•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
2.84K subscribers
11 photos
5 videos
15 links
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
پارت گذاری(مرتب)💛
تعطیلات پارت نداریم💛

ژانر:عاشقانه-مذهبی-بزرگسال💛

#کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است.💛
#پایان‌خوش💛

#ادمین تبلیغات
@butterfly_shcb
🧿😍┊ •|شهر بی شهرزاد|• ┊😍🧿
Download Telegram
به شدت خسته شده بودم و دلم می‌خواست الانم مثل کارتونا یکی بیاد و به دادم برسه اما می‌دونستم کسی نیست.
تنها بودم و این تنهایی بد داشت به چشم میومد.
دلم می‌خواست داداشم از جام اطلاع پیدا کنه و بیاد به دادم برسه اما بعد از اینکه فکر می‌کردم این آدم‌ها به قدری خطرناک هستن که ممکنه به راستین هم آسیب بزنن.
نفسم رو کلافه بیرون فزستادم و خودم رو کمی جلو کشیدم.
لباسی که روی تخت گذاشته شده بود ، زیادی زیبا بود و مشخص بود که هزینه‌ی زیادی برای خریدش صرف شده است.
با تقه‌ای که به در خورد ، بی‌خیال به عقب برگشتم و به دیوار تکیه زدم.
انگار یه آدم توشون پیدا شد که در زدن رو بلد باشه ، هر چند اینم منتظر اجازه از سمت من نشد و در رو باز کرد و سرش رو پایین انداخت و وارد اتاق شد.
با دیدن من که روی تخت نشسته بودم سری تکون دادم و لبخندی زد:
_سلام ، احتمالا می‌دونید من کی هستم.
خدمتکار قبلی که اومده بود ، تمام اطلاعات رو داده بود.
الان اینم یه آرایشگری هست که اومده بهم رنگ و لعاب بده بلکه کسی نتونه غم و غصه‌ای که توی وجودم هر لحظه داره نابودم می‌کنه رو ببینه.
وقتی جوابی از سمت من دریافت نکرد اخمی کرد و گفت:
_خانم لطفا بیاید بشینید روی این صندلی تا کارم رو زودتر شروع کنم ، آقا از معطل شدن متنفره.
پوزخندی روی لب‌هام نقش بست .
پس اینم از آقا به شدت می‌ترسید و حساب می‌برد که به شدت داشت جلز و ولز می کرد تا من رو زودتر آماده کنه.
با آروم زمزمه کردم:
_از آقاتون خیلی می‌ترسی؟
چشم غره‌ای بهم رفت و بدون اینکه جوابی بهم بده ، کیفش رو روی زمین گذاشت.
نیم‌نگاهی حواله‌م کرد و گفت:
_این اخرین باره که دارم بهتون می‌گم بیاید تا زودتر آماده‌تون کنم ، یری بعد من نمی‌گم آقا می‌گه.
وحشی‌ترین و بی‌رحم ترین مرد پایتخت، همون مردیه که شبا تختش از زن و دختر خالی نمیمونه.
فاتح آژند پولش از پارو بالا میره و یه شبه کل تهران رو میخره و میفروشه.
ولی دلش بندِ دختریه که از بدِ ماجرا هروقت فاتح یه دختری رو تو ماشین و کوچه خیابون و خونه خفت می‌کنه، سر میرسه.
همون دختر ترسیده ای که یه عده میگن هرزه ست.
فاتح زمانی میل تصاحب تن برگ گل برفین رو میکنه که مبخواد بهش تجاوز کنه ولی برفین فرار میکنه... حالا فاتح اونو میخواد، به هرطریقی...
از مادر زاییده نشده دختری جواب رد به قاتح آژند بده. فاتح، فاتحِ دخترای لونده و حالا برفین رو میخواد....
وحشیانه و پرحرص و ولع...🔞
https://t.me/+V9mbn03VmMk4OThk
https://t.me/+V9mbn03VmMk4OThk
با تمسخر پوزخندی زدم و خیره نگاهش کردم:
_به نظرت تهدیدت تونست منو بترسونه؟
بدون اینکه نگاهم کنه ، وسایلش رو از کیفش بیرون آورد و روی میز چید.
دیدم لجبازی کردن باهاش فقط به ضرر خودمه برای همین بدون اینکه حرفی بزنم از جام بلند شدم و روی همون صندلی‌ای که گفت نشستم.
انگار از اینکه بدون درگیری تونست مجبورم کنه روی صندلی بشینم ، خیلی خوشحال شد که لبخندی زد و با برداشتن وسایلش سمتم اومد.
چشم‌هام رو بستم .
حتی طاقت دیدن خودمم توی آینه نداشتم.
انگار که از خودمم متنفر شده بودم.
اون زنه هم انگار از سکوت من زیادی خوشحال شد که لبخندی از جنس آرامش زد و شروع به آرایش کردنم شد.
همیشه زیبا لودن رو دوست داشتم اما هیچ وقت این‌قدر زیر دست آرایشگر ننشته بودم.
کلافه و خسته گردنم رو تکون دادم که آرایشگره غرید:
_چیکار می‌کنی ؟ نزدیک بود همه‌ی زحماتم رو به باد بدی.
دیگه بیشتر از این نتونستم صبر کنم و با صدای بلندی گفتم:
_چهارساعته زیر دستتم ، ولم نمی‌کنی ، گردنم درد گرفت اون وقت تو طلبکاری ؟ واقعا جالبه؟
آرایشگر اخمی کرد و مشغول باد زدن خودش شد.
_وای تحمل کردن تو صبر ایوب می‌خواد درضمن منم مشتاق نیستم که وایسم و آدمی مثل تو رو آرایش کنم اما مجبورم می‌فهمی مجبور.
عصبی از روی صندلی بلند شدم و به شونه‌ش کوبیدم که به عقب پرت شد:
_اگه تحمل کردن من سخته ، راه بازه بفرما ، کسی مجبورت نکرده ، دوما کنار من ایستادن هم لیاقت می‌خواد که تو نداری پس دیگه جلوی من نباش.
آرایشگر حرصی قدمی به جلو برداشت و بازوم رو محکم گرفت:
_حرف دهنت رو بفهم تا نزدم دندونات رو توی دهنت خرد کنم.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_398



شب هم شد و یزدان نیامد...شام را هم خورده و جمع کردند...سکوت کرده بود و زمانی که حاج سبحان هم دلیل بی حالیش را پرسید سرما خوردگی را بهانه کرد....

