معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
داستان هفت شهر عشق عطار نیشابوری
قسمت دوم

هد هد در هفت شهر عشق عطار نیشابوری

در منطق الطیر عطار نیشابوری پرنده ای به نام هدهد است که نماد پیر طریقت قرار می گیرد . هدهد که حالات و صفات خاصی نسبت به دیگر پرندگان دارد ، می ایستد و هماهنگی پرندگان ( سالکان طریق ) را به عهده می گیرد .

صفات هدهد :

هدهد لباسی از طریقت که تمام بدنش را در بر می گیرد از تزکیه ی باطن در بر کرده بود و تاجی از حقیقت یعنی از تجلی ظهور حق به سر دارد . در عربی به هدهد به علت سیاست مدار بودن ، آگاه بودن ، دلیر و شجاع بودن ، عابد و زاهد بودن ، کنیه های زیادی داده اند . از جمله : ابو اخبار ، ابوالعباد ، ابوالسجاد ، ابوالربیع و ابوالروح است . هدهد ، بسیار باهوش است و مسایل مختلف را سریع دریافت می کند و قدرت تمییز و تشخیص بسیار بالایی دارد و از بد و نیک کارها آگاه است .


مراحل 7 گانه عرفان ایرانی یا همان هفت شهر عشق عطار نیشابوری که ریشه در آئین کهن میترائیزم باستانی دارد ، شامل مراحل زیر است :

هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت

عطار عبور از مراحل مختلف تزکیه و رسیدن به خلوص را هفت « وادی » یا هفت شهر عشق می داند . از مولانا که خود اسوه ی عرفان و خلوص است نقل می کنند :

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنور اندر خم یک کوچه ایم

عطار را عقیده بر این است که ، برای پاک باختگی ، و حلول در عمق عرفان و رهایی از تعلقات ، هفت وادی را باید وادی به وادی بگذری و در هر مرحله اشراف کامل را تحصیل کنی و برای وصول به حقیقت بایستی گام نهی در هر وادی از طریق کشف و شهود و اشراق ، توشه معنوی لازم را بیاندوزی .

پس پرندگان با رهبری و راهنمایی هدهد به راه می افتند ؛

گفت : ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی ،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟

ادامه دارد ...

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
#هفت_شهر_عشق_قسمت_دوم
داستان هفت شهر عشق عطار نیشابوری
قسمت سوم

اولین وادی در هفت شهر عشق عطار

1- وادی طلب :

ابتدای راه وادی طلب است ؛ اولین وادی یا اولین شهر عشقی که باید بپیمایند ؛ وادی طلب است : سالک در این راه شب و روز باید به یاد معشوق خودش باشد چه در نهان و چه در آشکارا به گونه ای که اگر تمام دنیا و نعمت های دنیا را به او دهند و اگر آخرت و بهشت و تمام نعمت های اخروی را در اختیارش قرار دهند نپذیرد و در جستجوی معشوق خود و خواهان او باشد .در وادی طلب فرد باید جوینده و طالب باشد و در راه رسیدن به معشوق قدم بگذارد .

چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تَعَب
صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون ، مگس اینجا بود
هفت شهر عشق عطار

دومین وادی در هفت شهر عشق عطار

2- وادی عشق

و چنانچه بتوانی سالک مصمم این وادی باشی و آن را با همه تعب و سختی ای که دارد ، بپیمایی، وارد وادی عشق می شوی . عشق را به آتش و گاهی به آفتاب تشبیه کرده اند ، آتش کارش این است که هر جایی که بیفتد ، می سوزاند و وقتی شی را سوزاند به رنگ خودش در می آورد . معشوق را به خورشید نیز تشبیه کرده اند و از صفات خورشید این است که هرآنچه به او نزدیک شود ، آن را ذوب می کند و می سوزاند . عشق وقتی که در عاشق به وجود آید و در معشوق هم ایجاد شود ، عاشق هم سعی اش بر این است که به رنگ معشوق درآید و در نتیجه عاشق و معشوق همرنگ هم می شوند . عاشق نه قدرت فراق دارد و نه تحمل دیدار دارد . اگر به وصال برسد از بین می رود و نابود می شود در نتیجه این باعث حرکت و کوشش برای رسیدن به معشوق می شود و می خواهد به اصل برسد .

