روش زندگی زیبا
1.62K subscribers
9.08K photos
912 videos
9 files
1.73K links
#روانشناسی
#زناشویی
#سکستراپی


فقط به جهت تبلیغات به آیدی زیر پیام بدید👇

@milyouner

مشاوره قبل و بعد از ازدواج: 👇
@online_mt

پیج اینستاگرام
https://www.instagram.com/info.story/
Download Telegram
🌱#عشق_بی_نهایت

لینک قسمت اول 👇
https://t.me/beautiful_method/4005

#قسمت_پنجاهودو

هجوم اسید را در گلویم حس کردم.
- دانیار چهار ساله علاوه بر صحنه مرگ پدرم، تجاوز وحشیانه پنج مرد رو به مادرم دید. با تمام جزییات، لحظه به لحظه! یه
آن دیدم تکون خورد. تو تاریکی کمد چشماشو می دیدم که داشت از حدقه در می اومد.چرخید و نگام کرد. با نگاهش التماسم
می کرد، اما من چی کار می تونستم بکنم؟ دوباره چشمش رو به اون سوراخ دوخت. حتی جایی واسه این که یه کم عقبش
بکشم و نذارم چیزي ببینه وجود نداشت. صداي مادرم از جیغ و ناله به خرخر تبدیل شد. دانیار چهارساله دید که مادرمو سر
بریدن. جلوي چشمش مادرم رو عین یه گوسفند سر بریدن.
چشمم را بستم و سرم را به پنجره تکیه دادم. سینه ام آتش گرفته بود.
کل خونه رو گشتن. دانیار خودش را به دیواره کمد چسبوند. از صداي قدم هاشون فهمیدم که نزدیک کمد شدن. هر دو رو بغل
کردم و به خودم چسبوندم. می دونستم که به خاطر پیدا کردن غنیمت کل خونه رو زیر رو می کنن. می دونستم کارمون
تمومه. در کمد رو باز کردن. هر سه نفرمون رو بیرون کشیدن. واي مادرم! توي خونش غلتیده بود. سرش رو سینش بود. واي!
لباس تنش نبود. واي ... واي!
حضور شاداب را در کنارم حس کردم و دستی که چند لحظه در هوا ماند و سپس روي بازویم نشست.
دانیار زیباترین بچه شهر ما بود. سنی نداشتم، اما کثیفی نگاه سربازا رو دیدم. نمی دونستم می خوان چی کار کنن، اما حس
کرده بودم که نیتشون حتی از کشتن ما پلیدتره. دایان بغلم بود. دانیار رو فرستادم پشتم و خودم سنگرش شدم، اما با یه حرکت
کنارم زدن. یکیشون به زبان فارسی افتضاح گفت:
- خوب نگاه کن بچه.
دست دانیار رو کشیدن و بردنش وسط اتاق. اون جایی که جنازه مادرم بود. دست یکیشون رفت سمت شلوارش. دانیار عین یه
مجسمه وایساده بود. حتی گریه نمی کرد. دایان رو گذاشتم رو زمین و هجوم بردم به سمتشون. با قنداق تفنگش زد تو شکمم،
ولی مگه من درد حالیم بود! دوباره بلند شدم. دوباره زدن. دوباره بلند شدم. دوباره زدن. آخرین بار اسلحه رو به سمتم گرفت. تو
چشماش دیدم که می خواد بزنه. به دانیار نگاه کردم. نگام نمی کرد. دایان رو دیدم. صورتش قرمز و تبدار بود. فکر کردم که
من بمیرم اینا رو چی کار می کنن؟
