Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشتهای_پریشانی
#زن_و_بدن
بارها از خود پرسیدهام؛ ما انسانها -در #بساط_هستی -بر #گسترهی_هستن با چه هستیم؟! به چه هستیم؟! و هرچه بیشتر گذشته یک پاسخ استوارتر آمده است.
در بیکرانه ای که هستی اش مینامیم ما به بدنمان هستیم و با بدنمان هستیم. که اگر قرار بود در اینجا و اکنون نباشیم، کارگاه صنع #إنی_خالق... و #نحن_خلقنا... میلیونها سال به کار نمیافتاد تا از گل دل کند.
باری ما چیزی جز #بدن نیستیم. آنچه روح میخوانند نمیدانم چیست چرا که #ازیتش به #امر_رب میرسد چه ما بوده باشیم یا نه ... بوده بوده است ... برای اینکه تعین بگیرد، شکل بگیرد هیأت شود ، هیبت شود و.. باید دمیده میشده در بدن. پس کل چرندیاتی را که در نکوهش #تن گفته اند بازبینی کنید.
حتا یگانهگان جانی مانند مولانا یا حافظ اگر نرسیده باشند به آشتی با تن و گلایه شان در جایی به همنوایی و انس نرسیده باشد با تن، به گمان من نقصی دارند و نقیضهای ...
زین قصه بگذرم که سخن میشود دراز..
بگذارید دوباره بگویم: برای من، تن همهی بودن است و اگر انواع جانی هست و روانی، یا نفسی و روحی یا اثری و آثاری همه از و در مجرای تن است که رخ مینماید این صحن و صحنه که نباشد هیچ چیز دیگری هم نیست حتا اثری که از من میماند اثر تن است به همهی عظمتش...
حال چرا روی این مسأله اینقدر اصرار دارم؟
نکته این جاست وقتی در عرصات بودن #تن به اضطراب بیفتد و در پریشانی قرار بگیرد و .. تمامت انسان به پریشانی و اضطراب (خودزنی ،ضربه را پذیراشدن) می افتد و انسان پریشان مضطرب تحت تهدید و تحدید اصلا انسان نیست...
نتیجه ی امروزی و اینجایی اینکه در طول تاریخ بشر و همینطور تاریخ ما تن زن همیشه تحت فشار بوده است.
از اسطوره ی گناه نخستین که بد فهمیده شد (چرا که همهی انسان شکلها گمان میکنند آن میوهی ممنوعه را خورده اند و نخورده اند و گواهم زیستن در بهشت حیوانیت شان است) تا امروز آنچه از زن نموده شده تنی گناه آلوده است. تنی که بواسطهی ذاتی ترین ویژهگی اش که تدوام هستهای ماست (زایندهگی) آلوده تلقی میشده آنگونه که سیلی از محدودیت ها و ممنوعیت ها را برش حمل کرده اند، نهایتا چه خواهد شد؟! تنی که منشأ گناه تلقی شده و باید پنهان میشده در واقع حکم حذف از هستی را دریافت کرده است و از قضا حاکمان این حکم دربرابر خداایستادهگانند. چرا که او میخواست زن باشد و بدین تن باشد و ایشان نفی خواست رحمان کرده اند..
تن زنی که هنگام رد شدن از کنار مردی منقبض میشود که نکند متلکی یا دستکی و... دیگر تن نیست.
تن زنی که در جمع احساس امنیت نمیکند چیست جز انباری از دل زدهگی و پریشان حالی؟!
تن زنی که....
ما به جای پرورش خودمان برای رسیدن به آشتی با تن، موجوداتی پرورده ایم که با تن خود آشتی نیستند و از تن خود ناراضی اند و.. چنین موجوداتی چهگونه میتوانند با تن دیگری که اتفاقا محمل و صحنه ی هست شدن تک تک ما نیز هست آشتی باشند؟!..
همین ...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#زن_و_بدن
بارها از خود پرسیدهام؛ ما انسانها -در #بساط_هستی -بر #گسترهی_هستن با چه هستیم؟! به چه هستیم؟! و هرچه بیشتر گذشته یک پاسخ استوارتر آمده است.
در بیکرانه ای که هستی اش مینامیم ما به بدنمان هستیم و با بدنمان هستیم. که اگر قرار بود در اینجا و اکنون نباشیم، کارگاه صنع #إنی_خالق... و #نحن_خلقنا... میلیونها سال به کار نمیافتاد تا از گل دل کند.
باری ما چیزی جز #بدن نیستیم. آنچه روح میخوانند نمیدانم چیست چرا که #ازیتش به #امر_رب میرسد چه ما بوده باشیم یا نه ... بوده بوده است ... برای اینکه تعین بگیرد، شکل بگیرد هیأت شود ، هیبت شود و.. باید دمیده میشده در بدن. پس کل چرندیاتی را که در نکوهش #تن گفته اند بازبینی کنید.
حتا یگانهگان جانی مانند مولانا یا حافظ اگر نرسیده باشند به آشتی با تن و گلایه شان در جایی به همنوایی و انس نرسیده باشد با تن، به گمان من نقصی دارند و نقیضهای ...
زین قصه بگذرم که سخن میشود دراز..
بگذارید دوباره بگویم: برای من، تن همهی بودن است و اگر انواع جانی هست و روانی، یا نفسی و روحی یا اثری و آثاری همه از و در مجرای تن است که رخ مینماید این صحن و صحنه که نباشد هیچ چیز دیگری هم نیست حتا اثری که از من میماند اثر تن است به همهی عظمتش...
حال چرا روی این مسأله اینقدر اصرار دارم؟
نکته این جاست وقتی در عرصات بودن #تن به اضطراب بیفتد و در پریشانی قرار بگیرد و .. تمامت انسان به پریشانی و اضطراب (خودزنی ،ضربه را پذیراشدن) می افتد و انسان پریشان مضطرب تحت تهدید و تحدید اصلا انسان نیست...
نتیجه ی امروزی و اینجایی اینکه در طول تاریخ بشر و همینطور تاریخ ما تن زن همیشه تحت فشار بوده است.
از اسطوره ی گناه نخستین که بد فهمیده شد (چرا که همهی انسان شکلها گمان میکنند آن میوهی ممنوعه را خورده اند و نخورده اند و گواهم زیستن در بهشت حیوانیت شان است) تا امروز آنچه از زن نموده شده تنی گناه آلوده است. تنی که بواسطهی ذاتی ترین ویژهگی اش که تدوام هستهای ماست (زایندهگی) آلوده تلقی میشده آنگونه که سیلی از محدودیت ها و ممنوعیت ها را برش حمل کرده اند، نهایتا چه خواهد شد؟! تنی که منشأ گناه تلقی شده و باید پنهان میشده در واقع حکم حذف از هستی را دریافت کرده است و از قضا حاکمان این حکم دربرابر خداایستادهگانند. چرا که او میخواست زن باشد و بدین تن باشد و ایشان نفی خواست رحمان کرده اند..
تن زنی که هنگام رد شدن از کنار مردی منقبض میشود که نکند متلکی یا دستکی و... دیگر تن نیست.
تن زنی که در جمع احساس امنیت نمیکند چیست جز انباری از دل زدهگی و پریشان حالی؟!
تن زنی که....
ما به جای پرورش خودمان برای رسیدن به آشتی با تن، موجوداتی پرورده ایم که با تن خود آشتی نیستند و از تن خود ناراضی اند و.. چنین موجوداتی چهگونه میتوانند با تن دیگری که اتفاقا محمل و صحنه ی هست شدن تک تک ما نیز هست آشتی باشند؟!..
همین ...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#آیینهی_اساطیر #جبروت_سلیمان_و_موریانه
همچنان برآن باورم که اساطیر به جا مانده در فرهنگ و نیز فروخفته در بطون ما ، منبعی بسیار قابل توجه برای شناخت و آگاهی هستند.
به گمانم دیاری که ایران فرهنگیاش مینامیم (از غرب چین تا تیگره=دجله) دریایی از اسطوره هاست که با دریای اسطورهای غرب خویش (میان رودان و سامیان) آمیختهگی ها و تاثیر و تاثرات بسیار داشتهاست و روشن است که این دو نیز با هند و چین و مصر و یونان نیز...
هرگاه اساطیر را پهنه ی رازهای غوطهور در ناخودآگاه انسانها بدانیم، سوای هر وضعی که داریم میتوانیم به بررسی، تفسیر و تاویل آنان بپردازیم.
یکی از روایات قابل توجه(کنعانی/عربی) داستان سلیمان است.
در این یادداشت به موضوعات تاریخی ، باستان شناسی و حتا روایات متونی مانند تنخ، سموئیل و آگادا کاری نداریم که داستان سلیمان از تولد تا پادشاهی و کارها و... مرگش بسیار قابل بررسی است. سلیمان را کوچک ترین پسر داوود دانستهاند که به نیرنگ مادر جانشین پدر شد و با قتل عام مخالفان بویژه ادونیا پسر دیگر داوود به پادشاهی رسید و حدود چهل سال پادشاه بنیاسراییل بود و...
این روایت همچون همه ی روایات دیگر طبعا در قرآن به گونهای دیگر آمده و بعدها در متون پسا اسلامی این روایت قرآن با بسیاری روایات تاریخی و افسانه ای آمیخته شده است.
در قرآن ۱۷ بار نام سلیمان ذکر شده و ذهن پژوهندهگان ایرانی و مسلمان به مقامی همسطح جمشید رسانده شده که نماد دوره ی تمام طلایی ، بی مرگی و ... زندهگی ایرانیان است. روایات برساخته و اسرائیلیات البته در این بزرگ جلوهدادنها بی تاثیر نیست.
به هر روی سلیمان در ادبیات و فرهنگ ایرانی نماد قدرتی بی نظیر و سلطنتی بی همانند است. در قرآن او از خداوند می خواهد ملک ملکی شود که هیچ ملک و ملکی پس از او ان مایه و پایه را نیابد. او نماد غلبه و قهاریت محض و مطلقی میشود و بعدها سرنمون تلقی میگردد. انس و جن و دیو و پری و مطیع اویند . عنصر اسطوره ای باد مسخره اوست. زبان/جهان پرندگان ،حیوانات و گیاهان را میداند راه یک ماهه را با هواپیمایی خاص یک روزه طی میکند. بهترین زمین ها و زنها (مثلا سبا و ملکهاش) را به زیر سلطنت خویش میکشد.او بسیار تیزهوش هم هست در نوجوانی از آزمونهای سختی سربلند بیرون میآید در قضاوت هم درایت دارد و.. خلاصه تمام اسباب غلبه و برتری را دارد و... در کنار همه ی داستانهای جالب منسوب به او داستان مرگش بسیار قابل توجه است.
درباره ی چهگونهگی مرگ سلیمان روایات گوناگون است و یکی از زیباترین هاش البته در مثنوی ملای بلخ و روم آمده.
سلیمان گیاه شناس در اواخر داستانش با گیاهان سخن میگوید و از خواص هرکدام مطلع میشود روزی درختی عجیب و نورسته در لای سنگهای معبد بیتالمقدس(تن انسان؟!) می بیند و درمییابد هنگام مرگ است و...در روایتی او از این درخت ( پیام آور مرگ) عصایی میسازد و به ایوان قصر بلند خویش میرود و بر آن تکیه میکند و... جان میسپارد. تمامی زیر دستانش او را تکیه زده و ایستاده بر عصا میبینند که میدانگاه سلطنت خویش را زیر نظر دارد بنابراین هیچ کدام از کاری که بدیشان محول شده تننمیزنند و از هیبت و شکوه و چیرهگی همیشهگیاش کارهای روزمره و شبانه را انجام میدهند. پادشاه مطاع مرده است اما موجودات مطیع( جن و انس و مومن و کافر و..) او را زنده میانگارند و دست از پا خطا نمیکنند...
سرانجام ارادهی خداوند براین تعلق میگیرد که کوچکترین و ضعیف ترین موجودات آشکارکنندهی بیجانی و مرگ سلیمان باشد. موریانهای عصای مذکور را میجود و جسد سلیمان میافتد و... تا بعد...
الحمدلله اولاً و آخرا
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آیینهی_اساطیر #جبروت_سلیمان_و_موریانه
همچنان برآن باورم که اساطیر به جا مانده در فرهنگ و نیز فروخفته در بطون ما ، منبعی بسیار قابل توجه برای شناخت و آگاهی هستند.
به گمانم دیاری که ایران فرهنگیاش مینامیم (از غرب چین تا تیگره=دجله) دریایی از اسطوره هاست که با دریای اسطورهای غرب خویش (میان رودان و سامیان) آمیختهگی ها و تاثیر و تاثرات بسیار داشتهاست و روشن است که این دو نیز با هند و چین و مصر و یونان نیز...
هرگاه اساطیر را پهنه ی رازهای غوطهور در ناخودآگاه انسانها بدانیم، سوای هر وضعی که داریم میتوانیم به بررسی، تفسیر و تاویل آنان بپردازیم.
یکی از روایات قابل توجه(کنعانی/عربی) داستان سلیمان است.
در این یادداشت به موضوعات تاریخی ، باستان شناسی و حتا روایات متونی مانند تنخ، سموئیل و آگادا کاری نداریم که داستان سلیمان از تولد تا پادشاهی و کارها و... مرگش بسیار قابل بررسی است. سلیمان را کوچک ترین پسر داوود دانستهاند که به نیرنگ مادر جانشین پدر شد و با قتل عام مخالفان بویژه ادونیا پسر دیگر داوود به پادشاهی رسید و حدود چهل سال پادشاه بنیاسراییل بود و...
این روایت همچون همه ی روایات دیگر طبعا در قرآن به گونهای دیگر آمده و بعدها در متون پسا اسلامی این روایت قرآن با بسیاری روایات تاریخی و افسانه ای آمیخته شده است.
در قرآن ۱۷ بار نام سلیمان ذکر شده و ذهن پژوهندهگان ایرانی و مسلمان به مقامی همسطح جمشید رسانده شده که نماد دوره ی تمام طلایی ، بی مرگی و ... زندهگی ایرانیان است. روایات برساخته و اسرائیلیات البته در این بزرگ جلوهدادنها بی تاثیر نیست.
