سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۴۰۸
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
خواب است مگر که مینماید
یا عشوه همیدهد خیالم
کاین بخت نبود هیچ روزم
وین گل نشکفت هیچ سالم
امروز بدیدم آن چه دل خواست
دید آن چه نخواست بدسگالم
اکنون که تو روی باز کردی
رو باز به خیر کرد حالم
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم
بازآی کز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم
آزردهام از فراق چونانک
دل باز نمیدهد وصالم
وز غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم
بیچاره به رویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتیالم
از جور تو هم در تو گیرم
وز دست تو هم بر تو نالم
چون دوست موافق است سعدی
سهل است جفای خلق عالم
#غزلیات
#غزل_408
غزل ۴۰۸
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به درآمد از وبالم
خواب است مگر که مینماید
یا عشوه همیدهد خیالم
کاین بخت نبود هیچ روزم
وین گل نشکفت هیچ سالم
امروز بدیدم آن چه دل خواست
دید آن چه نخواست بدسگالم
اکنون که تو روی باز کردی
رو باز به خیر کرد حالم
دیگر چه توقع است از ایام
چون بدر تمام شد هلالم
بازآی کز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم
آزردهام از فراق چونانک
دل باز نمیدهد وصالم
وز غایت تشنگی که بردم
در حلق نمیرود زلالم
بیچاره به رویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتیالم
از جور تو هم در تو گیرم
وز دست تو هم بر تو نالم
چون دوست موافق است سعدی
سهل است جفای خلق عالم
#غزلیات
#غزل_408
نرم خویی مولانا
آخِر ، من تا این حد دل دارم که ااین یاران که به نزد من می آیند از بیم أنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند . و اگر نه من از کجا شعر از کجا ؟!
#فیه_ما_فیه
اما اشعار مولانا از نوع اشعار شاعران رسمی نیست بل شعر همچون مواد مذاب از آتشفشان روح او فوران میکرد .«کریم زمانی»
خون چو می جوشد من اش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
خمار ، شعر نگویم خمارِ من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
#غزلیات
آخِر ، من تا این حد دل دارم که ااین یاران که به نزد من می آیند از بیم أنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند . و اگر نه من از کجا شعر از کجا ؟!
#فیه_ما_فیه
اما اشعار مولانا از نوع اشعار شاعران رسمی نیست بل شعر همچون مواد مذاب از آتشفشان روح او فوران میکرد .«کریم زمانی»
خون چو می جوشد من اش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی
خمار ، شعر نگویم خمارِ من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین
#غزلیات
ِ
سحرم روی چو ماهت
شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت
نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم
ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم
که در این آتش تیزم
#غزلیات_مولانای_جان
دلال: راهنمایی
دلیل: رهنما
سحرم روی چو ماهت
شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت
نه بخسبم نه بخیزم
ز جلال تو جلیلم
ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم
که در این آتش تیزم
#غزلیات_مولانای_جان
دلال: راهنمایی
دلیل: رهنما
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
درود فراوان
روزتون بخیر و شادی.
بزرگترین ظلم انسان، ستم به خویشتن و غفلت و دوری از دریای رحمت پروردگار عزیز است.
امید است؛ با شکستن غرور ، با پشیمانی و توبه از کارهای خطا و گمراهی، از دریای کرم و رحمت حضور حضرت حق برخوردار شویم. 🤲
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
درود فراوان
روزتون بخیر و شادی.
بزرگترین ظلم انسان، ستم به خویشتن و غفلت و دوری از دریای رحمت پروردگار عزیز است.
امید است؛ با شکستن غرور ، با پشیمانی و توبه از کارهای خطا و گمراهی، از دریای کرم و رحمت حضور حضرت حق برخوردار شویم. 🤲
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۳۳۷
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او
میشنود تا به قیامت خروش
#غزلیات
#غزل_337
غزل ۳۳۷
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او
میشنود تا به قیامت خروش
#غزلیات
#غزل_337
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
#غزلیات
#غزل_338
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شدهست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتادهست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
#غزلیات
#غزل_338
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
درود فراوان
بزرگترین ظلم انسان، ستم به خویشتن و غفلت و دوری از دریای رحمت پروردگار عزیز است.
امید است؛ با شکستن غرور ، با پشیمانی و توبه از کارهای خطا و گمراهی، از دریای کرم و رحمت حضور حضرت حق برخوردار شویم. 🤲
که دریای کرم توبه پذیریست
گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بینظیریست
شکسته باش و خاکی باش این جا
که میجوید کرم هر جا فقیریست
#غزلیات_حضرت_مولانا
#دیوان_شمس
درود فراوان
بزرگترین ظلم انسان، ستم به خویشتن و غفلت و دوری از دریای رحمت پروردگار عزیز است.
