رمانکده _رز🌹
600 subscribers
184 photos
64 videos
285 files
106 links
دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن

ارتباط با ادمین: Roza7883@
Download Telegram
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۳
 
نادر با اینکه فقط در حد خواندن و اندکی نوشتن سواد داشت ولی می دانست بالا رفتن تراز دانش و بینش هموطنانش ، بر پایه علم و آگاهی استوار خواهد بود بهمین خاطر در بازگشت از هند ، شصت هزار جلد کتاب خطی نفیس و گرانبها را از کتابخانه پادشاهی هند به ایران آورد و به کتابخانه آستان قدس رضوی اهداء کرد که هم اکنون بسیاری از آنها ، کماکان در آنجا نگهداری و محافظت می شود
 
 
بدستور نادر ، قبل از بازگشت وی و ارتش ایران به سرزمین خود ، بشرط باقی ماندن محمدشاه و خاندانش بر حاکمیت و سلطنت هند ، متنی تهیه و تنظیم شد که بر اساس آن شهرهای کابل ، غزنین ،  هزاره جات ، دربند ، ایالت بلوچستان (در حال حاضر قسمت اعظم بلوچستان با هفتاد میلیون نفر جمعیت در پاکستان واقع است که در آن زمان جزء خاک هند بود و با دسیسه و تفرقه افکنی انگلیسی ها از خاک هند جدا شد) ، تربین ، چن سموالی ، کترا ، شهر بندره (سرچشمه رود پر آب آتک) ، خداداد ، و قلعه بکر سرچشمه رود تالاسنگ به خاک ایران واگذار شود
 
 
این از هوشمندی نادر بود که شهرهائی که سرچشمه های رودها در آنجا بود را در اختیار می گرفت تا شهرهای داخل ایران دچار کم آبی نشوند را ، مقایسه کنید با وزرا و مشاوران رضا شاه ، که خطرات جدائی سرچشمه رود هیرمند یعنی دشت نا امید ، که استان بزرگ سیستان را آبیاری میکرد را به وی گوشزد نکردند و به افغانستان بخشیدند ، افغانستان نیز در حال حاضر با زدن سد بر روی سرچشمه رودخانه هیرمند ، مردم ایران را از آب آن محروم و دچار بی آبی فزاینده و خطرات بزرگ زیست محیطی کرده است و دشت هامون در حال حاضر خشک ، و نمک بستر خشک آن ، با پراکنده شدن توسط بادهای صد و بیست روزه آن استان ، در حال نابودی تمام زمین های کشاورزی مردم آن استان بزرگ و گسترش کویر است
 
 
محمد شاه شکست خورده که چاره ای نداشت اجبارا تن به دستینه نهادن (امضاء) بر این پیمان داد و شهرهای یاد شده به خاک ایران ضمیمه گردید ، در پی آن محمد شاه طی حکمی تمامی استانداران و والیان ایالت های فوق را از سمت خود عزل نموده و به دهلی فراخواند ، ناگفته پیداست نادر نیز بلافاصله ، افراد خود را برای تَصَدی و بدست گرفتن زِمام امور به آنجا فرستاد (زِمام هم معنی  لُگام و به معنای دهنه اسب است که با کشیدن آن اسب را به مسیر دلخواه رهبری میکنند)
 
 
پس از امضاء قرارداد ، که در حقیقت پیمان آشتی بشمار می آمد ، جارچیان این خیر را به آگاهی مردم دهلی رساندند ، شهر چراغان شد و مردم از اینکه بزودی حکومت نظامی خاتمه خواهد یافت ، علیرغم جدائی بخش های چشمگیری از سرزمین هایشان ، به شادمانی پرداختند
 
 
پس از آن ، نادر از محمد شاه خواست که به آگاهی تمام بزرگان ، فرماندهان ، توانگران (ثروتمندان) ، راجاها ، مهاراجه های هندی برساند به میمنت این پیمان آشتی ، جشن بزرگی در کاخ پادشاهی هند با حضور او و محمدشاه برگزار نماید
 
 
ترس و وحشتی عظیم در میان بزرگان هند ایجاد شد زیرا آنان از زبان تاریخ شنیده بودند در میانه اینگونه جشن ها و میهمانیها ، ممکن است چه حوادث هولناکی رخ دهد ، آنها داستان های میهمانی انوشیروان ساسانی که برای پیروان دین مزدک و میهمانی منصور ، خلیفه عباسی که برای ابومسلم و یارانش ترتیب داده بود و از همه نزدیک تر ، میهمانی محمود افغان در شهر اصفهان ، که برای خاندان صفوی و بزرگان شهر برپا کرده بود و در اینگونه میهمانیها ، تمامی افراد حاضر کشته و سر بریده شده بودند ، آگاهی داشتند لذا پنهانی ، خود را به محمد شاه رساندند و پیامد احتمالی و خطرات شرکت در این میهمانی را به وی گوشزد کردند ، محمدشاه به آنان گفت ، اگر با حضور در این میهمانی ، احتمال پنجاه درصد کشته شدن هست در صورت سرپیچی از فرمان نادر ، احتمال مرگ صد در صد خواهد بود
 
 
در مناظره ای که بین روحانیون زرتشتی و مزدک و پیروانش در کاخ انوشیروان ، پادشاه مقتدر ساسانی برگزار شد ، در آخر مناظره بدستور انوشیروان ، مزدک و همه پیروانش بدست محافظان کاخ پادشاه ساسانی کشته شدند
 
 
منصور ، خلیفه عباسی بغداد نیز که با حمایت و جنگ های دامنه دار سربازان ایرانی به فرماندهی ابومسلم خراسانی ، بر حاکم بنی امیه بنام مروان پیروز شده و رهبری جهان اسلام را بدست گرفته بود ، به پاس  قدردانی و اهداء پاداش به ابومسلم و سردارانش ، آنها را از خراسان به قصر خود در بغداد دعوت کرد ولی در آخر مراسم میهمانی و جشنی که به افتخار ابومسلم خراسانی برپا شده بود ناگهان با ناجوانمردانه ترین حالت ممکن ، محافظان مسلح قصر بدرون تالار ریختند و میهمانان خلیفه بغداد ، یعنی ابومسلم و تمامی سربازان وی را ، بی رحمانه و با خفت و خواری کشتند و سر بریدند
در مورد جنایت محمود افغان ، پیرامون کشتار خاندان صفوی و دیگر بزرگان شهر اصفهان نیز ، شرح آن در شماره های پیشین به آگاهی خوانندگان عزیز رسیده است
 
 
روز میهمانی با ترس و بیم فرا رسید ، نادر سواران قزلباش و سربازان آزموده خود را در نقاط حساس گماشته بود و تمام گوشه و کنار قصر ، در اختیار مردان جنگی ایران بود ، ساعت یازده ، محمدشاه در تخت روان و چتری که بالای سرش افراشته بود وارد قصر پادشاهی خود شد ، نادر او را در آغوش گرفت و خیر مَقدَم گفت و سپس هر دو پادشاه ، بسوی تالار قصر که همه بزرگان هند با بیم و هراس ، زودتر از محمدشاه و نادر حضور یافته بودند حرکت کردند
 
 
دو پادشاه با وقار وارد تالار شدند ، همه حاضران به پا خاستند و تعظیم کردند ، محمدشاه به احترام نادر ، بدون تاج پادشاهی و فقط با دستار (عمامه) ویژه هندیان در جشن شرکت کرده بود
 
 
سکوت سنگینی تالار را فرا گرفته بود ، در این هنگام نادر از جای خود برخاست و دستار (عمامه) محمدشاه را از سرش برداشت ، نفس ها در سینه حبس شده بود ، کسی نمی دانست منظور نادر از این کار چیست و منتظر نتیجه کار بودند که دیدند ، نادر کلاه نمدی خود را که گوهر پادشاهی ایران بر آن نصب شده بود را از سر خود در آورد و بر سر محمدشاه گذاشت و دستار ساده محمدشاه را بر سر خویش نهاد و گفت ، اعلیحضرت ، من چشم به پادشاهی کشور هند ندارم و این مقام را فقط شایسته شما میدانم *نادر که جاسوسانش تمام گوشه کنار قصر را برای پیدا کردن الماس بی نظیر کوه نور گشته و آن را نیافته بودند با هوش و ذکاوت ذاتی خود حدس زد که کوه نور در دستار محمدشاه مخفی شده لذا با این ترفند ، هم کوه نور را بدست آورد و هم محمدشاه را بر ادامه پادشاهی هند ابقاء نمود و در حقیقت با یک تیر دو نشان زد*
 
 
فریاد هلهله و شادی و احسنت و آفرین ، به یکباره در میان حاضران به هوا برخاست و میهمانان بی اختیار فریادهای شادی سر دادند ، پس از چند دقیقه که از شادی میهمانان گذشت نادر رو به محمدشاه کرد و گفت ، ماندن من و سپاهیانم در سرزمین شما ، دیگر موردی ندارد و هنگام بازگشت من فرا رسیده ولی بعنوان یک برادر ، شایسته می دانم نصایحی بشما بکنم
 
 
*اول* اینکه تیولات (انحصار واردات و صادرات کالا) تمام بزرگان کشور را از آنان بگیرید و نگذارید کسی برای خود نوکر و تفنگدار استخدام کرده و دستگاه مستقلی برای خود ایجاد نماید *دوم* نگذارید سردار و استانداری ، به مدت طولانی در یک نقطه و یا یک منصب (مقام) باقی بماند ، حتی اگر بهترین باشد *سوم* افراد متملق و چاپلوس و بی حاصل که کاری جز تائید نظرات شما بلد نیستند را از خود دور کنید و بجای آنان ، افراد کاردان و دانشمند و زحمتکش را بعنوان مشاور خود بکار گیرید و از صراحت لهجه و رک گوئی آنان ، هر چند خلاف نظر شما باشد حمل بر بی ادبی و گستاخی ننمائید و رنجیده خاطر نشوید ، چون این افراد ، ستون مستحکم کشورتان هستند *چهارم* سعی کنید همه دستگاهها و سازمان های اداری و لشگری فقط و فقط ، از یک مرجع فرمان بگیرند تا در روزهای دشوار بتوانند همه با هم ، همکاری و همراهی داشته باشند
 
 
نادر سپس با صدای بلند ، رو به حاضرین گفت ، امروز حق را به حقدار رساندیم ، شما کماکان باید فرمانبر پادشاه خود باشید ، به خدای بزرگ سوگند میخورم اگر پس از رفتن من ، یکی از شما از فرمان محمدشاه سرپیچی کند ، هر کجا که باشم و هر اندازه که گرفتار باشم به سرعت بازمیگردم و زندگی و خاندان شخص متمرد را تباه و ویران خواهم کرد ، پادشاه هر کشوری ، مظهر سربلندی آن کشور است و وقتی پادشاه کشوری قوی ، و مورد حمایت باشد مردم آن کشور می توانند با افتخار و آسایش زندگی کنند و از پایمال شدن توسط دشمنان و همسایگان ریز و درشت خود در امان باشند
 
 
نادر سپس رو به محمد شاه کرد و آهسته و در لَفافه و با ظرافت ، به علت شکست سپاه هند اشاره کرد و گفت ، شنیده ام که در حرمسرای یکی از وزرای شما بنام قمرالدین ، هشتصد و پنحاه زن وجود دارد که هر کدام از آنان از یک تا چند ندیمه و نوکر و کلفت دارند ، اگر شما یکصد و پنجاه زن دیگر نیز به حرمسرای وی بفرستید او می تواند که ادعا کند که یک هنگ از زنان زیبا را رهبری می کند ، دیگر وزراء شما نیز با شدت و ضعف ، با همین رویه زندگی می کنند ، شما برای ارضاء و نگهداشتن اینگونه از وزراء ، زیاد به خود زحمت ندهید ، اینها بسیار راحت طلب و اشتهای سیری ناپذیری دارند و برای ماندن در قدرت و ادامه زندگی افسانه ای خود ، دست به هر کاری میزنند و حتی از خالی کردن پشت شما و همکاری با دشمن و خیانت به مقام سلطنت نیز ، ملاحظه و اِبائی ندارند
نادر قبل از حرکت به سوی ایران ، دستور داد سرداران و بزرگان سپاهی که بهمراه محمود و اشرف افغان به ایران تاخته بودند را به اردوی ایران آورده و سر از بدن تمامی آنان جدا کنند ، دستور نادر بلافاصله اجراء و سپاه ایران به سوی سرزمین مادری خود براه افتاد
 