به هر روی سلیمان در ادبیات و فرهنگ ایرانی نماد قدرتی بی نظیر و سلطنتی بی همانند است. در قرآن او از خداوند می خواهد ملک ملکی شود که هیچ ملک و ملکی پس از او ان مایه و پایه را نیابد. او نماد غلبه و قهاریت محض و مطلقی میشود و بعدها سرنمون تلقی میگردد. انس و جن و دیو و پری و مطیع اویند . عنصر اسطوره ای باد مسخره اوست. زبان/جهان پرندگان ،حیوانات و گیاهان را میداند راه یک ماهه را با هواپیمایی خاص یک روزه طی میکند. بهترین زمین ها و زنها (مثلا سبا و ملکهاش) را به زیر سلطنت خویش میکشد.او بسیار تیزهوش هم هست در نوجوانی از آزمونهای سختی سربلند بیرون میآید در قضاوت هم درایت دارد و.. خلاصه تمام اسباب غلبه و برتری را دارد و... در کنار همه ی داستانهای جالب منسوب به او داستان مرگش بسیار قابل توجه است.
درباره ی چهگونهگی مرگ سلیمان روایات گوناگون است و یکی از زیباترین هاش البته در مثنوی ملای بلخ و روم آمده.
سلیمان گیاه شناس در اواخر داستانش با گیاهان سخن میگوید و از خواص هرکدام مطلع میشود روزی درختی عجیب و نورسته در لای سنگهای معبد بیتالمقدس(تن انسان؟!) می بیند و درمییابد هنگام مرگ است و...در روایتی او از این درخت ( پیام آور مرگ) عصایی میسازد و به ایوان قصر بلند خویش میرود و بر آن تکیه میکند و... جان میسپارد. تمامی زیر دستانش او را تکیه زده و ایستاده بر عصا میبینند که میدانگاه سلطنت خویش را زیر نظر دارد بنابراین هیچ کدام از کاری که بدیشان محول شده تننمیزنند و از هیبت و شکوه و چیرهگی همیشهگیاش کارهای روزمره و شبانه را انجام میدهند. پادشاه مطاع مرده است اما موجودات مطیع( جن و انس و مومن و کافر و..) او را زنده میانگارند و دست از پا خطا نمیکنند...
سرانجام ارادهی خداوند براین تعلق میگیرد که کوچکترین و ضعیف ترین موجودات آشکارکنندهی بیجانی و مرگ سلیمان باشد. موریانهای عصای مذکور را میجود و جسد سلیمان میافتد و... تا بعد...
الحمدلله اولاً و آخرا
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#ایران_همیشه_غریب
بگذارید مستقیما بروم سر جملات صریح.. مطالعات و تاملات و دریافتهای حدودا چهل ساله ی من درباره ی ایران طبعا به نتایجی رسیده است. یکیش اینکه اکثریت قریب به اتفاق کسانی که خود را ایرانی و دوست دار ایران میدانند شناخت چندانی درباره اش ندارند. دومیش اینکه آنان که خود را غیر ایرانی میدانند و کسانی که به هر شکل خود را مخالف چنین چیزی می شمرند هم همین وضعیت را دارند و مصداق «الناس اعداء ماجهلوا» اند. اما این میان ایران دشمنان تاریخی و عنودی دارد که از قضا بسیار بسیار بهتر از ما ایران را می شناسند. اینان هم طرفیت ها و توانایی های بالقوه و بالفعل این سرزمین را میشناسند و هم گسلها و ضعف های گوناگون تاریخی، جغرافیایی ، فرهنگی، اجتماعی و... به گمان من در راس اینان انگلستان و آژانس یهود است. ( دقت کنید که یهودیان قرنها با ایرانیان زیسته بودند و در عین حال به واسطه ی ماهیت وجودی شان بی ایرانیان زیسته بودند و این موقعیت وجودی بسیار بسیار مهم است و موجب توانایی ها و کارهای بزرگ خواهد شد) باری و الباقی دشمنان ایران ( روسیه یا رقبای منطقه ای وغضنفرهای داخلی و... ) غالبا مجریان طرحهای ایشانند.
دانایان اهریمن خو هرگز خواهان قدرت گرفتن فرهنگ ایرانی نبوده و نیستند بارها اذعان مرده اند ایران باید همیشه زخمی باشد نه به شود و نه له..
اینان هماره از وفاق و همگرایی ایرانیان هراس داشته اند و سعی در جداسری های دایم کرده اند.
بر هیچکس پوشیده نیست که در جنگهای ایرانیان با سلاطین عثمانی صحنه گردانان نهان چه کسانی بودند و هدفشان چه بود. البته که گفتم این گسل منجر به زلزله در فلات ایران ، آناتولی و منطقه ی ترک نشین ترکیه ی امروزی وجود داشته است اما قدرتهای غربی بویژه انگلستان عثمانی را نه در دروازه های وین که در تبریز شکست دادند.مدل جدیدش هم جنگ ایران و عراق بود برای ویران کردن دو کشور که در همیشه ی تاریخ اگر نگوییم یکی که همسایه های توامان بوده اند.
پس از صفویه هم خرس گنده ی روس دید نه سیاست و کیاست انگلستان را دارد نه نفوذ فرانسه نه علم آلمان و... آنها داشتند جهان را می بلعیدند روسیه هم دید باید از توانایی اش برای غارت استفاده کند و تنها امکانش کشوری وسیع و لاجرم دارای همسایه های بسیار بود برای تحقق هدف ضعیف ترین همسایه انتخاب شد با حاکمانی که سرسره بازی بزرگترین فانتزی زندهگیشان بود.. روسیه به صحنه گردانی انگلستان و دیگر قدرتهای جهانی بیس از یک میلیون کیلومتر از ایران را جداکردند و این بجز حوزه ی عراق عرب و خراسان و مکران و.. است.
مرزهای تحمیلی در منطقه دلیل دیگری است که اثبات می کند آن دشمنان دانا چنان طرحی ریخته اند که تا ابدالاباد این منطقه خون چکان بماند.به نقشهی سیاسی جهان نگاه کنید از فرغانه و سغد تا کرانه های مدیترانه، این چه وضع تقسیم است که همه به هزار دلیل باید مشغول استهلاک( طالب هلاک خود بودن) باشند؟
اسراییل برساخته میشود تا ساکنان تاریخی فلسطین تار و مار شوند اما این به معنای آسودگی اسراییل نیست چون اقلیت فلسطین لازم است تا اسراییل کمی خود را جمع کند .. در سوریه ، اقلیت علوی بر اکثریتی سنی حکومت می کند و اقلیتی سنی بر اکثریتی شیعه در عراق و در اردن ریش سفیدهایی موسوم به هاشمی و ... آن هم عربستان و امارات و این هم افغانستان و اذربایجان و..
و کیست نداند بنیانگذار تمام این شقاق ها و نفاق ها انگلستان است همان آژانس یهود؟!
سخنم این است ایران لقمه ای است که غرب سلطه گر بلعیده اما در گلویش گیر کرده است دوصد سال به این گمان که خرد کردنش منجر به بلعیدنش می شود کار کردند اما دوباره فهمیده اند آنچه ایران سیاسی نامیده میشود نیز قابل قورت دادن نیست. مدتهاست در پی تکه تکه کردن این سرزمین به جا مانده از آن وسعت فرهنگی اند و باز با تمام قدرت به میدان آمده اند..
آیا اینبار نیز آنان موفق خواهندشد؟!
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ایران_همیشه_غریب
بگذارید مستقیما بروم سر جملات صریح.. مطالعات و تاملات و دریافتهای حدودا چهل ساله ی من درباره ی ایران طبعا به نتایجی رسیده است. یکیش اینکه اکثریت قریب به اتفاق کسانی که خود را ایرانی و دوست دار ایران میدانند شناخت چندانی درباره اش ندارند. دومیش اینکه آنان که خود را غیر ایرانی میدانند و کسانی که به هر شکل خود را مخالف چنین چیزی می شمرند هم همین وضعیت را دارند و مصداق «الناس اعداء ماجهلوا» اند. اما این میان ایران دشمنان تاریخی و عنودی دارد که از قضا بسیار بسیار بهتر از ما ایران را می شناسند. اینان هم طرفیت ها و توانایی های بالقوه و بالفعل این سرزمین را میشناسند و هم گسلها و ضعف های گوناگون تاریخی، جغرافیایی ، فرهنگی، اجتماعی و... به گمان من در راس اینان انگلستان و آژانس یهود است. ( دقت کنید که یهودیان قرنها با ایرانیان زیسته بودند و در عین حال به واسطه ی ماهیت وجودی شان بی ایرانیان زیسته بودند و این موقعیت وجودی بسیار بسیار مهم است و موجب توانایی ها و کارهای بزرگ خواهد شد) باری و الباقی دشمنان ایران ( روسیه یا رقبای منطقه ای وغضنفرهای داخلی و... ) غالبا مجریان طرحهای ایشانند.
دانایان اهریمن خو هرگز خواهان قدرت گرفتن فرهنگ ایرانی نبوده و نیستند بارها اذعان مرده اند ایران باید همیشه زخمی باشد نه به شود و نه له..
اینان هماره از وفاق و همگرایی ایرانیان هراس داشته اند و سعی در جداسری های دایم کرده اند.
بر هیچکس پوشیده نیست که در جنگهای ایرانیان با سلاطین عثمانی صحنه گردانان نهان چه کسانی بودند و هدفشان چه بود. البته که گفتم این گسل منجر به زلزله در فلات ایران ، آناتولی و منطقه ی ترک نشین ترکیه ی امروزی وجود داشته است اما قدرتهای غربی بویژه انگلستان عثمانی را نه در دروازه های وین که در تبریز شکست دادند.مدل جدیدش هم جنگ ایران و عراق بود برای ویران کردن دو کشور که در همیشه ی تاریخ اگر نگوییم یکی که همسایه های توامان بوده اند.
پس از صفویه هم خرس گنده ی روس دید نه سیاست و کیاست انگلستان را دارد نه نفوذ فرانسه نه علم آلمان و... آنها داشتند جهان را می بلعیدند روسیه هم دید باید از توانایی اش برای غارت استفاده کند و تنها امکانش کشوری وسیع و لاجرم دارای همسایه های بسیار بود برای تحقق هدف ضعیف ترین همسایه انتخاب شد با حاکمانی که سرسره بازی بزرگترین فانتزی زندهگیشان بود.. روسیه به صحنه گردانی انگلستان و دیگر قدرتهای جهانی بیس از یک میلیون کیلومتر از ایران را جداکردند و این بجز حوزه ی عراق عرب و خراسان و مکران و.. است.
مرزهای تحمیلی در منطقه دلیل دیگری است که اثبات می کند آن دشمنان دانا چنان طرحی ریخته اند که تا ابدالاباد این منطقه خون چکان بماند.به نقشهی سیاسی جهان نگاه کنید از فرغانه و سغد تا کرانه های مدیترانه، این چه وضع تقسیم است که همه به هزار دلیل باید مشغول استهلاک( طالب هلاک خود بودن) باشند؟
اسراییل برساخته میشود تا ساکنان تاریخی فلسطین تار و مار شوند اما این به معنای آسودگی اسراییل نیست چون اقلیت فلسطین لازم است تا اسراییل کمی خود را جمع کند .. در سوریه ، اقلیت علوی بر اکثریتی سنی حکومت می کند و اقلیتی سنی بر اکثریتی شیعه در عراق و در اردن ریش سفیدهایی موسوم به هاشمی و ... آن هم عربستان و امارات و این هم افغانستان و اذربایجان و..
و کیست نداند بنیانگذار تمام این شقاق ها و نفاق ها انگلستان است همان آژانس یهود؟!
سخنم این است ایران لقمه ای است که غرب سلطه گر بلعیده اما در گلویش گیر کرده است دوصد سال به این گمان که خرد کردنش منجر به بلعیدنش می شود کار کردند اما دوباره فهمیده اند آنچه ایران سیاسی نامیده میشود نیز قابل قورت دادن نیست. مدتهاست در پی تکه تکه کردن این سرزمین به جا مانده از آن وسعت فرهنگی اند و باز با تمام قدرت به میدان آمده اند..
آیا اینبار نیز آنان موفق خواهندشد؟!
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#نیمنظری_درباره_ی_اسطورهها و...
به گمان من همه چیز از اول شروع شد همان اولی که کسی نشست و فکر کرد خیال بافت و بعد اینها در تبیین هستی به زبان آورد.
تو اتفاقات درونی ، دریافت ها، تاملات ، خیالها و... درونی اش را که در اصل شرح حال یک تن بود، اعلان کرد. اینکه خودش می خواست آنها را شرح حال دیگران و جهان کند یا دیگران و جهان آن شرح حال را طرح کردند بر جهان، یک راز است .
او (اوها) فکر کرد جهان درونش پر از اضداد است و ستیزها برقرار است و کشمکش ها، لابد این سو و آن سویی هست که من دراین کبد رنج افتاده ام و لابدتر یک سو خوش است و سوی دیگر بد پس گفت:
این سو کشان سوی خوشان آن سو کشان با ناخوشان...
حالا که اوضاع اینگونه است لابد روزگاری بوده که چنین نبوده و همه چیز در صلح غوطه می خورده... پس یک دوره ای داشته ایم به نام «مینو» و لابد از پس این کشمکش ها خوبان به کمک کسی کمکم نیرو خواهند گرفت و سرانجام پیروز خواهند شد. باز همه چیز به میشود و..
کیهان شناسی هم که دوازده برج دارد ... این ور جهان هم که چهار فصل است پس سه سال هزار مینو ، سه هزار سال آمیختگی ، و سر هر هزاره ی بعدی یکی از راهنمایان می آید و نهایتا بهشت مینویی ... اینکه نه هزار و دوازده هزار سال عمر جهان است اتفاقا در همین جای کوچک نهفته است آن سه سوشیانت جهان را غرق عدل و داد خواهند کرد یا نه بعد از ایشان آن صفا و صمیمیت رخ خواهد نمود؟!
به این کاری نیست موضوع این است که این سیر و سلوک درونی که نهایتا «مهر» هم اسیر چنبره ی دایرهوارش بود بی شک حکایت از سفری فردی و شخصی داشت اما کم کم به دست کسانی تبدیل شد به یک امر مسلم آن هم درباره ی اجتماع و لابد این امر مسلم متولیانی هم دارد و ... پس مغان و موبدان مشغول ساخت و پرداخت نظامی شدند که بیش از شش هزار سال است سایه انداخته بر کل منطقه ای که ما درش زندهگی می کنیم.
به گمانم تبدیل امری شخصی و افکندن آن بر جهان برونی انسان - که باید با قوه ی واحده و همه گیر و همه فهم خرد اداره شود - طی قرنها ما را رساند به اینجایی که هستیم .