روی تخت نشسته و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود....دلش برای یزدان تنگ شده بود!!
شلید زمان کمی بود که کنارش نبود...اما وابستگی شدیدی که به او داشت را تازه میفهمید.

اشک هایش را پاک کرد و در آخر نتوانست تحمل کند و از جای برخواست....به هال رفت!!
خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته بود.

با تلفن خانه شماره یزدان را گرفت....بعد از چهارمین بوق که نااامید از جواب دادنش میخواست قطع کند صدای یزدان در گوشش پیچید!!

-بله؟!؟

-س....سلام..!!

-سلام شهرزاد خانوم....خوبی؟!

-خوب....نه نیستم....کجایی؟! چرا نمیای خونه؟!

-خونه حسامم....تو‌که از من دوری میکنی...حالا میگی چرا نمیای خونه؟! نکنه دلت برام تنگ شده؟!

-شده....میشه لطفا بیای یزدان!
من بدون تو خوابم نمیبره!!

-شهرزاد میشه ازت یک سوال بپرسم؟!

-آره بپرس....میای خونه؟!

-جز من شخص دیگه ای هم توی زندگیت هست؟! منظورم قلبت!!
یعنی وابسته منی چون اسمت روی منه یا نه واقعا دوستم داری؟!؟

-یزدا...یزدان....من...من....دوست دارم!
جز تو کسی تا حالا توی زندگیم نبوده باور کن!!

از اینکه دخترک اعتراف کرده بود سرخوش خنده ای کرد و چشمانش ستاره باران شد..

-برو بخواب دلبرکم....فکر کن من هم پیشتم و بغلت کردم!!

-نه...خودت رو میخوام نه تصور کردنت رو!!

-باشه جوجه....تا تو بری روی تخت و دراز بکشی منم خودم رو رسوندم!!

تلفن را قطع کرد و با خوشحالی به سمت اتاقش قدم برداشت....موهایش را شانه کرد و به سمت اتاق یزدان قدم برداشت.

روی تخت دراز کشید و منتظر یزدان ماند.
چشمانش گرم شد و پلک هایش روی هم افتاد اما کمی بعد با دستان گرمی که دور تنش پیچید و نفس هایی که در گردنش حس کرد پلک هایش را از هم فاصله داد.

-یزدان
-جان دلم عروسکم....خوبی درد نداری؟!
-خوبم...نه درد ندارم.
-بخواب عمرم....چشمات رو ببند و باخیال راحت بخواب من کنارتم.

خودش را در آغوش یزدان جمع کرد و بوسه ای روی گردنش زده و پلک بر روی هم گذاشت وبا خیال راحت به خواب رفت
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_399



بعد از اعترافی که کرده بود کمی از یزدان خجالت میکشید اما وقتی رفتار محبت آمیز های یزدان را دید کم کم آن خجالت هم از بین رفت و دوباره مثل سابق شد.
در این دو روز خانه خیلی شلوغ بود و همه در جنب و جوش عروسی بودند.


بلاخره آخر هفته رسید و جمعه صبح با صدای زهرا که سعی در بیدار کردن همگیشان داشت، از جای برخواستند.
مریم هم در این دو روز کلا در خانه پدرش مانده بود و امیرعلی شب هارا کنار شهرزاد به خواب میرفت.


پتو را روی امیرعلی کشید و از تخت پایین رفت....همگی دور هم صبحانه خوردند.
حاج خانوم همراه حاج سبحان به خانه برادرشوهرش رفتند تا در کنارشان باشند....!!!


هرچه مریم و زهرا اصرار کردند که همراه آنها به آرایشگاه برود قبول نکرد و گفت که خودش در خانه آماده میشود.


مریم ،امیرعلی راهم به او سپرد و همراه زهرا که علی به دنبالش آمده بود به آرایشگاه رفتند.


بعد از بدرقه دختر ها به خانه برگشت و چادرش را به رخت آویز،آویزان کرد.
یزدان به سمتش قدم برداشت و از پشت در آغوشش کشید.

-جوجه کوچولوی من....چرا نرفتی آرایشگاه؟!


سرش را خم‌کرد تا بتواند چهره یزدان را ببیند...یزدان بوسه ای روی لب های سرخش زد و...


-خواستم خودم توی خونه ساده آرایش بکنم....هم اینکه من هنوزم داغدار پدر و مادرمم یزدان!!
از اینکه نیستن خیلی دلگیرم....من بدون اونا پوچم!!


-قربونت برم...خودت رو ناراحت نکن لطفا...تو من رو داری....این برات کافی نیست؟!

-هست...!!


دست زیر زانوهایش انداخت و دلبرش را در آغوشش کشید....شهرزاد جیغ آرامی کشید که یزدان گونه اش را گاز زد....

-وای نکن یزدان...کبود میشه آبروم میره!!


