معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#حافظ یک انسان‌شناس است،
یک زندگی‌شناس است و هیچ‌ کجا در قامت یک واعظ ظاهر نشده، بلکه حتی واعظان را به نحوی نقد و تخفیف کرده است:

برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است
مرا فتاده دل از کف تو را چه افتاده است

در واقع حافظ به وعاظ می‌گفت شما بی‌دردید....
تو را چه افتاده است؟ تو که درد نداری.
لذا می‌توان این‌طور گفت:
حافظ اگزیستانسیالیست بود. وجود انسان را تا اعماقش رفته بود و سیر کرده بود و می‌شناخت. می‌توانست انسان را در یک پهنه فلسفی معرفی کند.
آن بیت زیبا و مشهور حافظ که؛

دوش رفتم به در میکده خواب‌آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب‌آلوده

آمد افسوس‌کنان مغ‌بچه باده‌فروش
گفت بیدارشو ای رهرو خواب‌آلوده

دو تا صفت بسیار بارز و مشخص برای آدمیان ذکر می‌کند.
یکی اینکه آدمیان خواب‌آلوده‌اند. دومی اینکه سجاده‌شان شراب ‌آلوده‌ست.
ملاحظه کنید، حافظ در میان عموم متفکران و شاعران ما گمان می‌کنم تنها شاعری است که به مقوله گناه بسیار حساس بود.
نه بمعنای شرعی آن، بلکه به معنای هستی‌ شناختی آن.
یعنی می‌اندیشید که گناه نقشی هم در ساختمان عالم دارد، هم در خلقت انسان دارد، و هم در شخصیت آدمی. و جامعه بی‌گناه متصور نیست. نه تنها ممکن نیست، شاید مطلوب هم نباشد.

جایی که برق عصیان بر آدم سفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

یا

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

حرفی که می‌زند و کاری که می‌کند، به‌طور خیلی ساده، این است که اولا شاد بودن گناه نیست.

شیطان غم هرآنچه تواند بگو بکن
من به برده‌ام به باده‌فروشان پناه از او

یا اینکه

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

کاری به باده‌خوری حافظ ندارم که چه‌جور باده‌خوری بوده، اما اینکه دل دانا نباید مشوش باشد، در صدر لیست فرمان‌های اخلاقی او قرار می‌گیرد. این نکته اول.


اما نکته دوم که از این هم مهمتر است، اینکه حافظ #گناه‌_شناسی می‌کند.

در صدر گناهانی که حافظ می‌شناسد دو گناه است، که معتقد است اگر باید جامعه پاک شود، باید از این دو گناه پاک شود:

اول؛ مردم‌آزاری،
دوم؛ ریاکاری.

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

هر کار می‌خواهی بکن، اما مقدسات را به بازی مگیر، و از طریق ‌‌آنها دین‌فروشی و تقدس‌فروشی نکن.
اما گناهان دیگری داریم که گناهان کوچکترند. در حقیقت حرف حافظ این است که چشم‌ بر این گناه‌ها باید بست. یا به تعبیر امروزی‌ها «گیر ندهیم به مردم.»
لذا جامعه حافظی به گمان من یک چنین جامعه‌ای است:
که أولا مروت و مدارا در آن به قوت جاری است.
ثانیا دو گناه بسیار بزرگ و آلوده‌کننده که عبارت است از ریاکاری و تزویر و مردم‌آزاری در آن غایب است.
و سوم، مردم گناهان خردی که در قیاس با ریا و أمثال آن خرد محسوب می‌شود مرتکب می‌شوند، که مردم دیگر و حکومت باید چشم بر آنها ببندند.

بر این رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند"

#عبدالكريم_سروش
خوار می‌کن ، زار می‌کُش، منتت بر جان ماست
خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست

چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد
#ناز_و_استغنا_ولی_هم‌عهد_و_هم‌پیمان_ماست

بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج
این نه جرم ما #گناه_پای_نافرمان_ماست

عقل را با عشق و عاشق را به سامان #دشمنیست
بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست


#وحشی_بافقی
#آدم و #حوا از باغ بهشت بیرون رانده شدند، زیرا که میوه اي ممنوعه را خورده بودند!

میوه درخت #دانش را!

این یکی از شگفت انگیزترین تمثیل هایی است که تاکنون ابداع شده است. چرا خوردن میوه درخت دانش منع شده بود؟ زیرا لحظه اي که دانش وارد شود، #نفس وجود خواهد داشت. لحظه اي که بدانی هستی، سقوط کرده اي. #گناه نخستین همین است. هیچکس آدم و حوا را از بهشت اخراج نکرد. لحظه اي که آگاه شدند که وجود دارند، باغ بهشت ناپدید شد. براي چنین چشمانی که پر از نفس هستند، آن باغ نمی تواند وجود داشته باشد. چنین نیست که آنان از آن باغ اخراج شده باشند، آن باغ در اینک و اینجا قرار دارد در همین لحظه در کنارت است. همیشه هر کجا که بروي تو را دنبال می کند، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. اگر نفس وجود نداشته باشد، بار دیگر واردش شده اي؛ آن باغ برایت هویدا می شود. تو هرگز بیرون از آن نبوده اي. این را امتحان کن؛ زیر درختی بنشین و خودت را فراموش کن......
من به شما هیچ آرمانی نمی آموزم.
هیچ بایدي آموزش نمی دهم. نمی گویم این باش و آن شو. تمام آموزش من فقط این است: هرچه که هستی، آن را چنان تماماً بپذیر که چیزي براي کسب کردن از آن باقی نمانده باشد. و تو یک ابر سپید خواهی شد.
#اشو
جان می‌دهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانه او خم نمی‌ کنم
افسوس بر دو روزه هستی نمی‌خورم، زاری براین سراچه ماتم نمی ‌کنم

با تازیانه‌های گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان‌ سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی ‌اش نام کرده است

بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملال‌آور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!

تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ می‌پوشم از کرشمه هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را

ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُرده‌ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُرده‌ام!

ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانه من تازیانه را!

#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#اسیر
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد

در آن صبحم صفای آرزویی
شبِ اندیشه را رنگِ سحر زد

پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک

ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک

پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی

سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی

پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی

بهاران را برم هر جا نَویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی

تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم

وگر پروا کنم بر من نگیری
که می‌ترسم زنی سنگی به بالم

#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#پرستو
بر نگه سرد من به گرمی خورشید، می‌ نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهٔ این چشمه‌ام چه سود خدا را، شبنم مرا نه تاب نگاهت

جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی، از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم، یک نفس از دست غم قرار ندارم

ای گل زیبا بهای هستی من بود، گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم
گوشهٔ تنها چه اشک‌ها فشاندم، وان گل خشکیده را به سینه فشردم

آن گل خشکیده شرح حال دلم بود، از دل پُر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو درمان درد از که بجویم؟، من دگر آن نیستم به خویش مخوانم!

من گل خشکیده‌ام به هیچ نیرزم، عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم

پای امید دلم اگر‌چه شکسته است، دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می‌کشم ز سینهٔ پر‌درد، چشم خدا‌بین من به روی تو باز است

#فریدون_مشیری
#گناه_ددیا
#گل_خشکیده
به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
 خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#آرزو
برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
 نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم

#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#آغوش
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .
ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!

#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#برای_آخرین_رنج