@romankadehRose
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۴
جمسون فریزر ، تاریخ نگار انگلیسی در کتاب خود آورده ، هنگام بازگشت سپاه ایران ، زنان هندی که به همسری سربازان و سرداران ایرانی درآمده بودند بخاطر دوری از وطن خود ، بنای شیون و زاری براه انداختند ، وقتی خبر به نادر رسید بخشنامه ای به این مضمون صادر کرد
 
*احدی از سربازان و سرداران ایرانی که همراه قشون (سپاه) هستند حق ندارند به عُنف (با زور و جبر) همسران خود را به چنین سفری بیاورند ، مگر کنیز یا برده ای که به وجه نقد خریده باشند ، از هم اکنون اگر بشنوم یک زن هندی ، بر خلاف خواست خود ، همراه کاروان ما باشد بیدرنگ شوهر او را در برابر چشمان زنش ، سَر می بُرَم*
 
 
دستور ، دستور نادر بود و هیچکس جسارت و جرات مخالفت نداشت ، حتی اگر آن شخص ، خود نادر باشد ، اندکی پس از صدور بخشنامه ، نادر با اینکه ستاره را بسیار دوست داشت نزد او آمد و به وی اختیار داد که بماند یا بازگردد ، ستاره بی آنکه لحظه ای بیندیشد در برابر دیدگان اطرافیان در مقابل نادر زانو زد و گفت ، من تا ابد کنیز شما خواهم بود و چنانچه مرا بازگردانید مانند این است که دستور قتل مرا صادر کرده اید ، نادر او را با احترام از زمین بلند کرد و به او گفت ، امروز بهترین روز زندگی من است
 
*صحبت های این زن شجاع و با صداقت ، لاف و گزافه گویی نبود ، او تا لحظه آخر زندگی خود مانند چشمانش از نادر محافظت و جان شیرینش را نیز در همین راه ، قربانی کرد*
 
 
سپاه ایران با سختی بسیار ، و با اموال غنیمتی بی شمار ، بسوی ایران براه افتاد و پس از طی یکصد فرسنگ (ششصد کیلومتر) و چهل روز راهپیمائی به پیشاور رسید ، ناگفته نماند سپاهیان ایران که سیزده هزار صندوق بزرگ طلا و نقره و جواهرات و اشیاء نفیس و گرانبها با خود حمل می کردند در طول راه چندین و چند بار نیز توسط راهزنان هندی مورد هجوم قرار گرفتند که بجز یکی دو مورد ، راهزنان موفقیتی بدست نیاوردند و بهلاکت رسیدند
 
 
پس از رسیدن به پیشاور ، نادر زکریا خان والی قبلی کابل را که در چند جنگ از وی شکست خورده و مورد بخشش قرار گرفته بود و زندگی خود را مدیون نادر می دانست را بعنوان والی (استاندار) پیشاور برگزید و سپس بسوی تنگه خیبر به راه افتاد
 
 
در تنگه خیبر نیز سپاه ایران در چند نقطه مورد هجوم سخت راهزنان قرار گرفت که با هوشمندی و شجاعتی مثال زدنی تمامی حملات را دفع و بدون حادثه قابل توجهی پس از یکماه ، با ادامه این مسیر سخت و صعب العبور به کابل رسید
 
 
هنوز یکهفته از ورود سپاه ایران به کابل نگذشته بود که خبر رسید خدایار خان فرماندار سِند از فرامین دولت ایران سرپیچی نموده و عُلَم طغیان برافراشته ، نادر بیدرنگ با پنجاه هزار سوار آماده بازگشت و تاخت و تاز به ایالت سند که طی پیمان صلح با محمدشاه ، بتازگی به ایران ملحق شده بود گردید ، دو ماه طول کشید تا نادر توانست از کابل به نزدیکی ایالت سند برسد
 
 
نادر طبق معمول سخت ترین راه را برای رسیدن به ایالت سند و سرکوبی خدایارخان برگزید و از راه میان بر ، سپاه پنجاه هزار نفره خود به قلب جنگل های وحشی و خطرناک که بجز جانوران وحشی ، از در و دیوار آن مارهای زهرآگین و سمی پائین و بالا می رفت ، کشانید
 
 
در جنگل های هند گهگاه ، درختان به اندازه ای درهم پیچیده و بلند بود که حتی در میانه روز ، نور خورشید به پائین نمی رسید و مانند شب ، تیره و تار بود ، ولی هیچ یک از این انبوه خطرات ، قادر نبود جلوی اراده نادر را بگیرد
 
 
پس از هفت روز ، نادر توانست با تحمل سختی ها و مشقات فراوان از آن جنگل هولناک ، به سلامت عبور کند و خود را به منطقه لارکانه و سپس به شهداد پور برساند ، خدایارخان وقتی شنید نادر توانسته از راه جنگل به نزدیکی او در گُجَرات برسد دانست با چه اعجوبه ای روبروست ، این بود که شبانه از گجرات گریخت و به عمرکوت رفت
 
 
نادر پس از آگاهی فرار خدایارخان ، بسیار خشمگین شد و به سپاه خسته خود دو روز استراحت داد و روز سوم بسوی عمرکوت به راه افتاد ، فاصله عمرکوت با گجرات سی فرسنگ (صد و هشتاد کیلومتر) بود ، خدایار خان وقتی به عمرکوت رسید چون پنداشت نادر او را رها کرده ، با خیال آسوده شروع به تجدید قوا و برنامه ریزی برای آینده گردید

بدستور نادر ، سواران ایرانی ، فاصله یکصد و هشتاد کیلومتری گجرات تا عمرکوت را با راهپیمائی سریع و بدون حتی یک لحظه استراحت و ایستادن در مسیر ، پیمود و به عمر کوت رسید (همانطور که در شماره های پیشین بعرض خوانندگان ارجمند رسید ، راهپیمائی سریع نادر به این ترتیب بود که خواب و خوراک و حتی قضای حاجت - دفع ادرار - سواران بر روی اسب انجام می شد و هر سوار یک یا دو اسب یدک برای تعویض اسب خود بهمراه داشت تا اسب از پای در نیاید)
 
نادر که بدون یک لحظه استراحت و توقف به عمرکوت رسیده بود بلافاصله سواران خود را به چهار بخش تقسیم و دژ عمرکوت را به محاصره درآورد
 
 
زمانی که به خدایارخان خبر آمدن نادر را دادند خود را باخت و نزدیک بود از تعجب ، کالبُد تُهی کند و نمی دانست با این اعجوبه چکار کند (کالبد کلمه ای است فارسی به معنای پیکر ، جسم)  
 
 
هنوز دستور حمله از سوی نادر داده نشده بود که پرچم های سفید تسلیم از باروهای دژ آویزان و نمایان شد و خدایار خان و چند تن از همراهانش دل به مرگ‌ نهاده و بسوی اردوی نادر به راه افتادند
 
 
خدایارخان ، گذشته از اینکه فرماندار ایالت سند بود ، فردی مقید به مذهب بود و مردم او را به راستی و صداقت می شناختند ، آتش خشم نادر با دیدن چهره آرام و روحانی و محاسن (ریش) سفید خدایارخان ، فروکش کرد و از او پرسید ، آیا گریختن تو از این سوراخ به آن سوراخ ، سودی برایت داشت ، تو که آنقدر جسارت داشتی که علیه ما شورش کنی چرا بدون اینکه مردانه بجنگی خود را تسلیم کردی
 
 
خدایار خان گفت ، من مرد ترسوئی نیستم ولی وقتی خود را با مرد با اراده و شجاعی روبرو دیدم که صد و سی فرسنگ (تقریبا هشتصد کیلومتر) راهِ رفته را در این مدت کوتاه بازگردد مطمئن شدم حریف شما نیستم و خون جوانان بیگناه ، بخاطر نادانی من به هدر خواهد رفت ، حالا هم من اسیر شما و تسلیم خواست خداوند هستم ، همان خدائی که تو را پیروز و مرا اسیر تو کرد
 
 
نادر گفت ، اگر اینک فرمان دهم سر از بدنت جدا شود ، چه میگوئی ، خدایارخان گفت ، هر دوی ما بندگان خدائیم و من با خشنودی کامل ، تسلیم امر خدا هستم ، مگر شعر سعدی شیرین سخن را نشنیده ای که میگوید
 
 
گر نیک و بد رِسَد زِ خلق ، مَرَنج
که نه راحت رِسَد زِ خلق ، نه رنج
 
از خدا بین ، خلاف دشمن و دوست
که دل هر دو ، در تصرف اوست
 
 
نادر که از صراحت لهجه و ایمان خدایارخان در شگفت شده بود گفت ، اگر اکنون تو را ببخشم چه می گوئی ، خدایارخان بدون اینکه تغییری در چهره و گفتارش پدید آید گفت ، این را هم از خدا می دانم ولی بزرگواری شما را نیز سپاسگزار خواهم بود
 
 
گفتار و رفتار ساده ، توام با آرامش خدایارخان ، نادر خشمگین را دگرگون کرد طوری که یکبار دیگر تصمیمی غیر منتظره گرفت و گفت ، خدایار خان ، قبل از اینکه تو را ببینم تصمیمات سختی برایت در نظر داشتم ولی رفتار و منش تو مرا منقلب (دگرگون) کرد ، هم اکنون نه تنها تو را بخشیدم بلکه مجددا تو را بعنوان فرماندار ایالت سند برمی گزینم تا از سوی ما ، این استان را که بتازگی به ایران پیوسته را اداره کنی و تو را به لقب شاهقلی (غلام شاه ، درجه و منصبی مهم و والا در قدیم ، مانند تیمسار و سردار در حال حاضر) مفتخر می کنم ، خدایارخان که اینگونه دید در مقابل جوانمردی نادر به زانو درآمد و قول داد که به اعتماد شاه ایران خیانت نکند و با مردم ایرانی و هندی سند با عدالت رفتار کند
 
 
نادر مجددا بسوی ایران حرکت کرد و مجددا پس از نهصد کیلومتر راهپیمائی و عبور از پیشاور و کابل و غزنین ، وارد شهر هرات (در افغانستان امروزی) شد و با نشستن بر تخت طاووس و تاجگذاری ، بارِ عام (حضور بزرگان و سرداران و شاهزادگان ایالت های مختلف برای عرض تبریک) داد و به شکرانه این پیروزی بزرگ ، مالیات سه سال تمام مردم ایران را ، به آنان بخشید
 
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۵
 
با ورود نادر به هرات و نشستن بر تخت طاووس ، رویداد بزرگ حمله نادر به هند و مسائل ریز و درشت آن پایان گرفت ، نادر پس از صدور فرامین مختلف به فرمانداران بسوی مشهد که تحت فرماندهی رضاقلی میرزا بود حرکت کرد
 
در طول مسیر ، اخبار ناخوشایندی از نحوه حکمرانی رضاقلی میرزا به نادر می رسید که از جمله آنها دستور قتل شاه تهماسب دوم و دو پسر خُردسالش که توسط محمدحسین خان قاجار به انجام رسیده بود (پدر بزرگ یا عموی آغا محمدخان قاجار - تردید از نگارنده است) و برکناری استانداران شهرهای مختلف ایران که مورد اعتماد نادر بودند
 
 
پس از حرکت نادر از هرات بسوی مشهد ، رضا قلی میرزا با گارد پانزده هزار نفره خود که به تازگی تشکیل داده بود در منطقه ای بنام کاراتپه به پیشواز پدرش آمد ، نادر که ذاتا مرد جنگ و سیاست بود جانب احتیاط را از دست نداد و به تمام سپاهیان خود به بهانه بازدید و بازرسی ، فرمان آماده باش جنگی داد ، رضا قلی میرزا وقتی به اردوی نادر رسید خود را با یکصد هزار سپاهی که در حال آماده باش کامل بودند روبرو دید ، البته رضا قلی قصد کودتا و حمله به پدرش را نداشت ولی نادر مرد جنگ بود و همیشه بدترین حالت ها را در نظر داشت و برای بدترین اتفاقات و حوادث احتمالی آماده بود
 
 
رضا قلی پس از رسیدن به پدرش از اسب به زیر آمد و در مقابل نادر به زانو درآمد و ادای احترام کرد ، نادر هم که رضاقلی را بسیار دوست داشت او را در آغوش کشید ، گارد ویژه رضاقلی با لباس های گرانبها و پر زرق و برق از روبروی نادر گذشتند ، نادر به رضاقلی گفت
 
