معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ای چراغِ آسمان و رحمتِ حق بر زمین
نالهٔ من گوش دار و دردِ حالِ من ببین

از میانِ صد بلا من سوی تو بگریختم
دستِ رحمت بر سرم نِه یا بجنبان آستین

یا روان کن آبِ رحمت، آتشِ غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهانِ آتشین

یا مُرادِ من بده یا فارغم کن از مُراد
وعدهٔ فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

یا درِ انا فَتَحْنا برگُشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

یا ز اَلَمْ نَشْرَح روان کن چار جو در سینه ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

#حضرت_مولانا
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی
از سوی چرخ تا زمین سلسله‌ای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بی‌دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی

دیوان شمس
یکی لحظه ، از او ، دوری نباید ،

کز آن دوری ، خرابی‌ها فزاید ،



تو می‌گویی ، که بازآیم ، چه باشد؟ ،

تو بازآیی ،،،،، اگر دل ، در گشاید! ،



بسی این کار را ، آسان گرفتند ،

بسی دشوارها ، آسان نماید ،



چرا آسان نماید کارِ دشوار؟ ،

که تقدیر ، از کمین ، عقلت ربایَد ،



به هر حالی که باشی ، پیشِ او ، باش ،

که از نزدیک بودن ، مِهر زایَد ،



اگر تو پاک و ناپاکی ، بمَگریز ،

که پاکی‌ها ، ز نزدیکی ، فزایَد ،



چنانکه ، تن بسایَد بر تنِ یار ،

به دیدن ، جانِ او ، بر جان بسایَد ،



چو پا واپس کشد یک روز ، از دوست ،

خطر باشد ، که عمری دست خایَد ،



#جدایی_را_چرا_می‌آزمایی؟ ،

#کسی_مر_زهر_را_چون_آزماید؟ ،



گیاهی باش سبز ، از آبِ شوقش ،

میندیش از خری ، کو ژاژ خایَد ،



سَرَک بر آستان نِه ، همچو مِسمار ،

که گردون ، این چنین سر را ، نسایَد ،




غزل شمارهٔ ۶۸۲
مولوی " دیوان شمس " غزلیات
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن آستین این ژنده، می‌کند گریبانی زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن! پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی


شیخ بهایی
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دِگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خودِ آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود…

#رها_محمودی
#از_قیصر_امین_پور_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_قیصر_امین_پور_منتشر_شده
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت!

خوب می دانم که "تنهایی" مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت

آنقدر ترسیدم از بی رحمی پاییز که
ترس من را روز پایانی شهریور نداشت!

زندگی ظرف بلوری بود کنج خانه ام
ناگهان افتاااد از چشمم، ولی مو برنداشت!

حال من، حال گل سرخی ست در چنگ مغول

هیچ کس حالی شبیه من ...-به جز "قیصر"- نداشت!

#مریم_آرام

#از_قیصر_امین_پور_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_اسم_قیصر_امین_پور_منتشر_شده
برگزيده‌ای از كتابِ "آن همه پرواز، عاقبت آغاز" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1373

 

«پنج وارونه چه معني دارد؟»

خواهر كوچكم از من پرسيد

من به او خنديدم.

كمي آزرده و حيرت‌زده گفت:

«روي ديوار و درختان ديدم»

بازهم خنديدم.

گفت: «ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه

پنج وارونه به مينو مي‌داد.»

آن قدَر خنده بَرَم داشت

كه طفلك ترسيد.

بغلش كردم و

بوسيدم و

با خود گفتم:

«بعدها

وقتي بارانِ بِلا‌وقفه‌ي درد

سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد

بي‌گمان مي‌فهمي

پنج وارونه چه معني دارد.»

رفت و سيبي آورد

نصف كرديم.

دمي خيره بر آن نيمه به نجوا مي‌گفت:

«نكند يعني ... يعني ... همين نيمه‌ي سيب !؟»

تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.

گاز زد.

