يک شعر بی همتا از #مولانا :
اﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﻯ یک ﭘﺴﺮ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دین ها ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﻯ ﭘﺪﺭ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﯿﭻ ﻛﺎﺭ
ﭘﯿﺶ ﻣﻦ دین ها ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﭼﻮﻧﻜﻪ پی ﺑﺮﺩﯾﻢ به ﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﺟﺪﯾﺪ
ﺍﺧﺘﻼفها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻛﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺪ
جنگ های ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﻦ
ﻧﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﻧﻪ ﺗﺮﺳﺎ ﻧﻪ یهود
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺣﻜﻢ ﻋﻘﻞ ﻣﻰ ﺁﺭﻡ ﻓﺮﻭﺩ
ﻋﻘﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﻋﯿﺶ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ
ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﻰ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺩﯾﻦ ﻭﻟﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ
ﮔﺮ ﺑﺮﯾﺰﻯ، ﺍﺟﺮ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺁﺧﺮ،ﺁدمند
ﺩﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﻣﻬﺪﻭﺭﺍﻟﺪﻡ ﺍﻧﺪ؟
ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻛﯿﺶ
ﺗﺎ ﻧﺮﯾﺰﻡ ﺧﻮﻥ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ
هان ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ،ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ “ﺧِﺮﺩ”
ﭘﯿﺮﻭﻯ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﻨﻮﯾَﺖ ﺑﺮﺩ
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻛﻦ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩینست ﺍین.
#مولانا
اﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﻯ یک ﭘﺴﺮ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دین ها ﻛﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﺍﻯ ﭘﺪﺭ؟
ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﯿﭻ ﻛﺎﺭ
ﭘﯿﺶ ﻣﻦ دین ها ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ
ﭼﻮﻧﻜﻪ پی ﺑﺮﺩﯾﻢ به ﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﺟﺪﯾﺪ
ﺍﺧﺘﻼفها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﯾﺪ
ﻛﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﻰ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺪ
جنگ های ﻣﺬﻫﺒﻰ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﻦ
ﻧﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﻧﻪ ﺗﺮﺳﺎ ﻧﻪ یهود
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺣﻜﻢ ﻋﻘﻞ ﻣﻰ ﺁﺭﻡ ﻓﺮﻭﺩ
ﻋﻘﻞ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﻋﯿﺶ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ
ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺰﯾﺴﺘﻰ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﺩﯾﻦ ﻭﻟﻰ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ
ﮔﺮ ﺑﺮﯾﺰﻯ، ﺍﺟﺮ ﺩﺍﺭﻯ ﺑﯿﻜﺮﺍﻥ
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺁﺧﺮ،ﺁدمند
ﺩﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﯾﺪ ﻛﻪ ﻣﻬﺪﻭﺭﺍﻟﺪﻡ ﺍﻧﺪ؟
ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻛﯿﺶ
ﺗﺎ ﻧﺮﯾﺰﻡ ﺧﻮﻥ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ
هان ﺗﻮ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ،ﺗﻨﻬﺎ ﺍﺯ “ﺧِﺮﺩ”
ﭘﯿﺮﻭﻯ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﻨﻮﯾَﺖ ﺑﺮﺩ
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ
ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻛﻦ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩینست ﺍین.
#مولانا
پیام فردوسی به فرمانروایان بیدادگر و ستم پیشه
نگه کن که ضحاکِ بیدادگر
چه آورد از آن تختِ شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بُد دلِ شهریاران به درد
سِکندر که آمد بر این روزگار
بِکُشت آنکه بُد در جهان شهریار
برفتند و زیشان جز از نام زشت
نماند و نیابند خرّم بهشت
آنچه فردوسی در نکوهش پادشاهان ناشایست و بیدادگر سروده، در هیچ کتابی نمی توان یافت.
سرتاسر شاهنامه از آغاز پیدایش انسان، آوردگاه مبارزه ی انسان با دیو است.
در حقیقت پهلوانان شاهنامه قهرمان نبرد نور با تاریکی هستند و فردوسی آزاده ای ست که جز آزادگان را نمی ستاید، میزان ترازوی فردوسی جوانمردی، انسانیت و دادگری ست.
در همه جای شاهنامه رستمی هست که با بیدادگران در آویخته است و در صحنه ی حقیقی زندگی هم رویارویی فردوسی با محمود غزنوی از همین دست است.
فردوسی در اینجا کیخسروی ست که با افراسیاب در آویخته است چرا که فردوسی آزاده ای ست ستم ستیز که با بیدادگران خودکامه سر سازگاری ندارد.
شاهنامه برای حکام و فرمانروایان بیدادگر و ستم پیشه پیامی هم دارد.
فردوسی از زبان کیخسرو (پادشاه و فرمانروای ارمانی شاهنامه) به گودرز چنین هشدار می دهد:
نِگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوانِ آباد پَست
به کردارِ بد هیچ مگشای جنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدانِ نیکی دَهِش یاد کن
بی گمان بهترین نصیحت و پند فردوسی به فرمانروایان و زمام داران حکومت را می توان در این سروده ی فردوسی یافت که دلایل سقوط و سرنگونی فرمانروایان را در سه چیز می داند.
بیدادگری، زراندوزی و به کار گماردن افراد بی لیاقت در امور حکومت.
پند فردوسی چنین است:
سر تخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دو دیگر که با گنج خویشی کند
به دینار کوشد که بیشی کند
سه دیگر که بی مایه را برکشد
ز مردم هنرمند برتر کشد
پند فردوسی در جا به جای شاهنامه تکرار می شود اما براستی برای چه کسانی عبرت آموز بوده است؟
سعدی این سخن حکیم طوس را به این صورت یادآوری نموده:
این که در شهنامهها آورده اند
رستم و رویین تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
پیام فردوسی از ورای تاریخ بگوش می رسد ولی از زمان فردوسی تا کنون چند فرمانروای دادگر را سراغ دارید؟
آنکه ناموخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
نگه کن که ضحاکِ بیدادگر
چه آورد از آن تختِ شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بُد دلِ شهریاران به درد
سِکندر که آمد بر این روزگار
بِکُشت آنکه بُد در جهان شهریار
برفتند و زیشان جز از نام زشت
نماند و نیابند خرّم بهشت
آنچه فردوسی در نکوهش پادشاهان ناشایست و بیدادگر سروده، در هیچ کتابی نمی توان یافت.
سرتاسر شاهنامه از آغاز پیدایش انسان، آوردگاه مبارزه ی انسان با دیو است.
در حقیقت پهلوانان شاهنامه قهرمان نبرد نور با تاریکی هستند و فردوسی آزاده ای ست که جز آزادگان را نمی ستاید، میزان ترازوی فردوسی جوانمردی، انسانیت و دادگری ست.
در همه جای شاهنامه رستمی هست که با بیدادگران در آویخته است و در صحنه ی حقیقی زندگی هم رویارویی فردوسی با محمود غزنوی از همین دست است.
فردوسی در اینجا کیخسروی ست که با افراسیاب در آویخته است چرا که فردوسی آزاده ای ست ستم ستیز که با بیدادگران خودکامه سر سازگاری ندارد.
شاهنامه برای حکام و فرمانروایان بیدادگر و ستم پیشه پیامی هم دارد.
فردوسی از زبان کیخسرو (پادشاه و فرمانروای ارمانی شاهنامه) به گودرز چنین هشدار می دهد:
نِگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوانِ آباد پَست
به کردارِ بد هیچ مگشای جنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدانِ نیکی دَهِش یاد کن
بی گمان بهترین نصیحت و پند فردوسی به فرمانروایان و زمام داران حکومت را می توان در این سروده ی فردوسی یافت که دلایل سقوط و سرنگونی فرمانروایان را در سه چیز می داند.
بیدادگری، زراندوزی و به کار گماردن افراد بی لیاقت در امور حکومت.
پند فردوسی چنین است:
سر تخت شاهان بپیچد سه کار
نخستین ز بیدادگر شهریار
دو دیگر که با گنج خویشی کند
به دینار کوشد که بیشی کند
سه دیگر که بی مایه را برکشد
ز مردم هنرمند برتر کشد
پند فردوسی در جا به جای شاهنامه تکرار می شود اما براستی برای چه کسانی عبرت آموز بوده است؟
سعدی این سخن حکیم طوس را به این صورت یادآوری نموده:
این که در شهنامهها آورده اند
رستم و رویین تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
پیام فردوسی از ورای تاریخ بگوش می رسد ولی از زمان فردوسی تا کنون چند فرمانروای دادگر را سراغ دارید؟
آنکه ناموخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
می شدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
#غزل_شماره۱۷۵۹_دیوان_شمس_کبیر
#مولانای_جان
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفتهای خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
می شدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
#غزل_شماره۱۷۵۹_دیوان_شمس_کبیر
#مولانای_جان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امام علي (ع) ميفرمايند :
در حضور پنج گروه ؛ پنج كار را مخفي كن
تا سعادتمند گردي ...👇🏻
در حضور فقیر دم از⇦ مالت نزن
درحضور بیمار سلامتیت را⇦ به رخش نکش
در برابر غصه دار.⇦ خوشحالی نکن
دربرابر زندانی⇦ آزادی ات را جلوه نمایی نکن
در برابر یتیم ⇦از پدر و مادرت نگو🦋
در حضور پنج گروه ؛ پنج كار را مخفي كن
تا سعادتمند گردي ...👇🏻
در حضور فقیر دم از⇦ مالت نزن
درحضور بیمار سلامتیت را⇦ به رخش نکش
در برابر غصه دار.⇦ خوشحالی نکن
دربرابر زندانی⇦ آزادی ات را جلوه نمایی نکن
در برابر یتیم ⇦از پدر و مادرت نگو🦋
نعمت الله است دائم با خدا
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گر چه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بینوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سر دار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جوئی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
حضرت شاه نعمت الله ولي
نعمت از الله کی باشد جدا
در دل و دیده ندیدم جز یکی
گر چه گردیدم بسی در دو سرا
میل ساحل کی کند بحری چو شد
غرقه در دریای بی پایان ما
ما نوا از بینوائی یافتیم
گر نوا جوئی بجو از بینوا
از خدا بیگانه ای دیدیم نه
هر که باشد هست با او آشنا
سروری خواهی برآ بر دار عشق
کز سر دار فنا یابی بقا
سید سرمست اگر جوئی حریف
خیز مستانه به میخانه درآ
حضرت شاه نعمت الله ولي
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖِ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﻡ،ﮐﺎﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺮﺩﻑ میﺯﻧﻢ
ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﻬﺮ ﺗﺴﻼﯼ ﺟﮕﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺂﯾﺪ ﺯ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ دگر،ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻨﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥِ ﺗﻮ،ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺗﻮ
ﯾﺎ ﻗﻔﻞ ﺩﺭ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﯾﺎ ﺗﺎ ﺳﺤﺮﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝِ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ،ﮐﺰ ﺑﺤﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ،ﺑﯽ ﭘﺎﻭﺳﺮﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
#مولانا
ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﻬﺮ ﺗﺴﻼﯼ ﺟﮕﺮ ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﻣﻮﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺂﯾﺪ ﺯ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ دگر،ﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻨﻢ ﻣﻬﻤﺎﻥِ ﺗﻮ،ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺗﻮ
ﯾﺎ ﻗﻔﻞ ﺩﺭ ﻭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﯾﺎ ﺗﺎ ﺳﺤﺮﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﻮﺝِ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﻡ ،ﮐﺰ ﺑﺤﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ،ﺑﯽ ﭘﺎﻭﺳﺮﺩﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ
#مولانا
🌙امشب ، شب قدر ؛ شبی كه به فرموده امام صادق علیه السلام قلب رمضان به شمار میآید.
