🌱#عشق_بی_نهایت
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوچهار
برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005
#قسمت_چهلوچهار
برقی در چشمان زیبایش جهید و لب هایش به خنده باز شد. شاداب هم خندید و دستش را گرفت و کنار خودش نشاند. بی
اختیار نگاهم از لباس عروس هاي کنار اتاق و چرخ خیاطی فکستنی و فرسوده به در بسته اتاقی کشیده شد و گفتم:
- کلاس چندمی شادي خانوم؟
- اول دبیرستان.
- توام مثل خواهرت درست خوبه یا نه؟
با شوق کودکانه گفت:
- آره، ولی من می خوام دندون پزشک بشم.
خندیدم.
- خیلی عالیه. پس باید از حالا واسه اون دندون عقل نهفتم نوبت بگیرم.
او هم خندید. با متانت، با آرامش! چقدر همه اعضاي این خانواده آرام بودند. علی رغم همه مشکلاتشان هرکدام به نوعی حس
آرامش را به وجود مخاطبشان القا می کردند.
مادر خانواده در حالی که چادر نماز سفیدش را به دندان گرفته بود با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمد. شاداب از جا پرید و
سینی را از دست مادرش قاپید. حین این که فنجان تمیز و براق را بر می داشتم گفتم:
- چی کار می کنین با زحمتاي من خانوم نیایش؟
نشست و در حالی که زانوانش را می مالید گفت:
- کدوم زحمت پسرم؟ همیشه از شاداب جویاي حالت هستم. خدا رو شکر که صحیح و سلامت می بینمت.
لحظه اي چهره درد کشیده این زن را با مادرم مقایسه کردم و تفاوت چندانی ندیدم. بی اختیار گفتم:
- ممنونم مادر جان. ایشاا... بتونم جبران کنم. الانم غرض از مزاحمت اداي قسمت کوچیکی از دینمه.
پاکتی از جیبم در آوردم و مقابلش نهادم. حاوي هزینه بیمارستان و دارو بود. بدون کم و زیاد.
- این پولی که بابت بیمارستان پرداخت کردین. ببخشید اگه دیر شد. می دونین که تازه مرخص شدم.
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- این چی کاریه پسرم؟ درسته دستم تنگه ولی هنوز اون قدر پاهام قوت دارن که پولی رو که در راه خدا دادم پس نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم. از مادري با چنین عزت نفسی، باید دختري مثل شاداب متولد می شد.
- اجر کارتون محفوظه مادر جون، اما کدوم پسریه که غیرتش اجازه بده مادر و خواهراش خرج دوا و درمونش رو بدن؟
چشمان هر سه نفرشان چراغانی شد. چقدر یک حرف ساده به دلشان نشسته بود. خانم نیایش چند بار تکرار کرد:
- زنده باشی پسرم. زنده باشی.
- این پول بیمارستان بی کم و کاسته، اما واسه قدردانی هم چند تا کادوي ناقابل واستون خریدم. اجازه میدین تقدیم کنم؟
مهلت اعتراض ندادم. به حیاط رفتم و بسته ها را یکی یکی داخل آوردم. جعبه چرخ خیاطی را جلوي دست خانم نیایش
گذاشتم و گفتم:
- این براي شما و محبت مادرانه بی دریغتون.
جعبه لب تاپ را به شاداب دادم.
- اینم واسه شاداب خانوم که بهش قول داده بودم اگه فتوشاپ یاد بگیره بهش جایزه بدم.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- البته هنوز یاد نگرفته، اما چون تو این مدت خیلی خوب تلاش کرده و از دستش راضی بودم جایزه ش رو پیش پیش میدم.
کوله ي سورمه اي را هم که پر از انواع و اقسام لوازم نوشتاري بود به شادي دادم و گفتم:
- اینم ابزار کار خانوم دکتر آینده مون.
مادر شاداب معترضانه گفت:
- این کارا چیه پسرم؟ ما ...
دستم را بالا بردم و حرفش را قطع کردم و با جدیت گفتم:
- اگه قبول نکنین دلخور میشم. کاري که شما واسه من کردین با هیچ چی قابل اندازه گیري و قدردانی نیست. این جوري
حداقل احساس می کنم کمی از زحمتاتون رو جبران کردم.
- آخه مگه ما چی کار کردیم؟ هر کی دیگه جاي ما بود همین کارو می کرد.
