کارِ جهان ، هر چه شود ،،، کارِ تو ، کو؟ ،، بارِ تو ، کو؟ ،
گر ، دو جهان بتکده شد ،، آن بتِ عیّارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که قحط است جهان ،،، نیست دگر کاسه و نان ،
ای شهِ پیدا و نهان ،،، کیله و انبارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خار است جهان ،،، کژدم و مار است ، جهان ،
ای طرب و شادیِ جان ،،، گلشن و گلزارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود مُرد سخا ،،، کُشت بخیلی ، همه را ،
ای دل و ای دیدهٔ ما ،،، خلعت و ادرارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خورشید و قمر ،،، هر دو ، فرو شد به سقر ،
ای مددِ سمع و بصر ،،، شعله و انوارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود جوهریی ،،، نیست پیِ مشتریی ،
چون نکنی سروریی؟ ،،، ابرِ گهربارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، دهانی نَبُوَد ،،، گفتِ زبانی نَبُوَد ،
تا ، دَمِ اسرار زند ،،، جوششِ اسرارِ تو ، کو؟ ،
هین ، همه بگذار که ما ،،، مستِ وصالیم و لقا ،
بیگه شد ، زود بیا ،،، خانهٔ خمّارِ تو ، کو؟ ،
تیز نگر ، مستِ مرا ،،، هم ، دل و ، هم ، دستِ مرا ،
گر ، نه خرابی و خرف ،،، جبّه و دستارِ تو ، کو؟ ،
بُرد کلاهِ تو ، غری ،،، بُرد قبایت ، دگری ،
رویِ تو ، زرد از قمری ،،، پشت و نگهدارِ تو ، کو؟ ،
بر سرِ مستانِ ابد ،،، خارجیی ، راه زند ،
شحنگیی چون نکنی؟ ،،، زخمِ تو ، کو؟ ،، دارِ تو ، کو؟ ،
خامُش ، ای حرففشان ،،، درخورِ گوشِ خمُشان ،
ترجمهٔ خلق ، مکن ،،، حالت و گفتارِ تو ، کو؟ ،
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
گر ، دو جهان بتکده شد ،، آن بتِ عیّارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که قحط است جهان ،،، نیست دگر کاسه و نان ،
ای شهِ پیدا و نهان ،،، کیله و انبارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خار است جهان ،،، کژدم و مار است ، جهان ،
ای طرب و شادیِ جان ،،، گلشن و گلزارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود مُرد سخا ،،، کُشت بخیلی ، همه را ،
ای دل و ای دیدهٔ ما ،،، خلعت و ادرارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خورشید و قمر ،،، هر دو ، فرو شد به سقر ،
ای مددِ سمع و بصر ،،، شعله و انوارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، که خود جوهریی ،،، نیست پیِ مشتریی ،
چون نکنی سروریی؟ ،،، ابرِ گهربارِ تو ، کو؟ ،
گیر ،، دهانی نَبُوَد ،،، گفتِ زبانی نَبُوَد ،
تا ، دَمِ اسرار زند ،،، جوششِ اسرارِ تو ، کو؟ ،
هین ، همه بگذار که ما ،،، مستِ وصالیم و لقا ،
بیگه شد ، زود بیا ،،، خانهٔ خمّارِ تو ، کو؟ ،
تیز نگر ، مستِ مرا ،،، هم ، دل و ، هم ، دستِ مرا ،
گر ، نه خرابی و خرف ،،، جبّه و دستارِ تو ، کو؟ ،
بُرد کلاهِ تو ، غری ،،، بُرد قبایت ، دگری ،
رویِ تو ، زرد از قمری ،،، پشت و نگهدارِ تو ، کو؟ ،
بر سرِ مستانِ ابد ،،، خارجیی ، راه زند ،
شحنگیی چون نکنی؟ ،،، زخمِ تو ، کو؟ ،، دارِ تو ، کو؟ ،
خامُش ، ای حرففشان ،،، درخورِ گوشِ خمُشان ،
ترجمهٔ خلق ، مکن ،،، حالت و گفتارِ تو ، کو؟ ،
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
یک مسله میپُرسَمَت ، ای روشنی در روشنی ،
آن ، چه فسون در میدَمی؟ ، غم را ، چو شادی میکنی؟ ،
خود ، در فسون شیرینلبی ، مانند داودِ نبی ،
آهن ، چو مومی میشود ، بر میکَنیش از آهنی ،
