معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
کسی که در گفتار و رفتار خود صداقت و راستی داشته باشد، با تمام ذرّات عالَم در هماهنگیِ کامل است. روح پاکی که به ظواهر مادی آلوده نشده زلال و شفاف است. سخنِ چنین انسانی بر دل می نشیند و او خود نیز در هر لحظه شجاعت دارد کلام حق خود را ابراز کند. رفتار او نیز همواره برخاسته از نیتی پاک و خیر است. #حضرت_مولانا در توصیف چنین فردی تصویری زیبا خلق می کند؛
گفتار و رفتار چنین فردی به بهشت متصل است چون وجودش سپید، بی ریا، زلال و معنوی است:

متصل چون شد دلت با آن عَدَن
هین بگو مهراس از خالی شدن

#مثنوی_معنوی [دفتر پنجم]
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همی‌سوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر می‌کشند
از حسد خویشان خود را می‌کشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نه‌دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفق‌تراند
از حسد دو ضره خود را می‌خورند
تا که مردانی که خود سنگین‌دلند
از حسد تا در کدامین منزلند
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع می‌آید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال
پس درین مردار زشت بی‌وفا
این همه رشکست و خصمست و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد
آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند
یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند
وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند
از حسودی نیز شیطان گشته‌اند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داریی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند
هر دو می‌خایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد

#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همی‌سوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر می‌کشند
از حسد خویشان خود را می‌کشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نه‌دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفق‌تراند
از حسد دو ضره خود را می‌خورند
تا که مردانی که خود سنگین‌دلند
از حسد تا در کدامین منزلند
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع می‌آید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال
پس درین مردار زشت بی‌وفا
این همه رشکست و خصمست و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد
آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند
یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند
وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند
از حسودی نیز شیطان گشته‌اند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داریی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند
هر دو می‌خایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد

#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
#بخش_۵۴_مناجات
شمس تبريزی در مقالات سخنی دارد راجع به بويی كه قبل از تجلی می آيد و انسان را مست مست می كند. می فرمايد:

حق تعالی را خود بويی است محسوس. به مشام برسد چنانكه بوی مشک و عنبر، اما چه ماند به مشک و عنبر ! چون تجلی خواهد بود آن بوی مقدمه بيايد آدمی مست مست شود.

مولوی نيز در مثنوی معنوی می گويد :
گفت بوی بوالعجب آمد به من
همچنانكه مر نبی را از يمن
كه محمد گفت بر دست صبا
از يمن می آيدم بوی خدا

#مثنوی معنوی - دفتر چهارم

چون به ما بويی رسانيدی از اين
سر مبند آن مشک را ای رب دين

#مثنوی معنوی - دفتر پنجم

رايحه و بوی خوشی كه از برخی اساتيد عرفانی نيز احساس می شود از همين مقوله است.

راجع به بو شناسی بزرگان هم گفتنی است که یعنی هستند بزرگانی که از بویی که از انسان به مشام شان می رسد درک می کنند که چه ها در باطن شخص نهفته است. از این روست که مولانا در مثنوی می فرماید :

بو شناسانند حاذق در مصاف
تو به جَلدی های و هو کم کن گزاف

مثنوی معنوی - دفتر چهارم

همچنین مولانا در فیه ما فیه می فرماید :
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر

میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند

منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست

صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود

#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
وانک آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الافلین

آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست
یک زمانی آب و یک دم آتشست

برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه

هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال

غرقهٔ نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست

رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای
ورنه وقت مختلف را بنده‌ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف

تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب

کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو بآخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی ز آب
که بمات آرد یقین این اضطراب

کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست

این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه و نصرت رایات تست

#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
‍ خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود

چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر

میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند

منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو

کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست

صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی

آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود

#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
جهد کن، کز جامِ حق یابی نوی
بی خود و بی اختیار ، آنگه شوی