بعد از این وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس در این وادی بجز آتش مباد
وانکه آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو ، سوزنده و ، سر کش بود

ادامه دارد ...

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
#هفت_شهر_عشق_قسمت_سوم




داستان هفت شهر عشق عطار نیشابوری
قسمت چهارم

سومین وادی در هفت شهر عشق عطار



3- وادی معرفت :
وانگاه که چون پروانه سوختی ، و توانستی که تبدیل به شور و شوق و آتش شوی ، می توانی گام به وادی سوم یعنی گام به وادی معرفت بگذاری ؛ وادی معرفت مرحله ای است که در آن تمام شک ها و شبه ها از پیش سالک حق از بین می رود و آن چه را که به نظر و استدلال نمی تواند بداند به کشف و عیان می بیند و اصل دین نیز معرفت است .

بعد از آن ، بی فایدت پیش نظر

معرفت را وادی بی پا و سر

هیچ کس نبود که در این جایگاه

مختلف گردد ، ز بسیاری راه

هفت شهر عشق عطار


چهارمین وادی در هفت شهر عشق عطار



4- وادی استغنا :

و اینک در آستانه وادی استغنا قرار گرفته ایم . در وادی استغنا حالتی برای عارف یا سالک حاصل می شود که بی نیاز از هر چیز و هر کس جز خدا می شود .

چنان که حافظ گفته است : « فاش می گویم و از گفته ی خود دل شادم بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم »

بعد از آن وادی استغنا بود

کی در او دعوی و کی معنا بود

می جهد ازبی نیازی صرصری

می زند بر هم به یکد م کشوری

هفت شهر عشق عطار
پنجمین وادی در هفت شهر عشق عطار



5- وادی توحید :

در این جاست که به یگانگی می رسی و می توانی رهروی وادی توحید بشوی . در این وادی عارف یا سالک به یگانه بودن خدا می رسد این که نه چیزی در ذات خدا افزوده و نه چیزی کم می شود .

بعد از آن وادی توحید آیدت

منزل تجرید و تفرید آیدت

روی ها چون زین بیابان برکنند

جمله را از یک گریبان بر کنند


ادامه دارد ...

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
#هفت_شهر_عشق_قسمت_چهارم
داستان هفت شهر عشق عطار نیشابوری
قسمت پنجم (آخرین قسمت)

ششمین وادی در هفت شهر عشق عطار

6- وادی حیرت :

با گام گذاری به وادی ششم که «حیرت» است ، در حقیقت به وادی آزمایش وارد می شوی . حیرت مر حله ای ست بسیار صعب و سهمگین ، و آن را تحمل کردن دو صد من استخوان می خواهد . در این وادی وقتی عارف در پرتو نور خداوندی قرار می گیرد و آن را مشاهده می کند دچار تحیر و سرگشتگی می شود چرا که خداوند در وهم ها و تصورات بشری نمی گنجد .

بعد از آن وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی با شدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
هفت شهر عشق عطار

هفتمین وادی در هفت شهر عشق عطار

7- وادی فقر و فنا :

و آنگاه که به اوج رهایی ، خلوص و اوج بی تعلقی برسی و بتوانی وادی حیرت را از سر بگذرانی به وادی آخر به وادی هفتم ، به مرحله ی فقر و فنا می رسی . در این وادی ، از جهان مادی جدا می شوی ، و همچون یک اثیر در نسیم بیهوشی غرق می شوی . فقر در این وادی یعنی این که سالک اگر چیزی می خواهد فقط از خدا بخواهد نه از مخلوقات خدا و فنا آن است که افعال و صفات بشری در افعال و صفات خداوند نیست و نابود می شود و سالک تمام وجودش خداوند می شود .