نی ، بلک ، شاهِ مطلقی ، بِگلَربَگِ مُلکِ حقی ،
شاگردِ خاصِ خالقی ، از جمله افسونها ، غنی ،
تا من ترا بشناختم ، بس اسبِ دولت تاختم ؛
خود را برون انداختم ، از ترسها ، در ایمنی ،
هر لحظهای جان نوَم ، هردَم به باغی میروم ،
بیدست و بیدل میشوم ، چون دست بر من میزنی ،
نی ، چرخ دانم ، نی سها ،،، نی ، کاله دانم ، نی بها ،
با اینک نادانم مَها ،، دانم که آرامِ منی ،
ای رازقِ مُلک و مَلَک ،، وی قطبِ دورانِ فلک ،
حاشا از آن حُسن و نمک ،، که دل ز مهمان برکَنی ،
خوش ساعتی کآن سروِ من ،، سرسبز باشد در چمن ،
وز بادِ سودا ، پیشِ او ،،، چون بید ، باشم مُنثنی ،
لاله ، بخون غسلی کند ،، نرگس ، به حیرت برتَنَد ،
غنچه ، بیندازد کُلَه ،، سوسن فِتَد از سوسنی ،
ای ساقیِ بزمِ کَرَم ،،، مست و پریشانِ تواَم ،
وی گلشن و باغِ اِرَم ،،، امروز مهمانِ تواَم ،
#مولانا
آن ، چه فسون در میدَمی؟ ، غم را ، چو شادی میکنی؟ ،
خود ، در فسون شیرینلبی ، مانند داودِ نبی ،
آهن ، چو مومی میشود ، بر میکَنیش از آهنی ،
نی ، بلک ، شاهِ مطلقی ، بِگلَربَگِ مُلکِ حقی ،
شاگردِ خاصِ خالقی ، از جمله افسونها ، غنی ،
تا من ترا بشناختم ، بس اسبِ دولت تاختم ؛
خود را برون انداختم ، از ترسها ، در ایمنی ،
هر لحظهای جان نوَم ، هردَم به باغی میروم ،
بیدست و بیدل میشوم ، چون دست بر من میزنی ،
نی ، چرخ دانم ، نی سها ،،، نی ، کاله دانم ، نی بها ،
با اینک نادانم مَها ،، دانم که آرامِ منی ،
ای رازقِ مُلک و مَلَک ،، وی قطبِ دورانِ فلک ،
حاشا از آن حُسن و نمک ،، که دل ز مهمان برکَنی ،
خوش ساعتی کآن سروِ من ،، سرسبز باشد در چمن ،
وز بادِ سودا ، پیشِ او ،،، چون بید ، باشم مُنثنی ،
لاله ، بخون غسلی کند ،، نرگس ، به حیرت برتَنَد ،
غنچه ، بیندازد کُلَه ،، سوسن فِتَد از سوسنی ،
ای ساقیِ بزمِ کَرَم ،،، مست و پریشانِ تواَم ،
وی گلشن و باغِ اِرَم ،،، امروز مهمانِ تواَم ،
#مولانا
همیشه چشمانات
دو چشمهاند در خوابهایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نمنم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آنگاه که
درونام طلوع میکنی و میبینمات.
آن هنگام هم که میروی، نمیبینمات.
سایهی تنام میشوی و ابر خیالام
پا به پایام راه میافتی و
همراهام میشوی.
#شیرکو_بیکس
دو چشمهاند در خوابهایم
و همین است که
صبح که شعرم بیدار میشود
میبینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست و
نمنم گیاه و سبزینه.
عشق تو آفتاب است؛
آنگاه که
درونام طلوع میکنی و میبینمات.
آن هنگام هم که میروی، نمیبینمات.
سایهی تنام میشوی و ابر خیالام
پا به پایام راه میافتی و
همراهام میشوی.
#شیرکو_بیکس
موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند
زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت
#مولانای_جان
پر جلوه بر سر و رویت زدند
زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت
#مولانای_جان
قطرهای از بادههای آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
#مولانای_جان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
#مولانای_جان
#مولانا میفرماید :
مواظب باش که اشتباه نکنی ، در خطا نیفتی ، که از خون راهِ پیشِ رو و راهِ پشتِ سر ، تَر هست ، خیس هست ، که اکنون ، در حالِ حاضر ، در این دوره و زمانه ، کسانی که انسانها را میدزدند ، افکارِ انسانها را میدزدند ، آدمیدُزد ، از کسانی که زر و جواهر و مال میدزدند بیشتر هستند .