نه! انگار مادر شاداب هم مثل دخترانش ساده بود و از دنیاي بیرون خبر نداشت. انگار نمی دانست دوره این حرف ها گذشته و
مردم این روزهاي مملکتم حتی اگر انسانی را در حال جان دادن ببیند از ترس عواقبش چشم می بندند و می گذرند.
آهی کشیدم و گفتم:
- شما یاد مادر و خواهرمو واسم زنده کردین. به نظر شما هر کسی می تونه این کارو بکنه؟
لبخند رضایتمندانه اي زد و گفت:
- خدا مادر و خواهرت رو رحمت کنه پسرم.
چیزي در گلویم چنگ انداخت. بغض بود شاید و یا ... عذاب وجدان!
شاداب:
- چیه شاداب؟ چرا این جوري بغ کردي؟
به شادي که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
- نباید قبول می کردیم.
🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦
چسبیده بود بهم،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوامبه دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...
https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوچهار
هنوز بوق اول به دوم نرسیده بود که برداشت .
-چی شد ؟
سوالش واضح بود و لحنش نگران .
-باید با هم حرف بزنیم .
-باشه چی شد ؟
چه هول ...
-دوستت داره ولی یه سری مشکلات هست که باید با هم حرف بزنیم .
-باشه پس فردا خوبه ؟
- نه فردا نمیتونی ؟
-فردا وقتم پره مریض دارم .
-منم پس فردا وقتم پره سه روز دیگه با هم حرف میزنیم .
-نمیتونی یه کاریش بکنی ...
حوصله ی بحث نداشتم .
-سه روز دیگه ساعت 5 کافه .
گوشی رو قطع کردم .
امروز چند شنبه بود ؟؟؟ چهارشنبه . سه روز دیگه شنبه بود و غزاله رو چه کار میکردم ؟
فردا رو میتونستم یه ذره بخوابم البته اگه میذاشتن . وااااااای نه قرار طناز جمعه بود و نمیتونستم از
خونه بیرون
برم.
سریع به طناز زنگ زدم .
-سلاااااام عاطی قاطی .
-سلام میشه قرارتون رو برای فردا بندازی ؟
-وا چته ؟ چرا ؟
لباس هام رو تو سبد لباس های چرک انداختم :
-پس فردا جمعست بابا خونست احتمالا میرییم جایی بنداز فردا .
-باش فردا همون ساعت میندازم.
-قبول میکنه ؟
-منو دست کم نگیر فردا بیا .
-باش خدافظ .
کامپیوتر رو روشن کردم که خیالم راحت باشه اگه سام زنگ زد .
از اتاق بیرون رفتم .
-مامان شام چی داریم ؟
-قرمه سبزی .
-آفرین معلومه زن زندگی هستی .
فقط لبخند مامان رو دیدم . کم پیش میومد به حرفام بخنده . خیلی کم .
میخواستم برم تو اتاق آروم گوش برادرم رو کشیدم که داشت درس میخوند .
مثل همیشه صدای آخ بلند و بعدشم غرغرش رو شنیدم .
-مگه مریضی عاطفه ؟ ولش کن .
پوفی کردم ، هیچ وقت نمیتونستم شوخی کنم . مطمئن بودم برادرم دردش نگرفته و فیلم بازی
میکنه .
به سمت اتاق رفتم ولی صدای مامان میومد :
-تا وقتی تو اتاقه همه چی خوبه میاد بیرون صدای همه رو در میاره ...
در اتاق رو بستم ، راست میگفت وجودم همیشه ....
نفس عمیقی گرفتم که صدای گوشی دوم نفسم رو برید .
سریع هدفن رو وصل کردم و نرم افزار رو اجرا ...
دکمه ی اتصال رو زدم و گوشی رو جلوی بلندگوی کامپیوتر گرفتم .
-الو سهیل ؟
-سلام داداش چطوری ؟
خوب باید یه ذره لاتی حرف میزدم دیگه ... صدای پسر نرم افزار خوب بود تیکه تیکه بود ولی
پشت گوشی
مشخص نبود ...
سام : سلام دادا دمت گرم دختره خوب تیکه ایه .
-باهاش حرف زدی ؟
-آره بابا قرارم گذاشتم راحته . تو فکر اینم که ازش پول بگیرم یه جوری .
-خوبه فقط یه چی بگیر که به منم یه چی بماسه .
-باباش چقدر پول داره ؟
-داره اون قدری که بخوای ، وضعشون خوبه نگران اون نباش .
-باش یه شماره حساب اس کن هرچی گرفتم سهمتو بریزم .
-باش .