آخ!
همراهان گرامی فایل کامل رمان در کانال زیر قرار گرفته است برای دریافت کلیک کنید 👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
- صداي تیر اومد. شیشه ها پایین ریختن. درگیري شد. دست دانیار رو گرفتم و رو هردوشون خیمه زدم. جرات نمی کردم
سرمو بلند کنم. اون قدر تو اون حالت موندم تا بالاخره صداي داییمو شنیدم. اون وقت بود که تونستم بچه ها رو رها کنم. بلند
شدم. نمی تونستم راست بایستم. داییمو دیدم که مبهوت به جنازه مادرم نگاه می کرد. مات و مبهوت! به زور صداش زدم، اما
نمی شنید انگار. زانو زد و نالید. بی ناموسا! بی شرفا، بی وجدانا! چند تا مردي که همراش بودن با دیدن وضع مادرم داخل
نیومدن. اونا هم بیرون عزا گرفتن. ندیده بودم مردي گریه کنه. اصولا مرد کرد محال بود که اشک بریزه، اما اون روز همه
مردایی که تو اون خونه بودن اشک ریختن. چند تا زن اومدن و شیون کنان یه چادري کشیدن رو جنازه مادرم. من دانیار
ودایان رو بغل کرده بودم و فقط نگاهشون می کردم. اشک می ریختم و نگاه می کردم. دانیار، اما فقط نگاه می کرد، بدون
اشک.
درد معده ام غیرقابل تحمل بود. دستی به سمتم دراز شد. با چشم هاي تار قرص را دیدم. برداشتم و بالا انداختم. صداي
نگرانش را می شنیدم، اما نمی توانستم بگویم خوبم، چون خوب نبودم. سال ها بود که خوب نبودم.
شاداب:
پریشان تر از آن بودم که بتوانم موقعیتم را درك کنم. فقط می فهمیدم که صورتم هر لحظه خیس تر می شود و معده ام
همزمان با معده دیاکو تیر می کشد و می سوزد. هنوز درك درستی از شرایط نداشتم. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم.
باورم نمی شد این همه وحشی گري، این همه رذالت، این همه پستی! در باورم نمی گنجید. این همه زجر، این همه درد، این
همه عذاب! چطور تحمل کرده بودند؟ لحظه اي تصور کردم. خودم را به جاي دانیار گذاشتم. جلوي چشمم به مادرم تجاوز
کنند. واي! سرش را ببرند. واي! چطور همان جا سنکوپ نکرده. چطور نمرده! چطور دوام آورده؟!
صداي دیاکو هر لحظه ضعیف تر می شد، اما اصرار داشت ادامه دهد. حالش خوش نبود. روانش خراب بود جسمش خراب تر!
التماسش کردم که حرف نزند، اما ادامه داد:
- همون شب داییم فراریمون داد. گفت اینجا دیگه جاي موندن نیست. گفت تو بزرگ شدي و باید حواست به خواهر و برادرت
باشه. من نمی تونم همراهتون بیام. باید بمونم و مردمی رو که هنوز فرار نکردن نجات بدم. تو باید قوي باشی.
هی!
- بردمون سر راه، یه راه سنگلاخ. یه کوه رو نشونم داد و گفت اگه این کوه رو رد کنین دیگه جاتون امنه. حواست باشه سر و
🌱#جسم_سرد

