معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
از درِ دل و اَهلِ دل آبِ حیات
چند نوشیدی و وا شد چشم هات؟

بس غذایِ سُکر و وَجد و بی‌خَودی
از درِ اهلِ دلان بر جان زدی

باز این در را رها کردی زِ حرص
گِردِ هر دُکّان همی‌گردی زِ حرص

بر درِ آن منعِمانِ چرب دیگ
می‌دَوی بهرِ ثَریدِ مرده ریگ

چربِشْ اینجا دان که جان فربه شود
کارِ نااومید اینجا بِه شود

#مثنوی_مولوی
#دفتر_سوم



جناب مولانا سالکان را هشدار می دهد که از روی کنجکاوی و حرص هی به اینطرف و آنطرف سر نکشید که جان های شما را لاغر و سرمایه یقین و معرفت از دست خواهید داد و رهروان را می خواند که بر همین درگاه و آستان بمانید و شش دانگ خود را در این مقام و موقف متمرکز کنید وگرنه هر قدر که کم بگذارید و به جای دیگر متمایل شوید ضرر کرده اید و جز متاع ناچیزی بدست نخواهید آورد.
نقل است که مرحوم آقای مطهری بعد از زیارت قبّةالخَضرا، نبی مکرم را به خواب دیدند و پیامبر در رویا ایشان را حوالت به عارفِ کامل مکمّلی می دهند و ایشان بعدا به راهنمایی علامه طباطبایی در طهران به خدمت آن عارفِ کامل ربانی رسیدند و توسط ایشان با حضرت حداد ملاقات نموده و بعد از اولین ملاقات گفته بودند: ایشان حیاتبخش است.
این روابط و ملاقات ها تقریبا تا اواخر عمر ایشان ادامه داشت ولی در عین حال مرحوم مطهری در ادامه مسیر دلشان به جای دیگری هم متمایل بود و به همین جهت به آنجا که مستعدّ آن بودند نرسیدند.
آن کیمیای حیاتبخش و شراب روحانی و مایهٔ گرمی دل و تعالی جان تنها در نزد اولیای حق پیدا می شود.
این حرص و کنجکاوی شاید قبل از رسیدن برای سالک لازم باشد ولی بعد از اینکه رسید و بهره برد و به سکون رسید و از غذای سکر و وجد و فنا خورد باید متمرکز در نفس و جان استاد و مرشد حقیقی گردد تا به کمال خود برسد وگرنه در پایان عمر کارهایش ابتر مانده و مثل سیب کالی به زمین خواهد افتاد.
صومعهٔ عیسی ست خوانِ اهل دل
هان و هان ای مبتلا، این در مَهِل!

#مثنوی_مولوی
#دفتر_سوم


صومعه حقیقی دل و جان عارفان است که در آن جا، همانطور که عیسی بیماری ها را شفا می داد، غم ها زدوده می شود و دردها درمان و مشکلات فکری و نفسی حل می شود.
پس به هوش باش ای سالک، حال که همه راه ها را آزمودی و اهل حقیقت از مدّعیان بازشناختی و در آستان اهل دل و اولیا آرام شدی و از سرگردانی درآمدی قدر بدان و بر درگاه باش و هرزه وار به این و آن سو چشم مدوز و هرجایی مرو ،
و رشته ای از محبّت و خدمت بر پای ببند تا دچار غفلت نشوی و خود را از این درگاه جدا و گم نکنی.

اگر سالک دچار ناسپاسی و غرور و یا فراموشی و برتر دانستن خود نسبت به دیگران شود و این نعمت و فتوحات را از خود بداند و فقر و مسکنت خود را فراموش کند این باب به سبب ملال اهل دل بر او بسته خواهد شد و اگرچه در ظاهر با اولیای حق باشد ولی در باطن او را دور می کنند!

آزمودی تو بسی آفاتِ خویش
یافتی صحّت ازین شاهانِ کیش

چند آن لنگیّ تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد

ای مُغفّل رشته‌ای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لَوَند

ناسپاسی و فراموشیِّ تو
یاد نآورد آن عسل‌نوشیِّ تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دلِ اهلِ دل از تو خسته شد

زودشان دریاب و استغفار کن
همچو ابری گریه‌های زار کن

تا گلستان شان سوی تو بشکفد
میوه‌های پخته بر خود وا کَفَد
____
*لَوَند: هرزه، هرجایی؛ شاهانِ کیش: اولیا و بزرگان دین؛ واکفد: باز شود، بشکافد
بنگر اکنون زندهٔ اطلس‌پوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟

در عذابِ منکَر است آن جانِ او
کزدُمِ غم در دلِ غمدان او

از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار

و آن یکی بینی در آن دلقِ کهن
چون نباتِ اندیشه و شکّر سخن

#مثنوی_مولوی
#دفتر_سوم



گاهی اعیان و اشراف و اهل ثروت و قدرت که آوازه جناب مولانا را می شنیده اند در مجلس او حاضر می شدند در حالی که در نوع پوشش از دیگران ممتاز بوده و در رفتار با تعین و تشخص خاصی وارد می شده اند و هوش و حواس برخی سلّاک را  متوجه خویش می ساختند و شاید نزد خود قیاساتی می کرده اند!
جناب مولانا هشدار می دهد که این برو بیاهای اهل قدرت و حکومت و تعیّنات اهل مال و ثروت حواستان را پرت نکند، بلکه در احوال این حریرپوشان تأمّل کن، آیا آن لباس های گرانقیمت و حریرهای پر نگار بر آگاهی و معرفت شان یاری می رساند؟
و چون خوب در احوال این عده مطالعه کنی و عمیق تر شوی و با چشم قلبت به آنها بنگری درونِ آن ظاهر پر نقش و نگار را در خلأیی از معنا و پر از اندوه و دردی ناشناخته خواهی دید. مرده ای به ظاهر زنده که در تخیلات برتری جویانهٔ خویش دفن گردیده است.

درون شان غمبار از کثرات و خیالات و اندیشه ها و پر از عقارب حرص ها و کینه هاست.

و اگر چشمی تیزبین داشته باشی
در میانِ خرقهٔ پاره و ژولیدهٔ اهل معنا،
چشمه ای روشن از معرفت و حکمت خواهی یافت که جوی از آن به همه آن مکنت و ثروت و حکومت می ارزد.
______
*کزدم: کژدم، عقرب
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست

#دفتر_سوم
#مثنوی

به جای اینکه به دنبال آب باشیم، باید به دنبال تشنگی باشیم. وقتی که تشنگی به دست آمد، آب جاری می شود.
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان

#دفتر_اول

تو که حریص بر متاع دنیوی هستی چه میدانی که ذوق و حال حاصل آمده از اشک چشم و انکسار قلب چیست؟! زیرا تو مانند گدایان حریص، شیفتهٔ نانی.
#نماز_ریاکاران

نماز ریاکاران، صدا و صفیری بیش نیست، زیرا اصل نماز، یاد خداست و اگر آن یاد نباشد همۀ عبارتها و آیات و حرکاتِ نمازگزاران باطل می‌شود و او را هیچ بهره‌ای از آن کلمات و حرکات قدسی نباشد.

آن مُنافِق با مُوافِق در نماز
از پِیِ اِسْتیزه آید نه نیاز

هرچه مَردم می‌کُند، بوزینه هم
آن کُند کَزْ مَرد بینَد دَمْ به دَم


او گُمان بُرده که من کردم چو او
فَرق را کِی دانَد آن اِسْتیزه ‌رو؟

#مثنوی_معنوی #دفتر_اول
هرچه از یارَت جدا اَندازد آن
مشنو آن را کآن زیان دارد زیان

گر بوَد آن سودِ صد در صد مگیر
بَهرِ زر مگسل ز گنجوَر، ای فقیر

#مثنوی_مولوی
#دفتر_سوم


هر جا سخن غیر یار بود روی بگردان و نمان که هیچ چیزی برای سالک حقیقت زیانبارتر از همنشینی با اهل دنیا نیست
نکند به طمع دنیا از دریا بیرون افتید!
وقتی انسان به گنجور و پیر حقیقت رسید دیگر نباید به این سو و آن سو نگاه کند مگر آن چیزی که در سیر و سلوک مدد او باشد و فریب هیچ وسوسهٔ سودآوری را اگرچه در ظاهر صد در صدش منفعت باشد نخورد و دل مدام به سوی معشوق دارد.
چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند
صاحب خر را به جای خر برند

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن

حکايت آن شخص که از ترس خويشتن را در خانه اي انداخت. رخها زرد چون زعفران، لبها کبود چون نيل، دست لرزان چون برگ درخت.

خداوند خانه پرسيد:خيرست چه واقعه است؟ گفت: بيرون خر می گيرند.
به سخره گفت مبارک خر مي گيرند تو خر نيستی چه مي ترسی؟
گفت: خر به جد مي گيرند .تمييز برخاسته است امروز ترسم که مرا خر گيرند!

سعدی نیز در گلستان حکایتی شبیه این داستان آورده است:

حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است؟ گفتا: شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند.

گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود!

مفهوم کلی داستان در مورد
تسلط حاکمان بی‌کفایت و توقع خوبی نداشتن از ان‌هاست.