جهد کن، تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش، رَوی

جهد کن تا سنگی ات کمتر شود
تا به لعلی، سنگ تو انور شود

جهد کن تا جان ، مُخلَّد گرددت
تا به روزِ مرگ، برگی باشدت

جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

#مثنوی معنوی - دفتر پنجم

مُخلَّد: جاودان
 

آدم حسن و ملک ساجد شده
هم‌چو آدم باز معزول آمده

گفت آوه بعد هستی نیستی
گفت جرمت این که افزون زیستی

جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان

گفت بعد از عز این اذلال چیست
گفت آن دادست و اینت داوریست

جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانیم تو از جنان

حله می‌پرد ز من در امتحان
هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار

وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده

وان قد صف در نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان

رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهٔ زنان

آنک مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن

این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست

 #مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
#مولانای_جان


مردی و مردانگی چيست؟

به قلم
#دکتر_علی_احمدپور


هرکس قدرت خویشتن داری، کنترل
خشم و شهوت و حرص و بطور کلی کفّ نفس داشته باشد، و دست ناتوانان و افتادگان را بگیرد، او اهل فتوت و جوان مردی است.او مرد است خواه زن باشد خواه مرد.

#حضرت_مولانا در این باب ابیاتی شنیدنی دارند: ایشان مردی و مردانگی را به داشتن ریش و ذَکَر (آلت تناسلی) نمی دانند و معتقدند که خداوند هم در قرآن وقتی کسی را جزو رجال یا مردان به شمار می آورد، منظور همین است.
وی بی پرده و ساده می گوید: کم کسی هست که به هنگام خشم و شهوت دچار ضعف و لغزش نشود.
لذا به طلب مرد واقعی کو به کو می گردد تا جان خود را فدای چنین کسی بکند:


وقت خشم و وقت شهوت مرد کو!؟
طالب مردی چنينم کو به کو

کو درين دو حال مردی در جهان
تا فدای او کنم امروز، جان

مردی این مردیست نه ریش و ذَکَر
ورنه بودی شاه مردان چيز خر!


#مثنوی_معنوی [دفتر پنجم]
#خانه_ی_مولانا
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم

۳۱۸۰
ای دریده پوستینِ یوسُفان
گَر بدرَّد گُرگَت، آن از خویش دان
۳۱۸۱
زآنکه می‌بافی، همه‌ساله بپوش
زآنکه می‌کاری، همه ساله بنوش
۳۱۸۲
فعلِ توست این غصّه‌هایِ دَم به دَم
این بود معنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم
۳۱۸۳
که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد
نیک را نیکی بُوَد، بَد راست بَد
.....
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۱۹۱۳
پس تو را هر غم که پیش آید زِ دَرد
بر کسی تهمت مَنِه، بر خویش گَرد
۱۹۱۴
ظَن مَبَر بر دیگری ای دوستکام
آن مکُن که می‌سِگالید آن غُلام
۱۹۱۵
گاه جنگَش با رَسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنْشاهِ سَخی
۱۹۱۶
هَمچو فرعونی که موسی هِشته بود
طِفلَکانِ خلْق را سَر می‌رُبود
۱۹۱۷
آن عَدو در خانهٔ آن کورْ دل
او شده اَطْفال را گَردنْ گُسِل
۱۹۱۸
تو هم از بیرون بَدی با دیگران
وَنْدرون، خوش گشته با نَفْسِ گِران
۱۹۱۹
خود عَدوَّت اوست، قَندَش می‌دَهی
وَز برونْ تهْمَت به هرکس می‌نَهی
.....
#مثنوی معنوی- دفتر اوّل
۱۷.۹
عاشقِ رنج است نادان تا ابد
خیز لا اُقْسِمْ بِخوان تا فی کَبَد
....
#مثنوی معنوی- دفتر ششم
۲۳۶۳
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رَنجْ ارْزانی است
.......