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/5888

#قسمت_پنجاهودو

چشمای امیرعلی درشت شد :
-من بی عرضم ؟؟ به جرم بی احترامی به سروان میندازمت زندانا .
با لبخند شیطانی ناخن بلندم رو به سمت صورت امیرعلی بردم .
امیرعلی : باشه بابا چرا قاطی میکنی ؟ مرگ امیرعلی چنگ ننداز .
-بگو غلط کردم .
-الهی هر ده تا ناخنات از بیخ بشکنه من دلم خنک شه .
-ای زبونتو مار بزنه ، الهی ستاره هات روز به روز بی فروغ تر شه ...
عادتمون بود ، با این که امیرعلی از من بزرگ تر بود ولی همیشه تو سر و کله ی هم میزدیم ...
******
غزاله :
حوله رو تنم کردم و از حمام بیرون رفتم . جلوی میز آرایش نشستم و به خودم نگاه کردم ...
" فکر و خیالت ولم نمیکنه نامرد ... " .
کلاه حوله رو از سرم کنار زدم .موهام تا کمرم میرسید . سرم رو روی میز گذاشتم، حس هیچ
کاری نداشتم .
عجیب بود که عاطفه هیچی نمیگفت ، هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالم نمیکرد ...
صدای زنگ موبایل رو شنیدم ولی حس حرف زدن نداشتم ... سعی کردم بی تفاوت باشم ولی از
زنگش خسته
شدم . " اَه چرا قطع نمیکنه ؟؟؟ " .
روی تخت دراز کشیدم و بدون نگاه کردن به صفحه دکمه اتصال رو زدن ، بیحوصله :
-بله ؟
-سلام بی معرفت .
با شنیدن صداش ناخوداگاه رو تخت نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم .
نمیتونست حرفی بزنه ...
-جواب نمیدی غزاله ؟
قلبم لرزید از صدای پر غمش ...
-باشه جواب نده ، میدونی چند شبه خواب ندارم ؟ اگه فکر کردی با یه نه گفتن میرم و رهات
میکنم سخت در اشتباهی
میدونی چیه ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم به این حال بیفتم ، حتی وقتی .... نمیدونم چی شد ، یهو
انقدر به چشم
اومدی که ...
صدای نفس عمیقش رو شنیدم ، میخواست بشنوم ، فقط بشنوم...
-وقتی داشتی بهم میگفتی چی شده انگار یه دنیا محبتت تو یه ثانیه همه ی قلبمو گرفت ولی ...
اون جمله رو نمیدونم
چرا و چطور گفتم ... من ... نمیخوای حرف بزنی ؟
-خسته میشی بهرام ، خسته میشی ...
گوشی رو رو زمین پرت کردم. خسته میشد ... میدونستم .
به تشک تخت مشت زدم : " خسته میشه ، خسته میشه ، مگه چقدر میتونه صبرکنه ؟ من همش
درد دارم ، حالم
خوب نیست ، خسته میشه ..." .
صدای باز شدن در اومد و باز هم از جا پریدم . با دیدن عاطفه آروم گرفتم و دوباره روی تخت
نشستم .
-چی شده غزاله ؟ ترسیدی ؟ رنگت چرا باز پریده ؟
اشک هام ریخت ، آره ترسیده بودم ... از تنهایی ...
خودم رو تو بغل عاطفه انداختم . بی صدا فقط اشک ...
دست های عاطفه دورم حلقه شد :
-چی شده خواهری ؟ چی شده که بغض کردی ؟ خوب من مردم از نگرانی چته ؟
-زنگ زد ، میگه شبا نمیخوابه ، میگه یهو دیوونه شده ، میگه دوستم داره ...
به چشمای مشکی عاطفه نگاه کردم :
-خسته میشه مگه نه ؟ میره با یکی دیگه میدونم .زندگی کردن با من سخته ...
از لرزش تنم نمیتونستم حرف بزنم ...
عاطفه سریع پتوی روی تخت رو دورش پیچید و در گوشش گفت :
-فقط خوب فکر کن ، پسر بدی نیست .
به عاطفه که به سمت کمد لباسام میرفت نگاه کردم. " پسر بدی نیست " . این جمله خیلی معنی
داشت ولی از ترسم
کم نمیکرد .
-پاشو غزاله ، به فکر خودت که نیستی ببین دوباره لرز کردی پاشو لباساتو بپوش .
سردم بود ، اگه از زیر پتو بیرون میومد یخ میزدم . لرز داشتم و نمیتونستم حرف بزنم.
با کمک عاطفه لباس هام رو پوشیدم و روی صندلی میزآرایش نشستم . عاطفه موهام رو سشوار
کشید ...
چیزی که تو دلم بود رو گفتم :
-خیلی مامان خوبی میشی میدونستی ؟
- چون موهات رو خشک میکنم ؟
بی توجهی مادرم آزارم میداد ...
-آخرین باری که مامان موهامو سشوار کرد فک کنم 01 سالگیم بود .
-منم همین طور .
دلم میخواست عاطفه رو مامان صدا بزنم ...
زیر دلم تیر کشید ، از درد خم شدم .
-چی شد ؟ درد داری ؟

