رمانکده _رز🌹
548 subscribers
171 photos
63 videos
230 files
99 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار

#قسمت۴۷
پرچم داران و پیام آوران صلح و آشتی به اردوی ایران رسیدند و یکسره به سراپرده نادر رفتند و پیام محمد شاه را در خصوص متارکه جنگ و جلوگیری از خونریزی بیشتر ، به آگاهی نادر رسانیدند ، نادر به آنان گفت احترام متقابل از شرایط همسایگی است ، به محمد شاه بگویید ما هم‌ راضی به جنگ نبودیم ولی بخاطر بی توجهی دولت هند و پناه دادن به عده ای شورشی افغان که بهمراه اشرف افغان دست به جنایت زده اند و همچنین کشته شدن سردار عزیزمان محمد خان ترکمن ، ناچار و ناگزیر شدیم دست به جنگ بزنیم ، بروید به محمد شاه  بگوئید درخواست او را درباره متارکه جنگ می پذیریم و چشم براه نمایندگان رسمی او هستیم
 
 
مدت زیادی طول نکشید که نمایندگان ویژه محمد شاه بهمراه نظام الملک مجددا به اردوی ایران آمدند ، نخستین شرط نادر برای متارکه و صلح ، خلع سلاح ارتش هند و حضور شخص محمد شاه ، در اردوی ایران بود
 
این درخواست برای هیئت هندی غیر قابل قبول و غیر منتظره بود ، لذا نظام الملک که انتظار چنین شرطی را نداشت گفت ، آمدن حضرت پادشاه ، به اردوی ایران ممکن نخواهد بود زیرا باعث سرشکستگی مقام شامخ و والای سلطنت است ، اعلیحضرت به ما اختیار تام‌ داده اند  که درباره بستن پیمان صلح گفتگو کنیم ، نادر اما زیر بار نرفت و در حالیکه خشم خود را فرو میخورد گفت ، شرط متارکه جنگ همین است که گفتم و بهیچوجه ، از آن باز نمی گردم ، پادشاهتان باید شخصا به اردوی ایران بیاید در غیر اینصورت منتظر جنگ باشید ، ولی این را هم بدانید که در صورت شکست قطعی سپاه هند ، ما با محمد شاه و دیگر بزرگان هندی مانند یک اسیر جنگی رفتار خواهیم کرد
 
 
نظام الملک به نادر گفت ، محمدشاه بسیار رئوف و مهربان است و نمیخواهد خانواده های بیشتری از دو طرف داغدار شوند ، نادر با تمسخر و طعنه گفت ، ایشان خیلی زودتر ، پیش از آنکه آتش جنگ روشن شود هم ، می توانستند لطف و مهربانی خود را نشان دهند
 
 
نادر با احترام فراوان نمایندگان هندی را بدرقه کرد ، ولی هنوز آنها از اردوی نادر خارج نشده بودند که شیپور آماده باش در شرایط جنگی ، در سپاه ایران بصدا درآمد
 
 
نظام الملک شرط نادر را برای محمد شاه و درباریان بازگو کرد ، محمدشاه برآشفت و با تندی گفت ، معلوم می شود این مرد درنده ، بسیار کینه توز تمامیت خواه نیز هست ، نظام الملک که نادر را از نزدیک دیده بود کرنش و تعظیمی کرد و گفت ، البته هر دستوری که اعلیحضرت بفرمایند با دیده منت تا پای جان بر آن می ایستیم ، ولی نادری که من دیدم ، علاوه بر اندام درشت و چشمان گیرا و نافذش که تا مغز استخوان آدمی را می سوزاند ، دارای اراده و پشتکاری بسیار قوی است و لشگریانش مانند کودکی که از پدرش اطاعت می کند از وی اطاعت می کنند ، سر و وضع وی و چهره آفتاب سوخته اش ، با یک سرباز ساده ایرانی ، هیچ فرقی ندارد ، او مرد روزهای سخت است ، لذا در حال حاضر ، صلاح مُلک و سلطنت هند را ، در گروی مدارا با این اعجوبه دوران می دانم تا در آینده چه پیش آید
 
 
محمد شاه مانند مات زدگان ، نظام الملک را می نگریست و پس از مدتی خاموشی گفت ، پس با این اوصاف چاره ای نیست و باید شرایط نادر بپذیریم ، نظام الملک با شنیدن سخن شاه ، گوئی که کوهی را از دوشش برداشته باشند ، نفسی به راحتی کشید
 
 
محمد شاه بهمراه جند تن از بزرگان هند و نظام الملک ، بسوی اردوی نادر براه افتاد ، بدستور نادر ، احترام ویژه ای در استقبال از محمد شاه بعمل آمد ، نادر حتی چند مرد تنومند را برگزیده بود تا هنگام پیاده شدن محمدشاه از پیل جنگی ، او را درون تخت روان زیبائی جای دهند و بر روی دوش خود حمل کرده و بهمراه دویست نفر گارد ویژه شاهی با لباس های زیبا و رسمی ، او را اسکورت و به چادر نادر راهنمائی کنند
 
قلب محمد شاه به سختی می تپید ، او داستانهای زیادی از سخت گیریها و جنگاوری نادر شنیده بود و نگران بود که نادر چگونه با او رفتار خواهد کرد ، سرانجام پرده چادر نادر بدست پرده دار کنار رفت و محمد شاه بدرون سراپرده نادر ، گام نهاد
 
 
نادر با دیدن محمدشاه از جای خود برخاست و با احترامی که بوی دوستی از آن به مشام می رسید ، به او خوش آمد گفت و محمد شاه را که اندامی لطیف و کوچکتر از او داشت را مانند کودکی در آغوش گرفت و چهره وی را بوسید ، محمد شاه اختیار از کف داد و اشک از دیدگانش سرازیر شد ، حاضران از دو طرف ، علی الخصوص بزرگان هند ، با دیدن اشک های محمدشاه ، زار زار شروع به گریستن کردند ، نیم ساعتی طول کشید تا مجلس به آرامش رسید و نادر شروع به صحبت کرد و گفت
اعلیحضرت ، بی تفاوتی و غرور شما مرا مجبور کرد که این مسافت دور را تا اینجا طی کنم و هزینه گزافی را ، چه جانی و چه مالی متحمل شوم ، لشگر من خسته و از لحاظ آذوقه دست تنگ هستند ، باید بهمراه قشون (لشگر ، سپاه) به دهلی بیاییم تا کمی خستگی راه از تنمان بیرون شود ، ضمنا هزینه لشگرکشی ما نیز باید جبران شود ، بعد از آن از کشور شما بیرون خواهم رفت تا شما ، به امور خود بپردازید
 
 
 نادر با گفتن این سخنان برخاست که ناگهان جُبًه (شِنِل در گویش انگلیسی) ترمه قیمتی و گرانبهائی که در آن مراسم پیشواز ، بر دوش انداخته بود از دوشش افتاد ، چهره محمد شاه در آن حال دیدنی بود ، وی با شگفتی و حیرت مشاهده کرد رخت های جنگی (لباس) زیر جُبًه نادر ، پاره پاره و چرکین و خون آلود و بدنش نیز زخم خورده است ، قلب محمد شاه از دیدن هیبت خشونت آمیز و واقعی نادر ، با آن لباس های مندرس و پاره و خون آلود لرزید و تا مغز استخوانش تیر کشید و دانست تا چه پایه ای ، میان او و نادر فاصله است
 
 
درست در همین هنگام سرپرست تشریفات از آماده شدن نهار در چادر دیگری خبر داد ، هنگام صرف غذا ، نادر پس از خوردن یکی دو لقمه از غذای خود ، ظرف غذای خود را با محمدشاه عوض کرد تا به او نشان دهد که در غذای او زهر نریخته اند ، خوردن غذا تمام شد و مجددا طرفین به چادر فرماندهی بازگشتند ، دوباره مذاکرات شروع شد و نادر چند شرط برای متارکه مطرح کرد که بشرح ذیل است
 
*یکم* ، پس از متارکه ، بلافاصله همه سربازان ارتش هند که در دشت کرنال هستند جنگ افزارهای خود را بگذارند و به شهرهای خود بازگردند ، *دوم* توپخانه و جنگ افزارهای سبک و سنگین سپاه هند تسلیم ارتش ایران شود *سوم* ارتش ایران به لحاظ خستگی فراوان ، مدتی وارد دهلی شوند تا خستگی راه از تن آنان بیرون برود *چهارم* پادشاه هند بر این پیمان ، صِحِه گذاشته و بر آن مهر پادشاهی هند را بِنَهَد (بگذارد)
 
 
محمدشاه دو روز از نادر مهلت خواست تا مقدمات و خواسته های نادر را به انجام برساند ، نادر پذیرفت و محمدشاه با بدرقه رسمی و احترام آمیز ، به اردوی خود بازگشت
 
 
پس از رسیدن محمدشاه به اردوی خود ، بزرگان دربار و سرداران لشگر به دیدن او رفتند ، محمدشاه لب به سخن گشود و از راهنمائی های ابلهانه و خوش خیالانه و ندانم کاریها و  تملق های بیجای وزرای خود انتقاد کرد و به آنها گفت ، مقصر اصلی شما هستید که با چاپلوسی و سبکسری و سهل انگاریهای خود مرا فریب دادید که هیچکس قادر نیست از تنگه خیبر و پنج شاخه رود سند عبور کند و پای بدرون خاک هند بگذارد و کار را به جائی رساندید که امروز ناچار شدم در خاک و سرزمین خودم ، با خفت و خواری به اردوی دشمن بروم و از او متارکه جنگ را گدائی کنم
 
محمدشاه اضافه کرد هر چند برایم سخت است که اینگونه سخن بگویم ولی مردی که من امروز دیدم در نهایت قدرت و نیرومندی است و از چشمانش شَرَر (آتش ، شعله سوزان) می بارُد و مانند کوه استوار است ، امروز با چشمان خود دیدم که او پیراهنی چرکین و خون آلود به تن داشت ، چندین جای بدنش را زخمی بود که مَرهَم نهاده بود ، (پانسمان کرده بود) ولی برای او هیج اهمیتی نداشت ، همه شنیده اید که این مرد یازده ماه چکمه هایش را از پای درنیاورده طوری که در آن گندم و جو سبز شده ، بنظر من ، جنگ و ستیز با چنین اعجوبه ای ، هیچ دستاوَرد و سودی بجز ویرانی و خرابی و مرگ برای ما ، در پی نخواهد داشت  
 
 
فرماندهان و سرداران هندی که غرور ملی شان لگدمال شده بود از شنیدن پیشنهاد خلع سلاح و آمدن سربازان ایرانی به دهلی خشمگین و برآشفته شدند و از فرمان محمدشاه سرپیچی کردند و گفتند ما جنگ را دنبال خواهیم کرد و تا آخرین نفس و واپسین توان ، خواهیم جنگید و استقلال خود را نمی فروشیم ، آنها سپس از نزد محمدشاه خارج شده و به میان سربازان خود عزیمت و اعتراض خود را بگوش لشگریان رسانیدند ، طولی نکشید که مقدمه شورشی بزرگ در میان سپاهیان هند آغاز شد و زمزمه هائی برای برکناری محمدشاه از سلطنت ، آغاز شد
 
 
دو روز گذشت و محمدشاه بنا به قولی که به نادر داده بود به اردوی ایران بازنگشت ، نادر بیدرنگ فرمان آماده باش جنگی صادر کرد و ارتش ایران آرایش جنگی گرفت ، هنوز چند دقیقه ای از فرمان نادر نگذشته بود که آوای بوق های بزرگ و کوس و کرنا (شیپورهای بزرگ و پر سر و صدا) بصدا درآمد ، نادر دستور داد قسمت بزرگی از ارتش ایران دشت کرنال را دور بزنند و گارد ویژه و سراپرده محمدشاه و نیروهای ذخیره هندی را به محاصره خود درآوَرَند
 
 
از این سو محمدشاه و وزیرش نظام الملک ، نشستی را با فرماندهان ارشد خود برگزار کردند و محمدشاه با چهره ای گرفته و غمناک گفت
 
سرداران گرامی من ، ما در برابر دشمنی سرسخت و خونخوار ایستاده ایم ، ارتش نادر ، عده زیادی از سربازان و سرداران ما را ، یا کشته و یا اسیر گرفته ، اگر این جنگ ادامه یابد آتش آن دامن ما بیشتر خواهد سوزاند ، من هم از اینکه غرورمان پایمال شده رنج می برم ، از اینکه سربازان ایرانی در پایتخت ما رفت و آمد کنند خشنود نیستم ، ولی واقعیت اینست که هر چه بیشتر با این گرگ بیابان بجنگیم ناتوان تر و شکست خورده تر خواهیم بود ، من به روشنی حقایق را برایتان گفتم ، حال سه پیشنهاد دارم و به نظر من باید یکی از این سه پیشنهاد را بپذیرید
 
 
*یکم* با پیشنهاد نادر مخالفت کنیم و قید همه گونه تلفات و زیان های آن را بپذیریم *دوم* شرایط نادر را در ظاهر بپذیریم و با طول دادن مذاکرات ، در خفا و پنهانی و در فرصتی مناسب ، بر او بتازیم و جبران این خواری و شکست را بنمائیم *سوم* من با خوردن زهر ، خود را بکشم ، آنگاه شما خود تصمیم بگیرید و هر گونه خواستید عمل کنید ، ضمنا این را هم بدانید ، نادری که من دیدم سخت پیمان و باشرف و جوانمرد است ، او به من قول داده که سربازانش در دهلی دست از پا خطا نخواهند کرد و در این خصوص به من قول شرف داده است
 
سخنان محمدشاه در میان فرماندهان ارتش ، اثری نیکو داشت ولی عده ای از آنان با حضور سربازان نادر در دهلی مخالفت کردند و پیشنهاد کردند با پرداخت غَرامت جنگ (خسارت) و تحویل سلاح ارتش به نادر ، از وی بخواهند که خاک هند را ترک و به ایران بازگردد ولی اجازه حضور در پایتخت هند را نداشته باشد
 