حالا شماره حساب رو چی کار میکردم ؟؟
خسته بودم ... اون قدری که نفهمیدم چه جوری شام خوردم و خوابیدم .
نچ فردا باید به امیرعلی بگم یه شماره حساب جور کنه ... بیچاره امیرعلی.
***
-خوب من باید از خودمون فیلم بگیرم؟
-آره فیلم بگیر اگه دیدی حرف خاصی میزنه صداشو ضبط کن باید هر چیزی رو داشته باشیم.
-اوکی تو اینجا میمونی ؟
-آره با اجازت سعیده میاد با هم درس میخونیم تا بیای .
-چجوری غزاله رو پیچوندی ؟
-بابا دیوونم کرده این چند وقته دیر به دیر میرم خونشون . خداروشکر امشب عروسی داشتن باید
میرفت .
-اوکی پس من میرم .
نگاهی به تیپش انداختم . خوب بود از اونایی که سام میخواست .
-برو مواظب خودت باش حواستم جمع کن .
طناز گونم رو بوسید :
-چشم نگران نباش .
****
-عااااااطیی ...
-هااااااااااان؟
-چه کار میکنی ؟؟؟
-دارم چایی میارم خسته شدم بابا معلوم نیست این طناز کجا مونده .
-خوبه حالا تا 6 میان زود رفتن .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888
#قسمت_چهلوچهار
هنوز بوق اول به دوم نرسیده بود که برداشت .
-چی شد ؟
سوالش واضح بود و لحنش نگران .
-باید با هم حرف بزنیم .
-باشه چی شد ؟
چه هول ...
-دوستت داره ولی یه سری مشکلات هست که باید با هم حرف بزنیم .
-باشه پس فردا خوبه ؟
- نه فردا نمیتونی ؟
-فردا وقتم پره مریض دارم .
-منم پس فردا وقتم پره سه روز دیگه با هم حرف میزنیم .
-نمیتونی یه کاریش بکنی ...
حوصله ی بحث نداشتم .
-سه روز دیگه ساعت 5 کافه .
گوشی رو قطع کردم .
امروز چند شنبه بود ؟؟؟ چهارشنبه . سه روز دیگه شنبه بود و غزاله رو چه کار میکردم ؟
فردا رو میتونستم یه ذره بخوابم البته اگه میذاشتن . وااااااای نه قرار طناز جمعه بود و نمیتونستم از
خونه بیرون
برم.
سریع به طناز زنگ زدم .
-سلاااااام عاطی قاطی .
-سلام میشه قرارتون رو برای فردا بندازی ؟
-وا چته ؟ چرا ؟
لباس هام رو تو سبد لباس های چرک انداختم :
-پس فردا جمعست بابا خونست احتمالا میرییم جایی بنداز فردا .
-باش فردا همون ساعت میندازم.
-قبول میکنه ؟
-منو دست کم نگیر فردا بیا .
-باش خدافظ .
کامپیوتر رو روشن کردم که خیالم راحت باشه اگه سام زنگ زد .
از اتاق بیرون رفتم .
-مامان شام چی داریم ؟
-قرمه سبزی .
-آفرین معلومه زن زندگی هستی .
فقط لبخند مامان رو دیدم . کم پیش میومد به حرفام بخنده . خیلی کم .
میخواستم برم تو اتاق آروم گوش برادرم رو کشیدم که داشت درس میخوند .
مثل همیشه صدای آخ بلند و بعدشم غرغرش رو شنیدم .
-مگه مریضی عاطفه ؟ ولش کن .
پوفی کردم ، هیچ وقت نمیتونستم شوخی کنم . مطمئن بودم برادرم دردش نگرفته و فیلم بازی
میکنه .
به سمت اتاق رفتم ولی صدای مامان میومد :
-تا وقتی تو اتاقه همه چی خوبه میاد بیرون صدای همه رو در میاره ...
در اتاق رو بستم ، راست میگفت وجودم همیشه ....
نفس عمیقی گرفتم که صدای گوشی دوم نفسم رو برید .
سریع هدفن رو وصل کردم و نرم افزار رو اجرا ...
دکمه ی اتصال رو زدم و گوشی رو جلوی بلندگوی کامپیوتر گرفتم .
-الو سهیل ؟
-سلام داداش چطوری ؟
خوب باید یه ذره لاتی حرف میزدم دیگه ... صدای پسر نرم افزار خوب بود تیکه تیکه بود ولی
پشت گوشی
مشخص نبود ...
