ياد چشمت چو پى غارت جان مىآيد
خواب و آرام به تاراج فغان مىآيد
امتحان دل خود كردم و حالش ديدم
مىرود هركه ز كوى تو به جان مىآيد
تا نيامد به سرخاک من آن گل نشكفت
كه بهارى به تماشاى خزان مىآيد
محرم شرح جدايى نبُوَد هستى ما
نامهام سوى تو با قاصد جان مىآيد
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاكم
از گريبان صبا بوى فغان مىآيد
بسكه از نسبت آن رخ به نزاكت آميخت
عكس برخاطر آيينه گران مىآيد
كس گل از غنچهی تصوير نچيدهاست «اسير»
راز بيگانهی دل كى به زبان مىآيد.
میرزا جلال
#اسیر_شهرستانی
☑️ دیوان اسیر شهرستانی
تصحیح و تحقیق: غلامحسین شریفی ولدانی
ناشر: مرکز پژوهشی میراث مکتوب ۱۳۸۴
غزل ۶۴۰
خواب و آرام به تاراج فغان مىآيد
امتحان دل خود كردم و حالش ديدم
مىرود هركه ز كوى تو به جان مىآيد
تا نيامد به سرخاک من آن گل نشكفت
كه بهارى به تماشاى خزان مىآيد
محرم شرح جدايى نبُوَد هستى ما
نامهام سوى تو با قاصد جان مىآيد
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاكم
از گريبان صبا بوى فغان مىآيد
بسكه از نسبت آن رخ به نزاكت آميخت
عكس برخاطر آيينه گران مىآيد
كس گل از غنچهی تصوير نچيدهاست «اسير»
راز بيگانهی دل كى به زبان مىآيد.
میرزا جلال
#اسیر_شهرستانی
☑️ دیوان اسیر شهرستانی
تصحیح و تحقیق: غلامحسین شریفی ولدانی
ناشر: مرکز پژوهشی میراث مکتوب ۱۳۸۴
غزل ۶۴۰
میرزا جلال الدین #اسیر_شهرستانی از بزرگترین شعرای سبک هندی (شاگرد فصیحی هروی) و در معنی یابی و خیال بندی استاد تمام است.
میرزا جلالالدین، فرزند ارشد میرزا مؤمن از سادات شهرستان - از توابع اصفهان - و از شاعران بزرگ سبک هندی سدهٔ ۱۱ ق. است. ظاهراً در سال ۱۰۲۹ ق در اصفهان زاده شد. دامنهٔ علم و دانش او به درستی دانسته نیست اما از قصایدش که بیشتر در مدح ائمه است، آگاهی او از علوم دینی و مسائل عرفانی و فلسفی تا حدودی آشکار میشود. وی معاصر شاه عباس اول، شاه صفی و شاه عباس دوم بود و به اسیر تخلص میکرد. وی شاگرد فصیحی هروی و داماد شاه عباس دوم بود. اسیر علاوه بر مهارت در سخنوری، نقاد و شعرسنج بود و منزلش محفل ادب و مجمع شاعران و سخنواران. اسیر همچنین سفری به هندداشتهاست.
در سال مرگ او اختلاف است. ذبیحالله صفا به نقل از منابع مورد استفادهٔ خود تاریخ مرگ وی را ۱۰۴۹ ق نوشته و این تاریخ شهرت بیشتر دارد ولی ولیقلیبیک شاملو در قصص الخاقانی ۱۰۵۹ ق ضبط کردهاست که درستتر به نظر میرسد.
