روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.09K photos
916 videos
9 files
1.74K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_چهلونه

خانم حاتمی! خانم حاتمی، خانم دیاکو! خانم او! می شد پسر واقعی مادرم. مادر چقدر دوستش داشت، شادي هم. در دل همه
جا باز کرده بود. در دل من که جایی براي فرد دیگري نگذاشته بود.
باز غلت زدم. در باز شد و مادر داخل آمد.
- بیداري مادر جون؟
دلم گرفته بود. خودم را کنار کشیدم و گفتم:
- پیشم می خوابی؟
لبخندي زد و لنگان جلو آمد و کنارم دراز کشید. او رو به سقف من رو به او. دستم را روي شکمش گذاشتم و گفتم:
- مامانی! یه سوال بپرسم؟
مادر دستم را نوازش کرد و گفت:
- دو تا بپرس عزیزم.
سرم را به شانه اش چسباندم و گفتم:
- شما چند سالگی ازدواج کردین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- بیست سالگی.
دل دل کردم براي پرسیدن سوال بعدي.
- بابا رو دوست داشتی؟
لبش کج شد. چیزي شبیه لبخند پهلو شکسته!
- اون موقع که این حرفا نبود عزیزم. اومد خواستگاري، آقام گفت سالمه، کاریه، منم گفتم چشم.
دلم سخت تر گرفت. چطور می شد بدون یک عشق بزرگ و سوزان ازدواج کرد؟!
- یعنی بعدشم بهش علاقه مند نشدي؟
آه کشید.
- مگه میشه نشد. یه زن بعد از ازدواجش همه زندگیش میشه شوهرش. سایه سرم بود. تکیه گاهم بود. شاید گاهی بداخلاقی
می کرد، اما دوستم داشت. پونزده سال به پاي بچه دار نشدنم موند. عالم و آدم گفتن این زن ناقصه، اجاقش کوره. نمی خواي
طلاقش بدي حداقل یکی دیگه بگیر که حداقل اسم و رسمت با خودت خاك نشه، اما حرفش یه کلوم بود، نه! خدا یکی، زن
یکی! خودمم ازش خواستم. گفتم به پاي من نسوز. گفتم دندون رو جیگر می ذارم. تحمل می کنم تا تو صداي بچه ت رو
بشنوي، اما هر بار می گفت خجالت بکش زن. واسه چی عین طوطی حرفاي مردم رو بلغور می کنی! فکر کن من سرطان
داشته باشم، تو ولم می کنی؟ منم می زدم تو صورتمو می گفتم خدا منو بکشه و اون روز رو نبینم.
خنده اش شکل گرفت.
همراهان گرامی به مناسبت ایام دهه فجر تمامی رمان های موجود در کانال با #تخفیف_ویژه ارائه می شود این فرصت رو از دست ندید فقط به مدت 10 روز 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- تا تو سه ماهت شد نفهمیدم حامله م. اصلا بعد از اون همه سال باورم نمی شد. آخرش یه روز که یکی از زن هاي همسایه
خونمون بود، از حال خراب و رنگ و روي زردم فهمید دردم چیه. اگه بدونی آقات چی کار کرد.
لب به دندان گزید. با اشتیاق پرسیدم:
- چی کار کرد؟ تعریف کن واسم.
خنده اش شرمگین بود، مثل نو عروس ها.
- دست انداخت دور کمرم و چرخوندم. می چرخوند و من می خندیدم و می گفتم نکن آقا مهدي. سرم گیج میره. ولی خدا می
دونه که دیگه هیچ وقت لذت اون چرخ و فلک رو تجربه نکردم.
غم در صدایش شکست.
- شب و روزش تو بودي. دین و ایمونش، عشق و امیدش. اصلا دیگه سر کار طاقتش نمی گرفت. به هر بهونه اي می اومد
خونه. شدي چلچراغ خونمون، روشنی زندگیمون. بعدش هم که شادي.
بغضش هم شکست.
- خدا نسازه واسه اون نارفیق نامردي که این جوري آتیش به زندگیمون انداخت.
اشکش سر خورد و از گوشه چشمش افتاد.
غصه ام گرفت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم. تو رو خدا گریه نکن. منم گریه م می گیره.
میان اشک لبخند زد و گفت:
- نه عمرم! تو قوت پاهامی. تو غصه نخور. خداي ما هم بزرگه.
سرم را روي سینه اش گذاشتم و گفتم:
- چرا این همه سال تحمل کردي؟ شاید اگه جدا می شدي الان خیلی وضعمون بهتر بود. هزینه مواد اون ما رو به این حال و
روز انداخته.
هیش محکم و قاطعی گفت:
- زندگی که کفش و پیرهن نیست که هر وقت پاره شد بندازیش دور. پونزده سال اون درد منو تحمل کرد، حالا نوبت منه.
هرچی باشه بازم پدر شماست. ما باید کمکش کنیم. اعتیاد درده، مرضه، مثل سرطان. گفت اگه سرطان بگیرم ولم می کنی؟
گفتم نه. سر عقد بله گفتم تا آخرشم هستم. الانم میگم تا روزي که زنده م به خوب شدنش امیدوارم. یه دکتر جدید پیدا کردم.
این لباساي جدید رو که تحویل بدم می برمش پیش اون. بابات خوب میشه. من می دونم.
چشمانم را روي هم فشردم. چقدر من و مادرم در ساده دلی و خوش باوري. شبیه هم بودیم!

