آیـــدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:
که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذتها،
آتش و شور و حرارت آن را میخواهم ...!
بیش از هر چیز، شوق و شورش را میپسندم؛
و بیش از هر چیز، بی تابیها و بی قراریهایش را طالبم ...
سکوت تو، شعر را در روح من میخشکاند !
شعر، زندگی من است.
حرفهای تو مایههای اصلی این زندگی است ...
و مایههای اصلی این زندگی میباید باشد
"مثل خون در رگهای من... "
#احمد_شاملو
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:
که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذتها،
آتش و شور و حرارت آن را میخواهم ...!
بیش از هر چیز، شوق و شورش را میپسندم؛
و بیش از هر چیز، بی تابیها و بی قراریهایش را طالبم ...
سکوت تو، شعر را در روح من میخشکاند !
شعر، زندگی من است.
حرفهای تو مایههای اصلی این زندگی است ...
و مایههای اصلی این زندگی میباید باشد
"مثل خون در رگهای من... "
#احمد_شاملو
از میان همه شغل های جهان ...
عاشقی را برگزیدم ...
که شغلی تمام وقت است ...
کارفرمایی به جز خداوند ندارم ...
وهمکارم با درخت که می روید ...
و با خورشید که می تابد ...
و با زمین که می گردد....
همه روزها، روز عشق است ...
و نه پنج شنبه ها تعطیلم ...
و نه جمعه ها....
شغلم حقوق ثابتی ندارد...
بیمه و بازنشستگی هم؛...
اما تا بخواهی مزایا دارد....
و چه مزیتی از آن بالاتر ...
که کارمند کوچکی باشی ...
در سازمانی که خدا اداره اش می کند....
#عرفان_نظرآهاری
عاشقی را برگزیدم ...
که شغلی تمام وقت است ...
کارفرمایی به جز خداوند ندارم ...
وهمکارم با درخت که می روید ...
و با خورشید که می تابد ...
و با زمین که می گردد....
همه روزها، روز عشق است ...
و نه پنج شنبه ها تعطیلم ...
و نه جمعه ها....
شغلم حقوق ثابتی ندارد...
بیمه و بازنشستگی هم؛...
اما تا بخواهی مزایا دارد....
و چه مزیتی از آن بالاتر ...
که کارمند کوچکی باشی ...
در سازمانی که خدا اداره اش می کند....
#عرفان_نظرآهاری
مگر ای بهتر از جان امشب از ما بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در ما به چشم دیگری دیدی
گرانی های دردم را چه می دانی ز اشک من
ز طوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که می خواهم بمیرم اندر آغوشت
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
مرا مانده است عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز ای آتش غم هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق می دهم ای غم که دست از من نمی داری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا ای باغبانِ دل اگر سوزی سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی نصیب شاخ از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهٔ باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
#سیمین_بهبهانی
که رخ تابیدی و در ما به چشم دیگری دیدی
گرانی های دردم را چه می دانی ز اشک من
ز طوفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که می خواهم بمیرم اندر آغوشت
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
مرا مانده است عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز ای آتش غم هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق می دهم ای غم که دست از من نمی داری
که با کمتر کسی این سان دل غم پروری دیدی
مرا ای باغبانِ دل اگر سوزی سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی نصیب شاخ از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهٔ باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
#سیمین_بهبهانی
تو به من خندیدی...
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه،
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید...
سیب را دست تو دید،
غضب آلود به من کرد نگاه...
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام،
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم...
و من اندیشه کنان
غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
#حمید_مصدق
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه،
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید...
سیب را دست تو دید،
غضب آلود به من کرد نگاه...
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام،
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم...
و من اندیشه کنان
غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
#حمید_مصدق
گویا جهان به آخر دنیا رسیده است
یا پشت قامت صبرم خمیده است
آهنگ درد می شود اینجا صدای باد
آنگونه تلخ که کمتر شنیده است
نی می زند نوای جدایی عجیب نیست
تلخ است اینکه گریه ی دل را ندیده است
گویی پرنده ای شده دنیا اسیر بند
آن سوتر از خیال ، پرش را کشیده است
می ترسد از سکون و نرفتن سکوت و درد
مردن که سهل باشد از این ها که دیده است !
#لیلا_رضاوند #تمنا
یا پشت قامت صبرم خمیده است
آهنگ درد می شود اینجا صدای باد
آنگونه تلخ که کمتر شنیده است
نی می زند نوای جدایی عجیب نیست
تلخ است اینکه گریه ی دل را ندیده است
گویی پرنده ای شده دنیا اسیر بند
آن سوتر از خیال ، پرش را کشیده است
می ترسد از سکون و نرفتن سکوت و درد
مردن که سهل باشد از این ها که دیده است !