من فکر می کنم گذر فردوسی و دانشوران پیش از او از اساطیر مهری و حتا مزدیسنایی به طرز شگفتی ناشی از دانایی و خرد بوده است. نه اینکه کلا از اساطیر بگذرند بلکه چنان آن را کم رنگ کرده اند که مجال خرد را افزون کنند...
اینکه سیصد سالی بعد هم مولانا بسیار اصرار دارد کل مثنوی را شرح حال درون بداند در ادامه ی همین حرکت است..
اینکه گفتم جملهگی احوال تست ... در واقع شرح اقلیم درون است و چه بد گمراه شده اند کسانی که میخواهند از دل مثنوی مناسبات اجتماعی جامعه را استخراج کنند و مثلا مولانا را منادی فلان خصلت اجتماعی بدانند و گسترنده ی فلان روش سیاسی...
موسی و فرعون در هستی تست
باید این دو نقش را در خویش جست
زمین بازی آیین مهر جای دیگری بود اما وقتی زرتشت راه افتاد تا برود به دربار کیفلان داستان تغییر کرد. تا پیش از زرتشت اگر تغییری در جهان صورت می گرفت از راه تغییر انسان بود و پس از او داستان دگر شد تغییر جهان و قوانین آن به کمک قدرت فائقه همه را رستگار خواهد کرد و ... همین است که اینجاییم..
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#نیمنظری_درباره_ی_اسطورهها و...
به گمان من همه چیز از اول شروع شد همان اولی که کسی نشست و فکر کرد خیال بافت و بعد اینها در تبیین هستی به زبان آورد.
تو اتفاقات درونی ، دریافت ها، تاملات ، خیالها و... درونی اش را که در اصل شرح حال یک تن بود، اعلان کرد. اینکه خودش می خواست آنها را شرح حال دیگران و جهان کند یا دیگران و جهان آن شرح حال را طرح کردند بر جهان، یک راز است .
او (اوها) فکر کرد جهان درونش پر از اضداد است و ستیزها برقرار است و کشمکش ها، لابد این سو و آن سویی هست که من دراین کبد رنج افتاده ام و لابدتر یک سو خوش است و سوی دیگر بد پس گفت:
این سو کشان سوی خوشان آن سو کشان با ناخوشان...
حالا که اوضاع اینگونه است لابد روزگاری بوده که چنین نبوده و همه چیز در صلح غوطه می خورده... پس یک دوره ای داشته ایم به نام «مینو» و لابد از پس این کشمکش ها خوبان به کمک کسی کمکم نیرو خواهند گرفت و سرانجام پیروز خواهند شد. باز همه چیز به میشود و..
کیهان شناسی هم که دوازده برج دارد ... این ور جهان هم که چهار فصل است پس سه سال هزار مینو ، سه هزار سال آمیختگی ، و سر هر هزاره ی بعدی یکی از راهنمایان می آید و نهایتا بهشت مینویی ... اینکه نه هزار و دوازده هزار سال عمر جهان است اتفاقا در همین جای کوچک نهفته است آن سه سوشیانت جهان را غرق عدل و داد خواهند کرد یا نه بعد از ایشان آن صفا و صمیمیت رخ خواهد نمود؟!
به این کاری نیست موضوع این است که این سیر و سلوک درونی که نهایتا «مهر» هم اسیر چنبره ی دایرهوارش بود بی شک حکایت از سفری فردی و شخصی داشت اما کم کم به دست کسانی تبدیل شد به یک امر مسلم آن هم درباره ی اجتماع و لابد این امر مسلم متولیانی هم دارد و ... پس مغان و موبدان مشغول ساخت و پرداخت نظامی شدند که بیش از شش هزار سال است سایه انداخته بر کل منطقه ای که ما درش زندهگی می کنیم.
به گمانم تبدیل امری شخصی و افکندن آن بر جهان برونی انسان - که باید با قوه ی واحده و همه گیر و همه فهم خرد اداره شود - طی قرنها ما را رساند به اینجایی که هستیم .
من فکر می کنم گذر فردوسی و دانشوران پیش از او از اساطیر مهری و حتا مزدیسنایی به طرز شگفتی ناشی از دانایی و خرد بوده است. نه اینکه کلا از اساطیر بگذرند بلکه چنان آن را کم رنگ کرده اند که مجال خرد را افزون کنند...
اینکه سیصد سالی بعد هم مولانا بسیار اصرار دارد کل مثنوی را شرح حال درون بداند در ادامه ی همین حرکت است..
اینکه گفتم جملهگی احوال تست ... در واقع شرح اقلیم درون است و چه بد گمراه شده اند کسانی که میخواهند از دل مثنوی مناسبات اجتماعی جامعه را استخراج کنند و مثلا مولانا را منادی فلان خصلت اجتماعی بدانند و گسترنده ی فلان روش سیاسی...
موسی و فرعون در هستی تست
باید این دو نقش را در خویش جست
زمین بازی آیین مهر جای دیگری بود اما وقتی زرتشت راه افتاد تا برود به دربار کیفلان داستان تغییر کرد. تا پیش از زرتشت اگر تغییری در جهان صورت می گرفت از راه تغییر انسان بود و پس از او داستان دگر شد تغییر جهان و قوانین آن به کمک قدرت فائقه همه را رستگار خواهد کرد و ... همین است که اینجاییم..
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#چلیپای_عشق_و_زندهگی_جاوید
در طول زندگی خویش از ادبیات عاشقانه و همینطور به تعبیر مصطلح ادب عرفانی شنیده ایم که؛
هرآنکسی که دراین حلقه نیست زنده به عشق
براو نمرده به فتوای من نماز کنید..
از عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کاو زعشق زاید..
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم و...
به راستی این گرانیگاه منظومه ی معرفتی ایرانیان چیست؟! چه می کند و چه میوه هایی دارد که قرنها قرن است اینگونه ستایش و سفارش میشود؟
درزبان فارسی و دربارهی عشق بی شک هزاران صفحه نوشته شده و هرکس از منظری و موقعی و موقفی و... به آن پرداخته است اینجا به شتاب چند نکته نیز من می آورم.
عشق در درجه ی نخست بیرون آمدن از خویش است. هر انسان،خود، جهانی است. او جهانهای دیگر را به ناچار فقط و فقط از پنجره ی خود می بیند و می شناسد و براساس این دیدن و شناختن عمل می کند. نخستین معیار و متر ما در برابر دیگر جهانها - انسانها - خود ماییم و عشق خروج بر خویشتن است می توان از پیله سخن گفت و پروانه شدن و به جای خزیدن پریدن و بر به جاهای دگر کشیدن.
اما من ترجیح میدهم در یک استعاره، تن محدود و در خویش چنبره زده را گور بدانم. من گوری است که مرا در خود می فشارد و میپوساند وقتی من عاشق می شوم از کرانه های من خارج میشوم، بیرون می روم و مواقف و مواضع و مواقع و... دیگری و دیگران را کشف می کنم...
عشق در این استعاره همان لحظهی دمیدن در صور است که مولانا گفت:
ای رستخیز ناگهان ای رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشهها
توجه به دیگری که در واقع شروع توجه به دیگران است رستاخیزی ناگهان است ( لحظه ی طوفانی عاشق شدن) که شروع رحمتی بی پایان است و البته آتشی است که بیشه ی تاریک و در هم تنیده ی اندیشه های برآمده از من محدود را می سوزاند تا به قول سهراب خاکستر یک رنگی از ما سربرآورد و ...
از این قله ی خروج بر خویش بیشتر به آتش تعبیر کرده اند. عیبی ندارد بگذار عصب شناسان از حالت گر گرفتهگی و غلیان هرمونی هنگام دیدن زن یا مرد دیگری سخن بگویند و این را سبب تشبیه به آتش بدانند مهم این است که دراین فرهنگ معرفتی ما در جهان آیات و نشانه داریم زندهگی می کنیم و به قول سایه عشق آغاز آدمیزادی است.
از قضا انحراف بزرگ در تاریخ معرفتی ما دوگانه سازی انسان و خدا و عشق حقیقی و مجازی است که از سوی بی خبران عالم عشق گسترش یافته است. و اتفاقا آنان که تلاش کرده اند این دوگانه ی شیطانی را نفی کنند و عشق به انسان را همان عشق به خدا بدانند تهذید و تحدید و تکفیر و .. شده اند و نهایتا دار از ایشان سربلند شده است.
حسین منصور حلاج تلاش داشت سویه او او را به من من برگرداند و مقتول شد، عین القضاة می ترسید عشق میانه بگوید و سرانجام شمع آجین شد و خداوندگار عشق هم که در ستایش بی حد و حصر عشق به زن میگفت:
پرتو حق است او معشوق نیست
خالق است او گویا مخلوق نیست..
در طول تاریخ مورد لعن و نفرین فقهای پوست پرست ظاهربین واقع شد تا با منقاش جعل تعصب مثنوی را به زباله دان بیندازند تا قداست حظیرهی مدرسهشان آلوده نشود. همانها که محیالدین را بایکوت میکنند. کسی که مانند مولانا گفته: تمام آنچه درباره ی پیامبران و ... اصلا هستی می بینی و می شنوی شرح حال تست به شرط اینکه از گور تن برآیی و همچون عیسا بر صلیب عشق کشیده شوی تا از آن بالا که بلند ترین موقف هاست حال همه را ببینی و دریابی...
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#چلیپای_عشق_و_زندهگی_جاوید
در طول زندگی خویش از ادبیات عاشقانه و همینطور به تعبیر مصطلح ادب عرفانی شنیده ایم که؛
هرآنکسی که دراین حلقه نیست زنده به عشق
براو نمرده به فتوای من نماز کنید..
از عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کاو زعشق زاید..
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم و...
به راستی این گرانیگاه منظومه ی معرفتی ایرانیان چیست؟! چه می کند و چه میوه هایی دارد که قرنها قرن است اینگونه ستایش و سفارش میشود؟
درزبان فارسی و دربارهی عشق بی شک هزاران صفحه نوشته شده و هرکس از منظری و موقعی و موقفی و... به آن پرداخته است اینجا به شتاب چند نکته نیز من می آورم.
عشق در درجه ی نخست بیرون آمدن از خویش است. هر انسان،خود، جهانی است. او جهانهای دیگر را به ناچار فقط و فقط از پنجره ی خود می بیند و می شناسد و براساس این دیدن و شناختن عمل می کند. نخستین معیار و متر ما در برابر دیگر جهانها - انسانها - خود ماییم و عشق خروج بر خویشتن است می توان از پیله سخن گفت و پروانه شدن و به جای خزیدن پریدن و بر به جاهای دگر کشیدن.
اما من ترجیح میدهم در یک استعاره، تن محدود و در خویش چنبره زده را گور بدانم. من گوری است که مرا در خود می فشارد و میپوساند وقتی من عاشق می شوم از کرانه های من خارج میشوم، بیرون می روم و مواقف و مواضع و مواقع و... دیگری و دیگران را کشف می کنم...
عشق در این استعاره همان لحظهی دمیدن در صور است که مولانا گفت:
ای رستخیز ناگهان ای رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشهها
توجه به دیگری که در واقع شروع توجه به دیگران است رستاخیزی ناگهان است ( لحظه ی طوفانی عاشق شدن) که شروع رحمتی بی پایان است و البته آتشی است که بیشه ی تاریک و در هم تنیده ی اندیشه های برآمده از من محدود را می سوزاند تا به قول سهراب خاکستر یک رنگی از ما سربرآورد و ...
از این قله ی خروج بر خویش بیشتر به آتش تعبیر کرده اند. عیبی ندارد بگذار عصب شناسان از حالت گر گرفتهگی و غلیان هرمونی هنگام دیدن زن یا مرد دیگری سخن بگویند و این را سبب تشبیه به آتش بدانند مهم این است که دراین فرهنگ معرفتی ما در جهان آیات و نشانه داریم زندهگی می کنیم و به قول سایه عشق آغاز آدمیزادی است.
از قضا انحراف بزرگ در تاریخ معرفتی ما دوگانه سازی انسان و خدا و عشق حقیقی و مجازی است که از سوی بی خبران عالم عشق گسترش یافته است. و اتفاقا آنان که تلاش کرده اند این دوگانه ی شیطانی را نفی کنند و عشق به انسان را همان عشق به خدا بدانند تهذید و تحدید و تکفیر و .. شده اند و نهایتا دار از ایشان سربلند شده است.
حسین منصور حلاج تلاش داشت سویه او او را به من من برگرداند و مقتول شد، عین القضاة می ترسید عشق میانه بگوید و سرانجام شمع آجین شد و خداوندگار عشق هم که در ستایش بی حد و حصر عشق به زن میگفت:
پرتو حق است او معشوق نیست
خالق است او گویا مخلوق نیست..
در طول تاریخ مورد لعن و نفرین فقهای پوست پرست ظاهربین واقع شد تا با منقاش جعل تعصب مثنوی را به زباله دان بیندازند تا قداست حظیرهی مدرسهشان آلوده نشود. همانها که محیالدین را بایکوت میکنند. کسی که مانند مولانا گفته: تمام آنچه درباره ی پیامبران و ... اصلا هستی می بینی و می شنوی شرح حال تست به شرط اینکه از گور تن برآیی و همچون عیسا بر صلیب عشق کشیده شوی تا از آن بالا که بلند ترین موقف هاست حال همه را ببینی و دریابی...
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#عذاب_در_کبد*_ایستادن
کاش من هم میتوانستم مانند بسیاری از مردمان ، از محقق گرفته تا مقلد از ضخیم گرفته تا ظریف ، از وضیع گرفته تا شریف از پیر تا جوان و از خرد تا کلان و... تکلیف خودم را روشن کنم و بروم بایستم یا اینوری یا اونوری و بعد با تمام قدرت ناشی از دانایی/ نادانی، شجاعت/حماقت ، دیدن/ندیدن و... محکم بنویسم یا بلند بگویم: چنین است یا چنان و حد وسطی هم نیست در این میان..