🌼 بهترین شب سال، شب قدر است كه خداوند در قرآن كریم آن را شبی پربركت دانسته و ارزش آن را برتر از هزار ماه بیان میكند.
🌸آیا به راستی بركتی بالاتر از این هست كه یك شب هم تراز هزار ماه یعنی ۳۰ هزار شب یا ۸۳ سال و ۴ ماه قرار گیرد؟
🔴اگر پدر یا مادرت ازت راضی نیستن همین الان ؛ دستشون رو ببوس؛ دلشون رو بدست بیار؛ ازشون بخواه تا در این شب با فضیلت برای عاقبت بخیر شدنت دعا کنن
❤این فرصت رو از دست نده.❤
🌼 بهترین شب سال، شب قدر است كه خداوند در قرآن كریم آن را شبی پربركت دانسته و ارزش آن را برتر از هزار ماه بیان میكند.
🌸آیا به راستی بركتی بالاتر از این هست كه یك شب هم تراز هزار ماه یعنی ۳۰ هزار شب یا ۸۳ سال و ۴ ماه قرار گیرد؟
🔴اگر پدر یا مادرت ازت راضی نیستن همین الان ؛ دستشون رو ببوس؛ دلشون رو بدست بیار؛ ازشون بخواه تا در این شب با فضیلت برای عاقبت بخیر شدنت دعا کنن
❤این فرصت رو از دست نده.❤
دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
#صائب_تبریزی
آن شب به شهر کوفه غوغایی به پا بود
شوری به پا از ماتم شیر خدا بود
مرد مریضی در خرابه داد می زد
داد از نشان مرگ استمداد می زد
میگفت یا رب یار وغمخوارم نیامد
مرهم گذار قلب بیمارم نیامد
دیگر مرا در سینه یارای نفس نیست
سر تا به پا فریادم وفریاد رس نیست
هر شب که می امد به یاری در بر من
دست نوازش می کشید بر سر من
از دیده بودم کور واو بود دیده ی من
بودی توان بر این تن رنجیده ی من
اینک توان از پیکر من رخت بسته
بر دیده ی من هاله ای از غم نشسته
اینک سه شب باشد که بوی گل نیامد
بر دیدن جغد دلم بلبل نیامد
بی او دل ویرانه را شور وصفا نیست
خون جگر در سفره ام هست وغذا نیست
اما از ان سو کوفه ما لا مال غم بود
ان شب شب خرسندی ظلم وستم بود
ان شب اجل در کوفه فتح باب می کرد
بر بام شهر علم دق الباب می کرد
ان شب علی با فرق تا ابرو شکسته
می خواند شعر همسر پهلو شکسته
از فرط غم در حال اغما بود ان شب
مشتاق وصل روی زهرا بود ان شب
ان شب پدر بهر پسر چشمان تر داشت
گویی خبر از طشت و از لخت جگر داشت
ان شب سخن از هر دری می گفت مولا
از قطعه قطعه پیکری می گفت مولا
ان شب حکایت از یزید وملک ری بود
صحبت زقران خواندن سر روی نی بود
ان شب علی با زینبش رازی مگو داشت
گویی سخن از بوسه و زیر گلو داشت
ان شب پدر می گفت و دختر گوش می داد
کلثوم خود را از عنایت نوش می داد
ان شب حسینش تشنه ی جام بلا بود
هنگامه ی قالو بلای کربلا بود
ان شب علی بوسید چشم مست عباس
دست حسینش را سپردی دست عباس
ان شب به عباسش علی از اب می گفت
از تشنگی واز دل بی تاب می گفت
با سوز دل می گفت ای نور دو عینم
تا زنده ای جان تو وجان حسینم
ای نور دیده گر پدر را دوست داری
باید که دست از دامن او بر نداری
اری علی را عقده در نای گلو بود
راوی در گیری اب و ابرو بود
با سوز دل از تشنگی و اب می گفت
هر دم سخن زان گوهر نایاب می گفت
با چشم تر می کرد یاد گاهواره
میداد شرح تیر وحلق شیر خواره
نا گه کشیدی اه ومولا رفت از هوش
یعنی چراغ قلب زهرا گشت خا موش
شاعر: حميد كريمي
شوری به پا از ماتم شیر خدا بود