 
پایان جلسه بزرگان و سرداران هند ، مصادف با صدای کر کننده کوس و کرنای ارتش ایران و گرفتن آرایش جنگی سپاه ایران گردید ، نظام الملک سراسیمه از محمدشاه و بزرگان هند اجازه خواست تا فورا نزد نادر رفته و نتیجه جلسه و درخواست بزرگان هند را به نادر اعلام نماید ، لذا با عجله قبل از حمله نادر با برافراشتن پرچم سفید ، بهمراه عظیم اله خان و غازی خان ، بسوی اردگاه سپاه ایران براه افتاد 
 
 
نظام الملک جریان گفتگوهای محمدشاه و سرداران هندی را به اطلاع نادر رسانید و از وی خواست از اشغال دهلی صرفنظر کند زیرا ممکن است سربازان ایرانی در برخورد با مردم عادی ، مرتکب بعضی اعمال زشت و ناشایست شده و باعث تحریک مردم شوند و کار از کار بگذرد
 
 
نادر خنده تلخی کرد و گفت ، سربازان من در طول یکسال راهپیمائی و جنگ ، خسته و فرسوده شده اند و نیاز به استراحت دارند ، از طرفی من به آنان قول داده ام و اگر نتوانم قولم را عملی کنم حاضرم چند سال دیگر هم بجنگم و سرانجام خستگی سربازانم را در دهلی بدر نمایم ، اگر می پذیرید بیائید پیمان ببندیم وگرنه کار را به شمشیرها ، واگذار کنید
 
 
نظام الملک با دستان خالی به اردوی محمدشاه بازگشت و جریان مذاکره را بازگو کرد و گفت
 
اعلیحضرتا ، نادر مردی سرسخت است و برای جنگیدن مصمم است و حاضر نیست حتی یکقدم از خواستهای خود بازگردد ، نیمی از بزرگان و سرداران هند گفتند حال که اینچنین است چاره ای جز جنگ برایمان باقی نمانده و باید آماده جنگ شویم ، نظام الملک گفت
 
در زندگی ملت ها ، روزهای سخت فراوان است ، ده سال پیس کسی نادر را نمی شناخت ولی او امروز بعنوان پادشاه ، در کنار دروازه های دهلی است ، یازده سال پیش محمود افغان از کابل و قندهار ، سر به شورش برداشت و بجای شاه سلطان حسین نشست ، امروز نه نامی از محمود افغان هست و نه نشانی از شاه سلطان حسین ، کشور ما هم ، کشور توانگر و ثروتمندی بود و در جهان همتا نداشت ولی امروز شکست خورده دچار این اوضاع شده ، لذا چاره ای نداریم تا این موج را پشت سر بگذاریم ، مسلما روزهای خوش فراوانی در انتظار هند خواهد بود ، ولی در حال حاضر جلوی ضرر و زیان را از هر جائی که بگیریم منفعت است ، سخنان نظام الملک با تائید عظیم اله خان و غازی خان و محمدشاه و نیمی از حاضران در مجلس مواجه شد و آنها در اکثریت قرار گرفتند و حرف نادر طبق معمول ، بر کرسی نشست
 
فردای آن روز محمدشاه با گارد ویژه خود بهمراه نظام الملک و عظیم اله خان و چند تن از یزرگان و سرداران برجسته ارتش هند بسوی اردوی نادر براه افتادند
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار

#قسمت۴۸
محمدشاه و هیئت همراه به اردوی ایران رسیدند ، نادر ضمن استقبال رسمی و با شکوه از محمدشاه ، وی را در آغوش گرفت ، پس از مراسم هر دو طرف رو در روی یکدیگر ، پیرامون پیمان نامه آشتی و صلح با یکدیگر مذاکره و در نهایت ، دبیران جلسه سرگرم نوشتن عهدنامه صلح و متارکه جنگ شدند و دو پادشاه بر آن ، دستینه (امضاء) و مُهر نهادند ، مفاد پیمان نامه صلح ، تماما همان خواسته های اولیه نادر بود که با سماجت و پافشاری وی ، نهایتا به انجام رسید
 
 
در پی این مذاکرات ، بنا به درخواست نادر ، فیل ها و فیل بانهای هندی نیز جزء جنگ افزارها به حساب آمد و تماما به نفع ارتش ایران مصادره شد ، بند دیگری نیز ، باز هم بنا بخواسته نادر ، در این پیمان نامه گنجانیده شد که بر مبنای آن ، ستاد کل فرماندهی ارتش هند نیز منحل ، و افراد آن همگی به شهرهای خود بازگردند
 
 
پس از مصادره تمامی جنگ افزارهای سبک و سنگین ارتش سیصد هزار نفره هند از قبیل توپخانه و تفنگ و غیره ، نادر با دوراندیشی تمام دستور داد جنگ افزارهای تحویل گرفته شده را هر چه سریعتر به کابل حمل کنند
 
 
یک هفته بعد از انعقاد پیمان نامه ، پس از اینکه نادر مطمئن شد جنگ افزارهای غنیمتی با فاصله ای مطمئن از دهلی ، بسوی کابل در حرکت است به سپاهیان خود دستور داد برای استراحت و زُدودن (از بین بردن) خستگی های این جنگ طولانی ، بسوی دهلی حرکت کنند
 
 
سپاهیان ایران در راه دهلی بودند که به نادر خبر رسید عده ای از سرداران ناراضی هندی ، بهمراه سربازان خود به دژ جهان آباد که در یک فرسنگی ( معادل شش کیلومتر ، واحد مسافت در ایران قدیم) دهلی قرار دارد رفته و سر به شورش و نافرمانی از دستورات محمدشاه برداشته اند
 
 
نادر به تهماسب خان جلایر ماموریت داد با چهل و پنج هزار سرباز بسوی دژ جهان آباد برود و شورشیان را در هم بکوبد ، سردار جلایر بیدرنگ با نیروهای خود بسوی دژ جهان آباد رفته و دژ را به محاصره خود درآورد
 
 
محاصره دژ ، مدت چهل روز طول کشید و در اینمدت ، دژ مذکور با شدت تمام توسط توپخانه ایران درهم کوبیده شد ، سرانجام مدافعان دژ به سُتوه آمدند (به اصطلاح عامه ، جان به لب شدند) و تسلیم شدند و با تحویل سلاح های سبک و سنگین دژ به اسارت نیروهای ایران درآمدند ، در این مدت چهل روز که جنگ در جهان آباد ادامه داشت ، نادر بدون اینکه وارد دهلی شود با حالت آماده باش ، منتظر نتیجه جنگ بود ، بدستور نادر ، خرابی های دژ جهان آباد در اسرع وقت ترمیم (بازسازی و نوسازی) و از آن بعنوان اردو و محل استقرار سپاه اصلی ایران استفاده شود
 
 
پس از فتح دژ جهان آباد بدستور نادر ، دو پیروزی نامه (فتح نامه) نوشته و تنظیم شد و یکی از آنها را برای امپراطوری عثمانی و دیگری را برای روس ها فرستاده شد (در قدیم رسم بود چنانچه پادشاهی ، کشوری و یا قسمتی از خاک کشوری را فتح می کرد فتح نامه ای می نوشت و برای همسایگان مجاور می فرستاد)
 
 
فراموش نشود در طول چهل روزی که سردار جلایر برای جنگ با شورشیان ، به دژ جهان آباد رفته بود نادر و محمدشاه ، هر دو در دشت کرنال مستقر بودند و قرار بر این شده بود که هر دو همزمان وارد شهر دهلی شوند ، شایان ذکر است نادر با هوشیاری و دوراندیشی همیشگی خود ، قرار بر ورود همزمان خود و محمدشاه را مطرح کرده بود تا به نوعی وی را در دشت کرنال زیر نظر داشته باشد ، بالاخره روز موعود فرا رسید و دو پادشاه از دشت کرنال بسوی دهلی حرکت کردند ، پیش از حرکت به دهلی ، نادر اعلامیه تند و تیزی خطاب به سربازان و ارتش ایران صادر کرد که بشرح ذیل می باشد
 
 
*سربازان و سواران افشار ، قزلباش ، ترکمن ، افغان ، کرد ، لر ، بلوچ ، بختیاری ، سیستانی ، کرمانی و دیگر قبیله های پای در رکاب همایونی ، بهوش و ملتفت باشید که ضرر و بی احترامی نسبت به مردم شهر نرسانید ، نَسَقچی ها (ماموران مخفی و غیره) مواظب امور هستند ، هر سرباز و سردار ایرانی ، به یک هندی ، مِن غِیر حق و بی جهت آزار برساند ، بسته به نوع عمل ناشایسته اش ، با بریدن گوش و بینی ، فَلَک (شلاق زدن بر کف پا) مجازات خواهد شد*
 
 
از آن سو ، محمد شاه نیز طی اعلامیه ای بوسیله جارچیان به آگاهی مردم دهلی رسانید که نیروهای ایرانی میهمان ما هستند و باید نهایت دقت و میهمان نوازی از سوی مردم بعمل آید ، مردم که بشدت خشمگین بودند بدستور پادشاهشان بناچار گردن نهاده و اطاعت کردند ، فردای آن روز نادر بهمراه بیست هنگ سواره و ده هنگ پیاده و با حفاظت گارد ویژه شاهی ، بهمراه محمدشاه ، مصادف با بیست و نهم اسفند ماه ، وارد دهلی شد
مردم دهلی که از ورود نیروهای بیگانه به شهرشان ، دل خوشی نداشتند و با خشم و بیزاری ، برای تماشای رژه سربازان نادر آمده بودند ولی در برابر ماشین عظیم جنگی ایران که همه جا را کوبیده و پیش آمده بود چه می توانستند بکنند جز آنکه خشم خود را فرو برده و خاموش باشند
 
 
پیشاپیش این ستون پیروز و نیرومند ، نادر در حالیکه جُبِه تِرمه زیبائی بر دوش خود انداخته بود (تا پیراهن ژنده و پاره اش را بپوشاند) ، تبرزین سنگین و معروف خود را کنار زین اسب سپید رنگ و زیبایش آویخته بود و به پیش می راند ، اندام بلند بالا و کوه پیکر ، و هیبت با شکوه و پر جاذبه او ، موجب بُهت (حیرت ، تعجب) همگان شده بود و چشمان مردم را بسوی خود ، خیره کرده بود
 
 
*آبه دو کلوستره* تاریخ نگار فرانسوی ، در کتاب خود که در مورد نادر نگاشته می نویسد
 
 
*سواره نظام ایران بر بهترین سواران شرق و غرب ، برتری دارد ، شهرت و آوازه دلاوری سواران ایران در هر جنگ و با هر کشوری با ترس و هراسی سخت همراه است ، آنها مانند توفان از راه می رسند ، همه چیز را در هم می کوبند ، فرو می اندازند و می گذرند ، هیبت و قیافه آنان ، وجود هر مدافعی را به لرزه در می آوَرَد ، در دلاوری و شجاعت ، نظیر و مانندی ندارند و از مرگ نمی هراسند ، ایرانیان اسب های عظیم الجثه و سواران متناسب اندامی دارند ، سواران ایرانی ، سُبُلت های (سبیل در لفظ عامه ، موی پشت لب) خود را نمی زنند و بجای دستار (عمامه) ، کلاهی چهارگوش از پوستِ پشم دار پلنگ یا بُز ، بر سر می گذارند ، لباس های آنان گشاد و کوتاه ، به رنگ های سبز و زرد و سرخ است که نشانگر رسته و گروه هایشان است ، سلاح آنان تفنگ ، تبرزین ، خنجر ، شمشیر و سپر است که در استفاده سریع و متفاوت از سلاح های همراه خود ، مهارت شگفت انگیزی دارند*
 
 
نخستین روزی که نادر در دهلی از خواب بیدار شد مصادف با عید نوروز و عید قربان بود ، آن روز در همه مساجد شهر ، بنام نادر خطبه خوانده شد ، همچنین بدستور نادر ، سکه های نادری ، به مناسبت نوروز ضرب کردند (بر روی سکه ها حک شده بود)
 
*هست سلطان ، بر سلاطین جهان*
*شاهِ شاهان ، نادرِ صاحبقران*
 
 
در اقامتگاه نادر ، هفت سین زیبائی چیده شده بود و آئین های نوروزی ، با شکوه ویژه ای برگزار شد ، محمدشاه و بزرگان هند ، برای شادباش به پیشگاه نادر رفتند ، در این روز سعادت خان که توسط سرباز گارد ویژه نادر زخمی و در اردوی ایران تحت مداوا بود ، با همه پرستاری هائی که از وی بعمل آمد درگذشت و بدستور نادر ، آئین ویژه ای در میان اندوه مردم دهلی برگزار و نادر شخصا در تشییع پیکر او شرکت کرد ، این کار نادر ، تا اندازه ای از خشم مردم دهلی نسبت به او و سپاهیانش کاست و مورد استقبال مردم قرار گرفت و جو نامساعد و انفجار آمیز شهر ، تا اندازه زیادی فروکش کرد تا بدان حد که پس از دو سه روز ، سربازان ایرانی بدون جنگ افزار و آزادانه در شهر گردش می کردند و به میان مردم کوچه و بازار رفت و آمد می کردند ، البته نظامیان هندی که غرورشان جریحه دار شده بود کماکان از دیدن بیگانگان در میان خود ، رنج می بردند
 
 
سربازان ایرانی که در شهر رفت و آمد می کردند در نهایت ادب و فروتنی و تواضع با مردم رفتار می کردند ، اگر چیزی میخریدند بهای آن را به قیمت پرداخت می کردند ، راه کسی را به بهانه رفت و آمد بزرگان سپاه ایران و غیره ، سد نمی کردند و مزاحمتی برای زنان و دختران هندی ایجاد نمی کردند ، ولی عده ای از مردم و سرداران هندی ، تسلیم سپاه هند را ننگ عظیم و بزرگ ملی می دانستند و برای جبران این شکست ، منتظر فرصت بودند
 