این موقف دردناک و برزخ هولناک تقریبا در همه ی لحظات بودن من وجود دارد. از تعیین تکیلف نهایی برای یک واژه گرفته تا یک اتفاق یا یک انسان و... کلا زبان.. هیچ کس نخواهد فهمید که بزرگترین رنج و بی درمان ترین درد یک نویسنده واقعی ، نوشتن است چراکه او برای آوردن تک تک واژگان چنان عذابی میکشد که فقط باید اهلش باشی تا بدانی.. نمی دانم شاید چیزی مثل آن دردهایی که هدایت به خوره همانندش کرده بود که در تنهایی و انزوایی مهیب روح را ذره ذره می خورد و تن، در جایی تاب محمل بودن این وقایع را ندارد و ... خودکشی ونگوگها و رضاکمال شهرزادها و هدایتها و همینگویها و.. از ناامیدی یا ضعف یا خستگی و بیزاری و.. چرندی بیش نیست داستان باید خیلی عمیق تر از این چرندیات بوده باشد.
باری اینکه برخی تکلیفشان با همه چیز روشن است بسیار بسیار رشک برانگیز است.درچشم من ایشان ساکنان بهشتند «عند الملیک المقتدر» ملیکی که بیشک همان ایمان مطلق است و این ایمان محصول چیست؟ لابد همان دانایی/نادانی و...
بگذارید از #دردواژهی چندین سالم را بگویم:
#نسل #دههی ...
قبلنها خوانده بودم نسل را بیست و پنج سال تعریف میکنند مثلن پدری حدود پنجاه ساله پسری ۲۵ ساله دارد و پدری ۷۵ ساله اینها سه نسل تعریف میشوند. معقول بود اما یک ایراد بنیادین داشت #پادرهوا بود دقیقا به این دلیل ساده که مبدءاش معلوم نبود تاریخ نداشت حغرافیا هم نداشت چه برسد به فیزیک.. هیچ چیزی را هم ثابت نمی کرد و مهم تر از همه تفاوت را پدربزرگم چندان فرقی با پدرش نداشت، با پسرش کمی فرق میکرد و با نوه اش که نگوووو و با نبیره اش که کلا ساکنان دو سیاره بودند و..
نسل را ۲۵سال تعریف کردن معقول نامعقول بود تاریخ نداشت چون نداشت جغرافیا نداشت چون نمیدانستی درباره کجا حرف میزنی فیزیک نداشت چون زمان و حرکت درش معیوب بود و.. و حالا داستان عجیب تر شده، همه از دهه حرف می زنند. خدایی چرا(؟!)
یکی دهه نودی می گوید یکی دهه هشتادی و بعد هم ویژگی های مراجعین و البته مشاهدات صادقانه ی خودش را به عنوان دهه هفتادی ها ردیف می کند و حواسش نیست این دهه هفتادی در کنار یک دهه پنجاهی ، شصتی ، هشتادی و... بوده و همه ی اینها در شکل دادن به هم موثر بوده اند.
ببینید اگر کسی به من بگوید نسل اول آموزش عمومی یا نسل اول آموزش دانشگاهی ویا نسل رادیو یا سینما یا ماهواره یا اینترنت ... با وجود کم و بیش همان إنقلتها اینها برایم معقول تر است چون مبدا،ظهور و حضور یک اتفاق فراگیر است.البته که در ایشان هم طبقهی اجتماعی و اقتصادی و زیستی و.. موجب اختلافات بسیار می شود اما می توان ویژگیهای عامی برای همه برشمرد و بعد رفت سراغ ویژگیهای خاص..
حرف این است متولد سالهای هفتاد تا هفتاد و پنج ایران گاه می توانند همان تفاوت پدربزرگ ، پدر ، پسر و.. را داشته باشند. ایران که نه متولد ۷۰ تهران در جنوب شهر یا شمال شهر و نیز بسته به بستر برآمدهشان خیلی وقتها دوسر طیف اند و بسیار متضاد..
متولد پنجاه و چند سالی قبل از آن و بعدش به سبب ویژگی خانواده ، منابع درآمد ، نوع ارتباطات در حوزه ی خانواده و دوستان ، شیوه ی زیسته در کوچه و خیابان و بازیها و برخوردها و.. بسیار شبیه اند اما اگر همین متولدین در زاهدان باشند یا کرمان یا اصفهان یا تهران و تبریز و... اختلافات بنیادینی یا هم دارند و هرکدامشان( فردی و گروهی) باید به صورت دقیق پژوهش شوند تا داده هایی به دست آید که بشود برشان تکیه کرد و بعد نتایجی بازهم تقریبی گرفت و این نتایج را بستر فتواهایی باز هم به تقریب قرار داد..
اگر احوال پریشان مجال داد در یادداشت بعد پریشانگوییهایم را درباره ی اصطلاح دهه هشتادی مطرح خواهم کرد شاید التیامی باشد بر جان همیشه مجروح همه ی آنان که هنوز به بهشت یقین درنیامده اند و مانند من قرنهاست در میانه ی میدان زندگی، بیسروپا میرقصند و همچون اینوریها یا آنوری ها سعادتمند و کامیاب نیستند...
*خلقنا الانسان فی کبد
کبد به معنای میانه هم هست که مجازا معنای رنج میدهد انسان در میانه (مفصل) آفریده شده که ذاتا موقفی است رنج زا..
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#عذاب_در_کبد*_ایستادن
کاش من هم میتوانستم مانند بسیاری از مردمان ، از محقق گرفته تا مقلد از ضخیم گرفته تا ظریف ، از وضیع گرفته تا شریف از پیر تا جوان و از خرد تا کلان و... تکلیف خودم را روشن کنم و بروم بایستم یا اینوری یا اونوری و بعد با تمام قدرت ناشی از دانایی/ نادانی، شجاعت/حماقت ، دیدن/ندیدن و... محکم بنویسم یا بلند بگویم: چنین است یا چنان و حد وسطی هم نیست در این میان..
این موقف دردناک و برزخ هولناک تقریبا در همه ی لحظات بودن من وجود دارد. از تعیین تکیلف نهایی برای یک واژه گرفته تا یک اتفاق یا یک انسان و... کلا زبان.. هیچ کس نخواهد فهمید که بزرگترین رنج و بی درمان ترین درد یک نویسنده واقعی ، نوشتن است چراکه او برای آوردن تک تک واژگان چنان عذابی میکشد که فقط باید اهلش باشی تا بدانی.. نمی دانم شاید چیزی مثل آن دردهایی که هدایت به خوره همانندش کرده بود که در تنهایی و انزوایی مهیب روح را ذره ذره می خورد و تن، در جایی تاب محمل بودن این وقایع را ندارد و ... خودکشی ونگوگها و رضاکمال شهرزادها و هدایتها و همینگویها و.. از ناامیدی یا ضعف یا خستگی و بیزاری و.. چرندی بیش نیست داستان باید خیلی عمیق تر از این چرندیات بوده باشد.
باری اینکه برخی تکلیفشان با همه چیز روشن است بسیار بسیار رشک برانگیز است.درچشم من ایشان ساکنان بهشتند «عند الملیک المقتدر» ملیکی که بیشک همان ایمان مطلق است و این ایمان محصول چیست؟ لابد همان دانایی/نادانی و...
بگذارید از #دردواژهی چندین سالم را بگویم:
#نسل #دههی ...
قبلنها خوانده بودم نسل را بیست و پنج سال تعریف میکنند مثلن پدری حدود پنجاه ساله پسری ۲۵ ساله دارد و پدری ۷۵ ساله اینها سه نسل تعریف میشوند. معقول بود اما یک ایراد بنیادین داشت #پادرهوا بود دقیقا به این دلیل ساده که مبدءاش معلوم نبود تاریخ نداشت حغرافیا هم نداشت چه برسد به فیزیک.. هیچ چیزی را هم ثابت نمی کرد و مهم تر از همه تفاوت را پدربزرگم چندان فرقی با پدرش نداشت، با پسرش کمی فرق میکرد و با نوه اش که نگوووو و با نبیره اش که کلا ساکنان دو سیاره بودند و..
نسل را ۲۵سال تعریف کردن معقول نامعقول بود تاریخ نداشت چون نداشت جغرافیا نداشت چون نمیدانستی درباره کجا حرف میزنی فیزیک نداشت چون زمان و حرکت درش معیوب بود و.. و حالا داستان عجیب تر شده، همه از دهه حرف می زنند. خدایی چرا(؟!)
یکی دهه نودی می گوید یکی دهه هشتادی و بعد هم ویژگی های مراجعین و البته مشاهدات صادقانه ی خودش را به عنوان دهه هفتادی ها ردیف می کند و حواسش نیست این دهه هفتادی در کنار یک دهه پنجاهی ، شصتی ، هشتادی و... بوده و همه ی اینها در شکل دادن به هم موثر بوده اند.
ببینید اگر کسی به من بگوید نسل اول آموزش عمومی یا نسل اول آموزش دانشگاهی ویا نسل رادیو یا سینما یا ماهواره یا اینترنت ... با وجود کم و بیش همان إنقلتها اینها برایم معقول تر است چون مبدا،ظهور و حضور یک اتفاق فراگیر است.البته که در ایشان هم طبقهی اجتماعی و اقتصادی و زیستی و.. موجب اختلافات بسیار می شود اما می توان ویژگیهای عامی برای همه برشمرد و بعد رفت سراغ ویژگیهای خاص..
حرف این است متولد سالهای هفتاد تا هفتاد و پنج ایران گاه می توانند همان تفاوت پدربزرگ ، پدر ، پسر و.. را داشته باشند. ایران که نه متولد ۷۰ تهران در جنوب شهر یا شمال شهر و نیز بسته به بستر برآمدهشان خیلی وقتها دوسر طیف اند و بسیار متضاد..
متولد پنجاه و چند سالی قبل از آن و بعدش به سبب ویژگی خانواده ، منابع درآمد ، نوع ارتباطات در حوزه ی خانواده و دوستان ، شیوه ی زیسته در کوچه و خیابان و بازیها و برخوردها و.. بسیار شبیه اند اما اگر همین متولدین در زاهدان باشند یا کرمان یا اصفهان یا تهران و تبریز و... اختلافات بنیادینی یا هم دارند و هرکدامشان( فردی و گروهی) باید به صورت دقیق پژوهش شوند تا داده هایی به دست آید که بشود برشان تکیه کرد و بعد نتایجی بازهم تقریبی گرفت و این نتایج را بستر فتواهایی باز هم به تقریب قرار داد..
اگر احوال پریشان مجال داد در یادداشت بعد پریشانگوییهایم را درباره ی اصطلاح دهه هشتادی مطرح خواهم کرد شاید التیامی باشد بر جان همیشه مجروح همه ی آنان که هنوز به بهشت یقین درنیامده اند و مانند من قرنهاست در میانه ی میدان زندگی، بیسروپا میرقصند و همچون اینوریها یا آنوری ها سعادتمند و کامیاب نیستند...
*خلقنا الانسان فی کبد
کبد به معنای میانه هم هست که مجازا معنای رنج میدهد انسان در میانه (مفصل) آفریده شده که ذاتا موقفی است رنج زا..
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
#ازگروه_بهگله (یا درستایش پروژهی شخصی)
سالهای سال است یک مسألهی شخصی بسیار دلآزار دارم؛ پرهیز از گروه و کارهای گروهی و ترجیح پروژههای شخصی تاثیرگذار و ماندگار بر کارهای گروهی...
این شاید یک بیماری باشد، ژنتیک یا مزمن. محصول تباری که زیسته ام یا تاریخ و جغرافیایی که تجربه کرده/نکرده ام یا آنچه که آموختهام و دریافت کردهام..
در حالی که میدانم انسان با پیوستن به گروه است که کارهای بزرگ انجام می دهد و اصولا در این پیوند است که میپاید و میماند ولی نیک دریافتهام گروه زمینه ی اضمحلال شخصیت متشخص آدمی نیز هست. این اضمحلال در برگیرنده ی طیفی است که از پیشرو تا پسرو گروه را در برمیگیرد.
بگذارید با مثالی پیش برویم. ما یک گروه ده نفره ی کوهنوردی از بچه های محل یا دانشکده و... تشکیل می دهیم از بسیاری جهات همگن هستیم. زیستن در یک محل یا گردآمدن هم سن و سالها با علایق و دانش و.. نزدیک به هم در دانشکده با محله و... با همهی این همگونیها، بی شک و باز بنا به ذاتیات یا اکتسابیات بچه های گروه تفاوتهای بسیاری خواهند داشت؛ یکی روحیه ی فرماندهیاش قوی تر است. دیگری روحیه ی فرمانپذیریاش، یکی بیشتر اهل تحلیل است دیگری اهل خبر، یکی خیلی عقل معاش دارد دیگری تفوق روحی و دیگری پرگو و دیگری کمرو ... لاجرم در چنین جمعی یک یا چند نفر شاخصتر خواهند شد و به طور طبیعی یا غیر طبیعی ضریب نفوذشان افزایش خواهد یافت.
اینجا پایه های استبداد خود را نمایان می کند کم کم پیشرو ، پیشرو تر میشود و پسرو پسروتر..
حال این گروه را صد نفره یا صدهزار نفره و... کنید این تفاوتها و تمایزها فزونی میگیرد و با افزایش افراد، #گلهوارگی گروه بیشتر و بیشتر میشود.
شخص صاحب نام تر ، یا پرسروصداتر یا حتا دانشمند تر یا داناتر، بیشتر مورد اقبال قرار می گیرد و این اقبال بیشتر ، دقیقا محصول حذف اقبال تک تک افراد گروه است در واقع در یک قرار داد نانوشته اما بسیار مستحکم، افراد گروه، تمامت خود را به طبقه یا فرد الیت #تفویض میکنند و رهبر یا گروه رهبری متولد میشود. از این به بعد برای پیش برد اهداف گروه باید خاصیت گلهوارگی گروه افزون شود چون لازمهی بقای گروه و رفتن به سوی اهداف، اتحاد است( دقت کنید نه اتفاق یا ائتلاف و..) و اتحاد «حول مرکز مورد توجه» ممکن است و این کانون ( تک نفره یا گروه حتا) بیش از همه وقت مورد توجه میشود و این توجه، قدرت بیشتری به ایشان می دهد و این توجه و قدرت طبعا ایشان را از هویت آغازین خود دور میکند. این ترک خویشتن نخستین، ناشی از ترک خویشتنهای تک تک اعضای گروه است که مستحیل در گروه (بخوانید سرآمدان) شده اند و اینجاست که گله متولد میشود و باقی قضایا...
