح اونی که خلافکاره نمیاد روی پیشونیش بنویسه من آدم بدی هستم و یه نصیحت از من بشنو ، اونایی که بیشتر در تلاشن تا خودشون رو آدم حسابی نشون بدن از همه خطرناک ترن.
قبل از اینکه بخوام سوال دیگه‌ای بپرسم یکی دیگه از آقایون جلومون سبز شد.
این بار اخم هام بیشتر از قبل شد و ترجیح دادم که حتی باهاشون همکلام نشم.
_داداش چشم ما که به در خشک شد.
نیاوش بدون اینکه تغییری در صورت خودش ایجاد کنه یکی از دست‌هاش رو توی جیب شلوارش کرد.
_سعی قرار نیست همیشه آن‌تایم باشه یه این بار رو خواستم دیر کنم مشکلیه؟
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411



بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.


-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.


پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.


-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!


-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.


-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!

-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!


-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.


-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....


-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!

-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!


بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.


با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.

-ممنون، لطف دارید.


-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!


-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.


-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.

-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!


-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!


-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.

شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412



دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.


سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..


وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!


نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.

انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.


همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.

-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.


-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!

-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!


از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.


بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.


چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.


برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.
همون مردی که نیاوش سعید خطابش کرده بود ، شونه‌ای بالا انداخت:
_نه داداش چه مشکلی ، اصلا شما صاحب اختیاری و هر کار که دلت بخواد رو می‌تونی انجام بدی.
نیاوش با غرور سرش را بالا گرفت.
همین کار ها و حرف ها رو می‌زدن که بعضی از آدما از خود بی خود میشن و دیگه متوجه‌ی هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌شن.
حتی این بزرگ کردن بیش از اندازه هم باعث می‌شه تا اونی که بزرگش کردن دیگران رو زیر پا له کنه.
هر چند که اینا آدم نبودن که بخوان این چیزها رو بفهمن.
سعید دستش رو پشت کمر نیاوش گذاشت و خواست به جلو هدایتش کنه که نیاوش خودش را جلو کشید و با چشم‌هایی که زیادی ترسناک بود به سعید نگاهی انداخت.
_بار آخرت باشه که دستت بهم می‌خوره.
سعید از تعجب ابروهایش بالا پرید و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
_حواسم نبود که از این کار خوشت نمیاد.
نیاوش نفسش را کلافه بیرون فرستاد و سکوت کرد.
زورش فقط به من می‌رسه که اگه کاری رو برخلاف میلش انجام می‌دم می‌خواد خرخره‌ام رو بجوه.
تحریک شده بودم تا الان که نمی‌تونه کاری به کارم داشته باشه اذیتش کنم.
سعید که جلوتر از ما شروع به حرکت کرد لبخند شیطانی زد و آهسته دستم رو روی کمرش گذاشتم.
منتظر عکس العملی بودم تا پوزخندی بهشم بزنم اما همیشه اونجور که انتظار داریم پیش نمیره.
نیاوش نیم نگاهی بهم انداخت و با دیدن انتظار من برای دیدن عکس‌العملش ، پوزخندی زد و به نشونه‌ی تاسف سری تکون داد:
_اون وقت که بهت می‌گم ساده لوحی برای همین بود.
عصبی لبم رو گاز گرفتم تا خشمم رو کنترل کنم و نزنم فکش رو بیارم پایین ، هر چند که زور و بازوم اونقدر نبود که بخواد از پس این کار بیام بیام.
البته که این یه آرزوست برای من و آرزو هم بر جوانان عیب نیست.
پشت چشمی براش نازک کردم و انگشت اشاره‌م رو به نشونه‌ی تهدید جلوی صورتش تکون دادم.
_با من درست صحبت کن.
نیاوش چشم‌هاش رو ریز کرد و انگشت اشاره‌م رو گرفت و فشار داد.
از دردی که توی دستم پیچیده بود ، لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
نیاوش زیر گوشم پچ زد:
_یکبار دیگه انگشتت رو بخوای جلوی من تکون بدی و حرف‌های گنده تر از دهنت بزنی اول انگشتت رو قطع می‌کنم و بعد هم زبونت رو از حلقومت بیرون می‌کشم.
دروغ چرا هم از چشم‌هایی که می‌شد مصمم بودن رو از توش خوند ، ترسیدم و هم از تهدیدش.
مو به تنم سیخ شده بود و اگه جا داشت همونجا می‌نشستم تا نفس از دستم رفته‌م رو دوباره بر گردونم اما هم زیادی ضایع بود و هم اینکه دلم نمی‌خواست آتو دست نیاوش بدم.
چشم‌هام رو ازش دزدیدم که فشار دستش رو بیشتر کرد.
از درد زیادی قیافه‌م مچاله شد و نالیدم:
_آی داره دردم میاد.
نیاوش نیشخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
جوری که با حرف زدنش نفس های گرمش را روی صورتم احساس می‌کردم:
_منم قصدم همین بود ، که دردت بیاد و متوجه بشی قبل از زدن حرفی اول باید به طرف مقابلت نگاه کنی و بعد از مزه مزه کردن حرفت اونو پرت کمی بیرون.
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
_در ضمن من زبون لالی رو متوجه نمی‌شم. هر وقت باهات حرف زدم موظفی که جواب بدی شیر فهم شدی؟!
خواستم سرم رو تکون بدم که یادم افتاد گفته بود که حق انجام این کهر رو ندارم ، ناچار زمزمه کردم:
_فهمیدم.
واقعا هم فهمیده بودم ، هر کس دیگه‌ای هم بود با دیدن قیافه‌ی نیاوش‌ همه‌چیز رو خوب و واضح می‌فهمید.
https://t.me/hizhasocialwork



برای خواندن ادامه شهر بی شهرزاد تو چنل بالا جوین بشید 👆💋🙏
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم pinned «https://t.me/hizhasocialwork برای خواندن ادامه شهر بی شهرزاد تو چنل بالا جوین بشید 👆💋🙏»