 
در این اثناء ، یکی از بزرگان هند بنام سید نیاز خان ، پسر قمرالدین ، وزیر محمدشاه و یکی از سرداران برجسته هندی بنام علی محمد خان ، با تنی چند از بزرگان هند ، پنهانی نشستی برگزار کردند و هم قسم شدند که *نخست* اینکه راز این دیدارها را هرگز فاش نکنند *دوم* اینکه از لحاظ مالی و جانی ، هیج مضایقه و کوتاهی نکنند ، *سوم* اینکه با شایعه سازی های دروغین ، تخم کینه و مقاومت را در دل مردم بکارند و آنها را برای شورش و نافرمانی آماده کنند
 
 
در جلسات بعدی قرار بر این شد داستانهای دروغین از تجاوز سربازان ایرانی به دختران هندی در حضور پدرانشان و کشتن تمام اعضای خانواده و کتک زدن و زورگیری از مردم ساخته شده و در میان مردم ، با دادن شاخ و برگ ، پخش و انتشار یابد
 
 
شایعه پراکنی ها ، هر روز بیشتر و بیشتر می شد ، چشم و گوش های نادر (پلیس مخفی) مرتبا اخبار و شایعات را بگوش نادر که اینک در باغ بزرگ شالیمار که ستاد فرماندهی سپاه ایران شده بود بسر می برد ، می رساندند و وضع شهر را ، آتش زیر خاکستر می دانستند ، نادر که چنین دید بر آن شد هر چه زودتر ، غرامت جنگی (خسارت های جنگ) را از محمدشاه بگیرد و بسوی ایران بازگردد
مدت کوتاهی گذشت تا اینکه روزی ، عده ای از کارپردازان سپاه ایران برای خرید آذوقه لشگر ایران ، به میدان سبزی و خواربار دهلی که محلی شلوغ و پر تردد بود رفتند ، از این سو ، سید نیاز خان و علی محمدخان بهمراه بیست نفر از افراد خود که به دشنه و خنجر مجهز بودند ، بگونه ای ناشناس و جدا از هم ، به بازار سبزی رفته و به فروشندگان گفتند ، چرا با این جنایتکاران و متجاوزین به نوامیس تان ، خرید و فروش می کنید ، هتوز آخرین سخنان از دهان سید نیازخان بیرون نیامده بود که با اشاره علی محمد خان ، افرادش که با لباس مبدل در میان جمعیت بودند دست بکار شده و به کارپردازان سپاه ایران که بجز دو سه نفر ، سلاحی بهمراه نداشتند حمله ور شدند ، ایرانیان بگونه ای شایسته از خود در برابر افراد علی محمد خان و افرادش دفاع می کردند ولی لحظه به لحظه بر شمار حمله کنندگان افزوده می شد بطوریکه بعلت فشار جمعیت ، کار از دست آنان خارج شد و با آنکه با دلیری از خود دفاع می کردند تا آخرین نفر کشته و بدنهایشان مُثله (پاره پاره و قطع اعضاء بدن) و بر در دیوار بازار آویخته و آویزان شد
 
 
شورش میدان خواربار و سبزی ، دامنه گسترده تری یافت و مردم دهلی که به هیجان آمده بودند ، بسوی پیل خانه که در اختیار ایرانی ها بود رفته و در سرِ راه پیل خانه نیز ، هر سرباز ایرانی را که دیدند ، کشتند و بر در دیوار آویزان کردند ، در این روز بیش از هزار نفر از سربازان ایرانی کشته شدند
 
 
نادر پس از اطلاع از نافرمانی مردم دهلی ، ده هزار نفر از افراد خود را برای سرکوب شورشیان ، بداخل شهر فرستاد و به آنان تاکید کرد در دسته های ده و پانزده نفره در نقاط مختلف شهر مستقر و هر گونه تحرکی را شدیدا سرکوب نمایند ولی به مردم عادی آسیبی نرسانند ، سواران و پیادگان ایرانی بداخل سهر روانه شدند ولی شورشیان ، با آموزش های سید نیازخان و علی محمدخان در تاریکی شب ، با تفنگ و شمشیر و دشنه ، ضربات سخت و سنگینی به آنها وارد کردند ، این کشتار تا صبح روز بعد ادامه یافت و برابر آماری که به نادر رسید پنج هزار نفر از سربازان ایرانی در آن شب کشته شدند و شهر ، تحت سلطه شورشیان درآمده بود
 
 
آوای اذان صبح ، هنوز پایان نیافته بود که نادر سوار بر اسب با دویست نفر از گارد ویژه خود از باغ شالیمار بسوی دهلی بحرکت درآمد و به جاسوسان خود دستور داد او را به مرکز شورشیان که میدان *چاندی چرک* بود راهنمایی کنند ، سرداران نادر با التماس به پای او افتادند و از او خواستند سردار دیگری را راهی کند که نادر نپذیرفت ، آنهائی که عمری با نادر سپری کرده بودند می دانستند که او از خطر خوشش می آید و با اشتیاق و اعتماد به نفس کامل ، بسوی خطر گام بر میدارد
 
 
از باغ شالیمار تا نزدیکی های چاندی چرک ، در شهر خاموش و مرده دهلی ، مشاهده پیکرهای بی جان سربازان و سواران ، و لاشه های اسب های ارتش ایران ، شعله های خشم را در وجود نادر شعله ور کرده بود ، گارد ویژه نادر چشم بدهان نادر دوخته بودند تا دستور جنگی صادر کند ولی نادر آنان را به صبر و خویشتنداری دعوت کرد
 
 
هنگامی که نادر به میدان چاندی چرک رسید همه چیز عادی به نظر می رسید و عده کمی در حال رفت و آمد بودند ، نادر بهمراه گارد ویژه خود گشتی در شهر زد ولی با اینکه شهر را آرام می دید دریافت آتشی سوزان ، از زیر خاکستر ، در حال شعله ور شدن است
 
 
آن روز اتفاقی نیفتاد و نادر به کاخ شالیمار بازگشت ولی پیکی به دربار محمدشاه فرستاد و از او خواست برای جلوگیری از خشم سربازان ایرانی چاره ای بیندیشد ، محمدشاه پاسخ داد ، من نه سپاهی در اختیار دارم و نه جنگ افزار و سلاحی ، البته بهتر می دانم سپاهیان ایران ، کمتر در شهر رفت و آمد کنند
 
 
فردای آن روز نزدیکی های نیمروز (ظهر) ، سید نیازخان با گروه بسیاری از یاران خود ، در نزدیکی مسجد روشن الدوله برای مردم سخنرانی کرد و به آنها گفت ، دیروز که نادر به درون شهر آمده شخص ناشناسی وی را با دو گلوله هدف قرار داده و امروز خبر رسیده که نادر بر اثر جراحت گلوله ها فوت نموده است ، انتشار این خبر در کمتر از نیم ساعت مانند بمب ، در سراسر شهر پیچید و مردم برای حمله به باغ شالیمار بحرکت درآمدند
 
 
نادر که متوجه شده بود مردم شهر براستی آماده یک شورش بنیاد برانداز شده اند بیدرنگ پای در رکاب اسب نهاده و با عده ای از گارد ویژه خود بسوی مسجد روشن الدوله حرکت کرد ، در مسیر مسجد ، چند بار صدای گلوله بگوش رسید که سواران همراه نادر با حمله بسوی مهاجمین مسلح ، آنها را اسیر می کردند و یا به هلاکت می رساندند
در این اثناء ، نادر به مسجد روشن الدوله رسید و همزمان صدای شلیک چند گلوله از پشت بام های اطراف شنیده می شد ، فدائیان نادر مانند نگینی قیمتی ، از وی محافظت مینمودند ، در این زمان سردار جلایر که همراه نادر بود نتوانست ترس خود را پنهان کند ، وی دهانه اسب نادر را گرفت و با زاری و التماس از او خواست که
 
برگردد و مجازات شورشیان را به او واگذار نماید ، هنوز سخن سردار جلایر پایان نیافته بود گلوله ای که سر نادر را نشانه گرفته بود بگوشه کلاه وی اصابت و به سوار پشت سر او اصابت و او را از اسب ، سرنگون کرد ، پس از آن نیز پی در پی ، از چند جانب بسوی نادر و همراهانش شلیک شد ، گارد ویژه نادر خود را سپر بلای نادر کرده و با خواهش و تمنا از او میخواستند منطقه را ترک نماید
 
نادر نگاهی به محافظ وفادار خود که از درد به خود می پیجید کرد و به یکباره فریاد رعدآسائی از ته دل برکشید و گفت ، بزنید ، بزنید ، از این ساعت آزادید ، این بی شرف های مهمان کش را سر به نیست کنید ، همه را بکشید و به احدی امان ندهید
 
 @romankadehRose
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۴۹
با فریاد رعد آسای نادر ، تمامی دویست نفر گارد ویژه نادر مانند پلنگی که در بیشه ای کمین کرده ناگهان به جنبش درآمده و در چشم بهم زدنی به میان انبوه جمعیت حاضر در نزدیکی مسجد و پشت بام ها تاختند و زد و خورد خونینی درگرفت
 
خبر این درگیری خونین در این گوشه شهر ، به گوش سید نیازخان و سردار علی محمد خان و افرادش رسید و چون از شمار همراهان نادر که فقط دویست نفر بودند آگاهی داشتند ، با دو هزار نفر بسوی محل درگیری شتافتند ، در میانه راه نیز سیل جمعیت در حمایت از آنان ، با بیل و کلنگ و دشنه و تبر و دیلم ، به آنان پیوسته و با عده قابل توجهی با سرعت تمام و اندک مدتی ، به مقابله با گارد ویژه نادر برخاستند
 
آوای شلیک تفنگ ها از پشت بام ها و ازدحام و هیاهوی مردم در نزدیکی مسجد ، گوش فلک را کر ، نموده بود ، گارد ویژه نادر ، خود را سپر بلای وی کرده بود تا از آسیب شلیک گلوله ها در امان بماند ، سردار جلایر که اوضاع بشدت آشفته را دید به پای نادر افتاد و او را به جان مادرش (نادر ارادت ویژه ای به مادرش داشت و همه کسی ، جرات نداشت نام مادرش را بر زبان بیاورد) قسم داد که به اردوی ارتش بازگردد و سرکوب و اداره آن هنگامه عظیم را ، به وی واگذار نماید در این میان ، دو نفر از افراد گارد ویژه نادر ، خود را به اردوی ارتش رسانیده و فرمان نادر و اوضاع آشفته شهر را به آگاهی رسانیدند ، ساعتی بعد نادر نیز تحت حمایت فدائیان خود ، وارد مرکز فرماندهی اش در باغ شالیمار شد 
 
 
سواران و سربازان ایرانی که هنوز از کشته شدن پنج هزار نفر از هم سنگران و همقطاران خود تا مرز دیوانگی ، خشمگین بودند و فقط بدستور نادر خاموش مانده بودند بیدرنگ جنگ افزارهای خود را برداشته و مانند مور و ملخ بسوی شهر ، روانه شدند
 
جنگ و گریز خونینی درگرفت ، نبرد از روبروی مسجد روشن الدوله شروع و سپس به بازار صرافان و گورستان جیت لی و بازار تنباکو فروشان و بازار گوهر فروشان و بازار پنبه فروشان و پل میتانی و دیگر نقاط دهلی بسرعت گسترش یافت ، گارد دویست نفره نادر که اینک خیالشان از بابت محافظت از وی آسوده شده بود به میان افراد علی محمد خان و سید نیازخان که تعدادشان سی الی چهل برابر آنان بود هجوم بردند ، چیرگی و چابکی و تسلط آنان در شمشیر زنی به اندازه ای بود که در مدت پانزده دقیقه کشتار عجیب و شگفت آوری از مردم ، در پیرامون مسجد براه افتاد بطوریکه همین شمار اندک ، چنان آن قسمت شهر را زیر سم اسبان خود گرفتند که هیچ جنبنده ای در آن کوی و بَرزَن دیده نمی شد ، همگی یا کشته شده و یا گریخته بودند
 
 
در این زمان ، سواران سپاه ایران که از اردو حرکت کرده بودند و تعداد آنها با روایت های متفاوت تاریخی بین دو الی پنج هزار نفر بود وارد شهر شده و بدستور فرماندهان خود به دوازده گروه تقسیم و در نقاط مختلف دهلی شروع به درو کردن شورشیان و غیر شورشیان کردند
 
 
در ساعات اولیه ، سربازان خشمگین هر کس را ، از بزرگ و کوچک که می دیدند بدون هیچ ترحمی از دَم شمشیر می گذراندند ، سواران قزلباش حتی به دام های مردم (اسب و گاو و گوسفند) هم رحم نمیکردند (قزلباشان از معروف ترین افراد سپاه ایران بودند که در زمان شاه اسماعیل - دویست سال قبل از ظهور نادر - تشکیل و در جنگاوری کم نظیر بودند)
 
 
خبر برخوردهای خونین دهلی ، لحظه به لحظه بگوش نادر میرسید ، ولی با این همه وی که طبع نا آرامی داشت نتوانست درون باغ شالیمار بنشیند و مجددا بهمراه عده ای از شمشیر زنان که از وی نگهبانی می کردند به پشت بام مسجد روشن الدوله رفت و  آنجا را مرکز فرماندهی ، برای نظارت بر فرمان قتل عام عمومی خود قرار داد
 
 
سواران ایرانی از ده الی دوازده نقطه شهر دهلی به پیش می رفتند ، در این برخوردها بسیاری از زنان و کودکان شهر نیز ، یا زیر دست و پای شورشیان و یا ، زیر سم اسبان سواران ایرانی از میان می رفتند
 
