روش زندگی زیبا
1.65K subscribers
8.59K photos
789 videos
9 files
1.66K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلویک

کمی دستش را تکان داد. در را باز کردم و داخل شدم. کنارش روي تخت نشستم. آرام پلک باز کرد و بلافاصله با دیدن من
لبخند زد.
"هیچ وقت قهر نمی کرد. هیچ وقت تنبیه نمی کرد."
- تو اینجا چی کار می کنی؟ کی خبرت کرد؟
حرفی براي گفتن نداشتم.
- دانیار؟! خوبی؟
باز هم او نگران من بود.
بی اختیار چشمم روي شکستگی پیشانی اش که یادگار روزهاي کارگري اش بود ثابت شد و گفتم:
- چرا بهم زنگ نزدي؟ چرا خبرم نکردي؟
خندید. بدون ذره اي اخم! بدون ذره اي کینه!
- چیز مهمی نبود. اصلا نمی خواستم بهت بگم. شاداب زنگ زد؟
شاداب؟ همان منشی سر به زیر و بچه سال؟
- نه!
- پس چطور فهمیدي؟
جوابش را ندادم. لبخندش شکل دیگري گرفت. فهمید که دنبالش گشته ام و می دانست که نگرانی ام را به زبان نمی آورم.
- الان خوبم. امروز و فردا مرخص میشم.
ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. با دیدن من چند لحظه سرجایش ایستاد و بعد زیرلب سلام کرد و بی توجه به این
که آیا جوابش را می دهم یا نه نزدیک دیاکو شد و گفت:
- ا بیدارین؟ بهتر شدین؟
دیاکو سرش را تکان داد و گفت:
- خوبم. دیشب حسابی به تو و مامانت زحمت دادم.
پس دیشب این دو نفر کنارش بودند.
- نه. این حرفا چیه! ببخشید که تنهاتون گذاشته بودیم. مامان باید می رفت خونه پیش شادي. منم رفتم داروهاتون رو گرفتم.
آخه میگن فعلا نمی تونین چیزي بخورین. واسه همین یه سرم غذایی خاص تجویز کردن که باید از بیرون تهیه می کردم.
الان میان واستون تزریق می کنن.
دیاکو با محبت نگاهش کرد و گفت:
- ممنون خانوم. ایشاا... جبران کنم. حالا دیگه برو خونه یه کم استراحت کن. دانیار هست.
مردد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آخه تنها نمونین یه وقت.
حتی این دختر هم به برادري من شک داشت. به او نه! به خودم پوزخند زدم.
- نگران نباش. می بینی که برادرم اینجاست.
فقط دیاکو به برادري ام اعتقاد داشت.
کیف کوله اش را از روي تخت برداشت و گفت:
- باشه. من ساعت ده کلاس دارم، اما بازم میام سر می زنم.
باز بی توجه به من از دیاکو خداحافظی کرد و رفت. به محض خروج او از اتاق دیاکو دستش را روي پاي من گذاشت و گفت:
- دانیار برو پذیرش. ببین دیشب چقدر خرج کردن. بنده خداها دستشون تنگه. موندم پول بیمارستانو از کجا آوردن.
پول بیمارستانش را غریبه ها پرداخت کرده بودند. مثل یک مرد برادر مرده!
شاداب:
- اَه! شاداب! چندش! همچی ضجه موره می کنه انگار سرطان ترموستات داره. بابا یه زخم معدست دیگه. خوب میشه.
در اوج غصه خنده ام گرفت.
- پروستات! بی سواد!
با بی خیالی گفت:
- حالا هرچی. مهم همون ترموستاتشه که مث بنز کار می کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
- چقدر تو بی ادب و منحرفی. میگم اون یارو خفاش شبه اونجا بود. نگرانشم!
جزوه را داخل کیفش انداخت و گفت:
- خب باشه. به اون که نمی تونه تجاوز کنه.
ناگهان سکوت کرد و به فکر فرو رفت و کمی بعد گفت:
- البته شایدم بتونه ها. من شنیدم که میشه.
عصبانی گفتم:
- تبسم!
چشمانش را گرد کرد و گفت:
- ها؟ چیه؟ می خواي بگی بیشتر از برادرش نگرانشی؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
سکنجبین یک نوشیدنی فوق العاده است، نام سکنجبین برگرفته از مواد تشکیل دهنده آن یعنی سرکه و انگبین به معنی عسل است.

مصرف شربت سکنجبین باعث کاهش غلظت و فشار خون شده و به بهبود نعوظ می انجامد، اما باید توجه داشت مصرف سکنجبین ترش و دارای سرکه زیاد باعث لاغری و کاهش میل جنسی می شود.

🌱 @new_method
سطح #خشونت در رابطه جنسی :

● تلمبه زنی سریع شوهر ، گرفتن دست های خانم توسط شوهر برای جلوگیری از حرکت کردن اون ، زدن ضربه های آروم به باسن یا سینه ، گاز گرفتن های آروم اندام زن ، فشردن اندام جنسی زن و … .
این موارد در حدی نیست که زن آسیب ببینه . بعضی از خانم دوست دارن در رابطه جنسی شوهرشون بر اونا تسلط داشته باشه و خودشون رو تسلیم شوهرشون کنن این کار براشون لذت بخش هستش .

●اما در رابطه جنسی خشن که در اون آسیب دیدگی وجود داره ، کارهایی مثل بستن زن با طناب ، زدن با شلاق ، سوزاندن با آتیش و … وجود داره .این سطح از رابطه جنسی خشن خطرناک هستش و اگه کسی تمایل به این کارها داره حتما برای درمان باید اقدام کنه

🌱 @new_method
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلودو

با تمام وجود خروشیدم:
- معلومه! باید می دیدیش. انگار نه انگار! تازه مطمئنم دیشبم همین عجایب این بلا رو سر دیاکو آورده، چون هنوز نیم ساعت
نشده بود که با هم بیرون رفته بودن که دیاکو با اون وضع افتضاح و داغون برگشت. اگه دوباره بحثشون بشه چی؟ دکتر می
گفت عصبانیت واسش سمه.
کوله اش را در آغوش گرفت. آستین مانتویم را چسبید و در حالی که مرا از کلاس بیرون می برد گفت:
- بشین بینیم. واسه من کاسه داغ تر از آش شده. اون دو تا برادرن خودشونم می دونن چه جوري باید با هم کنار بیان. تو چی
کاره اي این وسط؟
آستینم را از دستش نجات دادم و گفتم:
- چرا منو درك نمی کنی؟
با شنیدن صداي زنگ اس ام اس سریع گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و با حواس پرتی گفت:
- درکت می کنم عزیزم. درکت می کنم.
آهسته گفتم:
- من طاقت ندارم اون جوري درب و داغون ببینمش.
گوشی را توي کیفش انداخت و زیرلب غر زد:
- سالی یه بار واسمون اس ام اس میاد اونم تبلیغاتیه.
داد زدم:
- دارم با تو حرف می زنم کودن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- این چیزایی که تو میگی حرف نیست، چرت و پرته. اگه اون دیاکوئه یه سر سوزن از این احساسات تو رو می فهمید دلم
نمی سوخت.
کامل چرخید و رو در رویم ایستاد و با جدیت گفت:
- خانوم شاداب "حواست" هست که اون اصلا "حواسش" نیست؟
چرا تمام کائنات اصرار داشتند این موضوع را توي صورتم بکوبند؟
با ناراحتی گفتم:
- بله! حواسم هست، اما مگه دست خودمه؟
با افسوس سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- واقعا متاسفم واست. تو دیگه از دست رفتی.
****