در آنچه من از حرکات گروهی انسان در تمام حوزه ها دیده ام این یک اصل است. نگاه کنید که بسیاری از بنیان گذاران حرکات مختلف ( ازتشکیل یک هیأت عزاداری تا تیم ورزشی و گروه اجتماعی و سیاسی و.. ) در همان آغاز موفقیت ها و به بار نشستنها از جایی به بعد یا خودشان کنار کشیده اند تا سلامت خویشتن را حفظ کنند یا با لطایف الحیل سرآمدان گروه/ گله حذف شدهاند. نمونه های تاریخی این داستان پرآب چشم در تاریخ ایران و اسلام آنقدر زیاد است که حتا نیازی به ارائهی نمونه نیست.
در آغاز گفتم کار گروهی و تشکیل گروه همان ضربت لازم باشد که از آن چاره نیست اما حتا اگر این ضربت لازم ختم به بیرون آوردن غذه ای کشنده شود جایش و دردش تا همیشه بر پیکر خواهد ماند.
با این حال آنان که در پی تشکیل هرگروهی هستند باید به این دقیقهی تباهی آور بیندیشند و راهکارهایی را پیداکنند که از تبدیل گروه به گله جلوگیری کنند.
یک بار دیگر به راه آمده نگاه میکنم تشکیل دهندگان گروه هایی را که دیده ام برمیشمرم و بعد میبینم از جایی به بعد بسیاریشان دنبال پروژههای شخصی رفتهاند. پروژههایی که اتفاقا تاثیر بسیار شگفتی بر پسینیان داشته است. از ناصرخسرو قبادیانی تا علی اکبر دهخدا تاریخ ما مملو ازین دست انسانهاست.
گویا انسان همچنان اسیر این میانه این برزخ این کبد ازلی است ؛
سر در پروژه ی شخصی داشتن عالی است اما از گروههایی هم که گله میشوند گریز و گزیر نیست ما هر کداممان نهایتا یکی را انتخاب خواهیم کرد. اما کاش اهالی گروه با تمام وجود در عرصات بیرون و درون راهکارهایی را پیدا کنند که مانع تبدیل گروه به گله شود ....
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ازگروه_بهگله (یا درستایش پروژهی شخصی)
سالهای سال است یک مسألهی شخصی بسیار دلآزار دارم؛ پرهیز از گروه و کارهای گروهی و ترجیح پروژههای شخصی تاثیرگذار و ماندگار بر کارهای گروهی...
این شاید یک بیماری باشد، ژنتیک یا مزمن. محصول تباری که زیسته ام یا تاریخ و جغرافیایی که تجربه کرده/نکرده ام یا آنچه که آموختهام و دریافت کردهام..
در حالی که میدانم انسان با پیوستن به گروه است که کارهای بزرگ انجام می دهد و اصولا در این پیوند است که میپاید و میماند ولی نیک دریافتهام گروه زمینه ی اضمحلال شخصیت متشخص آدمی نیز هست. این اضمحلال در برگیرنده ی طیفی است که از پیشرو تا پسرو گروه را در برمیگیرد.
بگذارید با مثالی پیش برویم. ما یک گروه ده نفره ی کوهنوردی از بچه های محل یا دانشکده و... تشکیل می دهیم از بسیاری جهات همگن هستیم. زیستن در یک محل یا گردآمدن هم سن و سالها با علایق و دانش و.. نزدیک به هم در دانشکده با محله و... با همهی این همگونیها، بی شک و باز بنا به ذاتیات یا اکتسابیات بچه های گروه تفاوتهای بسیاری خواهند داشت؛ یکی روحیه ی فرماندهیاش قوی تر است. دیگری روحیه ی فرمانپذیریاش، یکی بیشتر اهل تحلیل است دیگری اهل خبر، یکی خیلی عقل معاش دارد دیگری تفوق روحی و دیگری پرگو و دیگری کمرو ... لاجرم در چنین جمعی یک یا چند نفر شاخصتر خواهند شد و به طور طبیعی یا غیر طبیعی ضریب نفوذشان افزایش خواهد یافت.
اینجا پایه های استبداد خود را نمایان می کند کم کم پیشرو ، پیشرو تر میشود و پسرو پسروتر..
حال این گروه را صد نفره یا صدهزار نفره و... کنید این تفاوتها و تمایزها فزونی میگیرد و با افزایش افراد، #گلهوارگی گروه بیشتر و بیشتر میشود.
شخص صاحب نام تر ، یا پرسروصداتر یا حتا دانشمند تر یا داناتر، بیشتر مورد اقبال قرار می گیرد و این اقبال بیشتر ، دقیقا محصول حذف اقبال تک تک افراد گروه است در واقع در یک قرار داد نانوشته اما بسیار مستحکم، افراد گروه، تمامت خود را به طبقه یا فرد الیت #تفویض میکنند و رهبر یا گروه رهبری متولد میشود. از این به بعد برای پیش برد اهداف گروه باید خاصیت گلهوارگی گروه افزون شود چون لازمهی بقای گروه و رفتن به سوی اهداف، اتحاد است( دقت کنید نه اتفاق یا ائتلاف و..) و اتحاد «حول مرکز مورد توجه» ممکن است و این کانون ( تک نفره یا گروه حتا) بیش از همه وقت مورد توجه میشود و این توجه، قدرت بیشتری به ایشان می دهد و این توجه و قدرت طبعا ایشان را از هویت آغازین خود دور میکند. این ترک خویشتن نخستین، ناشی از ترک خویشتنهای تک تک اعضای گروه است که مستحیل در گروه (بخوانید سرآمدان) شده اند و اینجاست که گله متولد میشود و باقی قضایا...
در آنچه من از حرکات گروهی انسان در تمام حوزه ها دیده ام این یک اصل است. نگاه کنید که بسیاری از بنیان گذاران حرکات مختلف ( ازتشکیل یک هیأت عزاداری تا تیم ورزشی و گروه اجتماعی و سیاسی و.. ) در همان آغاز موفقیت ها و به بار نشستنها از جایی به بعد یا خودشان کنار کشیده اند تا سلامت خویشتن را حفظ کنند یا با لطایف الحیل سرآمدان گروه/ گله حذف شدهاند. نمونه های تاریخی این داستان پرآب چشم در تاریخ ایران و اسلام آنقدر زیاد است که حتا نیازی به ارائهی نمونه نیست.
در آغاز گفتم کار گروهی و تشکیل گروه همان ضربت لازم باشد که از آن چاره نیست اما حتا اگر این ضربت لازم ختم به بیرون آوردن غذه ای کشنده شود جایش و دردش تا همیشه بر پیکر خواهد ماند.
با این حال آنان که در پی تشکیل هرگروهی هستند باید به این دقیقهی تباهی آور بیندیشند و راهکارهایی را پیداکنند که از تبدیل گروه به گله جلوگیری کنند.
یک بار دیگر به راه آمده نگاه میکنم تشکیل دهندگان گروه هایی را که دیده ام برمیشمرم و بعد میبینم از جایی به بعد بسیاریشان دنبال پروژههای شخصی رفتهاند. پروژههایی که اتفاقا تاثیر بسیار شگفتی بر پسینیان داشته است. از ناصرخسرو قبادیانی تا علی اکبر دهخدا تاریخ ما مملو ازین دست انسانهاست.
گویا انسان همچنان اسیر این میانه این برزخ این کبد ازلی است ؛
سر در پروژه ی شخصی داشتن عالی است اما از گروههایی هم که گله میشوند گریز و گزیر نیست ما هر کداممان نهایتا یکی را انتخاب خواهیم کرد. اما کاش اهالی گروه با تمام وجود در عرصات بیرون و درون راهکارهایی را پیدا کنند که مانع تبدیل گروه به گله شود ....
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
- ورود به جهان یک سخن از پنجرهی واژهگان
سخنی از آخرین پیامبر نقل شده بدین شکل «لو علم ابوذر بما فیقلب سلمان لقتله»
اگر ابوذر بداند چیزهایی را که در قلب سلمان است حتما او را میکشد»
۱- درباره قوی و اقوی و ضعیف و..این جمله سخنها گفتهاند اما آنچه برای نویسنده مهم این است که این سخن مورد اقبال بسیاری از خرد و کلان مسلمان واقع شده است و همین یعنی سخنی است قابل تأمل
۲- همچنان باوردارم در روزگار ما که روزگار قلب_انسان و انسانیت است اگر راهی باشد برای نجات آدمی همانا نجات #زبان است گویا زبان تمامت انسان، جهان وخدای انسان است و هرگونه قلب آن یا لطمه به آن ویرانی این سه اقنوم است که در واقع یکی هستند.خدای پدر، جهان مادر و عیسای پسر را در زبان راستین و پالوده از دروغ و کژی میتوان دید و تمام تلاشهای نا باید حول محور نجات زبان باشد چنانکه فردوسی و یارانش چنین کردند
۳- با این مقدمات میافزایم؛ جمله ی منقول شرطیه است.تحقق کاری، منوط به وقوع اتفاقی پیش از آن است. دانش ابوذر نسبت به «مافیقلب» سلمان و قتل سلمان.یک صحابی خاص در سایهی علم صحابی خاص دیگر را که جز اهلالبیت است خواهدکشت
۴- واژهی علم را دانش و دانستن معنا کردم. در زبانهایی که من میشناسم برای دانستن و دانش واژههای متفاوتی وجود دارد.در فارسی دانستن، دانش،آگاهی، دریافتن، گرفتن و.. استفاده می کنند. واژهگان عربی راه یافته به فارسی را نیز باید اضافه کنیم؛ فهمیدن، درک کردن و..
در عربی علم به معنای دانستن است این واژه گویا با متناظر خود پیوندی هم سطح دارد مستقیم است.من #میدانم اکنون روز است
درحالیکه فهم با تصور شئی مرتبط است. درک به معنای رسیدن است.اطلاع از إطلع و طلع مرتبط است درخشش، وضوح.به نوعی رابطه ی فاعل شناسا با سوژه از بالا به پایین است نوعی تسلط را تداعی میکند که با دیدن همراه است. جالب اینکه اغلب این واژهگان قرآنی هم هستند و پژوهش در باب آنها افقگشاییها خواهد کرد. مثلا طلع و اطلع در آیات؛
- فاطلع علیهم فرآه فی سواء الجحیم
- لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا
- فاجعل لی صرحا لعلی اطلع الی اله موسی
- هل انتم مطلعون و..
نتیجه اینکه به گمانم در آن حدیث سخن از دانستنی معمول است و واضح
۵- واژهی کلیدی بعد قلب است.برای قلب نیز معانی متفاوتی می توان یافت: دگرگون (چون قلب انسان عضوی دائما دگرگون است قلب نام دارد، آنچه را معادل دل میگذارند و اشارتی است به مفهومی روانی نیز تحت تاثیرات بیرون و درون دائم دگرگون میشود و..)قلب به معنای فؤاد، لب، محض، عقل و وسط نیز آمده است.قلب و قلوب ۱۳۲ در قرآن ذکر شده
همه ی اینها تطورها و تنوعها اثبات یک نظر است که واحد سخن جمله است نه کلمه(واحد انسان به عنوان موجودی اجتماعی،جمع است نه فرد گرچه این جمع باید از افراد ساخته شود)
چنانکه گفته شد قلب در قرآن( زبان پیامبر و روزگارش) داستانها دارد.قلب نقطه ثقل وجود انسان، که هویت انسان است. قلب محمل رأفت و رحمت است لاجرم میتواند سنگ باشد و قساوت و غلظت بیابد و مردم را بتاراند. محلی است که رعب برآن القا می شود پس و لابد محلی است که سکینه و اطمینان در آن تجلی میکند. خداوند «طبع علی قلوبهم» میکند و بر آن غفلت و مهر و..مینهد پس ان سوی قضیه هم هست قلب سلیم مایه ی نجات است و کسی که به خدا ایمان میآورد قلبش رهنمایی میشود.محل نزول روح است و وحی، قلب کاسب هم هست و بدان چه کسب میکند مورد مواخذه قرار میگیرد. حتا همین گوشتپارهی شگفت هم مد نظر است. در حوادث هول بلغت القلوب الحناجر میشویم و همین قلب گویا در گلومان میتپد و..
۶- بهطور خلاصه میخواهم نتیجه بگیرم قلب تمامت اقلیم درون آدمیست.تخم و تخمه، حب و دانهی وجودی ماست و همه چیز آدمی در آن نهفته است.غیب آدمی است که در شهادت او، نمودی مهار شده می یابد.انسانها از کمیتها و بودهای قابل سنجش باحواس، ره به قلب و غیب و کیفیات دیگران میبرند.تنها اهلالقلوباند که میتوانند در کنار توجه به مظاهر و ظواهر به بواطن خواطر راه یابند و..
که باید در جایی دگر مفصل بدینها پرداخت
۷- اگر ابوذر میدانست چهها در غیب سلمان میگذرد او را میکشت و افزوده اند او را تکفیر میکرد.
حالا پرسشهای اساسی این است. ابوذر و سلمان کیستن و ویژگیهای بنیادینشان چیستند که با وجود پیمان برادری و موحد و مسلمان بودن و.. اولی ممکن است دومی را بکشد؟ در غیب ابوذر چه جاری است که اگر در پرتو دانستن در معرض غیب سلمان قرار بگیرد او را میکشد. و چرا این اتفاق نمی افتد؟ و چرا این دو با اینهمه اختلاف سالک و رفیق یک راهند؟ چه چیزی هست که اینان را به عقد اخوت می رساند؟ و... ستایشهایی را دربارهی ایشان بر زبان پیامبرشان جاری میکند که در حق کمتر کسی شنیده ایم..
- ورود به جهان یک سخن از پنجرهی واژهگان
سخنی از آخرین پیامبر نقل شده بدین شکل «لو علم ابوذر بما فیقلب سلمان لقتله»
اگر ابوذر بداند چیزهایی را که در قلب سلمان است حتما او را میکشد»
۱- درباره قوی و اقوی و ضعیف و..این جمله سخنها گفتهاند اما آنچه برای نویسنده مهم این است که این سخن مورد اقبال بسیاری از خرد و کلان مسلمان واقع شده است و همین یعنی سخنی است قابل تأمل
۲- همچنان باوردارم در روزگار ما که روزگار قلب_انسان و انسانیت است اگر راهی باشد برای نجات آدمی همانا نجات #زبان است گویا زبان تمامت انسان، جهان وخدای انسان است و هرگونه قلب آن یا لطمه به آن ویرانی این سه اقنوم است که در واقع یکی هستند.خدای پدر، جهان مادر و عیسای پسر را در زبان راستین و پالوده از دروغ و کژی میتوان دید و تمام تلاشهای نا باید حول محور نجات زبان باشد چنانکه فردوسی و یارانش چنین کردند
۳- با این مقدمات میافزایم؛ جمله ی منقول شرطیه است.تحقق کاری، منوط به وقوع اتفاقی پیش از آن است. دانش ابوذر نسبت به «مافیقلب» سلمان و قتل سلمان.یک صحابی خاص در سایهی علم صحابی خاص دیگر را که جز اهلالبیت است خواهدکشت
۴- واژهی علم را دانش و دانستن معنا کردم. در زبانهایی که من میشناسم برای دانستن و دانش واژههای متفاوتی وجود دارد.در فارسی دانستن، دانش،آگاهی، دریافتن، گرفتن و.. استفاده می کنند. واژهگان عربی راه یافته به فارسی را نیز باید اضافه کنیم؛ فهمیدن، درک کردن و..