🔞#قلب_یخی داستان عاشقانه و جذاب دختری شیطون که اسیر و #برده میشه...💦

چسبیده بود بهم‌،نفس هاش رو حس میکردم...
حیف که نمیخوام‌به دست خورده ی اون بیشرف دست بزنم‌...
اما وقتی پای معامله بردمت و عرب ها سر یه شب #باهات بودن تیکه پارت کردن حالت جا میاد...

https://t.me/joinchat/AAAAAEydVo4RgLEj86QJIQ
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_چهلونه

عاطفه موهام رو از صورتم کنار زد و پتو رو روم کشید :
-الان فقط بخواب بعدا دربارش فکر کن .
قبل از این که بره دستش رو گرفتم .
-چی کار کنم ؟
-به نظر پسر خوبی بود . گاهی وقتا باید ریسک کرد .
به رفتن عاطفه نگاه کردم . کلافه بودم ...آخه چرا یه دفعه ؟؟؟؟
***
عاطفه :
دستم رو روی قلبم گذاشتم ... درد میکرد .نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم .
متوجه ماشین بهرام سر کوچه شدم . باید باهاش حرف میزدم و خسته بودم از هرچی حرفه ...
نشستم تو ماشین و در رو بستم . بهرام سرش رو رو فرمون گذاشته بود . درکش میکردم ولی
صبر میخواست ...
-من که بهت گفته بودم شاید مخالفت کنه ... همین بود صبرو تحملت ؟؟؟
سرش رو بلند نکرد ولی صداش رو شنیدم :
-صبرم تموم نشده ، تا آخرش هستم فقط ...
-فقط چی ؟
سرش رو از روی فرمون بلند کرد .صورتش قرمز شده بود .
-اشکاش دیوونم میکنه ، ترسید نه ؟ چیکار کنم ؟
این محبت واقعی بود نبود ؟! غزاله نترسیده بود ....
-ازت نمیترسه ، دوستت داره ولی خوب نگرانه باید بهش ثابت کنی . این دیگه کار خودته .
-برام دعا کن ، من کم نمیارم ...
-میدونم ،درست میشه . الان فقط تو شکه درکش کن .
دلم خون بود .از تنهایی خواهرم و بلا تکلیفیش ، از دل بهرام و ....
غزاله رو میفهمیدم سخت بود ... خیلی سخت ...
دم خونه به آسمون نگاه کردم ... بغضم رو خوردم :
" هر چی خیره همون بشه ، فقط صبرشم بده ... ".
دل نبند که تهش تلخیه ..
**
غزاله :
توی تراس خونه ایستاده بودم ، موهام رو باز گذاشته بودم حتی حوصله ی بستنشون رو هم
نداشتم .
بغض گلوم داشت خفم میکرد . به دردی که زیر شکمم بود هیچ وقت عادت نمیکردم ... با هر درد
حماقتم
رو یاد میاوردم ...
قطره های اشک صورتم رو خیس کرد ... دستام رو لبه ی تراس گذاشتم و زار زدم برای دلم ...
سرم رو بالا گرفتم ، آسمان سیاه بود مثل دلم ...
" خدایا کجایی ؟ کجایی که ببینی منو . میدونی چقدر سخته ؟ درک میکنی منو ؟ ...
حاضرم همه ی عمرم رو بدم بهش ، حاضرم هرچی بدبختیه سر من بیاد ... دوسش دارم میفهمی
" ؟؟؟؟
فریادهام رو بدون ترس به آسمان پرتاب میکردم ...
" میفهمی بخوای و نباید بخوای یعنی چی ؟؟؟ منم دوسش دارم . خسته میشه ... تا کی تحمل کنه
؟؟؟
چی کار کنم ؟؟؟ بهم بگو چی کار کنم ...".
زانوهام جون نداشت روی زمین نشستم . قلبم تیکه تیکه بود ...
" قلب شکستم رو چطور میخوای بند بزنی وقتی تکه هاش تو قلب کس دیگه ای نشسته ؟؟؟ "
با زحمت از جا بلند شدم . درد دلم شروع شده بود و میدونستم اگه کاری نمیکرد به خون ریزی
میفته .
قرص هام رو خوردم و دور شکمم رو بستم تا گرم بمونه ، روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو
بستم ...
لب زدم :
دلتنگم ... دل نکن ...
غمگینم ... دل نشکن ...
**
بهرام :
با سرعت تو خیابون ها رانندگی میکردم ، تمام حسم رو روی گاز پیاده میکردم ...
اتوبان بود و تا میتونستم گاز میدادم . دستام رو تو موهای پرپشتم فرو بردم و کشیدم . شیشه ی
پنجره رو پایین دادم
و دستم رو از پنجره بیرون بردم ... آروم نمیشدم ...
مشتم رو روی فرمون زدم .... یکی دیگه ....
مشت هام رو روی فرمون میزدم و فریاد :
" فکر نکن کم میارم ، تا آخرش واستادم . من پا پس نمیکشم میفهمی ؟؟؟؟ نفسمه لعنتی نفس
کم آوردم ".
به سینم چنگ زدم ، احساس خفگی میکردم ... گوشه ی اتوبان ترمز کردم و پیاده شدم.
نفس هام عمیق بود ولی فاییده نداشت .
" نمیدونه نبودش عذابه نه بودنش ... چی شد که قلبم تند زد ؟ ".
دوست داشتنم از کودکی بود ولی نفهمیدم چجوری تو چند ماه محبت و عشقش انقدر زیاد شد که
نفسم رو بگیره ...
فقط میدونستم نمیتونم دست بکشم از چشمای جنگلی ...
لب زدم :
دلتنگم ... دل نکن ...
غمگینم ... دل نشکن ...
دلدارت ... دلگیره ...
نباشی ... میمیره ...
دلگیرم ... یادم باش ...
نزدیکم باشی کاش ...
غمگینم ... میدونم ...
از قلبت بیرونم ...