بعد از ظهر به بهانه چند امضاي فوري به بیمارستان رفتم. دانیار روي تخت کناري پاهایش را دراز کرده بود و با هم فیلم می
دیدند. با لذت به چهره جدي دیاکو نگاه کردم و داخل شدم. آهسته سلام کردم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به! دانیار ببین کی اومده.
دانیار بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت:
- چطوري خوشحال؟
با من بود؟ به من گفت خوشحال؟ مردك بی ادب! چه زود هم پسرخاله شد.
با غیظ گفتم:
- اسم من شادابه.
لبخند شیطنت باري زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ همونه دیگه.
دیاکو خندید و گفت:
- سر به سرش نذار. بیا اینجا ببینم. چه خبر؟
روي صندلی نشستم و گفتم:
- بهترین؟
با دلنشین ترین لحنی که می شناختم گفت:
- مگه میشه یه پرستار مهربون و دلسوز مثل تو داشته باشم و خوب نباشم؟
همان یک ذره دلی هم که برایم مانده بود از دست رفت. آن وقت تبسم می گفت حواسش نیست. حواسش بود به خدا! بی
اختیار نگاهی به دانیار و پوزخند کش آمده اش کردم و گفتم:
- خدا رو شکر. این پرونده ها رو آوردم واسه امضا.
خودکاري از دستم گرفت و گفت:
- لازم نبود تا اینجا به خاطر اینا بیاي. فردا مرخص میشم.
بی هوا گفتم:
- نه. به خاطر خودتون اومدم.
دانیار با خنده سري تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به چه می خندید این لعنتی نفرت انگیز؟
دیاکو هم خندید، اما این خنده کجا و آن خنده کجا؟
- ممنونم خانوم کوچولو.حالا پاشو یه چاي واسه خودم و خودت بریز که هم خستگی تو در بره هم بی حوصلگی من.
آرام گفتم:
- آخه شما که نمی تونین چیزي بخورین.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
همراهان گرامی رمان #مومیایی به #رایگان در کانال زیر قرار گرفت حتما دانلود کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوسه

کاش این طور لبخند نمی زد. کاش این طور نگاهم نمی کرد. دست پاچه می شدم زیر نگاه هاي عمیق و لبخندهاي جذابش!
- مایعات مشکلی نداره. نترس!
از فلاسک روي میز چاي ریختم و به دستش دادم. براي خودم هم ریختم. قند برایش بردم. چشمکی زد و گفت:
- مطمئنی قندم جزء مایعات محسوب میشه؟
تا بناگوشم سرخ شد. ببخشید زیرلبی گفتم و قندان را کنار گذاشتم. درحالی که به دقت پرونده ها را بررسی می کرد گفت:
- تو چرا برنداشتی؟
آرام گفتم:
- منم تلخ می خورم.
و بدون این که حتی به اندازه پلک زدنی دست از تماشایش بردارم، شیرین ترین چاي عمرم را نوشیدم.
و کسی چه می داند که "با فنجانی چاي هم می توان " "مست" شد. "اگر کسی که باید باشد، باشد!"
دیاکو:
مقابل شرکت پارك کردم و موبایلم را از جیبم در آوردم و شماره دفتر را گرفتم. صداي ظریف شاداب خنده بر لبم آورد.
- شرکت نما. بفرمایید.
نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم:
- منم شاداب. دم شرکتم. بپر پایین که بد جا پارك کردم.
چند لحظه مکث کرد و بدون هیچ سوالی گفت:
- چشم.
کمتر از پنج دقیقه خودش را رساند. از صورت قرمز و نفس نفس زدنش معلوم بود که عجله زیادي به خرج داده. کنار ماشین
ایستاد، منتظر و متعجب! خم شدم. دستگیره را کشیدم و در را برایش باز کردم. با کمی تعلل سوار شد و آرام سلام کرد. جوابش
را دادم و سریع راه افتادم. همان طور سر به زیر و مظلوم پرسید:
- چیزي شده؟
صداي ضبط را اندکی بلند کردم و گفتم:
- نه. می خوام برسونمت.
لحظه اي نگاهم کرد و گفت:
- شما چرا زحمت می کشین؟ خودم می رفتم.
خندیدم و جواب ندادم. بند کوله اش را دور دستش پیچاند و با صداي ضعیف تري گفت:
- قرصاتون رو به موقع می خورین؟ حالتون بهتره؟
اي خدا! چقدر این دختر شیرین بود. حتی این سوال ساده را هم با شرم بیان می کرد.
- خوبم. بهترم میشم.
"خدا را شکر" ش را به زحمت شنیدم و لبخند زدم. نزدیک خانه گفت:
- من اینجا پیاده میشم.
ترمز کردم و به سمتش چرخیدم.
- یعنی دعوتم نمی کنی بیام داخل؟
چشمانش تا آخرین درجه گرد شد و رنگ از رویش پرید. می دانستم در موقعیت بدي قرارش داده ام. با آرامش لبخند زدم و
گفتم:
- زیاد نمی مونم.
سریع به خودش آمد و گفت:
- نه، نه! بفرمایین. خیلی هم خوشحال میشیم.
پیچیدم و درست دم در ترمز کردم. ببخشید کوتاهی گفت و زودتر از من وارد خانه شد. به حرکات شتابزده اش لبخند زدم و
جعبه ها را از ماشین پیاده کردم و داخل حیاط چیدم. شاداب و مادرش به استقبالم آمدند. سلام کردم. با مهربانی و خوشرویی
جواب داد و گفت:
- خیلی خوش اومدي پسرم. بفرمایید.
بدون این که به دور و برم نگاه کنم کفشم را کندم و داخل شدم. خانه اي کوچک و ساده و شاید تا حدي محقر، اما تمیز و
مرتب. سعی کردم چشمانم را نچرخانم که مبادا احساس شرم کنند و در اولین مکانی که تعارفم کردند نشستم و به پشتی تکیه
دادم.
- حالت چطوره پسرم؟ بهتر شدي؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- به لطف شما بهترم.
الحمدللهی گفت و به اتاقی که حدس می زدم آشپزخانه باشد رفت. صدایی از کنار گوشم سلام کرد. صدایی به ظرافت صداي
شاداب. سرم را چرخاندم و دختر چهارده پانزده ساله کوچک و ریز نقشی را دیدم که درست مثل خواهرش سر به زیر و متین
ایستاده بود. شال صورتی اش را محکم دور گردنش پیچیده بود اما باز هم دسته اي از موهاي لخت و شبرنگش صورتش را
قاب گرفته بود. دلم در هم پیچید. با محبت گفتم:
- سلام. شما باید شادي خانوم باشین نه؟
معصومانه گفت:
- منو می شناسین؟
نگاهی به شاداب کردم و گفتم:
- بله که می شناسم. شاداب خیلی ازت تعریف می کنه. خیلی هم دوستت داره.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
همراهان گرامی رمان #ماه_خاموش (بیش از 3000 صفحه) به #رایگان در کانال زیر قرار گرفت حتما دانلود کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوچهار

برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوپنج

مادر با کلافگی گفت:
- از دست تو. از سر شب یه سر داري همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
600 تومن پول بابتش داده. - - می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم 700
این چرخ و لپ تاپ که بماند. به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد. لباس پسته اي رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
- چی کار می کردم مادر جون؟ تا اینجا بلند شده اومده. با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده. دیدي که
نخواستم قبول کنم، اما نشد. چه جوري می گفتم هرچی خریدي بردار و ببر. زشت بود. تو عمل انجام شده قرار گرفتم. وگرنه
خودت که منو بهتر می شناسی. تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم. مادر کمی به سمتم خم شد و از بالاي عینکش نگاهم کرد.
- حالا هم چیزي نشده. یه جوري جبران می کنیم. می خواي واسش شال گردن ببافم؟ پیرهن مردونه هم بلدم. می خواي
واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
- شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم اشاره کردم.
مادر از تندي من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
- نه، ولی خب منم وسعم همین قدره مادر جون! تو بگو چی کار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت. از خودم بدم آمد. روي زمین خزیدم و کنارش نشستم. دستم را
روي دستش گذاشتم و گفتم:
- ببخشید مامانی. غلط کردم داد زدم. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت:
- من این همه جون می کنم که شما با سربلندي زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم. وقتی اون
جوري تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه. دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم. بعدشم حتما که
نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم. هر کی به اندازه تواناییش. اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که
سهم اونم بدي. از بس از این آت و آشغالاي رستورانا رو خورده معدش به این حال و روز افتاده. یه مدت غذاي خونگی بخوره
حالشم بهتر میشه. خوبه این جوري؟
عینکش را برداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم. توي آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
- آره مامانی. این جوري خیلی خوبه.
دستی روي موهایم کشید و گفت:
- تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن. تو که مدرکت رو بگیري، مهندس بشی، دست و بالمون باز میشه. اون موقع خودت
هرجوري خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده.
سرم را توي سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
- دیگه غصه نمی خوري؟
محکم تر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
- وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادي هم روي زانوهایش جلو آمد و گفت:
- پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید. آرامش به وجودم برگشت. علی رغم
دلخوري هایم شب فوق العاده اي بود. دیاکو براي اولین بار به خانه ما آمد. با صمیمت هر چه تمام تر کنارمان نشست و بدون
هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد. این را از خنده هاي بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم و غرق خوشی
بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من. قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و
برادري که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد.
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر!
دانیار:
بی حوصله و خسته دکمه اتصال تماس را زدم و گفتم:
- بله؟
صداي زیر و گاهی اعصاب خردکن مهتا در گوشم پیچید.
- چه عجب آقا! بالاخره این گوشیتون رو جواب دادین.
چقدر از این جمله تکراري بیزار بودم.
- مهتا من الان وقت ندارم. کارت رو بگو.
با عصبانیت گفت:
- پس تو کی واسه من وقت داري؟ شبا؟ تو رختخواب؟
پوفی کردم و گفتم:
- خیلی ناراحتی همونم بی خیال میشم.
از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوشش

از صداي جیغش گوشم آزرده شد. موبایل را با فاصله نگه داشتم.
- سر من منت می ذاري؟ اصلا از کی تا حالا اینقدر خونواده دوست شدي که از ور دل اون برادرت جم نمی خوري؟
خوشم نمی آمد کسی در مورد خانواده ام حرف بزند یا کلا هر چیزي که مربوط به شخص خودم می شد. به سردي جواب
دادم:
- اینش به تو مربوط نیست. یه بار گفتم فرصت داشته باشم میام. لازمه بازم تکرار کنم؟
حرصش را توي گوشی فوت کرد و گفت:
- من این حرفا حالیم نیست. یا امشب میاي یا این که همه چی تمومه.
هه! تهدید می کرد مرا.
- باشه. همه چی تمومه.
جیغ کشید.
- دانیار!
قطع کردم و نفس راحتی کشیدم. مهتا ثابت کرد که با هیچ زنی نباید بیشتر از شش ماه رابطه داشت، چون به طرز عجیبی
متوقع و طلبکار می شوند.
وارد سالن منتهی به اتاق دیاکو شدم. آخر وقت بود و شرکت خلوت. شاداب پشت میزش نشسته و سرش را توي کتاب و
دفترش فرو برده بود. از اخم هاي درهمش معلوم بود که حسابی گرفتار شده. با دست چپش پیشانی اش را می مالید و با دست
راست تند تند چیزهایی یادداشت می کرد و خط می زد. هر چند لحظه یک بار هم اصواتی مانند "نچ" و "اَه" از گلویش خارج
می شد. چند قدم جلوتر رفتم و روي دفترش سرك کشیدم. به محض دیدن صورت مساله دردش را فهمیدم. سنگینی نگاهم را
حس کرد و سرش را بالا گرفت. با دیدن من سریع از جا برخاست و گفت:
- سلام. خوش اومدین.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- کسی پیشش نیست؟
نگاهش را از صورتم گرفت و گفت:
- نه. بفرمایید.
به سمت اتاق رفتم، اما خودم هم نفهمیدم چه شد که بدون این که برگردم یا نگاهش کنم گفتم:
- اون مساله با یه انتگرال نوع دو حل میشه.
منتظر عکس العملش نشدم و در اتاق را گشودم.
دیاکو مثل همیشه با دیدنم لبخند زد و گفت:
- داري میري؟
کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- آره. این دو هفته رو کرج می مونم. حوصله رفت و آمد ندارم.
بلند شد و به طرفم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
- باشه. هرطور راحتی. فقط منو بی خبر نذار.
چشمم را باز و بسته کردم.
- هتل گرفتن واستون؟
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و گفتم:
- آره.
شانه ام را فشار داد و گفت:
- باشه. پس برو. خدا به همرات.
می شد دست داد. می شد در آغوش گرفت. می شد روبوسی کرد، اما بی حرف عقبگرد کردم و به سمت در رفتم، اما قبل از
خروج من ضربه اي به در خورد و شاداب داخل آمد. لیوان شیري که در دست داشت به دیاکو داد و گفت:
- وقت قرصتونه. فقط با شیر نخورینش.
دیاکو تشکر کرد. به محض بسته شدن در، ابروهایم را به حالت استفهام بالا بردم. دیاکو خندید و گفت:
- نمی دونم کدوم دکتر بیکاري به این دختر گفته که شیرعسل گرم براي تسکین دستگاه گوارشم خوبه. به زور شبی یه لیوان
تو حلقم می ریزه. تایم داروهام رو از خودمم بهتر می دونه. عجیبه که تو این مدت با این حجم کار و درسش حتی یه بار هم
یادش نرفته!
پوزخند زدم و گفتم:
- لابد عاشقته.
بلندتر خندید و گفت:
- شاید!
برایم عجیب بود که دیاکو این اشتیاق واضح را در چشمان این دختر نمی دید. نگاه هاي زیرچشمی که گاهی خیره می شدند،
سرخ و سفید شدن ها و دستپاچگی اش در مقابل دیاکو، این همه توجه و نگرانی براي سلامتی اش.
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
- من رفتم. خداحافظ.
و از اتاق بیرون زدم. شاداب مجددا بلند شد. نیازي به خداحافظی ندیدم. فقط سر تکان دادم، اما او صدایم زد:
- آقاي حاتمی؟
ایستادم و از گوشه چشم نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با آرام ترین صدایی که تا آن روز شنیده بودم گفت:
- به انتگرال جواب داد. خیلی ممنون.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهفت

جوابش را ندادم، اما طوري که نبیند لبخند زدم. جنس این دختر با بقیه فرق داشت.
شاداب:
با خنده به تبسم که جزوه هایش را پاره می کرد گفتم:
- دیوونه! تو مگه نمی خواي ارشد شرکت کنی؟ لازمت میشن.
با حرص گفت:
- من به گور استاتیک و استادش خندیدم. ارشد می خوام چی کار؟ به خدا این لیسانس زپرتی رو که بگیرم عمرا دیگه برم
طرف کتاب. اول یه شوهر خوشگل و خوش تیپ و جنتلمن و پولدار و رینگ اسپرت و ترمز اي بی اس پیدا می کنم. بعدش
میرم کلاس آشپزي و گلدوزي و قالی بافی و از این چیزا. مگه مغز خر خوردم دوباره خودمو اسیر این مزخرفات کنم؟
روي نیمکت دانشگاه نشستم و با لذت نفس کشیدم. همیشه در هر مقطعی از تحصیلات عاشق این امتحان آخري تیر ماه بودم
و احساس آزادي و راحتی وصف ناپذیرش.
زل زدم به نیمکت محبوب دیاکو و گفتم:
- با این برنامه هاي پربارت آبروي هرچی مهندسه بردي.
تبسم هم نشست و گفت:
- برو بابا. مهندس مهندس! فکر کردي الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟ بهت میگن بیا بشو سرپرست فلان کارگاه یا
مسئول پروژه فلان طرح عظیم؟ کار کو خنگ خدا؟ همه ي اینایی که تو دانشگاه می بینی فقط اومدن اینجا که یه مدرك
مهندسی بگیرن و تو فامیل پزش رو بدن که فردا مردم بهشون نگن عرضه درس خوندن نداشتین. همینو همین! البته ترم اول
و دوم باد تو کله شونه و حالیشون نیست، اما یه کم که بگذره می فهمن دنیا دست کیه.
با اعتماد به نفس کامل گفتم:
- ولی من کار پیدا می کنم. هرجوري که شده اصلا نیتم واسه درس خوندن همینه. نمی خوام تا ابد هشتم گرو نهم باشه. تا
اون جایی که بتونم درسم رو ادامه میدم و در کنارش کار می کنم تا وقتی هم که شادي...
حین حرف زدن سرم را چرخاندم و دیاکو را همراه دوستانش دیدم. حرفم یادم رفت و سیخ نشستم. حواسش به من نبود. شهاب
دستش را دور گردنش انداخته بود و با چند نفر دیگر حرف می زدند. می دانستم امروز براي تحویل پروژه اش آمده و دیگر
کارش در این دانشگاه تمام شده. دلم گرفت از تصور روزهاي بدون دیاکوي این دانشگاه.
- چیه عین بوقلمون گردن می کشی؟ چرا نطقت بند رفت؟
سرش را کمی جلو آورد و مسیر نگاهم را دنبال کرد. با دیدن گروه پسرها لحن صحبتش عوض شد.
- اوا! شهاب جونه؟ چرا زودتر نمی گی؟ چشم کورت نمی بینه عین مرداي شکم گنده با لنگ باز نشستم؟
کمی خودش را جمع و جور کرد و دستی به مقنعه اش کشید. من همچنان محو لبخندهاي کمرنگ دیاکو بودم.
- میگم تو نمی خواي چیزي به عشقت بگی؟ فکر کنم صبح گفتی کارش داریا. پاشو بریم کارت رو بهش بگو. پاشو عزیزم.
پاشو خوشگلم.
گیج و حواس پرت گفتم:
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفت برای دریافت کلیک کنید 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- من؟
- نه پس من! پاشو به یه بهانه اي بریم اونجا. بلکه چشم این شهاب خان به جمال من روشن شه و ترموستاتش استارت بزنه
و منم به یه نوایی برسم.
... -
- شاداب درد گرفته با توام. باز که رفتی تو هپروت.
زیرلب گفتم:
- دیگه تو دانشگاه نمی بینمش.
با تمام قدرتش گوشت بازویم را چلاند و گفت:
- مرگ! خوبه از صبح تا شب بیخ گوشته. من چی بگم که شهاب جون از دستم رفت.
به زور نگاهم را از دیاکو گرفتم و گفتم:
- تو واقعا از شهاب خوشت میاد؟
آه سوزانی کشید و گفت:
- از خودش نه، ولی می میرم واسه او آزراي سفیدش. جون میدم واسه اون ساعت دیزل دستش. هلاك میشم واسه اون
لباساي مارکش.
به سمتم چرخید و گفت:
- اصلا دقت کردي از کنارش که رد میشیم بوي گاو میده؟
ابروهایم را با تعجب بالا بردم. دوباره آه کشید و روي نیمکت پهن شد و با حسرت گفت:
- از بس که چرم کفشش اصله.
تمام تلاشم براي بی صدا ماندن خنده ام بی نتیجه بود. با جدیت گفت:
- زهرمار! بایدم بخندي. تو که ماشاا... دور و برت پره از طاووس و قناري. من بدبخت چی بگم که ترم سومم تموم شد و هنوز
یه کلاغ نر هم پیدا نکردم.
خنده ام شدت گرفت. یک دفعه انگار چیزي یادش آمده باشد پرسید:
- راستی از کُردك چه خبر؟
منظورش دانیار بود. دیاکو کرد بزرگ بود دانیار کردك یا همان کرد کوچک.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلوهشت

دستم را جلوي دهانم گرفتم که کمتر آبروریزي کنم. از بس خندیده بودم اشک در چشمم جمع شده بود. ناگهان صاف و مرتب
نشست و گفت:
- آخ آخ دارن میان این طرف. جون مادرت عین آدم رفتار کن که واسه یه بارم که شده جلو این بشر سوتی ندیم.
در یک لحظه خنده در دهانم ماسید و ضربان قلبم اوج گرفت. هنوز و همچنان با دیدنش، با نزدیک شدنش، یا حتی شنیدن
خبر نزدیک شدنش قلبم دیوانه می شد و پمپاژ خونش را صد برابر می کرد. نگاهم را به آسفالت کف دانشگاه دوخته بودم، اما
با دیدن چند جفت کفش آهسته سرم را بالا گرفتم. آب دهانم را قورت دادم و ایستادم. تبسم هم به تبعیت از من ایستاد و
سلام کردیم. جواب هر دویمان را داد و به من گفت:
- امتحان چطور بود؟
همیشه با این طور مستقیم و خیره نگاه کردنش مشکل داشتم. زبانم بند می آمد.
- بد نبود.
- تموم شد دیگه؟
- بله آخریش بود.
- پس از فردا می تونی صبحا رو هم بیاي شرکت؟
متعجبانه گفتم:
- پس خانوم سلطانی؟
بدون این که تغییري در حالت صورتش بدهد گفت:
- می تونی؟
بی اختیار نگاهی به تبسم کردم و گفتم:
- بله می تونم.
دستش را توي جیبش کرد و گفت:
- خوبه. پس ساعت نه اونجا باش.
چشم آهسته اي گفتم. سرش را نزدیک آورد و با صدایی آرام طوري که فقط من و تبسم بشنویم گفت:
- اینقدرم بلند نخندین. توجه همه رو جلب کرده بودین.
تنم یکپارچه آتش شد. وقتی که با جیغ تبسم به خودم آمدم رفته بود.
- این چی گفت؟ ها؟ به این چه اصلا؟ مگه مفتش محله؟ بی ادبِ خاك بر سرِ فضول! کی گفته نسل دایناسور منقرض شده؟
کجاست بیاد این شرِك از خود راضی رو ببینه؟ بابامم به من نمی گه چی کار کنم چی کار نکنم. اون وقت این ...
بی توجه به غرغرهاي تبسم روي نیمکت نشستم و بازوهایم را بغل کردم. کجا خوانده بودم که مردها فقط روي زن مورد
علاقه و مهم زندگیشان غیرت دارند؟
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
کاست را داخل ضبط هل دادم و روي تشکم دراز کشیدم. صداي خواننده در فضا پیچید و باز مرا برد به روزي که در آغوش
دیاکو جا خوش کرده بودم. خجالت می کشیدم از این که تکرار مجددش را از خدا بخواهم، اما نمی توانستم حسرتش را در دلم
مدفون سازم. پس بارها و بارها براي خودم صحنه را بازسازي می کردم. چهره اش را حتی از صورت خودم هم بهتر می
شناختم. جزء به جزء این پازل دوست داشتنی را کنار هم می چیدم. با عشق، با دقت، که مبادا خشی به تصویرش بیفتد و از
جذابیت هایش بکاهد.
آه کشیدم و غلتیدم. خواننده می خواند.
یاد روزي افتادم که دستم را گرفت و گفت مرا همین جوري که هستم دوست دارد. گفت هیچ وقت به خاطر فقیر بودنم
خجالت نکشم. گفت هوایم را دارد. گفت دوستم دارد. خانه مان هم آمد. بدون کبر، بدون غرور، بدون هیچ رنگ و ریایی!
یادش بود که مادر خیاطی می کند. برایش چرخ خرید. یادش بود که من کامپیوتر ندارم. برایم لپ تاپ خرید. یادش بود که
شادي محصل است. برایش دفتر و کتاب خرید.
خواننده می خواند. غمگین و عاشقانه! تصور کردم. باز هم ساختم. با هم غذا می خوردیم. من برایش غذا می بردم. از روزي که
مادر مجوز داده بود، خودم برایش غذا می پختم. او نمی دانست، اما من که می دانستم. ذره ذره عشقم، قلبم را، وجودم را
چاشنی غذا می کردم. خدا می داند وقتی که شروع به خوردن می کرد چه استرسی می کشیدم که نکند دستپخت مرا دوست
نداشته باشد.
خواننده با سوز می خواند. یاور همیشه مومن ...
اما دوست داشته. همیشه دوست داشته. همیشه هم می گوید تو هم با من بخور تنهایی نمی چسبد. هیچ وقت ندیدم با سلطانی
یک لیوان چاي هم بخورد. فقط با من، فقط من.
خواننده خواند و من ساختم.
چه لذتی داشت هوایش را داشتن که گرسنه نباشد، تشنه نباشد، خسته نباشد. چه لذتی داشت به چهره خسته اش خسته نباشید
گفتن.
آه کشیدم.
حتما این لذت اگر در خانه اش بودم بیشتر هم می شد. وقتی که او براي خودم می شد. وقتی که می توانستم شانه هایش را
ماساژ دهم. سرش را روي پایم بگذارم و آرامش کنم. وقتی که می توانستم بدون ترس و دلهره دیاکو صدایش کنم. دیاکو ...
دیاکو ... دیاکو! چه اسم خوش آهنگی داشت. او می شد دیاکوي خالی و من می شدم خانم حاتمی.
قلبم لرزید.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلونه

خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاه

تقویم را جلوي دستم گذاشتم و شاداب را صدا زدم. مثل همیشه نرم و بی صدا داخل شد. نگاهی به اندام ظریف و دخترانه اش
کردم و گفتم:
- من امشب میرم کرج. فردا تولد دانیاره. یکی دو روزي نیستم. اگه مشکلی داشتی باهام تماس بگیر.
چشمی گفت و خواست از اتاق بیرون برود، اما کمی تعلل کرد و بعد پرسید:
- واسش جشن تولد می گیرین؟
بلند خندیدم. جشن تولد آن هم براي کی؟! دانیار!
- نه بابا. از این کارا خوشش نمیاد.
با سادگی هر چه تمام تر پرسید:
- از کجا می دونین که خوشش نمیاد؟ مگه تا حالا امتحان کردین؟
نه. همیشه از ترس برخورد سرد و پوزخندهاي دردناکش ترجیح داده بودم با یک تبریک و یک کادوي جمع و جور سر و تهش
را هم بیاورم.
- امتحان نکردم، ولی همون کادوهایی هم که واسش می گیرم یک ماه بعد باز می کنه. دانیار یه کم عجیبه. تو نمی
شناسیش.
زمزمه کرد:
- می دونم. یه چیزایی شنیدم. یه چیزایی رو هم خودم فهمیدم، ولی فکر می کنم شاید یه کم تفاوت بتونه یه ذره یخشون رو
آب کنه.
پس سرماي وجود دانیار به این دختر هم سرایت کرده بود. ذهنم درگیر شد.
- بشین و بگو ایده ت چیه.
نشست و دستانش را در هم گره کرد و روي پایش گذاشت و بدون این که مستقیم نگاهم کند گفت:
- چند وقت پیش استادمون به هر نفر یه مسئله داد و گفت هر کی بتونه حلشون کنه سه نمره به پایان ترمش اضافه می کنه.
خیلی سخت بود و پیچیده. از یه طرفم به خاطر کم کاریم تو طول ترم به نمره ش احتیاج داشتم اما از پس حل کردنش بر
نمی اومدم. شبی که فرداش باید جواب سوال رو تحویل می دادیم آقاي حاتمی اومدن اینجا. آخر وقت من اینقدر درگیر مسئله
بودم که متوجه اومدنشون نشدم. یه لحظه که سرم رو بلند کردم دیدم دارن دفترم رو نگاه می کنن و بهم گفتن که چطور باید
حلش کنم. صورت مسئله خیلی عجیب غریب و ترسناك بود، ولی با راه حل آقاي حاتمی مثل آب خوردن حل شد و من
تونستم سه نمره از یه درس وحشتناك بگیرم و البته به جز من فقط دو نفر دیگه تو اون کلاس تونسته بودن جواب سوالاشون
رو پیدا کنن و به همین خاطر استاد به جاي سه نمره چهار نمره به ما داد و من اینو مدیون برادرتون هستم.
احساس کردم الان است که شاخ درآورم. دانیار به شاداب کمک کرده بود؟
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- واسه همین خیلی دوست داشتم یه فرصت پیش بیاد که بتونم ازشون تشکر کنم. از اونجایی که برادر شما خیلی آدم منزوي
و غمگینی هستند، فکر کردم شاید با یه کیک تولد و یه چند تا کاغذ رنگی بتونیم خوشحالش کنیم.
از جا برخاستم و روي مبل رو در رویش نشستم و گفتم:
- این که اینقدر دوست داري محبت آدما رو به هر شکلی که می تونی جبران کنی خیلی خوبه. من واقعا این روحیت رو
تحسین می کنم، ولی واقعیتش از عکس العمل دانیار می ترسم. یعنی تا اون جایی که می شناسمش نه تنها خوشحال نمی شه
بلکه حال جفتمون رو می گیره.
سرش را محکم تکان می دهد.
- نه. این جوري نیست. راستش منم همین فکر رو در موردشون می کردم. آخه خیلی چیزاي وحشتناکی شنیده بودم. حتی بعد
از اون شبی که با هم بیرون رفتین و بعدش شما مریض شدین ...
چند لحظه مکث کرد. انگار خجالت می کشید ادامه دهد.
- چون فکر می کردم عامل اون بیماري وحشتناك ایشون بوده. یه جورایی ازشون بدم اومد، اما وقتی دیدم تو این مدتی که
مریض بودین از کنارتون تکون نخوردن و با وجودي که نشون نمی دادن اما نگرانتون بودن یا وقتی که نمی دونم به چه دلیلی
اون قدر راحت به من کمک کردن، فهمیدم که زود قضاوت کردم. نمی دونم شایعاتی که پشت سرشونه تا چه حد درسته، اما
می دونم به اون بدي هم که میگن نیست!
با کنجکاوي پرسیدم:
- در مورد دانیار چی شنیدي؟
سرش را بیشتر در گردنش فرو برد و گفت:
- اجازه بدین در موردش حرف نزنم.
کمی خودم را جلو کشیدم و گفتم:
- بگو شاداب. من ناراحت نمی شم. فقط می خوام بدونم پشت سر برادر من چی میگن.
آن قدر دست هایش را در هم فشرده بود که دیگر خونی در سر انگشتانش وجود نداشت.
- بدترینش اینه که میگن هیچ کس رو دوست نداره حتی تنها برادرش رو.
سریع سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد.
- که البته فهمیدم دروغه. اتفاقا شما واسش خیلی عزیزین.
سرم را تکان دادم.
- دیگه ... همش رو بگو.
شرمندگی از سر و رویش می بارید.
- به خدا اینا حرفاي من نیست. بچه هاي دکترا که همکلاسیش بودن اینا رو میگن.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
همراهان گرامی 4 رمان بسیار معروف از #هماپوراصفهانی در کانال زیر قرار گرفت 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهویک

بی قرار و کلافه گفتم:
- باشه شاداب. می دونم. بگو دیگه چی میگن؟
- غیبتشون میشه ولی میگن سلاح سرد داره. یه بارم دستگیر شده. چند بارم تا مرز اخراجی از دانشگاه پیش رفته. میگن ... به
یه دختر هم .... چیز شده ... به یه دختر ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به یه دختر چی؟ تجاوز کرده؟
رنگش سرخ شد. به زحمت گفت:
- بله.
خداي من!
- خب دیگه؟
زانوهایش را به هم فشرد و گفت:
- همین.
از استایل نشستن و صورت درهمش فهمیدم که فقط همین نیست. با تحکم گفتم:
- شاداب! بقیه ش رو هم بگو. لازم نیست خجالت بکشی.
با من و من گفت:
- من می دونم این حرفا دروغه. اصلا نباید به شما می گفتم.
بی اختیار داد زدم:
- شاداب!
کل هیکلش تکان خورد. ترسید. تند و پشت سر هم گفت:
- میگن چند تا دختر رو هم مجبور کرده سقط جنین کنن.
بعد انگار که تازه به معنی حرفش پی برده باشد، دستش را روي دهانش گذاشت و گفت:
- واي! ببخشید!
دست و پایم شل شد. تکیه دادم و به جایی که نمی دیدم خیره شدم.
- به خدا، آقاي حاتمی من می دونم این حرفا بیخوده. اولش باور کردم، ولی بعد که شناختمش فهمیدم همش دروغه.
با بی حالی گفتم:
- تو مگه چقدر می شناسیش که میگی دروغه؟
چند لحظه نگاهم کرد و بعد با قاطعیت گفت:
- ایشون رو زیاد نمی شناسم، اما مطمئنم برادر شما، کسی که شما بزرگش کردین نمی تونه اینقدر بد باشه.
بی اراده قهقهه زدم. نمی دانم از حرف شاداب بود یا از شدت درد!
******
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پشت به شاداب و رو به پنجره ایستادم. چقدر دلم از این تهرانی هاي بی مرام گرفت. آن هایی که از جنگ فقط اسمش را
شنیده و از خون و آتش فیلم هایش را دیده بودند. تمام ایران شهید داد. تمام ایران در جهنم جنگ سوخت، اما غرب نشینان به
معناي واقعی خاکستر شدند و فقط کسانی که در متن ماجرا بودند می دانند چه بر سر کردستان مظلوم آمد. فقط آن ها می
دانند چه بر سر روح و روان بچه هاي کردستان آمد.
- جنگ ایران و عراق براي تمام مردم کشور جنگ ایران و عراق بود، اما مردم کردستان علاوه بر عراقی ها مجبور بودن با
گروهک هاي استقلال طلب و تروریست هم بجنگن. بقیه فقط درد عراق رو داشتن، اما جنگ کردستان از دو سال قبلش
شروع شده بود. با این گروهک ها شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم. هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر
بریده پیدا می شدن. خصوصا توي شهر کوچیک مرزي ما که دیگه اوج مین گذاري و آتیش سوزي و رعب و وحشت بود.
مرزها رو بسته بودن. راه ها امنیت نداشتن. نمی تونستیم فرار کنیم. حکومت نظامی بود. مردا رو می کشتن و زن ها رو با مو
روي زمین می کشیدن و می بردن. این تازه اول فاجعه بود. جنگ که شروع شد حزب کومله و دموکرات هر چی سلاح و
تجهیزات داشتن،که کمم نبود، علیه مردم ایران و به خصوص کردستان استفاده کردن.
آن روزها برایم زنده می شدند، مو به مو و ذره به ذره. صداي فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را
ندیدم.
- ده سالم بود. تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم. بقیه رو یا عراقیا کشته بودن یا دموکرات ها. بابام می
گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروري برداره که شب راه بیافتیم. یه کمد
داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداري می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازي می کرد. اون
موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود. اون سال حصبه شایع شده بود.
خیلی از بچه ها مردن. مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته، اما علایم حصبه رو نداشت.
معده ام سوخت. با دست مشتش کردم.
- مامان و بابا تو حیاط بودن. بابا تو آلونک گوشه حیاط، مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو بند رخت. یه دفعه صداي
شکستن در حیاط رو شنیدم و چند گلوله هوایی. دویدم پشت پنجره. دانیار هم دنبالم اومد. عراقی بودن. از لباساي بعثی تنشون
شناختمشون. دیدم که مامان جیغ زد. اسلحه رو به طرفش گرفتن، اما یکیشون که انگار فرماندهشون بود نذاشت شلیک کنن.
بابا از آلونک پرید بیرون و جلوي مامانم ایستاد با دست خالی. نگران ناموسش بود. خم شد که یه بیلی کلنگی برداره، اما
مهلتش ندادن. نه یه تیر، نه دو تیر، نه سه تیر! گرفتنش به رگبار. تیر می زدن و لذت می بردن. مادر جیغ می زد و با وحشت
به پنجره نگاه می کرد. ما رو ندیده بودن. حرف مادر رو خوندم. گریه کنان دانیار رو انداختم تو کمد. دایان رو زیر بغل زدم و
رفتم داخل. دانیار التماس می کرد. می گفت داداش برو کمکشون. برو بکششون. خب بچه بود. فکر می کرد برادرش سوپرمنه،
قهرمانه! می تونه از پس پنج شش تا مسلح وحشی بربیاد، اما من حالیم بود. خودم مهم نبودم. به خدا مهم نبودم، اما با همه
بچگیم فهمیده بودم که بیرون رفتنم از اونجا برابره با سلاخی شدن دانیار و دایان. صداي فریادهاي مادرم نزدیک شد، خیلی
نزدیک. آورده بودنش تو اتاق. یه دستمو گذاشتم رو دهن دانیار. یه دستمو رو دهن دایان. از ترس این که صداشون در نیاد.
توي اون کمد تنگ، دقیقا جایی که دانیار نشسته بود یه سوراخی به قطر چهار پنج سانت وجود داشت. دانیار گریه می کرد و از
اون سوراخ به بیرون زل زده بود. یه دفعه دیدم دیگه هق هق نمی کنه. همراه با ضجه هاي مادرم هق هق اونم قطع شد. نمی
دونستم چی می بینه، اما می دونستم هرچی هست مربوط به مادرمه که این جوري تنش به رعشه افتاده. دلم می خواست یه
دست دیگه داشتم تا بتونم جلوي چشماش رو بگیرم، اما ...
هجوم اسید را در گلویم حس کردم.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهودو

هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
- دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه
آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد.چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم
می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش
بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر
بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن.
چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود.
کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل
کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون
تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي!
لباس تنش نبود. واي ... واي!
حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست.
دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس
کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت
کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:
- خوب نگاه کن بچه.
دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه
مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم،
ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو
چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که
من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟
آخ!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم
سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند
شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما
نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل
نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه
مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار
ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون
اشک.
درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي
نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم.
شاداب:
پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درك کنم. فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام
همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد. هنوز درك درستی از شرایط نداشتم. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم.
باورم نمی شد این همه وحشی گري، این همه رذالت، این همه پستی! در باورم نمی گنجید. این همه زجر، این همه درد، این
همه عذاب! چطور تحمل کرده بودند؟ لحظه اي تصور کردم. خودم را به جاي دانیار گذاشتم. جلوي چشمم به مادرم تجاوز
کنند. واي! سرش را ببرند. واي! چطور همان جا سنکوپ نکرده. چطور نمرده! چطور دوام آورده؟!
صداي دیاکو هر لحظه ضعیف تر می شد، اما اصرار داشت ادامه دهد. حالش خوش نبود. روانش خراب بود جسمش خراب تر!
التماسش کردم که حرف نزند، اما ادامه داد:
- همون شب داییم فراریمون داد. گفت اینجا دیگه جاي موندن نیست. گفت تو بزرگ شدي و باید حواست به خواهر و برادرت
باشه. من نمی تونم همراهتون بیام. باید بمونم و مردمی رو که هنوز فرار نکردن نجات بدم. تو باید قوي باشی.
هی!
- بردمون سر راه، یه راه سنگلاخ. یه کوه رو نشونم داد و گفت اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه. حواست باشه سر و
صدا نکنین. به چشم نیاین. دیده بشین مهلتتون نمی دن. یه کم آب و غذا بهمون داد و راهیمون کرد. نمی تونم بهت بگم
چطوري و با چه هراسی اون راه رو طی کردیم. اسهال دایان از ظهر شدت گرفته بود. با برگا تمیزش می کردیم، اما فایده
نداشت. نمی دونم وبا بود، حصبه بود، چی بود که بچه رو در عرض پنج شیش ساعت از پا انداخت. نمی خواستم باور کنم که
دایانم دیگه نفس نمی کشه! اما واقعا مرده بود. خاکش کردیم، منو دانیار با هم. من گریه می کردم، اما دانیار نه. فقط با دستاي
کوچیکش خاك می ریخت رو دایان و هیچی نمی گفت و هیچی نگفت تا سه ماه بعدش.

