This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من یاد گرفتهام که هیچ فرقی نمیکند چقدر خوب و وفادار باشم زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند!
رفتم که رفتم _ آواز مرضیه
رفتم که رفتم _ آواز مرضیه
به طعنه گفت که: هُشدار! ساربان دزد است!
نفر، نفر، همه ی اهل کاروان دزد است!
چو بار بستم و رفتم گمان نکردم هیچ،
شریک قافله -ای وایِ من!- همان دزد است!
چه سود از این همه قرآن بدین نمط خواندن؟
فضیل توبه نکرده ست و همچنان دزد است!
دلت خوش است که بسته ست روزنِ روباه
زِ ردّ گیوه بیاندیش! باغبان دزد است!
من ازِ خیانتِ اسبابِ خانه می ترسم،
چه اعتماد به دیوار؟! نردبان دزد است!
ز عمرِ من همه کم کرد و بر خودش افزود،
گلایه با که توان کرد، چون زمان دزد است؟!
زِ من مرنج، اگر بیش از این نمی گویم
زبان -زِ ترسِ سرِ سبز- در دهان دزد است!
#حسین_جنتی
به طعنه گفت که: هُشدار! ساربان دزد است!
نفر، نفر، همه ی اهل کاروان دزد است!
چو بار بستم و رفتم گمان نکردم هیچ،
شریک قافله -ای وایِ من!- همان دزد است!
چه سود از این همه قرآن بدین نمط خواندن؟
فضیل توبه نکرده ست و همچنان دزد است!
دلت خوش است که بسته ست روزنِ روباه
زِ ردّ گیوه بیاندیش! باغبان دزد است!
من ازِ خیانتِ اسبابِ خانه می ترسم،
چه اعتماد به دیوار؟! نردبان دزد است!
ز عمرِ من همه کم کرد و بر خودش افزود،
گلایه با که توان کرد، چون زمان دزد است؟!
زِ من مرنج، اگر بیش از این نمی گویم
زبان -زِ ترسِ سرِ سبز- در دهان دزد است!
#حسین_جنتی
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غزل سرایی ناهید صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
#حافظ
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غزل سرایی ناهید صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
#حافظ
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
#محتشم_کاشانی
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
#محتشم_کاشانی
من در میان با تو خوشم تو در کنار من خوشی
موئی نگنجد در میان ، من آن تو تو آن من
صاحبنظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل
گنج محــبت یافته کنج دل ویران من
#شاه_نعمت_الله_ولی
موئی نگنجد در میان ، من آن تو تو آن من
صاحبنظر دانی که کیست یاری که باشد اهل دل
گنج محــبت یافته کنج دل ویران من
#شاه_نعمت_الله_ولی
منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو همین بود چه میرنجیدم
غیر دانست که از مجلس خاصم راندی
شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم
یاد آن روز که دامان توام بود به دست
میزدی خنجر و من پای تو میبوسیدم
وحشی از عشق خبر داشت که با سد غم یار
مرد و حرفی گله آمیز از و نشنیدم
#وحشیبافقی
بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو همین بود چه میرنجیدم
غیر دانست که از مجلس خاصم راندی
شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم
یاد آن روز که دامان توام بود به دست
میزدی خنجر و من پای تو میبوسیدم
وحشی از عشق خبر داشت که با سد غم یار
مرد و حرفی گله آمیز از و نشنیدم
#وحشیبافقی
جز غوغای عشق تو درون دل نمییابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
عراقی
بجز سودای وصل تو میان جان نمیدانم
چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمیافتد
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمیدانم
عراقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این‚ این خیرگیست
چلچراغی درسکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
#فروغ_فرخزاد
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این‚ این خیرگیست
چلچراغی درسکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
#فروغ_فرخزاد
و ما زمستان دیگرى را سپرى خواهیم کرد
با عصیانِ بزرگى که درونمان است،
و تنها چیزى که گرممان مىدارد،
آتشِ مقدسِ امیدوارىست.
▪️#ناظم_حکمت
با عصیانِ بزرگى که درونمان است،
و تنها چیزى که گرممان مىدارد،
آتشِ مقدسِ امیدوارىست.
▪️#ناظم_حکمت
چو الله تو را می بیند
خود را چون عروسان بیارای
که "خریدار" از وی قوی تر نخواهی یافتن
چشم را به سرمه ی "شرم"
و اعتبار مکحل کن
گوش را به گوشواره ی هوش بیارای
دست را به کار "ادب" بر نِه
و روی را به سپیده و غازه ی "نیاز"
و "اخلاص" بیارای
و پای را به خلخال خدمتکاری
آراسته گردان
و فرق میان حق و باطل راست کن.
#بهاء_ولد
خود را چون عروسان بیارای
که "خریدار" از وی قوی تر نخواهی یافتن
چشم را به سرمه ی "شرم"
و اعتبار مکحل کن
گوش را به گوشواره ی هوش بیارای
دست را به کار "ادب" بر نِه
و روی را به سپیده و غازه ی "نیاز"
و "اخلاص" بیارای
و پای را به خلخال خدمتکاری
آراسته گردان
و فرق میان حق و باطل راست کن.
#بهاء_ولد
شخصى در حضور امام علیه السّلام
بدون توجه لازم گفت: استغفر اللَّه
امام علی(ع) فرمودند میدانى معناى استغفار چیست؟
استغفار درجه والا مقامان است،
و داراى شش معنا است
۱- پشیمانى از آنچه گذشت
۲- تصمیم به عدم بازگشت
۳- پرداختن حقوق مردم، چنانکه خدا را پاک دیدار کنى که چیزى برعهده تو نباشد
۴- تمام واجبهاى ضایع ساخته را بجا آوری
۵- گوشتى که از حرام بر اندامت روییده با انـدوه فراوان آب کنى، چــنانکه پوست به استخوان چسبیده گوشت تازه بروید
۶- رنجطاعت را بهتن بچشانى چنانکه شیرینی گناه را به او چشانده بودى، پس آنگاه بگویى، استغفر اللَّه .....
#نهج_البلاغه،
#حکمت۴۱۷
بدون توجه لازم گفت: استغفر اللَّه
امام علی(ع) فرمودند میدانى معناى استغفار چیست؟
استغفار درجه والا مقامان است،
و داراى شش معنا است
۱- پشیمانى از آنچه گذشت
۲- تصمیم به عدم بازگشت
۳- پرداختن حقوق مردم، چنانکه خدا را پاک دیدار کنى که چیزى برعهده تو نباشد
۴- تمام واجبهاى ضایع ساخته را بجا آوری
۵- گوشتى که از حرام بر اندامت روییده با انـدوه فراوان آب کنى، چــنانکه پوست به استخوان چسبیده گوشت تازه بروید
۶- رنجطاعت را بهتن بچشانى چنانکه شیرینی گناه را به او چشانده بودى، پس آنگاه بگویى، استغفر اللَّه .....
#نهج_البلاغه،
#حکمت۴۱۷
و از بویزید پرسیدند رحمه اللّه: «بِمَ وَجَدْتَ ماوَجَدْتَ؟»
قال: «بِحُسْنِ الصّحبةِ مَعَ اللّه عزّ و جلّ.»
گفتندش: « به چه یافتی آن چه یافتی؟»
گفت: « بدانکه با حق تعالی صحبت نیکو کردم و با ادب بودم و اندر خلأ همچنان بودم که اندر ملأ »
#کشف_المحجوب
#علی_هجویری
قال: «بِحُسْنِ الصّحبةِ مَعَ اللّه عزّ و جلّ.»