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین ا ین وادی فراموشی بود
گنگی ، و کری ، و بیهوشی بود

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
#هفت_شهر_عشق_قسمت_پنجم
لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات.
هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی.
شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد.
شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات و پاداش این بود.

بشـــــکن آن بتــهـا که داری ســـر بسـر
تا عوض یابی تو دریای گهر
نفس را چون بت بسوز از شوق دوست
تا بسی گوهر فرو ریزد ز پوست

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‌‌‎‌‌‌‌
  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری فی وصف حاله ابیات ۴۴۸۳ الی ...


کردی ای عطار بر عالم نثار
نافه ی اسرار هردم صد هزار

از تو پُر عطر است آفاق جهان
وز تو در شورند عُشاق جهان

گه دمِ عشق علی الاِطلاق زن
گه نوایِ پرده ی عُشاق زن

شعر تو عشاق را سرمایه داد
عاشقان را دائم این سرمایه داد

ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
منطق الطیر و مقاماتِ طیور

از سرِ دردی بدین دیوان درای
جان سپر ساز و بدین میدان درای

گر نیایی از سرِ دردی درو
روی ننماید تو را گردی درو

درد حاصل کن که درمان دردِ توست
در دو عالم دارویِ جان دردِ توست

در کتابِ من مکن ای مردِ راه
از سرِ شعر و سرِ کِبری نگاه

از سرِ دردی نگه کن دفترم
تا ز صد، یک درد داری باورم

اهل صورت غرقِ گفتارِ من اند
اهل معنی مردِ اسرارِ من اند

نظمِ من خاصیتی دارد عجیب
زان که هر دم بیشتر بخشد نصیب

گر بسی خواندن مُیَسّر آمدت
بی شکی هربار خوشتر آیدت

زین عروسِ خانگی در خِدرِ ناز
جز به تدریجی نیفتد پرده باز
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۴۵ الی ...

خورد عیّاری بدان دل‌خسته باز
با وثاقش بُرد دستش بسته باز

شیخ عطار در اوایل منطق الطیر چنین بیان می دارد که در هر شغل، حرفه و مقامی که هستی مرام داشته باش.

شخصی عیار دل آزرده ای را دست بسته‌ به خانه برد تا گردنش را بزند همینکه رفت تا تیغ بیاورد آن شخص تکه ای نان از همسر آن دزد گرفت و مشغول خوردن شد

شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش

آن عیار وقتی آمد و دید تکه نانی در دست اوست به او گفت ای حقیر این نان را که داد به تو گفت عیالت مرد عیار گفت دیگر کشتن تو بر ما حرام شد.
زیرا تو نان و نمک ما را خوردی.

چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دل‌خسته را در دست نان

گفت این نانت که داد ای هیچ کس؟
گفت این نان را عیالت داد و بس

مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد تورا کشتن حرام

نکته ی این حکایت در این است که وقتی آن مرد عیار حرمت نان و نمک را اینچنین نگه می دارد و مرام خود را نشان می دهد خدایا چگونه ما همیشه بر سر سفره ی تو نان می خوریم اما حرمت آن را نگه نمیداریم.
عشق در وجود انسان دارای یک سری پیام‌های رمز شده است که به او می‌ گوید چه کار کند.

عشق تعیین کننده است.

#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۱۲۶۶ داستان شیخ صنعان

عُمر کو تا وصفِ غم خواری کنم
یا به کامِ خویشتن زاری کنم

صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطلِ مرد افکن کشم

بخت کو تا عزمِ بیداری کند
یا مرا در عشقِ او یاری کند

عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم

دست کو تا خاکِ ره بر سر کنم
یا ز زیرِ خاک و خون سر برکنم

پای کو تا باز جویم کویِ یار
چشم کو تا باز بینم رویِ یار

یار کو تا دل دهد در یک غمم
دوست کو تا دست گیرد یک دمم

زور کو تا ناله و زاری کنم
هوش کو تا ساز هشیاری کنم

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه درد است این چه کار

مثنوی دفتر پنجم ۲۷۳۱_۲۷۳۲

در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی‌ست، قعرش ناپدید

قطره‌هایِ بحر را نتوان شِمُرد
هفت دریا پیش آن بحر است خُرد
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۳۶۷۳ الی ...