در این بحبوحه ، پیادگان ایرانی نیز با جنگ افزارهایشان به دهلی رسیدند و شاخه شاخه شده و در دسته های ده الی دوازده نفره ، در کوی و برزن براه افتادند و هر که را می دیدند بلادرنگ از دمِ تیغ می گذراندند ، خانه ها و مغازه های شهر را به آتش می کشیدند و غارت می کردند و اموال غارتی را به مسجد روشن الدوله می بردند
 
 
سه ساعت از این قتل عام همگانی گذشت و شهر دهلی بصورت گورستانی خاموش درآمد ، مردم یا بدرون خانه های خود پناه برده و درب ها را بسته بودند و یا در گوشه و کنار ، پنهان شده بودند ، هیچ صدائی در شهر بگوش نمی رسید
 
در نقاطی از شهر از روی پشت بام ها بسوی سربازان ایرانی تیراندازی می شد که در اینصورت ، درب های خانه ها توسط سربازان شکسته و بدرون خانه ها می ریختند و تیر انداز را مثله (تکه تکه) می کردند
 
نادر دستور داده بود به زنان و کودکان و پیران و مردمی که صد در صد شورشی نیستند کاری نداشته باشند ولی به افراد شورشی و مشکوک بهیچوجه امان ندهند اما سواران خشمگین ، گهگاه به خانواده های شورشیان هم رحم نمی کردند و همه را می کشتند
 
 
هراس و دلهره ای عظیم همه شهر را فرا گرفته بود ، در شهر علاوه بر لاشه اسبان و پنج هزار سرباز ایرانی که روز قبل کشته شده بودند ، اجساد بی شمار شورشیان و مردم عادی تا چشم کار می کرد مشاهده می شد و دهلی ، به شهر مردگان تبدیل شده بود
 
 
خبر کشتار مردم دهلی به محمدشاه رسید و به وی گفته شد جلوی خشم نادر را گرفتن کاری دشوار است و اگر این قتل عام ها ، تا شب به درازا بینجامد حتی یکتن در دهلی زنده نخواهد ماند
 
 
بودن پنج هزار پیکر بی جان سواران ایرانی در خیابانهای دهلی کافی بود که نگذارد خشم سربازان ایرانی فروکش کند به ویژه اینکه فرمان نخست نادر ، هنوز به قوت خود باقی بود و مردان جنگی ایران تا دستور ثانوی (بعدی ، دومی) ناچار به پیروی از فرمان بودند ، به همین خاطر ، در شهر می گشتند و به هر خانه ای که مشکوک و بدگمان می شدند ریخته و کسانی را که درون خانه بودند را در دم می کشتند و خانه هایشان را آتش می زدند و یا غارت می کردند
 
 
بزرگان شهر با شتاب ، خود و خانواده هایشان را برداشته و به دربار محمدشاه و دیگر افراد برجسته دربار پناهنده شده بودند و با زاری از محمد شاه خواستند از نادر درخواست بخشش و عفو عمومی نماید
 
 
در این زمان عده زیادی از مردم شهر نیز ، دستهایشان را بر روی سرشان گذاشتند و با حالت تسلیم ، بی دفاعی خود را به سربازان ایرانی اعلام کرده و بسوی دربار محمدشاه روانه گردیدند ، محمدشاه و اطرافیانش که روحیه خود را باخته بودند دست به دامن نظام الملک (نخست وزیر و رئیس دولت محمدشاه ، که اصالتا ایرانی و ایرانی زاده بود) شدند
 
 
نظام الملک پیشنهاد کرد با توجه به اینکه نادر قبل از فرمان قتل عام ، از شما درخواست رسیدگی کرده بود و شما اعتنائی نکرده بودید ، صلاح را در این می بینم با تخت روان و همان جلال و شکوه و کبکبه و دبدبه پادشاهی ، شخصا به مسجد روشن الدوله عزیمت و از نادر ، توقف قتل عام عمومی را درخواست نمائید
 
 
چهره نادر با شنیدن گزارش ها و چند و چون شدت عمل و خشونت سواران خود که لحظه به لحظه توسط سردار جلایر به آگاهی میرسید ، روشن و خشنود نبود ، سردار جلایر احساس کرد نادر از عملکرد وی ناراضی است ، اندکی بعد نادر او را از اشتباه درآورد و گفت به افسران و فرماندهان دوازده گانه ابلاغ نمائید که از این لحظه ، چون  دیگر مقاومت قابل توجهی مشاهده نمی شود ، ضمن هوشیاری ، نرم تر با مردم رفتار نمایند و بدون بررسی و اطمینان از شورشی بودن ، کسی را نکشند
 
 
محمد شاه و همراهانش با نگرانی و دلهره ، از کاخ شاهی به راه افتادند ، صدور فرمان نادر مبنی بر نرمش بیشتر با مردم سبب شد ، در نخستین برخورد کاروان محمدشاه با گروهی از سواران ایرانی ، فرمانده گروه ، بی درنگ مردان جنگی اش را مامور حفاظت و نگهبانی و راهنمائی شاه و همراهانش نماید ، رفتار متین فرمانده ایرانی اثری نیکو داشت و نگرانی ها را از بین برد و محمد شاه ، با پشتگرمی از انضباط و نظم ارتش نادری ، به سوی مسجد روشن الدوله رهسپار شد
 
 
محمد شاه ، هنگام عبور از میدان نزدیک مسجد ، با دیدن انبوه اجساد خون آلود و پاره پاره سربازان ایرانی و مردم کوچه و بازار دهلی ، نزدیک بود تعادل روحی و جسمی خود را از دست بدهد و قالب تُهی کند (سکته کند ، بمیرد) ولی با دلداری اطرافیان و توصیه آنان مبنی بر اینکه سرنوشت مردم بدست هند ، در دستان اوست بخود مسلط شده و وارد مسجد روشن الدوله گردید
 
 
سردار جلایر بدستور نادر شخصا به پیشواز محمدشاه رفت و با احترام ویژه او را به پشت بام مسجد به حضور نادر راهنمائی کرد
 
 
محمدشاه به محض اینکه چشمش به نادر افتاد خود را روی چکمه های نادر انداخت و با گریه و با صدائی لرزان گفت ، خواهش میکنم ، امر کن و دستور بده سربازانت دست از کشتار مردم من دست بردارند ، به آنان رحم کن و مردم شهر را به من ببخشای
 

نادر که در این زمان در حال خوردن مربا بود با احترام ، محمدشاه را از زمین بلند کرد و ضمن دلجوئی از وی ، ظرف مربا را بسوی او دراز کرد و درخواست کرد مربا بخورد ، نظام الملک که از اینهمه خونسردی ، دچار حیرت آمیخته با ترس شده بود با آوائی لرزان گفت ، پادشاها ، چگونه این خوراکی شیرین را به ما پیشنهاد میکنید در حالیکه خون هموطنانم مانند موج های دریا به تلاطم درآمده ، دستور بدهید ما را هم با آنان بکشند ، اگر گناهی هست از ماست ، مردم مظلوم و تیره بخت که گناهی ندارند ، این سخنان که
با عجز و لابه و التماس آلود بود باعث شد نادر ظرف مربا را به کناری گذارده و بیدرنگ بدون اینکه منتظر سخن دیگری از سوی محمدشاه و دیگران باشد به سردار جلایر دستور دهد فورا شیپور بازگشت و تبیره (آتش بس) را به صدا
 
درآوَرَند (در جنگ های قدیم نبیره فرمان حمله و تبیره فرمان آتش بس بود)
 
 
دستور نادر ، بلافاصله و در دَم (یک لحظه) با نظمی مثال زدنی اجراء شد ، نادر سپس رو به محمدشاه کرد و گفت ، من از روز اول هم به شما گفته بودم ما مدتی بعنوان میهمان و نه اشغالگر به دهلی خواهیم آمد ، آیا این درست است که پنج هزار سرباز بی سلاح من ، ناجوانمردانه در یک روز نیست و نابود شوند ، حال در بازگشت به وطن ، چه پاسخی به خانواده هایشان بدهم ، آیا دیده یا شنیده اید که سربازان‌ من تا به حال ، کالائی را با زور ، یا رایگان و مجانی ، از یک هندی گرفته باشند و یا مزاحم ناموس کسی شده باشند و تجاوزی کرده باشند ، یا سربار کسی شده و بخاطر مسئله ای ، خشونتی بخرج داده باشند
 
 
محمدشاه و همراهان که هیچ پاسخی نداشتند مدتی خاموش ماندند سپس نظام الملک گفت ، ما همگی سپاسگزار شما هستیم ولی متاسفانه گروهی نادان و جاهل ، نافرمانی کردند و آبروی پادشاه ما را بردند ، من در همین جا متعهد می شوم این اوباش را پیدا کرده و به سخت ترین شیوه ممکن ، گوشمالی و تنبیه نمایم
 
 
در بعضی کتب تاریخی ، مدت کشتار همگانی را شش ساعت و شمار کشته شدگان را نزدیک به چهل هزار نفر نوشته اند ، ولی بیشتر تاریخ نگاران به هشتاد هزار قربانی اشاره کرده اند ، جمیسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی شمار کشته شدگان را یکصد و بیست هزار نفر ، و آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی ، شمار کشته شدگان را یک میلیون نفر اعلام نموده که قطعا اغراق آمیز و دروغ است ولی هشتاد هزار نفر ، مقرون به صحت و به واقعیت ، نزدیک تر است
 
 
هنوز یک ساعت از فرمان آتش بس نگذشته بود که سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت سربازی یک لنگه گوشواره آورده تا بعنوان غنیمت به صندوق ارتش تحویل دهد و با توضیحاتی که داده شایسته دیدم بعرض شما برسانم ، نادر دستور دادسرباز را به حضورش بیاورند
 
 
دقایقی بعد سربازی بلند قامت و نیرومند نزد نادر آمد و پس از احترام ، بی حرکت و خاموش ایستاد ، نادر رو به وی کرد و گفت این گوشواره چیست و چرا یک لنگه است ، سرباز پاسخ داد ، به خانه ای که دو نفر شورشی در آن بودند حمله کردم و پس از درگیری کوتاهی ، هر دو را کشتم ، زن یکی از شورشیان گوشواره های زیبائی در گوش داشت ، یکی از آنها را تصاحب کردم ولی هنگامیکه زن میخواست گوشواره دومی را دربیاورد تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، فهمیدم پادشاه دستور قطع عملیات داده ، این بود که گوشواره دومی را نگرفتم و فقط با یک لنگه گوشواره به مسجد آمدم تا آن را به صندوق لشگر بدهم
 
محمد شاه و نظام الملک و دیگر همراهانشان که هاج و واج ، اینهمه نظم و انضباط و فرمانبری را مشاهده می کردند بهت زده و با تعجب و شگفتی ناظر این صحنه بودند و نمی دانستند چه بگویند
 
 
در این زمان مجددا سردار جلایر نزد نادر آمد و گفت زن جوانی از اهالی شهر که گویا صاحب گوشواره است قصد شرفیابی دارد ، نادر دستور داد سرباز بیرون نرود و زن جوان را احضار کرد تا ببیند چه می گوید
 
 
زن جوان ، نزد نادر آمد ولی هنگامی که چشمش به محمدشاه و اطرافیانش افتاد ترسید و زبانش بند آمد ، نادر او را دلداری  داد و به او اطمینان داد که در امان است ، زن بریده بریده و با ترس و لرز چنین گفت
 

آن دو نفری که این سرباز کشت ، هیچ نسبتی با من نداشتند ، آنها از ترس جانشان در کوچه ، این سو و آن سو می دویدند ، من درب خانه را گشودم و به آنان پناه دادم ولی پیش از آنکه درب را ببندم این سرباز هم به درون خانه آمد ، جنگی میان آنها درگرفت و این سرباز هر دو نفر آنها را کشت و چون تصور کرد که من همسر یکی از آنان هستم از من خواست که گردنبند و گوشواره هایم را به او بدهم وگرنه با زور آنها را تصاحب مینماید ، من که نزدیک بود از ترس قالب تُهی کنم (بمیرم ، سکته کنم) بیدرنگ گوشواره هایم را یکی یکی بیرون آوردم ، ولی هنوز گوشواره دوم را درنیاورده بودم که تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، ناگهان دیدم این سرباز ، کار خود را نیمه تمام گذاشت و از خانه بیرون آمد ، من از جوانمردی او در آن آشفته بازار ، که هرگز قصد دست درازی و تجاوز به من را نداشت ، و هم از اینهمه وظیفه شناسی و نظم سربازان ایرانی ، مات و مبهوت ماندم و شرف و جان خودم را مدیون آتش بس حضرت نادر می دانم ، در حال حاضر نیز آمده ام که لنگه دیگر گوشواره خود را به شما هدیه کنم
 
 
گل از گل نادر شکفته شد و با صدای بلند خندید و با خوشحالی دستان خود را بر هم زد و سپس رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا تو همسر داری ، زن گفت خیر قربان ، بیوه هستم و با نخ ریسی و‌ پارچه بافی روزگار می گذرانم ، نادر سپس رو به سرباز کرد و پرسید ، تو چطور ، آیا زن داری ، پاسخ سرباز منفی بود ، دوباره نادر رو به زن جوان کرد و گفت ، آیا دوست داری که این سرباز شوهر تو باشد ، زن سرخ شد و خاموش ماند و چیزی نگفت ، نادر گفت یکبار دیگر می پرسم اگر پاسخ ندادی معلوم می شود که موافقی و مجددا
 
سوال خود را تکرار کرد ، زن باز هم خاموش ماند ، نادر رو به سرباز کرد و گفت ، این زن را ببر و عقد کن ولی مواظب باش که او اسیر تو نیست ، همسر توست ، و بدنبال آن دست در جیب خود کرد و یک مشت سکه طلا درآورد و آنرا بعنوان مهریه به زن جوان داد و گفت این هم خرج عروسی تان ، مبارکتان باشد
 
