معرفی عارفان
1.17K subscribers
33.2K photos
12K videos
3.19K files
2.72K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
عربی چند به هم ذوق کنان

لب گشادند به نادر سخنان

یکی از نجد حکایت می کرد

یکی از وجد شکایت می کرد

یکی از ناقه و محمل می گفت

یکی از وادی و ساحل می گفت

یکی از عشق به خوبان عرب

یکی از سعی در اسباب طرب

ناگهان مخلصی از ملک عجم

زد به سر منزل آن قوم قدم

به فنون ادبش راه نبود

وز زبان عرب آگاه نبود

شد گمانش که دعا می خوانند

سخن از حمد و ثنا می رانند

طلب عفو گنهکاریهاست

بر در لطف عفو زاریهاست

او هم آنجا به تواضع بنشست

گریه و آه و فغان در پیوست

هر چه آن قوم بیان می کردند

با هم اسرار عیان می کردند

او به تقلید همان را می گفت

گوهر اشک به مژگان می سفت

حشو می گفت و دعا می پنداشت

ذم همی خواند و ثنا می پنداشت

لیک چون بر لبش آن خاص کلام

بود در معنی اخلاص تمام

یافت درباره وی حکم دعا

داد خاصیت غفران و رضا

شد ازان دعوت از نخوت دور

جرم از عفو و گناهان مغفور

کرد از اخلاص ز تقصیر بری

بر مس قلب خود اکسیر گری

#جامی
#هفت_اورنگ
#بخش ۸۹ - حکایت آن عجمی که کلمات عربی شنید دعا و استغفار پنداشت دست اخلاص به آمین برداشت هر چند آن دعا نبود آثار مغفرت روی نمود
Audio
هفت #ترانه خاطره انگیز
از روزگارانی دور
#بخش_دوم
الهه ، مرضیه ، پوران ، بنان ، هایده ، ناصر مسعودی و حمیرا
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بی‌ثباتی ده نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را که منثنیست
صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران
وا رهانشان از فن صورتگران
وز حسودی بازشان خر ای کریم
تا نباشند از حسد دیو رجیم
در نعیم فانی مال و جسد
چون همی‌سوزند عامه از حسد
پادشاهان بین که لشکر می‌کشند
از حسد خویشان خود را می‌کشند
عاشقان لعبتان پر قذر
کرده قصد خون و جان همدگر
ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان
که چه کردند از حسد آن ابلهان
که فنا شد عاشق و معشوق نیز
هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز
پاک الهی که عدم بر هم زند
مر عدم را بر عدم عاشق کند
در دل نه‌دل حسدها سر کند
نیست را هست این چنین مضطر کند
این زنانی کز همه مشفق‌تراند
از حسد دو ضره خود را می‌خورند
تا که مردانی که خود سنگین‌دلند
از حسد تا در کدامین منزلند
گر نکردی شرع افسونی لطیف
بر دریدی هر کسی جسم حریف
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهٔ حجت کند
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول
مثل میزانی که خشنودی دو ضد
جمع می‌آید یقین در هزل و جد
شرع چون کیله و ترازو دان یقین
که بدو خصمان رهند از جنگ و کین
گر ترازو نبود آن خصم از جدال
کی رهد از وهم حیف و احتیال
پس درین مردار زشت بی‌وفا
این همه رشکست و خصمست و جفا
پس در اقبال و دولت چون بود
چون شود جنی و انسی در حسد
آن شیاطین خود حسود کهنه‌اند
یک زمان از ره‌زنی خالی نه‌اند
وآن بنی آدم که عصیان کشته‌اند
از حسودی نیز شیطان گشته‌اند
از نبی برخوان که شیطانان انس
گشته‌اند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریی
جانب مایید جانب داریی
گر کسی را ره زنند اندر جهان
هر دو گون شیطان بر آید شادمان
ور کسی جان برد و شد در دین بلند
نوحه می‌دارند آن دو رشک‌مند
هر دو می‌خایند دندان حسد
بر کسی که داد ادیب او را خرد