-آبروت چرا میره؟! اون موقع دیگه نیاز نیست بگیم ازدواج کردیم...همه خودشون میفهمند یک آقای وحشی هست که فقط دلبر خانوم رو خفت میکنه و میبوسه!!


قهقهه ای به حرف یزدان میزند و دستانش را دور گردنش حلقه میکند....بینی اش را به گردنش میچسباند و عطر تنش را نفس میکشد...!!
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم در باز شد و قامت نیاوش در چهارچوب در نمایان شد.
خودم رو به موش مردگی زدم تا مقصر این ماجرا من نباشم.
نیاوش نگاهش به دست آرایشگر که محکم بازوم رو گرفته بود ، خیره موند.
آرایشگره هم رد نگاه نیاوش رو دنبال کرد تا به دست خودش رسید.
آب دهانش را قورت داد و قدمی به عقب برداشت ، سرش را پایین انداخت.
نیاوش در حالی که دستش را در جیبش فرو می‌کرد ، زمزمه کرد:
_اینجا چه خبره؟ یکم دیرتر می‌رسیدم باید میومدم جنازه‌هاتون رو جمع می‌کردم.
قصد حرف زدن و توضیح دادن نداشتم اما انگار آرایشگری که حتی اسمشم نمی‌دونستم اینجوری فکر نمی‌کرد که قبل از من شروع به حرف زدن کرد.
_آقا من داشتم خانم رو درست می کردم و تقریبا آخرای کار بود که بی‌دلیل از کوره در رفت و به عقب هلم داد.
هر چند نصفی از توضیحاتش چرت و پرت بود ، باز هم راضی به حرف زدن نشدم.
چون می‌دونستم اونی که در اخر محکم می‌شه خودمم. پس بهتر بود حرفی نزنم ، حداقل اینجوری کمتر می‌سوختم.
نیاوش متفکر سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
_این دختر کلا عادت داره به پنجول کشیدن.
حتی بهم نگفت توضیح بده تا بلکه ماجرا رو هم یکبار از زبون من بشنوه ، اون وقت من بی‌دلیل می‌خواستم برای آدمی که منو مقصر صد درصد این ماجرا می‌کرد توضیح بدم؟!
آرایشگره انگار از شنیدن این جمله از زبان نیاوش شیر شده بود که ادامه داد:
_آقا من تمام انرژیم رو گذاشته بودم تا بتونم این دختر رو جوری درست کنم که در شان شما باشه ، تا وقتی در کنارتون راه می‌ره حداقل خجالت نکشید.
راه میاد حداقل بتونید سرتون رو بالا بگیرید اما این دختر یهو بلند شد و جبهه گرفت که یه لحظه خودمم تعجب کردم.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
عادت کرده بودم به اینکه هر کس و ناکسی از راه می‌رسه بهم توهین کنه ، این توهین‌هایی که این‌روزها می‌شنوم انگار زیادی دارن دربرابر سختی‌ها و مشکلات مقاومم می‌کنن که الان می‌تونم بی‌تفاوت سرم رو پایین بندازم.
نیاوش بدون اینکه توجه‌ای به آرایشگر نشان دهد گفت :
_حرف زدن بسه ، در عرض دو دقیقه می‌خوام این اتاق رو خالی کنی‌ وگرنه می‌دونی چه بلایی سرت میاد.
ارایشگر نگاهی به وسایلی که سر تا سر اتاق پخش شده بودند انداخت و متعجب گفت:
_آقا من چطوری این همه وسایل رو در عرض دو دقیقه جابه جا کنم لطفا...
نیاوش بدون اینکه اجازه دهد جمله‌ش کامل شود گفت:
_وقت زیادی برات نمونده ، به جای حرف زدن می‌تونی پاهات رو تکون بدی .
ارایشگر که دید چاره‌ای جز اطاعت کردن ندارد ، ناچار کیفش را برداشت و وسایلش را تند تند در آن ریخت.
وسایلی که حساس بودن و یک حرکت اشتباه ممکن بود ، ان همه هزینه را نابود کند اما انگار همه‌ی این ادم‌ها زیادی از نیاوش حساب می‌بردند که بدون چون و چرایی حرفش را قبول می‌کردند.
انگار نیاوش نه تنها با من بلکه با همه‌ی آدم‌ها بد تا می‌کنه.
آرایشگر تمام و کمال وسایلش را برنداشته بود اما انگار از تهدید نیاوش زیادی ترسیده بود که بدون در نظر گرفتن باقیه وسایلش از اتاق بیرون زد.
نیاوش چشمانش را به چشمان من دوخته بود و بی‌تفاوت گفت:
_از خودت دفاع نکردی ؟ اینجوری نمی‌تونم عادلانه حکم بدم.
پوزخندی زدم و دست به سینه ایستادم:
_نه که خیلیم عادلانه حکم‌می‌دی ! الان نگرانی که یه وقت در حق یکی‌مون بی‌عدالتی صورت بگیره.
نیاوش فاصله‌ای که بین‌مان به وجود آمده بود را با قدمی بلندی که برداشت به صفر رساند.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_400



دخترک را آرام روی تخت میگذارد و می ایستد....از شدت نیاز و خواستن به نفس نفس افتاده بود....برجستگی پایین تنه اش نگاه گرد شده شهرزاد را به همراه داشت که باعث خنده یزدان میشود.


-چته جوجو؟!
میچرخد و بالش را برداشتع و روی صورتش میگذارد که صدای خنده یزدان در گوشش پژواک میشود.


شلوارش راهم از تنش بیرون میکشد و روی تخت میرود.
روی جسم کوچک و دلبرانه همسرش خیمه میزند..
بالش را میگیرد و کنار میکشد که چهره خندان شهرزاد نمایان میشود.


انگشت شصتش را روی گونه‌ی دلبرش کشیده و لب هایش را میبوسد.