 
محمدشاه و اطرافیانش مانند خواب زدگان ، مات و مبهوت به  با نگاه های معنی دار به یکدیگر می نگریستند و خاموش مانده بودند
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۰
 
پس از رفتن زن جوان و سرباز ، نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، من خبر دارم مسبب اصلی این شورش ها که منجر به ریختن این همه خون گردیده سید نیازخان مادر به خطا و سردار علی محمد خان پست فطرت است ، شما مسلماً می دانید که من بهیچوجه از خون سربازانم نمی گذرم ، اگر حُسن نیت دارید همین حالا دستور دهید این دو نفر را همین حالا ، دست بسته در همین مسجد بحضور من بیاورند ، محمدشاه که هنوز حال خوشی نداشت رو به نظام الملک کرد و به او دستور داد الساعه (همین حالا) ، آنها را به پیشگاه نادر بیاورند
 
 
نظام الملک که میدانست سید نیازخان پسر قمرالدین وزیر است و از طرفی مطمئن بود دستگیری او که در میان جامعه هند محبوبیت داشت موجب بدنامی و مخدوش شدن وجهه و آبروی اجتماعی او خواهد شد و از طرفی هیچ سرباز هندی نیز حاضر نیست با او در جهت دستگیری سیدنیاز خان و علی محمد خان همکاری نماید شروع به بهانه جوئی کرد و گفت
 
 
همانطور که می دانید دربار هند نیروئی برای دستگیری این دو نفر در اختیار ندارد ، لذا از حضرت نادر شاه تقاضا دارم گروهی از سواران خود را بفرستد تا آنها را دستگیر نمایند ، نادر نپذیرفت و گفت این کار از وظایف شماست ، اگر من سربازان خود را برای دستگیری آنها بفرستم و مجددا درگیری و کشت و کشتار دیگری حاصل شد ، آیا شما عواقب خونبار آنرا بعهده می گیرید ، نظام الملک که در مخمصه و دو راهی بدی گرفتار شده بود با نهیب محمدشاه بخود آمد که به او می گفت ، آقای نخست وزیر چاره ای نداریم ، باید یک خون را فدای هزاران خون بنمائیم ، همین حالا بهمراه سواران اعلیحضرت نادر برو و هر دو نفر را به مسجد بیاور  
 
 
نظام الملک که با فرمان محمدشاه ، از ننگ وطن فروشی و خیانت به هموطن خود رهائی یافته بود از آنجائیکه بسیار دوراندیش بود پیشنهاد کرد سواران نادر ، لباس سربازان هندی را بپوشند و به همراه وی برای دستگیری سید نیازخان و علی محمدخان حرکت کنند ، بدستور نادر ، سردار جلایر نیز در لباس و کِسوت یک سردار هندی بهمراه نظام الملک ، عازم مخفیگاه سیدنیازخان و سردار علی محمد خان گردید
 
 
در این زمان محمدشاه از نادر درخواست کرد هر چه زودتر اجساد سربازان و مردم شهر و لاشه های اسب ها و دام های مردم جمع آوری ، و بنا به آئین و سنت جاری دو طرف سوزانده و یا بخاک سپرده شود ، نادر موافقت کرد و محمدشاه از حضور نادر مرخص و به کاخ خود بازگشت
 
 
*نمونه دیگری از نظم و انضباط آهنین ارتش ایران ، در زمان نادر*
 
 
پس از رفتن محمدشاه ، فرمانده محافظان مسجد نزد نادر آمد و گفت زنی بهمراه شوهرش که ظاهرا از اشراف و افراد برجسته شهر هستند به مسجد آمده و قصد شرفیابی دارند ، نادر دستور داد آنها را بحضورش بیاورند ، دقایقی بعد ، زنی حدودا چهل ساله و شوهرش که پوشش مردم هند را به تن داشتند به حضور نادر رسیدند
 
 
در دستان زن ، جعبه زیبای جواهر کاری شده ای بود که آن را با احترام تقدیم پیش پای نادر گذاشت و گفت این جعبه بسیار با ارزش را آورده ام تا تقدیم شما کنم ، نادر درب جعبه را گشود و پس از مشاهده و رویت جواهرات داخل آن که بسیار نفیس و قیمتی بود علت این سخاوت و حاتم بخشی را از زن پرسید ، زن پاسخ داد
 
 
هنگامی که سربازان ایرانی سرگرم کشتار و غارت بودند دو تن از سربازان ایرانی با شمشیرهای خون آلود به خانه من که بهمراه شوهر و فرزندانم در گوشه ای پنهان شده بودیم آمدند ، ما از ترس نزدیک بود زَهره تَرَک (سنگ کوب) شویم ، آنها که من و فرزندانم را دیدند گفتند نترسید ، شما شورشی نیستید و ما آدم های بی گناه را نمی کشیم ، ما برای گرفتن غنیمت جنگی (لفظ مودبانه غارت و چپاول) آمده ایم ، من که از ترس می لرزیدم فورا این جعبه جواهر را که در جائی مطمئن پنهان کرده بودم آورده و به سربازان دادم ، سربازان درب جعبه را گشوده و به وارسی جواهرات گرانقیمت داخل آن مشغول شدند که ناگهان تبیره زدند (شیپور آتش بس) ، آنها وقتی صدای شیپور را شنیدند بدون آنکه چیزی بگویند و چیزی بردارند فی الفور (بسرعت) جعبه را بر زمین گذارده و با سرعت بیرون رفتند ، من و همسرم که هرگز این همه نظم را باور نمی کردیم تصمیم گرفتیم به پاس سلامتی و زنده ماندن خود و بویژه فرزندانمان ، که ناشی از قدرت و نفوذ کلام شما و انضباط عجیب سربازانتان است ، تمامی این گوهرهای گرانبها را تقدیم شما کنیم ، نادر لحظه ای خاموش و اندیشمند ، زن و شوهرش را می نگریست ولی لحظه ای بعد بخود آمد و با خرسندی و خشنودی تمام ، دست در جیب خود کرد و چند سکه نادری را که در هند ضرب شده بود را به تعداد خانواده زن و شوهر بعنوان یادگاری و به رسم هدیه ، به آنان بخشید و رو به آنان گفت ، بروید و آسوده باشید  زیرا که ما میهمان شما هستیم
از آنسو نظام الملک که از مخفیگاه سیدنیازخان و علی محمدخان آگاه بود بهمراه سواران ایرانی که به مُلَبّس به لباس هندیان بودند به پناهگاه آنان رسیدند ، نظام الملک به تنهائی ، پای بدرون گذاشت و با عنوان اینکه مخفیگاه آنان ، دیگر امنیت ندارد رو به آنان کرد و با سراسیمگی گفت ، زود بلند شوید و با من و سربازانی که همراه من هستند بیائید تا بجای امنی که در نظر دارم پنهانتان کنم ، زیرا هر لحظه ممکن است سربازان ایرانی از راه برسند ، سید نیاز خان و علی محمد خان که توسط افرادشان تحت محافظت شدید قرار داشتند فریب خوردند و نیروهای خود را مرخص و خود بدون شلیک حتی یک گلوله ، بهمراه نظام الملک از مخفیگاه خود بیرون آمدند و بهمراه نظام الملک و سربازان بظاهر هموطن خود ، براه افتادند
 
 
سید نیازخان و علی محمدخان تا مسافتی آسوده دل راه پیمودند ولی پس از مدت کوتاهی متوجه شدند فریب خورده اند و پس از آن ، شروع به فحاشی به نظام الملک نمودند ولی دیگر دیر شده بود و مرغ از قفس پریده بود ، نظام الملک رو به آنان گفت ، به شما و پدرانتان از عمق جانم ارادت داشته و دارم ولی چه کنم ، فرمان پادشاه است که برای جلوگیری از خونریزی بیشتر صادر شده است
 
 
ساعتی بعد هر دو نفر در مسجد روشن الدوله بودند ، نادر دستور داد از آنها بازجوئی و نتیجه را هر چه سریعتر به آگاهی وی برسانند ، بازجوئی بمدت چهار ساعت بدرازا کشید و شگفت آور اینکه رئیس بازجویان اینگونه نوشت و آن را تقدیم نادر کرد
 
 
*محرک اصلی شورش این دو نفر ، غیرت و حمیت ملی و حفظ ناموس شان بوده و هیچکس و هیچ منفعت مادی ، آنها را وادار به اینکار نکرده است و آنها مردانی شریف و وطن پرست هستند*
 
 
ساعتی نگذشته بود که هر دو نفر را که چشم به راه اهریمن مرگ بودند را با دستان بسته به حضور نادر آوردند ، هر دو نفر با سربلندی و وقار در مقابل نادر ایستاده بودند ولی وقتی در پرتو نور مشعل ها ، هیبت نادر را دیدند بخود لرزیدند ولی با زحمت بخود مسلط شدند ، نادر به چهره خسته و درهم شکسته آنان نگریست و سپس با احترام ویژه ای رو به آنان گفت
 
 
من به شما حق میدهم و از دلاوری و بی باکی شما لذت می برم که برای دفاع از وطن و ناموس خود کوشیده اید ، شما از نظر من ، افراد شریفی هستید ، ولی چرا این میهن پرستی تان را در دشت کرنال نشان ندادید ، وقتی پیمان نامه صلح امضاء شد ، ما میهمان شما شدیم و میهمان کشی ، رسم مردی و مردانگی نیست ، ایکاش نیروهای خود را جمع می کردید و در بیرون شهر ، دلاورانه نبرد می کردیم در آنصورت شما در چشم من قهرمانانی شایسته بودید ، در حال حاضر خیلی دلم میخواهد از گناه شما بگذرم و آزادتان کنم ولی می ترسم دوباره شورشی گسترده برپا شود ولی به پاس میهن پرستی تان هر آرزوئی دارید بگوئید تا بلافاصله انجام شود
 
 
سیدنیازخان گفت آرزویم اینست که دشمنان هند که شما هستید هر چه زودتر از خاکمان بیرون بروید ، سردارعلی محمدخان نیز گفت ، خانواده و مادر پیری دارم ، زندگی شان را تامین کنید و به ملت هند هم بگوئید تا آخرین نفس در راه آنها جنگیده ام ، دو محکوم ساعتی بعد با احترامات ویژه نظامی ، به دار آویخته شدند و در شهر دهلی سوگواریهای گسترده ای در گوشه و کنار شهر برگزار شد ، بدستور نادر ، به خانواده سردار علی محمدخان سرمایه چشمگیری اعطاء کردند تا آخر عمر محتاج کسی نباشند
 
 
پس از آرامش نسبی شهر دهلی ، نادر گروهی از افسران خود را مامور تعیین میزان دارائی های دربار هند و توانگران و ثروتمندان نامدار و برجسته آن کشور نمود زیرا نادر اهل چانه زدن نبود و میخواست سخنش فقط یک کلام باشد ، از آنطرف محمدشاه برای اینکه خسارت و غرامت جنگی کمتری بپردازد سعی در پنهانکاری و جابجا نمودن گنجینه های با ارزش و نفیس و گرانبها داشت که البته در بسیاری از موارد ، از چشمان تیزبین نادر دور نمی ماند و نادر بدون اینکه به روی خود بیاورد توسط جاسوسان کارکشته خود ، بخوبی از محل اختفاء گنج های دربار خبر داشت
 
 
روزی محمدشاه به نادر گفت ، عده ای از بزرگان هند قصد دارند که دختران خود را به عقد ازدواج سردار فاتح ایران درآورند تا از رهگذر این وصلت مبارک ، افتخار فامیلی با پادشاه پیروز ایران نصیب آنان شود ، نادر از این پیشنهاد استقبال کرد و در یکی از روزها ، خواجه باشی دربار (خواجه ها در قدیم به مردانی اطلاق می شد که در کودکی یا جوانی ، به طرز بی رحمانه ای مقطوع النسل می شدند و در کلیه دربارهای ایران و عثمانی و هند و بیشتر دنیای آن روز ، اجازه داشتند در درون حرمسراهای دربار ، رفت و آمد داشته باشند و وظیفه آنان ، انجام کارهای سنگین مربوط به حرمسرا بود که از عهده و توان زنان خارج بود) نادر را به حرمسرای دربار راهنمائی کرد تا از پنجاه نفر از دختران بزرگان هند ، یکی از آنان را بعنوان همسر خود انتخاب نماید
نادر به تالار بزرگی درآمد که در آن ، پنجاه تن از دختران هندی که هر یک از آنان ، برای دلربائی از نادر ، در آرایش و پوشش خود نهایت دقت را بخرج داده بودند ، دختران که در اوج و نهایت جوانی و زیبائی و خوش اندامی بودند و در دو صف مرتب منتطر ورود نادر بودند ناگهان خود را در مقابل مردی یافتند بلند قد و بسیار تنومند و با چهره و سیمائی بشدت مردانه ، با ریشی کوتاه و چهره ای آفتاب سوخته و چشمانی نافذ و گیرا که هر زنی را در حالتی از ترس و شیفتگی قرار می داد ، در میان دختران هم مسلمان دیده می شد و هم هندو  و هم ترسا (مسیحی)
 
 
هنگامیکه نادر از مقابل یکایک آنان میگذشت دختران سرها را به زیر می انداختند ، هنگامیکه نادر به انتهای صف رسید رو به خواجه باشی کرد و پرسید ، پدران و مادران این زیبا رویان چه کسانی هستند و والدین آنها چگونه اجازه داده اند که به اینجا بیایند ، خواجه باشی گفت ، اینها همه بزرگ زادگان هند هستند که بدون هیچ فشار و اجباری و با میل و رغبت خود برای دیدن شاهنشاه بزرگ ایران ، مشتاقانه به اینجا آمده اند 
 
 
در میان دختران ، فقط یکی از آنان بدون اینکه سرش را به پائین بیندازد با چشمان سیاه و جادوگر خود ، با گردنی افراشته و دلیری شگفت آوری ، مستقیم در چشمان نادر می نگریست ، نادر از این گستاخی خوشش آمده بود و از خواجه باشی از پدر دختر پرسید ، خواجه باشی کُرنِش و تعظیمی کرد و گفت
 