حال بیت موردِ نظر از زبانِ خودِ #مولانا که شَهِ شِکَربیان است :
تا ، نلغزی ، که ز خون ،
راهِ پس و پیش ، تَر است ،
آدمیدُزد ، ز زردُزد ،
کنون ، بیشتر است ،
#مولانا
مولانایِ عزیز
تو بگو ، که از تو خوشتر ،
که شَهِ شِکَربیانی ،
مواظب باش که اشتباه نکنی ، در خطا نیفتی ، که از خون راهِ پیشِ رو و راهِ پشتِ سر ، تَر هست ، خیس هست ، که اکنون ، در حالِ حاضر ، در این دوره و زمانه ، کسانی که انسانها را میدزدند ، افکارِ انسانها را میدزدند ، آدمیدُزد ، از کسانی که زر و جواهر و مال میدزدند بیشتر هستند .
حال بیت موردِ نظر از زبانِ خودِ #مولانا که شَهِ شِکَربیان است :
تا ، نلغزی ، که ز خون ،
راهِ پس و پیش ، تَر است ،
آدمیدُزد ، ز زردُزد ،
کنون ، بیشتر است ،
#مولانا
مولانایِ عزیز
تو بگو ، که از تو خوشتر ،
که شَهِ شِکَربیانی ،
باز آمدم و برابرت بنشستم
احرام طواف گرد رویت بستم
هر پیمانی که بیتو با خود بستم
چون روی تو دیدم همه را بشکستم
#مولانای_جان
احرام طواف گرد رویت بستم
هر پیمانی که بیتو با خود بستم
چون روی تو دیدم همه را بشکستم
#مولانای_جان
بازآمد و بازآمد ره بگشائیم
جویان دلست دل بدو بنمائیم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خنده کنان که ما ترا میپائیم
#مولانای_جان
جویان دلست دل بدو بنمائیم
ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم
او خنده کنان که ما ترا میپائیم
#مولانای_جان
صنما ، گر ، ز خط و خالِ تو ، فرمان آرَند ،
این دلِ خستهٔ مجروحِ مرا ، جان آرَند ،
خُنُک آن روز ، خوشا وقت ، که در مجلسِ ما ،
ساقیان ، دستِ تو گیرند و ، بمهمان آرَند ،
صوفیان ، طاقِ دو ابرویِ ترا ، سجده کنند ،
عارفان ، آنچه نداری ، برِ تو ، آن آرَند ،
چشمِ شوخِ تو ، چو آغاز کند بوالعجبی ،
آدمِ کافر و ،،، ابلیسِ مسلمان ، آرَند ،
#مولانا
این دلِ خستهٔ مجروحِ مرا ، جان آرَند ،
خُنُک آن روز ، خوشا وقت ، که در مجلسِ ما ،
ساقیان ، دستِ تو گیرند و ، بمهمان آرَند ،
صوفیان ، طاقِ دو ابرویِ ترا ، سجده کنند ،
عارفان ، آنچه نداری ، برِ تو ، آن آرَند ،
چشمِ شوخِ تو ، چو آغاز کند بوالعجبی ،
آدمِ کافر و ،،، ابلیسِ مسلمان ، آرَند ،
#مولانا
بارِ دیگر ، یارِ ما ، هنباز کرد ،
اندک اندک ، خوی از ما باز کرد ،
مکرهایِ دشمنان ، در گوش کرد ،
چشمِ خود ، بر یارِ دیگر ، باز کرد ،
هر دم از جورَش ،،، دل ، آرَد نوخبر ،
غم ، دلِ ترسنده را ، غمّاز کرد ،
روتُرُش کردن ، بر ما پیشه ساخت ،
یک بهانه جُست و ، دستانکاز کرد ،
ای دریغا ، رازِ ما با همدگر ،
کو ، دگرکس را ، چنین همراز کرد ،
ای دل ، ازسر ، صبر را ، آغاز کن ،
زآنکه دلبر ، جور را ، آغازکرد ،
عقل گوید ، کاین بداندیشی مکن ،
او ، از آنِ ماست ،،، بر ما ، ناز کرد ،
#هنباز = همباز ، انباز ، شریک ، حریف ، همتا
#غماز = بسیارسخن چین، نمام ، فاش کنندۂ راز ، اشاره کننده با چشم و ابرو ، غمزه کننده .
