از نظر عین القضات چرا عشق، به آتش مانند میشود؟
عشق آتش است. هرجا که باشد جز او، رخت، دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.
عشق آتش است. هرجا که باشد جز او، رخت، دیگری ننهد. هرجا که رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.
شک نیست که چرک اندرون میباید که پاک شود، که ذرهای از چرک اندرون آن کند که صد هزار چرک بیرون نکند.
آن چرک اندرون را کدام آب پاک کند؟
سه چهار مَشک از آب دیده، نه هر آب دیده ای، الّا آب دیدهای که از آن صدق خیزد.
#شمس_تبريزى
آن چرک اندرون را کدام آب پاک کند؟
سه چهار مَشک از آب دیده، نه هر آب دیده ای، الّا آب دیدهای که از آن صدق خیزد.
#شمس_تبريزى
شايد امشب مثل هر شب باز، سازم بشكند
من كه مي سازم ولي تا كي بسازم بشكند؟
ذوق من در گريه ي ديوانگي گل مي كند
مي شود گاهي دل زنجير بازم بشكند؟
آسماني كن چراغ جادوي خورشيد را
تا طلسم شوم شب هاي درازم بشكند
آنقدر خشك است دين من كه هنگام ركوع
شايد از ده جا تن ترد نمازم بشكند
روز مرگم مي رود خط سياهي تا خدا
در ميان راه اگر صندوق رازم بشكند
در همين تنگ آشيان خود بميرم بهتر است
من كه مي ترسم سر پرهاي نازم بشكند
#حسن_دلبری
من كه مي سازم ولي تا كي بسازم بشكند؟
ذوق من در گريه ي ديوانگي گل مي كند
مي شود گاهي دل زنجير بازم بشكند؟
آسماني كن چراغ جادوي خورشيد را
تا طلسم شوم شب هاي درازم بشكند
آنقدر خشك است دين من كه هنگام ركوع
شايد از ده جا تن ترد نمازم بشكند
روز مرگم مي رود خط سياهي تا خدا
در ميان راه اگر صندوق رازم بشكند
در همين تنگ آشيان خود بميرم بهتر است
من كه مي ترسم سر پرهاي نازم بشكند
#حسن_دلبری
یک نفس بییاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بیشور و مستی سر نمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بیمحبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمیآید مرا؟
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بیعیش و عشرت سر نمیآید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا …
#فیض_کاشانی
یک نفس بییاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بیشور و مستی سر نمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بیمحبت هیچ کاری بر نمیآید مرا
شربت شهد شهادت کی به کام دل رسد
ضربتی از عشق تا بر سر نمیآید مرا؟
جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا
تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بیعیش و عشرت سر نمیآید مرا
غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمیآید مرا …
#فیض_کاشانی
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشاده شد به جز بند اجل
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۱۹
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشاده شد به جز بند اجل
#خیام
- رباعی شمارهٔ ۱۱۹
چون ننالم تلخ از دستان او
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
#مثنوی_مولانا
_دفتر_اول
چون نیم در حلقهٔ مستان او
چون نباشم همچو شب بی روز او
بی وصال روی روز افروز او
#مثنوی_مولانا
_دفتر_اول
Man Yek Zanam
Siah
تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن، زنانه است
شعر، زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت
– با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که
میخواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان
که میخواهند
خدا را بشناسند
زن باش...🌱✌️
نزار قبانی
زیرا تمدن، زنانه است
شعر، زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت
– با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که
میخواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان
که میخواهند
خدا را بشناسند
زن باش...🌱✌️
نزار قبانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلب شما جایگاه روح شماست ........
