پیش از این می گفتم
هر کس باید راهش را انتخاب کند
اما گفته ام ناقص بود ؛
درستش اینست ،
هر کس باید راهش را
اختراع کند ، بسازد ، بیافریند .
ژان پل سارتر
هر کس باید راهش را انتخاب کند
اما گفته ام ناقص بود ؛
درستش اینست ،
هر کس باید راهش را
اختراع کند ، بسازد ، بیافریند .
ژان پل سارتر
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
#مولانا
گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
#حافظ
سه تار و آواز : #جلال_ذوالفنون
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
#حافظ
سه تار و آواز : #جلال_ذوالفنون
سلطان العارفین بایزید بسطامی می فرمود:
هیچ کس بر من چنان غلبه نکرد که جوانی از بلخ مرا گفت یا بایزید حد زهد شما چیست؟
من گفتم چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.
گفت: سگان بلخ همین صفت دارند.
پس من گفتم حد زهد شما چیست ؟
گفت : ما چون نیابیم صبر کنیم و چون بیابیم ایثار.
عوارف المعارف
شهاب الدین عمر سهروردی⚘
هیچ کس بر من چنان غلبه نکرد که جوانی از بلخ مرا گفت یا بایزید حد زهد شما چیست؟
من گفتم چون بیابیم بخوریم و چون نیابیم صبر کنیم.
گفت: سگان بلخ همین صفت دارند.
پس من گفتم حد زهد شما چیست ؟
گفت : ما چون نیابیم صبر کنیم و چون بیابیم ایثار.
عوارف المعارف
شهاب الدین عمر سهروردی⚘
تا صورت پیوند جهان بود، علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم آدم و شیث و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود، علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، علی بود
مسجود ملائک که شد آدم، ز علی شد
آدم چو یکی قبله مسجود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نقش نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
ازروی یقین در همه موجود، علی بود
آن شاه سر افراز که اندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
دیوان شمس
تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود
سلطان سخا و کرم و جود، علی بود
هم آدم و شیث و هم الیاس
هم صالح پیغمبر و داوود، علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم ایوب
هم یوسف و هم یونس و هم هود، علی بود
مسجود ملائک که شد آدم، ز علی شد
آدم چو یکی قبله مسجود، علی بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود
آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی
آن یار که او نقش نبی بود، علی بود
موسی و عصا و ید بیضا و نبوت
در مصر به فرعون که بنمود، علی بود
چندان که در آفاق نظر کردم و دیدم
ازروی یقین در همه موجود، علی بود
آن شاه سر افراز که اندر شب معراج
با احمد مختار یکی بود، علی بود
آن کاشف قرآن که خدا در همه قرآن
کردش صفت عصمت و بستود، علی بود
دیوان شمس
Audio
دلا خموشی چرا
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که این دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پردهپوشی چرا
راز دل همان به نهفته ماند
گفتنش چو نتوان نگفته ماند
فتنه به که یک چند خفته ماند
گنج بر درِ دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینههای دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
عارف قزوینی
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
همچو چشم مستت جهان خراب است
رخ مپوش که این دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا
برون شد از پرده راز تو پردهپوشی چرا
راز دل همان به نهفته ماند
گفتنش چو نتوان نگفته ماند
فتنه به که یک چند خفته ماند
گنج بر درِ دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد
کینههای دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم
عارف قزوینی
شرح روان ابیات مثنوی معنوی، دفتر سوم
حکایت 105, دیدن خواجه، غلامِ خود را سپید...
۳۱۸۴_کو غلامِ من؟ بگفت: این منم
کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم
خواجه گفت: پس غلام من کو؟ غلام جواب داد: منم غلام تو، دست فضل و عنایت الهی
چهره ام را سفید و روشن کرده است.
۳۱۸۵_ هی چه می گویی؟ غلامِ من کجاست؟
هین نخواهی رَست از من جز به راست
خواجه با ناباوری به غلام گفت: آهای مردك، چه داری می گویی؟ بگو غلام من
کجاست؟ بدان که از چنگال من نجات نخواهی یافت مگر با حرف راست.
۳۱۸۶_گفت: اسرارِ تو را با آن غلام
جمله واگویم یکایک من تمام
غلام گفت: خیلی خوب، حالا که حرف مرا باور نمی کنی، من همه اسرار تو و آن غلام را
مو به مو شرح خواهم داد.