-اممم...این دوتا گل سرخ،شیره‌ی زندگی منند!!


انگشتانش را میان موهای طلایی دخترک میبرد و نوازش وار حرکت میدهد....
انگار که میخواست دخترک را تشنه خود کند...
تمام صورتش را میبوسد...


زبانش را از کناره گوشش تا گردنش میکشد که آه خفه ای از میان لب های شهرزاد خارج میشود!

-جووونم....
چی میخوای دلبرم؟!


دکمه های پیراهنش را باز میکند و دستانش را از روی لباس زیر توری نارنجی رنگش،قاب سینه های کوچکش میکند.


-یز...یزدان....

-جان دل یزدان.....خانومم....لباس زیر نارنجیت پدر درآره!


اینقدر از روی لباس توریش مک زده و بوسیده بود که لباس خیس شده بود.
صدای ناله های دخترک در اتاق پیچیده بود و یزدان شدت نیازش شدیدتر شده بود.


شلوار دخترک راهمراه لباس زیرش از تنش بیرون کشیده و تن لخت و عریانش را در آغوش میکشد.
شهرزاد انگشتان کشیده اش روی عضله های پیچ در پیچ یزدان میکشد و جواب بوسه هایش را با بوسه پس میدهد.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_401



انگار که خداوند اندازه جسم و تنش را قالب جسم و تن یزدان آفریده بود.
برخورد پایین تنه عریانشان حال و احوال یزدان را خراب کرده بود.


عرق از روی پیشانیش سُر خورده و روی گونه شهرزاد میچکد.
پاهایش را بالا می آورد و دور کمر یزدان میپیچد....یزدان دستانش را تکیه گاه میکند تا سنگینی وزنش روی کمر دلبرکش نیفتد.


او تمام و کمال شهرزاد را میخواست....اما برای اینکه دخترک را نترساند و دوباره از خود دور نکند...خود را کنترل میکرد و به همین عشقبازی بسنده میکرد.


وول خوردن های شهرزاد نفس در سینه اش حبس کرد....
اما وقتی مردانگی یزدان با فشار به قسمت شرمگاهش برخورد کرد آخی گفته و ترسیده خواست خودش را عقب بکشد که یزدان اجازه نداد....!!


-نترس.....حواسم هست....فقط یکم میخوره بهش....نیاز نیست بترسی عزیزدلم...آروم باش!!

-آخه...یزدان من نمیخوام عقد نکرده زن بشم!!


-گفتم که نترس....میدونم...به من اعتماد کن....فقط میخوام همدیگه رو حس کنیم...اصلا دخول انجام نمیشه اوکی؟!

-با....باشه!!

بعد از عشقبازیشان، جسم رها شده اش را روی تن دخترک رها کرد.
شهرزاد موهایش را نوازش کرد و بوسه ای روی پیشانیش نشاند.


یزدان بوسه آبداری روی استخوان ترقوه همسرش زد و از رویش بلند شد.

دستمال کاغذی برداشت و خودش را تمیز کرد...
دستمال کاغذی تمیزی برداشت و خواست بدن شهرزاد راهم تمیز کند که شهرزاد پاهایش را چفت همدیگر کرد...!!
به سینه‌ام کوبید که قدمی به عقب برداشتم :
_تو حتی ذره‌ای برام اهمیت نداری که بخوام نگران باشم برات ناعدالتی صورت بگیره من فقط می‌ترسم شراره رو ناراحت کرده باشی.
پوزخند روی لب‌هایم شکل بیشتری گرفت.
چفدر آدم مهربانی بود که نگران آدم‌هایی که پا میذاشتن به خونه‌ش بود .
یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشن.
خواستم از کنارش رد بشم و در همون حال گفتم:
_نگران نباش کاری نکردم که شراره جونت ناراحت بشه و از شدت ناراحتی بخواد خودکشی کنه ، هر چند که تو خودت مسبب مرگ همه‌ی آدم‌های دور و اطرافتی.
بازوم اسیر دست نیاوش شد و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم به عقب پرت شدم جوری که کمرم محکم با دیوار پشت سرم برخورد کرد و درد بدی در کمرم پیچید.
دردش اون‌قدری زیاد بود که سرم رو پایین انداختم تا مبادا اشکی که در چشمانم حلقه زده رو نیاوش ببینه.
می‌دونستم تنها هدف اون ناراحت کردنه منه اما من این اجازه رو نمی‌خواستم بهش بدم.
نمی‌خواستم بذارم با ناراحتی و غصه‌ی من خوشحال بشه ، هر چند این‌بار دست من نبود .
اون قدر بد به دیوار پشت سرم برخورد کرده بودم که درد نفس گیری رو تجربه کردم مخصوصا که کمرم از قبل درد می‌کرد.
حرصی داد زدم:
_آزار داری که هی هول می‌دی ؟ مریضی ؟ به نطرت بهتر نیست خودت رو به یک دکتری، روانشناسی، روانپزشکی نشون بدی ؟
نیاوش دست به سینه شد و متفکر سری تکون داد که ادامه دادم:
_هر چند برای من مهم نیست چون من یه جوری خودم رو از دست تو نجات می‌دم اما آدم‌هایی که دور و اطرافت هستن زیادی گناه دارن ، حداقل دلت به حال اونا بسوزه.
در یک حرکت چونه‌م رو گرفت و محکم فشرد.
صورتش را نزدیک صورتم اورد و جوری که نفس های گرمش به راحتی روی صورتم پخش می‌شد.
خواستم عقب بکشم اما بخاطر وجود دیوار پشت سرم نمی‌تونستم‌.
از بین دندون‌های بهم چسبیده‌ش غرید:
_تو جنازتم از این خونه نمی‌تونه بره بیرون ، اون‌وقت چجوری می‌خوای خودت رو از دست من نجات بدی؟
دست‌هام رو روی‌ سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم اما حتی یک میلی‌متر هم تکون نخورد.
_شده قاتل می‌شم ،اره قاتلت می‌شم و انتقام روح و جسم نابود شده‌م رو می‌گیرم ، تمام ادم‌هایی که اینجا در بند تو گرفتار شدن رو نجات می‌دم اما هیچ‌وقت فکر نکن که می‌تونی منو اینجا موندگار کنی.
نیاوش انگشتش را نوازش وار روی گونه‌م کشید و گفت:
_هر وقت اراده کنی ، از بهترین تفنگ ها تا چاقو و سم در اختیارت می‌ذارم اون وقت ببینیم جرعت کشتن من رو داری یا نه؟!
دخترک کمی با خودش فکر کرد.
واقعا جرعت آدم کشتن را داشتم ؟ نه .... قطعا نه. این صدایی بلند بود که از ته قلبم به گوش رسید .
ای کاش می‌تونستم خودم رو بکشم که این قدر احمق نبودم اما حتی جرعت انجام این‌کار رو هم نداشتم.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که نیاوش پوزخندی زد.
_تو که حتی جرعت وانمود کردن نداری لازم نیست حرف بیخود بزنی ، اصلا لازم نیست که حرف بزنی که بخوای اینجوری بمونی توش‌.
تقصیر خود احمقم بود که بدون هیچ فکری این جمله را گفته بودم ، حداقل خودم رو که به خوبی می‌شناسم و می‌دونم که تا چه حد ترسو هستم اون وقت این چرت و پرتا رو واقعا با چه منطقی به زبون میارم.
با این حال خودم رو نباختم و گستاخ به چشم‌هاش خیره شدم:
_وقتی کارد به استخون یکی برسه دیگه هیچی براش اهمیت نداره ، دقیقا اتفاقی که داره برای من می‌افته ، شاید الان جرعتش رو نداشته باشم اما همیشه اینجوری نمی‌مونه.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_402