#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
#بخش_۵۴_مناجات
یارب به خدائی خدائیت

وانگه به کمال پادشائیت

کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند اگر چه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور

واین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق‌تر ازین کنم که هستم

گویند که خو ز عشق واکن

لیلی‌طلبی ز دل رها کن

یارب تو مرا به روی لیلی

هر لحظه بده زیاده میلی

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

#نظامی_گنجوی
#بخش_۱۶
#بردن_پدر_مجنون_را_به_خانه_کعبه
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_یک

... سعدی سفر بسیار کرده بود، از جوانی هوای سیاحت او را از شیراز بر آورده بود. در شیراز جز عشق های جوانی، عشق های زودرس و شیرین آغاز عمر، چیزی که بدان دل توانست بست نداشت. در کودکی یتیم مانده بود و خاطره ی پدر و محبت های از دست رفته، شیراز را برای وی ناگوار می کرد. از مادر که تند خوییهای جوانی شاعر را گه گاه با اندرزهای تلخ درمان کرده بود خاطره های خوش داشت. با این همه در شیراز قرار نمی یافت.

آشوب و فتنه ی فارس او را که ظاهرا مثل پدر تا حدی پرورده ی نعمت اتابکان آنجا بود از شیراز بیرون برد. سفر کرد و رفت و کوشید تا مگر در این سفر آرام و قراری به دست آورد، اما هیچ جا قرار نیافت. بعد از سالها خانه بدوشی باز هوای شیراز به دلش راه یافت. با شوق و علاقه راه دیار پدران را پیش گرفت و آن راه را که با قدم یاس و گریز پیموده بود در بازگشت با پای شوق و با قدم سر پیمود.

این سیاحت های دور و دراز دلش را نرم کرده بود و جانش را از شور و عشق آگنده بود. اگر در روزهای آغاز جوانی که از شیراز بیرون می شد عشق و شادی را با یاران و خویشان در آنجا باز گذاشته بود، اکنون در حالی که به همه ی کاینات عشق می ورزید و یاد بهار و مرغ سحر نیز وجود او را به شور و هیجان می آورد بدانجا باز می گشت.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 82، 83)

ﺳﻌﺪﯼ ﺍﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻣﻔﺘﯽ ﻣﻠﺖ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﻧﻈﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﻓﺘﻨﻪٔ ﺷﺎﻫﺪ ﻭ ﺳﻮﺩﺍ ﺯﺩﻩٔ ﺑﺎﺩ ﺑﻬﺎﺭ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻐﻤﻪٔ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﺳﺤﺮ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻣﮕﺮ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺳﮑﻮﻥ ﺁﻣﻮﺯﺩ
ﺗﺎ ﭼﻪ ﺁﻣﻮﺧﺖ ﮐﺰ ﺁﻥ ﺷﯿﻔﺘﻪ‌ﺗﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺗﺎ ﻧﭙﻨﺪﺍﺭﯼ ﮐه آشﻔﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﻨﻬﺎﺩ
ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯ ﻣﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
ﺩﻝ سوزانده ﻭ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻮﺭﺍﻧﮕﯿﺰﺵ
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ در سفر و خود به ﺣﻀﺮ ﺑﺎﺯﺁﻣﺪ
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_دوم

گلستان سعدی برای خودش دنیایی است یا دست کم تصویری درست و زنده از دنیاست. سعدی در این کتاب انسان را، با دنیای او و با همه ی معایب و محاسن و با تمام تضادها و تناقض هایی که در وجود او هست تصویر می کند...

در دنیای گلستان زیبایی در کنار زشتی و اندوه در پهلوی شادی است... سعدی چنین دنیایی را که پر از تناقض و تضاد و سرشار از شگفتی و زشتی است در گلستان خویش توصیف می کند و گناه این تناقض ها و زشتی ها هم بر او نیست، بر خود دنیاست.

نظر سعدی آن است که در این کتاب انسان و دنیا را آنچنانکه هست توصیف کند نه آنچنانکه که باید باشد. و دنیا هم، مثل انسان آنچنان که هست از تناقض و شگفتیهای بسیار خالی نیست.
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 85)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_سوم

... سعدی دنیایی را که در گلستان ساخته است هر چند تا انداره ای خیالی است تصویر درست دنیای واقعی است با همه ی فراز و نشیب ها و با همه ی غرایب و عجایب آن. این دنیا را سعدی نیافریده است، دیده است و درست وصف کرده. دنیای عصر اوست: عصر کاروان و شتر، و عصر زهد و تصوف. و این دنیا را سعدی که " در اقصای عالم" بسی گشته است سیر کرده است و زیر و روی آن را دیده.

گلستان او که تصویری فوری و عاجل از چنین دنیایی است تنوعش از همین جاست. تنها گل و بهار و عشق و جوانی و جام و ساقی نیست که در این "روضه ی بهشت" دل را می فریبد، خار و خزان و ضعف و پیری و درد و رنجوری نیز در آن جای خود را دارد. اگر پادشاهی هست که شبی را در عشرت به روز می آورد و در پایان مستی می گوید: "ما را به جهان خوشتر ازین یک دم نیست!" در کنار دیوار قصر او، درویشی برهنه هم هست که "به سر ما برون خفته" و با این همه از سر افسوس و بی نیازی می پرسد: "گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟" اگر در جایی وزیر غافلی هست "که خانه ی رعیت خراب می کند تا خزینه ی سلطان آباد شود"، جای دیگر هم پادشاه عاقلی هست که کودک دهقان را می بخشد و دل به مرگ می نهد و می گوید که "هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن"...

در این دنیایی که اکنون هفتصد سالی است تا خاکستر فراموشی و خاموشی بر روی آن نشسته است هنوز همه چیز زنده و جنبنده است. هم سکوت بیابان و حرکت شتر را در آن می توان دید و هم هنوز بانگ نزاع کاروان حجیج را که بر سر و روی هم افتاده اند و داد فسق و جدال داده اند. هم صدای تپش قلب عاشقی را که جز خود سعدی نیست و در دهلیز خانه از دست محبوبی شربت گوارا می گیرد می توان شنید...
#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 86)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_چهار

تفاوت سعدی با ملامتگران و ریاکاران و دروغگویان این است که سخنش مثل "شکر پوست کنده" است. نه رویی دارد و نه ریایی. اگر لذت گرم گناه عشق را به جان می خرد دیگر گناه سرد بی لذت دروغ و ریا را مرتکب نمی شود. راست و بی پرده اقرار می کند که زیبایی در هر جا و هر کس باشد قوت پرهیزش را می شکند و دلش را به شور و هیجان می آورد.

همین ذوق سرشار و دل عاشق پیشه است که او را با همه ی کاینات مربوط می کند و با کبک و غوک و ابر و نسیم، همدرد و همراز می نماید. باید دلی چنین عاشق پیشه و زیباپسند باشد تا مثل او هر پستی و گناه و هر سستی و ضعف را ببخشاید و تحمل کند...

دلی مانند دل اوست که در همه جا و با همه چیز همدرد و هماهنگ می شود و دنیا را چنانکه هست می شناسد و از آن تمتع می برد. با این همه برای دل او نیز چیزی هست که از آن نفرت داشته باشد و تحمل آن را نکند: خودفروشی و ریاکاری که دنیای زیبای رنگارنگ را در نظر انسان واقعی تیره و سیاه می کند.

این است دنیایی که در گلستان توصیف می شود. دنیایی که سعدی خود در آن زیسته است و با یک حرکت قلم عالیترین و درست ترین تصویر آن را بر روی این "تابلو" که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است.

#عبدالحسین_زرین^کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 87، 88)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_پنجم

اما بوستان خود دنیایی دیگر است. دنیایی است که آفریده ی خیال شاعر است و از این روست که در آن انسان چنانکه باید باشد، و نه آنگونه که هست، چهره می نماید...

در این دنیایی که سعدی در بوستان خویش نقش آن را ریخته است هیچ چیز بی رونق تر و بی جلوه تر از بدی و زشتی نیست... در سراسر این دنیا، که آفریده ذوق و خیال شاعر است، انسان حضور خدا را حس می کند. تزلزل و بی ثباتی دنیا او را نیز مثل خیام نگران می دارد و او نیز مثل خیام حرکت بی نشان اجزای خاک خورده ی انسان را در زیر پای خویش احساس می کند.

اما در ورای تزلزل و تغییر این دنیای فناپذیر صورت، وی دنیای معنی را که باقی و جاوید و و فناناپذیر است کشف می کند و در آن باره هیچ تزلزل و تردید ندارد. ترس از مرگ، ترس از گناه، و ترس از دوزخ، او را می لرزاند، و این همه او را از دنیای انسانها به سوی خدا می کشاند.

در نیایش این خدایی که در دنیای بوستان خیلی بیشتر از دنیای اهل گناه تاثیر و نظارت دارد لحن سعدی آگنده است از نیاز و امید. این نیاز و امید هم توبه و مناجات شیخ را چنان دردناک و پرسوز می کند که قلب هر خداجویی را از ترس و ندامت سرشار می کند.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386،.89، 90)

ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﺯ ﺩﻝ
ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯ ﮔﻞ
ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭﻧﺒﯿﻨﯽ ﺩﺭﺧﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﻣﺎﻧﺪ ﺯ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺮﺁﺭﺩ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﻧﯿﺎﺯ
ﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺗﻬﯿﺪﺳﺖ ﺑﺎﺯ
ﻣﭙﻨﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺴﺖ
ﮐﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﺳﺖ
ﻗﻀﺎ ﺧﻠﻌﺘﯽ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺵ ﺩﻫﺪ
ﻗﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻨﺶ ﻧﻬﺪ
ﻫﻤﻪ ﻃﺎﻋﺖ ﺁﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﯿﺎﺯ
ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻣﺴﮑﯿﻦ ﻧﻮﺍﺯ
ﭼﻮ ﺷﺎﺥ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺮﺁﺭﯾﻢ ﺩﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺑﺮﮒ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺶ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭﺍ ﻧﻈﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﺩ
ﮐﻪ ﺟﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ
ﮔﻨﺎﻩ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﻩٔ ﺧﺎﮐﺴﺎﺭ
ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﻋﻔﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﮔﺎﺭ
ﮐﺮﯾﻤﺎ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺗﻮ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺗﻮ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ
ﮔﺪﺍ ﭼﻮﻥ ﮐﺮﻡ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻧﺎﺯ
ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯ
ﭼﻮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ ﻋﺰﯾﺰ
ﺑﻪ ﻋﻘﺒﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﯿﺰ
ﻋﺰﯾﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﺨﺸﯽ ﻭ ﺑﺲ
ﻋﺰﯾﺰ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﺯ ﮐﺲ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﺰﺕ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺭﻡ ﻣﮑﻦ
ﺑﻪ ﺫﻝ ﮔﻨﻪ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﻡ ﻣﮑﻦ
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_ششم

سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوا و خردمندی: چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است. در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست...

عشق که مایه ی غزل های اوست البته به جمال انسانی محدود نیست، روح، تقوا، طبیعت، خدا، و سراسر کاینات نیز موضوع این عشق است...

در عاشقی هیچ کس از این رند جهاندیده ی کار افتاده آشناتر نیست. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی کند، اما هر جا این عشق هست درد و نیاز و تسلیم و گذشت نیز هست.

این عشق که پایبند یکی نیست البته هوس نیست، صفا و رضاست، نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده ی تسلیم و فنا می دارد. در چنین دلی درست است که بیش از یک عشق نمی گنجد اما باری عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آنکه نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع نیکی را نیز در محراب زیبایی می پرستد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 91، 92)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_هفتم

سعدی مهندس و معمار بزرگ نثر فارسی، استاد و سرمشق تقلید ناپذیر غزل عاشقانه در شعر دری و ممتاز ترین سراینده ی شعر تحقیقی و تعلیمی عرفانی در تمام اعصار شعر فارسی است.

آخرین مظهر کمال در سراسر ادبیات ایران است. تا مدتها بعد از او شعر فارسی فقط حافظ را در طراز او به وجود آورد و نثر فارسی دیگر تقریبا هیچ چیزی که با کلام او قابل مقایسه باشد به وجود نیاورد.

قبل از او هیچ کس جز فردوسی نیست که با او در مجرد شاعری قابل مقایسه باشد و شک نیست که مولانای مثنوی و دیوان شمس را با معیار مجرد فنون شاعری نمی توان سنجید.

در زمینه ی نثر تنها ابوالمعالی نصرالله منشی کلیله است که لطافت و سلاست کلام سعدی هم او را پشت سر گذاشته است.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 112)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_نهم

سادگی و روشنی بیان سعدی، نه فقط گلستانش را سرمشق بلاغت فارسی کرده است بلکه رسالات او را در باب عشق و عقل و مجالس پنجگانه هم در اوج لطف و زیبایی نثر ساده ی عهد کلاسیک فارسی قرار داده است...

قصیده اش غالبا وعظ و تحقیق است، مدیحه هم می پردازد اما نه در ستایش راه انحراف می پوید، نه ممدوح را بدون نصیحت یا ملامت رها می کند، مرثیه می گوید و لحن کلامش گه گاه چنان سوز و درد دارد که پیداست انگیزه ی او احساس دوستی است، طمع سودجویی از بازماندگان ندارد.

در توصیف احوال و اعیان، دقت نظر او طبیعت و اشیاء را روح و حیات می بخشد و هر زیبایی را که در نهان اشیاء و اعیان هست، ظاهر و دل انگیز می کند. غزل می گوید و از تجربه ی شخصی خویش به آن اصالت و احساس واقعیت می دهد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 112)
Forwarded from darya
#سعدی
#بخش_دهم

سعدی وجود دوگانه ای است، اما این امر در عین آنکه به شخصیت هنری او دو بعد متمایز داده است، آن را به هیچ وجه دچار تعارض، تزلزل، و تضاد نکرده است.

در درون او یک شاعر که دنیا را از دیدگاه عشق می نگرد با یک معلم اخلاق که انسان را در مسیر تکامل اخلاقی دنبال می کند همخانه است - دو همخانه که سر همزیستی را از طبیعت وی آموخته اند.

در اینجا شاعر برای معلم اخلاق ترانه ی محبت و صفا می خواند و وی را به پیروزی نهایی انسانیت امیدوار می سازد. معلم اخلاق هم طرح تربیت و ارشاد نفوس را که تعلیم فلسفی اوست به نغمه ی چنگ جادویی شاعر گره می زند و آن را در سراسر آفاق فکر و هنر به پرواز در می آورد.

#عبدالحسین_زرین_کوب، حدیث خوش سعدی، 1386، 113)
‍ شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)

پیش تر از سه گروه در زمان جمشید گفتیم: گروه اول موبدان، دوم نظامیان و سوم برزگران.

اینک چهارمین گروه و بقیه ی ماجرا:
گروه چهارم پیشه وران بودند که برای کسب و کار بهتر همیشه به دنبال راهی تازه می گشتند.

به این ترتیب، جمشید برای هر یک از این گروه ها جایگاهی مشخص کرد تا هر کسی قدر و شان خود را بداند.

پس از آنکه تمامی کارها بر وفق مراد شد، دیوان را واداشت تا از خاک و آب، خشت بسازند و به کمک آنها عمارت ها و کاخ های بلندی بنا کرد و همین باعث شد جامعه، شکل شهر نشینی به خود بگیرد.

آنگاه از سنگ ها گوهرهای مختلفی مانند زمرد، یاقوت، طلا و نقره به دست آورد. سپس عطرهای گوناگونی چون کافور، مشک، عود و عنبر و گلاب تولید کرد و برای پیشگیری و درمان و تشخیص بیماری ها رازهای زیادی کشف کرد.

جمشید با رونق دادن به صنعت کشتی سازی به کشورهای مختلف سفر کرد و این گونه بود که هیچ رازی را نگشوده نگذاشت و از این نظر یکه تاز جهان شد.

جمشید برای خود تختی ساخت و آن را با گوهرهای فراوان آراست، چنانکه هیچ دیوی را یارای دست یازیدن به آن نبود. پس روز بر تخت نشستنش را که هم زمان با اول فروردین ماه بود، نوروز نامید و همه جا جشن و سرور بر پا شد.

بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

چون این جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

وقتی جمشید بر جهان استیلا یافت، غرور و کبر او را گرفت و باعث شد فر کیانی از او روی بگرداند. تا قبل از این مردم جز خوبی از پادشاه ندیدند.

#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#بخش_نهم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی:
مفهوم آزادی در سخن #فرخی‌یزدی و ویژگی‌های زبان‌شناختی و ادبی غزل‌های او
سخنران:
دکتر #مهشید_مشیری
#بخش_اول
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی:
مفهوم آزادی در سخن #فرخی‌یزدی و ویژگی‌های زبان‌شناختی و ادبی غزل‌های او
سخنران:
دکتر #مهشید_مشیری
#بخش_دوم
از سخنان امیر مومنان (ع): جهل آدمی به نقص خویش، از بزرگترین گناهان اوست.

#شیخ_بهایی
#کشکول
#بخش_چهارم
#قسمت_دوم
#آیینهای_شادمانی_در_ایران_باستان
#جشن_عشق_ایرانی
#سروده_داتیس_مهرابیان
#بخش_چهل_و_هفتم

#جشن_سپندارمزگان
#سپندارمزگان۱


۲۹ بهمن ،برابر با پنجمِ سپندارمزدِ مزدیسنا ، روز جشنِ عشق ایرانی ، همایون باد.

جشن #سپندارمزگان یا جشن #اسپندگان روز گرامیداشت #زن، #زمین ، #باروری  و #دلدادگیست.

نیاکان ما ایرانیان ، در این روز برای گرامی داشت جایگاه بانوان ، مادران و دختران ، جشن و شادی بر پا می کردند

زنان در چنین روزی ، جامه های زیبا و نو می پوشیدند و گل و مژدگانی از مردان دریافت می کردند ، در این روز ، کارهای روزانه مربوط به زنان را ،  مردان بر دوش می کشیدند.

#سپندارمزد  به چِم و معنی #گستراننده، #ورجا و #فروتن است
زن و زمین هر دو ، نماد عشق و فروتنی  هستند ، چون هر دو رویاننده و زایشگرند ، بی دریغ بخشنده و دهشمند هستند و همگان را چون مادری در دامان پُر مهر خود ، می پرورانند.
از این رو سپندارمزد ، نماد عشق است.

بانوان از دیر باز ، نوزادان خود را در «کَن یا کَندَک ها می گذاشتند تا از دسترس حیوانات به دور باشند.
این کَندنِ کَن (سوراخ ، حفره ) از زندگی در غار آغاز شد و در دوره های گوناگون با زندگی دامپروری و کشاورزی ، همراه شد و گسترش یافت.