 
با این پوشش های فاخر و ملیله دوزی شده و تجملی ، من مطمئنم از این افراد هیچ آبی برای تو گرم نخواهد شد و اینگونه افراد ، هیچ خاصیتی برای مُلک و ملت نخواهند داشت ، نادر بلافاصله دستور داد گارد ویژه پسرش منحل و به سردار جلایر فرمان داد با ادغام آنان در سپاهیانی که از هند بازگشته بودند فنون جنگ را به آنان بیاموزد ، رضا قلی بسیار برافروخته و ناراحت شد ولی نتوانست در مقابل پدرش ، مخالفتی از خود بروز دهد ، نادر ادامه داد
 
 
پسرم ، تو پیش از اینکه یک شاه باشی پسر یک سرباز هستی ، لباس های مرا ببین ، آیا هرگز شنیده ای که من در جائی امن پناه بگیرم و سربازان خود را پیش بیندازم ، وقتی سرباز می بیند هیولای مرگ علاوه بر سر او ، بر سر من نیز بالهای خود را گشوده ، فرمانهای مرا از جان و دل می پذیرد و از مرگ هراسی به دل راه نمیدهد و دمار از روزگار دشمن در می آوَرَد
 
 
حال تو بجای اینکه در رفاه و آسایش مردم بکوشی یک گارد پانزده هزار نفره پر زرق و برق و بیکاره برای خود ساخته ای و هزینه آن را به مردم تحمیل نموده و خیال کردی اینکار سبب بزرگی و عظمت می شود ، سربازی که سرتا پایش مدال و یراق و ملیله و نشان و نوارهای رنگین ، پر کرده باشد آن سرباز جنگی دلاوری نیست که هیبت اش ، پشت دشمن را به لرزه بیندازد
 
 
نادر سپس رضاقلی را در خصوص قتل شاه تهماسب دوم و دو پسر خردسالش بشدت سرزنش کرد و از حال همسرش رضیه بیگم *(خواهر شاه تهماسب)* و فاطمه بیگم *(خواهر کوچکتر شاه تهماسب و همسر رضاقلی میرزا)* پرسید ، عرق سردی بر پیشانی رضا قلی میرزا نشست و با سرافکندگی گفت ، آنها پس از کشته شدن برادرشان و پسرانش (شاه تهماسب و دو فرزندش) علیرغم آنکه نگهبانان مراقب آنها بودند با خوردن زهر خودکشی کردند ، نادر بسیار خشمگین و پریشان خاطر شد ولی خشم خود را فرو بُرد و به پسرش گفت که او را تنها بگذارَد
 
 
فردای آن روز جلسه ای با حضور نادر و بزرگان لشگر و رضاقلی میرزا و نصراله میرزا (پسر کوچکتر نادر) برگزار گردید ، نادر شروع به صحبت کرد و گفت
 
 
زمانی که من در هند بودم رضاقلی که جانشین من بود به تحریک و اغفال چند احمق خونخوار و بیکاره و چاپلوس ، مرتکب اعمال ناشایستی شده و لکه ننگی بر دامان ما گذارده که آیندگان آنرا از چشم ما خواهند دید ، کشتن این سه تن مرا به سختی تکان داد و به سختی متاثر و اندوهگین ساخت ، اکنون من رضاقلی را گناهکار می دانم و او را از ولایتعهدی برکنار و پسر کوچکترم نصراله میرزا را که مانند یک سرباز در هندوستان در کنار من جنگید را بعنوان جانشین و ولیعهد ایران معرفی میکنم

رضا قلی میرزا که تا دقایقی پیش ، شَبَح مرگ را در برابر خود می دید نفس راحتی کشید و نزد پدر به زانو در آمد و گفت ، از اینکه به موحب جوانی و ناپختگی ، باعث اندوه و کدورت پدر تاجدار خود شده ام پوزش می طلبم ، ولی کماکان با افتخار همانند یک سرباز ساده ، در رکاب پدر ارجمندم خدمت خواهم کرد و امیدوارم خدمتم مورد قبول قبله عالم شده و خطاهای گذشته جبران شود ، رضاقلی سپس نزد برادرش نصراله میرزا رفت و ضمن تبریک ، مراتب اطاعت و جان نثاری خود را اعلام داشت
 
نادر پس از صدور فرمان ولایتعهدی نصراله میرزا ، بهمراه رضا قلی میرزا و نوه بسیار زیبایش بنام شاهرخ ، به قصد سرکوبی یاغیان تاتار و ازبک ، بسوی بخارا (شهری در ازبکستان امروزی) حرکت کرد
 
 
*شاهرخ پسر رضا قلی میرزا و نوه دختری شاه سلطان حسین صفوی و خواهر شاه تهماسب بود ، پس از نادر ، برادر زاده اش بنام عادلشاه بر تخت سلطنت ایران تکیه زد و جانشین نادر شد ، بدستور عادلشاه ، تمامی فرزندان و بازماندگان نادر به قتل رسیدند ولی شاهرخ که در زیبائی چهره ، یگانه عصر و زبانزد خاص و عام بود و دختر عادلشاه نیز دیوانه وار عاشق او بود و تهدید به خودکشی کرده بود از این قتل عام سنگدلانه ، جان سالم بدر برد و پس از دو سال حکومت عادلشاه و سه سال حکومت برادرش بنام ابراهیم خان ، به پادشاهی ایران رسید ، پس از روی کار آمدن کریم خان زند و پادشاهی وی ، شاهرخ کماکان در خراسان حکومت کرد و تا آخر حکومت کریم خان زند و جانشینان وی در خراسان حکمرانی کرد ، کریم خان زند ، که یکی از سرداران نادر بشمار می آمد ، بعلت علاقه زیادی که به نادر داشت تا آخر عمر خود به خراسان حمله نکرد و حکومت شاهرخ را بر خراسان به رسمیت شناخت و با او با احترام رفتار کرد*
 
 
*شاهرخ شاه ، علاوه بر زیبائی  صورت ، سیرتی (منش و مرام) نیکو داشت و با عدالت بر مردم حکمرانی کرد ، همسرش نیز بنام گوهرشاد خاتون نیز از زنان یگانه عصر خود بود و مسجد گوهر شاد در مشهد بدست وی پایه ریزی و ساخته شد ، در اواخر عمر شاهرخ ، پس از پیروزی سلسله قاجاریه بر لطفعلی خان زند ، آغا محمد خان قاجار ، به طمع جواهرات و ثروت نادری ، شاهرخ بی نوا را آنقدر شکنجه کرد که پیرمرد بی نوا در زیر شکنجه های طاقت فرسا جان سپرد ، در تاریخ آمده بدستور آغا محمد خان قاجار ، برای گرفتن اعتراف و نشان دادن محل جواهرات نادری ، در دهان و چشمان شاهرخ ، سرب گداخته می ریختند و او را با سنگدلی و ناجوانمردانه به قتل رساندند*
 
 
به نزد نادر و حرکت او به سوی شهر بخارا بازمی گردیم ، ابوالفیض خان حاکم بخارا ، بسرعت برای همپیمانان ازبک و ترکمن خود نامه ای نوشت و درخواست کمک کرد ، ترکمن ها و ازبک ها بسرعت به یاری ابوالفیض خان شتافتند و با لشگری گران ، در مقابل نادر به صف آرائی پرداختند
 
جنگی سخت و نفس گیر درگرفت ، سپاهیان ایران که دارای توپخانه ای قوی و مجهز به تفنگ بودند موفق شدند در همان روز اول تکلیف جنگ را یکسره و شکست سختی را به ابوالفیض خان تحمیل کردند
 
 
ابوالفیض خان که انتظار چنین شکستی را نداشت ناچار به تسلیم شد و کلید شهر بخارا را تقدیم نادر کرد و برای نشان دادن حسن نیت خود ، دو دختر زیبای خود را به ازدواج نادر و علیقلی خان (برادر زاده نادر) درآورد ، نام همسر جدید نادر ، منیژه بود
 
 
در پی این ازدواج ، ابوالفیض خان ، نادر را به کاخ خود دعوت کرد ،  مردم فارسی زبان بخارا که خود را ایرانی می دانستند با بستن طاق نصرت های بزرگ و تشریفات چشمگیر ، به استقبال نادر آمدند و زن و مرد و کوچک و بزرگ به شادمانی پرداختند ، نادر نیز به جهت رفاه حال مردم ایرانی الاصل بخارا ، از ابوالفیض خان غرامت جنگی نگرفت و به افتخار مردم ایرانی بخارا ، خسارت جنگ را به ابوالفیض خان بخشید
 
 
نادر و ابوالفیض خان متفقا دو نفر را بعنوان پیک برگزیده و به سوی ایلبارس خان ، حاکم خیوه (شمالی ترین شهر ازبکستان امروزی و نزدیک قرقیزستان و قزاقستان امروزی) فرستاد ، ایلبارس خان که در عین جنگاوری ، حاکمی سنگدل و خونریز بود دستور داد هر دو فرستاده را سر بریدند ، با رسیدن این خبر به بخارا ، نادر مانند کوه آتشفشانی که ناگهان به غرش درآید ،‌ بدون درنگ ، بسوی خیوه براه افتاد
 
 
ایلبارس خان موفق شد تمام مردان جنگی تیره های ترکمن ، ازبک ، تکه ، یموت ، که از جنگجویان سرسخت و خطرناک بودند را تحت فرماندهی خود درآوَرَده و سپاهی عظیم برای رویاروئی با نادر مهیا کند
 
 
نادر مانند همیشه با احتیاط فراوان پیش می راند ، او بخوبی از هنرهای رزمی و چابکی ازبکان و ترکمن ها و قدرت فراوان اسب های اصیل آنان ، آگاهی کامل داشت و در جلسه ای که با سرداران خود برپا کرد به آنان گوشزد کرد که چنانچه از این قوم شکست بخوریم ، تا مشهد بدنبال ما خواهند آمد

نمایندگان پس از بازگشت نزد ایلبارس خان به او گفتند خود را تسلیم کن و ما را از این مخمصه نجات بده ، ایلبارس خان پیشنهاد سرداران خود را نپذیرفت و گفت من شبانه از دژ می گریزم و روز بعد همگی شما با خیال آسوده تسلیم شوید
 
 
شب فرا رسید و ایلبارس خان بهمراه سی نفر فدائی خود ، سم اسبان خویش را نمد پیچ کردند و مخفیانه و بدون هیچ صدائی از راه مخفی دژ خارج و راه فرار پیش گرفتند غافل از اینکه نادر ، حساب همه چیز را کرده بود و به نگهبانان سپاه خود ، دستور آماده باش همه جانبه داده بود و ایلبارس خان و افرادش همگی در تله نادر افتادند
 
 
بامداد روز بعد نادر بهمراه اسیران خود به دژ خانقاه که اینک تسلیم وی شده بود رفت و دوست و دشمن را در میدان دژ جمع کرد و گفت
 

من در طول زندگی ام ، سرکشان و یاغیان زیادی را به زانو درآوردم و بیشتر آنان را بخشیده ام ولی در میان آنان ، هیچکس را به نامردی و پستی ایلبارس خان خائن ندیده ام ، دست این مرد فرومایه به خون بسیاری از مردم این نواحی و هموطنان من آغشته است و اینک من او را مانند یک سگ می کشم
 
 
بدستور نادر ، همه سی نفر همراهان ایلبارس خان ، در جلوی چشمان وحشت زده وی توسط دژخیم (جلاد) سر بریده شد و بی رحم ترین دژخیم ها بسوی ایلبارس خان رفت و با دشنه ای تیز ، هر دو دست ایلبارس خان را از مچ قطع کرد و پیش پای او انداخت ، سپس دستهای وی از آرنج و پس از آن از بازو قطع شد ، ایلبارس خان شروع به دادن دشنام (فحش های رکیک) به نادر کرد که ناگهان دژخیم چوبی در درون دهان وی فرو برد و زبانش را بیرون کشید و برید و جلوی پایش انداخت ، گوش و بینی و لبهای ایلبارس خان نیز با فاصله بریده شد و بدنبال آن سر از بدن وی جدا و به پای نادر انداخته شد
 
 
وحشتی عظیم در دل ساکنان دژ و مدافعان پدید آمده بود ، نادر رو به آنان کرد و گفت ، هیچ گناهی بر شما نیست و همگی آزادید ، حاضرین در دژ ، نفسی به راحتی کشیدند و به خانه و کاشانه های خود بازگشتند
 