توجهی به حرف شهرزاد که میگفت خودش تمیز میکند و خجالت میکشد، نکرد و بعد از انجام کارش ابتدا خود به حمام رفت و دوش مختصری گرفت.


تا یزدان دوش بگیرد شهرزاد هم اتاق و تخت بهم ریخته را تمیز کرد و گوشه تخت منتظر نشست تا بعد از یزدان اوهم دوش گرفته و آماده شود.


از اینکه کنار هم خوب بودند خوشحال بود....اولین بار بود که بعد از این همه کنارهم بودن و عشقبازی، یزدان نیازش ارضا میشد..!!!

از اینکه اولین های یزدان با خودش بود،لبخندی روی لب هایش نشست.
مطمعن بود که یزدان از آن مردان هوس باز و هولی نبود‌ که با نداشتن همسر بخواهد نیازش را برطرف کند و از آنجایی هم که یزدان گفته بود اولین زنی که بعد از مادر و خواهرانش، محرمش او هست.

با ورود یزدان به اتاق از افکارش خارج شد و نگاهش را به او دوخت.

-عافیت باشه!!

-سلامت باشی خانوم خانوما....
امروز خوب دلبری کردیا!!

-برای آقامون دلبری نکنم، برای کی بکنم!؟

-جرعت داری مگه جز من برای کس دیگه هم دلبری کنی؟!

دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با خنده به سمت درب اتاق قدم برداشته و لب زد:

-شکر خوردم.....من بمیرمم جز نگاه آقامون به نگاه کسی‌چشم نمیدوزم!!

-قربون نگاهت برم من!!

-خدا نکنه جناب صالحی!!
شما یکم استراحت کنید....بنده هم دوش گرفته و آماده شوم بعد به قصد حرکت از خانه خارج شویم!!

-برو جوجه ادا در نیار تا زبونت رو نخوردم!!

خنده نمکی کرده و به سمت حمام رفت؛بعد از اینکه کامل خودش را شست؛غسلش را هم انجام داد و از حمام خارج شد.

نگاهی به ساعت انداخت؛فقط یک ساعت زمان داشت تا حاضر شود.
نگاهی به یزدان که کنار امیرعلی در اتاق او خوابیده بود انداخت و بعد شروع به آرایش کردن کرد.

موهایش را شانه زد و سشوار کشید و آزادانه رهایشان کرد.
یزدان را از خواب بیدار کرد.
با کمک یزدان لباسی که خریده بود را هم پوشید؛ وقتی یزدان با کت و شلوار کنارش ایستاد.