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم🙏
صدای همه ی دردمندان
آرزوی همه آرزومندان
نیاز همه نیازمندان
روی بال فرشته ها
به عرش خدا برسہ و
همه به حاجاتشون برسند
شبتون آروم و در پناه خدا
صدای همه ی دردمندان
آرزوی همه آرزومندان
نیاز همه نیازمندان
روی بال فرشته ها
به عرش خدا برسہ و
همه به حاجاتشون برسند
شبتون آروم و در پناه خدا
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_پنجم ) ۷۳ به کاووس کی گفت : رستم چه کرد؟ ، کز ایران ، برآوردی امروز گَرد ، ۷۴ فراموش کردی ز هاماوَران؟ ، وزان کارِ دیوانِ مازندران؟ ، ۷۵ که گویی…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_ششم )
۹۱
برفتند با او ، سرانِ سپاه ،
پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ،
۹۲
چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ،
همه نامداران ، شدند انجمن ،
۹۳
ستایش گرفتند بر پهلوان ،
که جاوید باشی و ، روشنروان ،
۹۴
جهان سر بسر ، زیرِ پایِ تو باد ،
همیشه ، سرِ تخت ،،، جایِ تو باد ،
۹۵
تو دانی ، که کاووس را ، مغز نیست ،
به تیزی سخن گفتنش ، نغز نیست ،
۹۶
بگوید ،،، همانگه پشیمان شود ،
به خوبی ، ز سر ، باز پیمان شود ،
۹۷
تهمتن ، گر آزرده گردد ز شاه ،
مر ایرانیان را ، نباشد گناه ،
۹۸
که بگذارد این شهرِ ایران ، همی ،
کند رویِ فرخنده ، پنهان همی ،
۹۹
هم ، او زآن سخنها ، پشیمان شدست ،
ز تندی ، بخایَد همی پشتِ دست ،
۱۰۰
تهمتن ، چنین پاسخ آوَرد باز ،
که ، هستم ز کاوس کی ، بینیاز ،
۱۰۱
مرا ، تخت ، زین باشد و ،،، تاج ، تَرگ ،
قبا ، جوشن و ،،، دل نهاده به مرگ ،
۱۰۲
سزایَم بدین گفتنِ ناسزا ،
که گوید به تندی ، مرا پادشا ،
۱۰۳
که او را ، ز بند آوَریدم برون ،
سویِ تاج و تختش ، بُدم رهنمون ،
۱۰۴
گهی ، رزمِ دیوانِ مازندران ،
گهی ، جنگ با شاهِ هاماوَران ،
۱۰۵
ز بند و ز سختی ، رهانیدمش ،
چو در دستِ دشمن ، چنان دیدمش ،
۱۰۶
ز دانش ، ندارد سرش آگهی ،
مگر ، تیزی و تندی و ابلهی ،
۱۰۷
سَرَم ، گشت سیر و ،،، دلم ، کرد بس ،
جز از پاکیزدان ، نترسم ز کس ،
۱۰۸
ز گفتار ، چون سیر شد تهمتن ،
چنین گفت گودرز ،، با پیلتن ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_ششم )
۹۱
برفتند با او ، سرانِ سپاه ،
پسِ رستم اندر ، گرفتند راه ،
۹۲
چو دیدند بر رَه ، گَوِ پیلتن ،
همه نامداران ، شدند انجمن ،
۹۳
ستایش گرفتند بر پهلوان ،
که جاوید باشی و ، روشنروان ،
۹۴
جهان سر بسر ، زیرِ پایِ تو باد ،
همیشه ، سرِ تخت ،،، جایِ تو باد ،
۹۵
تو دانی ، که کاووس را ، مغز نیست ،
به تیزی سخن گفتنش ، نغز نیست ،
۹۶
بگوید ،،، همانگه پشیمان شود ،
به خوبی ، ز سر ، باز پیمان شود ،
۹۷
تهمتن ، گر آزرده گردد ز شاه ،
مر ایرانیان را ، نباشد گناه ،
۹۸
که بگذارد این شهرِ ایران ، همی ،
کند رویِ فرخنده ، پنهان همی ،
۹۹
هم ، او زآن سخنها ، پشیمان شدست ،
ز تندی ، بخایَد همی پشتِ دست ،
۱۰۰
تهمتن ، چنین پاسخ آوَرد باز ،
که ، هستم ز کاوس کی ، بینیاز ،
۱۰۱
مرا ، تخت ، زین باشد و ،،، تاج ، تَرگ ،
قبا ، جوشن و ،،، دل نهاده به مرگ ،
۱۰۲
سزایَم بدین گفتنِ ناسزا ،
که گوید به تندی ، مرا پادشا ،
۱۰۳
که او را ، ز بند آوَریدم برون ،
سویِ تاج و تختش ، بُدم رهنمون ،
۱۰۴
گهی ، رزمِ دیوانِ مازندران ،
گهی ، جنگ با شاهِ هاماوَران ،