امید است؛ با شکستن غرور ، با پشیمانی و توبه از کارهای خطا و گمراهی، از دریای کرم و رحمت حضور حضرت حق برخوردار شویم. 🤲
اکثر آدمیان را بنگ و افیون و اشتغالات عالم، دنگ و سرگردان ساخته است، چندان که آن سیمرغ عالی مطاف را به فراموشی سپرده و حقیقت ذات خود را همین قالب جسمانی پنداشته اند و گمان دارند که قوام و دوام ایشان به تن وابسته است و نمی اندیشند که غالب اوقات از این تن بکلی غافلند: شبها به خواب و روزها به سودای عالم. و اگر حقیقت هستی آدمی جسم باشد به حکم عقل باید هر کجا ادراک هستی خود می کند جسم را حاضر بیند، در حالیکه روز وشب هزاران حال از بیم و امید و تشویش و اضطراب و عشق و آرزو و اطوار دیگر از مدرکات نفسانی بر او می گذرد که یکی جسم و جسمانی نیست و همۀ این احوال متضمن ادراک ذات خویشتن است.
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات
اکثر آدمیان را بنگ و افیون و اشتغالات عالم، دنگ و سرگردان ساخته است، چندان که آن سیمرغ عالی مطاف را به فراموشی سپرده و حقیقت ذات خود را همین قالب جسمانی پنداشته اند و گمان دارند که قوام و دوام ایشان به تن وابسته است و نمی اندیشند که غالب اوقات از این تن بکلی غافلند: شبها به خواب و روزها به سودای عالم. و اگر حقیقت هستی آدمی جسم باشد به حکم عقل باید هر کجا ادراک هستی خود می کند جسم را حاضر بیند، در حالیکه روز وشب هزاران حال از بیم و امید و تشویش و اضطراب و عشق و آرزو و اطوار دیگر از مدرکات نفسانی بر او می گذرد که یکی جسم و جسمانی نیست و همۀ این احوال متضمن ادراک ذات خویشتن است.
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات
*فصل سراسر عاشقی پاییز بر عاشقان مبارک باد*
بگو ای شَمسِ تبریزی،
از آن میْهایِ پاییزی
به خود در ساغَرَم ریزی،
نفرمایی غُلامی را
#حضرت_مولانا #غزلیات
پاییز فصلی است پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
شروعش با تولد مولانا
پایانش عروج (عُرس) مولانا
و در میان دیدار شمس با مولانا
پاییزتان پر از اتفاقات شگفت انگیز .
بگو ای شَمسِ تبریزی،
از آن میْهایِ پاییزی
به خود در ساغَرَم ریزی،
نفرمایی غُلامی را
#حضرت_مولانا #غزلیات
پاییز فصلی است پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
شروعش با تولد مولانا
پایانش عروج (عُرس) مولانا
و در میان دیدار شمس با مولانا
پاییزتان پر از اتفاقات شگفت انگیز .
*فصل سراسر عاشقی پاییز بر عاشقان مبارک باد*
بگو ای شَمسِ تبریزی،
از آن میْهایِ پاییزی
به خود در ساغَرَم ریزی،
نفرمایی غُلامی را
#حضرت_مولانا #غزلیات
پاییز فصلی است پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
شروعش با تولد مولانا
پایانش عروج (عُرس) مولانا
و در میان دیدار شمس با مولانا
پاییزتان پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
بگو ای شَمسِ تبریزی،
از آن میْهایِ پاییزی
به خود در ساغَرَم ریزی،
نفرمایی غُلامی را
#حضرت_مولانا #غزلیات
پاییز فصلی است پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
شروعش با تولد مولانا
پایانش عروج (عُرس) مولانا
و در میان دیدار شمس با مولانا
پاییزتان پر از اتفاقات شگفت انگیز ...