خنده‌ي لب‌هاي خدا را چيدم.

خيره بر نيمه‌ي گنديده‌ي خود خنديدم.

#علي_بداغي
#از_سهراب_سپهری_نیست
#این_شعر_در_فضای_مجازی_به_نام_سهراب_سپهری_منتشر_شده
گفت:
آفت از سه بیماری زاید
اوّل بیماری طبیعت
دوّم بیماری ملازمت عادت
سوّم بیماری فساد صحبت

گفتند: ای شیخ بیماری طبیعت چیست؟
گفت: حرام خوردن
گفتند: ملازمت عادت چیست؟
گفت: به حرام نگریستن و غیبت شنیدن
گفتند: فساد صحبت چیست؟
گفت: به هرچه پدید آید در نفس، متابعت آن کنی.


شیخ علی رودباری
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

#حضرت_سعدی
فرمود که هرکه محبوب است، خوب است، نه برعکس.
لازم نیست که هرکه خوب باشد، محبوب باشد.
خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است.
چون محبوبی باشد، البته خوبی باشد.
جزو چیزی از کُلش جدا نباشد و ملازم کُل باشد.

در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوب تر، اما محبوب مجنون نبودند.
مجنون را می گفتند که از لیلی خوب ترانند؛ برتو بیاریم.
او می گفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست.


فیه ما فیه
حکایت


ابوعلی سینا را از وجود و حضور گاو بسی وحشت بود!
زیدی اورا گفت از چه روی ز گاو هراسانی؟

بوعلی گفت:
ازاینرو که گاو را زور بسیار است وعقل ناچیز!
هرگز مگو که کعبه ز بتخانه خوشتر است
هر جا که هست جلوه‌ی جانانه خوشتر است

با برهمن حدیث محبت رواست، لیک
در دام طایر حرم این دانه خوشتر است

تسبیح و زهد خوش بود اما در این دو روز
جشن گل است، شیشه و پیمانه خوشتر است

گر در بهشت باده کشی فتنه گل کند
ساغر کشی به گوشه‌ی میجانه خوشتر است

گر شرط دوستی بشناسی به حسن شمع
اول محبت تو به پروانه خوشتر است

در صحبتی که شرم و ادب نیست فیض نیست
زان رو مرو به صحبت بیگانه خوشتر است

با نوش نیش مردم چشمم کرشمه‌هاست
هم صحبتی به مردم دیوانه خوشتر است

کفران نعمت گله مندان بی ادب
در کیش من ز شکر گدایانه خوشتر است

عرفی منال بیهده، احوال دل مگو
کز ناله‌های بی اثر، افسانه خوشتر است

#عرفی_شیرازی
در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی

هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی

این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی

از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی 

ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی

از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی


هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی
چون غمت را نتوان یافت
مگر در دل شاد

ما به امید غمت
          خاطر شادی طلبیم

#لسان_الغیب_حافظ
Booye Baran
M.R.Shajarian
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته
باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید

عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار


خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال لاله ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ



#استادشجریان
بوی باران
شعر: #فریدون_مشیری
.
ای غوک‌ها که موجْ برآشفته خواب‌تان
و افکنده در تلاطمِ شطِّ شتاب‌تان

خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتاب‌تان

دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجن‌کده‌ست همه نان و آب‌تان

بی‌شرم‌تر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذاب‌تان

کوتاه‌بین و تنگ‌نظر، گرچه چشم‌ها
از کاسه‌خانه جَسته برون چون حباب‌تان

در خاک رنگ خاکی و در سبزه سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مآب‌تان

از بیخ گوش نعره‌زنانید و گوش خلق
کر شد ازین مُکابرۀ بی‌حساب‌تان

یک شب نشد کز این همه بی‌داد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چُگور و رَباب‌تان