#غمازی = غماز بودن ، سخن چینی .
#انگاز = ادات ، آلت ، افزار .
#دستانگاز = آلتِ دست ، دستاویز ، دستآویز ، وسیله ، بهانه ، هرچیزی که آنرا وسیله و آلتِ دست قرار بدهند ، دست پیچ هم گفته شده .
#مولانا
اندک اندک ، خوی از ما باز کرد ،
مکرهایِ دشمنان ، در گوش کرد ،
چشمِ خود ، بر یارِ دیگر ، باز کرد ،
هر دم از جورَش ،،، دل ، آرَد نوخبر ،
غم ، دلِ ترسنده را ، غمّاز کرد ،
روتُرُش کردن ، بر ما پیشه ساخت ،
یک بهانه جُست و ، دستانکاز کرد ،
ای دریغا ، رازِ ما با همدگر ،
کو ، دگرکس را ، چنین همراز کرد ،
ای دل ، ازسر ، صبر را ، آغاز کن ،
زآنکه دلبر ، جور را ، آغازکرد ،
عقل گوید ، کاین بداندیشی مکن ،
او ، از آنِ ماست ،،، بر ما ، ناز کرد ،
#هنباز = همباز ، انباز ، شریک ، حریف ، همتا
#غماز = بسیارسخن چین، نمام ، فاش کنندۂ راز ، اشاره کننده با چشم و ابرو ، غمزه کننده .
#غمازی = غماز بودن ، سخن چینی .
#انگاز = ادات ، آلت ، افزار .
#دستانگاز = آلتِ دست ، دستاویز ، دستآویز ، وسیله ، بهانه ، هرچیزی که آنرا وسیله و آلتِ دست قرار بدهند ، دست پیچ هم گفته شده .
#مولانا
این گردش را ز جان خود دزدیدم
پیش از قالب به جان چنین گردیدم
گویند مرا صبر و سکون اولیتر
این صبر و سکون را به شما بخشیدم
#مولانای_جان
پیش از قالب به جان چنین گردیدم
گویند مرا صبر و سکون اولیتر
این صبر و سکون را به شما بخشیدم
#مولانای_جان
ای عشق که هستی به یقین معشوقم
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
بر کوری منکران که بدخواهانند
بالا ببرم بلند تا عیوقم
#مولانای_جان
تو خالق مطلقی و من مخلوقم
بر کوری منکران که بدخواهانند
بالا ببرم بلند تا عیوقم
#مولانای_جان
ای راحت و آرامگه پیوستم
تا روی تو دیدم ز حوادث رستم
در مجلس تو گر قدحی بشکستم
صد ساغر زرین بخرم بفرستم
#مولانای_جان
تا روی تو دیدم ز حوادث رستم
در مجلس تو گر قدحی بشکستم
صد ساغر زرین بخرم بفرستم
#مولانای_جان
جوحی درازگوشِ خود را بهزجر و درشتی بهخانه میبرد و او نمیرفت، مردم او را گفتند: همهٔ چارپایان چون رو بهخانهٔ خود نهند بهسرعت و شتاب روند، جهت چیست که درازگوش تو برخلافِ عادت بهخانه بد میرود؟
گفت: برای آن نمیرود که میداند درین خانه نه آبست و نه کاه و نه جو و نه تیمارِ صبحگاه و میشناسد بدی جای بازگشتِ خود را و میداند که رجوع او بهکجاست.
#جوحی #خر
لطائفالطوائف؛ مولانا فخرالدّین علی صفی؛ با مقدمه و تصحیح و تحشیه و تراجمِ اعلام، بهسعی و اهتمام احمد گلچینمعانی؛ اقبال؛ ۱۳۶۷: ۳۲۷_۳۲۸
گفت: برای آن نمیرود که میداند درین خانه نه آبست و نه کاه و نه جو و نه تیمارِ صبحگاه و میشناسد بدی جای بازگشتِ خود را و میداند که رجوع او بهکجاست.
#جوحی #خر
لطائفالطوائف؛ مولانا فخرالدّین علی صفی؛ با مقدمه و تصحیح و تحشیه و تراجمِ اعلام، بهسعی و اهتمام احمد گلچینمعانی؛ اقبال؛ ۱۳۶۷: ۳۲۷_۳۲۸