در عربی علم به معنای دانستن است این واژه گویا با متناظر خود پیوندی هم سطح دارد مستقیم است.من #میدانم اکنون روز است
درحالیکه فهم با تصور شئی مرتبط است. درک به معنای رسیدن است.اطلاع از إطلع و طلع مرتبط است درخشش، وضوح.به نوعی رابطه ی فاعل شناسا با سوژه از بالا به پایین است نوعی تسلط را تداعی میکند که با دیدن همراه است. جالب اینکه اغلب این واژهگان قرآنی هم هستند و پژوهش در باب آنها افقگشاییها خواهد کرد. مثلا طلع و اطلع در آیات؛
- فاطلع علیهم فرآه فی سواء الجحیم
- لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا
- فاجعل لی صرحا لعلی اطلع الی اله موسی
- هل انتم مطلعون و..
نتیجه اینکه به گمانم در آن حدیث سخن از دانستنی معمول است و واضح
۵- واژهی کلیدی بعد قلب است.برای قلب نیز معانی متفاوتی می توان یافت: دگرگون (چون قلب انسان عضوی دائما دگرگون است قلب نام دارد، آنچه را معادل دل میگذارند و اشارتی است به مفهومی روانی نیز تحت تاثیرات بیرون و درون دائم دگرگون میشود و..)قلب به معنای فؤاد، لب، محض، عقل و وسط نیز آمده است.قلب و قلوب ۱۳۲ در قرآن ذکر شده
همه ی اینها تطورها و تنوعها اثبات یک نظر است که واحد سخن جمله است نه کلمه(واحد انسان به عنوان موجودی اجتماعی،جمع است نه فرد گرچه این جمع باید از افراد ساخته شود)
چنانکه گفته شد قلب در قرآن( زبان پیامبر و روزگارش) داستانها دارد.قلب نقطه ثقل وجود انسان، که هویت انسان است. قلب محمل رأفت و رحمت است لاجرم میتواند سنگ باشد و قساوت و غلظت بیابد و مردم را بتاراند. محلی است که رعب برآن القا می شود پس و لابد محلی است که سکینه و اطمینان در آن تجلی میکند. خداوند «طبع علی قلوبهم» میکند و بر آن غفلت و مهر و..مینهد پس ان سوی قضیه هم هست قلب سلیم مایه ی نجات است و کسی که به خدا ایمان میآورد قلبش رهنمایی میشود.محل نزول روح است و وحی، قلب کاسب هم هست و بدان چه کسب میکند مورد مواخذه قرار میگیرد. حتا همین گوشتپارهی شگفت هم مد نظر است. در حوادث هول بلغت القلوب الحناجر میشویم و همین قلب گویا در گلومان میتپد و..
۶- بهطور خلاصه میخواهم نتیجه بگیرم قلب تمامت اقلیم درون آدمیست.تخم و تخمه، حب و دانهی وجودی ماست و همه چیز آدمی در آن نهفته است.غیب آدمی است که در شهادت او، نمودی مهار شده می یابد.انسانها از کمیتها و بودهای قابل سنجش باحواس، ره به قلب و غیب و کیفیات دیگران میبرند.تنها اهلالقلوباند که میتوانند در کنار توجه به مظاهر و ظواهر به بواطن خواطر راه یابند و..
که باید در جایی دگر مفصل بدینها پرداخت
۷- اگر ابوذر میدانست چهها در غیب سلمان میگذرد او را میکشت و افزوده اند او را تکفیر میکرد.
حالا پرسشهای اساسی این است. ابوذر و سلمان کیستن و ویژگیهای بنیادینشان چیستند که با وجود پیمان برادری و موحد و مسلمان بودن و.. اولی ممکن است دومی را بکشد؟ در غیب ابوذر چه جاری است که اگر در پرتو دانستن در معرض غیب سلمان قرار بگیرد او را میکشد. و چرا این اتفاق نمی افتد؟ و چرا این دو با اینهمه اختلاف سالک و رفیق یک راهند؟ چه چیزی هست که اینان را به عقد اخوت می رساند؟ و... ستایشهایی را دربارهی ایشان بر زبان پیامبرشان جاری میکند که در حق کمتر کسی شنیده ایم..
#یادداشتهای_پریشانی
- ورود به جهان یک سخن از پنجرهی واژهگان (۲)
در یادداشت پیشین👆 مقدماتی در بارهی یم سخن مشهور و پر مسأله طرح کردیم.
اگر ابوذر می دانست در دل سلمان چیست او را میکشت. ( کافر میشمرد)
سوای انتساب درست ، ضعیف یا نادرست سخن به پیامبر اسلام، غرابت و اهمیت سخن موجب شده در ادوار مختلف انسانهای اهل فضل به بحث درباره ی این سخن بپردازند و وجوه مختلفی در این کلام کوتاه بیابند.
اینکه سطح دانایی انسانهای هم عصر و هم ایمان و برادر متفاوت است. اینکه مراجع ضمیر را وارد بازی کنیم « لقتله » یعنی علم سلمان ، ابوذر را میکشت. در اینجا فاعل قتل ، علم و مرجع ضمیر «ه» ابوذر است نه سلمان. اینکه ببافیم اگر ابوذر میدانست سلمان او را چقدر دوست میدارد او را میکشت و...
در کنار این برداشتها یا سایر برداشتها چیزهایی را باید مد نظر داشت؛
در سخنانی دیگر نقل شده می توان بیشتر ردپای دریافتهای متفاوت را تایید کرد چرا که پیامبر در ستایش هردو سخنان عجیبی دارد اما سلمان را از اهلبیت خود میشمارد.
در چرایی این موضوع باید به زندگی هردو توجه کرد. ابوذر شخصی است بادیه نشین از قبیله ای به راهزنی پرآوازه، بیشتر اهل شهود مینماید تا خرد و تجربه، احتمالا سواد ندارد ، اهل جست و جو نیست، در آنچه درست می پندارد متعصب است، روحیه اش انقلابی است، اهل آشوب است، مقابل خلیفه و کارگزاران فاسدش فریاد میکشد و با استخوان شتر سر می شکند و... این بیمحابایی طبعا او را به تنهایی میکشاند و موجب آن سخن مشهور میشود که خدا ابوذر را بیامرزد تنها متولد شد تنها میزیید و.. حامیان چنین شخصیتی اندک اند حتا در تبعید او فقط علی و فرزندانش به بدرقه میروند. این جان و تن سرکش چونان کوره ای است که تا انتها میسوزد و..
اما سلمان برخوردار بوده، اهل شهر است پرورده ی مدارس و مکاتب است. گویا نیازهای هرم مازلویی اش را یکی یکی برآورده و سر انجام در جستوجوی حقیقت و زیبایی راهی دیاران شده آیینهای مختلف را دریافته و سرانجام در مسیحیت آرام یافته اما چون خبر از پیامی و پیامآوری دیگر می شنود راهی مدینه میشود.
هر دو اهل جستجو هستند اما از دو خاستگاه و در دو مسیر. روی محیط و مسیر تکیه میکنم. و سرانجام هر دو درکنار محمد به آرامش رسیده اند. هردو غیر قریشی هستند پس یک جورهایی ناخودی اند حتا جز عشرهمبشره نیستند اما ستایش های پیامبر در حقشان عجیب است و جایگاه خاصی بدیشان میدهد. در پیمان برادری محمد این دو را برادر مینامد.
یعنی دو ساحت وجودی مختلف در ذیل ایمان و مهر حاصله از آن یکی میشوند.
انما المومنون اخوة فقط مومنانند که برادرانند. برادری خونی و ایل و تباری برادری راستین نیست پیوندها در عالم درون اصالت دارند اما این عالم درون دو نفر هم که با هم متفاوت است. نکته کجاست؟! به گمانم نکته این است؛ سوای همهی اختلافات بیرونی/درونی انسانها میتوانند به شیوههای خودشان به سمت یم هدف بروند و همدیگر را نیز به قتل نرسانند. تحقق چنین چیزی به گمانم وابستهی یک #بلوغ است. بلوغ دقیقا به معنای رسیدن، چنین انسانهایی به چیزها و جایهایی رسیده اند که همهگان نمیرسند.
اجازه بدهید این کیفیت بینام را مانند حافظ #آن بنامم.
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد..
در انتها باید افزود که میتوان بازهم درباره ی این سخن مطالب گفت ولی نکته ی ضروری این است که این سخن از نظر من بیشتر و پیشتر از آنکه فضل کسی را بر کسی اثبات کند موید این سخن است؛ در میان انسانها بلوغی هست که علیرغم تفاوتهای و فواصل بسیار میانشان، ایشان را برادر میکند و سالک راه مستقیم...
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
- ورود به جهان یک سخن از پنجرهی واژهگان (۲)
در یادداشت پیشین👆 مقدماتی در بارهی یم سخن مشهور و پر مسأله طرح کردیم.
اگر ابوذر می دانست در دل سلمان چیست او را میکشت. ( کافر میشمرد)
سوای انتساب درست ، ضعیف یا نادرست سخن به پیامبر اسلام، غرابت و اهمیت سخن موجب شده در ادوار مختلف انسانهای اهل فضل به بحث درباره ی این سخن بپردازند و وجوه مختلفی در این کلام کوتاه بیابند.
اینکه سطح دانایی انسانهای هم عصر و هم ایمان و برادر متفاوت است. اینکه مراجع ضمیر را وارد بازی کنیم « لقتله » یعنی علم سلمان ، ابوذر را میکشت. در اینجا فاعل قتل ، علم و مرجع ضمیر «ه» ابوذر است نه سلمان. اینکه ببافیم اگر ابوذر میدانست سلمان او را چقدر دوست میدارد او را میکشت و...
در کنار این برداشتها یا سایر برداشتها چیزهایی را باید مد نظر داشت؛
در سخنانی دیگر نقل شده می توان بیشتر ردپای دریافتهای متفاوت را تایید کرد چرا که پیامبر در ستایش هردو سخنان عجیبی دارد اما سلمان را از اهلبیت خود میشمارد.
در چرایی این موضوع باید به زندگی هردو توجه کرد. ابوذر شخصی است بادیه نشین از قبیله ای به راهزنی پرآوازه، بیشتر اهل شهود مینماید تا خرد و تجربه، احتمالا سواد ندارد ، اهل جست و جو نیست، در آنچه درست می پندارد متعصب است، روحیه اش انقلابی است، اهل آشوب است، مقابل خلیفه و کارگزاران فاسدش فریاد میکشد و با استخوان شتر سر می شکند و... این بیمحابایی طبعا او را به تنهایی میکشاند و موجب آن سخن مشهور میشود که خدا ابوذر را بیامرزد تنها متولد شد تنها میزیید و.. حامیان چنین شخصیتی اندک اند حتا در تبعید او فقط علی و فرزندانش به بدرقه میروند. این جان و تن سرکش چونان کوره ای است که تا انتها میسوزد و..
اما سلمان برخوردار بوده، اهل شهر است پرورده ی مدارس و مکاتب است. گویا نیازهای هرم مازلویی اش را یکی یکی برآورده و سر انجام در جستوجوی حقیقت و زیبایی راهی دیاران شده آیینهای مختلف را دریافته و سرانجام در مسیحیت آرام یافته اما چون خبر از پیامی و پیامآوری دیگر می شنود راهی مدینه میشود.
هر دو اهل جستجو هستند اما از دو خاستگاه و در دو مسیر. روی محیط و مسیر تکیه میکنم. و سرانجام هر دو درکنار محمد به آرامش رسیده اند. هردو غیر قریشی هستند پس یک جورهایی ناخودی اند حتا جز عشرهمبشره نیستند اما ستایش های پیامبر در حقشان عجیب است و جایگاه خاصی بدیشان میدهد. در پیمان برادری محمد این دو را برادر مینامد.
یعنی دو ساحت وجودی مختلف در ذیل ایمان و مهر حاصله از آن یکی میشوند.
انما المومنون اخوة فقط مومنانند که برادرانند. برادری خونی و ایل و تباری برادری راستین نیست پیوندها در عالم درون اصالت دارند اما این عالم درون دو نفر هم که با هم متفاوت است. نکته کجاست؟! به گمانم نکته این است؛ سوای همهی اختلافات بیرونی/درونی انسانها میتوانند به شیوههای خودشان به سمت یم هدف بروند و همدیگر را نیز به قتل نرسانند. تحقق چنین چیزی به گمانم وابستهی یک #بلوغ است. بلوغ دقیقا به معنای رسیدن، چنین انسانهایی به چیزها و جایهایی رسیده اند که همهگان نمیرسند.
اجازه بدهید این کیفیت بینام را مانند حافظ #آن بنامم.
لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش نیست
بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد..
در انتها باید افزود که میتوان بازهم درباره ی این سخن مطالب گفت ولی نکته ی ضروری این است که این سخن از نظر من بیشتر و پیشتر از آنکه فضل کسی را بر کسی اثبات کند موید این سخن است؛ در میان انسانها بلوغی هست که علیرغم تفاوتهای و فواصل بسیار میانشان، ایشان را برادر میکند و سالک راه مستقیم...
#محسن_یارمحمدی
دانش آموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#یادداشتهای_پریشانی
#آیینهی_اساطیر #جبروت_سلیمان_و_موریانه
همچنان برآن باورم که اساطیر به جا مانده در فرهنگ و نیز فروخفته در بطون ما ، منبعی بسیار قابل توجه برای شناخت و آگاهی هستند.