گفتندش: « به چه یافتی آن چه یافتی؟»
گفت: « بدانکه با حق تعالی صحبت نیکو کردم و با ادب بودم و اندر خلأ همچنان بودم که اندر ملأ »
#کشف_المحجوب
#علی_هجویری
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
#فروغ_فرخزاد_زادروز
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت - سلامی دوباره خواهم داد
می آیم، می آیم، می آیم
با گیسویم: ادامه بوهای زیر خاک
با چشم هایم: تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم، می آیم، می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا،
در آستانه پرعشق ایستاده، سلامی دوباره خواهم داد
#فروغ_فرخزاد_زادروز
التذکر "فوق التفکر"
فان التفکر "طلبًُ" والتذکر "وجودًُ"
تذکر فوق تفکر است
زیرا که این "طلب محبوب" است
و ان "حصوب مطلوب"
چنانکه با وصول به محبوب
از تعب تحصیل فارغ اید
و قوت و کمال تذکر بسته به قوت و کمال "تفکر" است
و ان تفکر که نتیجه اش تذکر تام معبود است در میزان اعمال نیابد
و با انها در فضیلت طرف مقایسه نشود.....
#خواجه_عبدالله_انصاری
فان التفکر "طلبًُ" والتذکر "وجودًُ"
تذکر فوق تفکر است
زیرا که این "طلب محبوب" است
و ان "حصوب مطلوب"
چنانکه با وصول به محبوب
از تعب تحصیل فارغ اید
و قوت و کمال تذکر بسته به قوت و کمال "تفکر" است
و ان تفکر که نتیجه اش تذکر تام معبود است در میزان اعمال نیابد
و با انها در فضیلت طرف مقایسه نشود.....
#خواجه_عبدالله_انصاری
#عزیز_الدین_نسفی
مادام که سالک در ذکر است
و ذکر بر او غالب باشد،
در عالم حس و قالب است
و چون از ذکر باز ماند و فکر بر وی غالب شود،
از عالم حس درگذرد و بعالم روح رسد
و چون از فکر باز ماند و الهام بر وی غالب شود،
از عالم عقل گذشته و بعالم عشق رسد
و چون از الهام باز ماند و عیان روی نماید،
از عالم عشق گذشته و بمقام تمکین رسد
و در تمکین اختیار بدست وی باشد؛
بهر کدام صفت که خواهد موصوف شود
#کشف_الحقایق،
#رساله_سوم،
#ص۱۴۱
مادام که سالک در ذکر است
و ذکر بر او غالب باشد،
در عالم حس و قالب است
و چون از ذکر باز ماند و فکر بر وی غالب شود،
از عالم حس درگذرد و بعالم روح رسد
و چون از فکر باز ماند و الهام بر وی غالب شود،
از عالم عقل گذشته و بعالم عشق رسد
و چون از الهام باز ماند و عیان روی نماید،
از عالم عشق گذشته و بمقام تمکین رسد
و در تمکین اختیار بدست وی باشد؛
بهر کدام صفت که خواهد موصوف شود
#کشف_الحقایق،
#رساله_سوم،
#ص۱۴۱
ای درویش!
سالک را چندین منازل قطع میباید کرد تا به مقام تصوّف رسد و نام وی صوفی گردد و صوفی را چندین منازل قطع میباید کرد تا به مقام معرفت رسد و نام وی عارف گردد و عارف را چندین منازل قطع میباید تا به مقام ولایت رسد و نام او ولى گردد. مقامِ تصوّف مقامِ بلند است، از سالکان کم کسی به مقام تصوّف رسید، مقام تصوّف سر حدّ ولایت است.
#انسان_کامل
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
سالک را چندین منازل قطع میباید کرد تا به مقام تصوّف رسد و نام وی صوفی گردد و صوفی را چندین منازل قطع میباید کرد تا به مقام معرفت رسد و نام وی عارف گردد و عارف را چندین منازل قطع میباید تا به مقام ولایت رسد و نام او ولى گردد. مقامِ تصوّف مقامِ بلند است، از سالکان کم کسی به مقام تصوّف رسید، مقام تصوّف سر حدّ ولایت است.
#انسان_کامل
#شیخ_عزیزالدین_نسفی