اکنون هیچ شکی نیست
که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی
و کسی هست که این سراپرده
جهت او برافراشتهاند
و این باقی تَبَع و بندۀ ویاند
و از بهر وی است این بنا
نه او از بهر این بناست.
#شمس_تبریزی
که در این عالَم مقصودی هست و مطلوبی
و کسی هست که این سراپرده
جهت او برافراشتهاند
و این باقی تَبَع و بندۀ ویاند
و از بهر وی است این بنا
نه او از بهر این بناست.
#شمس_تبریزی
بیا ای باز تند و تیز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمیبینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت میکشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مینشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
.......
بلبل نامه عطار
مجادله باز و بلبل
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمیبینی فضای عالم خویش
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت میکشد باز
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مینشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
.......
بلبل نامه عطار
مجادله باز و بلبل
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
جناب خیام رباعی ۹۶
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
جناب خیام رباعی ۹۶
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولانای عاشقان
بگشای کنار آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولانای عاشقان
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
سعدی
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه میمیرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
سعدی
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولاناغزل ۶۱۵
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولاناغزل ۶۱۵
تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
حکیم سنایی ۲۲۶
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
حکیم سنایی ۲۲۶
کیست که او بنده رای تو نیست
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
#مولانای_جان
کیست که او مست لقای تو نیست
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست
یا طربی کان ز رجای تو نیست
#مولانای_جان
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
#مولانای_جان
یا کرمی کان ز عطای تو نیست
لعل لبی کو که ز کان تو نیست
محتشمی کو که گدای تو نیست
#مولانای_جان
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
#مولانای_جان
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
#مولانای_جان
در تکِ این بحر چه خوش گوهری!
که مثَلِ موج قراریم نیست
بر لبِ بحرِ تو مقیمم، مقیم
مست لبم گرچه کناریم نیست
#مولانای_جان
که مثَلِ موج قراریم نیست
بر لبِ بحرِ تو مقیمم، مقیم
مست لبم گرچه کناریم نیست
#مولانای_جان
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوهٴ عشق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
#مولانا
در شیوهٴ عشق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
#مولانا
تابوت مردهای دوش هشیار کرد ما را
پای به خواب رفته، بیدار کرد ما را
شمعِ فانوس نیَم، لیک ز بیسامانی
غیرِ دیوارِ سرا، پیرهنی نیست مرا
نیست باری در جهان سنگینتر از بار وجود
پشتْ خم شد، زندگی را تا بسر بردیم ما
اشعارِ آبدارم تا شد محیطِ عالم
انداختند در آب یاران سفینهها را
مرگْ گوارا شود، موی چو گردد سفید
لذّت دیگر بود، خوابِ دمِ صبح را
تو نونهالی و ما همچو ریشهایم ترا
بوَد ترقّیِ حسنت گلِ تنزّل ما
ما زندگی از دیدن رخسار تو داریم
آخر نگه ما، نفس بازپسین است
به گردون گر رود، کاری نسازد
که آهِ بلهوس، تیر هواییست
بهسان اشکِ شمع از تیرهبختی
گریزان چشم من از روشناییست
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!
در جهان نتوان نشان از سیرچشمی یافتن
چشمۀ خورشید هم محتاج آب شبنم است
افتادن و برخاستن بادهپرستان
در مذهبِ رندان خرابات، نماز است
می نیست چو در کاسه، مرا رعشه در اعضاست
دستم به نظر، پنجۀ طنبورنواز است
چون آستین همیشه جبینم ز چین پُراست
یعنی دلم زدست تو ای نازنین پُراست
هر کس به درگه کرمت برد تحفهای
ما را زدست خالی خود آستین پُر است
جز زیر خاک، جای منِ خاکسار نیست
روی زمین ز مردم بالانشین پُر است
گر کسی مَی نخرد غم مخور ای بادهفروش
این متاعیست که چون کهنه شود، بیش بهاست
ای خوشا حال سبکباری که در راه طلب
خانه بر دوش است و بارِ خانهاش بر دوش نیست
استماع دوستان آورد ما را در سخن
پردههای ساز ما جز پردههای گوش نیست
شعر اگر اعجاز باشد، بیبلند و پست نیست
در یدِ بیضا همه انگشتها یکدست نیست
تا سرش از بوی مَی شد گرم، خُمها را شکست
هیچ کس در دور ما چون محتسب بدمست نیست!