#لیلا_رضاوند #تمنا
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
درِ تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه میخواهم بکویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگآمیزی غم های انبوه
که در رگ هام جای خون روانست
سیه دارویِ زهرآگینِ اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو می پیچدم در سینهٔ تنگ
چو فریاد یکی دیوانهٔ گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمهٔ دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه یی آشفته آهنگ
ز مغزم می ترواد گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی است خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
نمی دانم چه میخواهم بگویم
#هوشنگ_ابتهاج
زبانم در دهان باز بسته است
درِ تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمی دانم چه میخواهم بکویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگآمیزی غم های انبوه
که در رگ هام جای خون روانست
سیه دارویِ زهرآگینِ اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پر درد
فرو می پیچدم در سینهٔ تنگ
چو فریاد یکی دیوانهٔ گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمهٔ دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه یی آشفته آهنگ
ز مغزم می ترواد گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی است خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آشفته، دردی گریه آلود
نمی دانم چه میخواهم بگویم
#هوشنگ_ابتهاج
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن
گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن !
عشق اگر افسانه می سازد که در زندان دل
چند روزی میهمانم، بشنو و باور مکن
در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:
«با همه نامهربانم» ، بشنو و باور مکن !
گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو
گفته بودم شادمانم، بشنو و باور مکن !
#سجاد_سامانی
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن
گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟
گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن !
عشق اگر افسانه می سازد که در زندان دل
چند روزی میهمانم، بشنو و باور مکن
در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:
«با همه نامهربانم» ، بشنو و باور مکن !
گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو
گفته بودم شادمانم، بشنو و باور مکن !
#سجاد_سامانی
ای بسته بر تو زندگیم هر نفس مرو
دانی چو من برای توأم زنده پس مرو
ترک منِ شکسته دلِ خسته جان مکن
جایی که نیست بر تو مرا دسترس مرو
ای همنفس برای خدا لحظه یی بپای
تا واپسین نفس بکشم، یکنفس مرو
عشقِ مرا چنان تو به هر گوشه مشتری است
ناز تو را چو من نکشد هیچکس مرو
عمری به صحبت تو دلم خو گرفته، حال
این مرغ را فکنده به دام قفس مرو
#محمد_حسین_ساسانیان
دانی چو من برای توأم زنده پس مرو
ترک منِ شکسته دلِ خسته جان مکن
جایی که نیست بر تو مرا دسترس مرو
ای همنفس برای خدا لحظه یی بپای
تا واپسین نفس بکشم، یکنفس مرو
عشقِ مرا چنان تو به هر گوشه مشتری است
ناز تو را چو من نکشد هیچکس مرو
عمری به صحبت تو دلم خو گرفته، حال
این مرغ را فکنده به دام قفس مرو
#محمد_حسین_ساسانیان
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان ِخودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم
تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم...
#یاسر_قنبر_لو
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم
تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم
موی تو ریخته بر شانه ی تو ٬ امّــا من
شانه ام ریخته بر موی پریشان ِ خودم!
از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می روم سر بگذارم به بیابان خودم
آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخـــوانــم که رسیدم به زمستان خودم
تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات
من گرفتار خودم هستم و زندان خودم
شب میلاد من ِ بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم...
#یاسر_قنبر_لو
ز بس تنها نشستم همچو گل های بیابانی
دلم چون غنچه خو کرده است با سر در گریبانی
به بخت تیرهٔ خود اشک غم از دیده می بارم
چه سازد با سیاهی های شب، شمع شبستانی؟
نه میخندم نه میگریم نه سرمستم نه هشیارم
نمیدانم چه باید کرد در دنیای حیرانی
دل دیوانه ام دنبال گیسوی تو می گردد
که شاید داد خود گیرد ز زنجیر پریشانی
ز جان خویش شستم دست در پیش نگاه تو
که چشمان تو دریایی است بی پایان و طوفانی
نگاه سرکشت هر جا که رو آورد و گردش کرد
خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی
به دنبال شرابِ سرخوشی بیهوده می گردی
ندارد ساغر هستی بجز زهر پشیمانی
#بهادر_یگانه
دلم چون غنچه خو کرده است با سر در گریبانی
به بخت تیرهٔ خود اشک غم از دیده می بارم
چه سازد با سیاهی های شب، شمع شبستانی؟
نه میخندم نه میگریم نه سرمستم نه هشیارم
نمیدانم چه باید کرد در دنیای حیرانی
دل دیوانه ام دنبال گیسوی تو می گردد
که شاید داد خود گیرد ز زنجیر پریشانی
ز جان خویش شستم دست در پیش نگاه تو
که چشمان تو دریایی است بی پایان و طوفانی
نگاه سرکشت هر جا که رو آورد و گردش کرد
خماری بود و مستی بود و طوفان بود و ویرانی
به دنبال شرابِ سرخوشی بیهوده می گردی
ندارد ساغر هستی بجز زهر پشیمانی
#بهادر_یگانه
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک
حال حبسیهنویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و... بی بسمل و ... چاقویی کُند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازه آغوش خدا
عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست
#حامد_عسکری
هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک
حال حبسیهنویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و... بی بسمل و ... چاقویی کُند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازیست به اندازه آغوش خدا
عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست
#حامد_عسکری
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
در بزم گرفتی می و نوشیدی و رفتی
مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده
غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند
آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت
افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود
وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری
با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟
یا « حالت » ما را نپسندیدی و رفتی؟
#ابوالقاسم_حالت
مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده
غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند
آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت
افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود
وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری
با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟
یا « حالت » ما را نپسندیدی و رفتی؟
#ابوالقاسم_حالت
نوعِ رفتنِ آدمها را
ميتوان از اتفاقى ديدنِ يكديگر در
كوچه اى
خيابانى
كافه اى ...
فهميد
تمامِ آنهايى كه ناگهانى رفتند
همان هايى كه اسمشان مى شود بى معرفت
ميگردند دنبالِ راه پس كوچه!
ميگردند دنبالِ مسيرى كه مبادا چشمشان به هم گره بخورد
آنهايى كه اما منطق پشتِ رفتنشان بوده
سالها هم كه بگذرد،
از فاصله ى دور هم دلشان قنج ميرود براى هم
قدم هايشان را تندتر برميدارند
لبخند از روىِ لبشان تكان نميخورد
اولين كلامشان،دلتنگى ست و بس!
و اين شيرين ترين تلاقىِ دنياست
رفتنى اگر شديد با معرفت برويد
با منطق!
#علی_قاضی_نظام
ميتوان از اتفاقى ديدنِ يكديگر در
كوچه اى
خيابانى
كافه اى ...
فهميد
تمامِ آنهايى كه ناگهانى رفتند
همان هايى كه اسمشان مى شود بى معرفت
ميگردند دنبالِ راه پس كوچه!
ميگردند دنبالِ مسيرى كه مبادا چشمشان به هم گره بخورد
آنهايى كه اما منطق پشتِ رفتنشان بوده
سالها هم كه بگذرد،
از فاصله ى دور هم دلشان قنج ميرود براى هم
قدم هايشان را تندتر برميدارند
لبخند از روىِ لبشان تكان نميخورد
اولين كلامشان،دلتنگى ست و بس!
و اين شيرين ترين تلاقىِ دنياست
رفتنى اگر شديد با معرفت برويد
با منطق!
#علی_قاضی_نظام
پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان افزای من
غمگسار و همنشین و مونسِ شب های من
ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاک تر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت های من
چون ز بی ذوقی دلِ من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُنده ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: اینک برآ، بر طارم بالای من
امشب از شب های تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
درد و رنجوریّ ما را دارویی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بو علی سینای من
#مولانا
غمگسار و همنشین و مونسِ شب های من
ای شنیده وقت و بی وقت از وجودم ناله ها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدایِ کوه افتد بانگِ من چون بشنوی
جفت گردد بانگِ کُه با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جان ها پاک تر
صورتت نی، لیک مغناطیسِ صورت های من
چون ز بی ذوقی دلِ من طالبِ کاری بُوَد
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُنده ای بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد
گوییم: اینک برآ، بر طارم بالای من
امشب از شب های تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفترِ سودای من
درد و رنجوریّ ما را دارویی غیرِ تو نیست
ای تو جالینوسِ جان و بو علی سینای من
#مولانا
از عشق هيچ چيز نمي دانم
چيزي براي آنكه بدانم نيست
چشمانِ مرگبارِ زني زيبا
آرامبخشِ زير زبانم نيست
من تازه عاشقت شده ام اما
از هر چه بر تو رفته خبر دارم
با من بگو كه در نُسَخِ خطي ت
خطّي براي آن كه بخوانم نيست
من كل آسمان تو را گشتم
ديري ست كفتران به تو مشغولند
اي كاش نامه اي به تو، اما حيف
طوقىِ پيرِ نامه رسانم نيست
مي خواستم سفر كنم و يك روز
ديدم سبُك شده چمدان يعني
با چشم هاي خيس خودم ديدم
جز خنده ي تو در چمدانم نيست !
بايد كه اعتراف كنم شايد
اي آينه، دروغ نمي گفتي
موهاي پير و خسته ي من ديگر
دلتنگ دست هاي جوانم نيست
اي كاش دست هاي تو را تنها
اي كاش دست هاي تو را فردا
اي كاش دست هاي تو را اما
پايان جمله ام بتوانم نيست
#کسرا_بختیاریان
چيزي براي آنكه بدانم نيست
چشمانِ مرگبارِ زني زيبا
آرامبخشِ زير زبانم نيست
من تازه عاشقت شده ام اما
از هر چه بر تو رفته خبر دارم
با من بگو كه در نُسَخِ خطي ت
خطّي براي آن كه بخوانم نيست
من كل آسمان تو را گشتم
ديري ست كفتران به تو مشغولند
اي كاش نامه اي به تو، اما حيف
طوقىِ پيرِ نامه رسانم نيست
مي خواستم سفر كنم و يك روز
ديدم سبُك شده چمدان يعني
با چشم هاي خيس خودم ديدم
جز خنده ي تو در چمدانم نيست !
بايد كه اعتراف كنم شايد
اي آينه، دروغ نمي گفتي
موهاي پير و خسته ي من ديگر
دلتنگ دست هاي جوانم نيست
اي كاش دست هاي تو را تنها
اي كاش دست هاي تو را فردا
اي كاش دست هاي تو را اما
پايان جمله ام بتوانم نيست
#کسرا_بختیاریان
بی تو هوای خانهی من گریه میکند
اندوه جاودانهی من گریه میکند
یک هجم داغدار در آیینههای سرد
هر شب بروی شانهی من گریه میکند
وقتی که رهسپار سفر میشوی غزل
با طبع شاعرانهی من گریه میکند
تو دور میشوی و به دنبال رفتنت
چشم پر از بهانهی من گریه میکند
از کولهبار خاطرههای تو شب به شب
اشعار عاشقانهی من گریه میکند
با جای خالیِ تو که رفتی هزار شب
دیوار و سقف خانهی من گریه میکند
#آرمن_فرناد
اندوه جاودانهی من گریه میکند
یک هجم داغدار در آیینههای سرد
هر شب بروی شانهی من گریه میکند
وقتی که رهسپار سفر میشوی غزل
با طبع شاعرانهی من گریه میکند
تو دور میشوی و به دنبال رفتنت
چشم پر از بهانهی من گریه میکند
از کولهبار خاطرههای تو شب به شب
اشعار عاشقانهی من گریه میکند
با جای خالیِ تو که رفتی هزار شب
دیوار و سقف خانهی من گریه میکند
#آرمن_فرناد
الهــــی ؛
ادای شــکر ترا هيچ زبان نيست و دريای
فضــل ترا هيچ کران نيست و سر حقيقت تو
بر هيچکس عيان نيست ، هدايت کن بر ما
رهی که بهتر از آن نيست .
يا رب ز ره راســت نشـانی خواهم
از بادهٔ آب و خـــاک جــانی خواهم
از نعمت خود چــو بهره مندم کردی
در شــــکر گزاريت زبــانی خواهم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
ادای شــکر ترا هيچ زبان نيست و دريای
فضــل ترا هيچ کران نيست و سر حقيقت تو
بر هيچکس عيان نيست ، هدايت کن بر ما
رهی که بهتر از آن نيست .
يا رب ز ره راســت نشـانی خواهم
از بادهٔ آب و خـــاک جــانی خواهم
از نعمت خود چــو بهره مندم کردی
در شــــکر گزاريت زبــانی خواهم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
#گروه_عشق_و_عرفان_برگزار_میکند
#جلسه_پرسش_و_پاسخ:
با حضور خانم دکتر #آنای
#موضوع_جلسه:
پاکسازی_کبد_و_عروق
#زمان_برگزاری:
جمعه چهاردهم آذر ساعت ۲۱
عزیزانی که در رابطه با پاکسازی کبد و عروق سوالاتی دارند می توانند از هم اکنون سوالات خود را برای مدیران گروه ارسال نمایند تا در نوبت پاسخ قرار داده شود .
ℳoŋireɦ
سیده فریبا
@RUO_Z_BEH
#لینک_گروه:
https://t.me/joinchat/BFXYd06Et2-1F9H208d4OQ
مدیریت گروه عشق و عرفان
#جلسه_پرسش_و_پاسخ:
با حضور خانم دکتر #آنای
#موضوع_جلسه:
پاکسازی_کبد_و_عروق
#زمان_برگزاری:
جمعه چهاردهم آذر ساعت ۲۱
عزیزانی که در رابطه با پاکسازی کبد و عروق سوالاتی دارند می توانند از هم اکنون سوالات خود را برای مدیران گروه ارسال نمایند تا در نوبت پاسخ قرار داده شود .
ℳoŋireɦ
سیده فریبا
@RUO_Z_BEH
#لینک_گروه:
https://t.me/joinchat/BFXYd06Et2-1F9H208d4OQ
مدیریت گروه عشق و عرفان