تسبیح ایزد است به پندار عامیان
آن شوم‌ْشیونِ چو نَعیب غُراب‌تان

هنگام قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتناب‌تان

بسیار ازین نفير نفسگیرتان گذشت
کو افعی‌ای که نعره زند در جواب‌تان

داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بال پشّه و خون ذُباب‌تان

جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شاب‌تان

تکرار یک ترانه و یک شوم‌ْنوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتاب‌تان

چون است و چون که از دل گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تب انقلاب‌تان؟

وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید می‌زند
شمع تمام‌ْکاستۀ نیمتاب‌تان

مانا گمان برید که ایزد به فضل خویش
کرده‌ست بهر فتح جهان انتخاب‌تان

یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک مالکْ‌رِقاب‌تان

گر جمع «مادران به خطا»، نام‌تان نهیم
هرگز نکرده‌ایم خطا در خطاب‌تان

نی اصل‌تان به‌قاعده، نی نسل‌تان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتساب‌تان

جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوی
آورد و برفشاند بر این خاک و آب‌تان

پروردتان به نم‌نم بارانِ خویشتن
تا برگذشت حد نصیب از نصاب‌تان

این آبگیر گند که آبشخور شماست
وین سان بوَد به کام ایاب و ذهاب‌تان

سیلی دمنده بود ز کهسار خشم خلق
کاین‌گونه گشته بسترِ آرام و خواب‌تان

تسبیح‌تان دعای بقای لجن‌کده‌ست
بادا که این دعا نشود مستجاب‌تان

ای مشت چَنگلوک زمین‌گیرِ پشّه‌خوار
شرم‌آور است دعوی اوج عقاب‌تان

گاهی درون خشکی و گاهی درون آب
تا چند ازین دوزیستنِ کامیاب‌تان؟

چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکاب‌تان

چندان که آفتاب تموزی شود پدید
این جلبکان سبز نگردد حجاب‌تان

این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سراب‌تان

و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتاب‌تان

وز یال دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خرد و خراب‌تان

وین غوك‌جامه‌های چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طناب‌تان

وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگی‌طلبْ تنِ خوش خورد و خواب‌تان

وز چشم مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجاب‌تان

نک خواب‌تان به پهنۀ مرداب نیم‌شب
خوش باد تا سحر بدمد آفتاب‌تان

با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق درنگرد بی‌نقاب‌تان.

محمدرضا شفیعی کدکنی
از مجموعۀ شعر طفلی به نام شادی، دفترِ «زیر همین آسمان و روی همین خاک»، انتشارات سخن، چاپ ۱۳۹۹.
#مولوی در #فیه_ما_فیه می‌گوید:

عبادتی پیدا کنید که از آن لذّت ‌ببرید، عبادتی که شما را به وجد آورد، عبادتی که به شما جنبش بدهد.
#حافظ از میان طاعات مختلف با سحرخیزی خوش‌ بود ولی از روزه گرفتن زیاد لذت نمی‌برد.
#مولوی با موسیقی و سماع خوش بود و آن را نوعی عبادت می‌دانست.
گاهی به فرزندش می‌گفت:
صدای موسیقی برای من مثل صدای باز شدن درهای بهشت است.
در حالی که برای پاره‌ای از فقها مثل صدای بسته شدن درهای بهشت  است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گذر عمر
و چقدر  زود میگذرد...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باغبانا
ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز
که بادت گل رعنا ببرد.

حافظ
استادمحمدرضا شجریان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زهی در کوی عشقت مسکن دل
چه می‌خواهی ازین خون خوردن دل

چکیده خون دل بر دامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل

از آن روزی که دل دیوانهٔ توست
به صد جان من شدم در شیون دل

منادی می‌کنند در شهر امروز
که خون عاشقان در گردن دل

چو رسوا کرد ما را درد عشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل

چو عشقت آتشی در جان من زد
برآمد دود عشق از روزن دل

زهی خال و زهی روی چو ماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل

مکن جانا دل ما را نگه‌دار
که آسان است بر تو بردن دل

چو گل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی‌کشم پیراهن دل

بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیک است وقت رفتن دل

«عطار