سام : سلام دادا دمت گرم دختره خوب تیکه ایه .
-باهاش حرف زدی ؟
-آره بابا قرارم گذاشتم راحته . تو فکر اینم که ازش پول بگیرم یه جوری .
-خوبه فقط یه چی بگیر که به منم یه چی بماسه .
-باباش چقدر پول داره ؟
-داره اون قدری که بخوای ، وضعشون خوبه نگران اون نباش .
-باش یه شماره حساب اس کن هرچی گرفتم سهمتو بریزم .
-باش .
حالا شماره حساب رو چی کار میکردم ؟؟
خسته بودم ... اون قدری که نفهمیدم چه جوری شام خوردم و خوابیدم .
نچ فردا باید به امیرعلی بگم یه شماره حساب جور کنه ... بیچاره امیرعلی.
***
-خوب من باید از خودمون فیلم بگیرم؟
-آره فیلم بگیر اگه دیدی حرف خاصی میزنه صداشو ضبط کن باید هر چیزی رو داشته باشیم.
-اوکی تو اینجا میمونی ؟
-آره با اجازت سعیده میاد با هم درس میخونیم تا بیای .
-چجوری غزاله رو پیچوندی ؟
-بابا دیوونم کرده این چند وقته دیر به دیر میرم خونشون . خداروشکر امشب عروسی داشتن باید
میرفت .
-اوکی پس من میرم .
نگاهی به تیپش انداختم . خوب بود از اونایی که سام میخواست .
-برو مواظب خودت باش حواستم جمع کن .
طناز گونم رو بوسید :
-چشم نگران نباش .
****
-عااااااطیی ...
-هااااااااااان؟
-چه کار میکنی ؟؟؟
-دارم چایی میارم خسته شدم بابا معلوم نیست این طناز کجا مونده .
-خوبه حالا تا 6 میان زود رفتن .
🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوچهار
ماشين از حركت ايستاد با استرس به دامون خيره شدم نگاهي
بي تفاوت و اروم بهم كرد و گفت
_چيه؟!چرا رنگت پريده..؟!
_خيلي استرس دارم...
نگاهي خاص بهم كرد و گف ت
_پياده شو
با كلي بدبختي از ماشين شاسي بلند بزرگش پياده شدم و
كنارش ايستادم به كاخ بزرگ دو طبقه ي رو به روم چشم
دوختم
فقط تو يك جمله ميشد گفت خيلي زيبا و باشكوه بود
با گرفتن دستاي سردم توسط دامون به خودم اومدم و با
تعجب به دست گره كردش تو دستم چشم دوختم كه گف ت
_امشب هر كي ازت سوالي كرد يا چيزي شنيدي لازم نيست
جواب بدي خودم جواب ميدم.
باشه ايي گفتم و به سمت پله ها حركت كرديم جلوي در يه
مرد جوان يونيفرم پوش بود
خم شد و خوش امد گفت بعدم در و با ز
دامون بي حرف مغرور و جدي سري براش تكون و وارد خونه
شديم در وحله ي اول با ديدن اون همه تجملات
و اشرافي بودن خونه دهنم مثل غار باز موند كه دامون متوجه
شد و دستمو توي دستش فشرد تا به خودم بيام
به رو به رو نگاهي كردم و توجهم به زن تقريبا مسن و خوش
چهره ايي كه بهمون داشت نزديك ميشد جلب شد
با خوش رويي و شادي دامون و بغل كرد وبه خودش فشرد
دامون دستمو رها كرد و دستاي بزرگ و مردونشو دورش
پيچيد و با مهربوني كه ازش بعيد بود گفت:
_سلام دايه حالت چطوره ؟!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زن با مهربوني چند ضربه به پش دامون زد و گفت
_خوبم پسرم خوش اومدي به خونه ي خودت..
و بعد از ازش جداش شد تازه توجهش به من جلب شد و نگاه
خاصي بهم انداخت و گف ت
_پسرم اين خانم زيبا رو معرفي نميكني؟!
دامون سمتم برگشت و گفت
_دوستم هيلدا
و به زن اشاره ايي كرد و گف ت
_اين خانم مهربونم دايه من هستن
لبخند ي مليحي بهش زدم و گفتم
_سلام خيلي خوشبختم
دايه يك قدم به سمت اومد و محكم بغلم كرد و گفت
_منم عزيزم
بعد رو به دامون گفت
_شيطون چه دوست خوشگلي تور كردي ا
الح ق كه به خودم رفته اين خوش سليقه ايت
دامون چشم غره ايي بهش رفت كه صداي خنده ي دايه بلند
شد.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673
#قسمت_چهلوچهار
ماشين از حركت ايستاد با استرس به دامون خيره شدم نگاهي
بي تفاوت و اروم بهم كرد و گفت
_چيه؟!چرا رنگت پريده..؟!
