بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن
حکایتِ آن دزد که میپرسیدندش که چه میکنی نیمشب در بنِ این دیوار، گفت دُهُل میزنم
این مَثَل بشنو که شب دزدی عَنید
در بنِ دیوار حفره میبُرید
نیمبیداری که او رنجور بود
طَقطَقِ آهستهاش را میشُنود
رفت بر بام و فرودآویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد، نیمشب چه میکنی؟
تو کیای؟ گفتا دُهُلزن ای سَنی
در چه کاری؟ گفت میکوبم دُهُل
گفت کو بانگِ دُهُل ای بوسُبُل؟!
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعرۀ یا حَسرَتا وا وَیلَتا
آن دروغ است و کژ و برساخته
سِرّ آن کژ را تو هم نشناخته
مثنوی/۳
#مولانا
خود حکایت نقد حال ماست آن
حکایتِ آن دزد که میپرسیدندش که چه میکنی نیمشب در بنِ این دیوار، گفت دُهُل میزنم
این مَثَل بشنو که شب دزدی عَنید
در بنِ دیوار حفره میبُرید
نیمبیداری که او رنجور بود
طَقطَقِ آهستهاش را میشُنود
رفت بر بام و فرودآویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد، نیمشب چه میکنی؟
تو کیای؟ گفتا دُهُلزن ای سَنی
در چه کاری؟ گفت میکوبم دُهُل
گفت کو بانگِ دُهُل ای بوسُبُل؟!
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعرۀ یا حَسرَتا وا وَیلَتا
آن دروغ است و کژ و برساخته
سِرّ آن کژ را تو هم نشناخته
مثنوی/۳
#مولانا
اصلی وجود دارد که مانع همهٔ دانسته ها و مناظره ها است
و به طور شگفت ناپذيرى انسان را در جهل نگه مى دارد،
اين اصل همان تحقیر عقاید است،
پیش از آنکه تحقیقی دربارهٔ آنها به عمل آوریم.
#هربرت_اسپنسر
و به طور شگفت ناپذيرى انسان را در جهل نگه مى دارد،
اين اصل همان تحقیر عقاید است،
پیش از آنکه تحقیقی دربارهٔ آنها به عمل آوریم.
#هربرت_اسپنسر
📘📗📕سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۱۵۶
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
#غزلیات
#غزل_156
غزل ۱۵۶
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد
رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد
وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد
زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بیخبر فتاد
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد
عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد
بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد
سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
#غزلیات
#غزل_156
مردم فکر میکنند اگر چیزی از خدا بخواهند و او فورا به آنها بدهد پس او وجود دارد وگرنه وجود ندارد!
خدا را باید بدون چشمداشت دوست داشت
تو در این اقیانوس غرق شو، اقیانوس خود میداند که چگونه بر سر دستت بگیرد و به ساحل برساند.
تو نگران خویش نباش.
کسی که ذات عاشقانه ی هستی را شناخت به هستی توکل میکند.
وظیفه ی تو اعتماد و نجوای عاشقانه است و بس.
در بند آن مباش که هستی آنرا شنید یا نشنید.
قلب منزلتی برتر از سر دارد، اما معمولا آدم ها عاقلانه زندگی میکنند نه عاشقانه.
تو برای دوست داشتن خدا نباید دنبال دلیل و بهانه بگردی.
چنین عشقی جاودانه است
#اوشو
خدا را باید بدون چشمداشت دوست داشت
تو در این اقیانوس غرق شو، اقیانوس خود میداند که چگونه بر سر دستت بگیرد و به ساحل برساند.
تو نگران خویش نباش.
کسی که ذات عاشقانه ی هستی را شناخت به هستی توکل میکند.
وظیفه ی تو اعتماد و نجوای عاشقانه است و بس.
در بند آن مباش که هستی آنرا شنید یا نشنید.
قلب منزلتی برتر از سر دارد، اما معمولا آدم ها عاقلانه زندگی میکنند نه عاشقانه.
تو برای دوست داشتن خدا نباید دنبال دلیل و بهانه بگردی.