 
قربان ، او دختر راچیو تانه است ، ناگهان دختر با همان استواری و گردن فرازی رو به نادر کرد و گفت ، من دختر راچیوتانه هستم ولی دختر نیستم و شوهر دارم ، نادر گفت عجیب است چقدر روان به فارسی صحبت می کنید ، خواجه باشی وقتی صحبت های دختر را شنید خشمگین شد و دست خود را بالا برد تا با نواختن سیلی ، دخترک را تنبیه کند که ناگهان دخترک ، دست خود را به جهت دفاع از خود بالا آورد که ناگهان برق دشنه کوچک و تیزی در میان لباس دختر نمایان شد ، خواجه باشی که برق خنجر را دید برای حفاظت از نادر ، خود را میان دختر و نادر حائل کرد تا میان آنان فاصله ایجاد شده و آسیبی به نادر نرسد
 
 
نادر که اینگونه دید ، رو به خواجه باشی کرد و گفت ، شما چگونه اینها را بازرسی کرده اید که نفهمیدید این دختر مسلح است ، آیا می دانی سزای کسی که بر روی من خنجر بکشد و کسانیکه علیه من دسیسه و توطئه نمایند چیست ، زبان خواجه باشی بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید
 
 
 @romankadehRose
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۱
 
 
با فریاد تهدید آمیز نادر در مقابل خواجه باشی ، محافظان وی با شمشیرهای آخته و از نیام (غلاف) کشیده بدرون تالار ریخته و منتطر فرمان نادر برای مجازات افراد داخل تالار شدند
 
 
بند بند وجود و اندام خواجه باشی به لرزه افتاد و با التماس به پای نادر افتاد و سوگند خورد که توطئه ای از جانب او در کار نبوده و نمیداند چگونه آن دختر گستاخ ، با خنجر کوچک به تالار آمده ، دختر که چنین دید بی اعتناء به محافظان خشمگین ، خنجر خود را به زمین انداخت و با همان اعتماد به نفس رو به نادر کرد و گفت ، این خواجه بدبخت گناهی نکرده ، او را رها کنید و مرا مجازات کنید ، محافظان نادر بلافاصله خنجر را از زمین برداشته و دوباره چشم به فرمانده خود دوختند تا چه دستوری صادر مینماید ، نادر که چنین دید بدون اینکه چیزی بگوید خواجه باشی و دختران حاضر در تالار را به حال خود واگذاشت و از تالار بیرون آمد در حالیکه یک لحظه ، چهره و اندام آن دختر زیبای هندی که با جسارت و گستاخی اش زیباتر بنظر می رسید ، از نظرش دور نمی شد و بعبارتی نادر ، عاشق آن دختر شده بود ، ولی با خود فکر می کرد چگونه می تواند او را بدست آوَرَد در حالیکه شوهر دارد و کیش او (دین ، مرام ، مسلک) مسیحی است
 
 
یکساعت پس از خروج نادر از تالار ، که به اندازه یکسال بر وی گذشته بود ، او دیگر طاقت نیاورد و خواجه باشی را احضار کرد 
 
 
خواجه باشی لحظه ای بعد بخدمت نادر آمد و زمین ادب بوسید (تعظیم کرد) ، نادر به آرامی و با حالتی که نمایانگر رفع سوء تفاهم و بخشش وی بود از او خواست ، آن دختری که از همه زیباتر و گستاخ تر بود را به حضورش بیاورد ، خواجه باشی گفت ، قربانت گردم ، تجربه به من می گوید آن دختر نیز به شما دلبسته شده ولی در تحفیقی که کرده ام آن دختر ، بسیار سرکش و بی پروا و بی باک است و ممکن است به شما آسیب برساند و دوباره لشگریان قبله عالم و مردم هند را بجان هم بیندازد و دردسر آفرین گردد ، نادر گفت تو به این کارها ، کاری نداشته باش ، زود آن دختر را نزد من بیاور ، اندکی بعد ، آن دختر با همان گردن فرازی و اعتماد به نفس ، در مقابل نادر ایستاده بود
 
 
نادر که با بی تابی منتظر بود با مهربانی او را مخاطب قرار داد و از او خواست که روبروی او بنشیند ، دختر بی آنکه تعارف و یا تشکری نماید نزد نادر آمد ، نادر خنجر دختر را (خنجر ، نامی عربی است و دشنه معادل فارسی آن است) از جیب خود بیرون آورد و آن را به دختر داد ، ولی دختر با رعایت ادب گفت ، حال که در پیشگاه پادشاه ایران هستم در امانم و نیازی به آن ندارم ، نادر از نام دختر پرسید که پاسخ شنید نامم ستاره است
 
 
نادر به ستاره گفت ، میخواهم سوالاتی از تو بپرسم و توقع دارم راست بگوئی ، ستاره گفت ، دروغ زائیده ترس است و من از هیچکس نمی ترسم ، نادر که از صراحت لهجه ستاره لذت می برد پرسید ، تو زبان فارسی را چقدر سَلیس (روان ، ساده ، راحت) صحبت میکنی ستاره پاسخ داد
 
 
*پدر و مادر من از بزرگان هند بوده اند و آنها به فارسی سخن می گفتند ، من در کاخ شاهنشاهی هند بزرگ شده ام و در اینجا بیشتر درباریان و بزرگان و بازرگانان برجسته و شعراء ، همه و همه ، به فارسی می نویسند و به فارسی صحبت می کنند*
 
 
جهت اطلاع خوانندگان ارجمند عرض می کنم که تقریبا تا یکصد و پنجاه سال پیش ، زبان رسمی و تمام گویش درباریان و بزرگان عثمانی (ترکیه فعلی) و هند (پاکستان ، بنگلادش ، سریلانکا و کشمیر تا اوایل قرن بیستم جزء خاک هند بودند که با دسیسه انگلیسی ها از خاک اصلی هزاران ساله ، تجزیه شدند) و آسیای میانه (ازبکستان ، ترکمنستان ، قرقیزستان ، تاجیکستان) حتی تا قسمتهائی از خاک چین ، و قفقاز شامل (ارمنستان ، آذربایجان کنونی ، گرجستان) و و و و ، زبان فارسی متداول بود و تمامی مکاتبات اداری و حتی عمده شعر و ادب بیشتر این نواحی ، به فارسی بود که با دسیسه ها و تطمیع و تهدیدهای همه جانبه دولت استعمارگر انگلستان و در نقاطی دولت روس ، به آهستگی و به تدریج ، زبان فارسی حذف و زبان انگلیسی و در بعضی نواحی نیز روسی جایگزین آن شد ، دولت انگلیس حتی موفق شد خط دولت عثمانی (ترکیه) را به انگلیسی تغییر دهد

شایان ذکر است ، زبان ترکی که در حال حاضر در استانهای شمال غربی ایران رایج است مربوط به گویش نژاد مغول و تاتار و ترکمن بوده که از هفتصد و پنجاه سال پیش به این سو ، پس از حمله چنگیز خان مغول و بعد از آن تیمور لنگ *(تیمور تاتار بود ولی برای کسب شهرت ، نَسَب اجدادی خود را به چنگیز خان مغول نسبت می داد و دویست سال پس از چنگیز خان خونریز ، به ایران حمله کرد و جنایاتی بسیار هولناک مرتکب شد و خرابی های زیادی از خود بجا گذاشت*) در ایران ماندگار شده ، در تاریخ  آمده که در بعضی نواحی بسته به سلیقه حاکم محلی
 
مغول و تاتار در استانهای مختلف ، چنانچه کسی به فارسی
 
صحبت می کرد زبانش را می بریدند و زبان ترکی رفته رفته در نواحی ذکر شده فراگیر و بومی سازی شد ، در حالیکه هزاران سال زبان آذربایجان و قفقاز و حتی قبل از تشکیل دولت عثمانی (ترکیه) فارسی بوده است (در اینمورد و برای آگاهی بیشتر ، رجوع شود به کتب و اسناد تاریخی)
 
 
باز هم نَقبی (تونلی) به تاریخ پر فراز و نشیب ایران در زمان حمله اعراب میزنیم ، اعراب در زمان عمر ابن الخطاب و پس از آن ، عثمان ابن عفان و معاویه ، به ایران و روم حمله کردند *روم در زمان قدیم بطور کلی به اروپا گفته می شد که پایتخت آن رُم ، پایتخت ایتالیای امروزی است ، در بیشتر اوقات بر سر قفقاز و آناتولی (ترکیه امروزی) و سوریه و لبنان و فلسطین و اردن و عراق ، جنگ های خونینی بین ایران و روم رخ می داد و این مناطق ، بین دو ابر قدرت آن زمان ، یعنی ایران و روم دست به دست می شد*
 
 
اعراب پس از حمله به ایران ، با توجه به اینکه از فنون کشور داری و اداره دو کشور وسیع و پهناور و ابرقدرت زمان ، ناتوان بودند بناچار امور اداری و حسابرسی و حتی رسیدگی به بعضی امور سپاهیان خود را به ایرانیان و رومیان سپردند ، ایرانیان خط و زبان عربی را با اختراع نقطه و اِعراب (اَ ، اِ ، اُ ) و دستور زبان عربی ، تکامل شگفت آوری را به این زبان بخشیدند ، ولی خلفای بنی امیه و پس از آن بنی عباس ، در کمال نمک ناشناسی و ناسپاسی ، سعی وافر و گسترده ای را برای از بین بردن خط و زبان فارسی در ایران بزرگ آن زمان و کشورهای شکست خورده رومی و مصری و دیگر کشورهای شمال آفریقا بکار بردند و موفق شدند زبان عربی را به زبان اصلی مردم آن کشورها تبدیل نمایند ، در ایران نیز تمام کتب دانشگاهی و نامه های اداری و غیره به زبان عربی تغییر یافته بود و در حال سرایت به گویش و زبان مردم کوچه و بازار بود (البته در مورد خط ایرانیان ، اعراب موفق شدند برای همیشه خط پارسی را به فراموشی بسپارند و خط خود را حایگزین نمایند ، ولی در مورد زبان فارسی ، موفق نشدند)
 
 
بزرگان ایران احساس خطر کرده بودند ، در این زمان در شمال خراسان و بعضی از نقاط دیگر ، با تلاش پادشاهان سلسله سامانی (در تاجیکستان فعلی) و یعقوب لیث صفاری و دیگران ، تلاش های زیادی برای احیای زبان فارسی انجام شد و نخستین کسی که پس از حمله اعراب به ایران در دربار سامانیان به فارسی شعر سرود رودکی بود ، دربار خلفای عباسی تلاش زیادی می کردند که زبان فارسی را محو و نابود کنند ، در این زمینه تلاش های پنهانی زیادی از جانب بزرگان ناشناس ایران صورت گرفت و پنهانی و با زحمت زیاد و صرف هزینه های گزاف ، شروع به جمع آوری و خرید کتاب های قدیمی و تاریخی ایران نمودند و کتاب های موصوف و یاد شده را به شاعر بزرگ دوران ، بنام دقیقی دادند تا تاریخ ایران را از روی آنها به نظم ( زبان شعر) در آوَرَد (دقیقی در زمان فردوسی می زیست و شاعر بسیار مُتِبَحِر و توانمندی بود ، حتی بهتر از فردوسی) ، خلیفه عباسی بغداد توسط خدمتکار دقیقی که جاسوس آنها بود از این امر آگاه شد و سمی مهلک تهیه و توسط همان خدمتکار جاسوس ، به خورد دقیقی داده و او را کشتند ، دقیقی از زمان شروع سرودن اشعار و تاریخ ایران زمین تا هنگام مرگ توانسته بود هزار بیت بِسُراید ، دوباره بزرگان ناشناس ایران ، پنهانی به رایزنی و مشورت پرداختند و این امر مهم و عظیم را به فردوسی سپردند و الحق و والانصاف فردوسی با سرودن و خلق شاهنامه توانست خدمت بزرگی به تاریخ و زبان و فرهنگ ایران و ایرانی نماید
 
 
مجددا به نزد نادر و ستاره بازمی گردیم ، نادر از ستاره پرسید چرا تو که شوهر داشتی را ، در میان دیگر دختران نزد من فرستادند ، ستاره سرش را پائین انداخت و گفت ، من شوهر داشته ام ولی اکنون ندارم ، نادر پرسید آیا از او جدا شده ای ، ستاره گفت ، خیر ...... ، آیا او فوت نموده ...... ، خیر ...... ، آیا او در جنگ با سپاهیان ایران کشته شده ...... ، خیر قربان در جنگ کشته نشده ......