 
در این هنگام ابوالخیرخان حاکم قزاقستان که از دامنه های کوههای اورال برای یاری و پشتیبانی ایلبارس خان آمده و به نزدیکی خیوه رسیده بود پس از آگاهی از کشته شدن ایلبارس خان ، فرار را بر قرار ترجیح داد ولی پیکی به نزد نادر فرستاد و با اظهار بندگی و تعهد به دادن مالیات به دولت ایران خود را رهانید (بخوانید باج و خراج)
 
 
 @romankadehRose
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۶
 
 
نادر پس از سامان دادن کشورهای آسیای میانه ، پیروزمندانه به مشهد بازگشت ، در راه بازگشت به مشهد جاسوسان وی به اطلاع رسانیدند اموال بسیاری ازخزانه بسرقت رفته ، نادر برافروخته شد و پس از رسیدن به مشهد دستور داد مستوفیان (حسابداران) ، موشکافانه به حساب های خزانه ملی رسیدگی کنند که پس از بررسی دقیق متوجه شد پنج‌ نفر از مسئولان رده بالای حکومتی با حساب سازی و تبانی با یکدیگر ، مقادیر زیادی از اموال دولتی را از بیت المال بسرقت برده اند ، بدستور نادر ، جارچیان مردم را دعوت کردند که در میدان جلوی حرم رضوی اجتماع نمایند ، جمع کثیری ازمردم در میدان حاضر شدند ، بدستور نادر ، کوره ای از آتش آماده کردند و سکه های طلا را در کوره ذوب کرده و طلاهای گداخته شده را در دهان و چشمان گنهکاران ریختند ، در اعلامیه ای که پس از مجازات دزدان بیت المال ، توسط جارچیان خوانده شد آمده بود بدستور حضرت ظل اللهی ، نادر شاه افشار ، چشمان طمع تبهکارانی که به خزانه مردم خیانت کنند اینچنین با زر و سیم (طلا و نقره) ، برای همیشه بسته خواهد شد
 
*احتمالا واژه و ضرب المثل نقره داغ ، از اینگونه مجازات ها سرچشمه گرفته باشد*

نادر پس از مدت کوتاهی به انتقام خون برادرش (هنگامیکه نادر در هندوستان بود ابراهیم خان در جنگ ، بدست لزگی ها کشته شده بود) و به قصد سرکوبی مجدد لزگی ها که اینک با تحریک روس ها دست به شورش زده بودند بهمراه پسرش رضاقلی میرزا و علیقلی خان ، پسر برادرش بسوی قفقاز حرکت کرد ، در مسیر راه ، در کنار دژی بنام اولاد در مازندران ، جنگلی انبوه وجود داشت که نادر و سپاهیانش می باید از آن عبور کنند ، نادر هنوز چند صد متری بداخل جنگل نرفته بود که ناگهان صدای شلیک گلوله ای برخاست ، گلوله از میان بازو و بدن نادر گذشت و با ایجاد جراحت در بازوی راست ، شست دست چپ نادر را که افسار اسب را بدست داشت را قطع کرد و با اصابت به جمجمه اسب ، مغز حیوان را متلاشی کرد ، نادر بسرعت خود را از اسب به زیر انداخت و پناه گرفت تا آماج شلیک های احتمالی بعدی نشود
 
 
محافظان نادر بیدرنگ نادر را در میان گرفتند و گارد شاهی نیز برای دستگیری ضارب ، در جنگل پراکنده شد ولی هر چه گشتند اثری از تیرانداز نیافتند ، پس از یک درهم ریختگی چند ساعته و بستن زخم های نادر ، سپاهیان مجددا آرایش خود را بازیافته ، بسوی قفقاز حرکت کردند ، در طول مسیر ، اندیشه های گوناگونی نادر را بشدت آزرده خاطر می کرد و نسبت به همه ، حتی پسرش رضاقلی میرزا مشکوک شده بود
 
 
این بدگمانی هنگامی به اوج خود رسید که شب هنگام ، نادر در داخل چادر خود نامه ای یافت که با دست چپ نوشته شده و در آن یاد آور شده بود ، *پسرت رضاقلی میرزا ، ترتیب دهنده این سوء قصد بوده است* ، نادر همه نگهبانان را شخصا بازجوئی کرد تا آورنده نامه را پیدا کند ولی موفقیتی حاصل نشد (بعدها پس از نادر ، هنگامیکه علیقلی میرزا به سلطنت رسید به نزدیکان خود گفته بود آن نامه را من نوشتم تا نادر را به رضاقلی بدبین و روزگارش را تلخ کنم)
 
 
زخم های نادر کم کم رو به بهبود می رفت ولی سوءظن و بدگمانی وی نسبت به اطرافیانش ، زخمی بود که روز به روز بزرگتر و چرکین تر و عمیق تر می شد ، نادر در افکار خود ، به سرگذشت پادشاهان قبل از خود می اندیشید ، شاه تهماسب اول چند پسر خود را کشت ، شاه سلیمان صفوی (پدر شاه سلطان حسین) نیز پسر بزرگ خود را کشت ، شاه عباس بزرگ ، چهار تن از پسران خود را ، یا کشت یا کور کرد
 
 
اطرافیان نادر با تعجب می دیدند چهره فرمانده دلاورشان روز به روز درهم تر و ابروانش گره خورده تر و رفتارش تندتر و خشم آگین تر شده ، کمتر کسی جرات می کرد با نادر روبرو شود ، همگان سعی می کردند تا می توانند از وی دور باشند و به بهانه های مختلف از رفتن به نزد او خودداری می کردند ، زندگی برای نادر تلخ شده بود و به سایه خودش هم بدگمان بود ، شب ها خوابش نمی برد و به باده (مشروبات الکلی) پناه برده بود
 
 
سپاه ایران بهمراه نادر به ری (تهران) رسید و از آنجا به قزوین و در نهایت به قفقاز رسید ، سردار عبدالغنی خان و سردار فتحعلی خان و گالوشکین ، نماینده  به پیشواز نادر آمدند و گزارش سرکوبی شورشیان قفقاز را به نادر دادند ، با شنیدن پیروزی های سپاه ایران تا دو سه روز از عکس العمل های تند نادر کاست ولی پس از چند روز دوباره دیو سوء ظن و بدگمانی در وجودش رخنه کرد و همان نادر چند روز پیش گردید
 
 
گالوشکین که در برخوردهای چند سال پیش با نادر شیفته اخلاق نادر بود این بار با مردی روبرو شده بود که دارای تندخوئی تحمل ناپذیری بود ، وی در نامه ای که برای ملکه روسیه فرستاد اینگونه نوشت
 
*نادر همانند بخت النصر (پادشاه خونخوار آشور وبابِل و ابر قدرت زمان ، که سلسله وی توسط کوروش ، پادشاه هخامنشی سرنگون شد) ، سرمست از پیروزیهائی است که در ازبکستان و ترکمنستان و قزاقستان بدست آورده ، او به من گفت ، من با یک پا هند را فتح کردم و تردید ندارم اگر با دو پا حرکت کنم ، دنیا را فتح خواهم کرد ، او با اینکه با امپراتوری عثمانی که دشمن ماست سرِ ناسازگاری دارد اما به کشور ما هم (روسیه) نظر خوبی ندارد و می گوید همه بیگانگان ، سر و ته ، یک کرباسند*
 
 
*هیچ اطمینانی به این کوه آتشفشان نیست ، چه بسا یک روز هم بر سرِ ما آتش ببارد ، ضمنا او بسیار تندخو و کم حوصله شده و اطرافیانش از رفتن به نزد او بشدت واهمه و ترس دارند و همگان می دانند در صورت نزدیک شدن به او ، جانشان در کف دستشان است*

نادر پس از توقف کوتاهی در قفقاز (شامل کشورهای آذربایجان ، ارمنستان ، گرجستان کنونی که هزاران سال بخش جدائی ناپذیر ایران بوده) ، بسوی شمالی ترین بخش قفقاز یعنی داغستان لشگر کشید (داغستان در حاضر حاضر تحت سلطه روسهاست) ، آتش کینه نادر از مرگ برادر ، هنوز در دلش زبانه می کشید ، وی هنگامیکه به داغستان رسید از سرداران خود خواست او را به میدان جنگی که برادرش در آنجا کشته شده بود ببرند ، نادر پس از رسیدن به آنجا در اقدامی بی سابقه دستور داد شماری از لزگیان را که در جنگل های آن نواحی سکونت داشتند را دستگیر ، و همه را گردن بزنند ، سرداران نادر و حتی دشمنان نادر ، همگی در شگفت و بهت و حیرت فرو رفته بودند که چگونه می شود مردی که با جوانمردی و بزرگواری ، هر دشمنی را پس از شکست و تسلیم می بخشید اکنون با گروهی از لزگیان بیگناه ، که هیچ نقشی در کشتن برادرش نداشتند اینگونه رفتار می کند
 
 
طبیب مخصوص نادر مردی هندی بنام علوی بود ، او با دیدن چنین وضعی به بهانه رفتن به حج ، از نادر اجازه خروج گرفت و دیگر به ایران بازنگشت
 
در این گیر و دار به نادر خبر دادند دسته ای از قبایل قراچه داغی در داغستان ، در بخش جنگلی آن منطقه به نیروهای دولتی ایران شبیخون زده و مقادیر زیادی از ساز و برگ سپاه ایران را به یغما و تاراج برده اند ، نادر که از لحاظ روحی در حال نزدیک شدن به مرز جنون بود دستور داد تمامی نگهبانان آن منطقه که به زَعم و تصور او در انجام وظیفه کوتاهی کرده بودند مجازات و اعدام شوند ، سپس در جلسه ای که با فرماندهان خود برگزار کرد سوگند خورد تا همه یاغیان و سرکشان داغستانی را سر به نیست نکند خاک قفقاز و داغستان را ترک نخواهد کرد ، سرداران نادر با افسوس تمام مشاهده می کردند وضعیت روحی فرمانده دلاورشان تحمل ناپذیر شده و به ببری زخمی و خطرناک و غیر قابل پیش بینی مبدل شده است ، هیچکس حتی جرات ارائه هیچ پیشنهاد و راهکاری به وی را نداشت
 
 
روز بعد نادر در آن سرمای طاقت فرسا و جانسوز منطقه ، دستور پیشروی صادر کرد ، در این اثناء باران سیل آسا و پس از آن بوران برف ، پیشروی نیروهای ایران را مختل کرد طوریکه سپاه ایران حتی نتوانست یک کیلومتر هم پیشروی نماید ، نادر بناچار به دربند بازگشت و از روس ها که در دریای خزر دارای ناوگان کشتیرانی تجاری مجهزی بودند درخواست اجاره کشتی نمود تا از طریق دریا به داغستان  بتازد
 
 
نماینده روس ها بنام گالوشکین مجددا نزد نادر آمد و گفت ، *ملکه الیزابت پترونا* بهترین سلامها را فرستاده و انتظار دارد دو کشور در کنار هم با صلح و دوستی زندگی کنند ، نادر مجددا درخواست خود را با گالوشکین در میان نهاد ، گالوشگین در ظاهر زیرکانه اطاعت کرد و نامه ای به امپراتریس روس فرستاد و نوشت
 
 
*تحویل کشتی به نادر اصلا به صلاح نیست ، زیرا چه بسا او ، آن ها را پس ندهد و با همین کشتی ها اقدام به سازمان دادن یک نیروی دریائی قوی در دریای مازندران نماید (در آن روزها قسمت اعظم دریاچه پهناور خزر از شرق و جنوب و غرب کاملا در اختیار ایران بود) ، به نظر من ، باید با این مرد قدرتمند که دارای اعتماد به نفسی بی مانند است با احتیاط کامل و هوشیاری رفتار نمائیم*
 
 
توقف نادر در داغستان ، تا پایان زمستان به درازا انجامید ، تاخیر در گوشمالی قراچه داغی ها و ندادن کشتی از سوی روس ها و کمبود آذوقه سپاه و علوفه اسبان و از همه بدتر ، پیدا نشدن سرنخ توطئه قتل خودش و سوء ظن کشنده و نفس گیر به عزیزترین پسرش که در خلق و خو و ورزیدگی اندام و دلاوری ، دست کمی از خود او نداشت ، همه و همه دست بدست هم داده بود و روزگار سختی را برای او رقم زده بود و از لحاظ روحی در وضعیتی بحرانی قرار داشت
 