گفت مردی مرد را از اهلِ راز
پرده شد از عالَمِ اسرار باز

روزی بر مردی از مردانِ حق پرده ای از عالم اسرار باز شد.

هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود

در همان لحظه هاتفی ندا در داد که ای پیر هرچه می خواهی بخواه تا زود بگیری.

پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا

پیر گفت: تا جاییکه من می دانم انبیا دایم در بلا بودند.

انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیرِ غریب

وقتی نصیب آنها رنج و بلاست به این پیر غریب راحتی کی رسد؟

چون نصیبِ مهتران درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟

جاییکه نصیب بزرگان درد و رنج است این حقیر را کجا درخواست گنج باشد.

هرچه گفتم از میانِ خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود؟

هرچه از اسرار برایت بگویم فایده‌ای ندارد تا تو خود به این تجربه در نیفتی درک نخواهی کرد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

بیت ۳۲۷۲

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زان که نَبوَد، زانسویِ در، آن و این

کفر و دین، هدایت و ضلالت همه از سوی حق است.

چون نیک بنگری اینها لازم و ملزوم یکدیگرند.

ابلیس هم، چون این راز بدانست، ملعون شد.

او که تنها واقف این راز بود، گفت:برای من رحمت و لعنت یکسان است، چرا که هر دو اینها از جانب حق است.

عاشق به نوع عطا نمی نگرد، بلکه به عطا کننده می نگرد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری ابیات ۴۷۱۵ الی ...

بوسعیدِ مهنه در حمّام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود

عطار در آخرین حکایت منطق الطیر در باب جوانمردی چنین می گوید:

روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر در حمام بود و دلاکی مشغول خدمت به شیخ و کیسه کشیدن و چرکهای بدن شیخ را به رسم دلاکان بر بازوی شیخ جمع کردن بود تا شیخ کار او را ببیند.

در حین خدمت، از شیخ سوأل کرد که یا شیخ جوانمردی چیست؟

شیخ جواب داد عیب مرد را پیش روی او نیاوردن است.

مشایخ دیگر چون این سخن بشنودند به اتفاق گفتند تا به حال تعریفی بهتر از این در باب جوانمردی نیامده است.

این سخن ابوسعید بعدها بصورت یک قانون‌ و رسم در میان صوفیان درآمد.

قایم:دلاک، کیسه کش حمام
شوخ:چرک بدن
بر بالای او:مناسب او

این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد آن زمان در پای او
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۳۰۵۱ الی ...

حکایت آن عاشقی که عیب چشم یار خود را پس از نقصان عشق دید

داستان چنین است که مردی سخت عاشق زنی بود.

بر روی سیاهی چشم آن زن لکه ی سفیدی وجود داشت به اندازه ی سر ناخن که مرد عاشق آن را نمی دید.

مدت ها گذشت، تا اینکه روزی آن مرد از زن پرسید که : این لکه از کی روی چشمت پیدا شده؟

زن در پاسخش گفت: از موقعی که عشق تو نسبت به من کم شده.

یعنی تا زمانی که عاشقم بودی و دوستم می داشتی هیچ عیبی در من نمی دیدی.

عیب بین زانی که تو عاشق نه ای
لاجرم این شیوه را لایق نه ای

گر ز عشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی

فوق‌العاده است حرفی که عطار می‌زند.

این لکه از روز اول بوده، ولی آن مرد این عیب را نمی دید چون عاشق بود.

مرد عاشق چون بود در عشق زار
کی خبر یابد ز عیب چشم یار

چون تو را در عشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۲۹۵۲ الی ...

حکایت رازجویی موسی از ابلیس

حق تعالی گفت با موسی به راز
کاخر از ابلیس رمزی جوی باز


روزی خداوند به موسی گفت نزد ابلیس برو و از او رمزی بخواه، موسی هم به نزد ابلیس رفت و از او رمزی خواست.

ابلیس بدو گفت این یک سخن را که با تو می گویم هرگز از یاد مبر، اگر می خواهی به روزگار من دچار نشوی، هرگز مگو من.

گفت دایم یاددار این یک سخن
من مگو تا تو نگردی همچومن
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۲۶۳۵ الی ...

آن یکی دایم ز بی خویشیّ خـویش
ناله می کـردی ز درویشـیّ خـویش

گفــتش ابــراهیمِ ادهــم ای پســر
فقـر تـو ارزان خریـده سـتی مگـر؟

مرد گفتش ک این سخن ناید به کار
کس خَرَد درویشـی آنگـه؟ شـرمدار

گفت: من باری به جـان بگزیـده ام
پس به ملکِ عـالمش بخریـده ام

گر تو مردِ ایـنچنـین همّـت نـه ای
دورشـو کاهـل ولـی نعمـت نـه ای

شیخ عطار در تذکره الاولیاء این داستان را بدین گونه آورده است:نقل است روزی ابراهیم ادهم درویشی را دید که از فقر می نالید.

بدو گفت:پنداریم که درویشی را به رایگان خریده ای.

درویش گفت:مگر درویشی را خرند؟

ابراهیم گفت:آری من به ملک بلخ خریدم و هنوز هم می دانم که می ارزد.

ابراهیم ادهم :از مشاهیر زُهاد ِقرن دوم از مردم بلخ.

بر طبق افسانه های زندگی او، وی پادشاه و پادشاهزاده بوده است و بر اثر تحولی که در روح او پیدا شده، سلطنت را رها کرده و از سرزمین خود گریخته و در شام و حجاز به کارگری و زحمت کشی گذران می کرده است.

افسانه های او تقریباً شباهت به سرگذشت بودا دارد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۳۱۶۱ الی ...

گفت چون محمود شاهِ خسروان
رفت از غزنین، به حربِ هندوان

هندوان را لشگری انبوه دید
دل از آن انبوه پر اندوه دید

حکایت محمود که چون به جنگ هندوان می رفت نذر کرد که غنائم جنگ را به درویشان دهد

سلطان محمود با سپاه خود به جنگ هندوان رفت، وقتی با انبوهی لشکر هندوان روبرو شد ترسی به دلش راه یافت و همانجا نذر کرد که اگر بر این لشکر عظیم ظفر یابد تمام غنائم بدست آمده از جنگ را به درویشان دهد.

نذر کرد آن روز شاهِ دادگر
گفت اگر یابم برین لشگر ظفر

هر غنیمت کافتدم این جایگاه
جمله بِرسانم به درویشانِ راه

سپاه سلطان در این جنگ پیروز شد و غنائم زیادی بدست آورد.

پادشاه یکی از امیران خود را فرا خواند و بدو گفت غنائم را بین درویشان تقسیم کند.

عده‌ای لب به اعتراض گشوده و گفتند این غنائم به سپاه می رسد که جنگیده اند یا اینکه آن را به خزانه ی سلطان بریم.

سلطان به فکر فرو رفته فرزانه ای را پیش خواند که مردی بیدل و دیوانه بود، سلطان فرمود هرچه او بگوید همان کنم.
زیرا او نه از سپاه است و نه از بندگان من.

گفت آن دیوانه را فرمان کنم
زو بپرسم، هرچه گوید آن کنم

او آزاد است و بی غرض سخن بگوید.

او چو آزاد است از شاه و سپاه
بی غرض گوید سخن وز جایگاه

سلطان موضوع را با او در میان گذاشت که آن دیوانه در پاسخ گفت: ای سلطان خداوند سهم خود را انجام داد و تو را پیروز گرداند.
اینک نوبت توست که به عهد خود وفا کرده و نذرت را ادا کنی.

حق چو نصرت داد و کارت کرد راست
او بکرد آنِ خود، آنِ تو کجاست

سلطان هم سهم خود را ادا کرد تا عاقبت به خیر شود.

عاقبت محمود کرد آن زر نثار
عاقبت محمود داشت آن شهریار
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۱۸۵۱ الی ...

یک شبی روح الامین در سِدره بود
بانگِ لبیکی ز حضرت می‌شنود

حکایت چنین است که شبی جبرییل در آسمان هفتم صدای بنده ای را شنید که حضرت حق ندای او را لبیک می گفت.

خواست تا بداند آن بنده کیست و هرچه گشت او را نیافت از خداوند خواست تا او را ره بنمایاند.

حضرت حق به او گفت به سرزمین روم رو در میان دیر شو تا او را ببینی.

حق تعالی گفت عزمِ روم کن
در میان دیر شو معلوم کن

جبرییل رفت و او را دید که بت پرست است و در مقابل بت در حال زاریدن است.

جبرییل در خروش آمد که این چه سری ست او بت پرست است و تو او را مورد لطف خود قرار داده و ندای او را لبیک می گویی.

پروردگار گفت او نمی داند و از روی غفلت بت را می پرستد اما من که می دانم او راه را بلد نیست هم اکنون نزد خود می خوانمش و لطف خود را شامل حالش می کنم.

حق تعالی گفت هست او دل سیاه
می‌نداند، زان غلط کردست راه

گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط
من چو می‌دانم نکردم ره غلط

هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطفِ ما خواهد شد او را عذر خواه

در این حکایت شیخ عطار میگوید اینطور نیست که در بارگاه الهی فقط زهد مسلم خریدار داشته باشد، در آنجا هیچ هم خریدار دارد.

نه همه زهدِ مسلّم می‌خرند
هیچ بر درگاهِ او، هم می‌خرند
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۳۶۷۳ الی ...

گفت مردی مرد را از اهلِ راز
پرده شد از عالَمِ اسرار باز

روزی بر مردی از مردانِ حق پرده ای از عالم اسرار باز شد.

هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود

در همان لحظه هاتفی ندا در داد که ای پیر هرچه می خواهی بخواه تا زود بگیری.

پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا

پیر گفت: تا جاییکه من می دانم انبیا دایم در بلا بودند.

انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیرِ غریب

وقتی نصیب آنها رنج و بلاست به این پیر غریب راحتی کی رسد؟

چون نصیبِ مهتران درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟

جاییکه نصیب بزرگان درد و رنج است این حقیر را کجا درخواست گنج باشد.

هرچه گفتم از میانِ خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود؟

هرچه از اسرار برایت بگویم فایده‌ای ندارد تا تو خود به این تجربه در نیفتی درک نخواهی کرد.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری

ابیات ۲۱۲۰ الی ...

نو مريدی داشت اندک مايه زر
کرد زر پنهان ز شيخ خود مگر

حکایت نومریدی که مقداری زر با خود داشت و آن را در سفر از پیر خود پنهان می داشت تا اینکه در راهی که می رفتند به یک دوراهی رسیدند.

واديی شان پيش آمد بس سياه
و آشکارا شد در آن وادی دو راه

آن نومرید لحظه‌ای ترسید و با تردید به پیر خود گفت اکنون به کدام راه باید برویم.

شيخ راگفتا چو شد پيدا دو راه
در کدامين ره رويم اين جايگاه؟

پیر که از حال او باخبر بود گفت:زرت را بینداز پس به هر راهی که میخواهی رو.

گفت معلومت بيفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد، رواست

مادامیکه با سیم و زر جفت باشی به گمراهی خواهی رفت.

این حکایت ها کهنه نیستند بلکه واقعیتی هستند که هر روز در حال وقوع می باشند.
#منطق_الطیر_عطار_نیشابوری
ابیات ۲۷۹۴ الی ...

بود در کاریز بی سرمایه ای
عاریت بِستَد خر از همسایه ای

حکایت آن مرد که در دهِ کاریز خری از همسایه به امانت گرفت و گرگ خر را درید

فقیر بی‌سرمایه‌ای، خر همسایه‌اش را به عاریت می‌گیرد تا با آن گندم به آسیاب برده و قوت لایموتی به دست آورد.

فقیر از خستگی اندکی می آساید و خواب او را در می رباید.

رفت سوی آسیا و خوش بِخَفت
چون بِخَفت آن مرد، حالی خر بِرَفت

خر افسارش را رها می کند و می رود و از بد حادثه گرگ خر را می‌درد.

گرگ آن خر را بدرّید و بخَورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد

این حکایت ما را به یک قضاوت فرا می خواند.

حق با کدام طرف این دعوا ست؟
فقیر که خری را به عاریت گرفته، صاحب خر که مالش را امانت داده، گرگی که از گرسنگی شکار کرده یا خری که لحظه ای برای چریدن از آسیاب دور شده است؟
شاید هم آسان تر باشد که همه را به گردن تقدیر انداخت و صورت مسأله را پاک کرد.

اما پرسشی همچنان بی‌پاسخ باقی می‌ماند و آن اینکه چه کسی باید تاوان بدهد؟
یا اصلاً تاوانی وجود دارد؟ ...
باید قضاوت کرد.

چنانچه میر قصبه ی کاریز کوتاهی را از خداوند می داند که گرگ گرسنه را در صحرا رها کرده و هموست که باید تاوان هر دو آنها را بدهد.

هر دو تن می آمدند از رَه دوان
تا به نزدِ میرِ کاریز آن زمان

قصّه پیشِ میر بر گفتند راست
زو بپرسیدند کاین تاوان کِراست؟

میر گفتا هرکه گرگِ یک تنه
سر دهد در دشت و صحرا گرسِنِه

بی شک این تاوان برو باشد درست
هر دو را تاوان ازو بایست جُست!

اما هرکسی نمی تواند اینگونه قضاوت کند مگر یک دیوانه که از خود حق دیوانه شده ست و میگوید اصلا خداوند چه کوتاهی نیکویی انجام داده است.

شیخ عطار در مصیبت نامه میفرماید:موسی چند پیغام از طرف مردم به نزد خداوند می برد، یکی از آن پیغامها را، که از طرف دیوانه ای است را دور از ادب تشخیص می دهد و بر حق تعالی عرضه نمی کند.

خداوند به موسی میگوید:

قصه ی دیوانه پنهان کرده ای
تو درین پیغام تاوان کرده ای
#منطق_‌الطیر_عطار_نیشابوری ابیات ۱۹۶۱ الی ...

حکایت مفلسی که عاشق پادشاه شد و آزمودن شاه او را

بود اندر مصر شاهی نامدار
مفلسی بر شاه عاشق گشت زار

در مصر گدایی سخت عاشق پادشاه گشته بود.

خبر این عشق به پادشاه رسید.
شاه فرمان داد تا آن عاشق را به نزدش آوردند.

پادشاه به آن گدا گفت میگویند عاشق ما گشته ای، اگر چنین است باید از دو کار که ما می گوییم یکی را اختیار کنی.

گفت چون عاشق شدی بر شهریار
از دو کار اکنون یکی کُن اختیار

یا ترک این کشور کن یا ترک سر خود را.

آن گدا ترک کشور را اختیار کرد.

چون نبود آن مرد عاشق مرد کار
کرد او از شهر رفتن اختیار

همینکه خواست برود پادشاه دستور داد تا گردنش را بزنند.

حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه
ازچه سربریدنش فرمود شاه

یکی از نزدیکان شاه گفت او که گناهی مرتکب نشده که دستور قتلش را می دهی.

شاه گفتا زانکه او عاشق نبود
در طریقِ عشقِ من صادق نبود

شاه گفت گناه او این است که در عشق ما صادق نبود اصلا او عاشق نیست چرا که اگر عاشق واقعی بود ترک سر را اختیار می کرد.

حال که فقط ادعای عشق دارد بهتر که هرچه زودتر سر از تنش جدا کنیم که دیگر هر بی همه کسی لاف عاشق شدن نزند.

این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