، نادر پرسید ، یعنی چه ، پس چه شده ، ستاره گفت ، او کشته شده ولی بدست خود من ، نادر با تعجب گفت ، واقعا تو او را کشتی ، ستاره گفت ، بله با همین دشنه ای که در دستان شماست ، چهره نادر تماشائی بود ، زیرا می دید بجای یک زن زیبا و دلربا ، با یک ببر وحشی و خطرناک روبروست ، بهمین خاطر بیدرنگ پرسید ، چرا او را کشتی ، ستاره گفت برای دفاع از شرف و ناموسم ، نادر گفت مگر او شوهر تو نبود ، دفاع از شرف و ناموس چه معنائی دارد وقتی که میگوئی او شوهر تو بوده
 
 
در این هنگام گردی از غم و اندوه ، چهره ستاره را پوشانید و لحظه ای خاموش ماند ، نادر گفت من تا بحال از کسی خواهش نکرده ام ولی چون تو دختر دلیر و راستگوئی هستی از تو میخواهم که داستان زندگی ات را بی کم و کاست برایم بازگو کنی ، ستاره دو دل و مردد بود ولی نهایتا لب به سخن گشود و گفت
 
پدرم از بزرگان هند ، و فرمانده و مالک دژ استوار و مستحکمی بود ، سربازانی نیرومند محافظ ما بودند و کشاورزان بیشماری کارگران خانواده ما ، سرداران و بزرگان هند به دژ ما رفت و آمد داشتند ، در یکی از روزها که میهمانی مجللی برقرار بود یکی از سرداران مغول ، مرا دید و از پدرم خواستگاری کرد ، پدرم با وجود احترامی که برای آن سردار مغول قائل بود بدلیل اختلاف سنی و مسائل دیگر پیشنهاد وی را نپذیرفت ، چندی بعد سردار مغول مجددا درخواست خود را تکرار کرد که باز هم با مخالفت پدرم مواجه گردید تا اینکه روزی پیغام داد قصد دارد برای میهمانی به دژ ما بیاید ، پدرم پذیرفت و آماده پذیرائی شد
 
 
آن شب سردار مغول با گروهی از مردان جنگی اش که لباس مبدل پوشیده بودند به دژ ما آمد و پس از خوردن شام ، شب را در دژ ما ماند ، سحرگاهان آوای شلیک تفنگ ها و چکاچک شمشیرها ، همه را از خواب پرانید ، همراهان آن سردار مغول شبانه ، دروازه های دژ را گشوده و سربازان وی مانند مور و ملخ ، بدرون دژ ریختند و ناجوانمردانه هر کسی که می دیدند را ، از دم تیغ میگذراندند ، پدر و برادران و دیگر افراد فامیل ما ، دلیرانه دفاع می کردند ولی همگی شربت مرگ نوشیدند ، حملات مغولان چنان غافلگیر کننده بود که نتوانستیم فرار و یا خودکشی کنیم ، تنها مادرم و چند زن دیگر موفق شدند خود را از بالای دژ به پائین پرتاب کرده و خودکشی کنند
 
 
بدستور آن سردار مغول ، مرا با ریسمان (طناب) و بر روی زین اسبی بستند و بمدت یک روز به همین ترتیب راه پیمودیم تا به دژ آن سردار بی رحم و ناجوانمرد رسیدیم ، در آن دژ مرا تحویل پیرزن مهربانی دادند ، پیرزن به من گفت دخترم ، همه این کشت و کشتارها بخاطر عشق سردار به تو بوده ، تو اکنون کنیز او هستی و او مالک تن و جان توست ، بنابراین عاقل باش و به او روی خوش نشان بده تا سوگلی حرمسرایش بشوی ولی اگر بخواهی در برابرش بایستی مطمئن باش او تو را پس از کامروائی و کامیابی ، با سخت ترین شکنجه ها خواهد کشت ، سردار مردی سنگدل و بی رحم است
 
 
چند روزی گذشت ، پیرزن هر روز با مهربانی از من میخواست خود را تسلیم سردار مغول نمایم ، در ابتدا خواستم خودم را بکشم ولی منصرف شدم زیرا میخواستم به هر ترتیبی که شده انتقام خون پدر و مادر و برادرانم را از این مغول پست فطرت بگیرم لذا پس از چند روز وانمود کردم نصیحت های پیرزن در من اثر کرده و آمادگی خود را برای ازدواج با سردار مغول اعلام نموده ام ، پیرزن که این را شنید با خوشحالی دست های خود را بر هم کوفت و دوان دوان بسوی سراپرده سردار مغول رفت تا با دادن این مژده و خبر خوش ، مژدگانی و مزد زحماتش را در متقاعد کردن من بگیرد
 
 
اندک اندک به من اجازه داده شد در کاخ های درون دژ و اتاق های بی شمار آن ، رفت و آمد و گردش کنم ، محافظان و خدمتگزاران در نهایت ادب و احترام با من رفتار می کردند و همه درها به روی من باز بود ، ولی قصد اصلی من از گردش درون کاخ های سردار ، پیدا کردن راه فرار بود و نه چیز دیگر
 
 
روزی ضمن بازدید از اماکن مختلف قصر ، به یکی از اتاق های بزرگ آن سر زدم ، روی زمین با پوست ببر و شیر و گراز و حتی مار ، فرش شده بود و بر در و دیوار آن نیز ، جنگ افزارهای گوناگونی نصب شده بود که در میان آنها ، این دشنه کوچک و بسیار تیز که اکنون در دستان شماست توجهم را جلب کرد ، لذا در یک فرصت مناسب آنرا برداشته و در میان لباسهایم پنهان نمودم 
 
 
روزی پیرزن به سراغم آمد و از من خواست بدنبالش بروم تا خوابگاه مجلل مرا نشانم داد و گفت از امشب به بعد تو باید در اینجا بخوابی ، به پیرزن گفتم آیا سردار مغول هم خواهد آمد ، پیرزن لبخندی زد و گفت ، اگر تو بخواهی بله ، ولی اگر آماده نیستی سردار باز هم صبر خواهد کرد ، من که با همراه داشتن آن دشنه احساس دلگرمی می کردم موافقت خود را اعلام نموده و برای انتقام لحظه شماری می کردم

چند روز بعد ، متوجه جنب و جوش افراد مختلفی در تالار قصر شدم ، خیلی زود دریافتم جشن باشکوهی برپا شده و رامِشگران (نوازندگان و خوانندگان) و بزرگان ساکن دژ بعنوان میهمان ، یک به یک از راه می رسند ، در این میان با دیدن ملائی که بعنوان عاقد در ببن حاضرین بود بند بند وجود من به لرزه درآمد و از اینکه همسر این مغول پنجاه و چند ساله دیو سیرَت ، که قاتل خانواده ام بود  حالت چندش آوری به من دست می داد
 
 
پس از حضور همه میهمانان ، ملای عاقد مرا به عقد سردار مغول درآورد ، او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید جواهرات گرانبهایی ، بعنوان هدیه ازدواج به من بخشید ، با رفتن ملای عاقد ، بساط جشن و پایکوبی با نواختن رامشگران و نوازندگان و میگساری (شرابخواری) به اوج خود رسید و جام های بادِه (لیوان های  شراب) پی در پی ، پر و خالی می شد ، سردار مغول سرمست از اینکه در نهایت مرا تصاحب کرده و بدست آورده بود چنان بی محابا (بدون ترس و دوراندیشی) ، جام های شراب را سر می کشید که
 

طبیب مخصوص وی ، بارها و مکرر ، به او هشدار می داد
 
 
شب به نیمه رسید و میهمانان یک به یک با اجازه سردار ، قصر را ترک کرده و رفتند ، سردار با همان حالت مستی و نشاط بسیار ، دست مرا گرفت و با مهربانی به اتاق خواب برد و پس از آن ، آرام بسوی من خیز برداشت تا مرا در آغوش بگیرد ، من که تشنه انتقام و منتطر چنین لحظه ای بودم مانند جانوری درنده ، در چشم بهم زدنی دشنه را کشیدم و شاهرگ و خرخره (حنجره) او را بریدم ، و پس از آن نیز چندین ضربه کاری بر قلب و پهلوی وی وارد آوردم ، سردار که خِرخِره اش (حَنجَرِه اش) بریده شده بود هر چه سعی می کرد نمی توانست فریاد بزند تا محافظانش را صدا کند و پس از یکی دو دقیقه با توجه به خونریزی شدید از رگهای گردن ، چهره کریه و پلید و زشتش ، به زردی گرائید و به دَرَک واصل شد (بدترین جایگاه گنهکاران در جهنم)
 
 
پس از گرفتن انتقام بفکر خودکشی افتادم ولی خیلی زود منصرف شدم ، لذا در نزدیکی های سحر که خاموشی سنگینی در قصر حاکم شده بود از غفلت نگهبانان استفاده کردم و خود را به باغ بزرگ قصر رسانده و از درختی که در نزدیکی دیوار باغ بود و قبلا آنرا نشان کرده بودم بالا رفته و خود را به آنسوی دیوار که جنگل بود رساندم و بی وقفه و بی هدف دوان دوان از آنجا دور شدم
 
 
با روشن شدن هوا ، افراد قصر که از کشته شدن فرمانده شان آگاهی یافته بودند ، بدرون جنگل آمدند و گوشه گوشه جنگل و بوته ها را برای پیدا کردن من می گشتند و زیر رو می کردند ، من درون چاله ای استتار شده با برگ درختان و بوته های جنگلی پنهان شده بودم و از ترس ، نفسم در سینه حبس شده بود ، افراد سردار تا نزدیکی غروب آفتاب ، تمام قسمت های جنگل را گشتند و برای پیدا کردن من به قسمت های دیگر جنگل رفتند
 
 
من که در ناز و نعمت ، بزرگ شده بودم بشدت از تشنگی و گرسنگی رنج کشیده و بی تاب شده بودم ، تا بامداد روز بعد ، در همان گودال بخوابی عمیق فرو رفتم ، با طلوع آفتاب و پس از اطمینان از اینکه افراد سردار مغول در آن ناحیه نیستند از جنگل بیرون آمدم و در زیر تازیانه های (شلاق) سوزان آفتاب در دشتی وسیع با تحمل تشنگی و گرسنگی راه می پیمودم ، لباسهایم پاره و چرکین و چهره ای رِقّت انگیز (ترحم آمیز) پیدا کرده بودم تا اینکه از دور ، کاروانی بزرگ را دیدم
 
 
نیروی تازه ای در پاهایم پدید آمد و دوان دوان خود را به کاروان رسانیدم و تقاضای آب و غذا کردم ، رئیس کاروان مرد مهربانی بود و دستور داد به من آب و غذا بدهند ، پس از خوردن غذا و نوشیدن آب ، جان تازه ای در جسم و جانم دمیده شد و در پاسخ به پرسش رئیس کاروان ، ناچارا به دروغ که از آن تنفر دارم گفتم ، با خانواده ام مورد هجوم راهزنان قرار گرفته ام ولی من موفق به فرار از چنگ آنان شده ام و از او خواستم مرا به دهلی و کاخ امپراتور هند ببرد تا مژدگانی قابل توجهی دریافت نماید ، کاروانسالار درخواست مرا پذیرفت و بسوی دهلی براه افتادیم
 
 
 
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۲
 
کاروان سالار که مرد مهربانی بود با دادن آب و غذا و گذاشتن مَرهَم بر روی زخم ها و خراش های ریز و درشت من ، بدون هیچ چشمداشتی مرا تا دهلی همراهی کرد و نزد دختر عمویم بنام شاه بانو که همسر سوگلی محمد شاه بود سپرد (سوگلی زنی است که در میان دیگر زنان از همه آنان بیشتر مورد توجه و مهربانی شوهرش باشد) من هم به رسم قدردانی و سپاس ، گردنبند گرانبهائی را که از سردار مغول به رسم هدیه دریافت کرده بودم را به او دادم
 
 
دختر عمویم احترام ویژه ای در مورد من قائل شد و بعنوان ندیمه خود مرا در قصر محمدشاه معرفی کرد (هم نشینی که محرم اسرار نیز هست) ، دو سال گذشت و هر روز زیباتر و دلرباتر می شدم بطوری که برخی (بعضی) از درباریان به این اندیشه افتادند که مرا بعنوان همسر جدید محمدشاه به حرمسرایش بفرستند ولی من بعلت اینکه رقیب عشقی دختر عمویم شاه بانو نباشم و آن را خیانت در حق وی می دانستم از قبول خواسته آنان خودداری کردم ، درباریان چاپلوس که مخالفتم را دیدند مرا در میان آن پنجاه دختری که در تالار دیدید گنجانیدند تا شاید بدینوسیله مرا از قصر اخراج نمایند
 
 
نادر که تا این لحظه خاموش بود رو به ستاره کرد و گفت ، درباریان تو را بعنوان پیشکش و کنیز به نزد من فرستاده اند ولی اکنون از تو می پرسم آیا حاضری به همسری من درآئی و ملکه ایران شوی و شانه به شانه دختر عمویت که ملکه هند است ملکه ایران شوی ، ستاره گفت من افتخار می کنم همسر مردی باشم که از سنگ خارا سخت تر و از فولاد آبدیده استوارتر و محکم تر است و حتی حاضرم کنیز چنین مردی شوم ، نادر از خوشحالی دست هایش را بر هم کوفت و بلافاصله خواجه باشی را احضار و فرمان داد فورا ملا باشی (روحانی عاقد) و یک کشیش ترسا (مسیحی) را حاضر کنند تا برابر آئین اسلام و مسیحیت عقد انجام شود (کیش و مذهب ستاره مسیحیت بود)
 
 
خبر ازدواج نادر و ستاره باعث خوشحالی محمدشاه و دیگر بزرگان هند شد ، نادر سرداران و افسران خود را فرا خواند و از آنها خواست از میان چهل و نه دختر زیبائی که برای او فرستاده بودند یکی را بعنوان همسر انتخاب کنند تا رشته پیوند دو ملت مستحکم تر شود ، سپس بخشنامه ای نیز صادر کرد که هر سرباز ایرانی که دلبسته زن و دختری از مردم دهلی شده باشد به شرط رضایت طرف مقابل ، می تواند با آنان پیمان زناشویی ببندد ، نادر به این هم اکتفاء (بَسَنده) نکرد و دو روز بعد فرمانی صادر کرد که زنان و دختران دهلی که نان آور خود را از دست داده بودند می توانند به همسری سربازان ایرانی درآیند ، او میخواست بدینوسیله زخم های عمیق و ژَرف مردم دهلی را بهبود بخشیده و درمان کند و کینه ایرانیان را از سینه ملت هند پاک کند
 
 
چند روز بعد نادر تصمیم گرفت برای دومین پسر خود بنام نصراله که در دشت کرنال بهمراه وی می جنگید همسری از میان خانواده پادشاهی هند انتخاب کند ، او پس از مشورت با ستاره که بخوبی با دختران خانواده محمدشاه آشنائی داشت تصمیم گرفت دختری بنام کوکب فرزند یزدانبخش که از نوادگان اورَنگ زیب ، پادشاه سابق هند بود را بعنوان عروس خود و همسر نصراله میرزا برگزیند
 
 
جشن باشکوهی برگزار شد و محمدشاه و نظام الملک و قمرالدین وزیر (پدر سردار علی محمد خان که شورش دهلی را براه انداخت و بدستور نادر اعدام شد) و دیگر بزرگان هند از یکطرف و از این سو ، نادر و سردار جلایر و سردار مصطفی خان ، سردار حاج خان بیک و دیگر سرداران لشگر در این جشن شرکت کردند ، در این هنگام ملای عاقد لب به سخن گشود و با خواندن آیاتی از قران گفت ، در کشور هند رسم است که در قباله ازدواج ، تا هفت پشت عروس و هفت پشت داماد نوشته می شود ، اینک از حضرت نصراله میرزا ، داماد ملت هند و فرزند شاهنشاه ایران خواهش می کنم تا اسامی هفت پشت اجداد و نیاکان خود را نام ببرد تا در قباله ازدواج بنویسم (عاقد میخواست بدینوسیله نادر و پسرش را شرمسار نماید)

رنگ از روی نصراله میرزا و سرداران ایران پرید ، نصراله میرزا جز نام پدرش نادر و پدر بزرگش امامقلی ، که در چادری مُحَقّر در صحرا با چوپانی و پوستین دوزی روزگار می گذراند کسی را نمی شناخت ، وانگهی به فرض آنکه بداند چگونه می توانست در میان گروهی که همگی پشت اندر پشت شاهزاده بودند عنوان کند که نیاکانش چادرنشین و چوپان بوده اند ، در سوی دیگر تالار ، ابروان گره خورده نادر و چهره در هم رفته وی به چشم میخورد ، سرداران نادر میدانستند او در این حالت بسیار خشمگین و در عین حال اندیشمند ، بدنبال راه گریزی می گردد ، لبخند های شیطنت آمیز اطرافیان محمدشاه که این نقشه را طرح کرده بودند نشان می داد تیرشان به نشانه خورده و شادمان منتظر پاسخ نصراله میرزا بودند ، محمدشاه اما که از این توطئه آگاهی نداشت ، هاج و واج مانده بود ، او نادر را می
 
شناخت و بیم آن را داشت که فاجعه دیگری رخ دهد
 
نزدیک یک دقیقه به سکوت گذشت ، خاموشی کُشنده ای تالار را در بر گرفته بود ، ملای عاقد دوباره بلند شد و گفت ، حضرت داماد ، لطفا تا هفت پشت خود را نام ببرید تا برابر رسومات هند در قباله ازدواج نوشته شود ، در این هنگام آوای رسا و لرزه برانگیز نادر بلند شد و گفت بنویسید
 
 
*داماد نصراله میرزا پسر نادر ، نادر پسر شمشیر ، نوه شمشیر ، نتیجه شمشیر ، نبیره شمشیر ، ندیده ی شمشیر ، ما پدر اندر پدر تا هفتاد پشت ، پسران شمشیریم*
 
 
طنین سخنان نادر در فضای تالار پیچید ، این سخنان چنان بُرّنده و محکم اداء شد که عاقد نیرنگ باز ، با دستهای لرزان در قباله ازدواج همان را نوشت که نادر فرمان داده بود ، نادر سپس رو به حاضرین در تالار کرد و گفت
 
 
*بزرگی و افتخار ، به تیره و نژاد شخص نیست ، کسی بزرگ است که خودش سزاوار بزرگی باشد و بتواند آن را بدست بیاورد ، مرام و منش هر کسی ، از خود او آغاز می شود نه از پدر و نیاکانش*
 
 
فردای اجرای مراسم ازدواج ، حسابرسان و آمارگیران از هر دو طرف ، روبروی هم قرار گرفتند ، حسابرسان ایرانی آمار دقیقی از ثروت دربار و وزراء و بزرگان هند تهیه کرده بودند
 
 
همانطور که قبلا گفته شد از هنگامیکه پیمان متارکه جنگ در دشت کرنال بین نادر و محمد شاه بسته شد نادر در اندیشه گرفتن خسارات لشگر کشی خود به هند بود در همین رابطه حسابرسان ایران دارائی های خزانه هند و دیگر بزرگان و سران شمارش کرده و به نادر گزارش کرده بودند ، در روز تعیین شده ، فهرست دارائی ها و پیشکش های (هدایا ، بخوانید باج ها) راجاها و توانگران هند به شورای حسابداران داده شد و سهم هر کدام به شرح ذیل اعلام و بعنوان تاوان و خسارات جنگ به تملک ارتش و ملت ایران درآمد
 
*یکم* - گوهرها (جواهرات قیمتی) و سنگ های پر بها و گرانقیمت متعلق به محمدشاه و خزانه سلطنتی به بهای ۹۳۷،۰۰۴،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*دوم* تخت گوهر نشان طاووس ، زینت داده شده از زر و سیم (طلا و نقره) و جواهرات متعلقه به بهای تقریبی
۳۳۷،۴۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*سوم* سکه های زر ناب (طلای خالص ، ۲۴ عیار) و سیمین (نقره ای) خزانه پادشاهی هند به بهای ۳۵۳،۶۵۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*بخشی از وسایل کاخ پادشاهی هند مانند میزهای طلا و پرده های زَربَفت (از طلا بافته شده) ، صندلی های طلا و نقره به بهای ،۱۱۲،۵۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
 
*پنجم*  ظروف زرین (طلائی) و سیمین (نقره ای) به ارزش ۱۸۷،۵۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*ششم* پارچه های زربفت و گرانبها به ارزش ۷۵،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*هفتم* ساز و برگ جنگی به  غنیمت گرفته شده ارتش هند شامل توپ ، تفنگ ، فشنگ ، تبر ، نیزه ، شمشیر ، تیر و کمان ، دشنه به ارزش ۳۷،۵۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*هشتم* پیشکش های محمدشاه به نادر به ارزش ۲۷۱،۵۹۵،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*نهم* پیشکش های مهاراجه ها و اعیان و اشراف و استانداران هند به ارزش ۷۵۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*دهم* پیشکش های سرداران سپاه هند به ارزش ۱۵۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*یازدهم* پیشکشی از سوی مظفرخان از راجه های بزرگ هند به ارزش ۱۵۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*دوازدهم* پیشکشی نظام الملک (نخست وزیر محمدشاه) و قمرالدین وزیر (پدر سردار علی محمد خان ، سرکرده شورشیان هند که به فرمان نادر اعدام شد) به ارزش ۱۱۰،۰۰۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*سیزدهم* پیشکشی بازماندگان سعادت خان فرمانده ارتش هند که بدست یکی از سربازان گارد ویژه نادر بنام حمزه کشته شد به ارزش ۱۱،۲۵۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
*چهاردهم* جمع کل پیشکشی های ذکر شده بالغ بر
۱،۱۱۱،۰۱۰،۰۰۰،۰۰۰ قران
 
آبه دوکلوستره تاریخ نگار فرانسوی می نویسد ، بجز آنچه توسط حسابرسان ایران صورت برداری و برابر ارقام حیرت انگیز بالا ، از هندیان گرفته شد در دشت کرنال ، پس از تسلیم ارتش هند و درخواست متارکه جنگ از سوی نظام الملک ، محمدشاه بیست ارابه روپیه زرین (طلائی) و یکصد شتر روپیه سیمین (نقره) بعنوان پیش پرداخت متارکه و خسارت جنگ ، به ارتش ایران پرداخت کرده بود

علاوه بر مبالغ بسیار گزاف بالا ، (بیش از حد ، هنگفت ، بسیار زیاد و مبالغه آمیز) که شرح آن رفت ، جواهرات نفیس و گرانبهای بسیاری نیز ، هنگام عروسی نصراله میرزا از سوی درباریان هند به رسم هدیه پرداخت شده بود
 
جمسن فریزر تاریخ نگار انگلیسی می نویسد گذشته از ارقام حیرت انگیزی که نادر از هندیان دریافت کرد ، هنگام بازگشت به ایران ، دوهزار پیل و ده هزار شتر و عده زیادی غلام و کنیز و صنعتگر با خود به ایران آورد
 
 
لارنس لاکهارت ، تاریخ نگار انگلیسی می گوید ارزش کل غنیمت هائی که نادر ، از زر و سیم و جواهرات و غیره با خود به ایران آورد برابر با سرمایه و ثروتی بود که دولت هند در طول سیصد سال (بطور دقیق ۳۴۸ سال) در خزانه پادشاهی ذخیره و اندوخته بود که نادر آن را یکجا تصاحب کرد و به ایران آورد
آلفرد دوکلوستره ، تاریخ نگار هلندی می نویسد ، آیا ثروت و سرمایه ای را که نادر از هندوستان که گودال تمام گنجینه های جهان است به ایران آورد ، در دیگر نقاط جهان نظیر و مانندی دارد ، و آیا می توان باور کرد که همه این ثروت های بیکران را تقدیم نادر کرده باشند
 
 
در میان جواهرات بی نظیری که نادر از هند به ایران آورد دو قطعه الماس کوه نور و دریای نور است که در جهان بی مانند است ، کوه نور ، بزرگتربن الماس گیتی است و تاریخچه آن به پنج هزار سال پیش باز میگردد  که نسل به نسل در خانواده راجاهای هند دست بدست گشته ، تا به محمدشاه برسد
 
 
محمد شاه این الماس را بسیار دوست داشت و برای اینکه از دید کارگزاران نادر مخفی بماند آن را از خزانه خارج و در دستار (عمامه) خود مخفی نموده بود  ولی نادر که توسط جاسوسان خود از این راز آگاه شده بود در مراسمی رسمی و جشنی که در تالار اصلی دربار برگزار شد در ظاهر بعنوان احترام ویژه به محمدشاه ، تاج پادشاهی خود را بر محمدشاه گذارد و دستار (عمامه) محمدشاه را بر سر خود گذاشت ، محمدشاه که این الماس را در لیست موجودی خزانه دربار هند نیاورده بود نتوانست چیزی بگوید و این الماس به تملک خزانه ایران درآمد
 
 
این الماس پس از نادر بین چند پادشاه و سردار ایرانی و افغانی دست به دست شد و مجددا به هند بازگشت و به ریجیت سینگ رسید ، وی در جنگی ناجوانمردانه از انگلیسی ها شکست خورد و تمامی خزانه و گنجینه های وی توسط انگلیسی ها غارت شد و به تاراج رفت ،کوه نور با تشریفاتی خاص به ملکه ویکتوریا رسید ، هنگامیکه نادر این الماس را به ایران آورد ، وزن آن ۷۰۹ قیراط بود ولی بر اثر اشتباه الماس تراش ایتالیائی هنگام تراش کوه نور ، این الماس بی نظیر شکسته شد و وزن آن کاهش شدیدی پیدا کرد ، ملکه ویکتوریا آنرا به الماس تراش دربار سپرد که در نهایت وزن الماس با توجه به دوبار تراش از ۷۰۹ قیراط به ۱۰۶ قیراط تنزل یافت که با اینهمه ، باز هم کوه نور ، از بزرگترین و بی مانندترین الماس های جهان است 
 
 
جواهر بی نظیر بعدی که نادر از هندوستان به ایران آورد ، الماس دریای نور است که وزن آن در ابتدا ۷۵۰ قیراط بود ولی پس از  اینکه آنرا تراش دادند از وزن آن کم شد و به ۲۸۰ قیراط تتزل پیدا کرد ، این الماس به عادلشاه و سپس به شاهرخ میرزا نوه نادر و پس از آن به آقا محمدخان قاجار و سلسله قاجاریه و سپس در تاج پادشاهی سلسله پهلوی جای گرفت ، این الماس به رنگ صورتی و وزن آن سه برابر کوه نور می باشد
 
 
جواهر بی نظیر بعدی که نادر آن را با خود به ایران آورد الماس آرلو نام دارد که وزن آن ۱۹۳ قیراط می باشد ، این الماس پس از نادر توسط یکی از درباریان بسرقت رفته و به یک بازرگان ارمنی فروخته شد ، بازرگان ارمنی نیز در قبال ۴۵۰۰۰ هزار منات روسی (واحد قدیم پول روسیه) و کسب یک عنوان و مقام اشرافی درباری ، آنرا به ملکه کاترین فروخت ، این الماس در حال حاضر در موزه ملی مسکو قرار دارد
 
 
تخت طاووس یکی دیگر از غنیمت های گرانبها و بی قیمتی است که نادر آنرا به ایران آورد ، خوشبختانه بعلت وزن و بزرگی این تخت ، از سرقت انگلیسی ها و روس ها و دیگران ، مصون و محفوظ مانده و تمامی پادشاهان ایرانی پس از نادر تا زمان محمد رضا شاه ، همگی بر روی آن نشسته و تاجگذاری کرده اند
 
 
به گواهی قریب به اتفاق تاریخ نگاران ، نادر چوپان زاده ای روستائی بود که تا پایان زندگی اش از خواندن و نوشتن بهره ای نداشت و در زندگی پر فراز و نشیب خود ، حتی یک لحظه از پای ننشست ، و علاوه بر اینکه توانست بینی تمام تمامی بیگانگان و اجانب متجاوز به سرزمین ایران را به خاک بمالد به گواهی کارشناسان و تاریخ نگاران ، موفق شد پشتوانه ای استوار و قوی ، برای ارزش پول ملی ایران فراهم کند که تا امروز نیز ادامه داشته است

دکتر وی بیمن و دکتر ایدی تشینگام ، از کارشناسان بزرگ جواهرات در جهان امروز نوشته اند ، بخش بزرگی را که امروز جواهرات سلطنتی ایران نامیده می شود و در تمامی گیتی بی همتا و بی مانند است پشتوانه پولی و استخوان بندی دارائی ملی ایرانیان است و این جواهرات ، دقیقا همانهائی است که نادر شاه افشار با خود از هندوستان آورده است