چه نُقصانْ آفتابی را
اگر تنها رَوَد در رَهْ؟
چه نقصان حشمت مَهْ را
که بیدَستار میآید؟
#دیوان_شمس #غزلیات
اگر تنها رَوَد در رَهْ؟
چه نقصان حشمت مَهْ را
که بیدَستار میآید؟
#دیوان_شمس #غزلیات
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم
چونک کمر ببستهام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم
بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشتهام ذکر بشر چرا کنم
#غزلیات
#دیوان شمس مولوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
#عطار
#غزلیات
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
#عطار
#غزلیات
مولانا جلالالدین محمد بن محمد، غزلیات شمس تبریزی، غزل شمارهی (۲۷۷۵)
مُرغِ دلْ پَرّان مَبا، جُز در هوایِ بیخودی
شمعِ جانْ تابان مَبا، جُز در سَرایِ بیخودی
آفتابِ لُطفِ حَق بر عاشقانْ تابنده باد
تا بِیُفتَد بر همه سایهیْ هُمایِ بیخودی
گَر هزاران دولت و نِعْمَت بِبینَد عاشقی
نایَد اَنْدَر چَشمِ او، اِلّا بَلایِ بیخودی
بِنْگَر اَنْدَر من، که خود را در بَلا اَفکَندهام
از حَلاوتها که دیدم در فِنایِ بیخودی
جان و صد جانْ خود چه باشد، گَر کسی قُربان کُند
در هوایِ بیخودیّ و از برایِ بیخودی؟
عاشقا کمتر نِشین با مَردمِ غَمناکْ تو
تا غُباری دَرنَیُفتَد در صَفایِ بیخودی
باجَفا شو با کسی کو عاشقِ هُشیاری است
تا بیابی ذوقها اَنْدَر وَفایِ بیخودی
بیخودی را چون بِدانی، سَروَری کاسِد شود
ای سَریّ و سَروَریها خاکِ پایِ بیخودی
خوش بُوَد ظاهر شُدن بر دشمنان بر تَختِ مُلْک
لیک آنها هیچ نَبْوَد جان به جایِ بیخودی
گَر تو خواهی شَمسِ تبریزی شود مِهْمانِ تو
خانه خالی کُن زِ خود، ای کَدخدایِ بیخودی
#غزلیاتِ شمسِ تبریزي
# عبدالکریم سروش.
🍃🍂
مُرغِ دلْ پَرّان مَبا، جُز در هوایِ بیخودی
شمعِ جانْ تابان مَبا، جُز در سَرایِ بیخودی
آفتابِ لُطفِ حَق بر عاشقانْ تابنده باد
تا بِیُفتَد بر همه سایهیْ هُمایِ بیخودی
گَر هزاران دولت و نِعْمَت بِبینَد عاشقی
نایَد اَنْدَر چَشمِ او، اِلّا بَلایِ بیخودی
بِنْگَر اَنْدَر من، که خود را در بَلا اَفکَندهام
از حَلاوتها که دیدم در فِنایِ بیخودی
جان و صد جانْ خود چه باشد، گَر کسی قُربان کُند
در هوایِ بیخودیّ و از برایِ بیخودی؟
عاشقا کمتر نِشین با مَردمِ غَمناکْ تو
تا غُباری دَرنَیُفتَد در صَفایِ بیخودی
باجَفا شو با کسی کو عاشقِ هُشیاری است
تا بیابی ذوقها اَنْدَر وَفایِ بیخودی
بیخودی را چون بِدانی، سَروَری کاسِد شود
ای سَریّ و سَروَریها خاکِ پایِ بیخودی
خوش بُوَد ظاهر شُدن بر دشمنان بر تَختِ مُلْک
لیک آنها هیچ نَبْوَد جان به جایِ بیخودی
گَر تو خواهی شَمسِ تبریزی شود مِهْمانِ تو
خانه خالی کُن زِ خود، ای کَدخدایِ بیخودی
#غزلیاتِ شمسِ تبریزي
# عبدالکریم سروش.
🍃🍂
Telegram
attach 📎
اکثر آدمیان را بنگ و افیون و اشتغالات عالم، دنگ و سرگردان ساخته است، چندان که آن سیمرغ عالی مطاف را به فراموشی سپرده و حقیقت ذات خود را همین قالب جسمانی پنداشته اند و گمان دارند که قوام و دوام ایشان به تن وابسته است و نمی اندیشند که غالب اوقات از این تن بکلی غافلند: شبها به خواب و روزها به سودای عالم. و اگر حقیقت هستی آدمی جسم باشد به حکم عقل باید هر کجا ادراک هستی خود می کند جسم را حاضر بیند، در حالیکه روز وشب هزاران حال از بیم و امید و تشویش و اضطراب و عشق و آرزو و اطوار دیگر از مدرکات نفسانی بر او می گذرد که یکی جسم و جسمانی نیست و همۀ این احوال متضمن ادراک ذات خویشتن است.
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات
#فیه_ما_فیه
آدمی دیده است، باقی لَحم و پوست
هرچه چشمش دیده است، آن چیز اوست.
ای به صورت ذره، کیوان را ببین
مور لنگی، رو سلیمان را ببین.
تو نیی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم گر جان دیده ای
#غزلیات