چنین عشقی جاودانه است
#اوشو
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشتهام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
#خواجوی کرمانی
که نیست شرط محبت جدائی از محبوب
چو هست در ره مقصود قرب روحانی
چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب
چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست
کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب
توقعست که از عاشقان بیدل و دین
نظر دریغ ندارند مالکان قلوب
چگونه گوش توان کرد بر خردمندان
گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب
ز صورت تو کند نور معنوی حاصل
دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب
ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان
کنی بساعد سیمین و پنجهٔ مخضوب
بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع
که من به ساغر و پیمانه گشتهام منصوب
ببخش بر من مسکین که از خداوندان
همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب
دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست
ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب
گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو
کند بدیدهٔ طالب نگاه در مطلوب
#خواجوی کرمانی
03 Del Be Del
Homayoun Shajarian WwW.Pop-Music.Ir
در دل من است آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
باصدای: همایون شجریان
دل سپرده ام من به روی تو
باصدای: همایون شجریان
تو را وسعتِ قصرِ مومن چه کار؟ که «عرضها السماوات و الارض». گویی طولش چند است؟ اگر گوش داری از «حمعسق»[نام سوره ۴۲ قرآن، سوره الشوری] بشنوی که طولش چند است وگرنه شبت خوش باد که تو را همراهان بسیارند!
دریغا که کاغذ پر شد!
عین القضات همدانی
دریغا که کاغذ پر شد!
عین القضات همدانی
معرفی عارفان
جهان به منت اهلِ جهان نمی ارزد خدای شکر که خوبی ز کس نمی آید #میرزاصالح_تبریزی
خوش کرد یاوری، فلکت، روز داوری
تا شکر چوُن کنی و چه شکرانه آوری
روز جنگ گردش روزگار خوب تورایاری کرد(مانع ازوقوع جنگ شدوبااین کاربه دادتورسید) تاببینیم چگونه شکراین نعمت رابه جای می آوری وبه عنوان شکرانه چه می کنی.
در کوی عشق، شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و دعوی چاکری
جاه وجلال شاهانه دربازارعشق خریدار ندارد درآنجا بایدبه بندگی خوداعتراف کنی و ادعای خدمتگزاری داشته باشی.
حافظ
تا شکر چوُن کنی و چه شکرانه آوری
روز جنگ گردش روزگار خوب تورایاری کرد(مانع ازوقوع جنگ شدوبااین کاربه دادتورسید) تاببینیم چگونه شکراین نعمت رابه جای می آوری وبه عنوان شکرانه چه می کنی.
در کوی عشق، شوکت شاهی نمیخرند
اقرار بندگی کن و دعوی چاکری
جاه وجلال شاهانه دربازارعشق خریدار ندارد درآنجا بایدبه بندگی خوداعتراف کنی و ادعای خدمتگزاری داشته باشی.
حافظ
#مناجات_شماره_۲۴۹:
الهی زبانم در سر ذگر شد و ذکر سر مذکور،
دل در سر مهر شد و مهر در سر نور جان در سر عیان شد از بیان دور
#خواجه_عبدالله_انصاری
الهی زبانم در سر ذگر شد و ذکر سر مذکور،
دل در سر مهر شد و مهر در سر نور جان در سر عیان شد از بیان دور
#خواجه_عبدالله_انصاری
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را
به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود،
چون کوه
یادگاری جاودانه،
بر ترازِ بیبقایِ خاک.
#احمد_شاملو
من چه بیشرمم اگر فانوسِ عمرم را
به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست.
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمانِ خود،
چون کوه
یادگاری جاودانه،
بر ترازِ بیبقایِ خاک.
#احمد_شاملو
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
#حافظ
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
#حافظ
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نِشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانِشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خُمر به زاهدان چِشان
خرقه بگیر و مِی بده باده بیار و غم ببر
بیخبرست عاقل از لذت عیش بیهُشان
رقص حلال بایدت سُنّت اهل معرفت
دنیا زیر پای نِه، دست به آخرت فِشان
#سعدی
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانِشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خُمر به زاهدان چِشان
خرقه بگیر و مِی بده باده بیار و غم ببر
بیخبرست عاقل از لذت عیش بیهُشان
رقص حلال بایدت سُنّت اهل معرفت
دنیا زیر پای نِه، دست به آخرت فِشان
#سعدی
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای دو صحد شه را بکشته فرّ او
#مولانا
تو بی محابا حسن می نمایی و دل می ربایی، بی آنکه توجه کنی که دلربایی و جلب قلوب، بندی به پای مرغ روح تو می شود.