🔞 کانال رمان های #بدون_سانسور💦👌
این کانال بدون تبلیغات می باشد هم اکنون عضو شوید

https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
🌱#ماساژور

لینک قسمت اول👇
https://t.me/c/1411171179/12673

#قسمت_پنجاهودو

فقط لحظه ي اخر چشماي به خون نشسته ي دامون و ديدم
كه مشت محكمي به سقف ماشين زد
كليدمو از كيفم در اوردم و بعد باز كردن در وارد خونه شدم
و يه راست به اتاقم رفتم و مشغول دراوردن لباسم شدم
بعد از چند دقيقه در ورودي خونه يمحكم به هم كوبيده شد
كه اين نشون از اومدن دامون ميداد
صدا ي گام هاي عصبيش به سمت اتاق و به خوبي ميتونستم
احساس كنم تو دلم شروع به شمردن كرد م
يك،دو،سه،چهار...
هنوز پنج و نگفته بدم كه در اتاق باز شد و با ضرب به ديوار
خورد سرمو بلند كردم و باچهره ي قرمز شده و وحشتناك
دامون رو به رو شدم
اب دهنمو با استرس قورت دادم عجب كار احمقانه ايي كردم
به حرفش گوش نكردم...
عصبي غري د
_كه براي من زبون در اوردي اره؟!
و شروع به گام برداشتن به سمتم كرد با هر گامي كه نزديكم
ميشدم با پاهايي لرزان يه گام ازش دور ميشدم كه..
كه پشتم خورد به ديوار اتاق و اين نشون ميداد جايي براي
عقب رفتن ديگه ندارم،درست توي يك قدميم ايستاد و زل
زد به چشماي لرزونم
انقدر ترسناك شده بود كه قالب تهي كرده بودم تا به امشب
انقدر عصبي و وحشتناك نديده بودم ش
پاهام ديگه تحمل وزنمو نداشت و زانوهام داشت ميلرزيد
دستش كه به سمت كمربندش رفت استرسم بيشتر شد
كمربندشو از شلوارش در اورد اول فكر كردم ميخواد با رابطه
ي خشن تنبيهم كنه ولي وقتي كمربند و دو دستش پيچ داد
تازه فهميدم كه چه نيتي داره
همراهان گرامی فایل کامل رمان برای دریافت در کانال زیر قرار گرفت از دستش ندید😍 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEVa1eTYxjJmy3IFLg
پاهام خم شد و همون كنار ديوار خوردم روي زمين زانوهام
بغل كردم و ترسيده بهش چشم دوختم و با بغض گفتم
_تروخدا دامون..مگه من چيكار كردم ...چه حرف بدي
زدم..برات توضيح ميدم...باور كن من با پسر خالت حرفي نزدم
يهو سمتم غريد و گفت
_اسم اون كثافتو پيش من نيا ر
و ديگه فرصت نداد و كمربند و با ضرب روي بدن تقريبا برهنم
فرود اورد جيغي از سر درد زدم
دستامو روي سر و صورتم گزاشتم تا از برخود كمربند با
صورتم جلوگيري كنم..
ضربه هاي پي در پي بود كه به بدنم ضعيفم و از سر گناه
نكرده بي رحمانه فرود مي اوم د!...
دامون كر شده بود و حتي صداي ناله ها و التماساي از سر
بيچارگي منم نميشنيد و فقط ميز و ميزد..
انگار داشت عقده ها و كمبوداي امشبشو روي بدن من خالي
ميكرد !!