۳۱۸۷_ از آن زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
از آن زمانی که تو مرا خریدی تا زمان حال، همه ماجراها را بازگو می کنم.
۳۱۸۸_ تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیزِ من صبحی گشود
این ماجرا را برای تو شرح می دهم تا بدانی که من همان غلامِ سیاه پوستم، اگرچه
حضرت نبی، رنگ سیاه مرا مانند بامداد سفید و نورانی کرده است.
شبدیز:اسب سیاه فام، به رنگ سیاه، شب رنگ.
دیز به معنی رنگ است.
۳۱۸۹_رنگ، دیگر شد، ولیکن جانِ پاك
فارغ از رنگ ست و از ارکان و خاك
هر چند رنگ تغییر یافته، امّا روحِ مجرّد از قید و بند رنگ و عناصر مادّی و پدیده های
خاکی آزاد است.
رنگ: کنایه از عالم مادی و مقتضیات جسمانی است.
۲۱۹۰_ تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان تركِ مَشك و ځُم کنند
ظاهر بینان اگر هم ما را پیدا کنند چون سنخیّتی میان ما و آنان نیست، ما را بیدرنگ گم
می کنند. امّا اهل عرفان که از آب حیاتِ معنوی سیراب می شوند، مَشك و خمره را رها
می کنند.غالب مردم، با جان و روان یکدگر کاری ندارند بلکه فقط به ظواهر می پردازند.
ظاهر بینان چون نظر به ظواهر دوخته اند اگراتفاقا حقیقت باطنی ما بر آنان مکشوف شود، بلافاصله آن را از دست می دهند زیرا عقل جزئی آنان نمی تواند حقیقت روحانی اهل عرفان را درك كند. ولیکن اهل عرفان که از سرچشمه معنوی سیراب اند هرگز به ظواهر مادی نظر نمی کنند و آن را ملاك معرفت خود نمی سازند.
تن شناسان: کنایه از ظاهر بیتان و اسیران چهاردیواری جهان مادی است،
آب نوشان: کنایه ازعارفان و توشندگان باد معرفت.
۳۱۹۱_جان شناسان از عددها فارغند
غرقه دریایِ بی چونند و چند
آنان که نسبت به عالَم جان معرفت ندارند، از تعدّد و کثرت، فارغ اند و در دریای
نامتناهیِ الهی مستغرق شده اند.
۳۱۹۲_جان شو و، از راهِ جان، جان را شناس
یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس
به جان مبدّل شو، یعنی خود را به مرتبه جان مجرّد برسان و از راهِ جان، عالَمِ جان را
بشناس. یار و همراهِ بینشِ باطنی و کشف و شهود شو، نه خواهانِ استدلالات نظریِ عاری از
کشف حقیقت.⚘
حکایت 105, دیدن خواجه، غلامِ خود را سپید...
۳۱۸۴_کو غلامِ من؟ بگفت: این منم
کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم
خواجه گفت: پس غلام من کو؟ غلام جواب داد: منم غلام تو، دست فضل و عنایت الهی
چهره ام را سفید و روشن کرده است.
۳۱۸۵_ هی چه می گویی؟ غلامِ من کجاست؟
هین نخواهی رَست از من جز به راست
خواجه با ناباوری به غلام گفت: آهای مردك، چه داری می گویی؟ بگو غلام من
کجاست؟ بدان که از چنگال من نجات نخواهی یافت مگر با حرف راست.
۳۱۸۶_گفت: اسرارِ تو را با آن غلام
جمله واگویم یکایک من تمام
غلام گفت: خیلی خوب، حالا که حرف مرا باور نمی کنی، من همه اسرار تو و آن غلام را
مو به مو شرح خواهم داد.
۳۱۸۷_ از آن زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
از آن زمانی که تو مرا خریدی تا زمان حال، همه ماجراها را بازگو می کنم.
۳۱۸۸_ تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیزِ من صبحی گشود
این ماجرا را برای تو شرح می دهم تا بدانی که من همان غلامِ سیاه پوستم، اگرچه
حضرت نبی، رنگ سیاه مرا مانند بامداد سفید و نورانی کرده است.
شبدیز:اسب سیاه فام، به رنگ سیاه، شب رنگ.
دیز به معنی رنگ است.
۳۱۸۹_رنگ، دیگر شد، ولیکن جانِ پاك
فارغ از رنگ ست و از ارکان و خاك
هر چند رنگ تغییر یافته، امّا روحِ مجرّد از قید و بند رنگ و عناصر مادّی و پدیده های
خاکی آزاد است.
رنگ: کنایه از عالم مادی و مقتضیات جسمانی است.
۲۱۹۰_ تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان تركِ مَشك و ځُم کنند
ظاهر بینان اگر هم ما را پیدا کنند چون سنخیّتی میان ما و آنان نیست، ما را بیدرنگ گم
می کنند. امّا اهل عرفان که از آب حیاتِ معنوی سیراب می شوند، مَشك و خمره را رها
می کنند.غالب مردم، با جان و روان یکدگر کاری ندارند بلکه فقط به ظواهر می پردازند.
ظاهر بینان چون نظر به ظواهر دوخته اند اگراتفاقا حقیقت باطنی ما بر آنان مکشوف شود، بلافاصله آن را از دست می دهند زیرا عقل جزئی آنان نمی تواند حقیقت روحانی اهل عرفان را درك كند. ولیکن اهل عرفان که از سرچشمه معنوی سیراب اند هرگز به ظواهر مادی نظر نمی کنند و آن را ملاك معرفت خود نمی سازند.
تن شناسان: کنایه از ظاهر بیتان و اسیران چهاردیواری جهان مادی است،
آب نوشان: کنایه ازعارفان و توشندگان باد معرفت.
۳۱۹۱_جان شناسان از عددها فارغند
غرقه دریایِ بی چونند و چند
آنان که نسبت به عالَم جان معرفت ندارند، از تعدّد و کثرت، فارغ اند و در دریای
نامتناهیِ الهی مستغرق شده اند.
۳۱۹۲_جان شو و، از راهِ جان، جان را شناس
یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس
به جان مبدّل شو، یعنی خود را به مرتبه جان مجرّد برسان و از راهِ جان، عالَمِ جان را
بشناس. یار و همراهِ بینشِ باطنی و کشف و شهود شو، نه خواهانِ استدلالات نظریِ عاری از
کشف حقیقت.⚘
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
#مولانای_جان
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیده دیو و پری
دبدبه فر سلیمان ماست
#مولانای_جان
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
#مولانای_جان
بنده و بازیچه دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست
#مولانای_جان
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
#مولانای_جان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
#مولانای_جان
ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم
صاف و تابنده و خوش چون دُر مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
#مولانا
صاف و تابنده و خوش چون دُر مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
#مولانا
چه خویشی کرد آن بی چون، عجب با این دل پرخون
که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
#مولانا
که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
#مولانا
ای محبوسانِ جهان،
چارهای نمیکنید؟
آخر بنگرید
در این صورتهای خوب
و در این عجایبها؛
آخر
این نقشها را حقیقتها باشد.
این صورتها
و خیالها که
بر این دیوارِ زندانِ عالمِ فانی است.
با چند هزار کس
در عالم دوست بودی
و خویش پنداشتی
و رازها گفتی،
اینک نقش از ایشان رفت.
برو به گورستان،
سنگهای لحد برگیر،
کلوخهایشان میبین
محوشده بیا تا کوتاه کنیم
و این زندان را سوراخ کنیم،
و به آنجا رویم
که حقیقتِ آن نقشهاست
که ما بر او عاشقیم.
مجالس سبعه
چارهای نمیکنید؟
آخر بنگرید
در این صورتهای خوب
و در این عجایبها؛
آخر
این نقشها را حقیقتها باشد.
این صورتها
و خیالها که
بر این دیوارِ زندانِ عالمِ فانی است.
با چند هزار کس
در عالم دوست بودی
و خویش پنداشتی
و رازها گفتی،
اینک نقش از ایشان رفت.
برو به گورستان،
سنگهای لحد برگیر،
کلوخهایشان میبین
محوشده بیا تا کوتاه کنیم
و این زندان را سوراخ کنیم،
و به آنجا رویم
که حقیقتِ آن نقشهاست
که ما بر او عاشقیم.
مجالس سبعه
از تذکره الاولیا عطار نیشابوري،
در ذکر بایزید بسطامی
گفت:
حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛
و اهل محبت به گرد قلوب گردند و عرش و لقا خواهند.
تذکره الاولیاء
در ذکر بایزید بسطامی
گفت:
حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛
و اهل محبت به گرد قلوب گردند و عرش و لقا خواهند.
تذکره الاولیاء