با شوق نگاهش را به خودشان در آیینه دوخت،لب های اناری رنگش تضاد زیبایی با رنگ مشکی لباس و پوست سفید تنش به ارمغان آورده بود.
نیاوش با تمسخر لبخندی زد و موهام رو دور انگشتش تاب داد.
_زیاد حرف می‌زنی ، منم از آدم‌هایی که زیاد حرف می‌زنن خوشم نمیاد ، مخصوصا اینایی که زیادی فاز فلسفی حرف زدن بر می‌دارن.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_بدت میاد چون نمی‌فهمی ، یعنی اگر می‌فهمیدی حالا اوضاع هیچکس اینجوری نبود.
زیادی دل و جرعت پیدا کرده بودم که داشتم با آدمی که قاتل روح و جسمم بود و می‌دونستم تاچه اندازه خطرناکه و اگه اراده کنه می‌تونه همین الان از روی زمین محوم کنه ، بحث می‌کردم.
نیاوش آروم روی دهنم کوبید که چشم‌هام گرد شد.
_همیشه خونسرد نیستم پس حواست رو جمع کن ،حیف که الان عجله دادم وگرنه بلد بودم چطور جوابت رو بدم.
از اینکه شنیدم عجله داره و حداقل می‌تونم این لحظه حرف‌هام رو بهش بزنم خیلی خوشحال شدم.
دلم نمی‌خواست به فردا فکر کنم.
فردایی که دوباره من با این آدم بی‌رحم تنها می‌شم و اون‌وقت هر بلایی دلش بخواد می‌توته سرم بیاره.
انگار اونم فهمید می‌خوام جوابش رو بدم که با کشیدن دستم دهنم رو بست.
دکمه‌های پیراهنی که بعد از حمام پوشیده بودم رو باز کرد.
نگاهی به تن برهنه‌ام انداخت و نیشخندی زد.
احساس بدی داشتم و تمام تلاشم بر این بود که خودم رو قانع کنم اون تمام تن و بدن من رو دیده البته به بدترین و وحشیانه ترین شکل ممکن.
پیراهن که روی زمین افتاد رو با پاش به گوشه ای پرت کرد و گفت:
_این پیراهنم که دیگه کثیف شده و به درد پوشیدن نمی‌خوره.
از بس که صبح تا شب توی گوشم می‌خوند که کثیفم ، واقعا خودمم باورم شده بود که آدم کثیفی هستم و کم‌کم داشت از خودم‌ چندشم می‌شد.
انگشتش را نوازش وار روی کمرم کشید و لبخند دندون نمایی زد.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_403



یزدان هم امیرعلی را بیدار کرده و بعد از شستن دست و صورتش،لباس هایی که مریم برایش گذاشته بود را بر تنش کرد.

شهرزاد روسری ساتن سفید با شکوفه های ریز رویش را مدل لبنانی بست و بعد از پوشیدن مانتواش؛ با برداشتن چادرش از اتاق خارج شد.

با تک بوقی که از بیرون شنید با عجله درب را بست و از خانه خارج شد.
درب کمک ماشین را باز کرده و در آن جای گرفت...

صدای موزیک شادی که در فضای ماشین پیچیده بود لبخندی روی لب هایش آورد...امیرعلی در عقب نشسته و در حال کف زدن بود!!

به عقب چرخید و خنده ای به شیطنت های امیرعلی کرد.

-دش دش...خاله علوش شده دش دش
(دست دست...خاله عروس شده...دست دست)

-امیرعلی....بشین کمربندت رو ببند بعد دست بزن آفرین!!

-چشم...دش دش دش دش!!

-قربونت برم من وروجک!!

-آ آ آ....شما حق قربون کسی رفتن رو ندارینا خانوم... حواستون باشه چی دارید میگید!!

-عع یزدان...به بچه هم حسادت میکنی؟!

-من به هرکسی که بیشتر از من بهش توجه کنی حسادت میکنم دلبر!!

لبخند خجولی زد که یزدان لپش را گرفت و کشید.

-دست نزن‌....آرایشم خراب میشه!!

-اوه اوه حواسم نبود خانوم....اما الان که دقت میکنم نباید آرایشت کم بشه...هووم؟!

-وای نه توروخدا یزدان....من کلا ملایم آرایش کردم که مورد قبولت باشه!!

-چون عروسی ته تغاری حاج سبحان؛شماهم آزادی هرجوری که دوست داری آرایش کنی....برقصی...ناز کنی....من قربونت برم!!