به گمانم دیاری که ایران فرهنگیاش مینامیم (از غرب چین تا تیگره=دجله) دریایی از اسطوره هاست که با دریای اسطورهای غرب خویش (میان رودان و سامیان) آمیختهگی ها و تاثیر و تاثرات بسیار داشتهاست و روشن است که این دو نیز با هند و چین و مصر و یونان نیز...
هرگاه اساطیر را پهنه ی رازهای غوطهور در ناخودآگاه انسانها بدانیم، سوای هر وضعی که داریم میتوانیم به بررسی، تفسیر و تاویل آنان بپردازیم.
یکی از روایات قابل توجه(کنعانی/عربی) داستان سلیمان است.
در این یادداشت به موضوعات تاریخی ، باستان شناسی و حتا روایات متونی مانند تنخ، سموئیل و آگادا کاری نداریم که داستان سلیمان از تولد تا پادشاهی و کارها و... مرگش بسیار قابل بررسی است. سلیمان را کوچک ترین پسر داوود دانستهاند که به نیرنگ مادر جانشین پدر شد و با قتل عام مخالفان بویژه ادونیا پسر دیگر داوود به پادشاهی رسید و حدود چهل سال پادشاه بنیاسراییل بود و...
این روایت همچون همه ی روایات دیگر طبعا در قرآن به گونهای دیگر آمده و بعدها در متون پسا اسلامی این روایت قرآن با بسیاری روایات تاریخی و افسانه ای آمیخته شده است.
در قرآن ۱۷ بار نام سلیمان ذکر شده و ذهن پژوهندهگان ایرانی و مسلمان به مقامی همسطح جمشید رسانده شده که نماد دوره ی تمام طلایی ، بی مرگی و ... زندهگی ایرانیان است. روایات برساخته و اسرائیلیات البته در این بزرگ جلوهدادنها بی تاثیر نیست.
به هر روی سلیمان در ادبیات و فرهنگ ایرانی نماد قدرتی بی نظیر و سلطنتی بی همانند است. در قرآن او از خداوند می خواهد ملک ملکی شود که هیچ ملک و ملکی پس از او ان مایه و پایه را نیابد. او نماد غلبه و قهاریت محض و مطلقی میشود و بعدها سرنمون تلقی میگردد. انس و جن و دیو و پری و مطیع اویند . عنصر اسطوره ای باد مسخره اوست. زبان/جهان پرندگان ،حیوانات و گیاهان را میداند راه یک ماهه را با هواپیمایی خاص یک روزه طی میکند. بهترین زمین ها و زنها (مثلا سبا و ملکهاش) را به زیر سلطنت خویش میکشد.او بسیار تیزهوش هم هست در نوجوانی از آزمونهای سختی سربلند بیرون میآید در قضاوت هم درایت دارد و.. خلاصه تمام اسباب غلبه و برتری را دارد و... در کنار همه ی داستانهای جالب منسوب به او داستان مرگش بسیار قابل توجه است.
درباره ی چهگونهگی مرگ سلیمان روایات گوناگون است و یکی از زیباترین هاش البته در مثنوی ملای بلخ و روم آمده.
سلیمان گیاه شناس در اواخر داستانش با گیاهان سخن میگوید و از خواص هرکدام مطلع میشود روزی درختی عجیب و نورسته در لای سنگهای معبد بیتالمقدس(تن انسان؟!) می بیند و درمییابد هنگام مرگ است و...در روایتی او از این درخت ( پیام آور مرگ) عصایی میسازد و به ایوان قصر بلند خویش میرود و بر آن تکیه میکند و... جان میسپارد. تمامی زیر دستانش او را تکیه زده و ایستاده بر عصا میبینند که میدانگاه سلطنت خویش را زیر نظر دارد بنابراین هیچ کدام از کاری که بدیشان محول شده تننمیزنند و از هیبت و شکوه و چیرهگی همیشهگیاش کارهای روزمره و شبانه را انجام میدهند. پادشاه مطاع مرده است اما موجودات مطیع( جن و انس و مومن و کافر و..) او را زنده میانگارند و دست از پا خطا نمیکنند...
سرانجام ارادهی خداوند براین تعلق میگیرد که کوچکترین و ضعیف ترین موجودات آشکارکنندهی بیجانی و مرگ سلیمان باشد. موریانهای عصای مذکور را میجود و جسد سلیمان میافتد و... تا بعد...
الحمدلله اولاً و آخرا
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#آیینهی_اساطیر #جبروت_سلیمان_و_موریانه
همچنان برآن باورم که اساطیر به جا مانده در فرهنگ و نیز فروخفته در بطون ما ، منبعی بسیار قابل توجه برای شناخت و آگاهی هستند.
به گمانم دیاری که ایران فرهنگیاش مینامیم (از غرب چین تا تیگره=دجله) دریایی از اسطوره هاست که با دریای اسطورهای غرب خویش (میان رودان و سامیان) آمیختهگی ها و تاثیر و تاثرات بسیار داشتهاست و روشن است که این دو نیز با هند و چین و مصر و یونان نیز...
هرگاه اساطیر را پهنه ی رازهای غوطهور در ناخودآگاه انسانها بدانیم، سوای هر وضعی که داریم میتوانیم به بررسی، تفسیر و تاویل آنان بپردازیم.
یکی از روایات قابل توجه(کنعانی/عربی) داستان سلیمان است.
در این یادداشت به موضوعات تاریخی ، باستان شناسی و حتا روایات متونی مانند تنخ، سموئیل و آگادا کاری نداریم که داستان سلیمان از تولد تا پادشاهی و کارها و... مرگش بسیار قابل بررسی است. سلیمان را کوچک ترین پسر داوود دانستهاند که به نیرنگ مادر جانشین پدر شد و با قتل عام مخالفان بویژه ادونیا پسر دیگر داوود به پادشاهی رسید و حدود چهل سال پادشاه بنیاسراییل بود و...
این روایت همچون همه ی روایات دیگر طبعا در قرآن به گونهای دیگر آمده و بعدها در متون پسا اسلامی این روایت قرآن با بسیاری روایات تاریخی و افسانه ای آمیخته شده است.
در قرآن ۱۷ بار نام سلیمان ذکر شده و ذهن پژوهندهگان ایرانی و مسلمان به مقامی همسطح جمشید رسانده شده که نماد دوره ی تمام طلایی ، بی مرگی و ... زندهگی ایرانیان است. روایات برساخته و اسرائیلیات البته در این بزرگ جلوهدادنها بی تاثیر نیست.
به هر روی سلیمان در ادبیات و فرهنگ ایرانی نماد قدرتی بی نظیر و سلطنتی بی همانند است. در قرآن او از خداوند می خواهد ملک ملکی شود که هیچ ملک و ملکی پس از او ان مایه و پایه را نیابد. او نماد غلبه و قهاریت محض و مطلقی میشود و بعدها سرنمون تلقی میگردد. انس و جن و دیو و پری و مطیع اویند . عنصر اسطوره ای باد مسخره اوست. زبان/جهان پرندگان ،حیوانات و گیاهان را میداند راه یک ماهه را با هواپیمایی خاص یک روزه طی میکند. بهترین زمین ها و زنها (مثلا سبا و ملکهاش) را به زیر سلطنت خویش میکشد.او بسیار تیزهوش هم هست در نوجوانی از آزمونهای سختی سربلند بیرون میآید در قضاوت هم درایت دارد و.. خلاصه تمام اسباب غلبه و برتری را دارد و... در کنار همه ی داستانهای جالب منسوب به او داستان مرگش بسیار قابل توجه است.
درباره ی چهگونهگی مرگ سلیمان روایات گوناگون است و یکی از زیباترین هاش البته در مثنوی ملای بلخ و روم آمده.
سلیمان گیاه شناس در اواخر داستانش با گیاهان سخن میگوید و از خواص هرکدام مطلع میشود روزی درختی عجیب و نورسته در لای سنگهای معبد بیتالمقدس(تن انسان؟!) می بیند و درمییابد هنگام مرگ است و...در روایتی او از این درخت ( پیام آور مرگ) عصایی میسازد و به ایوان قصر بلند خویش میرود و بر آن تکیه میکند و... جان میسپارد. تمامی زیر دستانش او را تکیه زده و ایستاده بر عصا میبینند که میدانگاه سلطنت خویش را زیر نظر دارد بنابراین هیچ کدام از کاری که بدیشان محول شده تننمیزنند و از هیبت و شکوه و چیرهگی همیشهگیاش کارهای روزمره و شبانه را انجام میدهند. پادشاه مطاع مرده است اما موجودات مطیع( جن و انس و مومن و کافر و..) او را زنده میانگارند و دست از پا خطا نمیکنند...
سرانجام ارادهی خداوند براین تعلق میگیرد که کوچکترین و ضعیف ترین موجودات آشکارکنندهی بیجانی و مرگ سلیمان باشد. موریانهای عصای مذکور را میجود و جسد سلیمان میافتد و... تا بعد...
الحمدلله اولاً و آخرا
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#یادداشتهای_پریشانی
ـ میان مسجد و میخانه یا؛
اندر حکایت همیشهگی «یا این وری یا اونوری...
برخی خوانندهگان این مطلب قطعن حال و هوای عمومی اجتماع ایرانی را در دههی شصت و هفتاد به یاد ندارند.
من در دههی شصت تحصیلات عمومی را پیمیگرفتم و در دههی بعد ساکن دانشگاه شدم. گو اینکه در این میان و از همان ابتدای باسواد شدن، خواندن و دیدن، شده بود میل بی پایان من...
چرا این را گفتم؟ مقدمهای است برای بیان #موقعی که من و امثال من دارند. و البته از سوی بسیارانی این موقع و #موقف مورد رد و طعن و نقد و... است.
در آن سالها جو ِ عمومی مردم به دهها دلیل همسو با گفتمان غالب حاکمانی بود که در پی رساندن انسان به مقامات خدایی بودند...
اگر در کلاس درسی (دبیرستان یا دانشگاه) بحثی میشد سر فلان عملکرد رهبر یا فلان سخن مقام عالی یا رفتار فلان صاحب منصب، مثلن شصت درصدی بیشک اهل تایید بودند. بیستسی درصدی هم که طبق معمول همیشه ساکت میماند. مثلن ده درصدی مخالف که البته صدایشان چندان درنمیآمد و عدهای که ما بودیم.
ما چه میکردیم؟ به آن اکثریت تابع میگفتیم: آقا ، خانم، برادر، خواهر این اقلیت مخالف از خودماست نه منافق است نه دشمن فقط جایی ایستاده و چیزهایی میبیند که شما نمیبینید..
به آن ده درصد مخالف هم میگفتیم عزیزان این خیل موافق آقایان، حکایتشان این است اکثریت شان نه مزدورند نه جیره خوار و نه جاهل و نادان، عقبهی فکری و احساسی شان این است و تا شما اینها را درک نکنید نمیتوانید گفتوگویی مفید با ایشان داشته باشید.
اکثریت همراه البته نمیتوانست ما را متهم به کفر و نفاق و... کند چون اعمال و رفتارمان خالی از شائبهی بیدینی بود. اقلیت مخالف هم مارا خوش خیالانی میدانستند که علیرغم دانایی و مطالعهی فراوان اصل موضع را نفهمیده.
ما نهایتن مزاحمانی بودیم که مانع فروپاشی اردوی اکثریت ِ همراه میشدیم و...
حالا دوسه دهه از آن ایام میگذرد شکل چینش نیروهای همراه و ناهمراه حاکمیت ، کاملن دگرگون شده. اصلن نیازی به قسم جلاله هم نیست؛ آفتاب آمد دلیل آفتاب..
بیشک شصتدرصدی هیچ همدلی و همراهی و تبعیتی از گفتمان غالب حاکمیت ندارند بیست درصدی هم طبق معمول ساکتند.
شاید حدود ده درصد به دلایل مختلف ( نه آن مختلف ِ دههی شصت و هفتاد) همچنان تابع تامند، و در این میان باز اقلیتی هست که دارد برای فهم بهتر هردوسو از هم ، دست وپا میزند.
آقا، برای اینکه بتوانی راه حلی برای برون رفت از این ستیز بیابی اول باید بدانی چرا فلانی به این نوع گفتار و کردار دست میزند. درک موقع و موقف طرف مقابلت برای برپایی یک تفاهم ، مهم است و..
اما باز نه اینوری زحمت ِ بسیار چنین کاری را برخود هموار میکند نه آنوری. و تو هم البته از هر دو سو بلکه از هر سه سو مشت و لگد میل میکنی.
تجربهی زیستن و دقت در سپهر اجتماعی فرهنگی ایران این سه چهاردهه به من میگوید: اکثریت نه توان تغییر جای خویش را دارند و نه میلش را...
ستایندهگان مثلن غرب، اصلن نمیفهمند چرا ستیهندهگان با غرب چنین رفتاری دارند و برعکس ..
من گمان میکنم این ویژهگی اجتماع ایرانی البته عمری بسیار دراز دارد و مختص این چنددهه نیست. شاید بتوان در اعماق تاریخ و در بن و ریشههای فکری و اعتقادی کهن ردپای چرایی این خصیصهرا یافت اما عجالتن آنچه از عملکرد این ژن قوی فرهنگی آشکار شده فرسودهگی، افسردهگی و... شکست یک جامعه است. و تا اکثریتی قابل اعتنا در این اجتماع نتوانند جای دیگری قرار بگیرند و جهان را از آن جایگاه نبینند اوضاع عمومی ما همین و بدتر از این خواهد بود..
#محسن_یارمحمدی
دانشآموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#عطارجان
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است...
ـ میان مسجد و میخانه یا؛
اندر حکایت همیشهگی «یا این وری یا اونوری...
برخی خوانندهگان این مطلب قطعن حال و هوای عمومی اجتماع ایرانی را در دههی شصت و هفتاد به یاد ندارند.
من در دههی شصت تحصیلات عمومی را پیمیگرفتم و در دههی بعد ساکن دانشگاه شدم. گو اینکه در این میان و از همان ابتدای باسواد شدن، خواندن و دیدن، شده بود میل بی پایان من...
چرا این را گفتم؟ مقدمهای است برای بیان #موقعی که من و امثال من دارند. و البته از سوی بسیارانی این موقع و #موقف مورد رد و طعن و نقد و... است.
در آن سالها جو ِ عمومی مردم به دهها دلیل همسو با گفتمان غالب حاکمانی بود که در پی رساندن انسان به مقامات خدایی بودند...