 
فصل بهار فرا رسید ، نادر با تحمل دشواریهای فراوان و گذر از باتلاقها و رودهای خروشان و کوههای سر به فلک کشیده و دره های عمیق ، خود را به منطقه نبرد رسانید و در سه حمله پی در پی به شورشیان تاخت ، لزگی ها که از کشتار یکصد نفر از هموطنان خود بدست نادر خشمگین بودند با وجود تلفات سنگین باز هم دلیرانه مقاومت
می کردند ، در
 
سومین مرحله نبرد ، لزگی ها که از شکست خود مطمئن شده بودند جلسه ای ترتیب دادند و قرار گذاشتند یک گروه دویست نفره از بهترین سوار کاران لزگی که در یکه سواری و شمشیر زنی ، مثل و مانندی نداشتند و مردانی فدائی و از جان گذشته بودند به هر نحوی که شده خود را به نادر برسانند و او را از پای درآورند ، هر دویست نفر با یکدیگر پیمان خون بستند که در هر شرایطی ، میدان را تا کشتن نادر خالی نکنند

فردای آن روز ، واپسین روز جنگ آغاز شد ، از این سو نادر که با خشم و نفرت سختی جنگ را با لزگیان آغاز کرده بود برای اینکه هر چه زودتر کار آنها را یکسره کند در پیشاپیش سپاه مانند پلنگی نیرومند به این سو و آن سو می تاخت و لزگیان را مانند برگ خزان از صدر زین اسبهایشان ، به زیر می افکند و راه را برای نیروهای پشت سرش می گشود ، فرمانده لزگیان منتظر موقعیت مناسبی بود تا نادر را در دامی که برای او آماده کرده بود بیندازد ، لذا در ظاهر به عده ای از افراد خود دستور عقب نشینی داد ، نادر بدون اینکه به عواقب تعقیب خود بیندیشد بی محابا به دنبال فراریان تاخت ، در این زمان دویست سرباز از جان گذشته و کینه توز لزگی ناگهان از کمینگاههای خود بیرون آمدند و با شمشیرهای برهنه ، بسوی نادر تاخته و اسب او را رَم دادند و با شلیک گلوله ای به شکم اسب وی، حیوان را به زمین غلطاندند
 
 
نادر با چابکی شگفت آوری در یک لحظه خود را از اسب جدا و با اینکه دست چپش شست نداشت با هر دو دست با تبرزین و شمشیر دست به دفاع از خود زد ، او در آن لحظات نفس گیر تنها کاری که می کرد آن بود که با ضربات تبرزین و شمشیر ، پاهای اسبان لزگیان را قطع می کرد که نتیجه این کار ، آن بود که می توانست سوارانی را که موفق می شدند به وی نزدیک شوند را از اسب سرنگون و با ضربت تبرزین و شمشیر ، آنها را از پای در آوَرَد ، غلطیدن اسبها و سواران بر روی زمین و در نزدیکی نادر باعث می شد که سواران پشت سر نتوانند به او نزدیک شوند ، این محاصره سخت و مرگ آفرین چند دقیقه ای بطول انجامید تا اینکه همراهان نادر سر رسیدند و توانستند او را از یک مرگ حتمی و صد در صدی برهانند ، نادر در حالیکه با مرگ فاصله ای نداشت و چند جای بدنش دچار خونریزی شده بود توسط یکی از سرداران وفادارش از آن مهلکه ای عظیم نجات یافت و جان به در برد ، جنگ تا پایان روز ادامه یافت و تلفات سنگینی به لزگیان وارد شد و باقیمانده آنان به کوهها و بیغوله های اطراف پناهنده شده و گریختند
 
 
نادر که از چند نقطه از بدنش دچار خونریزی شده بود به چادر فرماندهی رفت و تحت درمان قرار گرفت ، شب هنگام نیز بر اثر خونریزی و عفونتِ زخم های ریز و درشتی که بر او وارد شده بود تب شدیدی سراسر وجودش را فرا گرفت که موجب نگرانی اطرافیانش گردید
 
 
دو روز گذشت تا نادر توانست مجددا بر روی پاهای خود راه برود و بدون اینکه ذره ای نشان از ببماری و یا ضعف در وجودش نمایان شود به سرکشی از اردو پرداخت ، در این اثناء به نادر خبر رسید فردی که در جنگل های مازندران به وی تیراندازی کرده در شهر هرات به چنگ جاسوسان افتاده ، نام ضارب ، آقا میرزا نیک قدم بود که در مدتی که رضاقلی میرزا بعنوان ولیعهد ایران در مشهد حکومت می کرد در دربار وی رفت و آمد داشته ، این خبر قلب نادر را در سینه اش به تپش در آورده ، روانش را آشفته و مُشَوَش کرده و تمرکزش را بهم زده بود
 
 
بدستور نادر ، دویست نفر از سواران کارآمد مامور شدند که به هرات (شهری در افغانستان امروزی) رفته و ضارب را بدون اینکه اجازه دهند با کسی سخن بگوید به اردوی وی در قفقاز بیاورند
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۷
 
 
در قسمت های قبل گفتیم که نادر به لحاظ روحی در وضعیتی بحرانی قرار داشت ، در این وانفسا به نادر خبر رسید در شمال خراسان ، ازبکان مجددا به فرماندهی شخصی بنام نورعلی خان سر به شورش برداشته اند
 
 
و در جنوب نیز امام مسقط (پایتخت فعلی عمان) با دسیسه چینی و پشتیبانی انگلیسی ها و هلندی ها ، شبانه به بندرعباس نزدیک شده و نگهبانان کشتی ها را کشته و سپس پانزده کشتی متعلق به ایران را آتش زده و گریخته اند و ملوانان و ناخدایان ، با همه کوشش و جدیتی که بخرج داده اند نتوانسته اند آتش را خاموش و از غرق شدن کشتی ها جلوگیری نمایند 
 
 
در گزارش استاندار فارس آمده بود سلطان بن مرشد که با کودتا علیه امام قبلی مسقط سیف ابن سلطان که به ایران وفادار بود و زندانی کردن وی ، زمام امور را بدست گرفته و اعلام کرده از این پس ، تابع دولت ایران نیست و اضافه نموده منبعد نیز در فکر ساخت و خرید کشتی های جدید نباشید زیرا بلافاصله مانند کشتی های قبلی از میان برده خواهد شد (البته با مشورت و دستور غیر مستقیم و دسیسه های پنهانی و پشتیبانی انگلیسی ها و هلندیها و اسپانیائی ها)
 
 
نادر از این گستاخی برآشفته شد و بیدرنگ پیکی به دربار هند نزد نظام الملک (وزیر ایرانی محمد شاه گورکانی ، پادشاه هند) فرستاد و درخواست بیست کشتی جدید کرد ، نظام الملک که علاقه زیادی به نادر داشت با شتابی ستایش برانگیز ، بیست کشتی را آماده و بسرعت به بندرعباس فرستاد ، نادر بلافاصله به یکی از سردارانش بنام کلب علی خان دستور داد سریعا عازم خطه جنوب و مسقط شده و پوزه سلطان بن مرشد را بخاک بمالد
 
 
امام مسقط که به پندار خود ، ایران را از داشتن همه نیروی دریائی خود محروم کرده بود ، سرمست از باده پیروزی و با اطمینان از اینکه انگلیسی ها و هلندی ها ، هرگز به ایران کشتی نخواهند داد شروع به بد رفتاری و اخراج ایرانیان از مسقط و بحرین نمود و با دادن پایگاه ، و همکاری با دزدان دریائی به حکومت خود ادامه داد
 
 
*همانطور که در شماره های پیشین بعرض رسید ، دزدان دریائی در ظاهر افرادی مستقل بودند که به راهزنی دریائی مشغول بودند و به کشتی های تجاری هندیان و اعراب و چینی ها و ایرانیان که به بازرگانی مبادرت میکردند حمله می کردند و کالای تجاری آنان را مصادره و ملوانان و بازرگانان بی نوا را می کشتند و به دریا می انداختند و جوانان و زنان و دختران را نیز به کنیزی و بردگی گرفته و میفروختند ، به گواهی تاریخ هرگز دیده نمی شد که این دزدان دریائی که در حقیقت ، افسران و سربازان اروپایی علی الخصوص انگلیسی و هلندی و اسپانیائی بودند به کشتی های اروپائیان حمله کنند ، در حقیقت اروپائیان با این ترفند های کثیف و ناجوانمردانه ، هم از پاسخگوئی های دیپلماتیک فرار میکردند و هم از تجارت کشورهای منطقه جلوگیری مینمودند و بازرگانان کشورهای منطقه که امید چندانی به صادرات نداشتند مجبور می شدند اجناس و کالاهای خود را با قیمت های نازل و پائین به این کفتارهای بین المللی بفروشند (درست مانند امروزه که داعش و القائده و دزدان دریائی سومالی و غیره را پایه گذاری می کنند و سپس خود را طرفدار حقوق بشر جلوه می دهند)*
 
 
باری ، امام جدید مسقط که حساب کشتی های اهدائی هند را نکرده بود ناگهان خود را در محاصره غافگیرانه سربازان ایرانی دید که مانند سیلی ویرانگر به ساحل هجوم آورده و مدافعان را مانند برگ خزان بر زمین می ریختند ، سلطان بن مرشد و سردارانش که غافلگیر شده بودند تاب مقاومت در خود ندیدند و بناچار به دژ سحار عقب نشینی کرده و پناه گرفتند ، کلبعلی خان نیز بیدرنگ دژ را به محاصره خود درآورد
 
 
محاصره دژ چند روزی به درازا کشید ، در این اثناء به سلطان بن مرشد اطلاع دادند که شمار نیروهای ایرانی بیش از هفت هزار تن نیست ، امام مسقط که دید تعداد سربازانش بیش از سه برابر سربازان ایرانی است با صلاحدید سردارانش در روز سوم محاصره ، ناگهان دروازه های دژ را گشوده و با تمام نیرو به سپاهیان ایران یورش آورد ، جنگی هولناک و تن به تن آغاز شد ، هر دو طرف با دلیری و بی رحمی تمام شمشیر می زدند و از کشته ، پشته می ساختند
 
 
در این اثناء ، یکی از تفنگداران ایرانی که امام مسقط را در قلب سپاه شناسائی کرده بود با شجاعتی مثال زدنی خود را به سلطان رسانید و با شلیک گلوله ای به سر امام ، مغز او را متلاشی و از اسب به زیر انداخت ، سربازان که کشته شدن امیر خود را دیدند روحیه خود را باخته و دست به عقب نشینی به درون دژ زدند ، کلبعلی خان بیدرنگ فرمان داد که فراریان را تعقیب و اجازه بستن دروازه های دژ را به آنان ندهند
در پی این دستور ، نیروهای ایرانی بی محابا بدرون دژ ریختند و شروع به قلع و قمع مدافعان دژ که هنوز از نظر تعداد نفرات بر آنان برتری داشتند نمودند ، روز هنوز به پایان نرسیده بود که جنگ مغلوبه شد و آثار شکست در میان سربازان امام مسقط نمایان شد و همگی با انداختن سلاح های خود ، تسلیم نیروهای ایران شدند  
 
 
پس از شکست و کشته شدن سلطان بن مرشد ، سیف ابن سلطان که از هواداران دولت ایران بود و در زندان بسر می برد بدستور نادر ، از زندان آزاد و مجددا به امارت و امامت مسقط برگزیده شد و اوضاع خلیج فارس و جزایر آن مجددا به آرامش خود بازگشت
 
 
در شمال خراسان نیز ، شورشیان ازبک و تاتار ، توسط نصراله میرزا سرکوب و پسر ایلبارس خان که به دولت ایران وفادار بود را روی کار آوردند  
 
 
مجددا به قفقاز باز میگردیم ، داغستانی ها و لزگی ها ، علیرغم شکست های پی در پی و سختی که بر آنان وارد آمده بود باز هم دست از مقاومت برنداشته و مقاومت می کردند ، این مسئله ، سوء ظن نادر را برانگیخت تا اینکه توسط جاسوسان خود پی برد که روس ها بگونه پنهانی ، اهالی داغستان را از لحاظ ساز و برگ جنگی و آذوقه و پول و حتی اعژام جنگجو حمایت می کنند ، ولی مدرک مستندی در این زمینه بدست نادر نرسیده بود ، شبیخون های پی در پی اهالی داغستانی ها و لزگیان ، به راستی نادر را خسته کرده بود  
 