-ممنون...خدا نکنه آقاجانم!!
_لحظه شماری می‌کنم برای تمام شدن این مهمونی ، اون وقت تلافی تک‌تک زبون درازی‌ها رو سرت در میارم.
سرم رو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_واقعا متاسفم برات که فقط زور و بازوت رو داری به رخ می‌کشی ، الان می‌خوای مرد بودنت رو ثابت کنی؟ اما باید یه چیزی رو برات روشن کنم که مرد بودن با نر بودن خیلی فرق داره و این فرق باید برای ادم‌هایی مثل تو جا بیفته.
هنوز حرفم تموم نشده بود که نیاوش با پشت دست محکم روی دهنم کوبید.
درد بدی رو در دهنم احساس کردم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
دستش رو داخل موهام کرد و محکم کشید.
شاید در برابر وحشی بازی قبلش تونستم سکوت کنم اما قطعا در برابر این یکی نمی‌تونم.
بی‌اختیار زمزمه کردم:
_دردم میاد.
نیاوش با عصبانیت غرید:
_جهنم ، تو رو باید زبونت رو از ته حلقت برید تا دیگه نتونی حرف بیخود بزنی‌.
ترسیدم که نکنه واقعا گفته‌ش رو عملی کنه ؟!
چون بارها و بارها به هر طریقی ثابت کرده بود که این‌قدر وحشی و سنگدل هست که هر کاری از دستش بر میاد.
بغضم رو قودت دادم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
من حرف اشتباهی نزده بود ، حرف حقم با اینکه تلخه اما راسته شاید با این گفته‌ی من این مرد یوم به خودش بیاد و دلش به حالم بسوزه.
هرچند خودمم می‌دونستم این حرف‌ها فقط یه امید واهی اما بالاخره آدمی به همین امید های بی‌خودی دل خوش کرده بود که تونسته این همه‌سال زندگی کنه و نفس بکشه.
با تقه‌ای که به در خورد نیاوش عکس العمی از خود نشان نداد.
انگار هنوز هم در ذهنش داشت مرا تیکه و پاره می‌کرد که عکس العملی نشان نداد.
نیشخندی زدم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که پلکی زد و دستم را در هوا گرفت و پشت کمرم قفل کرد.
کمی به عقب خم شدم که نیاوش پوزخندی زد و در همان حال گفت:
_بگو؟
_آقا راننده منتظرتون هستن.
نیاوش عصبی چشم‌هاش رو بست و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
_به خاطر تو برای اولین بار دارم دیر می‌رسم.
ابروم رو با تعجب بالا انداختم و گفتم:
_بهت نمیاد این‌قدر با شخصیت باشی که معطل کردن دیگران برات این‌قدر مهم باشه!
نیاوش سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد:
_تو داری با این حرف‌ها گور خودت رو می‌کنی و هنوزم نفهمیدی‌.
و با اتمام جمله‌ش لاله‌ی گوشم رو گاز به قدری محکم گاز گرفت که به عقب هلش دادم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
با بغضی که در گلویم بود و به راحتی رسوایم می‌کرد ، فریاد زدم:
_چرا نمی‌میری که همه از دستت راحت بشن؟!
نیشخندی زد و گفت:
_من مامور شدم تا اول از همه جون تو رو بگیرم و تا وقتی تو زنده هستی منم باید باشم دیگه.
_من حاضرم فداکاری کنم بمیرم فقط درصورتی که تو هم‌پشت سرم بیای ، اینجوری شاید یک نفر فدا بشه اما بالاخره آدم‌های دیگه از دست‌ آدم بیشعوری مثل تو نجات پیدا می‌کنن.
نیاوش نفس عمیقی کشید و چسم‌هایش را بست:
_خدایا همین یک ساعت رو صبر بده تا من نزنم دهن بعضی از بنده هات رو سرویس کنم.
سری به نشونه.ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_متاسفانه این‌قدر کم ارزش هیتی که خدا هم توجه‌ای بهت نشون نده.
نیاوش سری تکون داد و ابرویی بالا انداخت:
_اگر می‌دونستی که با این حرف‌هات قراره چه تاوان سنگینی رو بدی همین الان خفه خون می‌گرفتی اما حیف که...
من که اول و آخرش به بدترین شکل ممکن تنبیه می‌شدم پس چه بهتر که حرف هام رو بزنم حداقل اینجوری عقده‌ای نمی‌میرم.
یا اگه بلایی هم سرم اومد غصه نمی‌خودم که آش نخورده و دهن سوخته شدم هر چند که من با این حرف ها نمی‌تونم جیگر آتش گرفته‌م رو خاموش کنم.
این حرف ها جتی یک درصد از نامردی های اون بیشعور نیست اما تنها راه خالی کردن خشمم همین بود.
نیاوش خم شد و لباس رو از روی تخت برداشت .
دستم رو سمتش دراز کردم که زیر دستم زد و اخمی کرد.
متعجی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خودم می‌‌پوشم دیگه تو چرا خودت رو نخود هر آشی می‌کنی؟
نیاوش پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته گفت:
_خجالت می‌کشی ازم ، نکنه یادت رفته که....
ادامه‌ی جمله‌ش رو فهمیدم که دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا اوردم و گفتم:
_نه اتفاقا ، هیچ وقت نمی‌تونم بدترین روز زندگیم رو فراموش کنم ، روزی که بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد رو همیشه برای خودم مرور می‌کنم و به خودم قول می‌دم تا یه روزی تلافی تک تک کارات رو سرت در بیارم.
نیاوش پوزخندی زد و لباس رو توی بغلم پرت کرد.
_ای بابا خفه شو دیگه حوصله‌م رو سر بردی ، به جور با اعتماد به نفس حرف می‌زنی انگار قراره فردا همه چیز عوض بشه ، اما تو اینو آویزه‌ی گوشت کن آسمان به زمین بیاد و زمینم به آسمون این قضیه هیچ وقت عوض نمیشه تو تا ابد محکمی به برده بودن ، به تحقیر شدن.
عصبی از کوره در رفتم و فریاد زدم:
_این کار ها دلیل کدوم گناه منه ؟ چرا ندونسته داری مجازات می‌کنی حداقل بهم بگو اون وقت اگر حق با تو بود خودمم توی عذاب دادن خودم کمکت می‌کنم.
نیاوش دستم رو گرفت و پیچوند که اشک در چشمام حلقه زد.
بیشعور هر بار یه بلایی سر می‌آورد.
_تو حتی لیاقت شنیدن حقیقت ها رو نداری ، فقط تنها چیزی که باید بدونی اینه که داری تقاص پس می‌دی ، تقاص گذشته رو.
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم.
به نظرم اون قدر حقیر و بی ارزش بود که حتی ارزش حرف زدنم نداشت.
انگار حرف هام رو از توی چشم‌هام خوند که پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت.
_حتی اجازه نداری بخوای برام قیافه بگیری اما چون امروز با حقایق زیادی آشنا شدی دیگه باهات کار ندارم.
نیشخندی زدم .
از حقایق منظورش بی ارزش بودن من بود.
حرف جدیدی نزده بود ، تمام کلماتی رو به زبون آورده بود که تمام این مدت مدام توی گوشم تکرار می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه توجه‌ای بهش نشون بدم به جلو حرکت کردم که دوباره صدای نفرت انگیزش شنیده شد.
_لباست رو بپوش ، بخاطر جنابعالی همین الانشم زیادی دیر کردیم.
حرصی دستم رو مشت کردم ، دلم می‌خواست همین مشت رو بزنم پای چشمش اما متاسفانه هنوز اون قدر دستم باز نشده بود.
پوست لبم رو کندم و نتونستم جوابش رو ندم:
_تمام مدت تو رفته بودی بالای منبر و داشتی سخنرانی می‌کردی ، اون وقت بخاطر من دیر شد، واقعا که حالم رو بهم می‌زنی.
نیاوش چشمکی زد و درحالی که از اتاق بیرون می‌رفت جواب داد:
_حالا حالاها مونده تا حالت تهوع بیشتری بهت دست بده.
جالب بود که خودشم از حال بهم زن بودن خودشم با خبر بود و این قدر به این موضوع افتخار می‌کرد.
دلم می‌خواست باهاش لجبازی کنم.
ای کاش می‌تونستم در اتاق رو قفل کنم و در حالی که زیر پتو می‌خزم به هیچ کسی فکر نکنم اما شدنی نبود‌.
چون سیاوش به هر طریقی این در رو باز می‌کرد و اون وقت این وسط من نابود می‌شدم.
لباس شب رو از روی تخت برداشتم و نگاهی بهش انداختم .
لباس قشنگی بود اما پوشیدنش برای من لذتی نداشت.
این‌قدر اینجا برام خاطره‌ی بد به ارمغان آورده بود که هیچ چیز برام زیبا و لذت بخش نبود.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_404