از لای در نگاهی به خان زاده که داشت با یه دختر ور می‌رفت انداختم.
با ناله‌ای که دختر مو بلوند کرد حس کردم چیزی درونم لرزید.
خان زاده پشتش بهم بود و منو نمی‌دید.
دستش که بین پای دختره نشست با ترس و غیرارادی هین تقریبا بلندی کشیدم.
خان زاده با همون اخم و جذابیت همیشگی‌ا‌ش سمتم برگشت و دختره با لوندی پشت خان زاده خودش و پنهان کرد.
با حرف خان زاده با غم چشمام و بستم.
قطعا از گناهم نمی‌گذشت و تنبیه مفصلی در راه بود!
- بیا داخل! تو کی هستی که من و داشتی دید می‌زدی؟
بغضم و قورت دادم و وارد اتاق شدم.
خانزاده منو به سمت خودش و اون دختر کشید تا ... 💦

https://t.me/joinchat/SQkQgrkwrrmmyT_M
🌱#توهم

لینک قسمت اول
https://t.me/c/1411171179/28360

#قسمت_پنجاهودو

گیج و منگ به چشمان پر از ناز یلدا نگاه کرد.
آن قدر در فکر و خیال کیمیا و دلبری هایشو غرق
بود که حضور او را لحظه ای از یاد برد.
_ چی میگی؟
ناخواسته چشمانش نم دار شد.
به خودشقول داده بود کم نیاورد ولی این همه
نفرتی که از او می گرفت حقش نبود.
با لحنی تحلیل رفته و صدایی که یحیی همیشه می
گفت زیادی دلبرانه است، لب زد:
_ فقط من توی اون اتاق کوفتی بودم؟ فقط من
مست بودم؟! فقط من خواستم؟
چرا همه تون فقط منو مقصر می دونین؟
چرا تو مواخذه نشدی؟ چرا آبروی تو نرفت؟
چرا کسی ازت خرده نگرفت جناب آقای تاجیک!
امیرکیا اخم کرد و دهان باز کرد تا جواب دهد
ولی یلدا انگار تازه یادشآمده بود.
تمام آن شب را...
با صدای گرفته تری ادامه داد:
_ من بهت گفتم خوابم میاد. بهت گفتم بذار
بخوابم. اومده بودم که فقط بخوابم!
یادت نمیاد آقای تاجیک نه؟
امیرکیا حتی نمی خواست به او نگاه کند.
یادش بود...
همان صبح روز بعد که مستی لعنتی اشپرید، مو به
مو را به یاد آورد .
همان طور که یلدا یادش مانده بود.
او آدم انتقام گرفتن از زن جماعت نبود. اصلا او را
چه به انتقام؟
مادرشاو را این گونه بزرگ نکرده بود.
ولی امان از کیمیا...
امان از دل زخمی اش...
صدای بغض آلود یلدا، خط انداخت روی افکار
درونش.
_ فقط من مقصرم که باید زخم زبون بشنوم؟ من
هر چقدر هم که می خواستم، اونی که کار رو یه
سره کرده خودتی! تو!
آقا اصلا من خواستم! تو چرا باهام خوابیدی؟
تو چرا بهم دست زدی؟
لب هایشرا به هم فشار داد تا بغضش نشکند. تن
کبودش با وجود این که زیر لباسعروسپوشیده
اشپنهان شده بود، اما باز هم درد داشت.
نیم نگاهی به امیر کیا انداخت و آرام تر ادامه داد:
_ این جهنمی که به پا کردی، جفتمون رو می
سوزونه.
چرا اومدی دنبالم؟ تو که کک ت هم نگزید، من تو
دردسر بودم که تهش جون دادن زیر کتک هاشون
بود.
امیرکیا پشت چراغ قرمز ایستاد.
لحظه ای نگاهشکرد.
حق داشت.
حقیقت را به گوش اش می زد.
اما نمی خواست باور کند.
کوتاه و پر از حرصزمزمه کرد:
_ جفتمون به پای خریتی که کردیم می سوزیم!

💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....

https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M