اگر در کلاس درسی (دبیرستان یا دانشگاه) بحثی میشد سر فلان عملکرد رهبر یا فلان سخن مقام عالی یا رفتار فلان صاحب منصب، مثلن شصت درصدی بیشک اهل تایید بودند. بیستسی درصدی هم که طبق معمول همیشه ساکت میماند. مثلن ده درصدی مخالف که البته صدایشان چندان درنمیآمد و عدهای که ما بودیم.
ما چه میکردیم؟ به آن اکثریت تابع میگفتیم: آقا ، خانم، برادر، خواهر این اقلیت مخالف از خودماست نه منافق است نه دشمن فقط جایی ایستاده و چیزهایی میبیند که شما نمیبینید..
به آن ده درصد مخالف هم میگفتیم عزیزان این خیل موافق آقایان، حکایتشان این است اکثریت شان نه مزدورند نه جیره خوار و نه جاهل و نادان، عقبهی فکری و احساسی شان این است و تا شما اینها را درک نکنید نمیتوانید گفتوگویی مفید با ایشان داشته باشید.
اکثریت همراه البته نمیتوانست ما را متهم به کفر و نفاق و... کند چون اعمال و رفتارمان خالی از شائبهی بیدینی بود. اقلیت مخالف هم مارا خوش خیالانی میدانستند که علیرغم دانایی و مطالعهی فراوان اصل موضع را نفهمیده.
ما نهایتن مزاحمانی بودیم که مانع فروپاشی اردوی اکثریت ِ همراه میشدیم و...
حالا دوسه دهه از آن ایام میگذرد شکل چینش نیروهای همراه و ناهمراه حاکمیت ، کاملن دگرگون شده. اصلن نیازی به قسم جلاله هم نیست؛ آفتاب آمد دلیل آفتاب..
بیشک شصتدرصدی هیچ همدلی و همراهی و تبعیتی از گفتمان غالب حاکمیت ندارند بیست درصدی هم طبق معمول ساکتند.
شاید حدود ده درصد به دلایل مختلف ( نه آن مختلف ِ دههی شصت و هفتاد) همچنان تابع تامند، و در این میان باز اقلیتی هست که دارد برای فهم بهتر هردوسو از هم ، دست وپا میزند.
آقا، برای اینکه بتوانی راه حلی برای برون رفت از این ستیز بیابی اول باید بدانی چرا فلانی به این نوع گفتار و کردار دست میزند. درک موقع و موقف طرف مقابلت برای برپایی یک تفاهم ، مهم است و..
اما باز نه اینوری زحمت ِ بسیار چنین کاری را برخود هموار میکند نه آنوری. و تو هم البته از هر دو سو بلکه از هر سه سو مشت و لگد میل میکنی.
تجربهی زیستن و دقت در سپهر اجتماعی فرهنگی ایران این سه چهاردهه به من میگوید: اکثریت نه توان تغییر جای خویش را دارند و نه میلش را...
ستایندهگان مثلن غرب، اصلن نمیفهمند چرا ستیهندهگان با غرب چنین رفتاری دارند و برعکس ..
من گمان میکنم این ویژهگی اجتماع ایرانی البته عمری بسیار دراز دارد و مختص این چنددهه نیست. شاید بتوان در اعماق تاریخ و در بن و ریشههای فکری و اعتقادی کهن ردپای چرایی این خصیصهرا یافت اما عجالتن آنچه از عملکرد این ژن قوی فرهنگی آشکار شده فرسودهگی، افسردهگی و... شکست یک جامعه است. و تا اکثریتی قابل اعتنا در این اجتماع نتوانند جای دیگری قرار بگیرند و جهان را از آن جایگاه نبینند اوضاع عمومی ما همین و بدتر از این خواهد بود..
#محسن_یارمحمدی
دانشآموختهی دکتری زبان و ادبیات فارسی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#عطارجان
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است...
Forwarded from نیازستان
#یادداشتهای_پریشانی
#ناخوش_احوالی_همه_گیر_ایرانیان
در کشوری دیگر زاده نشده ام، در سرزمینی دگر نزیسته ام و نبالیده ام. من زاده و پرورده ی همین خاکم...
با همهی عظمتها و بزرگیهای مردمان و تاریخش و در کنار همهی کاستیها و حقارتهاشان ..
اما میدانم انسان، این موجود همیشه غریب، علیرغم تفاوتهایش در طول زمان و مکان، مشابهتهایی عجیب دارد و این را بسیار شنیدهام از رفتگان و ماندگان در فرنگ و ینگه دنیا که بسیار گاه، چیزهایی میبینند در آن ولایات و ایالات، که میبردشان به پایینترین ادوار تاریخی/جغرافیایی و فرهنگی همین کشور ما،ایران.
پس ممکن است این سخنان شرح حال بسیاری از مردم جهان نیز باشد.
از کودکی همانند بسیاری از همنسلانم #ایران جان جانانم شد و #ای_ایران.. سرودی که قبل از «شد جمهوری اسلامی به پا»... حفظش کرده بودم.
از دین و مذهب و شعائر و ظواهرش هم لازم نیست که بگویم چرا که میدانم ما ایرانیان همیشه قائل به #مینویی_معنوی بوده ایم و خود را از نخستین پگاه هم_پیمان ِ #مهر پنداشتهایم ...
#مهرپرستی از همان آغاز ِ اسطوره از همان «تاریخ روح» شروع ِ توحید بوده است و بعدها پس از چندهزار سال تاریخ ِ تن، ما ایرانیان آن را در #علی یافته ایم...
بدین قرار از نظر من در تاریخ ِ روحی ما ایرانیان، حضور اسلام انفکاک نبوده است تداوم بوده. و در عرصهی حضور تدوامی طبیعی، قانون مند و دارای اسباب و علل. چنانکه اکنونمان محصول تمام تاثیرات و تاثراتی است که در بستر زمان پدید آمده.
نمی دانم کجای تاریخ حال این ملت خوب بوده است!؟ دست کم یکی دو دهه یا چند سالی؟
اما تا آنجا که می خوانم و میدانم دست کم حال #اهل_فضل_و_دانش هیچوقت خوب نبوده مگر لحظاتی #کلمح_البصر ..
مردم هم بنا به #موقعیتشان و بهره مندی از دانش و فضل بیش و کم خوشحال یا ناخوش احوال بوده اند..
اما این در چند دهه ی اخیر، دیگر ناخوش احوالی به سراغ تک تک افراد این سرزمین آمده است . کانه مفصل مشترک اکثریت مردم ایران ، و منطقه نیز ، این حال خراب و دردهای پیاپی است یک همهگیری در عرصه ی روح و روان یک افسردهگی دسته جمعی مثل روایتی که گاه از نهنگها به دست میهند.
و من دقیقا برای شرح حال امروزیمان واژهی #فروپاشی را به کار میبرم .
این مردم در زیر هزاران هزار بار درد و جهل و ندانم کاری و فرصت طلبی و... دیگر خرد شده اند و این را در گفتار و کردار اکثریت به وضوح میتوان دید..
در ذهن اسطوره ایام یاد روزگاری می افتم که تمامی دیوان بند گسسته بودند و ایران را پرکرده بودند و جایی در سرزمین فرشتگان برای آنهمه فریشته باقی نگذارده بودند تا صدای بالشان حتی به گوش کر #هرودت هم برسد.
خشم و آز و دروج و رشک و اپوش و جهی و خنئه ای و... همه و همه در تاخت و تازند و تیر یا تشتر و مهر و سروش و رشن و وهومنه و اردیسور آناهیتا و سپنتار_إرمئیتی و امرتات و هورتات و... و تمامی ایزدان و ایزد بانوان ( یادتان باشد ایزد معناش خدا نیست ایزد یعنی چیزی و کسی که قابل ستایش است و برایش سرود میخوانند) به کنج درد بیمار بی تیمارند . و «خونیرثبامی» از شش جهت در تنگنایی غیرقابل تحمل افتاده است.
حرفم خواندن آیهی نحوست نومیدی نیست و ویرانی. اتفاقا ما ایرانیان باور داریم سیاهی به حد اعلی برسد ، سپیدی رخ خواهد نمود و چشمه ی جوشان آب زندگی در سیاه ترین تاریکی ها در انتظار است.
از حضرت رسالت هم شنیده ایم که چون بیمار میشد خطاب به بیماری میگفت: «نیرومند شو شدت بگیر که چون شدید شوی به فرج رسی.»
اتفاقا حرفم این است کمتر پیش آمده ملتی اینچنین در #ویرانی به اشتراکی حداکثریتی رسیده باشند. آلمان پس از جنگ دوم فراگیر چنین بوده... حال در ادامه ی سیر تاریخی خویش رسیده ایم به ویران ترین احوال..
اگر این حال بد مورد تایید بسیاران باشد و دردش استخوان اکثریت را بهدرد آورد قطعا همه کاری خواهیم کرد کاری واحد و آن گریز از تاریکی است.
یادتان باشد انسانها در همه جای جهان خمیرمایه ای یکسان دارند که گاه در برابر یک واقعه ی واحد ، کاری واحد میکنند. ما ایرانیان که جای خود داریم. قرنهاست زیر همین سقف کبود برای فرزندانمان آغاز را چنین زمزمه کرده ایم: یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ناخوش_احوالی_همه_گیر_ایرانیان
در کشوری دیگر زاده نشده ام، در سرزمینی دگر نزیسته ام و نبالیده ام. من زاده و پرورده ی همین خاکم...
با همهی عظمتها و بزرگیهای مردمان و تاریخش و در کنار همهی کاستیها و حقارتهاشان ..
اما میدانم انسان، این موجود همیشه غریب، علیرغم تفاوتهایش در طول زمان و مکان، مشابهتهایی عجیب دارد و این را بسیار شنیدهام از رفتگان و ماندگان در فرنگ و ینگه دنیا که بسیار گاه، چیزهایی میبینند در آن ولایات و ایالات، که میبردشان به پایینترین ادوار تاریخی/جغرافیایی و فرهنگی همین کشور ما،ایران.
پس ممکن است این سخنان شرح حال بسیاری از مردم جهان نیز باشد.
از کودکی همانند بسیاری از همنسلانم #ایران جان جانانم شد و #ای_ایران.. سرودی که قبل از «شد جمهوری اسلامی به پا»... حفظش کرده بودم.
از دین و مذهب و شعائر و ظواهرش هم لازم نیست که بگویم چرا که میدانم ما ایرانیان همیشه قائل به #مینویی_معنوی بوده ایم و خود را از نخستین پگاه هم_پیمان ِ #مهر پنداشتهایم ...
#مهرپرستی از همان آغاز ِ اسطوره از همان «تاریخ روح» شروع ِ توحید بوده است و بعدها پس از چندهزار سال تاریخ ِ تن، ما ایرانیان آن را در #علی یافته ایم...
بدین قرار از نظر من در تاریخ ِ روحی ما ایرانیان، حضور اسلام انفکاک نبوده است تداوم بوده. و در عرصهی حضور تدوامی طبیعی، قانون مند و دارای اسباب و علل. چنانکه اکنونمان محصول تمام تاثیرات و تاثراتی است که در بستر زمان پدید آمده.
نمی دانم کجای تاریخ حال این ملت خوب بوده است!؟ دست کم یکی دو دهه یا چند سالی؟
اما تا آنجا که می خوانم و میدانم دست کم حال #اهل_فضل_و_دانش هیچوقت خوب نبوده مگر لحظاتی #کلمح_البصر ..
مردم هم بنا به #موقعیتشان و بهره مندی از دانش و فضل بیش و کم خوشحال یا ناخوش احوال بوده اند..
اما این در چند دهه ی اخیر، دیگر ناخوش احوالی به سراغ تک تک افراد این سرزمین آمده است . کانه مفصل مشترک اکثریت مردم ایران ، و منطقه نیز ، این حال خراب و دردهای پیاپی است یک همهگیری در عرصه ی روح و روان یک افسردهگی دسته جمعی مثل روایتی که گاه از نهنگها به دست میهند.
و من دقیقا برای شرح حال امروزیمان واژهی #فروپاشی را به کار میبرم .
این مردم در زیر هزاران هزار بار درد و جهل و ندانم کاری و فرصت طلبی و... دیگر خرد شده اند و این را در گفتار و کردار اکثریت به وضوح میتوان دید..
در ذهن اسطوره ایام یاد روزگاری می افتم که تمامی دیوان بند گسسته بودند و ایران را پرکرده بودند و جایی در سرزمین فرشتگان برای آنهمه فریشته باقی نگذارده بودند تا صدای بالشان حتی به گوش کر #هرودت هم برسد.
خشم و آز و دروج و رشک و اپوش و جهی و خنئه ای و... همه و همه در تاخت و تازند و تیر یا تشتر و مهر و سروش و رشن و وهومنه و اردیسور آناهیتا و سپنتار_إرمئیتی و امرتات و هورتات و... و تمامی ایزدان و ایزد بانوان ( یادتان باشد ایزد معناش خدا نیست ایزد یعنی چیزی و کسی که قابل ستایش است و برایش سرود میخوانند) به کنج درد بیمار بی تیمارند . و «خونیرثبامی» از شش جهت در تنگنایی غیرقابل تحمل افتاده است.
حرفم خواندن آیهی نحوست نومیدی نیست و ویرانی. اتفاقا ما ایرانیان باور داریم سیاهی به حد اعلی برسد ، سپیدی رخ خواهد نمود و چشمه ی جوشان آب زندگی در سیاه ترین تاریکی ها در انتظار است.
از حضرت رسالت هم شنیده ایم که چون بیمار میشد خطاب به بیماری میگفت: «نیرومند شو شدت بگیر که چون شدید شوی به فرج رسی.»
اتفاقا حرفم این است کمتر پیش آمده ملتی اینچنین در #ویرانی به اشتراکی حداکثریتی رسیده باشند. آلمان پس از جنگ دوم فراگیر چنین بوده... حال در ادامه ی سیر تاریخی خویش رسیده ایم به ویران ترین احوال..
اگر این حال بد مورد تایید بسیاران باشد و دردش استخوان اکثریت را بهدرد آورد قطعا همه کاری خواهیم کرد کاری واحد و آن گریز از تاریکی است.
یادتان باشد انسانها در همه جای جهان خمیرمایه ای یکسان دارند که گاه در برابر یک واقعه ی واحد ، کاری واحد میکنند. ما ایرانیان که جای خود داریم. قرنهاست زیر همین سقف کبود برای فرزندانمان آغاز را چنین زمزمه کرده ایم: یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود...
#محسن_یارمحمدی
@niyazestanbarani
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