💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407
با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!
چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.
حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!
اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!
-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!
شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!
حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!
-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!
اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!
شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.
-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!
جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!
-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407
با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!
چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.
حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!
اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!
-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!
شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!
حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!
-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!
اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!
شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.
-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!
جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!
-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!