مرد مریضی در خرابه داد می زد
داد از نشان مرگ استمداد می زد
میگفت یا رب یار وغمخوارم نیامد
مرهم گذار قلب بیمارم نیامد
دیگر مرا در سینه یارای نفس نیست
سر تا به پا فریادم وفریاد رس نیست
هر شب که می امد به یاری در بر من
دست نوازش می کشید بر سر من
از دیده بودم کور واو بود دیده ی من
بودی توان بر این تن رنجیده ی من
اینک توان از پیکر من رخت بسته
بر دیده ی من هاله ای از غم نشسته
اینک سه شب باشد که بوی گل نیامد
بر دیدن جغد دلم بلبل نیامد
بی او دل ویرانه را شور وصفا نیست
خون جگر در سفره ام هست وغذا نیست
اما از ان سو کوفه ما لا مال غم بود
ان شب شب خرسندی ظلم وستم بود
ان شب اجل در کوفه فتح باب می کرد
بر بام شهر علم دق الباب می کرد
ان شب علی با فرق تا ابرو شکسته
می خواند شعر همسر پهلو شکسته
از فرط غم در حال اغما بود ان شب
مشتاق وصل روی زهرا بود ان شب
ان شب پدر بهر پسر چشمان تر داشت
گویی خبر از طشت و از لخت جگر داشت
ان شب سخن از هر دری می گفت مولا
از قطعه قطعه پیکری می گفت مولا
ان شب حکایت از یزید وملک ری بود
صحبت زقران خواندن سر روی نی بود
ان شب علی با زینبش رازی مگو داشت
گویی سخن از بوسه و زیر گلو داشت
ان شب پدر می گفت و دختر گوش می داد
کلثوم خود را از عنایت نوش می داد
ان شب حسینش تشنه ی جام بلا بود
هنگامه ی قالو بلای کربلا بود
ان شب علی بوسید چشم مست عباس
دست حسینش را سپردی دست عباس
ان شب به عباسش علی از اب می گفت
از تشنگی واز دل بی تاب می گفت
با سوز دل می گفت ای نور دو عینم
تا زنده ای جان تو وجان حسینم
ای نور دیده گر پدر را دوست داری
باید که دست از دامن او بر نداری
اری علی را عقده در نای گلو بود
راوی در گیری اب و ابرو بود
با سوز دل از تشنگی و اب می گفت
هر دم سخن زان گوهر نایاب می گفت
با چشم تر می کرد یاد گاهواره
میداد شرح تیر وحلق شیر خواره
نا گه کشیدی اه ومولا رفت از هوش
یعنی چراغ قلب زهرا گشت خا موش
شاعر: حميد كريمي
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای شب به سحر برده
در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را
رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته
بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته
بگشا که کلید آمد...
حضرت مولانا
در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را
رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته
بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته
بگشا که کلید آمد...
حضرت مولانا
گفت:
با ما بیا
تا شب زنده داریم به هم!
گفتم:
میروم امشب برِ آن نَصرانی،
که وعده کردهام که شب بیایم.
گفتند:
ما مسلمانیم و او کافر
برِ ما بیا!
گفتم:
نه!
او به سِر مسلمان است
زیرا او تسلیم است؛
و شما تسلیم نیستید
مسلمانی تسلیم است.
#مقالات_شمس_تبریزی
با ما بیا
تا شب زنده داریم به هم!
گفتم:
میروم امشب برِ آن نَصرانی،
که وعده کردهام که شب بیایم.
گفتند:
ما مسلمانیم و او کافر
برِ ما بیا!
گفتم:
نه!
او به سِر مسلمان است
زیرا او تسلیم است؛
و شما تسلیم نیستید
مسلمانی تسلیم است.
#مقالات_شمس_تبریزی