گلِ جشنِ  «عشق» از اِران ، ریشه زد
و زن ، ریشه در قلبِ اندیشه زد

فروتن روانی گرفت از زمین
و نور از خِرَد ، مهرِ باغِ بَرین

فرازان_ بَر و شاخه ،  افراخت سر
ز  مینای فیروزه  ، گسترده‌تر

شکوفا به هر شاخه اش ، کهکشان
شمیمش  نَفَس شد ، به جانِ جهان

شد اَمْشاسپَندِ  سپَندارمَزد
زمین _یاور و  ، سایه ی  هورمَزد

از او ،  مَشی و مَشیانه  ، رویید ، مست
و  هستی ، به لبخندش آیینه بَست

به پا کرد از افروزه ی روشنی
به بذرِ گلِ  دوستی ، گلشنی

سِپَندی و پاکی ، به گیتی  نشانْد
به مهرین_ گیاه  ، آذرین بَرفشاند

چنین مامِ مینوی عشق آفرین
به تاج خِرَد ، عشق را زد نگین

دلِ کوه را کَند و « کَن » ساخت او
به کَن ، عشق را ، شعله افراخت او

نخستین کَن و جانپناهِ بشر
به پا شد به دستانِ  مامِ هنر

به دستان مادر ، خداوندِ مهر
که بر دامنش ، سر نهاده ، سپهر

و از « کَن »،  «کَدِه » آمد و دهکده
به دستانِ زن  شد ،  جهان ، میکده

سرِ جامِ می ، آتش آویخت او
به می ، اینچنین روشنی ریخت او
 
سپس گشت ، آبستن از آفتاب
از احساسِ عشقی ، فروزان و ناب

به جان ، پَرورید او ، گلِ عشق را
بهشتِ بَرین  ،  اینچنین شد ، به پا

و چون داد ، بر باد ، گیسوی عشق
فروتن_ روان ، مهربانوی عشق ،...

بهارانِ  آزادی آمد  ، پدید
جهان پُر شد از شادی و جشن و عید

🔥
بخش ۱۹
در بیان توصیه‌ی آن سرحلقه‌ی اهل نیاز، به کتمان سرّ و نهفتن راز.

سری اندر گوش هر یک، باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت

با مخالف، پرده دیگرگون زنید
با منافق، نعل را وارون زنید

خوش ببینید از یسار و از یمین
ز آنکه دزدانند، ما را در کمین

بی خبر، زین ره نگردد تا خبر
ای رفیقان، پا نهید آهسته‌تر

پای ما را، نی اثر باشد نه جای
هر که نقش پای دارد، گو میای

کس مبادا ره بدین مستی برد
پی بدین مطلب، به تردستی برد

در کف نامحرم افتد، راز ما
بشنود گوش خران، آواز ما

راز عارف، در لب عام اوفتد
طشت اهل معنی از بام اوفتد

عارفان را قصه با عامی کشد
کار اهل دل به بدنامی کشد

این وصیت کرد با اصحاب خویش
تا به کلی پرده برگیرد ز پیش

گفتشان کای سرخوشان می‌پرست
خورده می؛ از جام ساقی الست

اینک آن ساغر به کف ساقی منم
جمله اشیا فانی و، باقی منم

در فنای من شما هم باقی‌یید
مژده ای مستان که مست ساقی‌یید


#گنجینة_الاسرار
#عمان_سامانی
#بخش ۱۹
بخش ۱۹
در بیان توصیه‌ی آن سرحلقه‌ی اهل نیاز، به کتمان سرّ و نهفتن راز.

سری اندر گوش هر یک، باز گفت
باز گفت این راز را باید نهفت

با مخالف، پرده دیگرگون زنید
با منافق، نعل را وارون زنید

خوش ببینید از یسار و از یمین
ز آنکه دزدانند، ما را در کمین

بی خبر، زین ره نگردد تا خبر
ای رفیقان، پا نهید آهسته‌تر

پای ما را، نی اثر باشد نه جای
هر که نقش پای دارد، گو میای

کس مبادا ره بدین مستی برد
پی بدین مطلب، به تردستی برد

در کف نامحرم افتد، راز ما
بشنود گوش خران، آواز ما

راز عارف، در لب عام اوفتد
طشت اهل معنی از بام اوفتد

عارفان را قصه با عامی کشد
کار اهل دل به بدنامی کشد

این وصیت کرد با اصحاب خویش
تا به کلی پرده برگیرد ز پیش

گفتشان کای سرخوشان می‌پرست
خورده می؛ از جام ساقی الست

اینک آن ساغر به کف ساقی منم
جمله اشیا فانی و، باقی منم

در فنای من شما هم باقی‌یید
مژده ای مستان که مست ساقی‌یید


#گنجینة_الاسرار
#عمان_سامانی
#بخش ۱۹