#مثنوی معنوی - دفتر اول
۳۲۱۲
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ خود، دو اسبه تاخت
۳۲۱۳
زان نمی‌پَرَّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی می‌بَرَد خود را کَمال
۳۲۱۴
عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
۳۲۱۵
از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا زِ تو این مُعْجِبی بیرون رود
........
#مثنوی معنوی - دفتر اول
۲۲۷۲
از خدا بویی نه او را، نَی اثر
دعوی‌اَش اَفْزون زِ شَیْث و بوالْبَشَر
۲۲۷۳
دیو ننموده ورا هم نقشِ خویش
او همی‌گوید: زِ اَبدالیم و بیش
۲۲۷۴
حرفِ درویشان بِدزدیده بسی
تا گُمان آید که هست او خود کسی
۲۲۷۵
خُرده گیرد در سخن بر بایَزید
ننگ دارد از وجودِ او یَزید
۲۲۷۶
بی‌نوا از نان و خوانِ آسمان
پیشِ او ننداخت حقْ، یک استخوان
۲۲۷۷
او ندا کرده که خوان، بنهاده‌ام
نایِبِ حقَّم، خلیفه ‌زاده‌ام
۲۲۷۸
اَلصَّلا، ساده‌دلانِ پیچ پیچ
تا خورید از خوانِ جُودَم سیر، هیچ
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۱۶۳۳
من زِ اَوَّل دیدم آخِر را تمام
جایِ دیگر رو ازین جا وَالسَّلام
.......
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۱۹۶
راست فرموده‌ست با ما مصطفی
قُطْب و شاهنشاه و دریایِ صفا
۲۱۹۷
کانچه جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اوَّل مرتبت
۲۱۹۸
کارها زآغاز اگر غیب است و سِرّ
عاقل اَوَّل دید و، آخِر آن مُصِرّ
۲۲۰۱
حزم چه بود؟ بد گمانی در جهان
دَم به دم بیند بلای ناگهان
.........
#مثنوی معنوی- دفتر سوم
۲۲۰۲
آن چُنانکه ناگهان شیری رَسید
مرد را بِربود و در بیشه کَشید
۲۲۰۳
او چه اندیشد در آن بُردن؟ بِبین
تو همان اندیش ای اُستادِ دین
.........
#مثنوی معنوی- دفتر پنجم

۱۴۰۷
دانه کمتر خور، مکن چندین رفو
چون کُلُوا خوانْدی، بِخوان لا تُسْرِفوا
۱۴۰۸
تا خوری دانه، نَیُفتی تو به دام
این کُند عِلْم و قَناعَت وَالسَلام
۱۴۰۹
نِعْمَت از دنیا خورَد عاقل، نه غَم
جاهلان محروم مانْده در نَدَم
۱۴۱۰
چون در اُفْتَد در گِلوشان حَبْلِ دام
دانه خوردن گشت بر جُمله حَرام
........
#مثنوی معنوی- دفتر چهارم
۲۲۹۱
از کَمیِّ عقل، پروانه‌یْ خَسیس
یاد نارَد ز آتش و سوز و حَسیس
۲۲۹۲
چونکه پَرَّش سوخت، توبه می‌کند
آز و نسیانَش بر آتش می‌زند
۲۲۹۳
ضبط و دَرک و حافِظیّ و یادداشت
عقل را باشد که عقل، آن را فراشت
۲۲۹۴
چونکه گوهر نیست، تابَش چون بود؟
چون مُذَکِّر نیست اِیابَش چون بود؟
۲۲۹۵
این تَمنّی هم زِ بی‌عقلیِّ اوست
که نَبینَد کان حَماقَت را چه خوست
۲۲۹۶
آن ندامت از نَتیجه‌یْ رنج بود
نه زِ عقلِ روشنِ چون گنج بود
۲۲۹۷
چونکه شُد رنج، آن نَدامَت شُد عدم
می‌نَیَرزَد خاکْ، آن توبه وْ نَدَم
۲۲۹۸
آن نَدَم از ظُلْمَتِ غم بَست بار
پس کَلامُ الَّیْلِ یَمْحُوهُ النَّهار
۲۲۹۹
چون برفت آن ظُلمَتِ غم، گشت خَوش
هم رَوَد از دل، نتیجه وْ زاده‌اَش
.......
#مثنوی معنوی- دفتر اول
۲۰۵۱
آن خزان، نزدِ خدا نَفْس و هواست
عقل و جان، عینِ بهار است و بقاست