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_چهلونه

باشه ايي گفتم و خودمو مشول خوردن نشون دادم بيشتر
داشتم باهاش بازي ميكردم تا خوردن
چند دقيقه ايي از رفتن دامون ميگذشت كه نشستن كسيو و
كنارم احساس كرد م
با فكر به اينكه دامونه به سمتش برگشتم كه با پسرخالش
كه حتي اسمشم به خاطر نمياوردم روبه رو شدم
سوالي نگاهش كردم كه تو چشمام خيره شد و گفت
_ديدم تنهايي و داري باغذات بازي ميكني گفتم بيام پيشت...
هراسون به اطراف نگاه كردم تا دامون و پيدا كنم ولي چشمم
بهش نخورد پوفي كلافه كردم كه باز گفت:
گفت
_ازش ميترسي؟!
به سمتش برگشتم و با گنگي گفتم
_چي؟!
خونسرد لم داد به مبل دستاشو زير بغلش زد و گفت
_منظورمه دامونه ازش ميترسي؟!
مشغول بازي با انگشتام شدم و گفتم
_نه..چرا بابد ازش بترسم؟!
پوزخند ي زد و گفت
_نميخواد مخفي كاري كني همه ي ادماي اينجا ميدونن
دامون بيماري جنسي داره و نرمال نيست
ابروهامو تو هم كشيدم بهش چشم دوختم و گفتم
_درست صحبت كنين اقا..فكر نكنم مساعل شخصي ما به شما
مربوط باشه
دستاشو به صورت مضحكي بالا اورد و گف ت
_اوه ببخشيد نميدونستم ان قدر روش حساسي ولي اين
واقعيته
چي باعث شده بتونه خانم زيبايي مثل تورو كنارش نگه
داره؟!پول ؟!
كاش ميتونستم تو صورتش داد بزنم و بگم اون الان غريزه ي
جنسيش از هر ازدم سالمي سالمتره ولي شرم و حيام
نميزاشت.
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
دوباره نگاهمو تو سالن چرخوندم كه با دامون چشم تو چشم
شد نگاهش جور خاصي روي ما بود و ترس به دلم انداخت
پسرخالش مسير نگاهمو دنبال كرد با ديدن دامون گفت
_اوه قيافشو يكي از خصلتاي بد ديگش شكاك بودنشه
بهتره ديگه من برم..
اميدوارم بازم ببينمت
جوابشو ندادم كه از جاش بلند شد و ازم دور شد و توي دلم
ارزو كردم هيچ وقت ديگه چشمم به چشمش نيفته..
دامون حرفشو با مردي كه جلوش بود تموم كرد و با گامهاي
بلند و سري خودشو بهم رسوند كنارم نشست و دستشو دور
بازوم حلقه كر د
جور ي كه بقيه متوجه نشن شروع به فشار دادن دستم كرد و
از بين دندوناي قفل شدش گفت
_چي داشت وز وز ميكرد بيخ گوشت اين پسره؟!
ترسيده از عكس العملش و به دروغ گفتم
_هيچي باور كن فقط ابراز خوشبختي كرد از ديدنم
_به من دروغ نگوو هيلدا از پوزخندايي كه ميزد معلوم بود
داره زر زيادي ميزنه بگو تا برم حاليش كنم ..اندازه ي دهنش
حرف بزنه.