صائب تبریزی در مورد او می فرماید:
خوشا کسي که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبّعِ سخنِ ميرزا جلال کند
کلیم کاشانی در مورد او می گوید:
ميرزاي ما جلال الدين، بس است
از سخنسنجان طلبکارِ سخن
راستيِّ طبعش استادِ من است
کج نهم بر فرقْ دستارِ سخن
از ابیات او:
آنان که مست فيضِ بهارند چون "اسير"
ته جرعه اي ز جام "فصيحي" کشيده اند
شعري بگو اسير که "صائب" کند پسند
طوطي به هند و موجه به عمّان چه مي بري
با وجود آن که استادم "فصيحي" بوده است
مصرعِ "صائب" تواند يک کتابِ من شود
شش جهت مشتِ غباری شد و پرواز گرفت
برقِ جولانِ که در خرمنِ خاک افتادهست؟
شکستی کز دلِ افتادگان خیزد، خطر دارد
مبادا شیشه ای یا رب، ازین طاقِ بلند افتد
خاطرم، زیرِ فلک، از جوشِ دلتنگی گرفت
دامنِ این خیمه یِ کوتاه را بالا زنید
نکند فیضِ ادب، رنجِ خموشی ضایع
هر سوالی که نکردیم، جوابی دارد
میرزا جلالالدین، فرزند ارشد میرزا مؤمن از سادات شهرستان - از توابع اصفهان - و از شاعران بزرگ سبک هندی سدهٔ ۱۱ ق. است. ظاهراً در سال ۱۰۲۹ ق در اصفهان زاده شد. دامنهٔ علم و دانش او به درستی دانسته نیست اما از قصایدش که بیشتر در مدح ائمه است، آگاهی او از علوم دینی و مسائل عرفانی و فلسفی تا حدودی آشکار میشود. وی معاصر شاه عباس اول، شاه صفی و شاه عباس دوم بود و به اسیر تخلص میکرد. وی شاگرد فصیحی هروی و داماد شاه عباس دوم بود. اسیر علاوه بر مهارت در سخنوری، نقاد و شعرسنج بود و منزلش محفل ادب و مجمع شاعران و سخنواران. اسیر همچنین سفری به هندداشتهاست.
در سال مرگ او اختلاف است. ذبیحالله صفا به نقل از منابع مورد استفادهٔ خود تاریخ مرگ وی را ۱۰۴۹ ق نوشته و این تاریخ شهرت بیشتر دارد ولی ولیقلیبیک شاملو در قصص الخاقانی ۱۰۵۹ ق ضبط کردهاست که درستتر به نظر میرسد.
صائب تبریزی در مورد او می فرماید:
خوشا کسي که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبّعِ سخنِ ميرزا جلال کند
کلیم کاشانی در مورد او می گوید:
ميرزاي ما جلال الدين، بس است
از سخنسنجان طلبکارِ سخن
راستيِّ طبعش استادِ من است
کج نهم بر فرقْ دستارِ سخن
از ابیات او:
آنان که مست فيضِ بهارند چون "اسير"
ته جرعه اي ز جام "فصيحي" کشيده اند
شعري بگو اسير که "صائب" کند پسند
طوطي به هند و موجه به عمّان چه مي بري
با وجود آن که استادم "فصيحي" بوده است
مصرعِ "صائب" تواند يک کتابِ من شود
شش جهت مشتِ غباری شد و پرواز گرفت
برقِ جولانِ که در خرمنِ خاک افتادهست؟
شکستی کز دلِ افتادگان خیزد، خطر دارد
مبادا شیشه ای یا رب، ازین طاقِ بلند افتد
خاطرم، زیرِ فلک، از جوشِ دلتنگی گرفت
دامنِ این خیمه یِ کوتاه را بالا زنید
نکند فیضِ ادب، رنجِ خموشی ضایع
هر سوالی که نکردیم، جوابی دارد
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت، سر رابه تازیانه او خم نمی کنم
افسوس بر دو روزه هستی نمیخورم، زاری براین سراچه ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمه هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانه من تازیانه را!
#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#اسیر
افسوس بر دو روزه هستی نمیخورم، زاری براین سراچه ماتم نمی کنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز؛ پندارد آن، که روحم را رام کرده است
جان سختیم نگر،که فریبم نداده است، این بندگی، که زندگی اش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی، جز زهرغم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملالآور حیات؛ آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تادل به زندگی نسپارم،به صد فریب؛ میپوشم از کرشمه هستی نگاه را
هرصبح و شام چهره نهان می کنم به اشک، تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا می توان گریخت؟من راه آشیان خود از یاد بُردهام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن، با من تلاش کن که بدانم نَمُردهام!
