💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406
با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!
با حس سنگینینگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.
از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.
زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.
به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.
یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.
بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!
اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!
از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!
زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!
-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!
زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!
-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406
با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!
با حس سنگینینگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.
از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.
زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.
به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.
یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.
بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!
اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!
از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!
زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!
-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!
زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!
-بیا برو بزار راحت شم از دستت!