 
در این اثناء ، بیماری طاعون (به احتمال زیاد توسط روسها) در سپاه ایران شیوع یافته و مزید بر علت شد ، دسته دسته سربازان ایرانی از پای در می آمدند ، نادر اردوگاه خود را *ایران خراب* نامیده بود و در این مدت با توجه به سوء ظن به عزیزترین فرزندش و ناکامی های پیش رو و این آخر ، بیماری طاعون ، به اندازه چند سال پیر شده بود
 
 
گالوشکین که کماکان بین دربار امپراتریس روسیه ، ملکه پاترینا و اردوگاه نادر در رفت و آمد بود نامه ای به این مضمون برای ملکه روس فرستاد
 
 
*گرسنگی ، خستگی ، طاعون و ناکامی در جنگ با داغستانی ها ، ذره ای خِلَل و خدشه بر اراده این مرد پدید نیاورده ، او همانند شیری است که در قفسی پوسیده ، زندانی شده باشد و هر زمان ممکن است این قفس را بشکند و قدم به خاک روسیه بگذارد ، که اگر اینچنین شود علاوه بر قحطی بزرگی که در انتظارمان خواهد بود گمان نمی کنم کسی جلودار او باشد*
 
*فورا کمک های خود را به لزگی ها و داغستانی ها افزایش دهید تا جلوی این سیل خانمان برانداز را که هر لحظه ممکن است بشکند را بگیریم*
 
 
به نادر خبر رسید نیروهای بزرگی از روس ها با لباس مبدل ، برای پشتیبانی از طوایف قموق که در نواحی غربی دریای خزر ساکن هستند فرستاده شده تا با پیوستن به داغستانی ها و لزگیان ، دست به حملات گسترده ای علیه سپاهیان ایران بزنند ، نادر بیدرنگ بسوی طوایف قموق که با پشتیبانی پنهانی روس ها در حال پیوستن به داغستانی ها بودند دست به حمله ای برق آسا و غافلگیرانه زد و طبق معمول پیشاپیش سپاهیان خود مانند بختک بر سر سپاه مشترک روس و قموقی ها تاخت
 
 
روس ها و قموقی ها که هرگز انتظار چنین حمله ای را نداشتند تا بخود آمدند هزاران مرد جنگی خود را از دست دادند و در پایان روز با تحمل شکستی سنگین ، مجبور به عقب نشینی شدند و منطقه آق قرشا به تصرف سپاه ایران درآمد
 
 
در جنگ های دو ساله قفقاز ، خسارات و تلفات ناشی از جنگ های متعدد و بیماری طاعون و سرما به سپاه ایران وارد آمد و دو سوم نیروهای ایران در جنگها از پای در آمدند
 
 
نادر را از دیدگاه جنگی وامی گذاریم و به مسئله سوءقصدی که به وی شده و اثرات مخرب و ویرانگری که بر روح و روان او بجای گذاشته بود می پردازیم
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۸
 
در یکی از شب های سرد و طاقت فرسای قفقاز که نادر در اردوگاه ایران خراب در حال استراحت بود ، پیکی به اردو رسید و خبر داد که ضارب و تیرانداز ، بنام آقا میرزا نیک قدم که قصد جان قبله عالم را داشته هم اکنون در نزدیکی اردوگاه است
 
 
برخی از تاریخ نویسان نوشته اند ، با وجودی که نادر به ماموران محافظ ضارب ، دستور داده بود آقا میرزا نیک قدم که در هرات (شهری در افغانستان فعلی) دستگیر شده ، تا قفقاز که اردوی نادر بود حق صحبت و ملاقات با کسی را ندارد با این وجود ، یکی از وزرای با نفوذ نادر بنام میرزا علی اکبرخان شیرازی به درخواست خواهرش که همسر نادر بود و شدیدا به ستاره ، که سوگلی نادر بود حسادت می ورزید ، در بین راه با نیک قدم دیدار می کند و به او تلقین می کند تنها راه نجات وی از مرگ ، هنگام روبرو با نادر ، آن است که بگوید رضا قلی میرزا او را تحریک به قتل و ترور پدرش نموده است
 
 
در نیمروز (ظهر) روز بعد ، نیک قدم بهمراه دویست نفر محافظ ، به اردوی ایران خراب در قفقاز ، که سپاه ایران در آنجا مستقر بود رسید و بدستور نادر با دستان بسته به چادر او وارد گردید ، نادر تمام محافظان را مرخص و دستور داد بجز آقا میرزا نیک قدم و منشی مخصوص اش به نام میرزا مهدی استر آبادی ، هیچکس درون چادر نباشد
 
 
نادر سپس رو به نیک قدم کرد و گفت ، تو خوب مرا می شناسی و میدانی اگر حرفی بزنم محال است خلاف آن عمل نمایم ، پس تهی مغزی و سَبُکسَری را کنار بگذار و خود را فدای شخص و گروهی نکن که تو را جلو انداخته و پس از مرگت ، نفسی به راحتی می کشند و به عیش و عشرت خود پرداخته و به ساده لوحی تو می خندند ، به من راست بگو ، من هم قول می دهم که تو را نکشم و آزادت نمایم
 
 
نیک قدم اندکی خاموش ماند و با ترس و لرز و بریده بریده گفت ، اگر قبله عالم به پیامبر خدا (ص) سوگند بخورند که مرا آزاد کنند آنچه را می دانم بازگو خواهم کرد ، نادر بیدرنگ گفت ، به رسول اله (ص) سوگند میخورم چنانچه راست بگویی تو را آزاد کنم تا به میان تیره و قبیله خود باز گردی ، نیک قدم که می دید از لبه پرتگاه فنا و نیستی ، دوباره به جهان هستی بازگشته ، آب دهان خود را فرو برد و گفت ، با نهایت صداقت نزد ظل اله (سایه خدا - منظور نادر است) سوگند می خورم هر چه می گویم راست باشد
 
 
دلهره ای عظیم سراسر وجود نادر را فرا گرفته بود ، او با آن همه محکمی و دلاوری و شیردلی ، که در ذات او سرشته بود در این لحظه ، قلبش به سختی به تپش در آمده بود ، سکوت سنگینی بر سرا پرده نادر سایه افکنده بود ، سرانجام نادر نفس بلندی کشید و رو به نیک قدم گفت ، زود باش بگو ، بگو چه کسی تو را وادار به این کار کرد
 
 
نیک قدم با حالتی استوار و محکم ، رو به نادر کرد و گفت ، قبله عالم ، کمی بیندیشید چه کسی بیش از همه ، از مرگ شما سود می بَرَد ، این سخنان مانند پتکی سنگین بر مغز نادر فرود آمد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت ، بطوریکه نیک قدم از تغییر چهره نادر ، به آتشی که در درون وجود وی شعله ور شده بود پی برد
 
 
نادر قبلا هم به رضا قلی میرزا که محبوب ترین فرزندش بود بد گمان شده بود اما اینک می دید جگر گوشه اش ، سر رشته این توطئه بوده ، رضاقلی علی الخصوص کسی بود که نادر برایش آرزوهای بزرگ و طول و درازی داشت ، کام پدر بشدت تلخ و خشک شده بود ، لذا رو به نیک قدم کرد و گفت ، باقی را بگو ، روشن تر حرف بزن ، من قسم خورده ام اگر راست بگوئی تو را نکشم و آزادت کنم ، نیک قدم که مرد با هوشی بود ، دریافت در درون نادر توفانی هراس انگیز برپا شده ، به همین انگیزه ادامه داد
 
 
وقتی که قبیله و تبار من علیه قبله عالم سر به شورش برداشته و سپس طعم تلخ شکست را چشیدند ، زندگی من تباه شد و خانمانم بر باد رفت ، ابتدا به هند رفتم تا اینکه حضرت ظل اله قدم به هند گذاشتند ، من نیز  ناچارا به مشهد آمده و به حضور ولیعهد ، رضا قلی میرزا رسیدم و وضع پریشان خود را به آگاهی ایشان رساندم و درخواست کردم کاری به من رجوع کند تا زندگی ام بگذرانم ، ولیعهد دلشان برایم سوخت و بیست سکه طلا به من دادند و گفتند اگر در مقابل پدرم جنگ نمیکردی می توانستم تو را به کار بگیرم اما اکنون نمی توانم ، چون تا زمانیکه پادشاه زنده هست کاری از دستم بر نمی آید و با این کنایه به من فهماندند که تکلیف چیست
 
 
نیک قدم ادامه داد ، به ولیعهد گفتم ، این پول فقط کفاف چند ماه مرا می دهد که ایشان گفت ، تا زمانیکه ولیعهد هستم بیش از این نمی توانم کمکی بکنم ولی اگر پادشاه ایران شوم و دستم باز شد ، کار و مقام بزرگی به تو واگذار خواهم کرد و بجز آن مقام ، هزار سکه طلا نیزبه تو خواهم داد
 
با این اظهارات کنایه آمیز ، تکلیف من که تیرانداز ماهری بودم و به گواهی شاهدان ، گنجشک را در هوا می زدم روشن شد ، لذا به خود جرات دادم و گفتم ، پس با این حساب من برای اینکه از الطاف شما بهره مند شوم بایستی رقیب تان را از میدان بیرون کنم و اینک ، من به شما اطمینان می دهم تا چند ماه دیگر ، تاج پادشاهی ایران را بر سر مبارکتان خواهد بود
 
نادر که می خواست دلبند ترین فرزندش را در دادگاه وجدان خویش تبرئه کند بی تابانه پرسید ، رضاقلی چه گفت ، نیک قدم گفت ، شاهزاده فرمودند ، در برابر من از این حرفها نزن ، نمیخواهم چنین مطالبی در حضور من گفته شود ولی هنگامیکه از نزد ایشان بیرون می آمدم گفتم ، قول بدهید وقتی من کار خود را انجام دادم و زمانیکه پادشاه ایران شدید هزار سکه و مقامی را که وعده اش را دادید به من بدهند ، بدنبال اصرار من ، شاهزاده سوگند خورد پس از تکیه زدن بر تخت پادشاهی ایران ، هزار سکه و مقام و منصبی ارزشمند به من عطاء نماید
 
 
نادر دیگر نتوانست خویشتن داری کند و با فریادی خشم آلود و هراس انگیز گفت ، دستور خواهم داد در این باره تحقیق کامل شود ، وای به حالت اگر یک کلمه دروغ گفته باشی ، در آن صورت چنان مرگی در انتظارت خواهد بود که تا پایان جهان ، زبانزد خاص و عام باشد
 
 
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۵۹
 
در پی سخنان آقا میرزا نیک قدم ، نادر پیکی به تهران که رضاقلی میرزا در آنجا بود فرستاد و دستور داد رضاقلی هر چه سریعتر به اردوی نادر در قفقاز حرکت کند ، رضا قلی بی خبر از همه جا به تصور آنکه پدرش بعلت جنگ های داغستان وی را احضار کرده بیدرنگ عازم قفقاز و اردوی پدرش گردید
 
 
در درازای راه تهران تا قفقاز ، از این سو نادر ، روزها و شب ها در خلوت پر درد و رنج خود بسر می برد و دگرگونی چشمگیری در اخلاق و رفتار وی بروز و ظهور یافته بود ، نادر در این زمان تنگ حوصله ، خشمناک شده بود و در مواقعی ، رفتارهای خطرناکی از او سر می زد و با کوچکترین تخلفی حتی از سوی نزدیک ترین یاران خود ، دژخیم (جلاد) را احضار و متخلف را اعدام می نمود ، اطرافیان وفادارش که زمانی حاضر بودند جانشان را در پیشگاه او قربانی کنند اکنون می کوشیدند هر چه کمتر با او روبرو شوند و از مقابل وی می گریختند
 
 
نادر با کج خلقی تمام ، ثانیه ها را می شمرد تا رضاقلی به حضور وی برسد ولی در همان حال نیز از ته دل آرزو می کرد آقا میرزا نیک قدم دروغ گفته باشد ، سردار دلاوری که نامش لرزه بر اندام یلان و شیران می انداخت اینک در گوشه سراپرده پادشاهی اش ، کنج عُزلَت (انزوا ، گوشه نشینی ، دوری کردن از اطرافیان) برگزیده بود ، خواب و خوراکش هم کم شده و علاقه ای نیز به مسائل ارتش نشان نمی داد و در یک کلام در خودش فرو رفته بود
 
