معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
دلی دیرم چو مرغ پا شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته

تو گویی طاهرا چون تار بنواز
صدا چون میدهد تار گسسته

#بابا_طاهر
- دوبیتی شمارهٔ ۲۲۵
روی به #دوستی آرم

دوستان را روی به هم‌صحبتی آرم.

#شمس_تبریزی
تا همه بجنبند
«دعوت»همه را بکن.

بعضی را پای نیست
بعضی را از پای خبر نیست
پایشان خفته است؛
چون همه بجنبند
آنها مشفع شوند
به حکم موافقت.

#شمس_تبريزى
مرا میل به اصلاح باشد
که آن ناممکن را ممکن کنم

#شمس_تبریزی
Maste Eshgh
Alireza Ghorbani
#علیرضا_قربانی

#مستِ_عشق

تو مرا جان جهانی چه کنم جان جهان را
ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند
مبارک شمائید

#شمس_تبريزى
عاشقانت بر تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همه زیره به کرمان آرند

زیره به کرمان بری چه قیمت و چه نرخ و چه آب روی آرد؟!

چون چنین بارگاهی است، اکنون او بی نیاز است تو نیاز ببر، که بی‌نیاز نیاز دوست دارد. به واسطۀ آن نیاز از میان این حوادث ناگاه بجهی. از قدیم چیزی به تو پیوندد و آن عشق است.


#شمس_تبریزی
در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

#مولانای_جان
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

#حضرت_سعدی
به صورت آدمی کرده است نقاش
اگر مردی به معنی آدمی باش
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی دیگری باشد فضولی
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار
چو پیدا شد ز پشت پرده دلدار
یقین دلاله شد معزول از کار
به شهری چون درآید شهریاری
نماند شحنه را در شهر کاری
چو عشق آمد چه جای عقل رعناست
که کار عشق بدمستی و غوغاست
در آن منزل که عشق آمد ستیزان
نباشد عق آنجا جز گریزان
چو عشق آمد چه جای عقل و هوشست
چو گوید عشق عقل آنجا خموش است
در آن منزل که آمد عشق کاری
در آمد عقل چون طفلان بزاری
اگرچه کارها از عقل شد راست
ولیکن کار با عشق بالاست
در تحقیق را صندوق عشق است
رسول عاشق و معشوق عشقست
اگر معشوق را عاشق نبودی
که گفتی این حقایق که شنودی
ز فیض عقل می‌بین نور راهت
ولی در عشق می‌دانی پیشگاهت
دو حالست ای اخی در عشق پنهان
که پیدا می‌شود در عاشقی آن
بود در راستی اول مقامش
میان عشق و مستی کشت نامش
چو شد عاشق تهی از خود فنا دان
چو پر گردد ز معشوقش بقا دان
چو حاضر گشت جانان کیستم من
چو غایب باشم از وی چیستم من
اگر صد سال می‌سازی بضاعت
بسوزد عشق اندر نیم ساعت
کسی کو عاشق است اندر مجازی
ندارد عشق صورت را نیازی
اگر تو عاشقی اندر حقیقت
نشان خواهند از تو در طریقت
نشانش چیست ترک خویش گفتن
شدن قربان و ترک کیش گفتن
سخن در عاشقی بسیار گویند
ولی نی اینچنین اسرار گویند
همی گویم حدیثی در بیانش
ز سر عشق می‌آرم نشانش
در گنج معانی باز کردم
پس آنگه این سخن آغاز کردم
سخن نیکست اگر تو نیک دانی
نه در معنی و در صورت بمانی
چو بشناسی به دل یک یک دقایق
فرو آید به جانت این حقایق

شیخ محمود شبستری
هر مشکل که شود،
اول از خود گله کن
که این مشکل از من است.

#شمس_تبریزی
چون تاریکی دراز آید بعد از آن روشنی دراز آید.


#شمس_تبریزی
ای ساقی اگر سعادتی هست تراست
جانی و دلی و جان و دل مست تراست

اندر سر ما عشق تو پا میکوبد
دستی میزن که تا ابد دست تراست

#مولانای_جان
و گفت: سوار دل باش و پیادة تن.

و گفت: علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.

و گفت: هرکه به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هردو سرای سرفرونیارد.

و گفت: کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق.

و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.

و گفت: بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم ونه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.

عطار ذکر با یزید بسطامی⚘
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم


#حضرت_سعدی
که تو شیرین‌تری از آن شیرین

که بشاید به داستان گفتن

بلبلان نیک زهره می‌دارند

با گل از دست باغبان گفتن

من نمی‌یارم از جفای رقیب

درد با یار مهربان گفتن

وان که با یار هودجش نظر است

نتواند به ساربان گفتن


سعدی
بعد هجران اگر وصالی هست

شیوهٔ عشق را کمالی هست

غرض از عشق وصل جانان‌ست

خاصه وصلی که بعد هجران‌ست

الغرض هر دو تا چون شیر و شکر

به هم آمیختند شام و سحر

پای شه بر سریر عزت و ناز

سر درویش بر سریر نیاز


هلالی چغتایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چند خواهی چو من بر این لب چاه

متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند

بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست

که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی

از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر

که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم

که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی

مرده از نیشتر مترسانش
سعدی
مرا فرستادند كه آن بنده‌ی نازنين ما
میان قومِ ناهموار
گرفتار است
دریغ است که او را
به زیان برند.

#شمس_تبریزی
اگر مرا مي شناسى و مرا ديدى، ناخوشى را چرا ياد كنى؟ اگر خوشى به دست هست به ناخوشى كجا افتادى؟ اگر با منى چگونه با خودى؟ و اگر
دوست منى چگونه دوست خودى؟

#شمس_تبریزی