بر نداریم از اشعار کسی مضمون را
طبع نازک، سخن کس نتواند برداشت
به چشم خود نتوان دید صبحِ پیری را
خوشم که دیده ز مو پیشتر سفید شدهست!
با دوست اگر دم زنم از قرب، چه دور است
کم نیستم از سایه که همسایۀ نور است
زنده نتوان بود بیلعلت که مشتاق ترا
یا لب شیرین تو، یا جان شیرین بر لب است
بس که آزردهام از دیدن مردم چه عجب
مردم دیده اگر از نظرم افتاده است؟
گرچه ما را نیست چون آیینه جز یک نانِ خشک
هر نفس در خانۀ من میهمانی تازه است
عاشقان را جنبش مژگان چشم یار کُشت
عالمی را اضطراب نبض این بیمار کشت.
#غنی_کشمیری
پای به خواب رفته، بیدار کرد ما را
شمعِ فانوس نیَم، لیک ز بیسامانی
غیرِ دیوارِ سرا، پیرهنی نیست مرا
نیست باری در جهان سنگینتر از بار وجود
پشتْ خم شد، زندگی را تا بسر بردیم ما
اشعارِ آبدارم تا شد محیطِ عالم
انداختند در آب یاران سفینهها را
مرگْ گوارا شود، موی چو گردد سفید
لذّت دیگر بود، خوابِ دمِ صبح را
تو نونهالی و ما همچو ریشهایم ترا
بوَد ترقّیِ حسنت گلِ تنزّل ما
ما زندگی از دیدن رخسار تو داریم
آخر نگه ما، نفس بازپسین است
به گردون گر رود، کاری نسازد
که آهِ بلهوس، تیر هواییست
بهسان اشکِ شمع از تیرهبختی
گریزان چشم من از روشناییست
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!
در جهان نتوان نشان از سیرچشمی یافتن
چشمۀ خورشید هم محتاج آب شبنم است
افتادن و برخاستن بادهپرستان
در مذهبِ رندان خرابات، نماز است
می نیست چو در کاسه، مرا رعشه در اعضاست
دستم به نظر، پنجۀ طنبورنواز است
چون آستین همیشه جبینم ز چین پُراست
یعنی دلم زدست تو ای نازنین پُراست
هر کس به درگه کرمت برد تحفهای
ما را زدست خالی خود آستین پُر است
جز زیر خاک، جای منِ خاکسار نیست
روی زمین ز مردم بالانشین پُر است
گر کسی مَی نخرد غم مخور ای بادهفروش
این متاعیست که چون کهنه شود، بیش بهاست
ای خوشا حال سبکباری که در راه طلب
خانه بر دوش است و بارِ خانهاش بر دوش نیست
استماع دوستان آورد ما را در سخن
پردههای ساز ما جز پردههای گوش نیست
شعر اگر اعجاز باشد، بیبلند و پست نیست
در یدِ بیضا همه انگشتها یکدست نیست
تا سرش از بوی مَی شد گرم، خُمها را شکست
هیچ کس در دور ما چون محتسب بدمست نیست!
بر نداریم از اشعار کسی مضمون را
طبع نازک، سخن کس نتواند برداشت
به چشم خود نتوان دید صبحِ پیری را
خوشم که دیده ز مو پیشتر سفید شدهست!
با دوست اگر دم زنم از قرب، چه دور است
کم نیستم از سایه که همسایۀ نور است
زنده نتوان بود بیلعلت که مشتاق ترا
یا لب شیرین تو، یا جان شیرین بر لب است
بس که آزردهام از دیدن مردم چه عجب
مردم دیده اگر از نظرم افتاده است؟
گرچه ما را نیست چون آیینه جز یک نانِ خشک
هر نفس در خانۀ من میهمانی تازه است
عاشقان را جنبش مژگان چشم یار کُشت
عالمی را اضطراب نبض این بیمار کشت.
#غنی_کشمیری
این نماز آخر برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی. الّا غرض ازین آن است که می باید آن حالتی که در نماز ظاهر می شود پیوسته با تو باشد، اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی و اگر بنویسی و اگر بخوانی در جمیع احوال خالی نباشی از یاد حقّ تا "هُمْ عَلَی صَلاَتِهِمْ دَائِمُونَ" باشی.
فیه مافیه
فیه مافیه
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
#اقبال_لاهوری
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
#اقبال_لاهوری