 
دو هفته به همین منوال گذشت تا اینکه شبی از شب ها ، ورود رضاقلی به اردو را به آگاهی نادر رساندند ، نادر با همه شیردلی از روبرو شدن با عزیزترین فرزندش و آگاهی از حقیقت ماجرا بیم داشت و نمی دانست چه بگوید ، این بود که از پذیرفتن رضاقلی خودداری و ملاقات با وی را به وقت دیگری موکول کرد ، او اندیشید چگونه با فرزندش روبرو شود ، دو روز به همین منوال گذشت ، افکاری مختلف و پریشان ، روح و روان پدر ، و پسر را ، که اینک مطمئن شده بود بدلیل مبهمی مورد بی مهری پدر قرار گرفته ، آزار می داد
 
 
در نهایت رضاقلی بدستور نادر ، به چادر فرماندهی پدر وارد شد و با تعظیم و کُرنش (عرض ادب و احترام) در مقابل نادر زانو زد ، نادر با نگاهی عمیق ، رو به رضا قلی کرد و پرسید
 
 
- آیا از انگیزه احضار خود آگاهی  - پاسخ رضا قلی منفی بود
 
- نادر ادامه داد ، آیا میدانی در جنگل های مازندران چه کسی به من تیراندازی کرد
- پاسخ رضاقلی باز هم منفی بود
 
- آیا آقا میرزا نیک قدم را می شناسی
- بله پدر ، او زمانی نزد من آمد و درخواست کار و کمک کرد
 
- آیا وقتی به او کمک کردی ، میدانستی او از من کینه دارد و می خواهد مرا بکشد
- بله پدر ، میدانستم
 
نادر به سختی یکه خورد (تعجب کرد) و خون به چهره اش دوید ، چشمانش سرخ شد و از شدت خشم لب هایش را می گزید و بی اختیار شروع به راه رفتن و مالیدن دستهایش نمود و با آوائی بلند و درشت از رضاقلی پرسید ، تو میدانستی او قصد قتل مرا داشته ولی باز هم او را به حال خود رها کردی تا بیاید و مرا بکشد ، رضا قلی گفت
 
 
رفتار بزرگوارانه و جوانمردانه قبله عالم ، همیشه سرمشق من بوده ، بارها و بارها دیدم و شنیدم بسیاری از کسانی که بر روی شما شمشیر کشیده اند مورد عفو و بخشش قرار گرفتند و از طرفی ، نیک قدم را کوچکتر از آن می دیدم که آسیبی به شما برساند ، به سر مبارکتان قسم میخورم هیچوقت گمان نمی کردم چنین غلطی از او سر بزند
 
 
نادر به میان سخن رضاقلی دوید  و گفت ، تو چطور به سر من قسم میخوری در حالیکه این سر ، برای تو کوچکترین ارزشی ندارد ، رضاقلی که می دید پدرش تا چه اندازه ای به او بدبین شده و دفاعیات او را به هیچ می انگارَد و قبول نمی کند با آوائی بلند رو به آسمان کرد و گفت ، *خداوندا ، تو گواهی که من کوچکترین نقشی در این سوءقصد نداشتم و شاهنشاه ، بی جهت به من بدگمان شده و دچار اندیشه های ناخوشایند گردیده*

نادر مجددا رشته سخن را به دست گرفت و گفت ، وقتی که من در هند بودم و تو هنوز شاه نشده بودی هر کاری که دلت خواست کردی ، شاه تهماسب بیچاره و مفلوک و دو کودک بی گناهش را کشتی و دو خواهر او را که همسران من و خودت بودند نیز به همین انگیزه خودکشی کردند ، من به خاطر جوانی و ناپختگی ات ، عذرت را پذیرفتم و حتی در مغز خود تو را بخشیدم
 
 
تو خوب می دانی که من هرگز ، بی جهت و بی جا ، فرمان کشتار نمی دهم ، حال اگر با صداقت و راستی ، حقیقت را هر چند که تلخ و ناگوار باشد را برایم بازگو نمائی حتی اگر گناهکار باشی و گناهت نیز هر اندازه بزرگ باشد به مولایم علی علیه السلام که میدانی ، همیشه و همه وقت ، کلب (سگ) آستان او بوده و هستم سوگند می خورم از آن چشم پوشی کنم و کاری با تو نداشته باشم ، ولی اگر دروغ بگوئی میدانی من در مورد افراد خطاکار ، حتی اگر عزیزترین فرد  باشد لحظه ای در
مجازات او درنگ نخواهم کرد
 
رضاقلی اندکی خاموش ماند و سپس سر برآورد و گفت ، من در مقابل شما چه می توانم بگویم ، آیا این رفتار پدری است با پسرش ، و پادشاهی است با ولیعهدش ، شما در ذهن خود مرا محاکمه و خطاکار قلمداد کرده اید و هر چه بگویم سودی ندارد ، من اکنون هیچ ندارم ، نه حیثیت ، نه آبرو ، نه احترام و نه قدر و منزلتی ، چه خفتی از این بالاتر است ، حال که شما اینطور می اندیشید و همچنین ، از برخورد اطرافیان و خدمتگزاران ، و نگاههای معنا دار آنان می فهمم که دیگر در این دنیا هیچ ارج و اعتباری ندارم ، من این زندگی ذلت بار و خواری را نمی خواهم ، باز هم می گویم من اصلا نمی فهمم کدام گناه ، کدام خطا ، کدام توطئه ، به همین خاطر اکنون با تمام وجود از این دنیا دل بریده ام و از خداوند مرگ را آرزو می کنم ، دیگر چیزی برای گفتن ندارم هر چه صلاح می دانید انجام دهید
 
 
نادر در حالیکه از خشم می لرزید رو به نگهبانان گفت ، این پسر گستاخ را از جلوی چشمانم دور کنید ، نگهبانان در وضع بدی قرار گرفته بودند ، متحیر و سرگردان‌ که چه بکنند ، فرمان ، فرمان نادر بود و رضاقلی فرزند محبوب و پسر ارشد نادر و نایب السلطنه پیشین ایران ، نادر که دو دلی نگهبانان را دید در حالیکه زبانش در کام ، تلخ و خشک شده بود و دیگر حتی قدرت فریاد زدن نداشت با دست خود اشاره کرد که فرمان را اجراء کنند
 
 
در این روزها ، نادر ضمن اینکه خواب و خوراک خوبی نداشت به باده (شراب) روی آورده بود ، او برای تسکین خود پیوسته شراب می نوشید و گهگاه از خود بیخود می شد و بی جهت فریادهای هراس انگیزی سر می داد ، در این زمان هیچکس قدرت و یارای روبرو شدن با او را نداشت
 
 
فردای آن روز ، نادر باز هم برای کشف حقیقت دستور داد آقامیرزا نیک قدم را به حضورش بیاورند و باز هم با سوگندی غلیظ از او خواست نترسد و راست بگوید تا مورد بخشش قرار گیرد ، ولی نیک قدم همان حرف های قبلی خود را تکرار کرد ، مسئله ، مسئله ساده ای نبود ، موضوع آن بود که نادر ، رضاقلی را که از لحاظ اخلاق و رفتار و دلاوری و دیگر شباهت های ظاهری بشدت به او می مانست بسیار دوست داشت و از طرفی در قانون نادر ، هیچ خطاکاری ، حتی اگر عزیزترین کسانش بودند ، بدون مجازات رها نمی کرد ، *نادر بشدت درمانده شده بود و نمی دانست چکار کند و چه تصمیمی بگیرد*
 
 
تا اینکه برای رهائی از این اوضاع سخت و دشوار ، دستور داد مشاورانش برای مشورت و رایزنی ، به سراپرده وی رفته و در این باره نظر بدهند ، پس از تشکیل جلسه ، نادر مشاهده می کرد مشاورانش مانند تندیس های سنگی (مجسمه های سنگی) در جای خود خشکیده بودند و هیچ صدائی از کسی در نمی آمد ، مسئله ، مسئله پیش پا افتاده ای نبود ، به زندگی نادر و رضاقلی مربوط بود ، نادر از خاموشی حاضران به تنگ آمد و با فریاد گفت چرا ساکتید ، تکلیف من چیست ، چیزی بگوئید ، در این زمان منشی مخصوص نادر میرزا مهدی استرآبادی با ترس و لرز ، لب به سخن گشود و گفت
 
 
هر چند گناه شاهزاده عظیم است ولی دریای لطف قبله عالم بسی بزرگتر است و می تواند او را عفو کند و ببخشد ، مشاور دیگری نیز سینه اش را صاف کرد و گفت ، گناهکار باید گوشمالی داده شود تا عبرت سایرین گردد ولی این گوشمالی باید طوری باشد که چنانچه روزی قبله عالم بر سر مِهر و لطف آمدند قابل جبران و درمان‌پذیر باشد ، در این میان نزدیک ترین سردار نادر ، یعنی سردار جلایر که معتمدترین فرد نزد وی بود گفت ، سوگند میخورم نیک قدم که کینه شما را به دل داشته حال که خود را گرفتار دیده ، خواسته است که با این کار ، آخرین زهر خود را بر جان شما بریزد و نور چشم شما را بدست خودتان مجازاتی سخت نماید و با این کار در حقیقت ، شما و خاندانتان را هم مجازات نماید

سخنان سردار جلایر در روان نادر اثر نیکوئی بخشید و نشانه های آرامش و خشنودی در چهره نادر هویدا گردیده و گره از ابرو ، و چینهای پیشانی نادر ، گشوده و نفس های عمیق و بعضا به شماره افتاده وی ، تا حدی منظم شد ، با رفتن مشاوران ، علت احضار رضاقلی از تهران و آمدنش به اردوی نادر در قفقاز ، مانند تشتی که از پشت بامی بیفتد مانند توپ در میان افراد سپاه ترکید و همگان از این توطئه ، آگاهی یافتند
 
 
بامداد روز بعد نیک قدم برای بار سوم برای بازجوئی فراخوانده شد ، نادر میخواست اگر فرمانی به سود یا زیان پسر دلبندش و یا نیک قدم صادر کند آن فرمان موجب پشیمانی اش در آینده نباشد ، طولی نکشید که نیک قدم را نزد نادر آوردند ، نادر به وی گفت
 
 
من هنوز بر سر پیمان و سوگندی که به رسول اله (ص) خورده ام هستم ، ولی برایم مسلم شده تو دروغ می گوئی ، حال باز هم سوگند میخورم اگر همین حالا هم اظهارات قبلی خود را انکار کنی و به من راست بگوئی همین حالا دستور آزادی ات را می دهم و از هر گونه مجازات معاف خواهی بود
 
نیک قدم که سراسر وجودش را وحشت فرا گرفته بود گفت ، قبله عالم ، من از این همه پرسش و پاسخ و زجر روانی و شکنجه روحی به تنگ آمده ام ، سوگند میخورم هر چه را تا کنون گفته ام راست بوده و جز آن هیچ چیز دیگری ندارم که بگویم ، من از همان اول به سوگند شما اطمینان داشتم و جز حرف راست ، چیز دیگری بیان نکردم
 
 
با سخنان محکم و استوار نیک قدم ، چشمان نادر دوباره سیاهی رفت و کامَش خشک شد و بر پیشانی آفتاب سوخته اش چروک های عمیقی ظاهر شد ، لذا دوباره دستور داد رضاقلی را به حضورش بیاورند ، رضاقلی که دو شب نخوابیده بود و زجر روانی شدیدی را تحمل کرده بود را با چشمانی گود رفته و رنگ رخساری پریده و زرد به حضور پدر آوردند ، قلب پدر و پسر با دیدن یکدیگر ، به تپش در آمد
 
 
نادر با دیدن رنگ و روی رضاقلی دلش به درد آمد ، لذا نگاهی ترحم آمیز ، به سراپای رضاقلی انداخت و آرام و شمرده و با نگاههائی مهربانانه و التماس گونه رو به فرزندش کرد و گفت ، پسرم ، نه بعنوان پادشاه مملکت بلکه بعنوان یک پدر ، که اشتباهات جوانش را می بخشد و می پوشاند ، از تو میخواهم به من راست بگوئی و مرا از این افکار پریشان و کمرشکن که دامنگیرم شده نجات داده و بِرَهانی
 
 
رضاقلی که از دنیا بریده و دل به مرگ نهاده بود گفت ، سخن گفتن من برای شما سودی ندارد و هر چه بگویم باور نمی کنید ، هر چه زودتر مرا راحت کنید که دیگر تحمل این همه سرشکستگی در میان درباریان را ندارم ، نادر در مخمصه بدی گیر افتاده بود و نمی دانست چه بگوید و چه تصمیمی بگیرد ، لذا دستور داد تا نیک قدم را نزد او و رضاقلی بیاورند تا با مواجهه حضوری و رو در روئی این دو نفر ، حقیقت امر برای همیشه روشن شده و از این دو راهی رنج آلود رهائی یابد
 