ماشین را در کوچه حاج مالک،پارک کرده و پیاده میشود.
درب سمت شهرزاد راهم باز کرده و کمکش میکند که پیاده شود...کمربند ایمنی امیرعلی راهم بازکرده و در آغوشش میگیرد!


دستش را پشت کمر شهرزاد میگذارد و به سمت خانه عمویش هدایت میکند....جلوی خانه با دیدن اقوام،شروع به احوال پرسی میکند و امیرعلی را روی زمین میگذارد!!


شهرزاد دست امیرعلی را میگیرد و سلامی به چند مردی که از میانشان فقط پسرعموی یزدان و دامادعمویش را میشناخت میکند!!


-شما بفرما داخل شهرزاد خانوم!!!

-چشم...فعلا!


یزدان از نگاه های خیره پسرعمویش روی چهره زیبا و آرایش شده شهرزاد به ستوه می آمد اما حیف کاری نمیتوانست انجام بدهد!!


وارد خانه شد و با دیدن مهمانانی که شامل اقوام و طایفه هایشان بود با چشم به دنبال حاج خانوم گشت!


وقتی اورا با کت و دامن سرمه ای رنگ با روسری ساتن سفیدی که بر سر داشت دلش غنچ رفت!!
امیرعلی که بدو ورود به خانه دستش را از دست شهرزاد بیرون کشیده و به سمت کودکانی که در خال بازی و رقص بودند رفت!!


حاج خانوم با دیدن شهرزاد از جایش بلند شد و با چشمانی ستاره باران به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همراهیش کرد تا به اتاق رفته و لباس هایش را تعویض کند!!


وارد اتاق شد که با دیدن دختران فامیلشان که در مراسم پدر و مادرش آنها را دیده بود شروع به سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد!!


حاج خانوم چادرش را از روی سرش برداشت و در ساک خودش گذاشت تا با بقیه چادر ها اشتباهی نیفتد.


با وارد شدن یهویی نسیم و حرفی که زد با پوزخند بدون توجه به او مانتواش را از تنش بیرون کشید!


-زندایی، میگم آقا یزدان چرا مشکی پوشیده؟
عروسی خواهرشه ها، شگون نداره!!


-نسیم جان مورد علاقش بود دیگه چه فرقی میکنه..همه رنگ ها خوبند!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_405



وقتش روسری و مانتو اش را از تنش بیرون کشید و موهای طلایی رنگش که شلاقی اتو کشیده بود روی شانه هایش ریخت نگاه دختر ها به سمتش چرخید...!!

-واای شهرزاد...موهات چقدر نازه!!

-ممنون عزیزم...لطف داری!!

حاج خانوم به عقب برگشت که نگاه نسیم تازه به شخرزاد افتاد و با دیدن رنگ مشکی براق لباسش که با پیراهن یزدان ست بود اخمی کرد!!


-قربون دختر خوشگلم برم...موهاشم نازه،چشماشم نازه...همه چی تمومه فسقلی من؛ قربون قد و بالات برم من!!


-خدا نکنه مادر.....شما که رودست همه خوشگل ها زدید!!


از قصد مادر گفت تا حال نسیم را بگیرد، تصمیم گرفته بود دیگر کم نیاورد!
حالا که مطمعن بود یزدان هم به او علاقه دارد اما به زبان نمی آورد،احساس قدرت در بدنش رخنه کرده بود!!


-شهرزاد تو چرا مشکی پوشیدی؟! مگه مجلس ختم اومدی!!
درسته عذاداری اما اومدی عروسی رفیقت!!


-عزیزم یک کلمه دور از جون و خدایی نکرده به جملت اضافه کنی خیلی بهتر میشه!
بله بنده عزادارم؛ اما توی قلبم...هیچ وقت غم و ناراحتیم رو به عروسی خواهرم نمیارم!!


رنگ لباس مورد علاقه مون بود برای همین تصمیم گرفتم همین رو بپوشم و ناراضی هم نیستم!!


بعد بدون توجه به لبخند کوچک روی لب های حاج خانوم و نگاه خشمگین نسیم، خم شد و صِندل اناری رنگش را پوشید و بعد از لبخندی به جمع دختر ها،همراه حاج خانوم از اتاق بیرون رفت!


از اینکه نمیتوانست انگشترش را در دست بیاندازد و در چشمان کسانی مثل نسیم بکند و بگوید آن مردی که چشمت هرز میپرد و همیشه دنبال او هستی، صاحاب دارد و صاحبش، منم' حرص میخورد!!


باهرکسی که برخورد میکردند، حاج خانوم معرفی میکرد و اوهم بعد از دست و احوال پرسی کنار حاج خانوم می ایستاد!!


لباسش تمام زیبایی اندامش را به رخ میکشید و پوست سفیدش اورا بیشتر در این لباس خوشگل نشان میداد.