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهوسه

سرش را از لبه صندلی جدا کرد و گفت:
- می دونی اولین جمله اي که بعد از سه ماه به زبون آورد چی بود؟
خندید. تلخ تر از هرچه گریه.
- تو کشتی. تو بابا رو کشتی. تو مامانو کشتی. تو دایان رو کشتی.
موهایش را چنگ زد.
- خیلی سعی کردم واسش توضیح بدم که اون برادري که همیشه جلوي مزاحماي خیابونی می ایستاده و حمایتش می کرده و
قهرمانش بوده نمی تونسته با دست خالی، با مسلسل و تیر و تفنگ بجنگه و خونوادش رو نجات بده. اما فایده نداشت. نمی
پذیرفت. یکی دو سال بعدش بهم گفت ترسو. می گفت اگه می مردیم بهتر بود تا تیکه پاره شدن پدر و مادرمون رو ببینیم.
می گفت ما هم باید می مردیم. باید می ذاشتی که ما رو هم بکشن. نمی دونست که من تو اون شرایط فقط به نجات دادن
تنها کسانی که واسم مونده بود فکر می کردم نه خودم. واسه جون اونا می ترسیدم، نه خودم! دانیار هیچ وقت تصمیم منو
درك نکرد. هیچ وقت! می دونستم دیگه پیش چشمش شکستم. می دونستم دیگه بهم اعتقاد نداره، اما دین و ایمون من این
بچه بود. تنها کسی که تو این دنیا داشتم. تنها کسی که واسم مونده بود. به همه کاري تن دادم تا ...
حرفش را قطع کرد. با خشونت از جا برخاست. آن قدر سریع که صندلی واژگون شد.
- من از جونم گذشتم تا این بچه رو به این سن رسوندم. شماها چهارسالیگتون رو یادتون میاد؟ تو بغل پدر و مادرتون تو خونه
گرم و نرم. اصلا بدترین شرایطی که میشه واسه یه بچه چهار ساله تصور کرد چیه؟ اینه که پرورشگاهی باشه یا پدر و مادر
خوبی نداشته باشه یا بذارنش سر چهار راه گدایی کنه، اما دانیار من، تو سن چهارسالگی در حالی که هنوز نفس می کشید مرد!
میگن اتاق خواب بچه ها رو از پدر و مادرشون جدا کنین چون روابط زناشویی روحشون رو اذیت می کنه، تو ذهنشون حک
میشه و کلی مشکل روحی ایجاد می کنه. اون وقت پنج مرد جلوي چشم دانیار، جلوي چشم بچه اي که هیچ درکی از این
روابط نداشت، به نوبت و دسته جمعی به مادرم تجاوز کردن. دانیار من بیست و پنج ساله که نمی تونه بخوابه. هیچ روانکاوي
نتونسته کمکش کنه. هیچ دارویی نتونسته آرومش کنه. اون وقت این بچه قرتی هاي تهرانی که نمی تونن شلوارشون رو بالا
بکشن و افتخارشون نمایش مارك لباس زیرشونه، پشت سرش حرف می زنن؟ من بزرگش کردم. توي لحظه به لحظه
زندگیش بودم. بهتر از خود خدا می شناسمش. این بچه تنها آسیبی که می تونه به دیگران بزنه از طریق دود سیگارشه. اصلا با
محیط بیرون قهره. اگه یه سال باهاش حرف نزنی لام تا کام باز نمی کنه. اون قدر سرده، اون قدر احساسش داغونه که
حوصله آسیب زدن به دیگران رو نداره.
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
صدایش بالاتر رفت.
- تجاوز؟ دانیار اراده کنه صد تا دختر از سر و کولش بالا میرن. نشنیدي؟ قد و بالاش رو ندیدي؟ آخه چه احتیاجی داره تجاوز
کنه؟ چون سرده، چون گوشه گیره، چون به کسی محل نمی ده و با کسی نمی جوشه، میشه منبع خبر مردم. میشه فرد مرموز
جامعه و از اون جایی که همه افراد مرموز حتما خلافکارن، هرچی انگه به این بچه می چسبونن.
می گفتم الان است که سکته کند.
- دستگیري به جرم حمل سلاح سرد؟ دانیار تو خونش حتی حشره کشم نگه نمی داره. نه این که خیلی دلرحم باشه، واسش
مهم نیست. هیچی، حتی خودش. حتی جونش! دانیار من یه مرده متحرکه شاداب، می فهمی؟ یه مرده که فقط نفس می کشه
و با هر نفس کابوس می بینه و عذاب می کشه.
کمی جلو رفتم. می خواستم بگویم غلط کردم، نگو، نکن اما باز داد زد:
- چطور به خودتون اجازه میدین اینقدر راحت در مورد کسی که هیچی از زندگیش نمی دونین قضاوت کنین؟ چرا اینقدر راحت
پشت سر مردمی که هر کدوم تو زندگیشون کلی بدبختی و مشکل دارن حرف می زنین؟ چطور اینقدر راحت شخصیت آدما رو
زیر سوال می برین؟ کدوم اخراج؟ کدوم تخلف؟ دانیار من با معدل نوزده و خرده اي ارشدش رو گرفت. تو یکی از بهترین
رشته ها، از یکی از بهترین دانشگاه ها! هوش و نبوغش رو ندیدین؟
دیگر نتوانستم سرپا بایستم. روي مبل افتادم.
- آره قبول دارم. با دختراي زیادي ارتباط داشته، اما من به چشم خودم دیدم که اونا دنبالش بودن. اونا خواستن. گفتم دانیار
نکن. گفت من از روز اول بهشون گفتم. ازدواج نه! رابطه طولانی مدت نه، آویزون زندگیم شدن نه. این که دخترا احمقن و
همشون فکر می کنن می تونن از آدمی مثل دانیار یه عاشق مجنون و مرد زندگی بسازن ربطی به برادر من نداره. نمی گم
کارش درسته، اما حداقل صداقت داره. کسی رو گول نمی زنه. دختري رو اغفال نمی کنه. اگه دخترا خراب شدن و اینقدر
راحت بهش پا میدن، تقصیر دانیار نیست. پس بیجا می کنن که از حرص دلشون پشت سرش بدگویی می کنن. غلط می کنن
پشت سر این بچه حرف می زنن!
هق هق کنان صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. من با این حرف نسنجیده چه کرده بودم؟ چه آتشی در دل این مرد
روشن کرده بودم. چه زخمی را نمک پاشیده بودم. از چه کسی بدگویی کرده بودم.
دیاکو:
نمی دانم چند دقیقه یا چقدر داد زدم. فقط وقتی به خودم آمدم دیدم که شاداب، مثل یک جوجه سرمازده و ترسیده، در خودش
جمع شده و گریه می کند. ناگهان تمام خشمم فرو نشست. این دختربچه که حتی موقع جنگ وجود نداشته چه گناهی کرده
بود؟

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