_خيلي استرس دارم...
نگاهي خاص بهم كرد و گف ت
_پياده شو
با كلي بدبختي از ماشين شاسي بلند بزرگش پياده شدم و
كنارش ايستادم به كاخ بزرگ دو طبقه ي رو به روم چشم
دوختم
فقط تو يك جمله ميشد گفت خيلي زيبا و باشكوه بود
با گرفتن دستاي سردم توسط دامون به خودم اومدم و با
تعجب به دست گره كردش تو دستم چشم دوختم كه گف ت
_امشب هر كي ازت سوالي كرد يا چيزي شنيدي لازم نيست
جواب بدي خودم جواب ميدم.
باشه ايي گفتم و به سمت پله ها حركت كرديم جلوي در يه
مرد جوان يونيفرم پوش بود
خم شد و خوش امد گفت بعدم در و با ز
دامون بي حرف مغرور و جدي سري براش تكون و وارد خونه
شديم در وحله ي اول با ديدن اون همه تجملات
و اشرافي بودن خونه دهنم مثل غار باز موند كه دامون متوجه
شد و دستمو توي دستش فشرد تا به خودم بيام
به رو به رو نگاهي كردم و توجهم به زن تقريبا مسن و خوش
چهره ايي كه بهمون داشت نزديك ميشد جلب شد
با خوش رويي و شادي دامون و بغل كرد وبه خودش فشرد
دامون دستمو رها كرد و دستاي بزرگ و مردونشو دورش
پيچيد و با مهربوني كه ازش بعيد بود گفت:
_سلام دايه حالت چطوره ؟!
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
زن با مهربوني چند ضربه به پش دامون زد و گفت
_خوبم پسرم خوش اومدي به خونه ي خودت..
و بعد از ازش جداش شد تازه توجهش به من جلب شد و نگاه
خاصي بهم انداخت و گف ت
_پسرم اين خانم زيبا رو معرفي نميكني؟!
دامون سمتم برگشت و گفت
_دوستم هيلدا
و به زن اشاره ايي كرد و گف ت
_اين خانم مهربونم دايه من هستن
لبخند ي مليحي بهش زدم و گفتم
_سلام خيلي خوشبختم
دايه يك قدم به سمت اومد و محكم بغلم كرد و گفت
_منم عزيزم
بعد رو به دامون گفت
_شيطون چه دوست خوشگلي تور كردي ا
الح ق كه به خودم رفته اين خوش سليقه ايت
دامون چشم غره ايي بهش رفت كه صداي خنده ي دايه بلند
شد.
از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور میرفت انداختم.
با نالهای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمیدید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگیاش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمیگذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید میزدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦
https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوچهار
موهای لطیف و پرکلاغی اش، روی سفیدی لباس
عروس برق می زدند.
_ یکم آرایشم داشتی بهتر بود، البته که الانم خیلی
خوب شدی.
لبخند کم جانی نثار دخترِ پرحرف رو به روی اش
کرد و موهای پریشان اشرا پشت گوشزد.
_ بریم ؟
حیرت زده نگاهشکرد و لب زد:
_ ک...کجا؟
شیما با تعجب جواب داد:
_ وا پیشآقای تاجیک دیگه! نکنه عین قدیمیا
عقیده دارین عروسو قبل عروسی اگه دومادش
توی لباسعروس ببینه بد شگونه؟
بدون فکر لب زد:
_نه!
نه او برای مخالفت با دیدارش بود و شیما، جور
دیگری برداشت کرد.
_ خب پس بیا بریم عروسقشنگ.
قبل آن که مخالفت کند در اتاق پرو را باز کرد و او
را همراه خودش بیرون کشاند.
_ آقای تاجیک ببینین چقدر ماه شدن!
انگار برای تنِ همسرتون دوخته شده.با اینکه آرایش
ندارن اما ماشاللهیه سر و گردن از عروس های
دیگه قشنگ ترن.
سرشرا آرام بالا آورد و سرد و جدی نگاهشکرد.
زیبا بود اما نه به چشم او...چشم های طوسی رنگ
اش جذاب بودند اما او دلشگیر قهوه ای چشمان
کیمیا بود.