 
#زندگینامه_نادر_شاه_افشار
#قسمت۶۰
 
 
بامداد روز بعد نیک قدم برای سومین بار ، پا به درون چادر نادر گذاشت و رو در روی رضا قلی میرزا قرار گرفت ، نادر رو به نیک قدم کرد و گفت ، آنچه در چند جلسه قبل به من گفتی در حضور رضاقلی نیز تکرار کن ، نیک قدم همان حرفهای قبلی خود را تکرار می کرد
 
 
به هنگامیکه نیک قدم سرگرم صحبت کردن بود و رضاقلی سخنان او را می شنید ، آنچه مورد تائیدش بود را با تکان دادن سر ، تائید میکرد و در برخی مطالب که مورد قبولش نبود می گفت دروغ می گوید ، دروغ می گوید
 
 
زمانی‌که صحبتهای نیک قدم پایان یافت نادر به رضا قلی گفت ، حال تو هم هر صحبتی داری بگو ، رضاقلی آهی کشید و گفت ، هر چند دفاع من سودی ندارد ولی با اینهمه عرض می کنم بخش هائی از سخنان این مرد پلید درست است و بخش هائی از آن نادرست و دروغ
 
 
نادر مجددا پرسید ، هنگامیکه با این مرد سخن می گفتی آیا کسی هم حضور داشت ، رضاقلی پاسخ داد هیچکس نبود ، نادر با خشم فریاد زد ، چطور چنین چیزی ممکن است ، یعنی حتی یک مستخدم و یا یک محافظ که همیشه در کنارت هستند نیز در آنجا نبودند ، آیا توقع داری من این حرف ها را باور کنم ، نادر سپس خنده ای بلند و اِستِهزاء آمیز سر داد (خنده ای که حاکی از تمسخر و ریشخند طرف مقابل باشد) و گفت ، این حرف های بچگانه ات در هیچ محکمه ای خریداری ندارد
 
 
رضاقلی که دلاوری و بی باکی و صراحت لهجه را از پدرش به ارث برده بود ناگهان برآشُفت (عصبانی شد ، اختیار از کف داد) و نتوانست خود را نگهدارد و بی اختیار با فریادی رعدآسا رو به پدر کرد و گفت
 
 
بخندید ، بخندید ، این خنده های خشم آلود ، یعنی فرمان کشتن من ، یعنی پذیرفتن دروغ های این مرد پلید و حیله گر و بی سر و پا ، یعنی قبول نکردن دفاعیات من و محکومیت بی جای من
 
 
شما هیچ رحمی در وجودتان نیست ، شما هزاران تن را تا به امروز بی دلیل کشته اید و از دیدن رنگ خون لذت می برید ، شما اگر روزی ، خونی نریزید آرامش پیدا نمی کنید ، چرا معطلید ، دنبال بهانه های پوچ نگردید ، تبرزین تان را بردارید و من ، و این مردک بدبخت را از این زندگی نکبت بار خلاص کنید ، حاضرم بمیرم و دیگر روی شما را نبینم
 
 
نادر با شنیدن این سخنان تند و گزنده ، یکه ای خورد و شگفت زده ، لحظه ای خاموش ماند ولی ناگهان دیگ خشمش بجوشش درآمد و زبانه کشید ، رگ های پیشانی پر چین و چروک و آفتاب سوخته اش متورم شد ، سفیدی چشمانش را خون فرا گرفت و به میان سخنان رضاقلی دوید و گفت ، ای پسر ناخلف ، چه گفتی
 
 
رضاقلی بی توجه به پدر و بدون اینکه مهلت بدهد یکسره حرف می زد ، او سپس رو به نیک قدم گفت ، خدا تو ملعون و دروغگو را که برای انتقام از پدرم ، آبرو و جان مرا نیز به خطر انداختی را لعنت کند ، ایکاش تو را می کشتم و یا تیرت به هدف می خورد و دنیائی آسوده می شد و من این روزگار نکبت بار را نمی دیدم
 
 
نادر که در طول عمر خویش هرگز چنین سخنانی را از کسی نشنیده بود سخن آخر رضاقلی را اعتراف صریح او به شمار آورد ، اطرافیان نادر مشاهده کردند نادر با آن همه توانمندی که در میادین جنگی با وجود زخم های بی شمار مانند کوهی استوار بود ، اینک تعادل خود را از دست داده و مانند آن است که دنیا دور سرش به گردش درآمده ، دو نفر از محافظان دویدند تا او را نگهدارند که با فریاد ترسناک و عکس العمل تند نادر ، وحشت زده به کناری رفتند
 
 
سکوتی خفه کننده ، دردآور ، سنگین و تحمل ناپذیر ، سراپرده نادر را فرا گرفت ، دست های نادر بشدت میلرزید و از شدت خشم ، لب هایش را می گزید ، دانه های درشت عرق بر گونه های نادر نشسته بود و به آرامی ، بر زمین می چکید و خیره ، به لب های پسرش چشم دوخته بود ، پسری که علاوه بر اتهامی به آن سنگینی ، چنان سخنانی گستاخانه و بی پروا ، در برابر او بر زبان آورده بود که تا کنون سابقه نداشت
 
 
آن سکوت مرگبار برای دقایقی بر چادر نادر سایه افکند ، و نادر نیز کمی بخود مسلط شده بود و نفس های به شماره افتاده اش ، کم کم به حالت عادی باز می گشت ، او در حالیکه عرق را از روی پیشانی اش پاک می کرد با کلماتی شمرده و آرام که از درون اما ، توفانی بود گفت ، پس تو آرزوی مرگ مرا داشتی و دوست داشتی تیر این مرد به هدف بخورد ، آفرین بر تو ، آفرین
 
 
  رضاقلی که حالات روحی پدر را دید در حالیکه دلش به درد آمده بود با حالتی نزار و دلسوخته در مقابل نادر به زانو درآمد و گفت ، بس کن پدر ، به تمام اولیاء و انبیاء سوگند میخورم که بیگناهم ، التماس می کنم دشنه ای به من بدهید تا همین حالا به زندگی خودم پایان دهم ، دیگر حاضر نیستم هیچ سخن دیگری بشنوم ، خسته شده ام ، بس است ، دیگر بس است
 
نادر که به مانند کوه آتشفشان ، قبل از فوران آتش ، در ظاهر آرام و از درون در جوش و خروش بود رو به رضاقلی گفت ، من هرگز تو را نمی کشم ، چون اگر کشته شوی آسوده خواهی شد و فرصت نخواهی یافت تا درباره گناه بزرگی که مرتکب شده ای بیندیشی ، تو حتما باید زجر پشیمانی خود را بکشی ، شاید گوشه ای از لطمه ای که بر روح و روان من نیز روا داشتی ، جبران شود
 
 
نادر سپس دستهایش را بر هم کوفت ، نگهبانان بدرون جادر آمدند و رضاقلی و نیک قدم را با خود بردند ، پس از یکساعت از این ماجرا ، نادر مشاورانش را برای رایزنی و مشورت به چادر خویش فراخواند
 
 
ولادیمیر مینورسکی تاریخ نگار روس در این باره چنین می نویسد *نادر مجلسی را برای تعیین مجازات رضا قلی ترتیب داد و اعضای شورا متفقا رضاقلی میرزا را به جرم تحریک ضارب ، برای ترور نادرشاه محکوم کردند* و بدین ترتیب حکم کور شدن رضاقلی قطعی شد
 
 
خبر قطعی شدن مجازات رضاقلی به حرمسرای نادر و زودتر از همه به گوهر شاد خاتون مادر نصراله میرزا (ولیعهد) که خاله رضا قلی و زنی بسیار نیکدل و مهربان بود رسید ، *گوهرشاد خاتون همسر دوم نادر و دختر باباعلی بیک ، حاکم ابیورد بود و نادر مدتها سرباز پدرش بود*
 
 
این زن که سالمندترین همسر نادر بود با توجه به اینکه می دانست شفاعت هیچ کس بر تصمیم و اراده نادر اثری ندارد سراسیمه خود را به ستاره که سوگلی حرمسرای نادر بود رسانید و به پای او افتاد و در حالیکه بشدت میگریست ، عاجزانه از او خواست شفاعت و میانجیگری نماید
 
 
ستاره که حال و روز گوهرشاد خاتون را دید گفت ، من برای شفاعت حرفی ندارم ولی مگر شما نادر را نمی شناسید ، همه میدانیم چنانچه تصمیمی بگیرد یا حرفی بزند هرگز از آن بازنمی گردد ، لذا مطمئنم رفتن و شفاعت من بطور حتم بی فایده خواهد بود ، گوهرشاد اما دست بردار نبود و پیوسته لابه و زاری و التماس میکرد ، ستاره که اینگونه دید بغضش ترکید و گوهرشاد را در آغوش گرفت و تصمیم گرفت به نزد نادر برود
 
 
در پی این تصمیم ، ستاره خواجه باشی را احضار و از او در خواست ملاقات با نادر را نمود ، خواجه باشی وقتی از نیت ستاره آگاه شد وحشت زده به او گفت ، آفرین بر قلب پاک شما ، ولی ای بانوی بزرگوار و شیردل من ، بیهوده با جان خود بازی نکنید و هرگز برای چنین درخواستی نزد نادر نروید ، او در حال حاضر مانند پلنگی زخمی و خشمگین ، آماده هر گونه عکس العملی است ، من هرگز چنین کاری نخواهم کرد ، ستاره که اینچنین دید فریادی بر سر خواجه باشی کشید و خود به تنهائی ، بسوی سراپرده نادر به راه افتاد
 
 
خواجه بی نوا که اینگونه دید به پای ستاره افتاد ولی فایده نکرد ، بناچار قول داد نزد نادر رفته و درخواست ملاقات نماید ، در این حال ستاره انگشتر خود را نیز به خواجه باشی داد تا آنرا به نادر نشان دهد تا ضمن درخواست ملاقات ، اهمیت این حضور را نیز ، گوشزد کرده باشد
 
 
در این اوضاع سخت و خطرناک ، که هیچکس حاضر نبود با نادر روبرو شود ، خواجه باشی با ترس و لرز فراوان به سراپرده نادر رفت و انگشتری ستاره را به او داد و در گوشه ای خاموش ایستاد ، نادر با دیدن انگشتر ستاره نگران شد و رو به خواجه باشی گفت ، احمق ، چرا در این اوضاع اجازه دادی که ستاره وقت ملاقات بخواهد ، خواجه باشی که وحشت مرگ سراسر وجودش را فراگرفته بود ، لرزان گفت ، به سر مبارک هر چه کوشیدم اثری نکرد و ستاره خاتون اصرار داشتند به حضور قبله عالم برسند
 
 
نادر با توجه به پیمانی که با ستاره داشت ناگزیر بود هر وقت انگشتر او را ببیند او را به حضور بپذیرد ، پس به ناچار اجازه داد که ستاره را به نزدش بیاورند ، دقایقی بعد ستاره به حضور نادر رسید
 
 
نادر با دیدن ستاره در حالیکه عصبی و بی حوصله بود رو به او کرد و گفت ، آیا تو هم آمده ای در مورد این پسر نمک نشناس با من سخن بگوئی ، ستاره به یکباره شروع به گریستن کرد و خود را به پای نادر انداخت ، نادر که هاج و واج شده بود پرسید ، چه شده حرفت را بزن ، من دیگر طاقت شنیدن اخبار بد دیگر را ندارم ، ستاره با چشمان اشک بار گفت قبله عالم ، شنیده ام فرمان داده اید که شاهزاده را مجازات کنند و از نعمت بینائی محروم نمایند ، شاهزاده هنوز جوان است و هر چند که مستحق بدترین مجازاتها باشد ولی هر چه باشد او پاره تن شماست ، التماس می کنم از این کار صرفنظر کنید ، نادر با ناراحتی گفت ، من باید کشوری وسیع را اداره کنم اگر فرمانی که داده ام را نقض (لغو - شکستن) کنم همگان خواهند گفت ، نادر با سخن یک زن ، حکم خود را شکست و از این پس هر گنهکاری به زنان حرمسرا و امثال خواجه باشی متوسل خواهد شد و این باعث بهم ریختگی در اداره کشور می شود