از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم.
با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦

https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_چهلونه

انگار که می خواست تمام تلاش اشرا بکند تا ذره ای
دل بی قرار او آرام بگیرد.
_ ریشه زندگیت و بچسب یلدا...حتی اگه امیر کیا
خواست تیشه بزنه بهش.
قبل آن که چیزی بگوید با تاکید بیشتری ادامه داد:
_ عشق بکار یلدا...ریشه درخت عشق اونقدر قوی
که نمیشه تیشه بهشزد.
عشق بکار و از ریشه زندگیت لذت ببر.
اون موقع اسکه یادت میره تلخی های زندگی ت و.
یا نوشین زیادی رویایی فکر می کرد، یا او خیلی
بدبین بود که حتی در دورترین نقطه ذهن اشهم
نمی توانست به عاشق کردن امیر کیا و عاشق شدن
خودشفکر کند.
چه برسد به دوام این زندگی سگی!
اما نقشه ها داشت برای به زانو در آوردن این مرد
مغرور...
نقشه هایی که نمی خواست احدی متوجه آن ها شود .
حالا که آب از سرشگذشته بود و چیزی برای از
دست دادن نداشت، چه چیز بهتر از شکستن غرور
امیر کیا؟
امیر کیا قصد خرد کردن او را داشت، گلایه ای نبود.
اما او هم همبازی اش می شد.
عهد کرده بود تا زمانی که امیر کیا را شیدای
خودش نکند، پا پسنکشد.
بازیگر بود... تمرین های شبانه روزی بازیگری این
روزها به دردش می خوردند.
امیرکیا باید تاوان تمام زخم زبان هایشرا با قلب
اش می داد.
چند تقه به در خورد و دختر جوانی سرشرا داخل
اتاق کرد و با هیجان گفت:
_ آقای داماد اومدن.
ناخودآگاه طپشقلبشاز شدت استرس بالا رفت.
بازی قرار بود از همین لحظه شروع شود.
و کاش بازیگر خوبی باشد.
نوشین شنل کوتاهشرا برداشت و به سمتشآمد تا
برای پوشیدن کمک اشکند .
شنل را که به تن کرد، خواست به سمت در اتاق برود
که نوشین سد راهششد.
با تعجب نگاهشکرد.
دست هایشرا گرفت و با مهربانی زمزمه کرد:
_ من دوستتم یلدا. از همین لحظه...
این بار لبخند عمیقی روی لب هایش نشست.
نوشین دختر مهربانی بود.
برعکس خاندان تاجیک .
پلک هایشرا باز و بسته کرد و از ته دل لب زد:
_ منم دوستتم نوشین.
گفت و جلوتر از نوشین از اتاق خارج شد.
با بیرون رفتن اش، صدای دست و جیغ کسایی که
داخل سالن آرایشگاه بودند، بلند شد.
بدون آن که توجه ای کند، دامن بلند و سنگین
لباسشرا کمی بالا گرفت و جلو رفت.
با دیدن امیر کیا که کت و شلوار مشکی اش شدیدا
به هیبت مردانه اش می آمد، قدم هایشسست شد.
او نگاهشنمی کرد.

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M