یلدا دلربا بود اما نه قطعا برای او...
نگاهشکه به پوست خون مرده اش برخورد کرد اخم
هایشدرهم شد.
صورت اشرا آرایش می کردند، تن اشرا چی؟
اگه کسی این خون مردگی ها را می دید آبرو برای
خودشو ایل و تبارش نمی ماند.
از روی مبل برخاست و گفت:
_ خیلی یقه اش بازه.
سپسقبل آن که دخترک وراج چیزی بگوید جلو
رفت و نزدیک گوشیلدا زمزمه کرد:
_ خون مردگی های تنت یه سکس خشن و تو ذهن
بقیه تداعی می کنه، نه کتک از پدر و برادرت! پس
اگه نمی خوای کسی بفهمه قبل عروسی زیرم بودی،
لباسپوشیده تری انتخاب کن.
سپسبی توجه به چشم های اشک آلود یلدا، با تاکید
بیشتری ادامه داد:
_ یه لباسپوشیده براشانتخاب کنید.
شیما حیرت زده لب زد:
_ اما...اما آقای تاجیک این خیلی بهشون...
جوری با جدیت نگاهشکرد که شیما ترسیده قدمی
عقب رفت و کوتاه لب زد:
_ بله، چشم .
سپسنگاهی به او انداخت و ادامه داد:
_ بفرمایید چندتا مدل عربی و پوشیده اینور هست،
تن پوشاولن.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360
#قسمت_چهلوچهار
موهای لطیف و پرکلاغی اش، روی سفیدی لباس
عروس برق می زدند.
_ یکم آرایشم داشتی بهتر بود، البته که الانم خیلی
خوب شدی.
لبخند کم جانی نثار دخترِ پرحرف رو به روی اش
کرد و موهای پریشان اشرا پشت گوشزد.
_ بریم ؟
حیرت زده نگاهشکرد و لب زد:
_ ک...کجا؟
شیما با تعجب جواب داد:
_ وا پیشآقای تاجیک دیگه! نکنه عین قدیمیا
عقیده دارین عروسو قبل عروسی اگه دومادش
توی لباسعروس ببینه بد شگونه؟
بدون فکر لب زد:
_نه!
نه او برای مخالفت با دیدارش بود و شیما، جور
دیگری برداشت کرد.
_ خب پس بیا بریم عروسقشنگ.
قبل آن که مخالفت کند در اتاق پرو را باز کرد و او
را همراه خودش بیرون کشاند.
_ آقای تاجیک ببینین چقدر ماه شدن!
انگار برای تنِ همسرتون دوخته شده.با اینکه آرایش
ندارن اما ماشاللهیه سر و گردن از عروس های
دیگه قشنگ ترن.
سرشرا آرام بالا آورد و سرد و جدی نگاهشکرد.
زیبا بود اما نه به چشم او...چشم های طوسی رنگ
اش جذاب بودند اما او دلشگیر قهوه ای چشمان
کیمیا بود.
یلدا دلربا بود اما نه قطعا برای او...
نگاهشکه به پوست خون مرده اش برخورد کرد اخم
هایشدرهم شد.
صورت اشرا آرایش می کردند، تن اشرا چی؟
اگه کسی این خون مردگی ها را می دید آبرو برای
خودشو ایل و تبارش نمی ماند.
از روی مبل برخاست و گفت:
_ خیلی یقه اش بازه.
سپسقبل آن که دخترک وراج چیزی بگوید جلو
رفت و نزدیک گوشیلدا زمزمه کرد:
_ خون مردگی های تنت یه سکس خشن و تو ذهن
بقیه تداعی می کنه، نه کتک از پدر و برادرت! پس
اگه نمی خوای کسی بفهمه قبل عروسی زیرم بودی،
لباسپوشیده تری انتخاب کن.
سپسبی توجه به چشم های اشک آلود یلدا، با تاکید
بیشتری ادامه داد:
_ یه لباسپوشیده براشانتخاب کنید.
شیما حیرت زده لب زد:
_ اما...اما آقای تاجیک این خیلی بهشون...
جوری با جدیت نگاهشکرد که شیما ترسیده قدمی
عقب رفت و کوتاه لب زد:
_ بله، چشم .
سپسنگاهی به او انداخت و ادامه داد:
_ بفرمایید چندتا مدل عربی و پوشیده اینور هست،
تن پوشاولن.
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M
Telegram
Patooghe banovan
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢
جهت رزرو تبلیغات ؛
🆔
💢💢