ای سرنوشت، مَردِ نبردت منم بیا، زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز
شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ، روحم را در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست؛ بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند، محکم بزن به شانه من تازیانه را!
#فریدون_مشیری
#گناه_دریا
#اسیر
.
دامانِ پاکِ عاشق و برگِ سمن یکی است
خاکسترِ وفا و عبیرِ چمن یکی است
از وصلْ در گدازم و از هجرْ در خمار
بیدرد را گمان که مگر دردِ من یکی است
#اسیر_شهرستانی
دامانِ پاکِ عاشق و برگِ سمن یکی است
خاکسترِ وفا و عبیرِ چمن یکی است
از وصلْ در گدازم و از هجرْ در خمار
بیدرد را گمان که مگر دردِ من یکی است
#اسیر_شهرستانی
در حقیقت، قرب و بُعد مردم دنیا غلط
آشناییها غلط، ناآشناییها غلط
نسخهی آشفتهی دیوان عمر ما مپرس
خط غلط، معنی غلط، املا غلط، انشا غلط
#اسیر_شهرستانی
در حقیقت، قرب و بُعد مردم دنیا غلط
آشناییها غلط، ناآشناییها غلط
نسخهی آشفتهی دیوان عمر ما مپرس
خط غلط، معنی غلط، املا غلط، انشا غلط
#اسیر_شهرستانی
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
#فروغ_فرخزاد
#ای_ستاره_ها
#اسیر
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد
جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
#فروغ_فرخزاد
#ای_ستاره_ها
#اسیر
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
#فروغ_فرخزاد
#خانه_متروک
#اسیر
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
#فروغ_فرخزاد
#خانه_متروک
#اسیر
لطف سخن و تازگیِ لفظ و ادا هیچ
بیتابی ما،شکوهٔ ما،حیرت ما هیچ
از حال دل خود چه دهم دردسرِ تو؟
جز اینکه مکرّر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمونِ کتابت بوَد آشفته غبارم
زنهار نپرسی دگر از بادِ صبا هیچ
گوشی که نباشد،لب گویا چه سراید؟
چون دردِ سخن نیست،دگر زمزمهها هیچ
افسانهٔ بیهوده چه بندد،چه گشاید؟
باشد گرهِ زلفِ پریشانِ هوا هیچ
بیقدریِ هر ذرّه ز سرشاریِ نور است
چون قبله عیان گشت، بوَد قبلهنما هیچ
همصحبتِ دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری،روی زمین،بزمِ شراب است
حرفی نتوان گفت بهجز نام خدا هیچ
حرفی که نفهمند چه گفتن،چه شنیدن
درد دل ما هیچ بوَد،مطلب ما هیچ
دیوانِ"اسیرِ" تو بهجز نام تو هیچ است
پیچیدگیِ مصرع و مضمونِ رسا هیچ.
#اسیر_شهرستانی
بیتابی ما،شکوهٔ ما،حیرت ما هیچ
از حال دل خود چه دهم دردسرِ تو؟
جز اینکه مکرّر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمونِ کتابت بوَد آشفته غبارم
زنهار نپرسی دگر از بادِ صبا هیچ
گوشی که نباشد،لب گویا چه سراید؟
چون دردِ سخن نیست،دگر زمزمهها هیچ
افسانهٔ بیهوده چه بندد،چه گشاید؟
باشد گرهِ زلفِ پریشانِ هوا هیچ
بیقدریِ هر ذرّه ز سرشاریِ نور است
چون قبله عیان گشت، بوَد قبلهنما هیچ
همصحبتِ دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری،روی زمین،بزمِ شراب است
حرفی نتوان گفت بهجز نام خدا هیچ
حرفی که نفهمند چه گفتن،چه شنیدن
درد دل ما هیچ بوَد،مطلب ما هیچ
دیوانِ"اسیرِ" تو بهجز نام تو هیچ است
پیچیدگیِ مصرع و مضمونِ رسا هیچ.
#اسیر_شهرستانی
میرزا جلال الدین #اسیر_شهرستانی از بزرگترین شعرای سبک هندی (شاگرد فصیحی هروی) و در معنی یابی و خیال بندی استاد تمام است.