۱۰۵
ز بند و ز سختی ، رهانیدمش ،
چو در دستِ دشمن ، چنان دیدمش ،
۱۰۶
ز دانش ، ندارد سرش آگهی ،
مگر ، تیزی و تندی و ابلهی ،
۱۰۷
سَرَم ، گشت سیر و ،،، دلم ، کرد بس ،
جز از پاکیزدان ، نترسم ز کس ،
۱۰۸
ز گفتار ، چون سیر شد تهمتن ،
چنین گفت گودرز ،، با پیلتن ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
گاهی...
یک چای داغ بریز
داخل زیباترین استکان خانه؛...
یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش ؛
همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو :
بفرمایید... !
چایتان سرد نشود...!
به خودت ؛
باورت و زندگی ات عشق بورز؛...
سن و سال ات مشکل عشق نیست؛...
زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند؛...
مگر آنکه تو پیوسته؛ برق انداختن آن را از یاد برده باشی؛...
برای خودت دعا کن که آرام باشی ؛
صبور باشی ؛...
مهم نیست که آخرین زلزله ی زندگی ات چند ریشتر بود؛
مهم این است که دوباره از نو بسازی...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد اولین روز هفته ات نیکو
🌺🌺🌺
بهترین نعمت سلامتی و آرامشه
بقیه چیزا همشون واسه رسیدن
به همین دوتاست
هر دو تاش نصيبت باد
🌺🌺🌺
شاد باشی
یک چای داغ بریز
داخل زیباترین استکان خانه؛...
یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش ؛
همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو :
بفرمایید... !
چایتان سرد نشود...!
به خودت ؛
باورت و زندگی ات عشق بورز؛...
سن و سال ات مشکل عشق نیست؛...
زمان نمی تواند بلور اصل را کدر کند؛...
مگر آنکه تو پیوسته؛ برق انداختن آن را از یاد برده باشی؛...
برای خودت دعا کن که آرام باشی ؛
صبور باشی ؛...
مهم نیست که آخرین زلزله ی زندگی ات چند ریشتر بود؛
مهم این است که دوباره از نو بسازی...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد اولین روز هفته ات نیکو
🌺🌺🌺
بهترین نعمت سلامتی و آرامشه
بقیه چیزا همشون واسه رسیدن
به همین دوتاست
هر دو تاش نصيبت باد
🌺🌺🌺
شاد باشی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
حضرت شاه نعمتالله ولی
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
حضرت شاه نعمتالله ولی
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
حضرت شاه نعمتالله ولی
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
حضرت شاه نعمتالله ولی
این جا کسیست پنهان خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
دیوان شمس
بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را
بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
هر جا که چشمه باشد باشد مقام پریان
بااحتیاط باید بودن تو را در آن جا
این پنج چشمه حس تا بر تنت روانست
ز اشراق آن پری دان گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه میدان پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف پنجاه میرابند
صورت به تو نمایند اندر زمان اجلا
زخمت رسد ز پریان گر باادب نباشی
کاین گونه شهره پریان تندند و بیمحابا
تقدیر میفریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین
دلهای نوحه گر بین زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا
ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه خون برجهیم فردا
دیوان شمس