Pathwaystogod
1.6K subscribers
6.61K photos
499 videos
153 files
207 links
اسرار درون ومديتيشن، چاکرا و کالبدها،حقایق روانشناسی ،تعالیم معنوی و عرفانی......
Download Telegram
حکایت پرنده و انسان ؛
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید!
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد .

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

#حکایتهای_عارفانه#انسان_و_پرنده#پرواز# #راهی_بسوی_خدا
🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁

📜لیلی و مجنون 📜

هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت، اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .

استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه آهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی.

🍁🌸🍃🔮🍃🌸🍁
#لیلی_و_مجنون #حکایتهای_عارفانه #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺗﻨﮕﺪﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺷﻨﯿﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻣﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﻫﯽ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﻭﯾﺸﻢ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﻧﺬﺭِ ﮐﻮﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺗﻮ ﮐﻮﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ...! ﭘﺲ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﺟﻪ ، ﮐﻮﺭ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩِ ﺧﺪﺍﯼ ﮐﺮﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ و ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﺪﺍﺋﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ...! ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺷﺪ ... ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ ﺷﺘﺎﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﻫﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ ... ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ
می‌خواهدﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ

ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ
ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ... "خواجه عبدالله انصاری"
#ﺧﻮﺍجه_ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ_ﺍﻧﺼﺎﺭﯼ#حکایتهای_عارفانه
#نذر_توانگر_و_درویش
@pathwaystogod
🌲❄️🔮❄️🌲

📜 دزد و عارف 📜

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه در خارج شهر واقع شده بود، عارف بیدار بود او جز یک پتو چیزی نداشت .

اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.

عارف پیر، دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد، آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود. او باید در فقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او راخواهد برد! او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند .

داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند.

استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد، دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است، بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .

اما آن پیر عارف گفت : نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام، بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می کنیم .

البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری، زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .

دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد، دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد، سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .

استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن، دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .
اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را با دست خالی روانه کنم، لطف کن وآن را از من بپذیر. تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.

او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .

پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی، من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم...

🌲❄️🔮❄️🌲

#دزد_و_عارف #حکایتهای_عارفانه #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
عیسی علیه السلام بسیار خندیدی.
یحیی علیه السلام بسیار گریستی.

یحیی به عیسی گفت که : تو از مکرهای دقیق حق، قوی ایمن شدی که چنین می خندی.

عیسی گفت که : تو از عنایت ها و لطف های دقیق لطیف غریب حق،
قوی غافل شدی که چندین می گریی.

ولیی از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید :
ازین هر دو که را مقام عالیتر است؟

جواب گفت که : اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً، یعنی انَا عِنْد ظَنّ عَبْدِیْ بِیْ،

من آنجا ام که ظن بنده من است، به هر بنده مرا خیالی است و صورتی است. 

هرچه او مرا خیال کند من آنجا باشم.
اکنون تو خودرا می آزما که از گریه و خنده،
از صوم و نماز و از خلوت و جمعیت و غیره،
تو را کدام نافع تر است،
و احوال تو به کدام طریق راست تر می شود و ترقیت افزون تر آن کار را پیش گیر.
خداوند بر مبنای گمان بنده بدو
برآن بنده تجلی می کند.

"فیه ما فیه"
#حکایتهای_عارفانه #مولانا#فیه_ما_فیه
@pathwaystogod
من و تو نداریم ، فقط تو

عاشقی، در خانه معشوقش را زد. معشوق از آن سوی در پرسید « کیستی؟» عاشق گفت « منم » معشوق اما او را به خانه اش راه نداد و گله کرد که « تو هنوز خامی. باید که آتش فراق، پخته ات کند. جایی در این خانه نداری . برو. »

عاشق گرچه دلش پیش معشوق بود اما از دستور اطاعت کرد و با حالی زار و نزار یکسال در آتش دوری سوخت و با غم ندیدن معشوق ساخت و سپس بار دیگر در خانه معشوق را زد.

معشوق بار دیگر پرسید « کیستی ؟» عاشق پاسخ داد « تویی ، تو . تو خودت هستی . » این بار معشوق در گشود و به داخل تعارفش کرد و گفت « حالا دیگر تو و من یکی شده ایم.»

مولانا در این داستان اشاره دارد که سر نخ اگر دو شاخه شود، نمی شود آن را از راه سوزن گذراند و عاشق و معشوق هم اگر از هم جدا شوند، دیگر در رهگذر عشق کاری ندارند و به عبارتی دیگر در راه عشق، تفکیک میان عاشق و معشوق ناممکن است.

#من _تو_نداریم#فقط_تو#مولانا#حکایتهای_عارفانه#مثنوی
@pathwaystogod
مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود،حلاج بی‌درنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد :
به من کمک کن،این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد
مرد گفت:
تو دیوانه هستی این تویی که به ستون چسبیده‌ای،
این ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
من پاسخت را دادم ،حالا از اینجا برو ،
هیچکس تو را مقید (زندانی) نکرده است
قید و بند تو کاذب است.
و این ساخته خودت است.!!!!
#منصور_حلاج #رهایی#حکایتهای_عارفانه #راهی_بسوی_خدا
@pathwaystogod
🎆 پادشاهی به درویشی گفت:

«آن لحظه که تو را به درگاه حق تجلی و قرب باشد، مرا یاد کن.»

گفت: «چون من در آن حضرت رسم و تاب آفتاب آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟»

”مولانا“

#حکایتهای_عارفانه_مولانا #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot
🌿🧘🔮🧘🌿

📜 حکایت پرنده و انسان 📜

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید!
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد .

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست…

🌿🧘🔮🧘🌿

#حکایتهای_عارفانه #انسان_و_پرنده #پرواز #راهی_بسوی_خدا

@pathwaystogod
@mazeye_malakoot