وقتی که تو زیبایی های خود را دانه دام می کنی، البته کسانی هم برای برچیدن آن دانه سرمی رسند. اگر دشمن باشند با بدخواهی ها و تنگ نظری هایشان زندگی را بر کام تو تلخ می کنند، و اگر دوست باشند با تقاضاهای رنگارنگ خود وقت و عمر تو را ضایع می کنند.
پس چه باید کرد؟
نباید زیباییهای خود را جز به قدر ضرورت آشکار سازی کرد،از جلب مشتری و طلب نام و شهرت بپرهیز.
بدنامی در این سو به نیک نامی در آن سو می انجامد.
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
غنچه باشی کودکانت برکنند
دانه پنهان کن بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشمها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را زغیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای دو صحد شه را بکشته فرّ او
#مولانا
تو بی محابا حسن می نمایی و دل می ربایی، بی آنکه توجه کنی که دلربایی و جلب قلوب، بندی به پای مرغ روح تو می شود.
وقتی که تو زیبایی های خود را دانه دام می کنی، البته کسانی هم برای برچیدن آن دانه سرمی رسند. اگر دشمن باشند با بدخواهی ها و تنگ نظری هایشان زندگی را بر کام تو تلخ می کنند، و اگر دوست باشند با تقاضاهای رنگارنگ خود وقت و عمر تو را ضایع می کنند.
پس چه باید کرد؟
نباید زیباییهای خود را جز به قدر ضرورت آشکار سازی کرد،از جلب مشتری و طلب نام و شهرت بپرهیز.
بدنامی در این سو به نیک نامی در آن سو می انجامد.
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سو
چون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ﻫﻠﻪ ﻧﻮﻣﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺮﺍﻧﺪ
ﮔﺮﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪ ﻧﻪ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ؟
ﺩﺭ ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻣﺮﻭ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﺯ ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ , ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺻﺪﺭ ﻧﺸﺎﻧﺪ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﻩﻫﺎ ﻭ ﮔﺬﺭﻫﺎ
ﺭﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺲ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﻨﺠﺮ ﭼﻮ ﺳﺮِ ﻣﯿﺶ ﺑﺒﺮﺩ
ﻧَﻬِﻠﺪ ﮐُﺸﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ , ﮐُﺸﺪ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﮐِﺸﺎﻧﺪ
ﭼﻮ ﺩَﻡ ﻣﯿﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺯ ﺩَﻡ ﺧﻮﺩ ﮐُﻨﺪﺵ ﭘُﺮ
ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺩَﻡ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻫﺎﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪ
ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﮐﺮﻡ ﺍﻭ
ﻧﮑُﺸﺪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻭ ﺯ ﮐُﺸﺘﻦ ﺑﺮﻫﺎﻧﺪ
ﻫﻤﮕﯽ ﻣﻠﮏ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﺭ ﺑﺒﺨﺸﺪ
ﺑﺪﻫﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﻧَﺮﻣﺎﻧَﺪ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﮔِﺮﺩ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺑﯿﺪ ﻣﺜﺎﻟﺶ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ؟
ﻫﻠﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ! ﮐﻪ ﺑﯽﮔﻔﺖ , ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣِﯽ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ
ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ
ﮔﺮﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﻧﺪ ﻧﻪ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﺕ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ؟
ﺩﺭ ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻣﺮﻭ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﺯ ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ , ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮِ ﺻﺪﺭ ﻧﺸﺎﻧﺪ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﻩﻫﺎ ﻭ ﮔﺬﺭﻫﺎ
ﺭﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺑﻨﻤﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺲ ﺁﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﻧﺪ
ﻧﻪ ﮐﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﻨﺠﺮ ﭼﻮ ﺳﺮِ ﻣﯿﺶ ﺑﺒﺮﺩ
ﻧَﻬِﻠﺪ ﮐُﺸﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ , ﮐُﺸﺪ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﮐِﺸﺎﻧﺪ
ﭼﻮ ﺩَﻡ ﻣﯿﺶ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺯ ﺩَﻡ ﺧﻮﺩ ﮐُﻨﺪﺵ ﭘُﺮ
ﺗﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﺩَﻡ ﯾﺰﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻫﺎﺕ ﺭﺳﺎﻧﺪ
ﺑﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﮐﺮﻡ ﺍﻭ
ﻧﮑُﺸﺪ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻭ ﺯ ﮐُﺸﺘﻦ ﺑﺮﻫﺎﻧﺪ
ﻫﻤﮕﯽ ﻣﻠﮏ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﻣﻮﺭ ﺑﺒﺨﺸﺪ
ﺑﺪﻫﺪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﻧَﺮﻣﺎﻧَﺪ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﮔِﺮﺩ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺑﯿﺪ ﻣﺜﺎﻟﺶ
ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﺪ ؟
ﻫﻠﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ! ﮐﻪ ﺑﯽﮔﻔﺖ , ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣِﯽ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ ﺑﭽﺸﺎﻧﺪ
ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ
ﮔﺰﯾﺪﻩ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺷﻤﺲ ﺗﺒﺮﯾﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﻮﺩ:
ﺧﻮﺩﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﺎ ......
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺴﺎﺯ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻣﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻴﺪ . ﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ! ﻭ ﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ !
ﺍﻳﻦ « ﻣﻦ» ﻧﻴﺰ ﻣﻨﮑﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺮﺍ .
ﻣﯽﮔﻮﻳﻤﺶ : ﭼﻮﻥ ﻣﻨﮑﺮﯼ، ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﺑﺮﻭ . ﻣﺎ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺻﺪﺍﻉ (ﺩﺭﺩﺳﺮ )
ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ : ﻧﯽ. ﻧﺮﻭﻡ !
ﺳﺨﻦ ﻣﻦ ﻓﻬﻢ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺧﻄﺎﻁ ﺳﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺧﻂ ﻧﻮﺷﺘﯽ :
ﻳﮑﯽ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ، ﻻ ﻏﻴﺮ .... ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﻫﻢ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ ....
ﻳﮑﯽ ﻧﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﻧﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ .
ﺁﻥ ﺧﻂ ﺳﻮﻡ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﻳﻢ. ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﻢ، ﻧﻪ ﻏﻴﺮ ﻣﻦ .
ﺍﻭ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ؟
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺍﻳﺸﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪﺍﻧﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺪ.
ﭼﻨﻴﻨﻢ . ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ؟
ﺧﻮﺩﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﺎ ......
ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺴﺎﺯ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻣﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻴﺪ . ﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ! ﻭ ﻧﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ !
ﺍﻳﻦ « ﻣﻦ» ﻧﻴﺰ ﻣﻨﮑﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺮﺍ .
ﻣﯽﮔﻮﻳﻤﺶ : ﭼﻮﻥ ﻣﻨﮑﺮﯼ، ﺭﻫﺎ ﮐﻦ، ﺑﺮﻭ . ﻣﺎ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺻﺪﺍﻉ (ﺩﺭﺩﺳﺮ )
ﻣﯽﺩﻫﯽ؟
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ : ﻧﯽ. ﻧﺮﻭﻡ !
ﺳﺨﻦ ﻣﻦ ﻓﻬﻢ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺧﻄﺎﻁ ﺳﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺧﻂ ﻧﻮﺷﺘﯽ :
ﻳﮑﯽ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ، ﻻ ﻏﻴﺮ .... ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﻫﻢ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ ....
ﻳﮑﯽ ﻧﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﻧﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﻭ .
ﺁﻥ ﺧﻂ ﺳﻮﻡ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﻳﻢ. ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﻢ، ﻧﻪ ﻏﻴﺮ ﻣﻦ .
ﺍﻭ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ؟
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﺘﺮﻳﻦ ﺍﻳﺸﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪﺍﻧﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺪ.
ﭼﻨﻴﻨﻢ . ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻮﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﻧﺪ؟
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
صائب تبریزی
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
صائب تبریزی