آن يکي در خانه اي در مي گريخت
زرد رو و لب کبود و رنگ ريخت

صاحب خانه بگفتش خير هست
که همي لرزد ترا چون پير دست

واقعه چونست چون بگريختي
رنگ رخساره چنين چون ريختي

گفت بهر سخره شاه حرون
خر همي گيرند امروز از برون

گفت مي گيرند کو خر جان عم
چون نه اي خر رو ترا زين چيست غم

گفت بس جدند و گرم اندر گرفت
گر خرم گيرند هم نبود شگفت

بهر خرگيري بر آوردند دست
جدجد تمييز هم برخاستست

چونک بي تمييزيان مان سرورند
صاحب خر را به جاي خر برند

#مثنوی_مولانا
#دفتر_پنجم
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا

بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان

نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر

چون بود آن بانگ غول آخر بگو
مال خواهم جاه خواهم و آبرو

از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها

ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

#مثنوی_معنوی
#دفتر_دوم
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول

طاووسی پرهای خود را با منقار می‌کَند و خود را زشت نمایان می‌کرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را می‌کَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا  و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!

چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول

طاووسی پرهای خود را با منقار می‌کَند و خود را زشت نمایان می‌کرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را می‌کَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا  و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!

چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول

طاووسی پرهای خود را با منقار می‌کَند و خود را زشت نمایان می‌کرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را می‌کَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا  و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!

چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
دشمــن طاووس آمد پــرِّ او
ای بسی شه را بکُشته فرّ او

#مثنوی
#مولانا
#دفتر_اول

طاووسی پرهای خود را با منقار می‌کَند و خود را زشت نمایان می‌کرد. کسی دید و گفت چرا پرهای به این زیبایی را می‌کَنی؟ طاووس گفت: این پرهای زیبا  و خوش رنگ دشمنِ جان من است و تا امروز به آنها می بالیدم ولی فهمیدم دشمن جان من است!

چه بسا چیزهایی که انسان می پندارد برایش خیر و نعمت است ولی در حقیقت شرّ و نقمت است!
داستانی از مثنوی

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

دزد و دستار فقيه

يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداری پارچه كهنه و پاره، داخل عمامه خود می‌پيچيد و عمامه بسيار بزرگی درست مي‌كرد و بر سر می‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلی زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامه بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامه بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. فقيه‌فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندی يافتی آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتی را دزديده و با تمام توان فرار می‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روی زمين می‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌های پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچه سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغل‌باز مرا از كار و زندگی انداختی...

مولانا در این داستان به نقد کسانی می‌پردازد که ظاهر خود را به علومی چند می‌آرایند و طالبان حقیقت را می‌فریبند:

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود
در عمامهٔ خویش در پیچیده بود

تا شود زفت و نماید آن عظیم
چون در آید سوی محفل در حطیم

ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته

ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت

پاره پاره دلق و پنبه و پوستین
در درون آن عمامه بد دفین

روی سوی مدرسه کرده صبوح
تا بدین ناموس یابد او فتوح

در ره تاریک مردی جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن

در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را

پس فقیهش بانگ برزد کای پسر
باز کن دستار را آنگه ببر

این چنین که چار پره می‌پری
باز کن آن هدیه را که می‌بری

چونک بازش کرد آنک می‌گریخت
صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

زان عمامهٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه‌ای در دست او

بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار
زین دغل ما را بر آوردی ز کار


#مثنوی
#دفتر_چهارم
" هین مشو نومید نور از آسمان
حق چو خواهد می رسد در یک زمان"

#مثنوی_مولانا
#دفتر_چهارم


از لطف خداوند ناامید نشو که چون
او بخواهد در لحظه ای برکت از
جانبش خواهد رسید...


حضرت حافظ هم میفرماید

هان مشو نومید چون واقف نئی از سِٓر غیب

باشد اندر بازیهای پنهان غـــم مـــخور
خیال
با یادی از استاد شهریار

گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند

شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند

عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند

هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند

عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند

گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند

گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند

بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند

#قاسم_ساروی
#دفتر_شعر_بهانه_ها
#خیال
#از_استاد_شهریار_نیست
#این_ شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_شهریار_منتشر_شده
غزل پنجره
شماره ثبت ۳۴۵۰۱

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره

#قیصر_امین_پور
#دفتر_شعر_تازه_ها
دل به هرکس مس‍پ‍‍ار
گرچه عاشق باشد
حکم دلداری فقط عشق که نیست
او بجز عشق
باید
لایق عمق نگاهت باشد
وکمی هم بیمار
نگه کوته تو مرحم قلب مریضش باشد
دل به هرکس مسپار
گرچه عاشق باشد

#امید_امیدی
#دل_به_هر_کس_مسپار
#دفتر_شعر_نفس
#از_حسین_پناهی_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_حسین_پناهی_منتشر_شده
تو مرا...
آنقدر آزردی..
که خودم کوچ کنم از شهرت..
بکنم دل ز دل چون سنگت..
تو خیالت راحت..
می روم از قلبت..
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق ولی..
بر نمی گردم نه!!!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد..
عشق زیباست و حرمت دارد..
تو بمان..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است..

سخت بیمار شده است..
تو بمان در شهرت..

#مولود_مهدی
#تو_بمان
#دفتر_شعر_تمام_ناتمام
#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده