معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دستى به عنان آرزويى نزديم
در كار جهان گره به مويى نزديم

گو باد خزان به باغ درتاز، كه ما
چون گُل خود را به رنگ و بويى نزديم.


میر مغیث‌الدین
#محوی_همدانی
بس جان ز فشار غم به دوران کندیم
پیراهن صبر از تنِ عریان کندیم

القصّه در این جهان به مردن مردن
یک عمر به نام زندگی جان کندیم.


#فرخی_یزدی
من ای گل
دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت
چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح
را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

سعدی
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست ؟

جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست ؟

#مولانا
طبيعت اراده ي عريان حق را كاناليزه كرده و آن را صادقانه ابراز مي نمايد...
در طبيعت دسيسه و مكر وجود ندارد. اگر زير درختي آب زلال و شيرين برود آن درخت برگ هاي سبز آشكار خواهد كرد ولي اگر آن آب شور باشد بالاي درخت برگ سبزي آشكار نخواهد شد!
اين درختانند همچون خاكيان/ دستها بركرده بر افلاكيان
با زبان سبز و با دستان باز/ از ضمير خاك مي گويند راز
و انسان تنها وجود نماينده ي دسيسه ي حوزه ي رباني است! هيچ يك از شقوق طبيعت نمي تواند جز راست باشد، فقط انسان است كه مي تواند مكر الهي را نمايندگي كند... هيچ موجودي جز انسان نمي تواند شيطان باشد... شيطان از جنس خود انسان است...

دفتر دوم  مثنوی بخشی از سخنرانی دکتر نبوی
هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود
هر چه کشت افزاست آتش چون بود

نقش‌هایی که نگارد آن نگار
عقل آن را جز که مفرش چون بود

شربتی را کو به مست خود دهد
جز لطیف و پاک و دلکش چون بود

کشتی شش گوشه‌ست این شش جهت
بحر بی‌پایان در این شش چون بود

نرگس چشمی کز این بحر آب یافت
در شناس بحر اعمش چون بود

چون گشادی یافت چشمی در رضا
از سخط هر لحظه اخفش چون بود

هین خموش و از خمول حق بترس
مؤمن اقبال مرعش چون بود

#مولانا
#غزل_شماره۸۲۹
مشرق و مغرب ار روم
ور سوی آسمان شوم

نیست نشان زندگی
تا نرسد نشــــان تو


مولانا
صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود
درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر
چون بیامد چون شد و چون می‌رود

جامه برکش چونک در راهی روی
چون همه ره خاک با خون می‌رود

لاله خون آلود می‌روید ز خاک
گر چه با دامان گلگون می‌رود

جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون می‌رود

جان عرشی سوی عیسی می‌رود
جان فرعونی به قارون می‌رود

سوی آن دل جان من پر می‌زند
کو لطیف و شاد و موزون می‌رود

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون می‌رود

#مولانا
#غزل_شماره۸۳۰
مولانا:
یارب غـم آنچه غیر تو در دل ماست
بردار که بی‌حاصلی از حاصل ماست

الحمد که چون تو رهنمایی داریم
کز گمشدگانیم که غم منزل ماست

#ابوسعید_ابوالخیر
مکـن از کینهٔ کَس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز

دروغ و کـژ مگو از هیچ راهی
که نبـوَد زیـن بتـر هرگز گناهی

#عطار
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟

سوخت از درد جدایی دل بامید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟


#هلالی_جغتایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
 
ابوسعید ابی الخیر
پوستینی کهنه دارم من
...
های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد‌‌ِ من این سالخورد‌ِ جاودان‌مانند،
با بَر و دوش‌ِ تو دارد کار.
...
همچنانش پاک و دور از رقعهٔ آلودگان می‌دار!


#مهدی_اخوان_ثالث
حکایتی از گلستان شیخ اجل

پارسايی را ديدم بر کنار دريا که زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمی شد.

مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسيدندش که
شکر چه می گويی؟ گفت : شکر آنکه به مصيبتی گرفتارم نه
اگر مرا زار به کشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى که در آن دم، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد.

گلستان_سعدی
ای درویش

اگر روزی صید دام وی شوی و کشته ی راه او گردی،
به عزت او سوگند که جز بر کنگره ی عرشِ مجیدت نبندند،
که فرمود:
هر کس مرا دوست دارد،
کُشته ی من گردد!
و آن کس که کشته ی من شد،
او را ندای عزت خواهم داد!

این است عاقبتِ نفس راضیه و‌مرضیه


کشف الاسرار خواجه عبدالله انصاری
 در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد.




📕حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة
#سنایی
عقل ، رهبر ، ولیک تا درِ او
فضل او مَر ترا برد برِ او

#سنایی

بر مَركَب عقل سوار شو.
تا آستانه‌ی خدا برو.
اما بدان که با این مَركَب نمی توان از آن آستانه گذشت.
در آن جا ، مَركَب عقل را رها کن تا در دشت های اطراف بچرد. آنگاه منتظر بمان.
منتظر بمان ، اما گشوده باش.
پنجره های دلت را باز کن.
بگذار هوایی تازه به درون اتاقت بوزد.
استدلال نکن ؛ استدلال کار خود را کرده و تو را تا آستانه‌ی خداوند رسانده است.
اگر اکنون بر مَركَب استدلال سوار شوی ،
تو را به طویله باز می گرداند ،
زیرا او کُرّه ای در طویله دارد که باید نزد او بازگردد و به او شیر بدهد.
تو تا آستانه‌ی خدا آمده ای.
اکنون فضل اوست که باید تو را بردارد و در آغوش بگیرد.


📕 وحدت عارفانه
شرحی بر حدیقة الحقیقة حکیم سنایی
#مسیحا_برزگر
ملامتم نکند هر که
معرفت دارد
که عشق می‌بستاند
ز دست عقل زمام

مرا که با تو سخن
گویم و سخن شنوم
نه گوش فهم بماند
نه هوش استفهام

#شیخ اجل سعدی۳۶۲
شاعر مهدی اخوان #ثالث
دفتر شعر زمستان

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تا پودش باد
گو برید ، یا نروید ، هر چه در هر کجاکه خواهد
یا نمی خواهد
باغبانو رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی
نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز